رمان کسی در میزند | *همتا* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*همتا*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/23
ارسالی ها
1,786
امتیاز واکنش
6,491
امتیاز
649
محل سکونت
بام ایران


قهوه سرد شده را کناری گذاشت،خود را روی مبل رها کرد و چشمانش را بست،کلمه به کلمه ایمیلی که دریافت کرده بود از جلوی چشمانش میگذشت،هدایت صالح،رئیس باند بزرگ قاچاق مواد مخـ ـدر،دو بار تا مرز دستگیری رفته بود اما قسر در رفت،تمام کثافت کاری هایش را پشت واردات دارو پنهان میکرد،بعد از لو رفتن یکی از بار هایش مدتی پنهان بود اما حالا برگشته بود بدون این که هیچ اتهامی به او وارد باشد,کلمه به کلمه اش انگار در توصیف یک نفر دیگر بود،کسی که او را خوب میشناخت،کسی که هم خونش نبود اما تا چندسال قبل حکم پدر را داشت برایش،یونس ملکی...
سیگاری از جعبه خوش طرحش بیرون آورد،فندک را زیرش گرفت و روشنش کرد،پک عمیقی گرفت؛سروکارش با یکی بود لنگه یونس و شاید از جنس یونس،بی رحم،خودخواه و کینه جو...
نفس عمیقی کشید،باید تمرکزش را به دست می آورد،کوچکترین لغزشی برابر بود با شکست و او این را نمیخواست...

*******************

کمی از شکلات داغش خورد،صدای خنده نادیا بلند شد:جان من پونه راست میگی؟
-یواش تر نادیا...آره بابا دروغم چیه؟
نادیا کمی صدایش را پایین تر برد:
-خوب از این حرفا بگذریم...چیکار کردین با این شرط یونس خان؟
-بابا رفته روستا دنبال صندوقچه،رفته از صنم خاتون سراغش رو بگیره،اما هنوز موندیم این صندوقچه به چه دردش میخوره؟
-فقط به این فکرکنین که چیز سختی در ازای پدرام نخواست
-همین گرفتن صندوق از صنم خاتون خودش یه سد بزرگه
-خدا بیامرزه بی بیت رو،هر چی اون مهربون بود این یکی برعکسه
-اینجوریام که میگی نیست،از رو ظاهر قضاوت نکن،شاید بداخلاق به نظر بیاد اما قلب مهربونی داره،اینم که میگم گرفتن صندوق سخته چون به یادگاری های بابا بزرگم دلبستگی داره.
-چی بگم...فعلا پاشو بریم که حسابی دیر شد

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    دوستان از همراهیتون ممنون
    لطفا برای بهبود کیفیت رمان نظراتتون رو تو صفحه نقد بگین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    نادیا تک بوقی زد و دور شد،در را با کلید باز کرد و داخل شد،صدایش را کمی بلند کرد:مامان
    کسی جوابش را نداد،این بار کمی بلندتر صدا زد:مامان...پدرام...کسی خونه نیست؟
    انگار کسی در خانه نبود،شماره مادرش را گرفت،جواب نداد،دوباره و سه باره گرفت،هیچ...نگران باز هم شماره گرفت،این بار مادرش بعد از شش بوق جواب داد:الو پونه
    -مامان کجایین؟ چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
    -چی بگم دختر؟...بابات اومد دنبالمون رفتیم روستا،داییت هم اومده دنبال تو آماده شو!
    -چرا؟ قرار نبود بریم
    -چی بگم، ای خدا...بدبختی های ما که یکی دو تا نیست،صندوقچه نیست
    -یعنی چی صندوقچه نیست؟
    -پونه من باید برم،آماده شو داییت اومد معطل نمونه
    -الو مامان...الو
    قطع کرده بود،انگار قرار نبود این روزهای پر استرس تمام شود،هر لحظه باید انتظار یک دردسر جدید را میکشیدند،اگر صندوقچه پیدا نمیشد چه؟ آنوقت با یونس خان چه میکردند؟ و با دوری پدرام؟
    بلند شد و به اتاقش رفت،چند تکه لباس در ساک دستی کوچکی گذاشت،لباس های تنش را هم با لباسی دیگر عوض کرد،شیر اصلی گاز را که بست زنگ در زده شد:کیه؟
    -دایی جان آماده شدی؟
    _بله الان میام
    ساکش را برداشت و سریع بیرون رفت:سلام دایی
    -سلام عزیزم،بدو سوار شو
    ساکش را عقب گذاشت و خودش جلو نشست،کمی که گذشت سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را به زبان آورد: دایی شما مطمئنین که صندوقچه گم شده؟
    -منظورت چیه؟ یعنی میگی صندوقچه رو صنم خاتون برداشته تا به ما نده؟
    -نه نه...اصلا منظورم این نبود،اصلا صندوقچه کی گم شده؟
    -صنم خاتون گفت آخرین باری که دیده بودش حدود یه هفته قبل بوده
    -خب شاید تو این مدت کسی اومده داخل خونه و اونو برداشته
    -به اینم فکر کردیم اما خاتون میگه غیر ممکنه!
    چیزی نگفت و در فکر فرو رفت،نمیشد صندوقچه خود به خود گم شده باشد،آن هم درست زمانی که یونس آن را میخواست، اصلا در آن صندوقچه چه بود؟...همین را پرسید:دایی تو اون صندوقچه چی بود؟چرا برای یونس خان خیلی مهمه؟
    -راستش دایی کلید اون صندوقچه رو کسی نداشت و چون فکر میکردیم چیز زیاد مهمی توش نباشه پیگیر باز کردنش نشدیم
    چیزی نگفت،کنجکاو بود تا بداند چه در آن صندوقچه مخفی شده است،ارزش صندوقچه در چه بود؟

     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    از ماشین پیاده شد،کش و قوسی به بدنش داد،ساکش را برداشت و همراه دایی فتاح به داخل رفت؛در را که باز کرد صنم خاتون را دید که در صدر نشسته بود و بقیه هم در اطرافش،بعد از دایی فتاح داخل رفت و سلام بلندی داد،جواب سلامش را تک و توک دادند،انگار هیچکدام حوصله نداشتند،ساکش را کناری گذاشت، کنار سمیرا نشست و کنار گوشش زمزمه کرد:خبری نشد؟
    سمیرا هم سعی میکرد صدایش را پایین نگه دارد:نه هنوز...کل خونه رو گشتیم اما هیچی به هیچی!
    -ای بابا،ولی من میگم اگه پیدا نمیشه پس حتما یه نفر اونو دزدیده
    - احتمالش خیلی کمه
    -اما هست
    -اگرم دزدیده باشن از کجا بفهمیم کار کیه؟
    خواست جواب سمیرا را بدهد که صدای صنم خاتون بلند شد:تمام جاهایی که فکر میکردیم گشتیم...اما خوب دیدید که نبود،انگار کم کم باید باور کنیم که یکی صندوقچه رو دزدیده
    رضا عموی بزرگش پرسید:آخه این صندوقچه به کار کسی نمیاد!
    پدرش بود که جوابش داد:حتما چیزی داخلش هست که یونس اونو خواسته
    طاقت نیاورد و میان حرفشان پرید:مطمئنم دزدی کار خود یونسه
    پدرش به خاطر قطع صحبتشان اخمی کرد:اگه میخواست اونو بدزده پس چرا از ما خواست تا اونو بهش بدیم؟
    کسی چیزی نگفت،هیچکدام جوابی برای این سوال نداشتند؛بعد از چند لحظه دایی فتاح به حرف آمد:هیچکس صندوقچه رو باز نکرده تا ببینه داخلش چیه؟
    صنم خاتون جوابش را داد:من یه بار از نصرت پرسیدم،گفت چیزی نیست،یه سری خرت و پرت قدیمیه،بعد مرگ اون خدابیامرز هم یه بار رفتم پی باز کردنش اما کلیدش نبود،منم چون فکر میکردم فقط یه سری خرت و پرته دیگه دنبالش رو نگرفتم!
    صدای پر از عجز مادرش بلند شد:اگه پیدا نشه چیکار کنیم؟ پدرام رو ازمون میگیره!
    کسی چیزی نگفت،همه درمانده بودند،چه باید میکردند؟

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    ******


    هنوز چند دقیقه ای از نشستنش نگذشته بود که در بی هوا باز شد،شاکی سرش را بلند کرد،کیانوش را در آستانه در دید:برای بار آخر میگم،قبل از اومدن در بزن
    -گیر نده رئیس
    -باز گفتی رئیس؟
    -رئیس،پسر عمه،مهرداد...چه فرقی میکنه؟
    -گاهی وقتا از شراکت با تو پشیمون میشم!
    -دیگه برای پشیمونی دیر شده،کار از کار گذشته
    دهانش را برای جواب باز کرده بود که چشمش به صفحه لپ تابش افتاد،ایمیل داشت،بازش کرد،بالاخره اطلاعات جدید به دستش رسیده بود.
    _داری چیکار میکنی مهرداد؟
    با صدای کیانوش که حالا درست بالای سرش ایستاده بود به خود آمد،حضورش را به کل فراموش کرده بود،کیانوش ادامه صحبتش را گرفت:مگه نگفتی تمومش میکنم،دیگه دنبالش رو نمیگیرم؟
    نفسش را با حرص بیرون داد:نمیتونم...با دست به گیجگاهش اشاره زد:هیچی رو نمیتونم از اینجا پاک کنم!
    -این همه حرص ،این همه خشم،فقط به خودت آسیب میزنه مهرداد
    -حواسم هست....من قواعد این بازی رو خوب بلدم،بازنده بیرون نمیام
    -از کی قواعد این بازی رو بلد شدی؟از کی آتیش انتقام به دلت افتاد؟
    -تو چرا دیگه مهرداد؟ تو که خودت شاهد اون روزای سگی من بودی!
    -چون دیدم میگم تمومش کن...نمیخوام دوباره عذاب بکشی
    بحث با کیانوش بی فایده بود،به جایی نمیرسید:اگه نمیخوای کنارم باشی،نباش...اما روبه رومم نباش!
    کیانوش خسته شده بود و کلافه:حرفای من به جایی نمیرسه،کار خودت رو میکنی...کنارتم،فقط چون نمیخوام آخرش ازت یه جنازه برام بمونه
    خوب بود...بودن کیانوش در کنارش خوب بود:خوبه که بالاخره تصمیم درست رو گرفتی
    پشت کرد به صورت در هم رفته کیانوش:همه این سالا فامیل نبودی،رفیق نبودی،برادر بودی برام
    -منم به خاطر همین برادری منعت میکنم از این کار...نمیخوام آسیب ببینی
    -دیره کیانوش...بازی شروع شده


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!







     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    سلام دوستان
    شرمنده به خاطر چند روز تاخیرم
    از همراهیتون خیلی ممنونم
    نیازی به تکرار نیست همه میدونید که نه فقط من بلکه همه نویسنده ها به انتقادات و نظر های شما نیاز دارن
    پس منتظر نظراتتون تو صفحه نقد هستم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!





    خسته روی کاناپه دراز کشید...ذهن مشغولش خواب راحت را از او گرفته بود،به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید،از سرانجام کارش کمی واهمه داشت،قبل از شروع بارها پا پس کشیده بود اما آتشی که به جانش افتاده بود او را به جلو هل میداد...خواب و بیدار بود که تلفنش زنگ خورد،بلند شد و چشمان دردناکش را فشار داد:الو
    -الو مهرداد خان
    صدایش کمی خش دار شده بود:چی شده این موقع زنگ زدی؟
    -خبر مهمی دارم،هدایت دو روز دیگه مهمونی داره،یونس خان هم میاد!
    -خب؟
    -شما هم دعوت دارین
    کمی هوشیارتر شد:دلیل مهمونی چیه؟
    -ظاهرا یه مهمونی سادست..اما تهشو در آوردم هدایت میخواد پای میز معامله بشینه!
    - خوبه، تو هم سعی کن کمتر زنگ بزنی...نمیخوام کسی بهت شک کنه
    -چشم آقا پس کاری داشتم بهتون ایمیل میدم
    تلفن را قطع کرد،فرصت خوبی بود،اگر موفق میشد یک پله بالاتر میرفت...تلفن را روی میز گذاشت و به اتاقش رفت، کمدش را باز کرد و صندوقچه ای که دیروز به دستش رسیده بود را بیرون آورد،درش را باز کرد...هنوز هم باور نمیکرد یونس به دنبال این باشد،فکر نمیکرد برگ برنده اش چنین چیزی باشد...
    ****
    یک هفته گذشته بود،خبری از صندوقچه نبود،یونس پیغام داده بود فردا به دنبال صندوقچه می آید،مادرش هم بعد از شنیدنش آنقدر بی تابی کرده بود که آخر از حال رفت...بقیه خانواده هم بی قرار بودند،پدرام هم متوجه جو متشنج خانه شده بود وحالا ترس به راحتی از چهره اش خوانده میشد...آنقدر نگران پدرام ترسیده بود که دائم کنارش بود و سعی میکرد آرامش کند.
    به پدرام غرق بازی خیره بود...امروز یونس برای بردن صندوقچه می آمد و او ترجیح میداد پدرام را از خانه دور کند،به پدرش اطلاع داد و به همراه سمیرا پدرام و مسعود را کنار رودخانه آورده بودند.
    -سمیرا میترسم...میترسم یونس از نبودن صندوقچه لجش بگیره و بیاد سراغ پدرام
    -نگران نباش،بابات اینا نمیزارن پدرام رو بگیره
    -اما من مطمئن نیستم
    سمیرا خواست چیزی بگوید که صدای جیغ پدرام بلند شد:آجی کمک
    سراسیمه به پدرام نگاه کرد،دو نفر پدرام را گرفته بودند و قصد بردنش را داشتند،به سمت پدرام دوید و دست هایش را گرفت،فریاد زد:ولش کنین...شما کی هستین؟..ولش کنین
    آن ها توجهی به فریادش نکردند،با کمی زور دست های پدرام را از دستش خارج کردند و پدرام را داخل ماشینی هل دادند،به طرف ماشین دوید و در سمت پدرام را باز کرد،یکی از آن ها به سمتش آمد،شانه هایش را گرفت و او را به طرفی پرت کرد،تا به خود بیاید ماشین از آن ها دور شده بود،رو به سمیرا کرد:چیکار کنم سمیرا؟پدرام و بردن
    و صدای گریه اش در گریه سمیرا و مسعود مخلوط شد...

     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    مردد و پریشان در را باز کرد،آنچه را میدید باور نمیکرد،یونس خونسرد هنوز آنجا نشسته بود،اولین نفری که متوجهش شده بود مادرش بود:پونه چی شده؟
    جواب مادرش را نداد،رو کرد به سمت عامل تمام این بی قراری ها،صدایش را بالا برد:پدرام کو؟ کجا بردیش؟برادرم کجاست؟
    میان فریاد هایش صدای پدرش را شنید:چی میگی پونه؟ چی شده؟
    گریان رو کرد به پدرش:پدرام رو بردن بابا...دزدیدنش
    صدای جیغ مادر و خاله اش بلند شد،پدرش آشفته پرسید:معلومه چی میگی پونه؟
    میان گریه اش تکه تکه جواب داد:پدرام رو بردم رودخونه...بازی میکرد...یه دفعه بردنش...جیغ کشید...کمک خواست...نتونستم کمکش کنم بابا...نتونستم
    همگی رو به یونس کردند،خونسرد از جا بلند شد:اون نوه منه و در هر صورت من اونو با خودم میبردم....به علاوه شما صندوقچه رو به من ندادین،پس دیگه حرفی نمیمونه...پدرش خواست به سمت یونس برود که مرد همراه یونس راهش را سد کرد،یونس هم به سرعت از آنجا خارج شد. حالا آن ها مانده بودند با حال خراب و ذهنی آشفته...

    خاله اش از اتاق بیرون آمد،نگران پرسید:چی شد خاله؟
    -نگران نباش،یه آرامبخش بهش دادم خوابیده...بچه ها کجان خاله؟
    -سمیرا مسعود و حمید رو بـرده خونه،گفت اینجا نباشن بهتره
    خاله اش چیزی نگفت و به سمت نشیمن رفت،او هم به دنبالش راه افتاد...همه در نشیمن جمع شده بودند و دنبال راه چاره بودند،بی حرف کناری نشست؛دایی فتاح بود که صحبت میکرد:بهتره شکایت کنیم
    پدرش آشفته بود:بی فایده است فتاح...اون قیم قانونیه پدرامه...باید صندوقچه رو هر چه زودتر پیدا کنیم!
    لحن صنم خاتون کمی شماتت داشت:مگه نشنیدی یونس چی گفت؟ اون در هر صورت پدرام رو میبرد حتی اگه صندوقچه رو بهش میدادیم.
    -پس چیکار کنم خاتون...اگه فتانه سراغ پدرام رو گرفت چی جوابش رو بدم؟
    کسی جوابی نداشت...چه باید میکردند؟

     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران


    تکیه داد به درخت قطور حاشیه رودخانه،دلتنگی ده روزه پدرام امان همه را گرفته بود؛یونس هم ناپدید شده بود،آب شده و به دل زمین رفته بود،حالا آن ها مانده بودند و یک شکاف عمیق میان زندگیشان...سرش را روی زانوانش گذاشت،قطره اشکی از گوشه چشمش راه گرفت،دلش برادرش را طلب میکرد،با همان آجی گفتن هایی که دلش را غنج میداد،میخواست پدرام یک بار دیگر سر روی پایش بگذارد و دست میان لخـ*ـتی موهایش برد،دلش شیطنت های کودکانه اش را میخواست...
    نمیدانست چقدر در آن حالت بود که دستی روی شانه اش نشست،سرش را بلند کرد:دلم داره میترکه از غم سمیرا
    سمیرا همچون او تکیه داد:حواست به خودت هست پونه؟ داری ذره ذره آب میشی!
    -چطور راحت بشینم وقتی نمیدونم پدرام کجاست؟
    -نمیگم محکم باش،غم بزرگیه،اما لااقل جلوی خاله خودتو نگهدار،غم خاله این وسط از همه بزگتره،بی قراریاش داره اونو از پا میندازه
    دستی به گونه ترش کشید،زمزمه کرد:استقامت کنم...محکم باشم...کاش بتونم

    ******


    سیگاری روشن کرد و همزمان از گوشه چشم به او که نزدیکش میشد نیم نگاهی انداخت،کاملا که نزدیکش شد لبخندی روی لب هایش پاشید:سلام جناب صالح
    -راحت باش پسر،بگو هدایت
    سیگارش را خاموش کرد:ممنون از دعوتتون
    -حتما باید میومدی،میخوام به چند نفر معرفیت کنم...با من بیا
    هدایت هیکل فربه اش را تکان داد و به راه افتاد،او هم پشت سرش رفت؛کنار جمعی سه نفره ایستادند،هدایت جمع را متوجه خود کرد:دوستان
    جمع به سمت آن ها برگشت،هدایت یکی یکی معرفی کرد،اول به مردی که پیپی گوشه لبش بود اشاره کرد:قباد نصیری شریک و دوست بنده...سری به نشانه احترام تکان داد
    سپس به کناریش اشاره زد:شوکت صالح برادرم...برای او هم سری تکان داد
    هدایت خواست نفر سوم را معرفی کند که حرفش را قطع کرد:نیازی به معرفی نیست جناب صالح....سپس رو به شخص سوم کرد:حالتون چطوره....پدر؟
    سکوتی حاکم شد،بعد از چند ثانیه هدایت تک خنده ای پر صدا زد و رو به یونس کرد:نگفته بودی یه پسر داری یونس؟
    پوزخند روی لب های یونس مشهود بود:موقعیتش پیش نیومده بود...حالا که به هم معرفی شدید!
    شوکت لب گشود:باید روزی که به اتفاق برادرم برای بستن قرارداد اومده بودیم خودتو معرفی میکردی...گفته بودیم که یونس تو رو به ما معرفی کرد!
    لب هایش به یک طرف بالا رفت:متاسفانه من هم دچار سوءتفاهم شدم و فکر کردم پدر من رو معرفی کرده..


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    نصیری شریک هدایت خنده پرصدایی کرد:الان که با هم آشنا شدیم...بهتره این بحث رو تموم کنیم و بریم سر موضوعات بهتری که مورد علاقمون هم هست
    با حس لرزش گوشی در جیبش از جمع عذرخواهی کرد و زیر نگاه سنگین یونس از آن ها دور شد...به اندازه کافی که فاصله گرفت تماس را وصل کرد:چی شده؟
    -دو تا کامیون پر جنس تو مرز عراق منتظر معامله ای هستن که امشب تو مهمونی هدایت انجام میشه
    -خوبه...حواست رو جمع کن سروش
    -حواسم جمعه
    تماس را قطع کرد و به جمع چهار نفره برگشت:باید منو ببخشن...یه تماس بود که باید جواب میدادم
    نگاه یونس را نادیده گرفت؛ نمیخواست یونس به چیزی مشکوک شود،نباید این اتفاق می افتاد...هدایت کامی از سیگارش گرفت:من با یونس زمانی آشنا شدم که دیگه از همه چیز ناامید شده بودم،اما پدرت سر رسید و یه جورایی از زمین بلندم کرد،من خیلی به پدرت مدیونم!
    تنها پوزخند بی رنگی زد به این دین،نفسی گرفت و چشم گرداند روی جماعت بی خیالی که گاه میرقصیند و گاه از کناری قهقهه ای بلند میشد؛بی حوصله روی برگرداند،هدایت انگار زیرنظرش داشت:گویا مهرداد جان کمی بی حوصله شده،البته حق داره از اول مهمونی اینجا نگهش داشتیم و به حرفش گرفتیم
    -نفرمایید،باعث افتخاره
    -این که تعارفه،برو از مهمونی لـ*ـذت ببر بیشتر از این به حرفت نمیگیریم
    -پس با اجازتون
    و سری برایشان تکان داد...گوشه ای خلوت را انتخاب کرد و همانجا نشست،سیگاری روشن کرد و کامی عمیق گرفت، نگاهش به جمعیت بود که سایه کسی را بالای سرش حس کرد:میتونم اینجا بشینم؟
    با شنیدن صدا سرش را بلند کرد و چشم دوخت به کسی که مقابلش ایستاده بود،متعجب لب زد:سارا!!!

     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    هنوز نگاهش به او بود که نشسته بود و لبخندی گوشه لبش داشت،دوباره لب باز کرد:نمیدونستم برگشتی!
    -چیز عجیبی نیست،وقتی دو ماهه اومدم و هنوز دیدن مامان نیومدی،پس از برگشتن منم خبر نداری
    سخت شد:فکر کنم نیازی به توضیح در این باره نیست
    -نیومدن دیدن مامان به خاطر یه نفر دیگه کاملا بی معنیه
    -اون یه نفر که میگی پدرته،کسی که تو همون خونه زندگی میکنه،یادت که نرفته؟
    -درسته پدرمه،اما مامان واسم مهم تره!
    سارا بعد از مکثی ادامه داد:به هر حال....من برای این موضوع اینجا نیومدم
    -منظورت چیه؟
    -میدونی که اهل این مهمونی ها نیستم،وقتی فهمیدم تو هم امشب میای اومدم تا موضوعی رو بهت بگم
    -خب؟
    -چند وقته پیش بابا با یه بچه اومد خونه،ازش پرسیدم این کیه؟فکر میکنی چی گفت؟
    -...
    -گفت نومه
    چیزی نگفت،سارا مشکوک پرسید:خبر داشتی؟
    -آره
    -پس ممنون میشم به منم توضیح بدی قضیه چیه!
    -اینجا نه سارا
    قبل از این که سارا چیزی بگوید به او علامت داد تا سکوت کند،نگاهش را از چهره پر از سوال خواهرش بالا برد و به پشت سرش دوخت:نمیخواین به خونوادتون ملحق شین پدر؟
    تمسخر پنهان در کلامش را هر سه فهمیدند؛یونس که نشست دوباره لب باز کرد:جای عضو جدید خونواده واقعا خالیه!
    یونس خونسرد بود:منظورت چیه؟
    -خودتون میدونین چی میگم
    کلام یونس سرد بود:من یه وارث میخوام،یکی که از خون خودم باشه،نه یه غریبه
    چهره در هم سارا را نادیده گرفت،خشم خودش را هم نایده گرفت،نمیخواست چیزی بگوید و بعدا پشیمان شود،بی حرف از جایش بلند شد و رو به سارا کرد:سارا من میخوام برم،تو باهام نمیای؟
    یونس اجازه هر حرفی را از سارا گرفت:سارا با من میاد
    خود را آرام نگه داشت:درسته،من یه غریبم
    از آن ها دور شد،از هدایت هم خداحافظی کرد و اصرارش را برای ماندن نادیده گرفت...ماشین را روشن کرد و با تمام سرعت به طرف خانه اش راند

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    *****
    با نادیا تماس گرفت:الو نادیا
    -سلام...چرا صدات اینقدر بی حاله؟
    ناله صدایش مشخص بود:خبری نیست نادی،نه از پدرام نه از یونس
    -غصه نخور قربونت،توکل کن،پیدا میشه
    -نمیدونم،دیگه خودمونم موندیم توش... کمی مکث کرد:نادی یه زحمتی برات دارم
    -چی؟
    -اگه میشه واسع منم انتخاب واحد کن،خودم نمیرسم بیام
    -باشه،واسه خودمم هنوز نکردم
    -ممنون
    کمی سکوت شد،نادیا بود که سکوت را شکست:کی برمیگردین؟
    -معلوم نیست،مامان دلش آروم نمیگیره اگه برگردیم،میگه بمونیم همینجا شاید خبری از پدرام برسه!
    -حق میدم به خاله،دلتنگه
    -داره ذره ذره آب میشه،دائم زیر سرمه
    -زمان بگذره آروم میشه
    -خدا کنه...من دیگه قطع میکنم نادیا،کاری نداری؟
    -نه عزیزم خداحافظ
    گوشی را داخل کیفش پرت کرد،دستی به موهای پریشانش کشید،جمعشان کرد و کشی دورشان پیچید،شالی روی سرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت؛صنم خاتون روی زمین به مخده تکیه داده بود و کتابی روی پایش بود،به سمتش رفت:خاتون؟
    خاتون از پشت عینک نگاهش کرد که یعنی بله،سوالش را ادامه داد:میتونم برم زیر زمین؟
    صنم خاتون دستش را لای کتاب گذاشت و آن را بست:زیر زمین چرا؟
    -هیچی،همینجوری
    -میدونم دنبال چی هستی دختر جون،اما چیزی که به دردت بخوره اونجا پیدا نمیشه،قبلا اونجا رو گشتیم!
    -بزارین یه بارم من تلاشم رو بکنم
    صنم خاتون چیزی نگفت،بعد از چند لحظه انگار تصمیمش را گرفت:خیله خب،کلید رو میدمت تا نگی جلوتو گرفتم،برو کلید رو از رو طاقچه بردار
    -خیلی ممنون
    سریع از جایش بلند شد،کلید را برداشت و به حیاط رفت،جلوی در زیر زمین نفسی گرفت،کلید را از مشتش بیرون آورد و در را باز کرد،دست برد دیوار کنار در و لامپ را روشن کرد،دو پله پایین رفت و چشم دوخت به شلوغی مقابلش...پیدا کردن چیزی که به درد بخورد در این شلوغی سخت بود،جلو رفت و نگاهی به اطراف انداخت،چشمش روی چمدان کهنه ای ثابت ماند،به سمتش رفت،گرد و خاک رویش را کنار زد و درش را باز کرد؛با دست محتویاتش را کنار زد،جز خرت و پرت چیزی در آن نبود،در چمدان را بست و دوباره نگاهی به اطراف انداخت...به طرف جعبه چوبی کنار دیوار رفت،چشمش که به عروسک های پارچه ای افتاد لبخندی رو لبش نشست،احتمالا عروسک های عمه لیلا بود زیرا به جز او عمه دیگری نداشت؛همین که جعبه را جلو کشید تا نگاهی به محتویاتش بیندازد چشمش به چیزی افتاد،دست برد و برداشتش،کمی در هوا تکانش داد تا گرد و خاکی که رویش نشسته بود را بتکاند،یک دفترچه بود با جلدی که بر اثر گذشت زمان نصفش پوسیده بود،دفتر را باز کرد،چشمش خورد به دفتر خاطراتی که صفحه اول نوشته شده بود،جعبه را رها کرد و از زیر زمین بیرون آمد،برا فهمیدن صاحب این دفتر و خاطراتی که نوشته شده بود کنجکاو شد...

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا