- عضویت
- 2019/04/28
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 2,778
- امتیاز
- 396
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
_این کار منطقی ای نیست.باور کن نمی تونیم از پسش بربیایم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
_من کله خر ترین و شجاع ترین آدمیم که تو توی عمرت دیدی و خواهی دید.شاید دلیل خاص بودنم با بقیه همین باشه نمی دونم.
داد زدم و گفتم:
_جک تو دوست منی بفهم!اون دیشب ماریا رو تا مرز سکته برد.اما صبح وقتی ماریا بیدار شد هیچی از جریان دیشب یادش نبود.می فهمی؟
صدامو بالاتر بردم و گفتم:
_لعنتی این فاجعه اس!هر بار اون میخواد که با ترسوندن یکی از اطرافیان من،من رو مجبور به کاری کنه که حتی فکر بهش هم فاجعه اس!
جک با بهت و گیجی گفت:
_چی داری میگی؟!
رو به روش ایستادم.با کف دست به پیشونیم کوبیدم.دور خودم چرخیدم و با داد ادامه دادم:
_بار اولی که اون حرف رو از توی کتاب خوندم بهش اهمیت ندادم.چون هیچوقت همچین چیزی رو نشنیده بودم.اما وقتی متوجه شدم ماریا چیزی از این اتفاقا به خاطر نمیاره به یقین رسیدم که درسته!
جک که کلافه و عصبی شده بود،مثل من صداشو بالا برد و داد زد:
_چی میخوای بگی؟حرفتو بزن!
برخلاف دفعات قبل صدامو پایین اوردم و با ناراحتی گفتم:
_تو به من حسی داری؟!
مات صورتم شد و شوک زده به من نگاه کرد.با ناباوری لب زد:
_کی همچین حرف مزخرفی زده؟
کلافه گفتم:
_جک فقط جواب منو بده!تو به من حس داری؟
دستی در موهاش فرو کرد. لحظه ای سکوت کرد و به زمین زل زد.اما بلافاصله سرش رو بلند کرد،بدون اینکه به چشمام نگاه کنه،با بی تفاوتی که لرزش صداش مصنوعی بودنش رو به رخ میکشید ،گفت:
_تو برای من یک دوستی،من به همه ی دوستام حس دارم و برام ارزشمندن.
دستمو زیر چونش گذاشتم.سرش رو بالاتر اوردم و مجبورش کردم توی قرینه چشمام زل بزنه.با ناراحتی گفتم:
_هر وقت میخوای به کسی دروغ بگی به چشم هاش نگاه نمی کنی یا فقط برای من اینجوریه؟
غم عمیقی توی چشم هاش نشست.با ناراحتی بهم زل زده بود.حتی پلک هم نمیزد.تک تک اعضای صورتم رو از نظر گذروند و به آرومی و با لحنی خیلی غمگین گفت:
_درنیکا تو برای من...
ادامه نداد و سرشو پایین انداخت.یهو سرش رو بلند کرد. و کاملا غیر منتظره با جسارتی خاص و لحنی عصبی داد زد:
_آره!ِآره!آره!
دستشو زیر چونه ام گذاشت.مجبورم کرد به شب چشم هاش زل بزنم.با همون تن صدای بلندش ادامه داد:
_اره لعنتی من عاشقتم.نمی دونم چی تو وجودته که باعث شد توی این مدت کم حس کنم اونقدی میخوامت که اگه یه روز نباشی بدون تو می میرم.
شوکه شدم.انتظار داشتم حسش رو به من انکار کنه تا من هم با خیالی راحت، اون احتمالی که بهش فکر می کردم رو از خودم دور کنم.با ناراحتی ادامه داد:
_نمیخوای حرف بزنی؟نمیخوای چیزی بگی؟
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم،نذاشت و ادامه داد:
_نه!نه!اگه میخوای پسم بزنی نگو!هیچوقت نمیخوام ازت بشنوم که دوسم نداری.تو به من گفتی مثل برادرتم.نمی خوام اجبارت کنم به من جواب مثبت بدی اما به من شانس بده که برای رسیدن بهت تلاشم رو بکنم.
نمیدونستم چی بگم.حدس نمیزدم جک به من حسی داشته باشه؛فقط رو حساب چیزی که خونده بودم؛ این احتمال رو دادم و این سوال رو پرسیدم.به قلبم رجوع کردم.من واقعا هیچ حسی جز حس دوستی و برادری توی قلبم برای جک سراغ نداشتم.اما نمی خواستم دلش رو بشکنم.الان جونش واسم از هر چیزی مهم تره باید از خطری که تهدیدش می کرد ،نجاتش بدم.
به چشم هاش زل زدم و با لحنی شوکه و کمی ناراحت گفتم:
_جک من واقعا الان توی شرایطی نیستم که بتونم برای عشق وقتی بذارم و هدف های مهم تری دارم.
با ناراحتی و لحنی ملتمس گفت:
_می دونم!فقط ازت میخوام بذاری برای به دست آوردن قلبت حداقل تلاشم رو بکنم.
لحن ملتمس اش دلم رو به درد آورد.پسرهای زیادی بهم ابراز علاقه کرده بودند اما جایگاه جک برای من با اون ها اونقدری تفاوت داشت که نمی تونستم جواب تندی که به اون ها دادم رو تحویل جک هم بدم.هرچند از جوابی که در آخر بهش میدادم مطمعن بودم اما بهش نگاه کردم و با ناراحتی رو به چهره ی امیدوارش گفتم:
_باشه!فکر میکنم تو تنها کسی باشی که حداقل لیاقت فکر کردن رو داشته باشی اما خواهش می کنم امیدوار نشو چون جواب من صد درصد مثبت نیست.
لبخندی زد و با خوشحالی مضاعفی گفت:
_ممنونم که بهم این فرصت رو دادی.
رو به چهره ی خوشحالش کردم و با ناراحتی خیلی زیادی گفتم:
_حتی نمی تونی پیش بینی کنی که با این اوصاف چه فاجعه بزرگی در انتظاره جون اطرافیانمونه!
[/HIDE-THANKS]
_این کار منطقی ای نیست.باور کن نمی تونیم از پسش بربیایم.
پوفی کشیدم و کلافه گفتم:
_من کله خر ترین و شجاع ترین آدمیم که تو توی عمرت دیدی و خواهی دید.شاید دلیل خاص بودنم با بقیه همین باشه نمی دونم.
داد زدم و گفتم:
_جک تو دوست منی بفهم!اون دیشب ماریا رو تا مرز سکته برد.اما صبح وقتی ماریا بیدار شد هیچی از جریان دیشب یادش نبود.می فهمی؟
صدامو بالاتر بردم و گفتم:
_لعنتی این فاجعه اس!هر بار اون میخواد که با ترسوندن یکی از اطرافیان من،من رو مجبور به کاری کنه که حتی فکر بهش هم فاجعه اس!
جک با بهت و گیجی گفت:
_چی داری میگی؟!
رو به روش ایستادم.با کف دست به پیشونیم کوبیدم.دور خودم چرخیدم و با داد ادامه دادم:
_بار اولی که اون حرف رو از توی کتاب خوندم بهش اهمیت ندادم.چون هیچوقت همچین چیزی رو نشنیده بودم.اما وقتی متوجه شدم ماریا چیزی از این اتفاقا به خاطر نمیاره به یقین رسیدم که درسته!
جک که کلافه و عصبی شده بود،مثل من صداشو بالا برد و داد زد:
_چی میخوای بگی؟حرفتو بزن!
برخلاف دفعات قبل صدامو پایین اوردم و با ناراحتی گفتم:
_تو به من حسی داری؟!
مات صورتم شد و شوک زده به من نگاه کرد.با ناباوری لب زد:
_کی همچین حرف مزخرفی زده؟
کلافه گفتم:
_جک فقط جواب منو بده!تو به من حس داری؟
دستی در موهاش فرو کرد. لحظه ای سکوت کرد و به زمین زل زد.اما بلافاصله سرش رو بلند کرد،بدون اینکه به چشمام نگاه کنه،با بی تفاوتی که لرزش صداش مصنوعی بودنش رو به رخ میکشید ،گفت:
_تو برای من یک دوستی،من به همه ی دوستام حس دارم و برام ارزشمندن.
دستمو زیر چونش گذاشتم.سرش رو بالاتر اوردم و مجبورش کردم توی قرینه چشمام زل بزنه.با ناراحتی گفتم:
_هر وقت میخوای به کسی دروغ بگی به چشم هاش نگاه نمی کنی یا فقط برای من اینجوریه؟
غم عمیقی توی چشم هاش نشست.با ناراحتی بهم زل زده بود.حتی پلک هم نمیزد.تک تک اعضای صورتم رو از نظر گذروند و به آرومی و با لحنی خیلی غمگین گفت:
_درنیکا تو برای من...
ادامه نداد و سرشو پایین انداخت.یهو سرش رو بلند کرد. و کاملا غیر منتظره با جسارتی خاص و لحنی عصبی داد زد:
_آره!ِآره!آره!
دستشو زیر چونه ام گذاشت.مجبورم کرد به شب چشم هاش زل بزنم.با همون تن صدای بلندش ادامه داد:
_اره لعنتی من عاشقتم.نمی دونم چی تو وجودته که باعث شد توی این مدت کم حس کنم اونقدی میخوامت که اگه یه روز نباشی بدون تو می میرم.
شوکه شدم.انتظار داشتم حسش رو به من انکار کنه تا من هم با خیالی راحت، اون احتمالی که بهش فکر می کردم رو از خودم دور کنم.با ناراحتی ادامه داد:
_نمیخوای حرف بزنی؟نمیخوای چیزی بگی؟
تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم،نذاشت و ادامه داد:
_نه!نه!اگه میخوای پسم بزنی نگو!هیچوقت نمیخوام ازت بشنوم که دوسم نداری.تو به من گفتی مثل برادرتم.نمی خوام اجبارت کنم به من جواب مثبت بدی اما به من شانس بده که برای رسیدن بهت تلاشم رو بکنم.
نمیدونستم چی بگم.حدس نمیزدم جک به من حسی داشته باشه؛فقط رو حساب چیزی که خونده بودم؛ این احتمال رو دادم و این سوال رو پرسیدم.به قلبم رجوع کردم.من واقعا هیچ حسی جز حس دوستی و برادری توی قلبم برای جک سراغ نداشتم.اما نمی خواستم دلش رو بشکنم.الان جونش واسم از هر چیزی مهم تره باید از خطری که تهدیدش می کرد ،نجاتش بدم.
به چشم هاش زل زدم و با لحنی شوکه و کمی ناراحت گفتم:
_جک من واقعا الان توی شرایطی نیستم که بتونم برای عشق وقتی بذارم و هدف های مهم تری دارم.
با ناراحتی و لحنی ملتمس گفت:
_می دونم!فقط ازت میخوام بذاری برای به دست آوردن قلبت حداقل تلاشم رو بکنم.
لحن ملتمس اش دلم رو به درد آورد.پسرهای زیادی بهم ابراز علاقه کرده بودند اما جایگاه جک برای من با اون ها اونقدری تفاوت داشت که نمی تونستم جواب تندی که به اون ها دادم رو تحویل جک هم بدم.هرچند از جوابی که در آخر بهش میدادم مطمعن بودم اما بهش نگاه کردم و با ناراحتی رو به چهره ی امیدوارش گفتم:
_باشه!فکر میکنم تو تنها کسی باشی که حداقل لیاقت فکر کردن رو داشته باشی اما خواهش می کنم امیدوار نشو چون جواب من صد درصد مثبت نیست.
لبخندی زد و با خوشحالی مضاعفی گفت:
_ممنونم که بهم این فرصت رو دادی.
رو به چهره ی خوشحالش کردم و با ناراحتی خیلی زیادی گفتم:
_حتی نمی تونی پیش بینی کنی که با این اوصاف چه فاجعه بزرگی در انتظاره جون اطرافیانمونه!
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: