رمان عاشقی در قبرستان مخوف | پریا دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریا دهقان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/28
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
2,778
امتیاز
396
سن
25
[HIDE-THANKS]
با تعجب و بدبختی نالیدم:
_چی داری میگی؟اما من شنیدم که پدرت بخاطر بحث با برادرت سکته کرده.
پوزخندی زد و گفت:
_اونقد ساده ای که فکر میکنی پدر من با یه مشاجره ساده با پسرش از پا در میاد؟
با تعجب گفتم:
_پس داستان چی بوده؟
_برات تعریف میکنم اما اول لطفا بدون این که دلیلشو بپرسی؛بهونه ای برای دور شدنت از این عمارت بیار و وسایلتو جمع کن.باید حرکت کنیم.
با تاکید ادامه داد:
_اون کتاب و قالیچه رو هم یادت نره.
با تعجب گفتم:
_اولا اتاق زیر شیروانی قفله و من نمیدونم کلیدش کجاس. دوما قبلا من اون قالیچه رو یه بار دیدم و حدود ۳ متری هست.انتظار نداری که ۳ متر قالیچه رو توی کوله ام جا کنم و دور از چشم بقیه بردارم بیارم؟
خندید و گفت:
_کلید اتاق اون جا رو مامانم همیشه توی گلدون کنار اتاق میذاره و اینم بدون، اون قالیچه توانایی تبدیل به ابعاد مختلف رو داره.
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم!سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود،پرسیدم:
_چرا کسی قبل من این چیزهای به این مهمی رو پیدا نکرده بود و مامانت چرا اینقد راحت قالیچه رو اون جا گذاشته و مخفی نکرده؟
_مامان نمیدونه که اون قالیچه چه توانایی هایی داره.و پدر رو همیشه برای پول گزافی که برای خرید اون داده بود سرزنش میکرد و میگفت طرحش خیلی بده و اصلا زیبا نیست؛بخاطر همین تو انباری رهاش کرده!مامان از هیچی خبر نداره درنیکا!اما تو باید عجله کنی.
و جلوی چشم های متعجب من غیب شد‌ و من رو با یه دنیا علامت سوال تنها گذاشت.
***
همون دروغ هایی که تحویل سارا داده بودم رو با آب و تاب بیشتر برای اشرف خانوم تعریف کردم و با بدبختی راضیش کردم که باید برای مدتی برم.اصلا آسون نبود که توی مردمک چشماش که با شک من رو می پایید،نگاه کنم و دروغ بگم اما مجبور بودم! بر خلاف من که راحت بهش دروغ گفتم،باز هم خانومی و متانت خودشو بهم ثابت کرد و در برابر چشمای متعجب ام دسته ای اسکناس رو به عنوان حقوقم بهم داد.الانم توی اتاقم مشغول جمع کردن وسایلم که شامل وسایل شخصیم و کتاب طلسم میشد،هستم و به حرفای اون روح یا همون ریما فکر می کنم.اما هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.مثل دفعه های قبل پنهانی و با حواسی جمع خودم رو به طبقه سوم رسوندم.مریم خانم رو دیدم که مشغول گردگیری عتیقه های گوشه طبقه بود.عالی شد!زیر لب لعنتی ای به این شانسم گفتم.جلو رفتم و دستم رو برای گرفتن دستمال جلو بردم و گفتم:
_بدید من تمیز میکنم مریم جون،شما از صبح سرپا بودید خسته اید.
یکم نگام کرد و با تعارف گفت:
_ممنون خودم از پسش برمیام.
با اصرار دستمالو ازش گرفتم و با چاپلوسی گفتم:
_تربیتم اجازه نمیده جلوی من بزرگترم کار کنه!بدید من شما برید.
با کمی مکث تشکری کرد و بعد از انداختن نگاه کوتاهی بهم،راه پله ها رو پیش گرفت و از زاویه دیدم محو شد.بعد از کشیدن سرک کوتاهی پشت راه پله ها،با اطمینان از رفتنش،دستمالو پرت کردم اونور و همون جور که ریما گفته بود؛کلید رو از داخل گلدون برداشتم و در اتاق رو باز کردم.انباری کوچیک و نامرتبی که از سقفش لامپی سوخته آویزون شده بود و دیوارهاش تار عنکوبت گرفته بود،توی ذوقم زد.چشمم رو به نقطه ای که برای بار اول قالیچه رو دیده بودم، دوختم. به صورت لول شده همون جا قرار داشت.جلو رفتم و اروم و بی سر و صدا از پشت کارتون ها درش اوردم.دستی روش کشیدم و به این فکر کردم که چجوری باید اینو داخل کوله ام جا کنم.یعنی چی که توانایی تغییر سایز داره؟به این فکر کردم کاش الان بی دردسر اونقدی کوچیک میشد که توی کوله ام جا بگیره!حس کردم چیزی زیر دستم لرزید و در برابر چشم های متعجب زده من قالیچه اندازه دو کف دست شد.آب دهنمو از ترس قورت دادم و چشمام رو روی قالیچه ای که هیچ شباهتی به سایز اولیه اش نداشت،دوختم!هیچ جوره نمیتونستم درک کنم که الان چه اتفاقی افتاد.من که کاری نکردم و طلسمی نخوندم.چرا این اتفاق افتاد؟باید از ریما میپرسیدم!بیشتر از این به فکرام ادامه ندادم و قالیچه رو به راحتی داخل کوله ام جا دادم و زیپش رو کشیدم.در رو قفل کردم و کلید رو جای اولش گذاشتم.برای خالی نبودن عریضه و جلوگیری از شک کردن بهم،سرسری عتیقه ها رو دستمال کشیدم و بعد ده دقیقه پایین رفتم و چمدون و کوله امو از اتاقم که واقع در طبقه دوم بود؛برداشتم و خودمو به طبقه اول رسوندم.
مریم خانوم با شک به من و کوله ی روی شونه ام و چمدون دستم نگاهی انداخت و گفت:
_داری میری؟
با متانت جواب دادم:
_بله همینطوره!
بازم با چاپلوسی پریدم بغلش و گفتم:
_برام دعا کن مریم جون.خیلی خوشحالم قراره عمه ی مامانم رو بعد اینهمه سال ببینم!
منو توی اغوشش فشرد و گفت :
_خدا به همراهت باشه دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و با چشم دنبال اشرف خانوم گشتم.
یهو صدای محکمش از پشت سرم اومد که گفت:
_فکر کنم تو چیزی رو با خودت از این خونه میبری که متعلق به منه.
اوه خدای من!نه!چجور فهمید قالیچه رو برداشتم؟مگه اصلا میدونه قالیچه تغییر سایز میده؟
با استرس برگشتم سمتش و به چشمای خندانش زل زدم.با صورت چروکیده اما زیبا و مهربونش با لبخند به من زل زده بود.با تعجب به لبخندش نگاه میکردم که با لحنی شوخ ادامه داد:
_تو داری پرستار مهربون و زیبای عمارت من رو که با اومدنش به این عمارت رنگ بخشید رو با خودت میبری!
با این حرفی که زد،نفسی از سر آسودگی کشیدم.امیدوارم تا قبل رفتن من هـ*ـوس رفتن به اتاق زیر شیروانی رو نکنه و مثل قبل علاقه ای به دیدن قالیچه ای که در نظرش شوهرش هنگام خرید اون نهایت کج سلیقگی رو به خرج داده بود؛ نداشته باشه.
لبخندی به روش زدم و مثل خودش با لحنی شوخ گفتم:
_و همچنین سعادت دیدن و داشتن یه صاحب کار با کمالات و مهربون رو هم از خودم می گیرم.
مادرانه بغلش کردم و بابت لطفی که در حقم کرده بود،تشکر کردم.
بعد از خدافظی با مریم خانوم و مش رجبی که برای اولین بار در زمان اقامتم،توی حیاط عمارت دیدمش،از عمارت بیرون زدم و راه کوچه رو در پیش گرفتم.هوا سرد بود و باعث میشد توی خودم جمع بشم.الان باید کجا میرفتم؟به خودم لعنت فرستادم که به یه روح اعتماد کردم اما بلافاصله بعد این فکرم هاله ای سفید و معلق در هوا کنارم ظاهر شد.چند بار پلک زدم و تونستم چهره ی ریما رو تشخیص بدم.صداشو شنیدم که گفت:
_حواسم بهت هست.نگران نباش و دنبالم بیا.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    متعجب بهش نگاه کردم که گفت:
    _قالیچه رو که همراه خودت اوردی؟
    با حرص گفتم:
    _تو که همه چیو میدونی باید خوب هم دیده باشی که قالیچه چطوری کوچیک شد و با خودم اوردمش‌.
    تبسمی کرد و گفت:
    _اره دیدم و حتما برات سواله که چجوری اون اتفاق افتاد؟
    با عصبانیت گفتم:
    _اگه بازم نمیخوای بگی،بعدا متوجه میشی.اره برام سواله.
    _قالیچه با نیروی ایمان و بخاطر هدف و قلب پاکت خواسته ات،چیزی که از ذهنت گذشت رو انجام داد‌.
    قهقه ای زدم و گفتم:
    _یه جوری حرف میزنی انگار که آدمه و همه چیز رو درک میکنه.
    با لحنی مرموز گفت:
    _آدم نیست اما در سال ۱۷۵۸ میلادی با جادوی خیلی قوی یه الهه بزرگ برای یک هدف مهم ساخته شد.هر کسی نمیتونه ازش استفاده کنه.
    نگاهی بهم انداخت و حرفشو کامل کرد:
    _مگر شخصی با نیرویی خاص و سفید!
    _چه جالب!اما من که شخص خاصی نیستم و نیروی خاصی هم ندارم.
    به عمق چشم هام زل زد و گفت:
    _تو خیلی خاص تر از اون چیزی هستی که فکر میکنی اما فعلا از من سوالی نپرس تا وقتش برسه اجازه ای ندارم چیزی بهت بگم.
    چیزی به ذهنم رسید و بلافاصله با خوشحالی گفتم:
    _پس میتونم فکر کنم که میخوام وارد قالیچه بشم و این اتفاق هم میفته!
    آهی کشید و گفت:
    _ای کاش همه چی به سادگی ای که تو فکر میکردی بود!
    به شدت تو ذوقم خورد و با ناراحتی گفتم:
    _یعنی اینجوری نیست؟مگه خودت نگفتی چون به خواسته ام فکر کردم اونو انجام داد،پس الان چه فرقی داره؟
    _تغییر ابعاد یکی از کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین کاریه که این قالیچه توانایی انجامش رو داره.اما ورود به قالیچه یا بهتره بگم قبرستان هریمون کار ساده ای نیست!
    با تعجب تکرار کردم:
    _قبرستان هریمون؟
    _اره همون قبرستانی که شکلش روی قالیچه طراحی شده.
    خواستم چیزی بگم که نذاشت و گفت:
    _بسه!دیگه هیچی نپرس تا الان هم در جواب سوالاتت،اضافه گویی کردم!
    هوف!میدونستم تا نخواد؛هرچقد سوال بپرسم جوابی نمیگیرم پس بی حرف به همراهش به سمت مسیر نامعلومی که طی میکردیم ادامه دادم.یهو یاد اون مردی که بخاطرش اون همه ریسک کردم و تصویرشو برگردونم،افتادم.اون ازم خواست جسمشو برگردونم. بی توجه به حرف چند دقیقه پیشش مبنی بر نپرسیدن سوال؛با شتاب به سمت ریما برگشتم و گفتم:
    _قبل این که تو رو ملاقات کنم.با یک مرد ملاقات داشتم و تو اونروز اتفاقی گفتی که همه چیز رو میدونی.پس حتما هم میدونی اون از من چه درخواستی داشته‌.من باید چجوری جسم اون مرد رو برگردونم؟اصلا اون کی هست؟
    مسیری رو به سمت راست پیچید.به اطراف نگاه کردم.وای خدای من باز هم قبرستون؟چرا همه چیز به قبرستون ختم می شه؟!خواستم بپرسم این جا چرا که با حرفی که زد ،لال شدم.
    _اون آدم خوبی نیست درنیکا.
    با وحشت گفتم:
    _حدس میزدم زئورا باشه.
    خندید و گفت:
    _نه هیچکس تا حالا زئورا رو ندیده و کسی نمیدونه چه شکلیه جز افراد خیلی نزدیکش!
    با شک گفتم:
    _اگه کسی ندیدتش پس از کجا معلوم این زئورا نباشه؟
    با لحنی مطمعن گفت:
    _نیست!چرا شو خودت میفهمی!
    باز هم با شک گفتم:
    _باید کمکش کنم؟
    _اره باید جسمش رو برگردونیم.توی راهی که در پیش داریم بودنش میتونه کمکمون کنه!
    به اطراف قبرستونی که توش بودیم نگاهی انداختم.همون جایی بود که برای انجام طلسم اومده بودم.رو کردم بهش و گفتم:
    _چجوری باید جسمش رو برگردونیم؟اصلا ما چرا اینجاییم؟
    از حصار آهنی قبرستون رد شد.من هم به دنبالش حصار رو بالا کشیدم و وارد شدم.بی حرف از بالای قبرها رد میشد.من هم تمام سعی خودم رو میکردم که پام رو روی قبرها نذارم و از بغلشون رد بشم.تا اخر قبرستون جلو رفتیم.سوز بدی میومد و سردم شده بود.دستامو بغـ*ـل کردم و سعی کردم،به صداهایی که اطرافم پخش میشد،بی تفاوت باشم.هر چند این صداها یک صدم از اون ترسی که من اون شب هنگام شکستن طلسم کشیدم رو برام تداعی نمی کرد.
    بالاخره به سمت یکی از قبرهایی که با ما فاصله ای نداشت رفت و ایستاد.منو صدا زد و گفت:
    _من نمیتونم چیزهای دنیوی رو لمس کنم.
    به بالای قبر بی نام و نشونی که جلوم بود اشاره کرد و ادامه داد:
    _خاک رو کنار بزن و اهرم زیرشو لمس کن و فشار بده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    جلو رفتم و روی زانوهام خم شدم. با دو دستم خاک های قسمتی که اشاره کرده بود رو کنار زدم.
    ریما_تا عمق پایین تری کنار بزن!
    خاک ها رو بیشتر کنار زدم و چشمم به یک میله ی آهنی سیاه افتاد و رو به ریما گفتم:
    _این اهرمه؟
    با عجله گفت:
    _اره زود باش فشارش بده.
    با هول ادامه داد:
    _عجله کن باید بریم.
    اهرم رو فشار دادم که صدایی اومد.برگشتم و به قبر نگاهی انداختم.از چیزی که می دیدم،تعجب کرده بودم!سنگ قبر به طرز شگفت آوری کنار رفته بود. با شجاعتی که این روز ها توی وجودم جون گرفته بود ؛خواستم داخل قبر رو نگاه کنم که بلافاصله صدای ریما اومد که گفت:
    _خاک ها رو برگردون و روی اهرم رو بپوشون.
    داد زد:
    _عجله کن لعنتی!
    با عجله خاک ها رو به حالت اول روی اهرم برگردوندم و گفتم:
    _این همه عجله برای چیه؟
    با لحنی هول کرده و آمیخته با ترس گفت:
    _اگه میخوای زنده بمونی،سوال نپرس؛عجله کن و دنبالم بیا.
    و داخل قبر فرو رفت.شوکه شدم!یک درصد نمیخواستم به این فکر کنم که قراره وارد اون قبر بشم.
    با وحشت و تته پته زیر لب نالیدم:
    _نکنه داخلش جنازه هم هست؟
    با این فکر انگار تازه یادم اومد که داخل قبر جنازه میذارند. دستامو جلوی دهنم گذاشتم.جیغی زدم و عقب رفتم.صدای عصبی ریما به گوشم می رسید که با داد و وحشت میگفت:
    _لعنتی قبر خالیه!عجله کن!
    چاره ای نداشتم.باید داخل قبر می رفتم.کف دستم رو به زمین تکیه دادم و با یه جهش داخل قبر پریدم.تا خواستم اطرافمو نگاه کنم؛صدای یهویی ریما از کنار گوشم باعث شد،ضربان قلبم بالا بره و وحشت زده دستمو روی قلبم بذارم.
    ریما_اهرم گوشه دیوار رو لمس کن تا در قبر بسته بشه.
    با ترس جیغ زدم:
    _میخوای اینجا زندانیمون کنی؟
    با لحنی به شدت عصبی داد زد:
    _ساکت شو و کاری که گفتم رو بکن.
    چشمام جایی رو درست نمی دید.فضا به طرز رعب آوری تاریک و نمناک بود.سمت جایی که با دستاش نشونم میداد و به خاطر سفیدی لباسش راحت میتونستم رد دستش رو دنبال کنم ؛رفتم و دیوار قبر رو لمس کردم.برجستگی ای رو زیر دستم حس کردم و حدس زدم که اهرم باشه.دستمو روش فشار دادم و سنگ قبر بالای سرمون سر جاش قرار گرفت.همون یه ذره دیدی رو هم که داشتم،از دست دادم.ریما که انگار خیالش راحت شده بود؛جلو افتاد و گفت:
    _دنبالم بیا!
    _ توی این یه وجب جا کجا بیام؟
    عصبی غرید:
    _کلافه ام کردی.یک بار دیگه سوال بیخودی بپرسی؛همین جا ول می کنم و میرم.
    حقیقتا از تهدیدش ترسیدم.فکر اینکه یه ثانیه اینجا تنها باشم،تک تک موهای تنم رو سیخ می کرد.تهدیدش کارساز بود؛چون که بدون حرف دنبالش راه افتادم.
    برخلاف تصورم این جا فقط ظاهرش از بیرون یک قبر بود اما در واقع راهرویی زیر زمینی بود.جلوی پامو نمی دیدم. پام به چیزی گیر کرد.سکندری خوردم و روی زمین افتادم.
    ریما گفت:
    _چراغ قوه نداری؟من راحت در تاریکی می تونم ببینم برای تو مشکله!
    چراغ قوه ای نداشتم.اما گوشیم که همراهم بود،بهتر بود از چراغ قوه اون استفاده کنم.
    گوشیم رو همیشه داخل جیب شلوارم جا میدادم.داخل جیبم دست بردم و گوشیم رو برداشتم.خدا رو شکر شارژش کامل بود؛چون این روز ها وقتی برای استفاده ازش نداشتم.با کمک چراغ قوه اش راهروی خاکی و پر از سنگ ریزه ی جلوم رو روشن کردم.ده دقیقه ای بود که پشت سر ریما وارد راهروهای پیچ در پیچ و طولانی ای می شدم.نفسم گرفته بود و تنفس برام سخت شده بود.زیره زمین بودیم و فشار اکسیژن خیلی کم بود.بلاخره به ایستادن رضایت داد و گفت:
    _از این راهرو که بگذریم وارد پورتال سفید می شیم.
    با این که نمی دونستم مقصد کجاست؛اما با فکر به رهایی از این راهروهای زیر زمینی،با خوشحالی گفتم:
    _خب زود باش بریم دیگه!
    _متاسفم روح ها اجازه ی وارد شدن به پورتال سفید رو ندارن!
    با تعجب و ترس گفتم:
    _یعنی می خوای تنهام بذاری؟
    با آرامش و اطمینان گفت:
    _نه من جسم ندارم و میتونم طی العرض کنم.این پورتال تو رو به مقصدی که مورد نظره هدایت میکنه.من اون جا منتظر رسیدن تو می مونم.
    همون جوری که کم کم از دیدم محو می شد گفت:
    _فقط اینو یادت باشه وقتی وارد پورتال شدی،به هیچ چیز منفی ای فکر نکنی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    به جای خالی ای که تا چند ثانیه پیش توسط اون پر شده بود،زل زدم.اما سریع به خودم اومدم و سمت در برگشتم و قدم اول رو داخل پورتال گذاشتم.در پشت سرم بسته شد و من به شدت به سمت پایین سقوط کردم.حسم مثل کسی بود که از یه بلندی در حال سقوطه،اما اینقد سرعتم زیاد بود،هیچ چیز رو نمی دیدم.فقط سیاهی محض بود و منی که داشتم سقوط می کردم.از کمبود اکسیژن،تنفس کردن برام مشکل شده بود.یه ربع گذشت که به شدت روی یه چیز سفت فرود اومدم و ایستادم.نگاه کردم؛زمین بود.شبیه اون دری که هنگام ورودی پورتال دیدم؛رو به روم بود.به طرفش رفتم و سمت خودم کشیدمش.باز نشد!ایندفعه سمت بیرون هولش دادم.باز شد و منم همراهش با شدت به بیرون پرت شدم.چشمام به تاریکی عادت کرده بود و نور به شدت چشمام رو میزد؛بستمشون و بعد چند ثانیه سعی کردم آروم آروم لای پلک هام رو باز کنم و محیط اطرافم رو رصد کنم.با باز کردن چشمام از دیدن منظره ای که رو به روم بود،دهنم باز موند و چشمام قد توپ بسکتبال گنده شد.رو به روم یه جنگل با درختای بسیار بلند و سر سبز و نمای فوق العاده بود.اینقد زیبا بود که حتی نمیتونستم توصیفش کنم‌.من الان دقیقا وسط یه راه باریک،که چپ و راستم رو درخت های سر به فلک کشیده پر شاخ و برگی احاطه کرده بودند؛ایستاده بودم.به عقب نگاه کردم و اما در کمال تعجبم دیگه خبری از در پروتالی که تا چند دقیقه پیش ازش خارج شدم،نبود!نمی دونستم چرا و چطوری از این جنگل سر درآوردم و الان باید در دل این جنگل،کجا برم؟نگاهم رو به آسمون دوختم و تازه فهمیدم برخلاف زمانی که وارد اون قبر شدیم،روز بود و هوا روشن!مگه چقد زمان گذشت که یهو روز شد؟حدس زدم این جا یکی از جنگل های واقع در شمال کشور باشه.همینجور مات سر جام ایستاده بودم و مثل خنگ ها به اطرافم زل زده بودم که ریما در مقابلم ظاهر شد و گفت:
    _به جنگل هویا باکیو خوش اومدی!
    با تعجب گفتم:
    _چی؟!جنگل هویا باکیو؟اینجا دیگه کجای ایرانه؟چقد اسمش عجیبه،تا حالا نشنیده بودم.
    با آرامش جواب داد:
    _این جنگل واقع در رومانی هست و به گفته بقیه به مثلث برمودای ترانسیلوانیا منسوب میشه.
    فکم افتاد.داره در مورد همون جنگلی صحبت می کنه که راجع بهش وقتی کوچیک بودم و مدرسه می رفتم؛از معلم جغرافیام شنیده بودم.طبق گفته معلمم که اونموقع چندان برام قابل باور نبود؛این جنگل یکی از تسخیرشده ترین جنگل های دنیا محسوب میشه‌ و به خاطر همین به مثلث برمودا تشبیه اش کردند.ولی!ولی صبر کن ببینم!چی گفت؟این جنگل توی کشور رومانیه!با این فکر داد زدم:
    _یعنی ما الان در کشور رومانی هستیم؟
    لبخند زد:
    _بله!
    با تعجب گفتم:
    _اما این چطور ممکنه؟ما ایران بودیم و الان در این زمان کم توی یه کشور دیگه؟
    شروع کرد به جلو رفتن و همونطور که حرکت میکرد؛گفت:
    _خاصیت پورتال ها جابه جایی مسافت های طولانیه!
    نمی تونستم هضم کنم که چرا الان توی یه کشور دیگه هستیم!با تعجب گفتم:
    _چرا اومدیم یه کشور دیگه؟
    با لحنی آرامش بخش گفت:
    _قول میدم تا ساعاتی دیگه بلاخره جواب پاره ای از سوالاتت رو بگیری!
    با ترس گفتم:
    _اما من شنیدم این جنگل تسخیرشده هست.
    خندید و گفت:
    _هست اما نترس فعلا با ما کاری ندارند.جلو بیا!کسی الان به دنبال ما میاد.
    با کنجکاوی پرسیدم:
    _کی قراره بیاد؟
    باز هم با لحنی خونسرد گفت:
    _یکم جلوتر خودت متوجه میشی.
    ای بابا!اینم که فقط بلده با جواب ندادن بره تو مخم آدم!خسته و کلافه از این همه ندونستن به همراهش دل به جنگل مه گرفته پیش روم زدم.یهو دیدم ایستاد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.بعد چند دقیقه از رو به رومون قامت یک مرد رو تشخیص دادم.اما چون فضای جنگل رو مه در برگرفته بود؛ نمی تونستم درست چهره اشو ببینم.نزدیک شد و کم کم چهره اش نمایان شد.چشمم رو به روی صورتش دوختم.یه مرد جذاب با چشم و ابرویی مشکی، موهایی که به صورت زیبایی رو به بالا حالت داده شده بود و چند تار موی سفید داخلش به چشم میومد و بینی خوش فرم و لبایی نازک داشت که بهش می خورد حول و حوش ۳۰ سال سن داشته باشه.اول به ریما بعد به من نگاه کرد و گفت:
    _خوش اومدی من جک هستم و تو باید کارولین باشی.
    ای بابا!روزی که بفهمم کارولین کیه،پیداش میکنم و بهش میگم خواهر من بیا جای خودت وایسا که اینقد منو با تو اشتباه نگیرن.
    با عصبانیت گفتم:
    _ممنون اما من کارولین نیستم.اسمم درنیکاست.
    لبخند زد و گفت:
    _اسم زیبایی دارید!لطفا همراه من بیاید.
    به ریما نگاهی انداختم که اشاره کرد به حرفش گوش بدم.عین جوجه اردکی که دنبال مامانش راه می افتاد؛پشت سرش راه افتادم.بعد چند دقیقه کنار درخت تنومند و قطوری ایستاد و کف دستاشو روی پوست درخت گذاشت و چشم هاش رو بست.با چیزی که دیدم؛ابروهام چسبید به موهام!درخت باز شد و شکل یه در ورودی رو به خودش گرفت!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با وارد شدن اون دو تا،منم پشت سرشون وارد شدم اما وقتی اولین قدم رو گذاشتم ؛جیغ زنان به شدت به سمت پایین پرتاب شدم. و چند ثانیه بعد محکم به زمین خوردم.اشکم درومده بود و پام خیلی درد گرفته بود‌.کفش های عجیب و مشکی رنگی رو جلوی صورتم دیدم که با صدایی که اومد مطمعن شدم مال جکه!
    _ببخشید این جا یکم برای تو عجیبه اما عادت میکنی.
    دستشو به سمتم گرفت تا بلند بشم.به دستش نگاه کردم. به وجدانم نهیب زدم:
    ((بی خیال!من که از اولم تو فاز مذهبی نبودم!))
    کف دستمو با خجالت توی دستش گذاشتم و اونم با یه حرکت منو بلند کرد.به اطرافم نگاهی انداختم و ریما رو ندیدم.رو به جک پرسیدم:
    _ریما کجاست؟
    با لبخند به صورتم و شال روی سرم نگاه کرد و گفت:
    _رفت ورود ما رو به رییس خبر بده.هر چند به نظرم حرف خصوصی ای با رییس داشت وگرنه ما این جا آب هم بخوریم رییس میفهمه،نیازی به خبر دادن نیست.
    با تعجب گفتم:
    _رییس کیه؟
    تا خواست جواب بده؛مانع شدم و گفتم:
    _ببین من سوال های زیادی دارم و این چند وقت اینقد بهم گفتن بعدا میفهمی ؛دیگه تحمل ندارم.لطفا تو یکی جواب منو بده.منو واسه چی این جا آوردید و چرا کارولین صدام زدی؟!
    جک با تعجب نگام کرد و گفت:
    _اولش فکر میکردم داری شوخی میکنی اما واقعا تو از هیچ چیزی خبر نداری؟
    محکم گفتم:
    _نه!بهم بگو.
    نگاهی به اطراف انداخت و آهسته گفت:
    _بیا بهت میگم.
    تازه چشمم به محیط اطراف خورد.شبیه یک اردوگاه نظامی خیلی بزرگ بود.که مردان و زنانی با لباس های رزمی با هم دیگه تمرین تیر اندازی،شمشیر زنی و هنر های رزمی می کردند!تعجب کردم چطور همچین جایی به این بزرگی زیر این درخته؟!چیزی که باعث میشد بیشتر تعجب کنم،این بود که با اینکه انگار زیر زمین بودم؛کمبود اکسیژنی حس نمی کردم و ریتم نفس هام طبیعی بود.دنبال جک راه افتادم که دیدم سمت مسیری رفت و شاخک ها و برگ هایی که احاطش کرده بود رو کنار زد.چشمم به یه جای سر سبز و پر از درختای کوچولو افتاد.انگار جنگلی بود با ابعاد کوچیک!درخت هاش هم قد من بودند و حدود ۱۷۰ سانتی متری ارتفاع داشتند.رو به جک گفتم:
    _چقد این جا باحاله!
    خندید و گفت:
    _این جا واقعا به من آرامش میده.
    لبخند زدم و گفتم:
    _منم از این جا حس آرامش میگیرم و احساس خوبی دارم.
    یهو متوجه فارسی حرف زدنش شدم و با لحنی متعجب گفتم:
    _تو الان نباید رومانیایی صحبت کنی؟چطوری فارسی حرف میزنی؟
    از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت:
    _خاصیت اینجاست.زبان تو رو برای من به زبان خودم و زبان من رو برای تو به زبان خودت ترجمه می کنه!
    با لحنی متعجب و البته کمی ذوق زده،گفتم:
    _چه باحال!
    روی یک تکه سنگ نشست و به من هم اشاره کرد روی تکه سنگ کنارش بنشینم.به آرامی جلو رفتم و کنارش نشستم.صورتشو سمتم چرخوند و همونجوری که به چشم هام زل میزد،گفت:
    _تو واقعا نمیدونی کی هستی؟
    آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
    _من از وقتی یادم میاد،پیش عموم و زنش زندگی می کردم.اونا هم هیچوقت عکسی از پدر و مادرم نشونم ندادند و می گفتند عکسی ازشون نداریم.فقط بهم گفتند اسم مادرت زهرا و پدرت صادقه و براثر یه تصادف فوت کردند.
    با تعجب گفت:
    _اما من شنیدم اسم پدر و مادرت یه چیز دیگس!
    با کنجکاوی برگشتم سمتش و گفتم:
    _چی؟
    نگام کرد و گفت:
    _چیزی که من شنیدم اینه که اسم مادر تو جولیا و پدرت محمد بوده.
    با تعجب و شوک گفتم:
    _مادرم یک خارجی بود؟
    _آره و اینو هم میدونم که جد مادرت یک الهه نور بود!
    یکم با چشمای گرد نگاهش کردم و بعد بلند بلند زدم زیر خنده.همونجور که می خندیدم،گفتم:
    _خداییش فیلم تخیلی زیاد می بینی نه؟الهه نور دیگه چی چیه؟
    با اخم رو بهم گفت:
    _اما من باهات شوخی نمی کنم.
    بلند شد و همونجور که داشت می رفت، ادامه داد:
    _بهتره بریم پیش رییس، اون خودش همه چیز رو برات توضیح میده.
    خنده ام قطع شد و با تعجب به رفتنش نگاه کردم.به خودم اومدم و پشت سرش با قدم های بلند راه افتادم.
    از کنار همون اردوگاه رزمی که همه مشغول تمرین بودند،رد شدیم.یکم که جلو رفتیم؛ از دور چشمم به کلبه های چوبی کوچیکی افتاد که در کنار هم یک دهکده چوبی کوچیک رو ساخته بودند.به سمت یکی از اون ها که از همه بزرگتر بود،رفت و در زد.
    صدایی ناشناس اومد که گفت:
    _وارد شو!
    پشت سرش راه افتادم و وارد کلبه شدم.چشمم به کلبه ی زیبای چوبی ای افتاد.داخلش صندلی هایی قهوه ای با جنس چوب دور تا دور کلبه چیده شده بود.گلیمی از جنس پوست حیوانات روی زمین پهن شده بود. به نظر می رسید این جا اتاق کار باشه.داخل کلبه تاریک بود اما نه اونقدی که نتونم پیرمردی حدود ۵۰ ساله رو که از پشت میز قهوه ای چوبی بزرگش به من زل زده بود،ببینم.به صورتش دقیق شدم.صورتی استخونی،ریش های بلند سفید و موهای بلند سفیدی داشت که پشت سرش بسته بود.چهره محکم و پر جذبه ای داشت.با صدا و لحن دستوریش به خودم اومدم.
    _بنشین!
    ناخوداگاه اخمام توی هم رفت.به سمت یکی از صندلی های چوبی رفتم و روی اون نشستم.جک هم ما رو تنها گذاشت و در کلبه رو بست.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    پیرمردی که بهش رییس می گفتند و اسمش رو نمی دونستم؛رو بهم گفت:
    _ من ویلیام هستم و حتما تو از من سوال های زیادی داری!
    با جسارت در چشم های خاکستریش زل زدم و گفتم:
    _بله و نمی خوام دوباره جمله ی کلیشه ایه بعدا میفهمی رو از شما هم بشنوم!
    خنده بلندی کرد و گفت:
    _دختر جسور و زیبایی هستی!
    دستی به ریش های بلندش کشید و ادامه داد:
    _اگه کسی جوابت رو واضح نداد؛برای این بود که من می خواستم از زبون خودم بشنوی.
    با کلافگی و کنجکاوی گفتم:
    _خب می شنوم!
    کمی مکث کرد و بعد با لحنی عاری از هر گونه احساسی گفت:
    _نزدیک به چند قرنه که خون آشام سیاه پلید و شروری به اسم زئورا رهبری کل خون آشام های سیاه رو به عهده گرفته و باعث کشته شدن میلیون ها انسان و موجودات ماورایی دیگر،در سرتاسر جهان شده. در طول این سال ها خیلی ها حتی الهه ها و جنگاوران بزرگ به قصد نابودیش متحد شدن؛اما نتونستن اونو شکست بدن!جادویی قوی از اون محافظت می کنه و افراد خیلی قوی ای داره!جد مادر تو یک الهه بود که به هدف از بین بردن زئورا،با جادوی قبرستان هیرمون،قالیچه ای اسرار آمیز ساخت و پیش بینی کرد ؛زمانی خواهد رسید که یک دختر از نسل خودش متولد خواهد شد که با نیروی سفیدی که داره با استفاده از اون قالیچه، بر تاریکی غلبه می کنه و زئورا رو شکست خواهد داد.این خبر به گوش زئورا رسید و هر بار که از نسل اون الهه، دختری متولد می شد در بدو تولدش اونو می کشت یا زنده به گور می کرد!اما وقتی تو به دنیا اومدی،پدر و مادرت ترسیدند و پدرت تو رو به یکی از فامیل های دورش در ایران سپرد؛تا تو رو از چشم زئورا مخفی کنه!خانوادت هم جوری رفتار کردند که انگار تو سقط شدی و مردی!اما تو با ورودت به اون محفل،جایی که خدمت گزار زئورا،یعنی تهوس بود؛همه چیز رو خراب کردی و الان اون می دونه زنده ای و دنبال توهه!افرادش ردت رو زده بودند و اگه چند ساعت دیرتر از اون عمارت در میومدی،الان زنده نبودی!
    اصلا نمی دونستم چی بگم!حجم چیز هایی که شنیده بودم برام خیلی سنگین بود.بلاخره فهمیدم مادر و پدرم کیا هستن.حس عجیبی داشتم.هم خوشحال بودم از این که پیداشون کردم و هم ناراحت که این همه سال ازشون دور بودم.فقط یه سوال تو ذهنم بود.با ناراحتی پرسیدم:
    _پدر و مادرم زنده ان؟
    با تاسف گفت:
    _متاسفانه اونا به دست افراد زئورا که برای پیدا کردن تو اومده بودند؛کشته شدند.
    حالم بد شد.بغض مزاحمی بیخ گلوم گیر کرد و راه نفسم رو بست.تمام خوشحالی که از پیدا کردن پدر و مادرم بهم دست داده بود؛پر کشید و جاش رو به نفرتی عظیم از زئورا در دلم داد.من تا قبل این حرف ها حتی نمی دونستم خون آشام ها وجود دارند اما حالا می فهمم یکی از اون ها پدر و مادرم رو کشته!از همه ی خون اشام ها متنفر شدم!دستام از شدت تنفر مشت شد.ناخونای بلندم پوست دستم رو خراشید.سعی کردم آروم باشم تا بتونم جواب سوال هام رو بگیرم.نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
    _اسم اصلی من کارولینه؟
    دستاشو در هم قفل کرد و زیر چونه اش تکیه داد.به جلو خم شد و گفت:
    _کارولین اسمی بود که مادرت برای تو انتخاب کرد و به خاطر اینکه در انتخاب اسم با پدرت به توافق نرسیده بودند، پدرت اسمی که الان داری رو برای تو انتخاب کرد.
    با لحنی که به خاطر حرفایی که شنیده بودم ناراحتی شدیدی توش حس میشد،گفتم:
    _قالیچه و کتاب به اون مهمی چرا توی اون عمارت بود؟اشرف خانوم کجای ماجراست؟
    _شوهر اون علاقه ی زیادی به عتیقه جات داشت و توی کار خرید و فروش عتیقه و اجناس گرون قیمت بود.
    رو بهم کرد و ادامه داد:
    _حتما از اون همه عتیقه داخل عمارت اینو فهمیدی.
    سری به نشونه ی تایید تکون دادم و منتظر تکمیل حرفاش شدم.
    _اون قالیچه توسط کسایی که هیچوقت نفهمیدیم کیا هستن،دزدیده شد و در اخر سر از یه مزایده در آورد.بقیه اشو می تونی حدس بزنی!عبدالله خان با قیمت بالا قالیچه رو خرید و وارد عمارت کرد.حدس می زنم کتاب هم رو هم در طول یکی از سفر هاش خریده بود که البته کتاب آنچنان اهمیتی حداقل برای الان ما نداره.اینکه تو از اون عمارت سر در آوردی و تونستی اون قالیچه رو پیدا کنی!در سرنوشت تو و کاملا اتفاقی بود.
    با لحنی که سعی می کردم از شدت ناراحتی و نفرت درونش کم کنم،گفتم:
    _ریما می گفت که اون ها پدرشو کشتن و ..
    حرفمو قطع کرد و گفت:
    _هدف ما فعلا صحبت کردن راجع به جزئیات پیش پا افتاده نیست.
    بلند شد و از پشت میز درومد.جلوی من ایستاد و گفت:
    _هدف ما نابودیه اون اهریمنه!مرگ پدر و مادرت برای تو بزرگترین انگیزه برای نابودی اون نیست؟
    جوابم صد در صد مثبت بود.مرگ پدر و مادرم و مرگ میلیون ها ادم دیگه دلیل کافی ای برای کشته شدن اون بود.
    مثل خودش سر پا ایستادم و با لحنی محکم و چشم هایی که برق نفرت به وضوح درشون مشخص بود،گفتم:
    _به من بگو دقیقا چی هستم و چه نیروهایی دارم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    به عمق چشم هام زل زد. به نظر می رسید،نفرت درونشون رو حس کرده. به سرتا پام که مانتو و شلواری به رسم پوشش زنان در ایران به تن داشتم نگاهی کرد و لبخند زد و گفت:
    _تو کارولین یا همون درنیکا طالع هستی!
    به فامیلی تقلبیم فکر کردم.رضایی!فامیلی ای که متعلق به عموی تقلبیم بود.حالا دلیل تمام رفتار ها و نگاه های هـ*ـر*زه اش رو درست می فهمیدم.
    ادامه داد:
    _طبق پیش بینی ها تو ایجاد کننده تعادل جهان و دختر زمینی!
    دستی به سرم کشیدم و گفتم:
    _از کجا می دونید اونی که پیش بینی شده من هستم؟!
    لبخندی زد و گفت:
    _ساده است.انرژی درونت هرچند هنوز فعال نشده اما به راحتی قدرتش حس می شه!
    لبخندی به روی لبام نشست.خوشحال بودم که می تونم شخص مفید همراه با نیرویی قوی باشم.حالا می فهمم اون راه طولانی که ازش حرف زده میشد،چی بود!من تو این راه به این نیرو احتیاج داشتم.با این فکر با لحنی پر از نفرت،گفتم:
    _من چه نیروهایی دارم؟
    با کنجکاوی گفت:
    _هیچکس دقیقا نمی تونه به این سوال پاسخ بده! اما هدف از آوردن تو به این جا علاوه بر محافظتت،فعال کردن نیروهات و آماده کردنت برای راهی که در پیش داری؛هست!
    با لحنی که همچنان پر از نفرت بود و مطمعن بودم تا وقتی اون کثافت رو تو خون خودش خفه نکنم، پر از نفرت هم خواهد موند؛گفتم:
    _من باید زودتر اون عوضی رو بکشم.هر کاری که برای فعال کردن نیروهام لازمه بکن!
    با عصبانیت ادامه دادم:
    _نمی خوام عین بدبخت ها قایم بشم و دست روی دست بذارم تا اون عوضی آدم های بیشتری رو قربونی کنه!
    یاد اون پسری که جلوی چشمای خودم چاقو رو زیر گلوش گذاشتن و سلاخیش کردن،برام زنده شد.پس واسه همین وقتی تهوس ظاهر شد از لباش خون می چکید.خون آشام بود و از خون اون تغذیه کرد.
    ویلیام خنده ای بلند سر داد و با تحسین گفت:
    _شجاعتت قابل ستایشه!
    یهو اخماشو تو هم کشید و عصبی ادامه داد:
    _اما این راه جای بچه بازی نیست!همه چی به هوش و توانایی خودت بستگی داره‌.
    دستاشو تو هوا تکون داد و شروع به قدم زدن کرد و در همون حال گفت:
    _شاید روزها،هفته ها و حتی ماه ها طول بکشه تا تو بتونی قدرت هاتو فعال کنی.متاسفانه ما نمی دونیم چجوری باید قدرت های خفته ی تو رو بیدار کنیم و توی این راه ما باید از پروفسور هاروار کمک بگیریم.
    اخمامو در هم گره زدم‌.انگار همه چیز به اون راحتی که من فکر می کنم؛نیست.یهو شکی نسبت بهش در دلم افتاد.با شک به قدم زدن کلافه اش نگاه کردم و گفتم:
    _شما کی هستید که به من کمک می کنید؟
    با شک و نفرت جمله امو کامل کردم:
    _نکنه شما هم یک خون آشامید؟
    لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:
    _من و افرادم هم به اندازه ی تو از خون آشام ها متنفریم،مخصوصا خون آشام های سیاه!
    تکرار کردم:
    _مخصوصا خون آشام های سیاه؟مگه چند مدل خون آشام هست؟
    از قدم زدن دست برداشت و با آرامش رو به من توضیح داد:
    _خون آشام ها بر حسب قدرت انواع مختلفی دارند اما به طور کلی به دو گروه خون آشام سیاه و سفید تقسیم می شوند.خون آشام های سیاه فقط مستقیم از رگ انسان ها و خون داغ تغذیه می کنند اما خون آشام های سفید اگر به تعادل رسیده باشند،از خون حیوانات تغذیه می کنند و گاهی خون انسان می خورند.
    اطلاعات جدیدی که به دست اورده بودم رو تو ذهنم ثبت کردم و گفتم:
    _شما چرا از اون ها متنفرید؟
    پوزخندی زد و با نفرتی عجیب گفت:
    نفرت و دشمنی عمیق و قدیمی بین ما گرگینه ها و خون آشام ها مسئله ای نیست که کسی ازش خبر نداشته باشه!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    طبق فیلم و کتاب هایی که مطالعه کرده بودم از کینه بین خون آشام ها و گرگینه ها خبر داشتم.اما اینا افسانه بود.سرمو پایین انداختم و زیر لب با گیجی زمزمه کردم:
    _گرگینه؟خون آشام؟روح؟قالیچه؟الهه؟دختره زمین؟
    یهو مثل جن زده ها سرمو بالا گرفتم و با گیجی و مردمک هایی گشاد شده، گفتم:
    _من خوابم مگه نه؟اینا یه خوابه و واقعی نیست!من دیوانه ام که فکر می کنم اینا حقیقته!
    تو سر و صورت خودم می کوبیدم و جیغ میزدم و فریاد می زدم:
    _اره این خوابه!خوابه!
    ویلیام جلو اومد.دستام رو گرفت و مانع شد.بهش نگاه کردم و یهو همه چی دور سرم چرخید و چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    دو روز از اون روزی که به اون شکل داخل کلبه از هوش رفتم؛می گذره و من توی این دو روز حسابی به این جا عادت کرده بودم.با جک قدم می زدیم و اون از خاطرات خنده دارش واسم حرف میزد.آدم پر حرفی بود.البته شاید بهتره بگم گرگینه پر حرفی بود.توی این دو روز واقعی بودن همه چیز رو با عمق وجودم درک کرده بودم و داشتم تلاش می کردم از این به بعد با هر چیز عجیبی شوکه نشم و از هوش نرم.
    ویلیام به پروفسور هارواری که هنوز سعادت دیدنش رو نداشتم،پیغام فرستاده بود تا به این جا بیاد و در جهت فعال کردن نیروهای ناشناخته من فکری بکنند.از اون روز به بعد ریما رو ندیده بودم و احمقانه با خودم فکر می کردم که من واقعا دلم برای صحبت کردن با یک روح تنگ شده.نمی دونستم چجوری به دیدن من میاد و از طرف کی این اجازه رو داره؛اما یه چیزی رو فهمیده بودم،که اینجا تا کسی نخواد بهت سوالی رو جواب بده،دونستنش غیر ممکنه!جک در حال تمرین شمشیر زنی بود و ویلیام هم از من خواسته بود،چشمام رو ببندم و فکرم رو خالی از هر چیزی کنم و روی جا به جا کردن وسایل کلبه کوچیکی که توش مستقر شده بودم و الان اتاق من به حساب میومد؛تمرکز کنم!اما به نظرم مسخره ترین و غیرممکن ترین کار دنیا بود.جک راست می گفت؛من هنوز به خودم و نیروهام اعتماد نداشتم‌.اینطوری نمی تونستم زئورا رو شکست بدم.کلافه از تلاش بی فایده ام برای حرکت دادن وسایل،به لباس های تنم که شامل یک شلوار جین و بلیز آستین بلند بود،نگاهی انداختم.شانس اوردم که داخل کوله ام چند دست لباس و شلوار داشتم چون به طور احمقانه ای وقتی با عجله وارد قبر می شدم؛چمدونم رو توی قبرستون جا گذاشتم.شانس اوردم که به جز لباس چیز مهمی توش نذاشته بودم.به موهای بلندم که از قید و بند شال آزاد شده بود؛دستی کشیدم و از کلبه خارج شدم.به کسایی که در حال تمرین بودن،چشم دوختم.از وقتی که اومدم هیچکس جز جک و ویلیام با من صحبت نمی کرد و احساس می کردم ازم دوری می کنند؛اما دلیلش رو نمی فهمیدم.در حال دید زدن بقیه بودم که صدایی شنیدم.برگشتم و خنجری رو دیدم که با سرعت داشت سمت سرم پرتاب می شد.با وحشت بهش چشم دوختم و فاتحه خودم رو خوندم،اما کم کم انگار همه چی حرکت آهسته شد و خنجر آروم آروم به سمتم می یومد.دستمو دراز کردم و توی فاصله سه سانتی متری صورتم خنجر رو گرفتم و پایین اوردم.صدای دست زدنی فضا رو برداشت.سکوتی اردوگاه رو در بر گرفته بود.به اطراف نگاه کردم که متوجه شدم همه با تحسین و تعجب به من نگاه می کنند.صدای دست زدن ادامه داشت.به شخصی که دست میزد نگاه کردم و متوجه شدم اون شخص ویلیامه.
    همونجور که برام کف میزد؛به سمتم قدم برمی داشت.از کف زدن دست برداشت و رو به بقیه با خشم گفت:
    _به کاراتون برسید.
    رو کرد سمت من و با تحسین گفت:
    _چجوری این کار رو کردی؟
    با تعجب و تته پته گفتم:
    _راستش من کاری نکردم.از نجاتم ناامید شده بودم که احساس کردم همه چیز حرکت آهسته شد و تونستم خنجر رو پایین بیارم.
    لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
    _خوبه!خیلی خوبه!یکی از توانایی هات خودش رو نشون داد.
    با تعجب گفتم:
    _اما چجوری؟من که کاری نکردم!
    کمی فکر و گفت:
    _فکر می کنم جادوی این جا روی تو تاثیر گذاشته و نیروهات دارن خودشون رو نشون میدن.چون قبلا در جاها و مکان های عادی هیچوقت نشونی از یه نیرو یا توانایی خاص ندیده بودی؛درسته؟
    کمی فکر کردم و تمام دست و پا چلفتی بازی هام جلوی چشمم رنگ گرفت،رو بهش گفتم:
    _نه!
    دستاشو بهم کوبید و گفت:
    _حدسم درسته!جادوی این جا روی تو تاثیر گذاشته.
    مرموز نگام کرد و ادامه داد:
    _اما یه چیز رو خوب فهمیدم،اونم اینه که وقتی تحت خطر و فشار قرار می گیری،نیروهات خودشون رو برای محافظت از تو نشون میدن!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    طبق گفته ویلیام،پروفسور هاروار برای انجام پاره ای از آزمایشاتش،به کشور دیگری سفر کرده بود و تا یه ماه دیگه نمی تونست برای دیدن من بیاد.ویلیام هم تصمیم گرفت که من با کمک جک که مسئول آموزش و تمرین دادن به سایر گرگینه ها و بتای گروه بود؛ آموزش های رزمی ببینم و کمکم کنه که بتونم از لحاظ بدنی آمادگی خودم رو بالا ببرم.
    یک ساعتی بود که رو به روی جک ایستاده بودم و چون بلد نبودم از خودم دفاع کنم؛سعی می کردم از دست مشت و لگد هایی که بی رحمانه به سمت صورت و بدنم پرتاب میکرد،جا خالی بدم.البته این وسط ها خیلی هاشون هم به بدنم می خورد و از شدت درد، دلم می خواست جیغ بزنم.اما با هر ترفندی بود،نمی ذاشتم مشت هاش به صورتم اصابت کنه .جک که از دست جا خالی دادن من کلافه شده بود،رو به من مشتی محکم انداخت و فریاد زد:
    _فرار نکن!مبارزه کن!
    باز هم جا خالی دادم و گفتم:
    _همیشه تنها هنرم جا خالی دادن در برابر مشکلات بوده.
    از مبارزه کردن دست کشید و گفت:
    _اما سعی کن یک بارم که شده به جای جا خالی دادن،بمونی و مردونه با مشکلاتت مبارزه کنی!
    به چشم هام زل زد و لبخندی نثارم کرد.از غفلتش استفاده کردم و لگدی از روی حرص به سمتش انداختم که این بار اون جا خالی داد و منم که انتظارش رو نداشتم.پام لیز خورد و محکم زمین خوردم.از شدت درد کم مونده بود،اشکم در بیاد.جک که سعی می کرد،خنده اشو کنترل کنه،با لحنی آمیخته به خنده دستشو به سمتم دراز کرد و با مهربونی گفت:
    _اولین درس امروز اینه که تا پای جون در برابر مشکلاتت بجنگ و هیچوقت ازشون فرار نکن.
    دستشو پس زدم و فحشی زیر لب نثارش کردم.
    خندید و به وضعیتم اشاره کرد و گفت:
    _درس دوم اینه که هیچوقت هوشیاری دشمنت رو دست کم نگیر و همیشه انتظار عکس العمل ازش داشته باش،حتی وقتی که حواسش به حرکاتت نیست.
    به سختی بلند شدم و با تمسخر و لحنی حرصی رو بهش گفتم:
    _چشم استاد!جا خالی های ما در برابر جا خالی چند دقیقه پیش شما،فقط داره درس پس میده.
    خندید و به چشم های منی که با حرص و عصبانیت بهش زل زده بودم؛نگاه کرد و گفت:
    _ من استاد سخت گیری هستم اما چون روز اولت بود،بهت زیاد سخت نمی گیرم برای امروز کافیه!
    به آسمونی که تاریک شده بود و هنوز هم برام سوال بود،توی این سرزمینی که زیر درخت قرار داشت؛از کجا دیده می شد،نگاهی انداخت و با لحنی هشداری گفت:
    _می تونی بری به کلبه ات و استراحت کنی.یادت باشه به هیچ عنوان شب،حق بیرون اومدن از کلبه رو نداری.
    با قدم هایی محکم از کنارم گذشت.تمام بدنم کوفته شده بود و درد می کرد.با عصبانیت به سمت کلبه ای که توش مستقر بودم،راه افتادم و واردش شدم.بدون اینکه لباس هامو عوض کنم.روی تخت ساده گوشه کلبه دراز کشیدم و اینقد خسته بودم؛نفهمیدم چجوری خوابم برد.
    نیمه شب با سر و صدایی داخل کلبه از جا پریدم و به اطرافم سرک کشیدم.
    کلبه در تاریکی فرو رفته بود.به سقف اتاق چشم دوختم.خبری از کرم شب تاب هایی که داخل محفظی شیشه ای بالای سقف اویزون شده بود و از روشنایی اشون به جای لامپ استفاده میشد؛نبود.دقیق تر که نگاه کردم،متوجه شدم همشون مردن.صدای تق تق در کلبه بلند شد.با کمی مکث و صدایی وحشت زده گفتم:
    _کیه؟!
    جوابی نیومد.اما صدای تق تق ادامه داشت.سوالمو دوباره تکرار کردم اما باز هم صدایی نشنیدم.پاورچین پاورچین،با ترس و وحشت به سمت در رفتم و اروم لای در رو باز کردم.کسی پشت در نبود!کله امو بیرون بردم و اطرافو نگاه کردم.همه جا توی سکوت مبهمی فرو رفته بود.حس وحشت سرتا سر وجودم رو در برگرفت.پس صدای تق تق از کجا میومد؟برگشتم و به سمت تخت رفتم که ناگهان دستی از زیر تخت بیرون اومد و دور مچ پام حلقه شد.جیغ زدم و کمک خواستم.پامو اینقد محکم فشار می داد که درد توی تک تک سلولای بدنم فریاد می زد.پشت سر هم جیغ میزدم که ناگهان پام از حصار دست ناشناس جدا شد و همون لحظه دستی سرد دور دهن و بینی ام رو گرفت و مانع جیغ زدنم شد.سعی می کردم دستش رو از روی دهنم جدا کنم. اما اون منو محکم گرفته بود.حس خفگی می کردم.نفسام به شماره افتاده بود.صدای بی نهایت وحشتناکی که مو رو به تن هر شنونده ای سیخ می کرد،دم گوشم گفت:
    _از این جا گم شو!
    چشمام از کمبود اکسیژن گشاد شده بود.پاهام شل شد و داشتم نفسای اخرمو می کشیدم که در کلبه به شدت باز شد و دهن و بینی ام از حصار دست هاش ازاد شد.پاهام شل شد. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    چشمام رو که باز کردم،با چشم های نگران جک مواجه شدم‌.به سختی اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم که توی کلبه جک که موازی کلبه من قرار داشت، هستم. گیج و منگ بودم و به خاطر نمی آوردم که چرا اینجام؟
    جک رو بهم با لحنی نگران و مهربون لب زد:
    _خوبی؟
    گلوم خشک شده بود.لبای خشکیده ام به شدت طالب جرعه ای آب بود.
    با صدایی آروم که بخاطر گرفتگیش برای خودمم قابل تشخیص نبود،گفتم:
    _آب!
    به سرعت لیوانی آب رو از بغـ*ـل تخت برداشت و سمت لب هام سوق داد.کمی نوشیدم و لیوان رو پس زدم.دستشو عقب برد و عمیق نگام کرد و گفت:
    _یادته چه اتفاقی افتاد؟چرا جیغ میزدی؟
    چشمام رو بستم.بدنم از یادآوری دست های سرد و لحن وحشتناک زنی که قصد جونم رو کرده بود،به رعشه افتاد.جک که متوجه لرزش تنم شده بود،دستمو گرفت و گفت:
    _آروم باش!چیزی نیست!من کنارتم.تعریف کن برام بذار خالی بشی.
    با لحنی ترسیده و لرزون هر آن چه که اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کردم.در سکوت به حرف هام گوش میداد.اشک می ریختم و با لحنی به شدت ترسیده بهش می گفتم که اگه یکم دیرتر رسیده بود من الان مرده بودم.وقتی صحبتام تموم شد ترس و نگرانی رو توی مردمک چشماش دیدم.رو بهم گفت:
    _فکر کنم من باید چیزی رو برای تو تعریف کنم.مسبب اتفاق امشب من بودم.منو ببخش.
    با تعجب بهش نگاه کردم و شوک زده گفتم:
    _منظورت چیه؟
    چشم هاش رو بست.پیشونیشو ماساژ داد و با لحنی ناراحت گفت:
    _ من با برادرم و پدر و مادرم توی خونه ای در همین اطرافه ترانسیلوانیا(شهری مرموز واقع در رومانی) زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله و همچنین یک حیاط خیلی بزرگ مثل یک باغ بود که در اون انواع مرغ و خروس وجود داشت.
    لبخندی روی لب هاش از یاداوری خونه پدریش نشست و ادامه داد:
    _ توی خونه طبق معمول گذشته ها همه خانواده توی یک اتاق می خوابیدیم.یه شب که خوابم نمی برد؛صداهایی شنیدم.ترسیدم و برادرم را که کنارم خوابیده بود،صدا زدم و جفتمون به آرومی پشت در اتاق که شیشه بود و کاملاً از پشت اون راهرو و پله هایی که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد؛ رفتیم و به راهرو که صدا از اون جا میومد، نگاه کردیم. با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشون بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی پوشیده بود، از زیرپله بیرون اومده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بوم حرکت کرد که یه دفعه برادرم داد کشید و گفت دزد!
    با دادی که زد؛ همه بیدار شدند و اون چهار نفر هم رفتند. وقتی جریان رو برای پدرم گفتم چند لحظه به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرم دزد اومده و وقتی دیده چیزی نبوده،رفته!فردای اون روز پدرم پیرمردی را به خونه آورد و همه لوازم زیرپله رو خالی کردند و اون پیرمرد شروع کرد به خوندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش اومدنش دیگه نمی تونست راه بره !
    و نفهمیدم چی به پدرم گفته بود. ولی هرچی بود پدرم رو مجبور کرد تا خونه رو بفروشه و تغییر مکان بدیم و تا فروختن خونه که اون هم در اون محله ای که ما بودیم،کار ساده ای نبود به خونه پدر بزرگم رفتیم. چند روز نگذشته بود که شب،پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نفهمید چه اتفاقی براش افتاد که سر زمین کشته شد!
    یک ماه پس از اون برادرم که در اون شب با من بود، ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را توی چاه پیدا کردند‌.
    آهی از سر ناراحتی کشید.قطره اشکی از چشماش چکید.سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
    _ پدرم که از این اتفاقات خیلی ناراحت و نگران شده بود. پیش یه دعا نویس خیلی معروف رفت که توی یکی از روستاهای اطراف بود .جریان را براش تعریف کرد و ازش راه چاره خواست که اون شخص توصیه کرده بود؛ فوراً به خونه خودمون برگردیم؛ تا از اتفاقات بعدی جلوگیری بشه و دیگه نمی دونم چه چیزی به پدرم گفته بود که از اون به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از اون ها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده. به خونه خودمون برگشتیم
    و ماه ها خبری نبود تا اینکه یک شب توی نیمه های شب کسی منو تکون داد و بیدار کرد.وقتی چشمام را باز کردم دیدم دختر خوشگلی رو به رومه که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا!
    اونموقع ۲۲ سالم بود،وسوسه شدم و نمی دونم چی شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه می تونستم پسش بزنم. بی اختیار دنبالش رفتم و منو به سالن خیلی بزرگی که توی زیر زمین خونمون بود؛ برد. اون جا عده زیادی بودند که همه منو نگاه می کردند و خارج می شدند !
    ولی وقتی خارج میشدند می دیدم تبدیل به گربه می شدند و روی دو پا راه می رفتند.دختره جلو اومد.
    با گفتن این حرف با انزجار صورتشو در هم کشید و در برابر چشم های از حدقه درومده من حرفاشو کامل کرد:
    _دست منو گرفت و از اون جا خارج شدیم.دیدم که توی یک بیابان خیلی بزرگ هستیم. پرسیدم که اون ها کیا بودن و چرا من اون شکلی دیدمشون که گفت اونا فامیلای من بودند و ما از جنیان هستیم.زمانی که تو به دنیا اومدی، من همبازی تو بودم و وقتی مادرت مریض شد و نمی تونست دیگه بهت شیر بده؛ این ما بودیم که شب ها سیرت می کردیم و من تا صبح همراهت می موندم. از اون به بعد همیشه اون دختر میومد و منو با خودش می برد.
    بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته ازش سوال کردم و گفت مقصر پدرت و اون پیرمرد بودند که باعث شدند برادرهای من صدمه ببینند.
    با ناراحتی به منی که با شنیدن حرفاش از شدت ترس و تعجب خشک شده بودم، نگاه کرد و گفت:
    _بعد از اون تا الان این دختر جن با منه.حتی وقتی پدر و مادرم مردند و جایی رو نداشتم که برم. بر حسب اتفاق ویلیام رو دیدم.اون منو گرگینه کرد و وارد گله اش کرد و اینجا اومدم .یه روز عاشق یه دختر شدم و بهش ابراز علاقه کردم.اونم بهم جواب مثبت داد که فردای همون روز خبردار شدم،وقتی داشته آتیش درست می کرده؛ دچار سوختگی شدید شده و مرده. بعد از اون اتفاق این دختر جن به من گفت هیچوقت نمیتونی با کسی ازدواج کنی من نمیذارم و اینم درس عبرتی باشه برات!
    با ناراحتی شدیدی به من نگاه کرد و گفت:
    _از اون به بعد به هر دختری نزدیک شدم بهش یک آسیبی رسوند و تو امشب اون رو دیدی![/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا