رمان کسی در میزند | *همتا* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*همتا*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/23
ارسالی ها
1,786
امتیاز واکنش
6,491
امتیاز
649
محل سکونت
بام ایران
سلام به همه دوستای گلم
دیگه کم کم داریم وارد قسمت مهم موضوع میشیم
لینک صفحه نقد رو هم امروز میزارم،اگه به نظرتون جایی رو خوب پیش نرفتم یا به نظرتون خوب بوده اونجا بگید
ممنون



روز بعد با دلهره سپری شد،برای دیدن شخص مبهم اشتیاق داشت... و برای فهمیدن حقیقت...روز از نیمه گذشته بود که زنگ به صدا در آمد،پدرش خودش رفت تا به پیشواز مهمانان برود،صدای احوال پرسیشان می آمد،چند دقیقه بعد بالاخره آمدند...خب آن شخص از آنچه فکر میکرد جوان تر بود،او انتظار کسی همسن پدربزرگش را داشت اما کسی که میدید شاید به سن و سال پدرش بود،باصدای مادرش او هم به خود آمد و سلام داد:سلام خوش اومدین

از میان صحبت ها فهمید که او همان آقا خان مجهول است... زیاد طول نکشید که صحبت شروع شد،همه عجله داشتند انگار،دایی فتاح بود که شروع کرد:دوباره با نایب و آقاخان رفتیم دیدنش،کینه ای که به دل گرفته خیلی عمیقه،میترسم کمر به نابودی کل خاندانمون بسته باشه
مادرش میان حرفش پرید:داداش نگو که هنوز پدرام رو میخواد...من طاقت دوری اونو ندارم
-نگران نباش خواهر من...حلش میکنیم...راه چاره داره حتما
به آشپزخانه رفت تا چای بریزد،بعد از این که سینی چای از لیوان ها خالی شد پیش دستی برای میوه هم آورد تا اگر به موضوع اصلی رسیدند نخواهد بلند شود،برای فهمیدنش اشتیاق داشت،انگار پدرش ذهنش را خواند؛آقاخان را مخاطب قرار داد:بهتر نیست اول دلیل این همه کینه رو بدونیم بعد به فکر چاره باشیم
آقا خان گلویش را صاف کرد:خوب البته...منم چیزایی رو که میدونم از پدرم شنیدم که خودش شاهد این قضایا بوده.... موضوع تو زمان پدرای ما اتفاق افتاد...میدونین که نصرت پدر شما با حسین پدر یونس دوست چند ساله بودند...بچه هاشون با هم بزرگ شدند... یونس به دختر آقا نصرت دل باخت اما اونا دخترشون رو بهش ندادن،یونس برخلاف پدرش سر به راه نبود...از این ور و اون ور خبر میرسید که چه کارایی میکنه... قلدری، زورگیری، قمار...یونس هم سر این موضوع کینه به دل گرفت...قصد نابودی داشت...پدرش از کاراش شرمنده بود،منعش میکرد اما گوش نمیداد...بلایی نبود که سر خونواده نیاورده باشه...زمین پدری پدرتون رو بالا کشید...مقروضش کرد اما دلش راضی نشد...پدرش به زور زن گرفت براش شاید سر به راه شه اما...یکی دو سالی گذشت،همه چی به ظاهر آروم بود،یونس هم تو این مدت صاحب یه بچه شده بود،یه پسر...

پونه مشتاق به دهان آقا خان چشم دوخته بود،منتظر ادامه اش بود که آقا خان رو به او کرد:دخترم گلوم خشک شده یه لیوان آب برام میاری
-چشم الان
به آشپز خانه رفت و با عجله آب یخ آماده کرد و برد،دوست داشت هر چه زود تر موضوع را بفهمد...دلیل آشفتگی امروزشان را...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    حدود یک ربع بعد آقا خان دوباره شروع کرد:گفته بودم که تو این مدت یونس ازدواج کرده بود و صاحب یه پسر شده بود اما حتی اینم باعث نشد تا از راهش برگرده و دست از کاراش برداره...همه فکر میکردن که اون سر به راه شده اما یه فاجعه یه طوفان در راه بود و این آرامش،آرامش قبل از طوفان بود...یه روز توی ده پخش شد که لیلا دختر نصرت گم شده،همه میدونستن که یونس خاطرخواهش بوده و شک همه به سمت اون رفت...اما مدرکی دال بر گناهکار بودنش نبود،کاری نمیشد کرد...فقط باید دنبالش میگشتن...سه روز بعدش جسد لیلا تو رودخونه پیدا شد،همه جا پیچید که خودکشی کرده....کمر نصرت شکست...داغون شد...میدونست دخترش اهل این کار نبوده...میدونست کشتنش...خون جلوی چشماشو گرفت...کمر به نابودی یونس بست...گفته بودم یونس هنوز از کاراش دست برنداشته بود،نصرت هم شروع کرد به جمع کردن مدرک...چهارسال تموم منتظر نشست...چهار سال هر جا یونس رفت نصرت هم پشتش رفت همونجا...تا بالاخره چیزی رو که میخواست بدست آورد...یونس تو این مدت زده بود تو کار قاچاق اسلحه ...شده بود رئیس یه باند بزرگ... آقا نصرت نگفت چه جوری اما تونست یکی از محموله هاشون رو لو بده...یونس خودش فرار کرد اما نوچه هاش همه دستگیر شدن...تو بازجویی اما کسی از نصرت چیزی نگفت...یا تهدید شده بودند یا خیلی وفادار بودند نمیدونم...اما یونس قسر در رفت...و بعد از اون ماجرا کسی ندیدش،حتی زن و بچش...


    آقا خان نفس عمیق کشید و رو به پدرش کرد:البته شما اون زمان کوچیک بودین،خواهر خدا بیامرزتون بچه ارشد بود و از همه شما بزرگتر،فکر نکنم چیز زیادی یادتون مونده باشه

    طاقت نیاورد:اما نقش پدرام این وسط چیه؟فکر نکنم به سن و سالش بخوره که بچش باشه

    آقاخان پرسید:پدرام الان اینجاست؟

    پدرش بود که جواب داد:نه گفتیم اینجا نباشه بهتره فرستادیمش خونه دوستش

    -خوبه...چیزی نفهمه بهتره

    گفتم که یونس ناپدید شد،دیگه کسی اونو ندید...یونس یه پسر داشت به اسم کیوان...اون بدون پدر بزرگ شد...بدون پدر ازدواج کرد و بدون پدر هم پدر شد
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    اما تو این مدت حسین از شرمندگی کارای یونس،از غصه زن و بچش دق کرد و مرد،غم امونش نداد...دیگه چند سالی بود که همه چی آروم شده بود...هی خدا...اما انگار این خونواده رو نفرین کرده بودند...یه روز خبر رسید که ماشین کیوان تو جاده چپ کرده،هنوزم معلوم نیست چرا...کل خونواده در دم فوت کردند به غیر از بچه دو ساله کیوان؛زنده موندن اون مثل یه معجزه میمونه...نصرت اگر چه دل خوشی از یونس نداشت اما گـ ـناه اونو ننداخت گردن زن و بچش...هواشونو داشت...دنبال کار بچه کیوانم گرفت اما هیچ کدوم از فامیلاش حاضر به قبولیش نبودند،آخرشم خودش گرفتش زیر پرو بالش، بعد یه مدت سرو کله یونس پیدا شد،خبر بهش رسیده بود و حالا اومده بود دنبال بچه کیوان...وارث میخواست...
    لابد یه وارث میخواست واسه کثافت کاریاش...نصرت هم بچه رو داد به پسرش که تو باشی و گفت برو...نخواست اون بچه معصوم هم آلوده بشه
    آقا خان سخنانش را با آهی پایان داد،سکوت خانه را گرفته بود...انگار همه در شوک اتفاقات بودند...این دایی فتاح بود که سکوت را شکست:عجب...آدم تو کار بعضی ها میمونه،نمیدونه باید چی بگه....این آدم حتی به خونواده خودشم رحم نداشت،اما اینجور که شما میگین حتمی میشه الان هم از این آدم آتو جمع کرد،شاید به دردمون بخوره
    -درسته اما میترسم قبل از اینکه ما حتی کاری بکنیم اون همه رو نابود کنه
    مادرش طاقت نیاورد:پس باید چیکارکنیم؟
    -شما صبور باش خواهرم،یه فکرایی...
    زنگ های پی در پی به آقاخان اجازه اتمام حرفش را نداد...کسی به شکل دلهره آوری در میزد و زنگ را پی در پی فشار میداد...جمع شوکه شده بود...نایب خان زودتر به خود آمد:من میرم درو باز کنم
    دقایقی نگذشته بود که صدای فریادی بلند شد:به علی بگو یونس اومده...اومده حق خواهی
    مادرش وحشت زده بر جایش خشک شد...او اما همراه بقیه به حیاط رفت،یونس همراه مردی که آن روز هم همراهش بود در وسط حیاط ایستاده بودند...پدرش هم فریاد کشید:چه خبرته...چه حقی چه امانتی...زودتر از خونم برو تا زنگ نزدم به پلیس
    -منو از پلیس نترسون...من امروز دست خالی از اینجا نمیرم
    آقا خان سعی در آرام کردن جمع داشت:آروم باشین...میریم تو حرف میزنیم...حلش میکنیم...

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    یونس اما غد و یکدنده بود:من برای صحبت نیومدم،پسره رو بدین ببرم
    پدرام را میگفت پسره...حتی اسمش را هم نمیگفت،شک داشت که یونس دوستش دارد...اینبار هم آقاخان صحبت کرد:نیم ساعت این ور اون ور به جایی بر نمیخوره بهتره بریم داخل
    بالاخره بعد از یک ربع چانه زنی آقاخان همگی به داخل رفتند...داخل خانه انگار زمین دوئل بود ، دو طرف نگاه های خشمگین خود را به هم پرتاب میکردند...پتانسیل کافی برای یک دعوای جانانه وجود داشت...نایب خان گویا آرامش خود را زودتر یافته بود و حالا سعی داشت میانه را بگیرد:یونس خان...شما چرا میخواین این بچه رو بهم بریزین،بزارین با خانواده ای که تو این مدت بوده زندگی کنه...نزارین آسیب ببینه...تازه خبر رسیده که دوباره ازدواج کردی و یه پسر دیگه هم داری
    –اما پدرام هم از خون منه...نمیزارم هم خونم تو خونه بچه نصرت بمونه
    -کینه رو از دلت پاک کن...هم نصرت خان هم لیلا مردن...دیگه کینه چی رو داری؟
    -من این حرفا رو نمیفهمم،اگه خودتون نمیدینش خودمون دنبالش میگردیم
    و به مرد کناریش اشاره ای زد و هر دو بلند شدند،بقیه هم با هول بلند شدند و آقاخان دوباره به حرف آمد:میخوای دنبال چی بگردی..چرا لج میکنی...اگه واقعا به عنوان نوه دوسش داری زندگی آروم رو ازش نگیر
    -منظورت چیه؟
    -خودت بهتر میدونی منظورم چیه...میدونی اگه پدرام بیاد پیشت دیگه باید با یه زندگی آروم خداحافظی کنه
    لحن آقاخان انگار همراه با تهدیدی بود،هر چه بود یونس را انگار مردد کرده بود...بعد از چند دقیقه سکوتش را شکست:بسیار خوب ...من امروز میرم اما به همین راحتی هم نیست...در قبال کاری که میکنم یه چیز ازتون میخوام... یه معامله...
    یونس رفته بود و اضطراب به جان اهالی خانه انداخته بود...او از یک معامله حرف زده بود...چیزی میخواست و همین هول به دل آنها انداخته بود...مطمئنا چیزی که در قبال نوه اش میخواست چیز کمی نبود...خدا خودش به آنها رحم کند.
    آقاخان و بقیه رفته بودند،دو هفته گذشته بود و سروکله یونس پیدا نشده بود...زندگی آنها هم در ظاهر به حالت عادی برگشته بود ولی در واقع ترس رخنه کرده در دلشان را پنهان کرده بودند تا پدرام بیشتر از این حساس نشود...پونه غرق در مطالعه کتابی بود که صدای زنگ گوشی اش بلند شد:الو
    -سلام بر ستاره سهیل پونه خانوم
    -سلام بر رفیق ترین رفیق دنیا نادیا خانوم
    -چیکار میکنی؟چرا یه زنگ نمیزدی؟
    -هی نادی چی بگم...تو که خودت میدونی چی شده
    -نادی و خارش دو ساعته...آماده شو میخوام ببرمت یه جایی
    -کجا؟
    - تو آماده شو جای بدی نمیبرمت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    یک ساعت بعد نادیا دستش را روی زنگ گذاشته بود و بر نمیداشت،با عجله در را از داخل باز کرد تا بیشتر از این آبرویشان را نبرد...کیفش را از روی میز برداشت و بیرون رفت،نادیا به حیاط آمده بود و دستش را برای چیدن هلو از درخت دراز کرده بود:ای بترکی که فقط به فکر خوردنی...چرا اینجوری زنگ میزدی؟
    -خواستم زودتر درو باز کنی تا از اینا بکنم
    -به غیر خوردن به چیز دیگه ای فکر میکنی؟
    -آره بابا چی فکر کردی...مثلا تو رو کجا ببرم که این قیافه عنقت وا بشه....چی بدم بهت بخوری یکم کمتر ناله کنی ...اگه اینا نشد خودم چجوری سر به نیستت کنم از دستت راحت شم
    -خیلی ممنون واقعا...با وجود تو دشمن میخوام چیکار
    نادیا دستش را که حالا پر شده بود به زیر شیر آب گوشه حیاط برد تا غنایمش را بشورد:بابا نگرفتی اصل حرفم چی بود...یه کم به فکر خودت باش..مملکت که بی قانون نیست نمیتونه همینجوری پدرام رو بگیره
    -مگه بهت نگفتم... اون گفت در ازای دادن پدرام به شما یه چیز دیگه میخوام اما نگفت چی
    -فعلا همین مهمه که پدرام رو نمیگیره...بزن بریم که دیر میشه
    -ماشین آوردی؟
    -آره بابا نبودی ببینی چه التماسی به بابام میکردم
    -بعد از اون دفعه که ماشین رو کوبوندی به درخت حق داره بهت اعتماد نکنه
    -برو بابا بهتر از توهم نیستم که اصلا بلد نیستی؟
    -باشه بابا تسلیم...شب شد کجا میخوایم بریم؟
    -یه جای خوب
    -مشکوک میزنیا

    بعد از یک ساعت تحمل رانندگی نادیا بالاخره رسیدند...از منظره رو به رویش ذوق در دلش نشست...با لـ*ـذت به در چوبی فیروزه ای و گلدان های دور تا دورش نگاه میکرد:اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
    -خیلی اتفاقی...تازه باید توشو ببینی
    داخل رفتند..
    .هیچان زده رو به نادیا کرد:ممنونم نادیا...اینجا پر از حس خوبه...اصلا فکر نمیکردم همچین جایی هم باشه
    -صاحبش رو ندیدی اینقد...
    با شنیدن صدایی به سمتش برگشتند:خوش اومدید خانوم ها
    لهجه اش بامزه بود مثل لباس های نشسته در تنش،نادیا در گوشش زمزمه کرد:صاحب اینجاست
    سلا م داد و به گرمی پاسخ گرفت،همانطور که نادیا با او خوش و بش میکرد او هم به جای جای آنجا نگاه میکرد...در هر گوشه ای میتوانست خوش سلیقگی این پیرزن بامزه را ببیند...با شنیدن صدایش به طرفش برگشت:پس تو دوست نادیا هستی...خیلی ازت تعریف میکرد
    -نادیا لطف داره
    -چایی که میخوری؟
    -اگه زحمت نباشه!
    -چه زحمتی دختر جان...هر دفعه که یه مهمون میاد برام و من از تنهایی درمیام انگار جون تازه بهم میدن

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    از فاطمه عزیز بابت طراحی زیبای جلد رمان تشکر میکنم
    و از شما و انرژی که بهم میدین خیلی ممنونم


    همین که پیرزن رفت تا چای بریزد نادیا هم تند تند شروع به تخلیه اطلاعات کرد:اسمش ژاکلینه...بهش میگن مادام ژاکلین...ارمنیه،این کتاب فروشی رو هم که میبینی چند سالی هست باز کرده،خونشم طبقه بالای همین جاست ... دیگه..دیگه...آها شوهرشم فوت کرده یه دخترم داره که این جا نیست رفته پاریس
    -ماشالله سازمان اطلاعاتی هستی واسه خودت،اینا رو چه جوری فهمیدی؟
    -منو دست کم گرفتی...کاراگاه نادیا در خدمتم
    -بله بله...نگفتی چه جوری فهمیدی کاراگاه؟
    -بار اول دومم نیست میام اینجا خیلی وقته دارم میام
    -دستت درد نکنه حالا منو میاری اینجا؟
    تا نادیا خواست چیزی بگوید مادام بازگشت...بوی خوش چای را نفس کشید...معرکه بود...هر سه به دور میز کوچکی که در گوشه آنجا بود نشستند...مادام فنجان های چای را به همراه چند تکه کیک گردویی روی میز گذاشت:دستتون درد نکنه مادام
    -به من نگو مادام، تو هم مثل نادیا منو خاله صدا کن
    نادیا تکه ای کیک در دهان گذاشت:شما فقط خاله منین...پونه همون مادام صداتون کنه بهتره...همینجوری نمیشه اینو از کتاب فروشی ها جمع کرد وای به حال اینکه احساس صمیمیتش هم بشه...دیگه همیشه همین جا پلاسه...والا
    -چه عیب داره دخترم...کسی که همیشه تنهاست از داشتن مهمون خوشحال میشه
    -آخه خاله مهمون یه روز دو روز نه هر روز خدا
    صدایش به اعتراض بلند شد:بابا نمیام خودتو نکش
    و بعد رو به مادام ژاکلین کرد:این از بچگیش خودخواه بوده...حاضر نبود چیزایی رو که دوست داره با دیگران تقسیم کنه بس که حسوده
    -ولش کنن تا فردا صبح از من بد میگه...بگما خودتم بکشی خاله ژاکلین واسه تو خاله نمیشه
    خواست جواب نادیا را بدهد که چشمش به لبخند روی لب های مادام ژاکلین افتاد...از کل کل بچگانه ای که به راه انداخته بودند خجالت کشید:ما رو ببخشین خاله بابت این کل کل بیخود...سر شما رو هم درد آوردیم
    -بخشش چرا دخترم...از دیدن شور جوونی شما لـ*ـذت میبرم...دیدن شما منو میبره به دوران جوونی خودم و خنده های بی دغدغم...خجالت نکش بابت جوونیت
    هر لحظه که میگذشت بیشتر عاشق این خاله تازه پیدا کرده میشد:نادیا باید زودتر منو با شما آشنا میکرد
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    در حال مزه مزه کردن طعم عالی کیک بود که چشمش به ساعت روی دیوار افتاد که نشان میداد وقت رفتن است...خودش بلند شد و به نادیا هم اشاره زد تا بلند شود:خاله ما دیگه باید بریم...البته فکر نکنین از دست من راحت میشین... تازه شما رو پیدا کردم دیگه از دست من خلاصی ندارین
    نادیا اظهار فضل کرد:بفرما نگفتم...این سیریش رو من میشناسم نا سلامتی خودم بزرگش کردم
    ترجیح داد چیزی نگوید...هر چه هم میگفت نادیا در جوابش چیزی در چنته داشت...با خداحافظی دوباره از مادام ژاکلین از آنجا خارج شدند،این بار بی حرف تا ماشین قدم زدند،به ماشین که رسیدند رو به نادیا کرد:نادیا قبل از خونه منو ببر تا خرازی
    -خرازی چرا؟
    -باید یه چیزایی بگیرم به پدرام قول دادم یه مرد عنکبوتی بزرگ واسش درست کنم
    -حالا چرا مرد عنکبوتی؟
    -پس چی لابد تو؟
    -تو این که با دیدن من هی دلش شاد میشه که شکی نیست اما چرا از این اجنبی ها؟...یه جیـ*ـگر بساز عینهو خودت
    نیشگون آرامی از دستش گرفت:که یه جیـ*ـگر بسازم عینهو خودم
    -بابا درسته از باغ وحش فرار کردی اما اینو که نباید همه بفهمن...یه کم روی این خوی وحشیت کار کن...بعدم از جیـ*ـگر خوشت نمیاد... اوکی... کلاه قرمزی خوبه
    -نادیا زودتر برو تا کار دستت ندادم
    -واقعا باید روش کار کنی، من امنیت جانی ندارم
    گاهی صحبت با نادیا انرژیش را میگرفت...چیزی نگفت و در ماشین نشست،نادیا هم خدا را شکر دیگر چیزی نگفت و نشست و ماشین را به راه انداخت...کمی که گذشت نادیا دیگر تحمل نکرد و به حرف آمد:بابا یه چیزی بگو خوابم گرفت
    -چی بگم که تو هی جواب ندی و کل کل نکنی؟
    -از موضوع پدرام بگو
    -چی بگم؟...از همون روزی که تو اومدی خونمون یه روز خوش نداشتیم...همش استرس داشتیم نکنه پدرام رو ببره... حالا که برای نبردنش شرط گذاشته استرس داریم که چی میخواد ازمون؟
    -چرا همون روز نگفت چی میخواد؟
    -چمیدونم بابا لابد دلش میخواد ما رو زجر بده
    -ناراحت نباش به نظرم دیگه همین روزا میاد و میگه چی میخواد
    -با سمیرا هم همیشه در ارتباطم میگه اون طرفا هم پیداش نشده
    بعد از خریدن وسایل مورد نیازش به طرف خانه به راه افتادند...وقتی رسیدند کیسه ی خریدش را برداشت:نادیا ماشین رو خاموش کن بریم بالا
    -نه دیگه باید برم...از وقتی خانجون از بیمارستان مرخص شده بیشتر خونه هستیم تا مثل اوندفعه همسایه به دادش نرسه
    -باشه ...ممنون به خاطر امروز
    -حرفشو نزن...همین که یه کم حالت بهتر شد یه دنیا میرزه...من دیگه برم خداحافظ
    -تند نرون بازم بزنی به درو دیوار...خدا به همرات
    وقتی نادیا پیچ کوچه را رد کرد اوهم به خانه رفت و در را بست...

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    چسب را کناری گذاشت و به شاهکارش نگاه کرد،خب با آن چیزی که در واقعیت دیده بود زمین تا آسمان فاصله داشت...نمیدانست با چه اعتماد به نفسی قول ساختن این عروسک را به پدرام داده بود،حالا هم که به کدو تنبل بیشتر شبیه بود تا اسپایدرمن محبوب پدرام؛مطمئنا اگر به خودش بود مخمل یا حتی هاپو کومار را ترجیح میداد اما مطمئن بود پدرام حتی آن ها را نمیشناسد،عروسک را کناری گذاشت تا بعدا آن را به پدرم تحویل دهد،ریخت و پاش هایش را جمع کرد و بیرون رفت تا دست هایش را بشورد،به آشپز خانه که رفت مادرش پشت میز نشسته بود و عدس پاک میکرد،همین که دست هایش را در سینک شست صدای مادرش بلند شد:پونه هزار بار بهت گفتم دستاتو اینجا نشور،بزرگ شدی هنوز اینو یاد نگرفتی
    -حرص نخور مامان،تا حالا یاد نگرفتم از این به بعد هم یاد نمیگیرم
    -من نمیدونم فردا پس فردا پسر مردم با چه امیدی میخواد تو رو بگیره
    -ای بابا مامان هنوز که کسی نیومده... و بعد آرام طوری که مادرش نفهمد ادامه داد:تازه پسر مردم هنوز سربازه حالا کو تا سربازیش تموم بشه
    -چی میگی زیر لب با خودت؟
    -میگم از قدیم گفتن مادرو ییبن دختر رو بگیر،پس با وجود شما دیگه همه چی حله!
    مادرش انگار از سر عقل آمدن دخترش نا امید شده بود:پونه برو زیر دست و پای من نباش
    تک خنده ای کرد و از آشپزخانه بیرون آمد،همین را میخواست...میخواست مادرش را از فکر بیرون آورد و کمی حواسش را پرت کند که انگار موفق هم شد،این روزها هر بار مادرش را میدید یا در فکر بود یا گوشه های چشمش را از اشک پاک میکرد؛نمیدانست چرا یونس نمی آمد تا آن ها را از آن دلهره وحشتناک رها کند...
    همین که فنجان خالی چای را روی میز گذاشت صدای زنگ بلند شد،صورت نگران مادرش و تا حدودی خونسرد پدرش را از نظر گذراند،پدرش رفت تا در را باز کند،گوشی اف اف را که گذاشت هنوز حالت صورتش تغییر نکرده بود:یه نفر از طرف یونس اومده
    بخت با آنها یار بود و پدرام در خانه نبود،کمی بعد پدرش به همراه مردی بازگشت،همان مرد همیشه همراه یونس بود انگار به او اعتماد زیادی داشت؛مرد چند لحظه بعد از این که نشست شروع کرد:یونس خان برای نبردن نوشون شرطی گذاشتن و من اومدم تا پیام یونس خان رو براتون بگم...یونس خان گفتن اگه میخواین پدرام پیش خودتون بمونه باید چیزی رو که میخوام بهم بدین
    پدرش میان حرفش پرید:و اون چیه؟
    -صندوقچه نصرت...

     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    ممنون از همه دوستانی که منو همراهی میکنن
    منتظر نظراتتون تو صفحه نقد هستم



    فصل دوم
    کتش را روی مبلی پرت کرد و خودش پشت میز کارش نشست،دستی به گردن دردناکش کشید؛سیگاری روشن کرد و همزمان تلفنش را برداشت و شماره ای گرفت،انتظارش به سه بوق رسید:چیکار کردی؟
    -همه چی مهیاست آقا فقط منتظر دستور شمایییم
    -خوبه منتظر باش تا باهات تماس بگیرم
    منتظر پاسخش نماند و تماس را به پایان رساند،گوشی روی میزش را برداشت و شماره یک را فشار داد:خانم مودت بگو یه قهوه برام بیارن
    بعد از چند دقیقه قهوه اش روی میز آماده بود،آن را برداشت و جلوی پنجره سرتاسری اتاقش ایستاد؛همانطور که محتویات داخل فنجان را مزه مزه میکرد نقشه هایش را در ذهنش مرور میکرد،نمیخواست اشتباه کند،نباید میگذاشت او این بار هم قسر در برود!
    غرق در افکارش بود که ضربه ای به در زده شد:بفرمایید
    در باز شد و منشی شرکت به همراه پرونده ای داخل شد:قربان پرونده ای که خواسته بودین
    -خوبه! کیانوش هنوز نیومده؟
    -نه قربان
    -هروقت اومد بفرستش اتاقم
    -چشم
    -میتونی بری
    پرونده را باز کرد و نگاهی به ان انداخت،بعد از مدتی چیزی را که میخواست پیدا کرد،یک اسم،هدایت صالح،اگر قدم اولش را خوب بر میداشت قدم بعدیش او بود.
    لب تاپش را جلو کشید و ایمیلی فرستاد:قدم دوم،هدایت صالح،همه چیز رو در موردش میخوام،همه چیز رو...
    مشغول مطالعه پرونده بود که در یکدفعه باز شد،سرش را بلند کرد:هنوز یاد نگرفتی اول باید در بزنی؟
    -هنوزم یاد نگرفتم،رئیس

     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    لبهایش به یک طرف بالا رفت:این کلمه رئیس هنوز از دهنت نیفتاده؟
    -رئیسی دیگه، چی باید بگم؟
    -به جای این حرفا بگو چی کار کردی؟
    -دیروز یه ملاقات با پورجم داشتم،بالاخره راضیش کردم ولی فکم درد گرفت جون تو...الان میتونیم مصالح مورد نیاز رو زیر قیمت بازار داشته باشیم
    -خوبه
    سیگاری بیرون کشید،رو به کیانوش کرد:میکشی؟
    -نه،تو هم کمتر بکش
    لب هایش به یک طرف کش آمد،فندک را زیر سیگارش گرفت،پک عمیقی گرفت:خونه پیدا کردی؟
    -یه چند مورد رو دیدم،بهتره خودت هم ببینی
    -نیازی نیست،هر کدوم رو خودت پسندیدی همون رو اوکی کن!
    -عمه امروز بهم زنگ زد،ازت گله داشت،چرا نمیری دیدنش؟
    -میرم...همین روزا میرم
    -نرفتنت به خاطر پدرته؟
    زهرخندی زد به کلمه پدر:پدرم؟
    -خونی هم نباشه حکم پدرت رو داره
    -بهتره این حرف ها رو تموم کنی
    -اوکی،تمومش میکنم
    بلند شد،کیفش را برداشت،کتش را روی دستش گذاشت و رو به کیانوش کرد:دفعه دیگه مادرم بهت زنگ زد بگو زنگ بزنه به خودم
    و بیرون رفت:خانم مودت با رضایی تماس بگیر بگو فردا بیاد شرکت
    -چشم
    صدای کیانوش از پشت سرش بلند شد:چی شده گفتی وکیلت بیاد؟
    -چیزی نیست،مربوط به مسائل مالی شرکته
    زمزمه کیانوش را ندیده گرفت و بیرون رفت،ماشینش را از پارکینگ بیرون آورد و به طرف مقصد مورد نظرش تغییر جهت داد.
    با بازکردن در موجی از گرما به صورتش خورد،چشم گرداند تا جایی برای نشستن پیدا کند،چشمانش روی نقطه ای ثابت ماند،گام های محکمش را به همان طرف برداشت...کمی بعد از نشستن پیش خدمتی برای گرفتن سفارشش آمد،سفارش قهوه و کیکش را که داد به موسیقی ملایمی که در حال پخش بود گوش سپرد.
    فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت،صدای خنده نه چندان بلندی از میز کناریش توجهش را جلب کرد،بی آنکه بخواهد صدای گفت و گویشان که ارام هم نبود را شنید:جان من پونه راست میگی؟
    -یواش تر نادیا...آره دروغم چیه؟
    صدایشان تبدیل به زمزمه ای شد،اشاره کرد تا صورت حسابش را بیاورند،بعد از پرداخت آن از جا بلند شد و رفت تا دوباره غرق در مشکلات ریز و درشتش شود...

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا