سلام به همه دوستای گلم
دیگه کم کم داریم وارد قسمت مهم موضوع میشیم
لینک صفحه نقد رو هم امروز میزارم،اگه به نظرتون جایی رو خوب پیش نرفتم یا به نظرتون خوب بوده اونجا بگید
ممنون
روز بعد با دلهره سپری شد،برای دیدن شخص مبهم اشتیاق داشت... و برای فهمیدن حقیقت...روز از نیمه گذشته بود که زنگ به صدا در آمد،پدرش خودش رفت تا به پیشواز مهمانان برود،صدای احوال پرسیشان می آمد،چند دقیقه بعد بالاخره آمدند...خب آن شخص از آنچه فکر میکرد جوان تر بود،او انتظار کسی همسن پدربزرگش را داشت اما کسی که میدید شاید به سن و سال پدرش بود،باصدای مادرش او هم به خود آمد و سلام داد:سلام خوش اومدین
از میان صحبت ها فهمید که او همان آقا خان مجهول است... زیاد طول نکشید که صحبت شروع شد،همه عجله داشتند انگار،دایی فتاح بود که شروع کرد:دوباره با نایب و آقاخان رفتیم دیدنش،کینه ای که به دل گرفته خیلی عمیقه،میترسم کمر به نابودی کل خاندانمون بسته باشه
مادرش میان حرفش پرید:داداش نگو که هنوز پدرام رو میخواد...من طاقت دوری اونو ندارم
-نگران نباش خواهر من...حلش میکنیم...راه چاره داره حتما
به آشپزخانه رفت تا چای بریزد،بعد از این که سینی چای از لیوان ها خالی شد پیش دستی برای میوه هم آورد تا اگر به موضوع اصلی رسیدند نخواهد بلند شود،برای فهمیدنش اشتیاق داشت،انگار پدرش ذهنش را خواند؛آقاخان را مخاطب قرار داد:بهتر نیست اول دلیل این همه کینه رو بدونیم بعد به فکر چاره باشیم
آقا خان گلویش را صاف کرد:خوب البته...منم چیزایی رو که میدونم از پدرم شنیدم که خودش شاهد این قضایا بوده.... موضوع تو زمان پدرای ما اتفاق افتاد...میدونین که نصرت پدر شما با حسین پدر یونس دوست چند ساله بودند...بچه هاشون با هم بزرگ شدند... یونس به دختر آقا نصرت دل باخت اما اونا دخترشون رو بهش ندادن،یونس برخلاف پدرش سر به راه نبود...از این ور و اون ور خبر میرسید که چه کارایی میکنه... قلدری، زورگیری، قمار...یونس هم سر این موضوع کینه به دل گرفت...قصد نابودی داشت...پدرش از کاراش شرمنده بود،منعش میکرد اما گوش نمیداد...بلایی نبود که سر خونواده نیاورده باشه...زمین پدری پدرتون رو بالا کشید...مقروضش کرد اما دلش راضی نشد...پدرش به زور زن گرفت براش شاید سر به راه شه اما...یکی دو سالی گذشت،همه چی به ظاهر آروم بود،یونس هم تو این مدت صاحب یه بچه شده بود،یه پسر...
پونه مشتاق به دهان آقا خان چشم دوخته بود،منتظر ادامه اش بود که آقا خان رو به او کرد:دخترم گلوم خشک شده یه لیوان آب برام میاری
-چشم الان
به آشپز خانه رفت و با عجله آب یخ آماده کرد و برد،دوست داشت هر چه زود تر موضوع را بفهمد...دلیل آشفتگی امروزشان را...
دیگه کم کم داریم وارد قسمت مهم موضوع میشیم
لینک صفحه نقد رو هم امروز میزارم،اگه به نظرتون جایی رو خوب پیش نرفتم یا به نظرتون خوب بوده اونجا بگید
ممنون
روز بعد با دلهره سپری شد،برای دیدن شخص مبهم اشتیاق داشت... و برای فهمیدن حقیقت...روز از نیمه گذشته بود که زنگ به صدا در آمد،پدرش خودش رفت تا به پیشواز مهمانان برود،صدای احوال پرسیشان می آمد،چند دقیقه بعد بالاخره آمدند...خب آن شخص از آنچه فکر میکرد جوان تر بود،او انتظار کسی همسن پدربزرگش را داشت اما کسی که میدید شاید به سن و سال پدرش بود،باصدای مادرش او هم به خود آمد و سلام داد:سلام خوش اومدین
از میان صحبت ها فهمید که او همان آقا خان مجهول است... زیاد طول نکشید که صحبت شروع شد،همه عجله داشتند انگار،دایی فتاح بود که شروع کرد:دوباره با نایب و آقاخان رفتیم دیدنش،کینه ای که به دل گرفته خیلی عمیقه،میترسم کمر به نابودی کل خاندانمون بسته باشه
مادرش میان حرفش پرید:داداش نگو که هنوز پدرام رو میخواد...من طاقت دوری اونو ندارم
-نگران نباش خواهر من...حلش میکنیم...راه چاره داره حتما
به آشپزخانه رفت تا چای بریزد،بعد از این که سینی چای از لیوان ها خالی شد پیش دستی برای میوه هم آورد تا اگر به موضوع اصلی رسیدند نخواهد بلند شود،برای فهمیدنش اشتیاق داشت،انگار پدرش ذهنش را خواند؛آقاخان را مخاطب قرار داد:بهتر نیست اول دلیل این همه کینه رو بدونیم بعد به فکر چاره باشیم
آقا خان گلویش را صاف کرد:خوب البته...منم چیزایی رو که میدونم از پدرم شنیدم که خودش شاهد این قضایا بوده.... موضوع تو زمان پدرای ما اتفاق افتاد...میدونین که نصرت پدر شما با حسین پدر یونس دوست چند ساله بودند...بچه هاشون با هم بزرگ شدند... یونس به دختر آقا نصرت دل باخت اما اونا دخترشون رو بهش ندادن،یونس برخلاف پدرش سر به راه نبود...از این ور و اون ور خبر میرسید که چه کارایی میکنه... قلدری، زورگیری، قمار...یونس هم سر این موضوع کینه به دل گرفت...قصد نابودی داشت...پدرش از کاراش شرمنده بود،منعش میکرد اما گوش نمیداد...بلایی نبود که سر خونواده نیاورده باشه...زمین پدری پدرتون رو بالا کشید...مقروضش کرد اما دلش راضی نشد...پدرش به زور زن گرفت براش شاید سر به راه شه اما...یکی دو سالی گذشت،همه چی به ظاهر آروم بود،یونس هم تو این مدت صاحب یه بچه شده بود،یه پسر...
پونه مشتاق به دهان آقا خان چشم دوخته بود،منتظر ادامه اش بود که آقا خان رو به او کرد:دخترم گلوم خشک شده یه لیوان آب برام میاری
-چشم الان
به آشپز خانه رفت و با عجله آب یخ آماده کرد و برد،دوست داشت هر چه زود تر موضوع را بفهمد...دلیل آشفتگی امروزشان را...
آخرین ویرایش: