قهوه سرد شده را کناری گذاشت،خود را روی مبل رها کرد و چشمانش را بست،کلمه به کلمه ایمیلی که دریافت کرده بود از جلوی چشمانش میگذشت،هدایت صالح،رئیس باند بزرگ قاچاق مواد مخـ ـدر،دو بار تا مرز دستگیری رفته بود اما قسر در رفت،تمام کثافت کاری هایش را پشت واردات دارو پنهان میکرد،بعد از لو رفتن یکی از بار هایش مدتی پنهان بود اما حالا برگشته بود بدون این که هیچ اتهامی به او وارد باشد,کلمه به کلمه اش انگار در توصیف یک نفر دیگر بود،کسی که او را خوب میشناخت،کسی که هم خونش نبود اما تا چندسال قبل حکم پدر را داشت برایش،یونس ملکی...
سیگاری از جعبه خوش طرحش بیرون آورد،فندک را زیرش گرفت و روشنش کرد،پک عمیقی گرفت؛سروکارش با یکی بود لنگه یونس و شاید از جنس یونس،بی رحم،خودخواه و کینه جو...
نفس عمیقی کشید،باید تمرکزش را به دست می آورد،کوچکترین لغزشی برابر بود با شکست و او این را نمیخواست...
*******************
کمی از شکلات داغش خورد،صدای خنده نادیا بلند شد:جان من پونه راست میگی؟
-یواش تر نادیا...آره بابا دروغم چیه؟
نادیا کمی صدایش را پایین تر برد:
-خوب از این حرفا بگذریم...چیکار کردین با این شرط یونس خان؟
-بابا رفته روستا دنبال صندوقچه،رفته از صنم خاتون سراغش رو بگیره،اما هنوز موندیم این صندوقچه به چه دردش میخوره؟
-فقط به این فکرکنین که چیز سختی در ازای پدرام نخواست
-همین گرفتن صندوق از صنم خاتون خودش یه سد بزرگه
-خدا بیامرزه بی بیت رو،هر چی اون مهربون بود این یکی برعکسه
-اینجوریام که میگی نیست،از رو ظاهر قضاوت نکن،شاید بداخلاق به نظر بیاد اما قلب مهربونی داره،اینم که میگم گرفتن صندوق سخته چون به یادگاری های بابا بزرگم دلبستگی داره.
-چی بگم...فعلا پاشو بریم که حسابی دیر شد
آخرین ویرایش: