رمان کسی در میزند | *همتا* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*همتا*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/23
ارسالی ها
1,786
امتیاز واکنش
6,491
امتیاز
649
محل سکونت
بام ایران
323536_rdaTXdR5.jpg


این رمان به دلیل عدم تعهد نویسنده نیمه تمام ماند!
10885



نام رمان:کسی در میزند
نام نویسنده:*همتا*(مرضیه دهقان) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه معمایی جنایی
ناظر: M-alizadebirjandi
خلاصه:یونس ملکی...مردی که سال ها دیده نشده بود...اما حالا اومده و حقی رو طلب میکنه که باور داره ازش دزدیده شده...
و خونواده ای که درگیر یه گذشته مبهمه...و حالا درگیر یه مشکل بزرگ...



لازمه همینجا اول داستان یه توضیحاتی بدم:کل داستان از زبون دانای کله
هرگونه شباهت مکان یا اسم افراد کاملا اتفاقیه
بعد از یه مدت صفحه نقد هم زده میشه
منتظر نظر ها و همراهیتون هستم
دوستون دارم:aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    امشب دلم ميخواهد به كسي بگويم'' دوستت دارم.''تو نهراس و آنكس باش.بگذار با هر آنچه در توان دارم همين امشب به تو ثابت كنم كه دوستت دارم.بگذار برايت نقش آن دلباخته اي را بازي كنم كه لحظه اي دور از محبوب خويش زندگي را نميتواند.بگذار همچون معشوقي كه براي وصال معشوقش جان ميدهد برايت جان دهم.بگذار همين امشب پيش پايت زانو بزنم و تو را ستايش كنم.بگذار در تاريكي به تو لبخند بزنم.نگذار زمان از دستم برود و تو را درنيابم.ميخواهم بينديشي كه همين امشب غير از من كسي ديوانه تو نيست هرچند كه جاهلانه فكري باشد.كمي بيشتر با من و همين امشب بگذار خيال كنم كه جز تو كسي نيست.همين يك امشب را بگذار نقش بازي كنم.نقش حقيقت را.همان كه دور از تو بارها روبه روي آينه تمرين كرده ام.
    اي آخرين ! آينه ام اينبار تو باش .

    فصل اول
    پاهایش را به یک باره در آب فرو برد، از خنکی دلپذیرش لرزی خفیف گرفت،خندید؛خوب بود کسی در اینجا نبود تا برچسب دیوانه را برایش کنار بگذارد،خصوصا صنم خاتون!!!
    بعد از چند دقیقه پاهایش را بیرون آورد،چشمهایش را بست و همانجا کنار رود با لـ*ـذت دراز کشید،آفتاب ملایمی صورتش را نوازش میداد،لبخند کم رنگی روی لب هایش نشست.
    صدای پایی سکوت آنجا را شکست؛چشم هایش را باز کرد، سمیرا را بالای سرش دید،نشست:دلم نمیخواد این بهشت و ول کنم!
    سمیرا هم کنارش نشست:منم
    بعد از مکثی ادامه داد:خاله منو فرستاده پیت
    آه کشید،نگاهی کلی به اطراف انداخت،بعد از چندین سال دیگر میدانست که اصرارش برای ماندن بیشتر راه به جایی نمیبرد،بلند شد وخاک نشسته بر لباسش را کمی تکاند:بلند شو بریم تا داد بابا درنیومده!
    -همین الانم نمیدونه اومدی اینجا،خاله نذاشت بفهمه گفته رفتی دیدن راحله
    -هنوزم نمیدونم چرا بابا دوست نداره بیام اینجا؟
    -فعلا بدو بریم تا بابات نفهمیده
    برای رسیدن به خانه دویدند...دم خانه که رسیدند کمی ایستاد تا نفس تازه کند،سروصدای داخل خانه را به وضوح میشنید،وارد شد،پدرش در حال گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب ماشین بود،مادر هم در حال پچ پچ با خاله اش،پدرام هم طبق معمول در حال خنده با مسعود و حمید،سلامی بلند داد،پدرش به سمتش برگشت:کجا رفته بودی دختر؟
    حرف مادرش را تکرار کرد:رفته بودم دیدن راحله
    پدرش سریع سر تا پایش را از نظر گذراند،معلوم بود باور نکرده، برای فرار از نگاه پدرش سریع از کنارش گذشت،کنار مادرش رسید:من میرم لباس عوض کنم
    -چمدونت تو ماشینه اما یه دست لباس بیرون گذاشتم برات
    تشکری کرد و داخل رفت،دست و رویش را شست،لباسش را عوض کرد و لباس های نشسته را با شرمندگی به سمیرا داد:به خدا شرمندم سمیرا ولی میبینی که بابام عجله داره
    -عیبی نداره دختر مگه میخوام چیکار کنم یه لباسه دیگه حالام بدو که منتظرتن
    سمیرا کمی دستش را فشار داد،بغلش کرد:دلم برات تنگ میشه سمیرا خدا میدونه دیگه کی بتونیم دوباره بیایم
    -منم دلت برات تنگ میشه،خیلی خیلی تنگ میشه

     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    بغض سمیرا با بغضش مخلوط شد،همیشه دل کندن از سمیرا خواهر و همبازی بچگیش برایش سخت بود،هنوز از آغـ*ـوش سمیرا سیر نشده بود که مادرش صدایش کرد:پونه...بدو دختر
    از آغوشش بیرون آمد:بهتره برم دیگه، صبرشون سر اومده
    -شب بهت زنگ میزنم
    -خوبه
    بیرون که رفت پدرام و مادرش داخل ماشین نشسته بودند پدرش اما در حال صحبت با نایب خان شوهر خاله اش بود،نگران به نظر میرسید و گـه گاه دستی به موهایش میکشید،پدرش هر موقع عصبی میشد این حرکت را زیاد انجام میداد و الان هم گویا عصبی بودولی نمیدانست چرا،صدایش کرد:بابا من آمادم
    -خوبه...برو تو ماشین بشین تا بیام
    رو به خاله اش کرد:خداحافظ خاله ببخشید این مدت زحمت دادیم
    -چه زحمتی خاله جان رحمت بودین،خدا به همراهتان
    از شوهر خاله و پسر خاله هایش هم خداحافظی کرد، صندلی عقب کنار پدرام نشست،پدرام هم گرفته بود او هم نمیخواست از مسعود و حمید پسر خاله هایش دور شود،مادرش را صدا کرد:مامان
    -جانم
    -الان تابستونه فردا هم که جمعست چرا بیشتر نمیمونیم؟
    -نمیشه بابات کار داره
    -چرا احساس میکنم نگرانین؟
    -نگران چیه دختر،خیالاتی شدی،اگه بابات کار نداشت حتما میموندیم
    دیگر حرفی نزد،چند دقیقه بعد پدرش هم آمد،بسم الله گفت و ماشین را روشن کرد،از حیاط که بیرون رفتند سرش را از ماشین بیرون برد:سمیرا رسیدیم خودم بهت زنگ میزنم کارت دارم نمیخواد تو بزنی ،خداحافظ
    -باشه خدا به همرات
    آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ کوچه گذشتند،نفسش را با آه بیرون داد و ساکت نشست،نگاهی به پدرام انداخت،چشم هایش را بسته بود؛او هم ترجیح داد بخوابد تا کمتر فکر و خیال کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    تلاش چند دقیقه ایش برای خواب بی نتیجه ماند،فکر و خیال رهایش نمیکرد،چشم هایش را اما بسته نگه داشت تا زمزمه پدر و مادرش را بهتر بشنود،لحن مادرش نگران بود:چیکار کنیم علی؟
    -نگران نباش،با نایب رفتیم پیش آقا خان،موضوع رو بهش گفتیم،گفت خودش باهاش صحبت میکنه،حلش میکنه
    -باید حلش کنه،من نمیتونم اونو به کسی بدم
    گفت و گویشان قطع شد؛چه چیزی این همه دلهره به جان پدرو مادرش انداخته بود،باید میفهمید...
    آنقدر در فکر بود که نفهمید راه چهار ساعته طی شده و به خانه رسیده اند،با توقف ماشین به اطراف نگاه کرد و در خانه را مقابل خود دید،پدرام غرق در خواب را صدا کرد:پدرام...داداشی...بلند شو رسیدیم
    چشم هایش را باز کرد:رسیدیم؟
    -آره خوابالوی من...پیاده شو
    -آجی ساکمو میبری؟به خدا کسلم
    -آره عزیزم،تو زودتر برو تو تا ولو نشدی این وسط
    پدرام بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش کاشت:مرسی آجی...و به سمت خانه دوید
    رو به پدرش کرد:بابا لطفا ساک منو پدرام و بده تا ببرم
    -ساک تو رو خودم میارم تو ساک پدرام و ببر که سبک تره
    -باشه..ممنون
    ساک پدرام را به همراه کوله خودش برداشت و داخل رفت،به حیاط نگاهی انداخت،چندتا از گل های باغچه خشک شده بودند،بعدا به آن ها میرسید باید هرچه زودتر به سمیرا تلفن میکرد،ساک را در راهرو ورودی رها کرد:مامان من فعلا میرم یه دوش میگیرم،لباسارو بزار تا خودم بندازم تو لباسشویی
    به اتاقش رفت و در رابست،شماره سمیرا را گرفت:الو سمیرا
    -سلام رسیدین؟
    -سلام آره،سمیرا یه سوال دارم،خوب فکر کن بعد جواب بده

    _چی شده؟
    -تازگی ها دیدی خاله یا بابات عصبی یا نگران باشن؟خوب فکر کن
    -خب راستشو بخوای چند روز پیش قبل از اینکه شما بیاین مامان اینا یه حرفایی میزدن
    -مثلا؟
    -یه چیزایی در مورد آقا خان و بچه و یه نفر که نمیشناختم میگفتن
    -یادت میاد دقیق چی میگفتن؟
    -چته پونه؟چرا این سوالا رو میپرسی؟
    -مامان اینا دارن یه چیزی رو مخفی میکنن،چیزی که خیلی نگرانشون کرده
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران
    -مخفی میکنن؟نمیدونم چی بگم
    -تو ماشینم بابا میگفت آقا خان میره باهاش حرف میزنه،این آقا خان کیه،میدونی؟
    -نه،ولی میتونم بفهمم
    -خیله خوب پس فهمیدی زنگ بزن
    یک هفته گذشته بود،نه سمیرا چیزی فهمیده بود و نه هرچه گوش تیز کرده بود حرفی از پدر و مادرش فهمیده بود،یک سردرگمی کامل،مطمئا اگر از پدر و مادرش هم میپرسید چیزی نمیگفتند،مثل اینکه باید بی خیال میشد و امیدوار باشد تا بالاخره قضیه خودش روشن شود،چاره ای نبود...
    مشغول تماشای کتاب های در قفسه بود که گوشی اش زنگ خورد،به صفحه اش نگاه کرد،از قرار معلوم یک جیغ جیغ حسابی در راه بود، میشناختش:الو
    -پونه خودتو مرده حساب کن
    برای سلامت گوشش کمی گوشی را فاصله داد:منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
    -دلت تنگ شده و یه زنگ نزدی؟دلت تنگ شده و هرچی زنگ میزدم در دسترس نبودی؟پونه...خیلی ازت دلخورم
    مثل اینکه واقعا ناراحت شده بود: خیلی خیلی خیلی معذرت میخوام...توضیح دارم به خدا
    -...
    - ا لوس نشو دیگه،ببخش
    - چی میگی؟منتظر دلایل قانع کنندت هستم ولی بگما،بعدش باید یه چیزی مهمونم کنی،همینجوری خشک خشک که نمیشه
    برای دل کوچک رفیقش لبخند زد:چــــشم مهمونتم میکنم دیگه چی؟
    -فعلا همینا
    -کجایی الان؟
    -خونم
    -من الان کتاب فروشیم،میرم خونه؛تو هم از قنادی سر کوچتون یه کیلو شیرینی خامه ای تر و تازه میگیری میای خونمون
    -مگه قنادی قحطه؟خودت بخر پول اضافی که ندارم
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران

    -جون تو شیرینیای اون قنادی یه چیز دیگن
    -جون خودت،دونگتو بعدا ازت میگیرم
    -خیله خوب،فعلا
    -خداحافظ
    کتابی که همان اول چشمش گرفته بود را برداشت،پولش را حساب کرد و از کتاب فروشی بیرون زد...به خانه که رسید نادیا هنوز نرسیده بود:مامان کجایی؟هلاکم به خدا
    -علیک
    -آخ ببخشید سلام،مامان نادیا داره میاد اینجا
    -باشه...قدمش سر چشم
    -من رفتم لباس عوض کنم
    -یه سر و سامونی هم به اتاقت بده تروخدا
    -چشم مرتبم میکنم تو حرص نخور
    لباسش را که عوض کرد دستی هم به اتاقش کشید...البته فقط لباس های پخش و پلا را جمع کرد،بقیه اش را بعدا انجام میداد،از اتاق که بیرون رفت نادیا نشسته بود و با مادرش صحبت میکرد:شیرینیت کو؟
    -شیرینیم گرفتم شکمو...دادم به خاله
    -آخ من میمیرم برا شیرینی...میرم میارم


    مشغول چیدن شیرینی بود که صدای زنگ خانه بلند شد،کمی بعد صدای پدرش آمد که در حال صحبت با نادیا بود،وقتی از آشپزخانه بیرون آمد نه پدرش را دید نه مادرش:کجا رفتن پس؟
    -عمو انگار چیزی جا گذاشته بود
    -چی جا گذاشته بود؟
    -نمیدونم
    شیرینی ها را روی میز گذاشت:فعلابخور تا بریم اتاق باید یه چیزایی رو بهت بگم
    -خب همینجا بگو
    -اینجا نمیشه
    هنوز شیرینی دوم را تمام نکرده بود که پدرش آمد:سلام بابا
    عصبی بود و نگران:سلام دخترم
    سر و کله مادرش هم پیدا شد:خودم حواسم هست برو به سلامت
    پدرش سریع خداحافظی کرد و رفت،مشکوک بودند،حاضر بود قسم بخورد که اتفاقی افتاده...
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران


    رو به نادیا کرد:نادی پاشو بریم تو اتاق
    -نادی و درد چند روزه ...چند بار گفتم نگو نادی؟حس میکنم کلوچه نادریم به خدا
    -باشه بابا یادم میمونه
    -آره جون خودت
    -ای بابا چقدر حرف میزنی تو
    فرصت پاسخ نداد و به طرف اتاق رفت،نادیا که داخل شد در را بست و همچون نادیا روی تخت نشست:نادیا یه چیزی شده
    -چه چیزی شده کاراگاه با این لحنت؟
    -مسخره نشو دارم جدی میگم،یه اتفاق که مامان اینا نمیخوان ما بفهمیم
    -اگه نمیخوان پس نفهمین
    -نادیا سر به سرم نزار ترو خدا
    -آخه چی بگم من؟مطمئن باش اگه مهم بود تو رو هم در جریان میزاشتن،شایدم بعدا بگن...اصلا شاید دارن یه خواهر یا آجی میارن برات روشون نمیشه بگن،آره... همینه...خدا این نبوغ رو از من کم نکنه بگو آمین
    بالش را بر سرش کوبید:چی بگم بهت آخه خل و چل،اینا چیه داری میگی...حتی خاله و نایب خان هم دستپاچن..سمیرا میگفت اونام مدام پچ پچ میکنن...میگه عصبین
    نادیا دستی به سرش کشید: سرم درد گرفت دختره وحشی...آخه من از کجا بدونم؟
    -این چند روزه همش فکرم درگیر این موضوعه...واسه همینم جواب نمیدادم
    -تا خاله اینا نخوان نمیفهمی پس الکی خودتو اذیت نکن
    -نمیدونم ولیـ...
    صدای زنگ گوشی نادیا بلند شد:آخ ببخشید...مامانه...وایسا ببینم چی شده
    بعد از چند دقیقه تماس را قطع کرد:پونه ببخشید ترو خدا...حال مامان بزرگم بد شده باید برم
    -خدا بد نده...چی شده؟
    -مامان دقیق نگفت میرم ببینم چی شده
    -باشه...منو هم در جریان بزار
    همراه نادیا به پایین رفت،پدرام از کلاس برگشته بود:پدرام مامان کو؟
    -سلام خاله نادیا...سلام آجی .. تو آشپزخونست
    نادیا بی حال جواب داد:سلام پدرام...خوبی؟....پونه من میرم از طرف من از خاله خداحافظی کن
    -وایسا صداش کنم
    -نمیخواد من رفتم...و با عجله رفت،حتی فرصت نداد تا جلوی در همراهش برود،میدانست چقدر مادربزرگش را که خانجون صدایش میکرد دوست دارد
    به آشپزخانه رفت:مامان نادیا رفت
    -اوا... چرا اینقدر زود رفت؟
    -مامانش زنگ زد گفت حال مامان بزرگش بد شده
    -ای وای... انشاءالله که چیزی نیست...بعدا زنگ بزن حالشو بپرس
    -چشم
    -مامان جان من یه سر میرم تا این سبزی فروشی سر کوچه و بر میگردم...سبزی خوردن تموم کردیم...حواست به غذا باشه
    -باشه...چشم
    مادرش که رفت او هم به حیاط رفت تا سرو سامانی به باغچه دهد،همیشه عاشق این کار بود:پدرام من میرم تو حیاط
    -باشه آجی
    همزمان با عوض کردن خاک یکی از گلدان ها آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد که صدایی شنید،گوش داد،صدای در خانه بود:پدرام دارن در میزنن...درو از داخل باز کن من دستم بنده...پدرام
    انگار صدایش را نشنید،دستکش ها را از دستش بیرون آورد و در را باز کرد،دو مرد پشت در بودند:بله بفرمایید
    -دختر جان پدرت خانه است؟
    -نه خیر کاری داشتین
    پدرام هم به حیاط آمد:کیه آجی؟
    نیم نگاهی به پدرام انداخت و دوباره رو به مرد کرد:آقا کاری داشتین؟
    نگاه مرد خیره به پدرام بود:اومدم امانتیم رو ببرم
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران


    در را محکم بست،حس خوبی به این مرد نداشت،صدایش را از پشت در شنید:به بابات بگو یونس اومده دنبال امانتیش،بگو حق داره به صاحبش میرسه
    به پدرام خیره به او تشر زد:چرا اینجا وایسادی؟برو داخل
    گوشی اش را از جییبش بیرون کشید،دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید و همزمان شماره پدرش را گرفت:الو بابا
    -چی شده پونه؟اگه مهم نیست بعدا بزن الان...
    -بابا یکی به اسم یونس اومده بود در خونه
    صدای پدرش نیمه بلند بود:چی؟؟
    -گفته اومدم دنبال امانتیم
    -من الان میام
    قطع کرد.نمیدانست چرا حسی عجیب داشت،انگار قرار بود اتفاقی بیفتد،یک اتفاق بزرگ...خیلی خیلی بزرگ...
    با کلافگی حیاط را بالا پایین میکرد،هر لحظه که میگذشت استرسش بیشتر میشد،بالاخره بعد از نیم ساعت پدرش همزمان با مادرش رسید،وحشت را به وضوح از چهره هر دو میشد خواند،پدرش پیشقدم شد:پونه درست بگو ببینم چی شده؟
    با دستپاچگی شروع کرد:من تو حیاط بودم...زنگو زدن، رفتم درو باز کردم،دو نفر بودن یکیشون گفت اومدم دنبال امانتیم گفت به بابات بگو یونس اومده دنبال امانتیش...
    مادرش وحشت زده پهن زمین شد:علی من اونو بهش نمیدم...نه نمیدم...نمیدم
    صدای مادرش دیگر به جیغ تبدیل شده بود،دیگر طاقت نیاورد:بگین اینجا چه خبره؟
    پدرام هم مضطرب و نگران فقط نگاه میکرد،بی هیچ حرفی؛دوباره پرسید:بابا موضوع چیه؟
    پدرش همزمان با گرفتن شماره ای زمزمه کرد:میگم...صبر کن
    تماس که وصل شد پدرش هم کمی فاصله گرفت:الو نایب
    -...
    -چی میخواستی بشه ؟یونس اومده بود در خونه...مگه نگفتی آقا خان داره راضیش میکنه؟
    -...
    فریاد کشید:الان باید بگی؟من الان باید خبر دار بشم؟
    -...
    -نمیدونم ولی به هر قیمتی باید جلوشو بگیرین،باید...
    تماس را قطع کرد،پدرش عصبی بود،میدانست بپرسد بدتر هم میشود اما دیگر طاقت نداشت:بابا...موضوع چیه؟
    دستهایش را پشت سر هم در موهایش میکشید:فعلا به مادرت برس
    نمیخواست جواب دهد،نفسش را با حرص بیرون داد و به طرف مادرش رفت:مامان جان بلند شو بریم داخل...با حرص خوردن چیزی حل نمیشه
    کمک کرد تا بلند شود،داخل که رفتند مادرش را روی مبل نشاند و خودش به آشپز خانه رفت تا آب قند برای مادرش بیاورد،برگشت و لیوان را به لب های خشکیده و در حال ناله مادرش نزدیک کرد:یه کم از این بخور
    کمی که خورد دوباره پا پی شد:مامان...شما بگین چی شده؟
    -چی شده؟...میخوان بچمو...جگر گوشمو...پدراممو ازم بگیرن
     
    آخرین ویرایش:

    *همتا*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/23
    ارسالی ها
    1,786
    امتیاز واکنش
    6,491
    امتیاز
    649
    محل سکونت
    بام ایران


    شوک زده در جایش خشک شده،سریع نگاهش را به پدرام داد؛چشمانش از ترس گشاد شده بودند،چه کسی پدرام را میخواست...چرا باید او را،برادرش را ببرد...گیج شده بود...
    با صدای فریاد مادرش به خود آمد:علی یه کاری بکن...علی پدرام نباشه منم نیستم..علیییی
    پدرش کلافه بود:خودم دنبال یه راه چارم مگه نمیبینی...بزار فکر کنم
    باید پدرام را از این محیط متشنج دور میکرد،گویی پدر و مادرش فراموش کرده بودند پدرام هم اینجاست، دستش را گرفت تا به اتاقش ببرد او هم بدون حرف دنبالش آمد...طفلک برادرش...
    به اتاق که رسیدند پدرام روی تخت دراز کشید،دستش را گرفت:آجی چی شده؟کی میخواد منو ببره؟چرا؟؟
    چه جوابی داشت که بدهد...کلافه کمی جابجا شد:هیشکی قرار نیست تو رو ببره عزیزم...مگه میزاریم دردونه رو کسی ببره
    -آجی من میترسم
    -نترس فدات شم...من پیشتم...مامان و بابا هم هستن
    -آجی من نمیخوام از اینجا برم... آجی نزار منو ببرن
    گریه به برادرش اجازه حرف بیشتر نداد،بغلش کرد...باید پدرام لرزان در آغوشش را آرام میکرد...فقط ده سال داشت...طفلک برادرش...
    خوابید...هنوز هم در خواب هق هق میکرد،در را آرام پشت سرش بست و به پایین رفت،مادرش بیحال نشسته بود و گـه گاه چیزی زیر لب میگفت،پدرش اما هنوز با تلفن صحبت میکرد؛به آشپز خانه رفت،کمی شربت گلاب برای مادرش آماده کرد،زیر غذا را هم خاموش کرد،پارچ شربت را با دو لیوان بیرون برد،یک لیوان برای مادرش ریخت و لیوان دیگر را برای پدرش:مامان اینو بخور فشارت افتاده
    -نمیخورم...نمیتونم
    -نمیشه باید یه ذرشو بخوری
    -نمیتونم...نمیتونم
    خودش لیوان را به دهانش نزدیک کرد،نمیگذاشت این را هم مانند آب قند نخورده رها کند،محتوای لیوان که تمام شد لیوان دیگر را برای پدرش پر کرد،نزدیکش شد:بابا
    به طرفش چرخید:چیه پونه؟
    لیوان را کمی بالا برد:اینو براتون آوردم
    -نمیخورم ببرش
    -نمیشه باید بخورین
    -خیله خوب بزارش رو میز میبینی که دارم صحبت میکنم
    اصرار بیشتر را صلاح ندانست،به طرف مادرش رفت و دست هایش را گرفت:مامان جان...بلند شو بریم تو اتاق یه کم استراحت کن،هر چی باشه بابا خودش حلش میکنه
    مادرش زیر لب انگار با خودش حرف میزد:اومده تا گذشته رو زنده کنه...پدرام بهونشه...میدونم
    هر لحضه گیج تر میشد...آخر موضوع چه بود؛...به اتاق که رسیدند کمک کرد تا مادرش دراز بکشد،چراغ را خاموش کرد و در را بست...آه کشید...افتاده بودند وسط یک مرداب و هر لحظه پایین تر کشیده میشدند...خدا خودش به خیر کند.
    به هال که رفت پدرش تلفن را قطع کرده بود و روی مبل نشسته بود:بابا...چی شده؟تروخدا بگید گیج شدم من
    -حال مادرت چطوره؟
    -خوابیده...یه آرامبخش ضعیف تو شربتش حل کرده بودم
    -خوبه
    -نمیگین چی شده؟اون مرد کی بود؟
    -کسی که فکر میکنه حقش ازش دزدیده شده
    -واقعا دزدیده شده؟
    -نه...همش توهم اونه
    -این حق چیه؟
    -پدرام
    -چرااون باید این فکر رو بکنه؟
    -گذشته...همه چی مربوط به گذشته و اتفاقای افتاده تو اون دورست
    -بابا چرا کامل تعریف نمیکنین چی شده؟
    -نمیدونم...خودمم نمیدونم...یه روز پدرم یه بچه گذاشت تو بغلم و گفت تا میتونی از اینجا دور شو...قبول نکردم...گفت اگه میخوای کل طایفه زنده بمونن باید ببریش...از اون موقع هر بار پرسیدم جواب نگرفتم...اما یکی داره میاد که میدونه چی شده
    -کی؟
    -میفهمی


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا