- عضویت
- 2019/04/28
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 2,778
- امتیاز
- 396
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
با تعجب و بدبختی نالیدم:
_چی داری میگی؟اما من شنیدم که پدرت بخاطر بحث با برادرت سکته کرده.
پوزخندی زد و گفت:
_اونقد ساده ای که فکر میکنی پدر من با یه مشاجره ساده با پسرش از پا در میاد؟
با تعجب گفتم:
_پس داستان چی بوده؟
_برات تعریف میکنم اما اول لطفا بدون این که دلیلشو بپرسی؛بهونه ای برای دور شدنت از این عمارت بیار و وسایلتو جمع کن.باید حرکت کنیم.
با تاکید ادامه داد:
_اون کتاب و قالیچه رو هم یادت نره.
با تعجب گفتم:
_اولا اتاق زیر شیروانی قفله و من نمیدونم کلیدش کجاس. دوما قبلا من اون قالیچه رو یه بار دیدم و حدود ۳ متری هست.انتظار نداری که ۳ متر قالیچه رو توی کوله ام جا کنم و دور از چشم بقیه بردارم بیارم؟
خندید و گفت:
_کلید اتاق اون جا رو مامانم همیشه توی گلدون کنار اتاق میذاره و اینم بدون، اون قالیچه توانایی تبدیل به ابعاد مختلف رو داره.
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم!سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود،پرسیدم:
_چرا کسی قبل من این چیزهای به این مهمی رو پیدا نکرده بود و مامانت چرا اینقد راحت قالیچه رو اون جا گذاشته و مخفی نکرده؟
_مامان نمیدونه که اون قالیچه چه توانایی هایی داره.و پدر رو همیشه برای پول گزافی که برای خرید اون داده بود سرزنش میکرد و میگفت طرحش خیلی بده و اصلا زیبا نیست؛بخاطر همین تو انباری رهاش کرده!مامان از هیچی خبر نداره درنیکا!اما تو باید عجله کنی.
و جلوی چشم های متعجب من غیب شد و من رو با یه دنیا علامت سوال تنها گذاشت.
***
همون دروغ هایی که تحویل سارا داده بودم رو با آب و تاب بیشتر برای اشرف خانوم تعریف کردم و با بدبختی راضیش کردم که باید برای مدتی برم.اصلا آسون نبود که توی مردمک چشماش که با شک من رو می پایید،نگاه کنم و دروغ بگم اما مجبور بودم! بر خلاف من که راحت بهش دروغ گفتم،باز هم خانومی و متانت خودشو بهم ثابت کرد و در برابر چشمای متعجب ام دسته ای اسکناس رو به عنوان حقوقم بهم داد.الانم توی اتاقم مشغول جمع کردن وسایلم که شامل وسایل شخصیم و کتاب طلسم میشد،هستم و به حرفای اون روح یا همون ریما فکر می کنم.اما هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.مثل دفعه های قبل پنهانی و با حواسی جمع خودم رو به طبقه سوم رسوندم.مریم خانم رو دیدم که مشغول گردگیری عتیقه های گوشه طبقه بود.عالی شد!زیر لب لعنتی ای به این شانسم گفتم.جلو رفتم و دستم رو برای گرفتن دستمال جلو بردم و گفتم:
_بدید من تمیز میکنم مریم جون،شما از صبح سرپا بودید خسته اید.
یکم نگام کرد و با تعارف گفت:
_ممنون خودم از پسش برمیام.
با اصرار دستمالو ازش گرفتم و با چاپلوسی گفتم:
_تربیتم اجازه نمیده جلوی من بزرگترم کار کنه!بدید من شما برید.
با کمی مکث تشکری کرد و بعد از انداختن نگاه کوتاهی بهم،راه پله ها رو پیش گرفت و از زاویه دیدم محو شد.بعد از کشیدن سرک کوتاهی پشت راه پله ها،با اطمینان از رفتنش،دستمالو پرت کردم اونور و همون جور که ریما گفته بود؛کلید رو از داخل گلدون برداشتم و در اتاق رو باز کردم.انباری کوچیک و نامرتبی که از سقفش لامپی سوخته آویزون شده بود و دیوارهاش تار عنکوبت گرفته بود،توی ذوقم زد.چشمم رو به نقطه ای که برای بار اول قالیچه رو دیده بودم، دوختم. به صورت لول شده همون جا قرار داشت.جلو رفتم و اروم و بی سر و صدا از پشت کارتون ها درش اوردم.دستی روش کشیدم و به این فکر کردم که چجوری باید اینو داخل کوله ام جا کنم.یعنی چی که توانایی تغییر سایز داره؟به این فکر کردم کاش الان بی دردسر اونقدی کوچیک میشد که توی کوله ام جا بگیره!حس کردم چیزی زیر دستم لرزید و در برابر چشم های متعجب زده من قالیچه اندازه دو کف دست شد.آب دهنمو از ترس قورت دادم و چشمام رو روی قالیچه ای که هیچ شباهتی به سایز اولیه اش نداشت،دوختم!هیچ جوره نمیتونستم درک کنم که الان چه اتفاقی افتاد.من که کاری نکردم و طلسمی نخوندم.چرا این اتفاق افتاد؟باید از ریما میپرسیدم!بیشتر از این به فکرام ادامه ندادم و قالیچه رو به راحتی داخل کوله ام جا دادم و زیپش رو کشیدم.در رو قفل کردم و کلید رو جای اولش گذاشتم.برای خالی نبودن عریضه و جلوگیری از شک کردن بهم،سرسری عتیقه ها رو دستمال کشیدم و بعد ده دقیقه پایین رفتم و چمدون و کوله امو از اتاقم که واقع در طبقه دوم بود؛برداشتم و خودمو به طبقه اول رسوندم.
مریم خانوم با شک به من و کوله ی روی شونه ام و چمدون دستم نگاهی انداخت و گفت:
_داری میری؟
با متانت جواب دادم:
_بله همینطوره!
بازم با چاپلوسی پریدم بغلش و گفتم:
_برام دعا کن مریم جون.خیلی خوشحالم قراره عمه ی مامانم رو بعد اینهمه سال ببینم!
منو توی اغوشش فشرد و گفت :
_خدا به همراهت باشه دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و با چشم دنبال اشرف خانوم گشتم.
یهو صدای محکمش از پشت سرم اومد که گفت:
_فکر کنم تو چیزی رو با خودت از این خونه میبری که متعلق به منه.
اوه خدای من!نه!چجور فهمید قالیچه رو برداشتم؟مگه اصلا میدونه قالیچه تغییر سایز میده؟
با استرس برگشتم سمتش و به چشمای خندانش زل زدم.با صورت چروکیده اما زیبا و مهربونش با لبخند به من زل زده بود.با تعجب به لبخندش نگاه میکردم که با لحنی شوخ ادامه داد:
_تو داری پرستار مهربون و زیبای عمارت من رو که با اومدنش به این عمارت رنگ بخشید رو با خودت میبری!
با این حرفی که زد،نفسی از سر آسودگی کشیدم.امیدوارم تا قبل رفتن من هـ*ـوس رفتن به اتاق زیر شیروانی رو نکنه و مثل قبل علاقه ای به دیدن قالیچه ای که در نظرش شوهرش هنگام خرید اون نهایت کج سلیقگی رو به خرج داده بود؛ نداشته باشه.
لبخندی به روش زدم و مثل خودش با لحنی شوخ گفتم:
_و همچنین سعادت دیدن و داشتن یه صاحب کار با کمالات و مهربون رو هم از خودم می گیرم.
مادرانه بغلش کردم و بابت لطفی که در حقم کرده بود،تشکر کردم.
بعد از خدافظی با مریم خانوم و مش رجبی که برای اولین بار در زمان اقامتم،توی حیاط عمارت دیدمش،از عمارت بیرون زدم و راه کوچه رو در پیش گرفتم.هوا سرد بود و باعث میشد توی خودم جمع بشم.الان باید کجا میرفتم؟به خودم لعنت فرستادم که به یه روح اعتماد کردم اما بلافاصله بعد این فکرم هاله ای سفید و معلق در هوا کنارم ظاهر شد.چند بار پلک زدم و تونستم چهره ی ریما رو تشخیص بدم.صداشو شنیدم که گفت:
_حواسم بهت هست.نگران نباش و دنبالم بیا.
[/HIDE-THANKS]
با تعجب و بدبختی نالیدم:
_چی داری میگی؟اما من شنیدم که پدرت بخاطر بحث با برادرت سکته کرده.
پوزخندی زد و گفت:
_اونقد ساده ای که فکر میکنی پدر من با یه مشاجره ساده با پسرش از پا در میاد؟
با تعجب گفتم:
_پس داستان چی بوده؟
_برات تعریف میکنم اما اول لطفا بدون این که دلیلشو بپرسی؛بهونه ای برای دور شدنت از این عمارت بیار و وسایلتو جمع کن.باید حرکت کنیم.
با تاکید ادامه داد:
_اون کتاب و قالیچه رو هم یادت نره.
با تعجب گفتم:
_اولا اتاق زیر شیروانی قفله و من نمیدونم کلیدش کجاس. دوما قبلا من اون قالیچه رو یه بار دیدم و حدود ۳ متری هست.انتظار نداری که ۳ متر قالیچه رو توی کوله ام جا کنم و دور از چشم بقیه بردارم بیارم؟
خندید و گفت:
_کلید اتاق اون جا رو مامانم همیشه توی گلدون کنار اتاق میذاره و اینم بدون، اون قالیچه توانایی تبدیل به ابعاد مختلف رو داره.
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم!سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود،پرسیدم:
_چرا کسی قبل من این چیزهای به این مهمی رو پیدا نکرده بود و مامانت چرا اینقد راحت قالیچه رو اون جا گذاشته و مخفی نکرده؟
_مامان نمیدونه که اون قالیچه چه توانایی هایی داره.و پدر رو همیشه برای پول گزافی که برای خرید اون داده بود سرزنش میکرد و میگفت طرحش خیلی بده و اصلا زیبا نیست؛بخاطر همین تو انباری رهاش کرده!مامان از هیچی خبر نداره درنیکا!اما تو باید عجله کنی.
و جلوی چشم های متعجب من غیب شد و من رو با یه دنیا علامت سوال تنها گذاشت.
***
همون دروغ هایی که تحویل سارا داده بودم رو با آب و تاب بیشتر برای اشرف خانوم تعریف کردم و با بدبختی راضیش کردم که باید برای مدتی برم.اصلا آسون نبود که توی مردمک چشماش که با شک من رو می پایید،نگاه کنم و دروغ بگم اما مجبور بودم! بر خلاف من که راحت بهش دروغ گفتم،باز هم خانومی و متانت خودشو بهم ثابت کرد و در برابر چشمای متعجب ام دسته ای اسکناس رو به عنوان حقوقم بهم داد.الانم توی اتاقم مشغول جمع کردن وسایلم که شامل وسایل شخصیم و کتاب طلسم میشد،هستم و به حرفای اون روح یا همون ریما فکر می کنم.اما هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.مثل دفعه های قبل پنهانی و با حواسی جمع خودم رو به طبقه سوم رسوندم.مریم خانم رو دیدم که مشغول گردگیری عتیقه های گوشه طبقه بود.عالی شد!زیر لب لعنتی ای به این شانسم گفتم.جلو رفتم و دستم رو برای گرفتن دستمال جلو بردم و گفتم:
_بدید من تمیز میکنم مریم جون،شما از صبح سرپا بودید خسته اید.
یکم نگام کرد و با تعارف گفت:
_ممنون خودم از پسش برمیام.
با اصرار دستمالو ازش گرفتم و با چاپلوسی گفتم:
_تربیتم اجازه نمیده جلوی من بزرگترم کار کنه!بدید من شما برید.
با کمی مکث تشکری کرد و بعد از انداختن نگاه کوتاهی بهم،راه پله ها رو پیش گرفت و از زاویه دیدم محو شد.بعد از کشیدن سرک کوتاهی پشت راه پله ها،با اطمینان از رفتنش،دستمالو پرت کردم اونور و همون جور که ریما گفته بود؛کلید رو از داخل گلدون برداشتم و در اتاق رو باز کردم.انباری کوچیک و نامرتبی که از سقفش لامپی سوخته آویزون شده بود و دیوارهاش تار عنکوبت گرفته بود،توی ذوقم زد.چشمم رو به نقطه ای که برای بار اول قالیچه رو دیده بودم، دوختم. به صورت لول شده همون جا قرار داشت.جلو رفتم و اروم و بی سر و صدا از پشت کارتون ها درش اوردم.دستی روش کشیدم و به این فکر کردم که چجوری باید اینو داخل کوله ام جا کنم.یعنی چی که توانایی تغییر سایز داره؟به این فکر کردم کاش الان بی دردسر اونقدی کوچیک میشد که توی کوله ام جا بگیره!حس کردم چیزی زیر دستم لرزید و در برابر چشم های متعجب زده من قالیچه اندازه دو کف دست شد.آب دهنمو از ترس قورت دادم و چشمام رو روی قالیچه ای که هیچ شباهتی به سایز اولیه اش نداشت،دوختم!هیچ جوره نمیتونستم درک کنم که الان چه اتفاقی افتاد.من که کاری نکردم و طلسمی نخوندم.چرا این اتفاق افتاد؟باید از ریما میپرسیدم!بیشتر از این به فکرام ادامه ندادم و قالیچه رو به راحتی داخل کوله ام جا دادم و زیپش رو کشیدم.در رو قفل کردم و کلید رو جای اولش گذاشتم.برای خالی نبودن عریضه و جلوگیری از شک کردن بهم،سرسری عتیقه ها رو دستمال کشیدم و بعد ده دقیقه پایین رفتم و چمدون و کوله امو از اتاقم که واقع در طبقه دوم بود؛برداشتم و خودمو به طبقه اول رسوندم.
مریم خانوم با شک به من و کوله ی روی شونه ام و چمدون دستم نگاهی انداخت و گفت:
_داری میری؟
با متانت جواب دادم:
_بله همینطوره!
بازم با چاپلوسی پریدم بغلش و گفتم:
_برام دعا کن مریم جون.خیلی خوشحالم قراره عمه ی مامانم رو بعد اینهمه سال ببینم!
منو توی اغوشش فشرد و گفت :
_خدا به همراهت باشه دخترم.
از بغلش بیرون اومدم و با چشم دنبال اشرف خانوم گشتم.
یهو صدای محکمش از پشت سرم اومد که گفت:
_فکر کنم تو چیزی رو با خودت از این خونه میبری که متعلق به منه.
اوه خدای من!نه!چجور فهمید قالیچه رو برداشتم؟مگه اصلا میدونه قالیچه تغییر سایز میده؟
با استرس برگشتم سمتش و به چشمای خندانش زل زدم.با صورت چروکیده اما زیبا و مهربونش با لبخند به من زل زده بود.با تعجب به لبخندش نگاه میکردم که با لحنی شوخ ادامه داد:
_تو داری پرستار مهربون و زیبای عمارت من رو که با اومدنش به این عمارت رنگ بخشید رو با خودت میبری!
با این حرفی که زد،نفسی از سر آسودگی کشیدم.امیدوارم تا قبل رفتن من هـ*ـوس رفتن به اتاق زیر شیروانی رو نکنه و مثل قبل علاقه ای به دیدن قالیچه ای که در نظرش شوهرش هنگام خرید اون نهایت کج سلیقگی رو به خرج داده بود؛ نداشته باشه.
لبخندی به روش زدم و مثل خودش با لحنی شوخ گفتم:
_و همچنین سعادت دیدن و داشتن یه صاحب کار با کمالات و مهربون رو هم از خودم می گیرم.
مادرانه بغلش کردم و بابت لطفی که در حقم کرده بود،تشکر کردم.
بعد از خدافظی با مریم خانوم و مش رجبی که برای اولین بار در زمان اقامتم،توی حیاط عمارت دیدمش،از عمارت بیرون زدم و راه کوچه رو در پیش گرفتم.هوا سرد بود و باعث میشد توی خودم جمع بشم.الان باید کجا میرفتم؟به خودم لعنت فرستادم که به یه روح اعتماد کردم اما بلافاصله بعد این فکرم هاله ای سفید و معلق در هوا کنارم ظاهر شد.چند بار پلک زدم و تونستم چهره ی ریما رو تشخیص بدم.صداشو شنیدم که گفت:
_حواسم بهت هست.نگران نباش و دنبالم بیا.
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: