رمان عاشقی در قبرستان مخوف | پریا دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریا دهقان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/28
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
2,778
امتیاز
396
سن
25
[HIDE-THANKS]

_این کار منطقی ای نیست.باور کن نمی تونیم از پسش بربیایم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
_من کله خر ترین و شجاع ترین آدمیم که تو توی عمرت دیدی و خواهی دید.شاید دلیل خاص بودنم با بقیه همین باشه نمی دونم.
داد زدم و گفتم:
_جک تو دوست منی بفهم!اون دیشب ماریا رو تا مرز سکته برد.اما صبح وقتی ماریا بیدار شد هیچی از جریان دیشب یادش نبود.می فهمی؟
صدامو بالاتر بردم و گفتم:
_لعنتی این فاجعه اس!هر بار اون میخواد که با ترسوندن یکی از اطرافیان من،من رو مجبور به کاری کنه که حتی فکر بهش هم فاجعه اس!
جک با بهت و گیجی گفت:
_چی داری میگی؟!
رو به روش ایستادم.با کف دست به پیشونیم کوبیدم.دور خودم چرخیدم و با داد ادامه دادم:
_بار اولی که اون حرف رو از توی کتاب خوندم بهش اهمیت ندادم.چون هیچوقت همچین چیزی رو نشنیده بودم.اما وقتی متوجه شدم ماریا چیزی از این اتفاقا به خاطر نمیاره به یقین رسیدم که درسته!
جک که کلافه و عصبی شده بود،مثل من صداشو بالا برد و داد زد:
_چی میخوای بگی؟حرفتو بزن!
برخلاف دفعات قبل صدامو پایین اوردم و با ناراحتی گفتم:
_تو به من حسی داری؟!
مات صورتم شد و شوک زده به من نگاه کرد.با ناباوری لب زد:
_کی همچین حرف مزخرفی زده؟
کلافه گفتم:
_جک فقط جواب منو بده!تو به من حس داری؟
دستی در موهاش فرو کرد. لحظه ای سکوت کرد و به زمین زل زد.اما بلافاصله سرش رو بلند کرد،بدون اینکه به چشمام نگاه کنه،با بی تفاوتی که لرزش صداش مصنوعی بودنش رو به رخ میکشید ،گفت:
_تو برای من یک دوستی،من به همه ی دوستام حس دارم و برام ارزشمندن.
دستمو زیر چونش گذاشتم.سرش رو بالاتر اوردم و مجبورش کردم توی قرینه چشمام زل بزنه.با ناراحتی گفتم:
_هر وقت میخوای به کسی دروغ بگی به چشم هاش نگاه نمی کنی یا فقط برای من اینجوریه؟
غم عمیقی توی چشم هاش نشست.با ناراحتی بهم زل زده بود.حتی پلک هم نمیزد.تک تک اعضای صورتم رو از نظر گذروند و به آرومی و با لحنی خیلی غمگین گفت:
_درنیکا تو برای من...
ادامه نداد و سرشو پایین انداخت.یهو سرش رو بلند کرد. و کاملا غیر منتظره با جسارتی خاص و لحنی عصبی داد زد:
_آره!ِآره!آره!
دستشو زیر چونه ام گذاشت.مجبورم کرد به شب چشم هاش زل بزنم.با همون تن صدای بلندش ادامه داد:
_اره لعنتی من عاشقتم.نمی دونم چی تو وجودته که باعث شد توی این مدت کم حس کنم اونقدی میخوامت که اگه یه روز نباشی بدون تو می میرم.
شوکه شدم.انتظار داشتم حسش رو به من انکار کنه تا من هم با خیالی راحت، اون احتمالی که بهش فکر می کردم رو از خودم دور کنم.با ناراحتی ادامه داد:
_نمیخوای حرف بزنی؟نمیخوای چیزی بگی؟
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم،نذاشت و ادامه داد:
_نه!نه!اگه میخوای پسم بزنی نگو!هیچوقت نمیخوام ازت بشنوم که دوسم نداری.تو به من گفتی مثل برادرتم.نمی خوام اجبارت کنم به من جواب مثبت بدی اما به من شانس بده که برای رسیدن بهت تلاشم رو بکنم.
نمیدونستم چی بگم.حدس نمیزدم جک به من حسی داشته باشه؛فقط رو حساب چیزی که خونده بودم؛ این احتمال رو دادم و این سوال رو پرسیدم.به قلبم رجوع کردم.من واقعا هیچ حسی جز حس دوستی و برادری توی قلبم برای جک سراغ نداشتم.اما نمی خواستم دلش رو بشکنم.الان جونش واسم از هر چیزی مهم تره باید از خطری که تهدیدش می کرد ،نجاتش بدم.
به چشم هاش زل زدم و با لحنی شوکه و کمی ناراحت گفتم:
_جک من واقعا الان توی شرایطی نیستم که بتونم برای عشق وقتی بذارم و هدف های مهم تری دارم.
با ناراحتی و لحنی ملتمس گفت:
_می دونم!فقط ازت میخوام بذاری برای به دست آوردن قلبت حداقل تلاشم رو بکنم.
لحن ملتمس اش دلم رو به درد آورد.پسرهای زیادی بهم ابراز علاقه کرده بودند اما جایگاه جک برای من با اون ها اونقدری تفاوت داشت که نمی تونستم جواب تندی که به اون ها دادم رو تحویل جک هم بدم.هرچند از جوابی که در آخر بهش میدادم مطمعن بودم اما بهش نگاه کردم و با ناراحتی رو به چهره ی امیدوارش گفتم:
_باشه!فکر میکنم تو تنها کسی باشی که حداقل لیاقت فکر کردن رو داشته باشی اما خواهش می کنم امیدوار نشو چون جواب من صد درصد مثبت نیست.
لبخندی زد و با خوشحالی مضاعفی گفت:
_ممنونم که بهم این فرصت رو دادی.
رو به چهره ی خوشحالش کردم و با ناراحتی خیلی زیادی گفتم:
_حتی نمی تونی پیش بینی‌ کنی که با این اوصاف چه فاجعه بزرگی در انتظاره جون اطرافیانمونه!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    جک چشام هاش رو ریز کرد و با نگرانی و کنجکاوی گفت:
    _منظورت چیه؟
    دستی به پیشونیم کشیدم.آهی کشیدم و سرمو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
    _توی کتاب نوشته شده بود که وقتی یک جن عاشق یک انسان میشه و باهاش حرف میزنه و اجازه ارتباط با جنس مخالف رو از معشـ*ـوقه اش میگیره؛اگر معشـ*ـوقه ی اون جن از فشاری که متحمل میشه،دووم نیاره و راز عاشقی اون جن رو با دختری که بهش حس داره در میون بذاره...
    ساکت شدم.نگاهی همراه با نگرانی و وحشت بهش انداختم و حرفم رو ادامه دادم:
    _اونوقت اون جن شروع به آزار و اذیت تمام کسایی که برای اون دختر مهم هستند،میکنه!و تا وقتی که دختر راز اون رو برای کسی که مورد آزار و اذیت قرار گرفته،در میون نذاره؛از اذیت کردن و عذاب دادن اون شخص دست برنمیداره،به حدی که تا سر حد مرگ اون شخص رو میبره!
    با وحشت رو به چهره ی وحشت زده و مات و مبهوت جک ادامه دادم:
    _اگر راز به سه نفر گفته بشه،اونوقته که جسم اون مرد یا زنی که عاشقشه برای همیشه مال اون جن میشه و به تسخیر اون در میاد،به طوری که هیچ اختیاری از خودش نداره و تمام و کمال در اختیار اون و خواسته های اونه!
    جک مات و مبهوت به من نگاه میکرد.چند بار لب هاش رو به قصد گفتن حرفی تکون داد.اما هیچ صدایی از دهانش خارج نشد.من هم فقط نگران به جک و عکس العملش نگاه می کردم.حالم اونقدری بد بود که نمی دونستم باید چیکار کنم.بلاخره به حرف اومد و با بهت گفت:
    _پس چرا دیشب ماریا رو به اون سادگی ول کرد؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _انگار اون جن علاقه ی زیادی به بازی دادن اطرافیانش داره،قضیه ماریا فقط یک هشدار برای من بود!
    با بیچارگی نالید:
    _خدای من!باورم نمیشه!من با حماقتم همه رو توی درسر انداختم.اگه می دونستم با گفتن رازم به تو چه راهی رو برای اون جن باز میکنم؛لال میشدم و حرف نمیزدم.
    کنترل خودش رو از دست داد و با عصبانیت و ناراحتی شدیدی چند بار محکم روی دهنش کوبید و مستاصل دور خودش چرخید.با ناراحتی گفتم:
    _اینکارو با خودت نکن!کاریه که شده!الان باید فکر راه حل باشیم.
    با عصبانیت به من نگاه کرد و با لحنی عصبی که نگرانی شدیدی در اون امیخته بود،داد زد:
    _حتی فکرش رو هم نکن که بذارم اون کار رو بکنی!اگه ریسکی وجود داره برای جفتمون وجود داره.
    فریاد زد:
    _من نمیذارم!اگه تو احمقی من جلوی حماقتت رو میگیرم!شجاع ات احمقانه ات برای من معنی ای نداره.
    مثل خودش صدامو بالا بردم و با عصبانیت گفتم:
    _میگی چیکار کنم ها؟دست روی دست بذارم تا یک جن اطرافیانم رو جلوی چشمام نابود کنه؟
    _از کجا میدونی این احتمال درست باشه؟شاید قضیه دیشب ماریا به دلیل دیگه ای بود و ربطی به جملات کتاب نداشت؟
    با عصبانیت غریدم:
    _قضیه ماریا چه دلیل دیگه ای می تونه داشته باشه؟مگه تو با ماریا ارتباطی داشتی؟جک واقعا احمقی یا خودت رو به حماقت زدی؟همه چیز مثل روز با دلیل و مدرک روشن و ثابت شده است.
    چنگی داخل موهاش زد و با لحنی مستاصل و پر از خواهش گفت:
    _نمی تونم بذارم اون کار رو انجام بدی.صبر کن تا مطمعن بشیم چیزی که راجع بهش فکر میکنیم حقیقت داره یا نه؟
    سکوت کردم و جوابی ندادم.صد ها بار ارزو می کردم که چیزی که فکر میکردم حقیقت نداشته باشه اما از طرفی شک نداشتم کتاب حرف نسنجیده ای نمیزنه!حق با جک بود.باید اول مطمعن می شدیم.اون جوری که پیدا بود با یک موجود کاملا باهوش سروکار داریم.نباید بی گدار به آب بزنیم.کوچکترین حرکت اشتباه از طرف من و جک می تونه مهر مرگی باشه پای دفتر زندگی خودمون و اطرافیانمون!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    یه هفته از اون شبی که اون اتفاق برای ماریا افتاده بود، می گذشت.کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که اشتباه کردم و گفته های کتاب حقیقتی نداره بی خبر از این که این همه آرامش،آرامش قبل از طوفانی بیش نیست! تو این یه هفته هیچ اتفاق خاصی جز تمرین های مکرر و طاقت فرسایی که جک برای من در نظر می گرفت ؛نیفتاده بود. جوری با من رفتار میکرد و منو وادار به انجام تمرین های سخت و آزار دهنده میکرد که باور نمیکردم این جک همون کسی باشی که عاشقانه به من ابراز علاقه کرده بود.به لطف جک کاملا به دفاع شخصی مسلط شده بودم.نیرومم در حد جابه جایی وسایل مونده بود و چیز جدیدی کشف نکرده بودم.رو به روی جک ایستاده بودم و برای چندمین بار طبق خواسته جک سعی میکردم سنگ ریزه های اطرافم رو به هوا بلند کنم و به رو به رو پرتاب کنم.موفق میشدم اون ها رو بلند کنم اما در پرتاب کردنشون ناکام میموندم.صدای بلند جک به گوشم رسید که گفت:
    _ناامید نشو!ادامه بده.
    پوفی کشیدم و این بار کلافه و عصبی سعی کردم سنگ ریزه ها رو به هوا بلند کنم.روی درخت رو به روم تمرکز کردم و سنگ ریزه هایی رو تصور کردم که با قدرت هرچه تمام تر به درخت برخورد میکردند و از وسط نصف میشدند.در برابر چشم های متعجب من و جک سنگ ریزه ها به هوا بلند شد و آنچنان با سرعت به درخت برخورد کرد که صدای شکستن سنگ ریزه ها هر شنونده ای رو آزار میداد اما لـ*ـذت رو به عمق وجود من منتقل میکرد.ایندفعه با خوشحالی سعی کردم سنگ ریزه ها رو بلند کنم و در کنار هم قرار بدم و به شکل یک سنگ بزرگ در بیارم.سنگ ریزه ها به هوا بلند شدند و به ارومی در کنار هم قرار گرفتند و بهم چسبیدند و در هیبت یک سنگ بزرگ دراومدند.با خوشحالی و حیرت به شاهکارم چشم دوخته بودم و در دل خودم رو تحسین میکردم.چشمای متعجب و پر از تحسین جک روی سنگ بزرگی که در هوا معلق بود،مونده بود و حس غرور رو به وجود من القا میکرد.سنگ رو محکم به زمین کوبیدم که صدای بلند فروپاشیدنش با صدای دست زدن تحسین آمیز جک در هم آمیخته شد.جک با تحسین رو به چشم های پر غرورم گفت:
    _روی خاک هم امتحان کن ببین میتونی عناصر اصلی رو کنترل کنی!
    به حرفش گوش دادم.به خاک روی زمین نگاه کردم و تصور کردم که تا ثانیه های دیگه مشتی از اون تو دست های منه.طولی نکشید که قسمتی از خاک به هوا رفت و مشتی از اون روی دست های من فرود اومد.با تعجب به خاک توی دستم نگاه کردم.دستم رو مشت کردم و با شادی و غرور گفتم:
    _من تونستم!آره!
    جک با خونسردی و خوشحالی که سعی می کرد پنهانش کنه،گفت:
    _تو دختر زمینی و فکر میکنم کنترل عناصر یکی از کم ترین توانایی های تو باشه که توانایی آنچنان خاصی نیست.
    با عصبانیت و تمسخر گفتم:
    _خاص نیست؟فکر نمیکنی خیلی ضایع به من حسودی میکنی؟
    اخمی چهره اش رو پوشوند.با لحنی ناراحت و کمی عصبی گفت:
    _من اگه قرار بود به تو حسودی کنم کمکت نمیکردم تا هرچه زودتر آماده بشی.راجع به توانایی جدیدی که کشف کردی هم باید بگم اره خاص نیست چون خیلی ها این توانایی رو داشتند و دارند.داشتن همچین توانایی های پیش پا افتاده ای برای شکست زئورا لازمه اما کافی نیست.
    با تمسخر رو به چهره ی عصبی من ادامه داد:
    _اگه اینطور بود خیلی ها قبل تو اون رو شکست داده بودند و من مجبور نبودم که وقتم رو برای تمرین با آدم مغروری مثل تو بگذرونم.
    با عصبانیت توپیدم:
    _من مغرورم؟
    با خونسردی گفت:
    _درس امروز اینه که هیچوقت به توانایی های خودت مغرور نشو و خودت رو بالاتر از دیگران ندون.چون که همیشه قوی تر از تو وجود خواهد داشت،حتی وقتی فکر میکنی قدرت مند تر از تو نیست.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با حرفش به فکر فرو رفتم.حرف درستی میزد.حق با اون بود من زیاده روی کرده بودم.رو بهش لبخندی زدم و با لحنی شرمنده گفتم:
    _معذرت میخوام!زیاده روی کردم.
    لبخندی زد و با مهربونی گفت:
    _اشکالی نداره.الان ظهر شده،غروب ادامه میدیم .تمرین کافیه میتونی بری استراحت کنی.تا اومدن پروفسور هاروار دو هفته بیشتر نمونده!
    اخمی کردم و گفتم:
    _چقدر دیر!امیدوارم خودم بتونم از پسش بربیام.
    سری تکون داد و لبخندی زد.بدون حرف رومو برگردوندم و به سمت کلبه راه افتادم تا کمی استراحت کنم.هنوز قدم دوم رو برنداشته بودم که با صدای فریادی درد آلود به عقب برگشتم.با دیدن چیزی که دیدم فقط تونستم دهنم رو وا کنم و بلندترین جیغی که میتونستم بکشم رو بکشم!جک سر و ته از درخت اویزون بود و پی در پی به صورت و بدنش ضربه میخورد و بعد از اصابت هر ضربه بهش از همون محل خون می اومد.نمیتونستم ضارب رو ببینم،انگار دستی نامرئی به صورت و بدن جک مشت میکوبید.جیغ های گوش خراشم ادامه داشت و چشمای از حدقه درومدم فقط روی صورت خونی جک قفل شده بود.جک با التماس اسمم رو صدا میزد و ازم میخواست نجاتش بدم.به خودم اومدم و با سرعت سمتش دوییدم اما یه چیزی سد راهم شد و محکم بهش اصابت کردم و به عقب پرتاب شدم.با تعجب به روبه روم نگاه کردم اما چیزی ندیدم.دوباره جلو رفتم و سعی کردم دستمو به جک نزدیک کنم.دستم محکم به یک لایه دیوار مانند اصابت کرد.انگار که یک محافظ نامرئی بود.جک همچنان بی دفاع مشت میخورد و درخواست کمک میکرد.خون از سر و صورتش میچکید.دلیل اتفاقات دورم رو درک نمیکردم.مستاصل سرخوردم و روی زمین نشستم.با ناراحتی شدیدی به جسم مچاله شده و بیهوش از درد جک نگاه میکردم که صدای زنونه بلند و وحشتناکی گفت:
    _اگه میخوای زنده بمونه باید اون کتاب طلسم رو به من بدی!
    با تعجب رو به کسی که حتی نمیدیدمش ولی از روی صداش مطمعن شدم که اون جنه،گفتم:
    _کتاب؟این همه اذیت و ازار برای کسی که عاشقشی، فقط بخاطر یک کتابه؟
    تعجب کرده بودم‌.اون عاشق جک بود چرا حاضر شده بود برای یک کتاب این بلا رو سر جک بیاره.در صورتی که میتونست از توی کوله ام برش داره.
    قهقه ای وحشتناک زد و گفت:
    _باورم نمیشه اینهمه آدم امیدش رو برای زنده موندن به کسی بسته که حتی نمیتونه ذهنش رو ببنده تا کسی وارد افکارش نشه.
    دوباره قهقهه ای شیطانی زد و در برابر چشمای متعجب و عصبانیم که به دنبال اثری از تصویر اون جن دور و برم میگشت، با عصبانیت گفت:
    _من نمیتونم بی اجازه ی صاحبان اون وسیله،وسیله ای رو بردارم و چون از تو برای برداشتن اون کتاب اجازه ندارم نمی تونم اونو از توی کوله ی مزخرفت بردارم.
    متعجب گفتم:
    _اجازه؟!تا جایی که یادمه این جا با جادوی قوی محافظت میشه پس چطور میتونی وارد اینجا بشی؟
    از اون قهقهه های اعصاب خورد کنش زد و گفت:
    _برای من اصلا گرفتن اجازه از یک مرد سخت نیست!
    بلافاصله بعد از اتمام حرفش مشت و لگد های نامرئی به صورت و بدن جک ادامه پیدا کرد.
    با فکری که به ذهنم رسید رو سنگ ریزه های اطرافم تمرکز کردم.سعی کردم همه رو بلند کنم و به صورت چند تا سنگ بزرگ در بیارم و به محکم به حفاظ نامرئی رو به روم بکوبم.اما در کمال حیرت سنگ ها پس از برخورد به حفاظ به عقب برگشت و صدای برخورد اون ها با حفاظ و صدای قهقه تمسخر امیزی در هم آمیخته شد.ضربان قلبم از شدت عصبانیت بالا رفته بود.شک نداشتم که از شدت عصبانیت صورتم به رنگ خون دراومده بود.فریادی از روی حرص و عصبانیت کشیدم و گفتم:
    _این دیگه چه کوفتیه؟!
    عصبی بودم که نمیتونستم چهره اشو ببینم و بفهمم کدوم سمتم ایستاده.صداش از پشت سرم اومد که نجواگونه و با لحنی هشدار آمیز گفت:
    _هیچ راه دیگه ای نداری جز اوردن اون کتاب برای من!
    صداش به گوشم نزدیک تر شد و با لحنی خیلی تهدید امیز لب زد:
    _به جک نگاه کن که چطوری از شدت درد بیهوش شده؛تضمین نمیکنم که جلوی چشمات نکشمش و روحش رو برای همیشه تسخیر نکنم.
    تنم از تهدیدش لرزید.میدونستم اون کتاب با ارزشه.چطوری میتونستم اون کتاب پر از راز و طلسم رو در اختیار کسی دیگه اونم یک جن قرار بدم؟شک ندارم اون کتاب جادوهای سیاه زیادی داشت که میتونست هر کسی رو جز منی که هیچوقت به جادو علاقه نداشتم،وسوسه کنه!خدای من باید چیکار کنم؟با شک اطرافم رو پاییدم.میترسیدم فکرم رو بازم خونده باشه.صدای عصبیش اومد که داد زد:
    _به چی فکر میکنی؟!
    لبخندی روی لب هام نقش بست.دلیلش رو نمیدونم اما نتونسته بود فکرم رو بخونه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با فکری که از ذهنم گذشت لبخندی از روی شادی روی لب هام نقش گرفت و با عجله به سمت کلبه ها که در فاصله ی دوری از محل تمرین اختصاصی من و جک بود،دوییدم تا بتونم از بقیه کمک بگیرم.چیزی که میدونستم این بود که این جن از شلوغی بیزار بود و به شدت ازش فرار میکرد.شاید نتونم محافظی که دور جک کشیده شده بود رو از بین ببرم اما میتونم اون جن رو دور کنم.با دور شدنش شک نداشتم که محافظ هم ناپدید میشد.هنوز چند قدمی برنداشته بودم که حس کردم رگ های پام گرفت.پام بی حس شد و محکم با زانو زمین خوردم.اخی گفتم و از شدت درد زانوهام رو توی دستم گرفتم و مالیدم.اما پاهام از زانو به پایین هیچ حسی نداشت.انگار که اون قسمت اصلا عضوی از بدنم نیست و از من جداست. لمس شده بودم و هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم اما زانوهام به شدت درد میکرد.داد زدم:
    _لعنتی!
    باز هم صدای همون قهقهه مزخرف و کریهه توی هوا پخش شد و بلافاصله صدایی غرق در لـ*ـذت و تمسخر اومد که گفت:
    _خیلی احمق و ضعیفی!تو در برابر من هیچی نیستی!
    با این حرفش به شدت عصبی شدم.خیلی باهوش تر و قوی تر از اونی بود که فکر میکردم.هیچوقت فکر نمیکردم یک جن اینقد قدرت داشته باشه.به یقین رسیدم که اون یک جن عادی نیست.شایعه ای قدیمی توی ذهنم اومد.با این فکر چشمام رو بستم و رو به اطرافم داد زدم:
    _بسم الله الرحمن الرحیم
    و بلند بلند شروع به خوندن حمد و توحید کردم.
    (شما هم با من بخونید.از کجا می دونید همین لحظه که دارید این کتاب رو میخونید؛یک جن پشت سرتون نباشه؟!)
    بعد از اینکه خوندنم تموم شد،به ارومی چشم هام رو باز کردم.به سرعت بلند شدم.با تعجب به پاهام نگاه کردم.مثل اولش شده بود و دیگه لمس نبود.به عقب برگشتم و به درختی که جک خونین و مالین از اون سر و ته اویزون بود،چشم دوختم.اما هیچ خبری از جک نبود.با ترس و وحشت اطرافم رو از نظر گذروندم.با دستی‌که از پشت روی شونه ام نشست، ترسیدم و جیغی زدم و به عقب برگشتم که با دو تا تیله ی مشکی مواجه شدم. دقیق تر که نگاه کردم و چشم هام رو روی بقیه اجزای صورتش چرخوندم،متوجه شدم که این تیله های مشکی متعلق به کسی جز جک نیست!یهو انگار مغزم اتفاقایی که افتاده بود رو آنالیز کرد. با تعجب به چهره و بدن جک دقیق شدم.چشم های بهت زده ام هر چقد روی سر و صورت جک به دنبال رد زخم و کبودی ای میگشت؛چیزی پیدا نمیکرد و مردمک چشم هام بعد نگاه کردن به هر قسمت سالم بدن و صورتش که تا دقایقی پیش زخمی و کبود شده بود؛گشاد و گشادتر میشد.با بهت داد زدم:
    _زخم ها و کبودی هات کو؟چطور به این سرعت خوب شد؟
    با تعجب به من نگاه کرد و با لحنی متعجب گفت:
    _زخم چیه؟کبودی چیه؟!چت شده درنیکا؟!
    ماتم برد.انتظار هر جمله ای رو داشتم به جز اینی که الان شنیدم.با خودم گفتم:
    ((نکنه ذهنش پاک شده؟))
    بلافاصله خودم جواب خودم رو دادم:
    ((اصلا تو فکر کن ذهنش پاک شده!زخم هاش چطوری به این سرعت خوب شد؟این دیگه محاله!)
    با بهت بهش نگاه کردم.جوری بهم زل زده بود که انگار با یک دیوونه ی کم عقل طرفه!رو بهش گفتم:
    _واقعا چیزی یادت نمیاد؟!
    کف دستش رو به پیشونیش کوبید و با لحنی سرزنش گر گفت:
    _فکر کنم باید از سختی تمرین هات کم کنم.خیلی بهت فشار اومده. پاک عقلتو از دست دادی!
    با عصبانیت گفتم:
    _چی داری میگی؟!
    با انگشت به درختی که بهش اویزون شده بود اشاره کردم و عصبی گفتم:
    _من خودم دیدم اونجا اویزون و بیهوش بودی و کل تنت زخمی بود.
    با تعجب چند ثانیه به چشم هام زل زد و گفت:
    _درنیکا تو دوساعته که از پیش من برای استراحت رفتی و من این اطراف قدم میزدم و تا همین الان که رو به روت ایستادم، تو رو ندیدم.



    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    به فکر فرو رفتم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!با بهت و ترس گفتم:
    _شاید قابل باور نباشه برات جک اما خواهش میکنم حرفم رو باور کن. تو تا همین چند دقیقه پیش توسط اون جن خونین و مالین از اون درخت اویزون بودی و از شدت درد بیهوش شده بودی!
    با بهت نگام کرد و جوابی نداد.از سکوتش استفاده کردم و مو به مو اتفاقاتی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.بعد تموم شدن حرفام رو به من با لحنی متعجب گفت:
    _نمیفهمم چه اتفاقی افتاده و هدفش از اینکارا چیه!اما تو نباید بذاری کتاب دست اون برسه!اون فقط داره ذهنتو بازی میده در واقعیت به من آسیبی نمی رسونه!
    گیج شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم.به تقلید از حرکتی که همیشه جک زمان کلافگیش انجام میداد؛دستی داخل موهام فرو بردم و با کلافگی چشام رو بستم.دروغ بود اگه میگفتم از اون جن نترسیدم!اونقدی ازش می ترسیدم که توان انجام اون کاری که میخواستم برای دور شدنش انجام بدم رو تو خودم نمیدیدم.اونموقع که میخواستم شجاعت به خرج بدم فکر نمیکردم دشمنم اینقد قوی باشه!حضور جک رو کنارم از پشت پلک های بسته ام حس میکردم.هوا برای منی که فقط یک تیشرت به تن داشتم زیادی سرد بود و باعث میشد بلرزم.دستی گرم و زبره مردونه روی بازوهام نشست که باعث شد لرزشم بیشتر بشه.سرم از شدت این همه فشار به دوران افتاده بود.پلک هام رو به آرومی باز کردم.جنگل چشم هام رو سیاهی چشم های جک در برگرفت.تمام اتفاقات این چند وقته ی من در یک کلمه ،به رنگی جز سیاهی توصیف نمیشد.جک با مهربونی به قرنیه چشم هام زل زده بود.چشم هاش آرامشی داشت که ناخواسته ترس رو ازم دور میکرد.مثل برادری که ترس رو از تک تک سلول های خواهرش دور میکنه و تکیه گاهی محکم برای خواهرش میشه.حس من به جک یک حس برادرانه خالص بود.من هیچوقت تو زندگیم عاشق نشده بودم اما خوب میتونستم تشخیص بدم که برعکس جک من عاشق اون نیستم.عشق با قلب ناامید و درد کشیده من خیلی غریب بود.من وقتی برای این حس های بچگونه نداشتم.اهداف من خیلی بزرگتر از اونی هست که عشق بخواد پاپیچش بشه!صدای مهربون جک اومد که گفت:
    _نگران نباش!همه چیز درست میشه!
    لبخندی به روش زدم و به دستش که روی بازوم بود نگاه کردم.فهمید و دستش رو به آرومی برداشت.مسخره و چندش بود اگه می گفتم دو هفته اس که بدنم رنگ حموم رو به خودش ندیده.کسی به من راجع به حموم نگفته بود.خودم هم اینقد درگیر بودم که وقتی برای فکر به نظافت شخصی خودم نداشتم.یهو با خجالت از اینکه جلوی جک خیلی کثیف به نظر بیام، به بدنم نگاه کردم.توی کل بیست سال زندگیم به طرز خیلی عجیبی هیچوقت عرق نمیکردم.یک بار هم که با گریه و وحشت از زن عموم خواهش کردم منو دکتر ببره؛دکتر گفت که برای افراد نادری در جهان اینطوره و جای نگرانی نیست.جک با تعجب به تغییر ناگهانی من زل زده بود.سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم:
    _چیزه...میگم...
    _چیزی شده؟!
    با خجالت و من من کنان گفتم:
    _راستش میخواستم...
    به تندی کلمات رو کنار هم ردیف کردم:
    _میخواستم بدونم که کجا باید حموم کنم!؟
    اولش با تعجب و بعد با خنده نگام کرد و با لحنی آمیخته به خنده گفت:
    _واقعا نمیدونی حموم کجاست؟!
    سر به زیر گفتم:
    _نه!کسی بهم نگفته بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    یهو با بهت و عصبانیت گفت:
    _شوخی میکنی؟پس ماریا چه غلطی میکنه؟
    متعجب از تغییر حالت ناگهانیش رو به چهره ی عصبی اش گفتم:
    _آروم باش!ماریا لطف کرده که به عنوان دوست منو توی کلبه اش راه داده خدمتکار من که نیست!
    با پوزخند گفت:
    _هه!انگار باید وظایفش رو بهش یادآوری کنم.
    با همون پوزخند رو به من ادامه داد:
    _دوست؟اینقد زود به همه اعتماد میکنی و لقب دوست میدی؟ماریا هیچ علاقه ای به کنار تو بودن نداشت و با اجبار من و ویلیام حاضر شد تو رو توی کلبه اش راه بده و ازت محافظت کنه!
    ماتم برد.متعجب گفتم:
    _اما من فکر میکردم که ...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    _این درس رو هم به خاطر داشته باش که تا از عمق نیت و باطن یک شخص مطمعن نشدی اسم دوست رو روی اون نذاری!دوست کلمه ی مقدسیه که لایق هر کسی نیست.بدترین ضربه ها رو از همین به ظاهر دوست ها میخوری وگرنه دشمن تو رو اینقد خوب نمیشناسه که ضربه کشنده به ریشه ات بزنه!
    جوابی نداشتم بدم.همیشه در برابر حرفاش و نصیحت هاش کم می آوردم.گاهی فکر میکنم من خوش شانس ترین ادم هستم که زیر دست کسی مثل جک فنون رزم و مبارزه رو یاد میگیرم.
    وقتی دید جوابی نمیدم،رو بهم گفت:
    _ با من بیا تا نشونت بدم!
    قدمی برداشت و جلوتر از من به راه افتاد.پشت سرش با قدم هایی آروم حرکت کردم.هنوز بیست قدم نرفته بودیم که به سمت چپ که به وسیله شاخک و برگ هایی به راهرویی باریک تبدیل شده بود؛پیچید.چندین قدم جلوتر چشمم به رودخونه ی کوچیک و عمیقی افتاد که تا به حال ندیده بودمش.چند متر دور تر از رودخونه حدود ده تا اتاقک چوبی بدون سقف به موازات هم قرار داشت.با کنجکاوی و تعجب جلو رفتم.احتمالا داخل اتاقک ها دوش داره و آبش هم از آب رودخونه تامین میشه.جک ایستاد و با لبخندی شیطنت امیز به من زل زد.با خوشحالی به سمت یکی از اتاقک ها رفتم و بازش کردم.اما با چیزی که دیدم،بادم خالی شد.خبری از دوش و این چیز ها نبود.رو به روم یک اتاقک خالی بود با کف خاکی که سبدی کوچیک مثل سبد رخت چرک گوشه اش قرار داشت و میزی باریک و خیلی کوچیک گوشه ای دیگه اتاق بود که روش تعدادی شامپو و صابون به چشم میخورد.الان یه ادم عادی چطوری این جا حموم میکنه؟با عصبانیت از اتاقک خارج شدم و رو به چهره ی خندون جک گفتم:
    _اینجا دیگه چه جاییه که منو آوردی؟من اینجا چطور باید حموم کنم وقتی حتی یه دوش آب هم نداره؟
    لبخندی زد و در برابر چشم های عصبی من به پشت سرم اشاره کرد.برگشتم و جز رودخونه چیزی رو ندیدم.با بهت و لحنی پر از سوال داد زدم:
    _نه؟!
    با سر تایید کرد که این حرکتش باعث شد از شدت عصبانیت منفجر بشم!با عصبانیت گفتم:
    _من باید توی رودخونه حموم کنم؟
    با لبخندی حرص درار جواب داد:
    _آب رودخونه تمیزه تمیزه!
    راست میگفت.آب رودخونه از شدت شفافی و سفیدی برق میزد.پوفی کشیدم و برخلاق دفعه قبل با خونسردی گفتم:
    _باشه!میتونی بری!
    نگاهی بهم انداخت و با جدیت گفت:
    _برای امنیتت بهتره که همین جا بمونم تا کارت تموم بشه!
    ماتم برد.این چی داره میگه؟دو بار به روش خندیدم چقد پرو شد!خونسردیم رو از دست دادم و با عصبانیت گفتم:
    _یه وقت چشماتون اذیت نشه از دید زدن من !؟
    با آرامش گفت:
    _نه نمیشه!راحت باش.
    نه مثل اینکه این واقعا پرو شده.با عصبانیت هرچه تمام تر جیغ زدم:
    _بهت میگم برو یعنی برو!
    چند ثانیه با تعجب به صورت سرخ از عصبانیت من نگاه کرد و بعد بلند بلند زد زیر خنده. وقتی خندیدن تو مخیش جلوی چشم های عصبی من تموم شد؛یهو به سر تا پام با تمسخر نگاهی انداخت و با لحنی جدی گفت:
    _پیش خودت چی فکر کردی؟مطمعن باش چیز خاص و زیبایی برای دید زدن وجود نداره.من فقط نگران امنیتتم.یادم رفته بود که تو یه مسلمونی!همین اطراف دورا دور مراقبت هستم.
    به من پشت کرد و در برابر منی که از شدت عصبانیت دستام رو مشت کرده بودم و ناخنام رو توی گوشت دستم فرو میکردم؛دستی به نشونه خداحافظی تکون داد و از نقطه دیدم خارج شد.کارد میزدی یه قطره خون هم ازم نمی چکید.پسره ی گستاخ پرو!حرفم رو پس میگیرم.لیاقت همون حس برادری رو هم نداره.با عصبانیت به سمت اتاقک راه افتادم و با پام محکم به درش کوبیدم و بازش کردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    لباس تمییز نداشتم مجبور بودم همینا رو توی آب رودخونه بشورم و جلوی افتاب کمی که زده بود،پهن کنم تا خشک بشه و دوباره بپوشم.همه لباسام رو به جز لباس های زیرم کندم و زیر بغلم گذاشتم.از روی میز یه شامپو و صابون برداشتم و با اطمینان از اینکه کسی این اطراف نیست خارج شدم و به قسمتی از رودخونه که پشت اتاقک ها بود، رفتم.آفتاب همه جا رو پوشونده بود اما هوا اونقدی گرم نبود و سوز سردی داشت.لباس هام رو کنار رودخونه رها کردم.شامپو و صابون رو هم کنارش گذاشتم و وارد آب شدم.با برخورد آب به پوست تنم حسی مطلوب و گرما بخش به بدنم سرازیر شد.بر خلاف تصورم که فکر میکردم الان یخ میزنم؛ آب رودخونه خیلی هم گرم بود و حس خوبی رو به آدم القا میکرد.عمق آب اون قسمتی که من ایستاده بودم تا روی شکمم بود.با آرامش سرمو داخل آب فرو بردم و نفسم رو چند ثانیه حبس کردم.همیشه عاشق این کار بودم.سرمو از زیر آب دراوردم.موهای بلندم خیس شده بود و به تنم چسبیده بود. به سمت جایی که وسایلم رو گذاشته بودم،رفتم.صابون رو برداشتم و همونجا با دقت به بدنم کشیدم.مقداری شامپو هم کف دستم ریختم و به موهام زدم.مقداری دیگه ازش رو روی لباس هام ریختم.چون مایعی رو ندیدم که بخوام باهاش لباس بشورم.لباسام رو شستم و روی دیوار پشتی اتاقک آویزون کردم تا خشک بشه.خودم هم دوباره داخل آب شدم تا شامپو و صابون رو از بدنم پاک کنم.بعد از اینکه از تمیز بودنم مطمعن شدم از آب بیرون اومدم و لباس هام رو همونطور خیس تنم کردم و کنار آب جلوی افتاب نشستم تا لباس هام خشک بشه.چند دقیقه ای در همین حالت بودم که ناگهان دستی بزرگ دور دهنم قرار گرفت و سعی در خفه کردنم داشت.به دستش چنگ زدم و تقلا کردم که از جلوی دهنم برش دارم اما موفق نمیشدم زورش از من خیلی بیشتر بود.خاطره ی خفه کردنم توسط اون جن توی سرم مرور شد.یه لحظه دستش رو از روی دهنم برداشت و من رو روی زمین خوابوند.از فرصت استفاده کردم ک با تمام توانم جیغ زدم و کمک خواستم.بلافاصله با عصبانیت دستش رو جلوی دهنم گذاشت و سعی میکرد لباسم رو از تنم در بیاره.
    از نجاتم ناامید شده بودم که ناگهان صدای ضربه و افتادن کسی رو شنیدم و سنگینی دستش از جلوی دهنم برداشته شد.به سرفه افتادم و تند تند هوا رو وارد ریه هام کردم.به پشت سرم نگاه کردم .جک رو دیدم که یقه ی اون پسر جوونه لاغر اندام و بوری رو که قیافه کاملا معمولی ای داشت رو گرفته بود. رو بهش با تمام عصبانیتش فحش های رکیکی می داد و پی در پی به صورت و بدن اون پسر مشت میکوبید. محکم به داخل آب هولش داد.یقه اش رو گرفت و دوباره بلندش کرد و با مشت و لگد به سر و صورتش کوبید.پسره هم پشت سر هم با ترس به جک التماس میکرد که ولش کنه!خون جلوی چشم های جک رو گرفته بود و با ضربه هاش خون از سر و صورت اون پسر اویزون کرده بود.با ترس بهشون زل زده بودم که جک متوجه من شد و از بین فک بهم قفل شده اش با عصبانیتی بی حد و اندازه ای داد زد:
    _از اینجا برو!سریع!
    گوش ندادم و سر جام ایستادم.به صورت پسره مشتی زد و به جایی که هنوز اونجا ایستاده بودم نگاهی انداخت و وقتی متوجه شد نرفتم با لحن خیلی بد و عصبی ای داد زد:
    _مگه بهت نمیگم از اینجا گمشو برو!
    به هق هق افتادم و مسیری که بودم رو دور زدم و با عجله خودم رو داخل اولین اتاقکی که دیدم پرت کردم.باورم نمیشد که اگه جک چند لحظه دیرتر رسیده بود قرار بود چه اتفاقی برای من بیفته؟به شدت ناراحت بودم که جک من رو توی اون وضعیت ترحم برانگیز دیده بود.همونجا سرخوردم و روی زانوهام نشستم و بغضم ترکید و بلند بلند شروع کردم به گریه کردن.صدای داد و فریاد جک و اون پسر ادامه داشت.دقیق نمیدونم چند دقیقه به این حالت نشسته بودم و اشک می ریختم که با صدای در به خودم اومدم.بلافاصله بعد از چند تقه صدای جک اومد که با لحنی که به راحتی میشد حس کرد از اون عصبانیت شدید چند دقیقه قبلش خبری نیست؛گفت:
    _درنیکا!اینجایی؟
    جوابی ندادم.هم ازش ممنون بودم که منو نجات داد هم ناراحت که جلوی اون پسر سرم داد زد.ایندفعه با مهربونی گفت:
    _درنیکا!عزیزم!میدونم اونجایی بیا بیرون.من معذرت میخوام سرت داد زدم.
    در اتاقک چند سانت از زمین فاصله داشت و حتما پاهای من رو دیده بود؛من هم خوب میتونستم کفش های قهوه ای جک رو ببینم.نمیتونستم که تا ابد اینجا بمونم بلاخره باید باهاش روبه رو میشدم.اون یک پسر خارجی بود که مسلما دیدن این چیزا اونقدی براش عادی بود که نخواد به روی خودش بیاره و باعث خجالت من بشه.به آرومی بلند شدم و در رو باز کردم و از اتاقک خارج شدم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    بدون اینکه به صورتش نگاهی بندازم خواستم از بغلش رد بشم و برم که دستش روی بازوم نشست و منو برگردوند.ایستادم ولی سرم رو بلند نکردم.انگشت شصتش رو زیر چونه ام گذاشت و به آرومی سرم رو بلند کرد.با لحنی شرمنده و مهربون گفت:
    _ببخشید نباید اونطوری سرت داد میزدم.تو تقصیری نداشتی.مقصر من بودم که باید میموندم و نمیذاشتم تا وقتی تو هستی هیچ پسری وارد بشه اونم وقتی میدونستم تو یک ایرانی هستی و این چیزا برات اهمیت زیادی داره‌.
    دوباره بغض گلوم رو گرفته بود.نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم و حرف بزنم.سرم رو دوباره با خجالت پایین انداختم.به ارومی و با لحنی پر بغض گفتم:
    _اون پسر کی بود؟
    چند ثانیه سکوت کرد.نفس عمیقی کشید و با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
    _یه حرومزاده که اگه اومدنش به اینجا دستور آلفا نبود از همون اول هم زنده اش نمیذاشتم.
    مشتش رو محکم روی کف دستش کوبید و با عصبانیت خیلی شدیدی داد زد:
    _باید میکشتمش اون کثافت رو!باید!
    صداش رو پایین تر آورد.پوزخندی زد و ادامه داد:
    _فقط چون ویلیام یک آلفاست و من نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم با موندنش اینجا موافقت کردم اما میخوام بدونم اگه از این گستاخی امروزش مطلع بشه بازم روی موندنش اصرار داره؟
    جوابی ندادم.بغضم ترکید. با سری افتاده آروم و بی صدا اشک میریختم.وقتی سکوت من رو دید،باز هم دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد.چشمش که به چشم های اشکیم افتاد یهو اخم صورتش از بین رفت و چشم هاش غمگین شد.با مهربونی اشک هام رو پاک کرد.به چشم هام زل زد و با لحنی مهربون گفت:
    _هر اتفاقی که امروز افتاده رو فراموش کن!هیچوقت جنگل چشم هات رو بارونی نکن.همیشه بخند!
    لبخندی به این همه محبتش زدم.قلبم آروم گرفته بود و اشک چشم هام بند اومده بود.با شرمندگی گفتم:
    _ممنونم که اینقد هوام رو داری.نمی دونم اگه تو یکم دیرتر میرسیدی...
    اخمی کرد و انگشتش رو به نشونه سکوت روی لب هام گذاشت و گفت:
    _بسه!ادامه نده!
    با تعجب به اخم های درهمش نگاه میکردم که ناگهان دختری که چهره اش رو زیاد دیده بودم اما اسمش رو نمی دونستم رو دیدم که با سرعت به سمت ما می دویید.وقتی به ما رسید،ایستاد.جک متعجب به چهره ی شتاب زده اش نگاهی انداخت و گفت:
    _چیزی شده آرالیا؟!
    دختری که فهمیدم اسمش آرالیاست نیم نگاهی به من انداخت و رو به جک گفت:
    _پروفسور هاروار خیلی ناگهانی و مضطرب اومده و گویا برای دیدن دختر زمین خیلی عجله داره!
    و دوباره با نگرانی به من زل زد.جک نگاهی نگران به من انداخت و رو بهم گفت:
    _باید به ملاقاتش بریم!خیلی زودتر از اونی که قرار بود بیاد اومده!حتما دلیلی داشته!
    و با قدم های بلند و سریع رفت‌.بلافاصله آرالیا هم پشت سرش با عجله به راه افتاد.با تعجب به رفتنشون نگاه کردم و با استرس دنبالشون راه افتادم.یعنی چه اتفاقی افتاده؟استرسی عجیب سر تا پام رو فرا گرفته بود که باعث میشد قدم هام شل و لرزون باشه.دلیل این همه نگرانی و عجله جک و آرالیا رو نمی فهمیدم.اما هر دلیلی که داشت ناخوداگاه استرسش به من هم سرایت کرده بود!وقتی به کلبه ویلیام رسیدیم؛جک ایستاد و نگاهی به آلاریا انداخت.آرالیا نگاه جک رو دید. مکثی کرد و از ما دور شد.مشت جک روی کلبه نشست و به ارومی به در کوبید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    صدای محکم ویلیام اومد که اجازه ی ورود داد.وارد کلبه شدیم.چشمم به پیرمرد حدود ۵۰ ساله ای افتاد.موها و ریش های جوگندمی کوتاهی داشت و با چشم های سبزش به من زل زده بود.حتما این شخص پروفسور هاروار بود.ویلیام به پروفسور هاروار اشاره کرد و رو به من با لحنی شاد گفت:
    _اینم شخصی که این همه مدت منتظرش بودی!
    سلام کوتاهی کردم و روی صندلی رو به روی جک نشستم.بدون اینکه چشم ازم برداره به ارومی جواب سلامم رو داد.توی نگاهش نگرانی و سردرگمی زیادی موج میزد که من رو می ترسوند.نگاهش رو از من گرفت و رو به ویلیام با لحنی آمیخته به شک گفت:
    _توی افرادت کسی رو داری که به رفتارش شک داشته باشی؟
    جک لب باز کرد چیزی بگه که ویلیام دستش رو بالا آورد و مانع شد.با غرور گفت:
    _خودت داری میگی افرادت!اگه قابل اعتماد نبودند جزو افراد من نبودند.
    پروفسور پوزخند عمیقی زد و با تمسخر گفت:
    _پس نباید توی همچین جای کوچیک و محافظت شده ای خبرا اینقد زود به بیرون درز کنه!
    ویلیام اخماش رو درهم کشید و با بدخلقی گفت:
    _منظورت چیه؟
    پروفسور با خونسردی گفت:
    _منظورم واضح نیست؟
    جک کلافه بین بحثشون پرید و رو به پروفسور گفت:
    _بهتر نیست که بریم سر حرفی که برای گفتنش من و درنیکا رو با این عجله به اینجا کشوندید؟
    پروفسور نگاهی عمیق به جک انداخت و گفت:
    _باید بهتر از اینی که هست آموزشش میدادی.خیلی وقت رو تلف دادی!
    جک قرمز شد و تا خواست جوابی بده،پروفسور حرفش رو ادامه داد:
    _خبر اینکه پس از سال ها یک گله گرگینه توی رومانی دختر زمین جدیدی رو با مهارت های خیلی خاص برای کشتن زئورا تعلیم میده،مثل بمب توی کل کشورها ترکیده.دیر یا زود افراد زئورا یا حتی خوده زئورا رد اینجا رو میزنه.
    شوکه شدم.انتظار همچین چیزی رو نداشتم.با فکر به اینکه این مکان با جادو محافظت میشه و کاملا از دید مخفیه خودم رو دلداری دادم.اما با حرفی که پروفسور رو به ویلیام زد تمام دلگرمیم به باد رفت و وحشت کل وجودم رو در برگرفت.
    _به جادو و محافظت این مکان دلت قرصه؟خودت میدونی برای زئورا هیچ جادویی قابل نشکستن نیست.دیر یا زود این مکانی که ساختی با خون خودت و افرادت رنگین میشه.
    ویلیام با عصبانیت از جا پرید و رو به پروفسور گفت:
    _هیچکس حق نداره وارد محدوده من بشه. انگار گله من رو دست کم گرفتی پروفسور!من و گله ام یکی از پرقدرت ترین گرگینه ها هستیم.مهم نیست اگه حتی ده هزار خون آشام اینجا بریزه؛یه گاز ما برای مرگشون کافیه!
    پروفسور قهقهه ی بلندی زد.یه دفعه ساکت شد و با جدیت و نگرانی گفت:
    _زئورا هر کسی نیست و خودش و افرادش با بقیه خون اشام هایی که دیدی زمین تا آسمون فرق میکنند.
    فریاد زد:
    _خودت این رو بهتر از همه می دونی!نمی دونم چه اصراری داری که نشون بدی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.توی افراد تو یک جاسوس وجود داره.حتی شاید زئورا با وجود اون فرد نیازی به شکستن جادو هم نداشته باشه و راحت وارد محدودت بشه!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا