رمان عاشقی در قبرستان مخوف | پریا دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریا دهقان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/28
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
2,778
امتیاز
396
سن
25
[HIDE-THANKS]
سکوت سنگینی کلبه رو در برگرفت.تا چند دقیقه صدا از هیچکسی در نمیومد تا این که جک تصمیم به شکستن سکوت گرفت و با لحنی نگران رو به پروفسور گفت:
_الان باید چیکار کنیم؟ ما حتی نتونستیم نیروی درنیکا رو کاملا فعال کنیم.
پروفسور با آرامش جواب داد:
_بله درسته!و الان هم اصلا زمان مناسبی برای رو به رو شدنش با زئورا نیست چون با این اوضاع برای هیچکس حدس اینکه کی بازنده این نبرده وحشتناکه سخت نیست!
سکوتم رو شکستم و با لحنی که به خوبی ترس رو میشد توش حس کرد،گفتم:
_من باید چیکار کنم!؟
صدا از هیچکسی در نیومد.به تک تکشون نگاه کردم.جک سرش رو پایین انداخته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.پروفسور به فکر فرو رفته بود و ویلیام هم کلافه کنار میزش به چپ و راست قدم برمیداشت.یهو پروفسور رو به من گفت:
_اصلا دلم نمیخواست سفیدی وجودت رو با سیاهی روشن کنم.اما انگار هیچ چاره ی دیگه ای نیست.
جک با تعجب و ویلیام با وحشت به پروفسور نگاه کرد.انگار باور نمی کرد که این حرف رو از پروفسور شنیده باشه.
با تته پته گفتم:
_منظورتون چیه؟
با لحنی درمونده و کلافه گفت:
_ریسکش خیلی بالاست!اما...اما امتحان خوبی برای اثبات قدرت نیروی سفید درونته!
از حرفاش اصلا سر در نمیاوردم.هر کلمه ای که میگفت فقط گیج ترم میکرد.من رو باش دلم رو به اومدن کی خوش کرده بودم.فکر می کردم با اومدن پروفسور جواب تمام مجهولات ذهنم رو پیدا میکنم اما زهی خیال باطل!
پروفسور به فکر فرو رفت و خیلی ناگهانی رو به من و جک با لحنی شکاک گفت:
_تازگیا با هیچ اجنه ای ملاقات نکردید؟
ماتم برد.سوالش چه ربطی به دغدغه اصلی ما داشت؟
نمی دونستم چی بگم.بهتر دیدم سکوت کنم تا جک به جای من جواب سوالش رو بده.جک کمی سکوت کرد.چنگی به موهاش زد و یهو شروع به تعریف تمام اتفاقاتی که با نزدیک شدن جک به من و اذیت کردن من توسط اون جن شروع شده بود،کرد.در اخر حدس و برداشتی که من از روی اون کتاب کرده بودم رو هم به توضیحاتش اضافه کرد.بعد از تموم شدن حرفاش پروفسور محکم به پیشونیش کوبید.صدای ضربه ای که زد اونقد زیاد بود که نگاه متعجب هر سه ی ما رو به سمتش کشوند.انچنان با سرعت از روی صندلیش بلند شد که صندلی با صدای بدی افتاد.به سرعت دستاش رو به هوا بلند کرد.نور آبی ای از دستاش بیرون زد و دور تا دور من و جک رو گرفت. وسط یک حباب آبی رنگ قرار گرفتیم.هر سه با تعجب به چیزی که دورمون بود نگاه میکردیم.با عصبانیت فریاد زد:
_اون زئورای لعنتی از چیزی که فکر میکردم باهوش تر و غیر قابل پیش بینی تره!
با صدایی که از شدت عصبانیت مرتعش شده بود،فریاد زد:
_رودست خوردیم!خیلی حریف رو دست کم گرفتیم!خیلی!
هر سه با تعجب به حالات عصبی و آشفته پروفسور زل زده بودیم.ویلیام لب باز کرد و با تعجب گفت:
_منظورت چیه!؟از حرفات در سر در نمیارم.چرا اطرافمون محافظ آبی درست کردی؟
با تعجب گفتم:
_محافظ آبی دیگه چیه؟
جک با لحنی متعجب گفت:
_محافظ ها رنگ های مختلفی دارند.اما محافظ آبی برای اینه که کسی ما رو...
جمله اش رو ادامه نداد.ساکت شد و با ترس و تعجب به پروفسور زل زد.پروفسور همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کلافه اش طی میکرد.با لحنی عصبی ویلیام رو مخاطبش قرار داد و گفت:
_راجع به گوی جهان بین که شنیده بودی؟

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    ویلیام کمی فکر کرد و گفت:
    _همون گوی ای که دست سرخپوست های آفریقایی افتاده بود و ادعا شده بود در جریان قتل عامی که بین سرخپوست های اون قبایل رخ داد؛از بین رفته؟
    پروفسور سری به نشونه تایید تکون داد.اندکی مکث کرد و گفت:
    _اما فکر میکنم از بین نرفته باشه!
    ویلیام چشم هاش رو ریز کرد و رو به پروفسور گفت:
    _اما این چطور ممکنه؟نکنه..
    مکثی کرد و با وحشت ادامه داد:
    _نکنه اون گوی الان دست زئورا افتاده؟!
    پروفسور با افسوس در تایید حرف ویلیام سری تکون داد و سرشو پایین انداخت.
    منی که تا این لحظه شاهد حرفاشون بودم؛چیزی از حرفایی که می گفتند نمیفهمیدم.رو به چهره ی مبهوت جک و ویلیام و سر پایین انداخته شده ی پروفسوری که با افسوس زمین رو نگاه میکرد،گفتم:
    _جریان گوی چیه؟مگه اون گوی چه ارزشی داره؟
    کسی جوابی به سوالم نداد.سکوت مطلقی فضا رو در بر گرفته بود و همه توی فکر فرورفته بودند.با کلافگی به چهره های ناراحت و درمونده اشون نگاه میکردم که بلاخره جک سکوت رو شکست و گفت:
    _در جهان گوی های مختلفی وجود داره که مسلما کاررایی های ماورایی مختلفی دارند.اما گوی جهان بین برگ برنده بزرگیه برای هر کسی که اون رو در دست داره.همه فکر میکردند اون گوی نابود شده اما شواهد نشون میده که اون گوی همچنان وجود داره و از بین نرفته!
    با کلافگی دوباره پرسیدم:
    _چه کارایی هایی داره؟
    با ناراحتی ادامه داد:
    _اون گوی به دست هر کسی کار نمیکنه.فقط شخصی که قدرت ماورایی فوق العاده ای داشته باشه میتونه ازش استفاده کنه.این گوی به صاحبش این اجازه رو میده که...
    ساکت شد و با نگرانی به من نگاه کرد و جمله اش رو کامل کرد:
    _تمام حرکات،گفتگو و رفتار هر شخص ماورایی دیگه ای رو که قدرتی پایین تر از خودش رو داره زیر نظر بگیره.یه جور جاسوس عالی و کنترل از راه دور!اما یه مشکل بزرگ برای استفاده اش هست.
    درک حرفایی که شنیده بودم خارج از توان من بود.با ناباوری لب زدم:
    _چه مشکلی؟!
    پوفی کشید و تا خواست جواب بده پروفسور مانع شد و خودش لب باز کرد و گفت:
    _مشکل اینه که این گوی یک مهر مخصوص داره که تو باید مهر اون گوی رو به بدن شخصی که میخوای زیر نظر بگیری بزنی تا گوی بتونه اون رو با جزعیات دقیق بهت نشون بده.
    با بهت گفتم:
    _منظورتون اینه که این گوی فقط جزعیات دقیق کسایی که مهر مخصوص گوی روی بدنشون خورده رو نشون میده؟
    با خوشحالی ادامه دادم:
    _خب من که مهر مخصوص اون گوی رو روی بدنم ندارم پس جای نگرانی نیست.
    با سرخوشی به صندلیم تکیه دادم و با نیش باز به چهره های ناراحتشون زل زدم.دلیل ناراحتیشون رو نمیفهمیدم‌.جک با لحنی ناراحت گفت:
    _فکر کنم تو مهر مخصوص اون گوی رو خوردی!
    ابروهام بالا رفت و با تمسخر گفتم:
    _من آمار بدن خودم رو دارم یا تو؟همچین مهری در کار نیست!اصلا کی میخواسته به من مهر بزنه؟
    جک با نگاهی درمونده به مچ پام اشاره کرد.با تعجب بهش نگاه کردم و پاچه ی شلوارم رو بالا زدم.اما با چیزی که دیدم خشکم زد!روی مچ پام رد یک دایره کوچیک قرمز که وسط اون نقطه ای مشکی بود،قرار داشت.یاد اون شبی افتادم که اون جن از زیر تخت مچ پام رو گرفته بود و تا مدت ها مچ پام کبود بود.اونموقع اینقد مچ پام کبود شده بود که مهر عجیبی که روی مچ پام افتاده بود رو اصلا ندیدم و بهش توجه ای نکردم.با وحشت دستی روی اون دایره قرمز کشیدم و سعی کردم پاکش کنم اما حتی کم رنگ هم نمیشد.
    جک که با ناراحتی به حرکات اشفته ام نگاه میکرد،گفت:
    _خودتو اذیت نکن،اون مهر تا زئورا نخواد هیچوقت پاک نمیشه!
    پروفسور به مچ پام نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد و با لحنی ناراحت گفت:
    _حق با ویلیام بود.افراد گله ی اون نمیتونند خائن باشه چون در ناخوداگاهشون چه بخوان چه نخوان دستور الفا دارند و مغزشون نمیتونه خارج از این دستور عمل کنه.
    ویلیام گفت:
    _از طرفی من با افرداد گله ام پیمان وفاداری بستم‌.
    با گیجی و وحشتی که بعد از دیدن اون مهر توی لحنم موج میزد، گفتم:
    _پیمان وفاداری چیه؟
    جک گفت:
    _پیمانیه که سایر گرگینه ها با خون خودشون با آلفا میبندند که اگه خلاف دستورات و قوانین اون آلفا عمل کنند،کشته میشند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    پروفسور گفت:
    _در این صورت تنها کسی که میتونسته طبق خواسته ی زئورا وارد اینجا بشه و بی سر و صدا جوری که تو نفهمی مهر رو به بدنت بزنه و از تمام حرکاتت زئورا رو با خبر کنه،کسی جز یک اجنه نمیتونست باشه!انتخاب هوشمندانه ای بود که فقط از کسی جز اون اهریمن برمیومد!
    جک با بهت گفت:
    _اما چرا باید اینکار رو برای زئورا انجام بده؟من اونو میشناسم دوست نداره برای کسی کار کنه و مطیع کسی بشه!
    پروفسور که در طول کلبه به چپ و راست قدم میزد،رو به جک گفت:
    _ساده است.تو رو در ازای درنیکا با زئورا معامله کرده!درنیکا برای اون جن یک رقیب قدرتمند به حساب میاد که هیچ جوره نمیتونه شکستش بده!
    سمت من برگشت و به صورتم زل زد و گفت:
    _برای دور کردن اون جن اقدامی میخواستی انجام بدی؟!
    شونه ای بالا انداختم و با بی خیالی گفتم:
    _خب اره!دوس نداشتم جک و اطرافیانم رو اذیت کنه!منم تصمیم گرفتم پیشنهادی که کتاب گفته بود رو انجام بدم تا اونو از جک دور کنم.
    ویلیام که تا این لحظه در سکوت به مکالمات ما گوش میکرد‌؛لب باز کرد و با کنجکاوی گفت:
    _چه پیشنهادی؟
    جک چشم غره ای به من رفت و با لحنی عصبی گفت:
    _میخواست شبونه وارد جنگل بشه و به بوته ی ارواح بره و از ارواح جنگل بخواد که اون جن رو از من دور کنند.
    ویلیام با وحشت از جا پرید و رو به من با صدای تقریبا بلندی گفت:
    _بوته ی ارواح؟نگو که این کاره احمقانه رو انجام دادی!؟هیچ انسان عاقلی سمت محل زندگی اون روح های شرور نمیره و ازشون کمک نمیخواد!
    خودم میدونستم کارم خیلی خطرناکه و اون ارواح ممکنه در ازای کمک کردن به من خواسته ی بدی ازم داشته باشند.اما وقتی که تصمیم به این کار گفتم از روی احساسم تصمیم گرفتم نه عقلم!
    با آرامش گفتم:
    _من اون زمان احساساتی شده بودم و تحت تاثیر وحشتی که از اون جن داشتم میخواستم این کار رو انجام بدم اما هر بار اتفاقی میفتاد که ناخوداگاه رفتنم به اون مکان عقب می افتاد و در اخر هم به کل فراموش کردم و نرفتم.
    ویلیام نفس راحتی کشید و دوباره روی صندلیش نشست.پروفسور با لحنی عصبی گفت:
    _اون ارواح،ارواح معمولی نیستند و توانایی انجام هر کاری رو دارند،بخاطر همین اجنه از زمان های خیلی دور از اون ها وحشت داشتند.هدف تمام کارهای اون جن گفتن راز مسخره ی عاشقیش توسط تو به بقیه نبود و من واقعا نمیدونم چرا همچین چیز مسخره ای داخل اون کتاب نوشته شده!هدف اصلی اون در واقع رفتن تو به بوته ارواح بود.
    به چشم هام زل زد و با لحنی که وحشت رو به وجودم القا میکرد،گفت:
    _وقتی به اون جا میرفتی،اون ارواح طبق دستور زئورا تو رو تسخیر میکردند و تحویل زئورا میدادند و اونوقت تو عروسک کوکی دست زئورا میشدی و زئورا توسط تو قدرتش چندین برابر میشد چون هر کاری که میخواست بی چون و چرا براش انجام میدادی و دیگه تهدیدی هم برای اون به حساب نمیومدی!
    ماتم برد.هیچوقت فکر نمیکردم تمام اتفاقاتی که اطرافم میفته پشتش یک دلیل به این ترسناکی و پیچیدگی وجود داشته باشه.یاد اون روزی که پنهانی میخواستم به جنگل برم برام زنده شد و توی دلم صد ها بار خدارو شکر کردم که اون روز جک جلوی من رو گرفت و مانع رفتنم شد.با نگاهی پر از وحشت به جک نگاه کردم که متوجه شدم اونم با نگاه نگرانش که برق خوشحالی در اون دیده میشد؛ به من زل زده بود.شک نداشتم اونم به همون روزی که من فکر میکردم،فکر میکرد و توی دلش خدا رو شکر میکرد که جلوی من رو گرفته!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    جک که انگار چیزی یادش اومده باشه به سرعت نگاهش رو به سمت ویلیام چرخوند و با بهت گفت:
    _اما من به اون جن اجازه ی ورود ندادم!
    ویلیام خشکش زد و با بهت گفت:
    _یعنی چی!؟
    جک با عصبانیت به چهره ی مبهوت ویلیام نگاه کرد؛پوزخندی زد و گفت:
    _فکر میکنم یکی از اعضای گله ات باهات پیمان وفاداری نبسته!
    مات و مبهوت با نهایت استیصال و بیچارگی به حرفاشون گوش میدادم.از این همه راز های عجیب و پیچیده ای که برملا میشد، به شدت ترسیده بودم.پیچ در پیچ بودن اتفاقات اونقدری زیاد بود که نه فقط من رو بلکه چهره های مبهوت و وحشت زده بقیه هم نشون میداد،که اون ها رو هم به شدت ترسونده.ضربان قلبم بالا رفته بود و ریتم نفس هام نامنظم شده بود‌.احساس گرمای شدیدی میکردم.چنگی به یقه لباسم زدم و با لحنی به شدت گیج و کلافه نالیدم:
    _دارید میگید یکی از افراد اینجا خبر بودن من در اینجا رو به گوش بقیه رسونده و در اصل به اون جن اجازه ی ورود داده تا به من مهر مخصوص گوی رو بزنه؟!
    پروفسور سری به نشونه تایید حرفام تکون داد. آهی پر از افسوس کشید و با لحنی عصبی گفت:
    _اینجاست که میگم از اون عوضی رودست خوردیم!
    به جک نگاهی انداختم.از شدت عصبانیت قرمز شده بود.ویلیام هم دست کمی از اون نداشت و از عصبانیت رگ های گردنش بیرون زده بود.جک دست هاش رو مشت کرد و با لحنی عصبی که نگرانی عاشقانه ای در اون موج میزد،همه امون رو مخاطب قرار داد و گفت:
    _باید یک فکری به حال مهر روی مچ پای درنیکا کنیم وگرنه با وجود اون مهر، درنیکا هر قدمی که برداره اون پست فطرت صد قدم ازش جلوتره!
    ویلیام مستاصل سرش رو روی میز گذاشت و سکوت کرد.پروفسور به چهره های درمونده ی همه امون نگاه کرد و گفت:
    _اینطور که شما خودتون رو باختید انگار نتونستید عمق نیروی درنیکا رو درک کنید.درسته اعتراف کردم زئورا باهوشه اما نگفتم از ما باهوش تره!
    با شنیدن حرفش نوری از امید به وجودم تابید.با نگاهی که اندکی امیدواری در اون میدرخشید،به پروفسور زل زدم و با لحنی درمونده گفتم:
    _چطور این مهر رو از بین ببرم در صورتی که جک گفت تا زئورا نخواد مهر پاک نمیشه!؟
    نگاه پروفسور به نقطه ای نامعلوم خیره شد و چهره ی مرموزی به خودش گرفت و با لحنی مرموزتر گفت:
    _درسته نمیشه پاکش کرد اما میشه بی مصرفش کرد!
    جک به سرعت با خوشحالی گفت:
    _اما چطوری؟!
    ویلیام مثل من و جک کنجکاو به دهان پروفسور زل زده بود تا با حرف بعدیش امید به تک تک سلول های همه امون برگرده تا بلکه از اون حال درمونده ای که داشتیم بیرون بیایم!
    پروفسور با لحنی محکم و مصمم گفت:
    _باید همین الان نیروی واقعی درنیکا رو فعال کنم!وقتی نیروش فعال بشه...
    پوزخندی عمیق زد و با نفرتی عجیب ادامه داد:
    _و نیروش با نیروی زئورا برابری کنه،گوی تصویرش رو برای اون عوضی سیاه میکنه!
    به سرعت از جاش بلند شد و جلوی پای من زانو زد.با تعجب به حرکاتش نگاه میکردم.چشم هاش رو بست و کف دست هاش رو بهم چسبوند و چندین بار بهم مالید که ناگهان نور سیاه رنگی از دست هاش به بیرون زد.خشکم زده بود و با بهت به سیاهی که دور پروفسور رو کم کم فرا میگرفت زل زده بودم.با وحشت نیم نگاهی به سمت ویلیام و جک انداختم که صورت های متعجب و وحشت زده ی اون ها رو هم روی پروفسور،دیدم.ناگهان پروفسور با دست هاش جهت نور سیاه رنگ پخش شده ی اطرافش رو به سمت بالای سرش متمرکز کرد و به صورت یک دایره ی مشکی رنگ دراورد.با ناراحتی فریاد زد:
    _منو ببخش مجبورم!
    و با دست هاش اون دایره سیاه رو با سرعت به سمت قلبم نشونه گرفت.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    چهره ام از درد خیلی شدیدی که به سمت چپ سـ*ـینه ام وارد شد،درهم رفت.قلبم به شدت تیر کشید.دستم رو روی قلبم گذاشتم و به لباسم چنگ زدم.درد شدیدی که به قلبم نفوذ میکرد رفته رفته شدتش اونقد بالا میرفت که از زور درد روی زمین افتادم و در خودم مچاله شدم.درد طاقت فرسا از قلبم راهش رو به سمت تک تک اعضای بدنم نشونه گرفت. فریاد درد آلودی کشیدم که سوزش گلو رو هم به بقیه درد هام اضافه کرد. کم کم صداهای اطرافم نامفهوم میشد و جاش رو به پچ پچ هایی گنگ توی سرم میداد.با پلک هایی که از شدت درد بهم چسبیده بود و فقط روزنه ای برای دیدن محیط اطرافم باقی گذاشته بود؛به اطرافم نگاه کردم و همونطور که دست راستم روی قلبم بود با ناخن های بلند دست چپم روی گلیم کف کلبه چنگ زدم.قامت بلند و تار جک رو دیدم که با نگرانی بیش از حد به سمتم هجوم میاورد اما دستی که حدس میزدم متعلق به پروفسور باشه جک رو به سمت عقب هول داد و محکم زمین خورد.کم کم تصاویر اطرافم محو و محو تر و صداهای نامفهوم اطرافم گنگ و گنگ تر میشد.سرم به دوران افتاده بود و انگار در گردونه ای قرار داشتم که به سرعت من رو دور خودم می چرخوند.سرم گیج رفت.قلبم تیری طاقت فرسا کشید و با بلندترین صدای ممکنی که از گلوم خارج میشد،جیغی زدم و تصاویر اطرافم سیاه شد.درد به یکباره از بین رفت و دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.
    ****
    پلک هام بهم چسبیده بود.به سختی لای پلک هام رو باز کردم .مغزم از هر خاطره و فکری خالی خالی بود!به یک باره صدای پروفسور و جک توی سرم اکو شد.خاطرات به سرعت به ذهنم هجوم آورد و اون درد طاقت فرسا و لحظه ی اخر بیهوش شدنم برام تداعی شد.با تعجب به تصویر دختری که پشتش به من بود و رو به روم لبه پرتگاه یک ارتفاع خیلی بلند ایستاده بود؛ زل زده بودم.موهای خرمایی بلندی داشت که آزادانه دورش رها شده بود و تا کمرش میرسید.هیکل بی نقصش برای من به شدت آشنا بود و ذهنم رو مجبور به کنکاش توی خاطرات گذشته ام دنبال تصویر اشنایی متناسب با این هیکل میکرد.صورتش رو به سمتم چرخوند و با چشم های به خون نشسته و بی روحش به من نگاه کرد.با دیدن چهره اش خشکم زد.عضلات بدنم سفت شد و با وحشت و ناباوری لب زدم:
    _اون دختر بی نهایت شبیه منه!نه اصلا اون دختر خود منم!
    جیغی زد.اطرافش رو سیاهی کم رنگی در برگرفت و به شدت به پایین پرتاب شد.صدای فریاد نه بلندم توی صدای جیغ گوش خراشش گم شد.چشم های حدقه زده ام روی جایی که تا چند دقیقه پیش تصویر و قامت خودم قرار داشت،زوم شده بود.پاهام شل شد.تحمل وزن بدنم برام سخت شد و محکم روی زانوهام فرود اومدم و زمین خوردم.انگار تازه یادم اومد که به بدنم نگاه کنم.با دیدن بدن محو و تار شده ام فقط تونستم شوک زده به دست ها و پاهام نگاه کنم که محو شده بود و هاله ای کم رنگ ازشون معلوم بود.با وحشت به اطرافم زل زدم.توی کویری بی انتها قرار داشتم.سرم رو بالا گرفتم و دیدن آسمان به رنگ خون به وحشتم اضافه کرد.سرم رو به سمت اون پرتگاه بلند چرخوندم اما این بار خبری از اون پرتگاه نبود و فقط شن های کویر بی آب و علف روبه روم توی چشم میزد.حیرت آور بود که توی کویر بودم اما داشتم از سرما یخ میزدم.بازوهام رو از شدت سرما بغـ*ـل کردم.رفته رفته دمای هوا پایین می اومد و به درجه سرمای طاقت فرسا اضافه میشد.دندونام از شدت سرما روی هم ساییده میشد.حتی توان اینکه از جام بلند شم رو هم نداشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    بیشتر در خودم مچاله شدم تا شاید از شدت سوزش و سرمایی که در تنم رخنه کرده بود،کمتر کنم که ناگهان دستی نرم و گرما بخش از پشت سرم روی شونه هام نشست.هینی گفتم و با ترس سرم رو به عقب برگردوندم و کاملا به عقب برگشتم.با دیدن چهره زنی که رو به روم بود؛فقط تونستم سکوت کنم و مات به چهره اش زل بزنم.اونقدری چهره ی زیبا و گیرایی داشت که هر آدمی رو روی خودش میخکوب می کرد.نظیر زیبایی و جذابیتش رو هیچ جا ندیده بودم.با کمی اعتماد به نفس به این فکر کردم که چشم هاش چقد به من شبیه!بهش میخورد حدود ۴۰ سالی سن داشته باشه و داشتن این زیبایی توی این سن براش به شدت خاصش کرده بود.یهو متوجه از بین رفتن سرمای شدید اطرافم که جاش رو به گرمایی مطلوب داده بود؛شدم. با تعجب به اطرافم نگاه کردم. دیگه خبری از اون کویر عجیب و غریبی که به شدت سرد بود،نبود و در عوض در یه دشت سر سبز، وسط تعدادی زیادی از گل ها و گیاهان رنگارنگ قرار داشتم.نگاه از اطرافم گرفتم و جهت نگاهم رو به روی قامت بلند زن ناشناس روبه روم دوختم.لب های سرخ و کوچیکش به لبخندی باز شد و با لحنی که ناخوداگاه وجودت رو به آرامش دعوت میکرد،گفت:
    _نمی دونم از دیدنت و اینهمه نزدیک بودن خودم بهت بعد این همه سال خوشحال باشم یا از بودنت در اینجا ناراحت!
    چشم هام رو به خاطر نور خورشیدی که اذیتش میکرد،ریز کردم و با لحنی متعجب و کنجکاو پشت سر هم سوال هام رو ردیف کردم:
    _شما کی هستید؟اینجا دیگه چجور جاییه؟!من چطور سر از اینجا درآوردم؟
    دست راستش رو به سمت من دراز کرد.به دستش نگاهی انداختم.با آرامشی عجیب و البته کمی ناراحتی که تونستم از لحنش دریافت کنم؛گفت:
    _دستت رو بده و با من بیا!همه چیز رو بهت توضیح میدم!
    با کمی تردید به چهره اش دقیق شدم.ظاهر مهربون و زیباش اجازه نمیداد که به کثیف بودن یا نبودن باطنش شک کنم.با کمی مکث من هم دست راستم رو توی دستش گذاشتم و با کمکش از روی زمینی که تا دقایقی پیش از شدت سرما روی اون نشسته و در خودم مچاله شده بودم؛بلند شدم!دستم رو رها نکرد و من هم تلاشی برای رها شدن دستم نکردم.گرمای دستش آرامشی عجیب رو به وجودم تزریق میکرد و باعث میشد از سردرگمی ای که در اون اسیر بودم کمتر بشه و ناخواسته و چشم بسته به ویژگی های ظاهری خوبش اعتماد کنم و باطنش رو متناسب با همین خوبی ظاهرش در نظر بگیرم و به دنبالش راه بیفتم.از میونه دشت پر از گل های رنگارنگی که اکثریت اون ها رنگ های قرمز و زردی داشتند،عبور میکرد و من رو هم به آرومی به دنبال خودش میکشید.محو تماشای زیبایی های اطرافم بودم و به مقصدی که این زن ناشناس و زیبا من رو میبرد توجه نمیکردم.تقریبا حدود ده دقیقه ای در میونه دشت به طور مستقیم و رو به جلو پیش رفتیم که ناگهان ایستاد و بدون اینکه همچنان دستم رو از دستش در بیاره؛ به سمت راست پیچید و من هم به طبع به دنبالش حرکت کردم.با تعجبی که این روز ها عضوی ثابت از احساسات درونیم شده بود، به منظره ی اطرافم که از اون دشت سرسبز به کوهی بسیار بلند و بزرگ که ابهتش کمی حس ترس رو به ادم منتقل میکرد، تغییر پیدا کرده بود؛زل زدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    نگاهم روی کوه بدون هیج زیبایی و عاری از هرگونه خزه و درختچه های دیگه که معمولا روی کوه ها یا پایین اون ها رشد میکرد،بود!خواستم دستم رو از دستش در بیارم و ازش بپرسم که داره من رو با خودش کجا میبره که متوجه شد و دستم رو محکم تر گرفت و بدون اینکه از راه رفتنش به سمت کوه رو به رو دست برداره،گفت:
    _آروم باش و دنبالم بیا!
    ساکت شدم.کمی ترس توی دلم نشست‌.خودم رو سرزنش کردم که چرا چشم بسته دنبالش راه افتاده بودم اما لحن حرف زدنش و حرکاتی که انجام میداد طوری نبود که حس شک رو به وجودم القا کنه و ترس کمی که داشتم در بین حس تعجب و کنجکاویم کم رنگ میشد.حدود دویست متری که به سمت کوه حرکت کردیم؛ایستاد و جهت سرش رو به سمت عقب برگردوند.به من نگاهی آشنا و محبت آمیز انداخت و به آرومی و با نگرانی ای که دلیلش رو متوجه نمیشدم،با لحنی هشدار گونه گفت:
    _هر اتفاقی که افتاد دست من رو رها نکن و جیغ نزن!
    با این حرفش ترس کم رنگ شده ی وجودم،پر رنگ شد.باز هم لب باز کردم تا دلیل کاراش و حرفاش رو بپرسم که مانع حرف زدنم شد و با لحنی ملتمس گفت:
    _کارولین خواهش میکنم آروم باش‌.سوال پرسیدنت توی این شرایط آخرین چیزیه که میخوام!
    برخلاف بقیه من رو به اسم مادریم صدا کرد و این برام عجیب بود.البته قبلا هم چند نفر با این اسم صدام زده بودند اما وقتی با برخورد تند من مواجه شدند از اون به بعد درنیکا صدام کردند و نمونه یکی از اون ها جک بود!کنجکاوی بیش از حدی که داشتم سکوت کردن رو توی این شرایط برام خیلی سخت کرده بود.یاد لحن نگرانش افتادم و ناخودگاه دستش رو محکمتر فشار دادم که با فشار کمی که متقابلا به دستم وارد کرد،کمی آروم شدم و به دنبالش که با قدم هایی اروم و مطمعن از کوه رو به رو که شیب متوسطی داشت بالا می رفت؛راه افتادم. سعی میکردم با بیشترین اطمینان قدم بردارم که روی زمین نیفتم؛با این وجود یه لحظه پام لیز خورد و سکندری خوردم که با همون دستی که دستم رو گرفته بود مانع از افتادنم شد.هنوز ده قدم برنداشته بودیم که درست مثل خوابی که قبلا دیده بودم؛ناگهان دستی اسکلتی از زیر خاک بیرون اومد و بدون اینکه بهم فرصت تقلا بده مچ پام رو گرفت و به سمت زیر زمین کشوند.وحشت کردم و ناخودآگاه جیغ بلندی زدم.اما صدای جیغم همانا و ریزش و سقوط سنگ ریزه های ریز و درشتی که با سرعت بالا به سمت پایین کوه می اومدند همانا!زن ناشناس با وحشت به پام که در حصار دست اسکلت بود و تا مچ توی خاک فرو رفته بود نگاه کرد و بلافاصله جهت نگاهش رو به سمت سنگ هایی که چیزی نمونده بودند که به ما برسند و محکم به ما برخورد کنند؛دوخت!برخلاف حرفی که زده بود،دستش رو از دستم جدا کرد.پاهام رو محکم تکون میدادم و بدون اینکه به برخورد احتمالی و نزدیکم با سنگ هایی که به شدت به طرفم سقوط میکرد،توجه کنم؛با دستام سعی میکردم دست اسکلت رو از دور پام باز کنم.اما موفق که نشدم هیچ دستی اسکلتی دیگه ای از خاک درومد و اون یکی پام رو که آزاد بود رو گرفت!قلبم تند تند میزد.حالم بد شده بود. از استرس و وحشت سرتاپام میلرزید و خودم رو برای جدی نگرفتن حرف اون زن و اون جیغ بلند و مزخرفم سرزنش کردم.دست های اسکلتی با شدت پاهام رو به درون خاک میکشید که باعث شد با صورت محکم زمین بخورم.لبم رو گاز گرفتم تا از شدت دردی که بهم وارد شده بود دوباره جیغ نزنم.سرم رو با درد بلند کردم تا ببینم اون زن کجا مونده که برای نجاتم کاری انجام نمیده که با چیزی که دیدم چشم هام از تعجب باز موند و روی صحنه رو به روم میخ شد.اون زن ناشناس با صورتی که از زور درد و فشار درهم رفته بود،کف دست هاش رو،رو به جلو گرفته بود و سنگ های ریز و درشت خیلی زیادی رو که در فاصله ی خیلی نزدیکی از من قرار داشتند رو از حرکت نگه داشته بود و مانع از ریختنشون روی من و خودش شده بود.بدون اینکه در حالت دست هاش تغییری ایجاد کنه،از گوشه چشم به منی که اسکلت ها تا زانو پاهام رو داخل خاک فرو بـرده بودند،نگاه کرد و با صدایی که به شدت گرفته و آروم بود،گفت:
    _بهت قول میدم که نجاتت بدم اگه به اونجا رفتی فقط سعی کن تونل زمان رو پیدا کنی!
    ناخودآگاه اخم هام از زور فشار و دردی که اسکلت ها به پاهام‌وارد میکردند درهم رفت و با تعجب لب زدم:
    _اونجا دیگه کجاست؟تونل زمان چیه؟چی داری میگی؟
    سرش رو کمی به سمت من چرخوند.لب هاش رو دیدم که به قصد گفتن حرفی باز شد اما در یک حرکت خیلی ناگهانی در برابر چشم های وحشت زده ی جفتمون اسکلت هایی دیگه از زیر خاک به کمک اون دوتا اسکلت ها اومدند و بدون اینکه به من اجازه ی هیچگونه تقلایی بدند با فشار و درد خیلی زیادی من رو کاملا به داخل زمین فرو بردند.به یکباره فشار اسکلت ها از روی بدنم برداشته شد.همه جا رو سیاهی در برگرفت و دیگه خبری از اون کوه و اون زن نبود.تا به خودم بیام و بخوام سیاهی اطرافم رو به امید دیدن نوری بررسی کنم به شدت به سمت پایین سقوط کردم.
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]


    دخمه مردگان پاریس

    (این استخوانگاه زیرزمینی،محل نگه داری بقایای ۶ میلیون انسان است.غارها و تونل های بیشمار این مکان در حدود ۲۸۰ کیلومتر در زیر زمین قرار گرفته و در طول جنگ جهانی دوم توسط مقاومت فرانسه مورد استفاده قرار می گرفت.)

    با کمی درد پلک هام رو از هم باز کردم.با تعجب اول به سیاهی اطرافم و بعد به بدنم که همچنان محو بود نگاه کردم.به آرومی و با درد زیادی از روی زمین مرطوبی که نمی دونم کی رو اون دراز کشیده و بیهوش شده بودم،بلند شدم و نشستم.تمام تنم کرخت شده بود.مچ دست هام رو به آرومی تکون دادم که از درد قیافم در هم رفت.پاهام رو که به شدت گرفته بود و درد میکرد رو به قصد ایستادن تکون دادم.اخی گفتم و با درد روی پاهام ایستادم.نگاهم رو در جستجوی دیدن نوری هرچند کم به اطرافم سوق دادم اما اطرافم به جز سیاهی رنگی به چشم نمی اومد.به یاد می آوردم که چجوری به اینجا توسط یه مشت اسکلت اورده شده بودم اما نمیدونستم کجا هستم و این آزارم میداد!جمله اون زن توی ذهنم اکو شد.
    _بهت قول میدم که نجاتت بدم اگه به اونجا رفتی فقط سعی کن تونل زمان رو پیدا کنی!
    با یادآوری این حرف نیروی عجیبی رو توی وجودم حس کردم.درد تنم یادم رفت و با گام هایی بلند به سمت جهت نامعلوم رو به روم مستقیم به راه افتادم.حدود پنجاه قدمی نگذشته بود که حس کردم روزنه کوچیک نوری رو در فاصله ای نزدیک در سمت راست دیدم.با عجله دوییدم و به سمت راست پیچیدم.با چیزی که دیدم فقط تونستم هین بلندی بکشم و شوک زده روی صحنه رو به روم میخ بشم!رو به روم یه اتاقک بزرگ بود که تعداد خیلی بیشماری اسکلت که سر به نقطه ای نامعلوم کشیده بود روی هم تلنبار شده بودند و منظره ی خوفناکی رو ساخته بودند.با قدم هایی شل و لرزون جلوتر رفتم اما جرعت نزدیک شدن به اسکلت ها رو نداشتم چون فراموش نکردم همین اسکلت ها من رو به این مکان نامشخص و لعنتی آورده بودند.به اطراف اتاقک بزرگی که در اون بودم سرک کشیدم.سمت راست و چپ اسکلت ها پر از تونل های باریکی بود که با فاصله های خیلی کمی کنار هم قرار داشتند.با تعجب به بالای تونل ها نگاه کردم تا شاید نوشته ای یا راهنمایی چیزی ببینم.تقریبا سر جمع پنجاه تا تونلی بود و نگاه کردن به سردر تک تک اونا زمان زیادی رو ازم گرفت.با ناامیدی به دو تا تونل باقی مونده نگاه کردم اما با دیدن نوشته های خیلی ریزی روی قسمت بالای در ورودی اون ها با خوشحالی و کنجکاوی به سمتشون قدم برداشتم.این دو تونل دقیقا کنار هم قرار داشتن.سعی کردم بدون اینکه واردشون بشم به داخلشون سرک بکشم اما بازم جز سیاهی محض چیزی دستگیرم نشد!حدس زدن اینکه هر کس اشتباهی وارد این تونل ها بشه ممکنه حتی تا سال ها راهش رو پیدا نکنه برام سخت نبود و همین باعث میشد محتاط تر عمل کنم.ناامید از دیدن داخل تونل ها نگاهم رو به سمت نوشته ها دوختم.با خطی عجیب نوشته شده بودند و من واقعا ازشون سر در نمیاوردم.با ناامیدی روی نوشته ها میخ شده بودم و سعی میکردم یک کلمه آشنا از توش پیدا کنم تا راهنمام باشه که ناگهان در برابر نگاه بهت زده ام کلماته اون زبان عجیب غریب جابه جا شدن و به شکل یک جمله انگلیسی دراومدن.نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.گیج به جمله ی انگلیسی بالای در زل زدم.
    _اگه جرعت اش رو توی خودت میبینی درنگ نکن و واردش شو!
    به نوشته بالای تونل کناری نگاه کردم و بازم در برابر چشای از حدقه درومده ام کلمات جابه جا شد و به شکل یک جمله انگلیسی جدید درومد.
    _اگه آدم صادقی هستی درنگ نکن و واردش شو!
    نگاهم رو با ناباوری بین دو جمله ای که خونده بودم چرخوندم.حسم مثل اون اون زمان هایی بود که با دوستام جرعت یا حقیقت بازی میکردم و مجبور بودم در برابر سوال جرعت یا حقیقت یکی رو انتخاب کنم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]

    اما برخلاف اون زمان ها جرعت این که بخوام جرعت رو انتخاب کنم نداشتم!درسته آدم شجاع و نترسی بودم اما شجاعت به خرج دادن در برابر چیزی که ازش آگاهی نداری شجاعت نیست بلکه حماقت محضه!من نمیدونستم با رفتن به اون تونلی که از من جرعت می طلبید چه چیزهایی انتظارم رو میکشه اما میتونستم ریسک حقیقت رو بردارم چون چیزی برای پنهون کردن نداشتم!به نظر راحت میومد!تصمیمم رو گرفتم و با قدم هایی مطمعن به داخل تونل حقیقت وارد شدم.سیاهی اطرافم رو در برگرفت و جلوی دیدم گرفته شد.راهم رو مستقیم ادامه دادم تا اینکه نوشته طلایی رنگی که رنگ روشنش باعث تفکیک شدن و دیده شدنش میون تاریکی اطراف بود رو دیدم.با کنجکاوی جلو رفتم.باز هم نوشته ای با زبون عجیب غریبی که من ازش سر در نمیاوردم بالای یه در بسته بود.چشم هام رو ریز کردم و به نوشته دوختم.با کمال تعجب دوباره کلمات چرخید و به شکل یک جمله انگلیسی درومد.
    _انتقام یا مادر؟
    ماتم برد!این دیگه چه سوالیه؟!اندکی گیج و منگ به سوال رو به روم فکر کردم.خواستم با اطمینان لب باز کنم و بگم مادر که با دیدن تصویر وحشتناکی که ناگهان روی در رو به رو نقش بست جیغ بلندی زدم و چند قدم به عقب برداشتم.همون زن زیبایی که من رو همراهی کرده بود در میان شعله های آتیش داشت میسوخت.بوی گوشت سوخته زیر دماغم پیچید و حالم رو بد کرد.با ترس و تعجب به تصویری زل زده بودم که گرمای آتیشش و بوی گوشت سوخته ای که ازش می اومد بهم این یقین رو میداد که فکر کنم تنها یک تصویر نیست و واقعیه!زن جیغ میزد و من رو به اسم کارولین صدا میزد.دستم رو جلو بردم اما گرمای اتیش دستم رو سوخت و باعث شد دستم رو عقب بکشم.با درموندگی رو به در رو به روم داد زدم:
    _این جا دیگه کجاست؟حتی نذاشتی من جواب سوال رو بدم.
    صدایی نیومد.دوباره با عصبانیت داد زدم:
    _کسی اینجا نیست که به من جواب بده؟
    زن همچنان میسوخت و گرما و نور آتیش جایی که من در اون ایستاده بودم رو روشن کرده بود‌.صدای زمزمه وار و ترسناک زنی در فضا پخش شد.
    _همیشه نیازی نیست که انسان ها جواب سوالاتی که ازشون میپرسی رو به زبون بیارن لـ*ـذت بخش تره که جواب ها رو خودت از مغزشون بخونی!
    دور خودم به دنبال شخصی که این صدا رو داشت چرخیدم اما چیزی ندیدم و ناامید داد زدم:
    _تو کی هستی؟اما من میخواستم بهت حقیقت رو بگم!
    صدای قهقه ای در فضا پخش شد و به دنبالش اون صدای مرموز اومد که گفت:
    _اون زن رو میبینی!خوب نگاهش کن !اون مادرته که داره بین شعله های انتقام تو میسوزه!
    ماتم برد.با وحشت روی تصویر زنی که داشت میسوخت میخ شدم.اون زن مادر من بود؟مادری که سال ها در انتظار دیدنش بودم؟حسی ناشناخته سر تا پامو در برگرفت و قلبم از درد مچاله شد.با ناباوری لب زدم:
    _آتش انتقام من؟
    باز هم قهقه زد و گفت:
    _خوب نگاه کن!
    با دقت به تصویر نگاه کردم.به یکباره دختری رو دیدم بی نهایت به خودم شبیه که با آتشی که از دست هاش بیرون زده بود داشت اون زن رو میسوزوند.
    با ناباوری و درد گفتم:
    _اما این چطور ممکنه؟من هیچوقت همچین کاری نمیکنم!
    خنده بلندی سر داد و داد زد:
    _این فقط گوشه ای از آینده تو بود که بهت نشونش دادم.برخلاف تصور بقیه من به تو اعتمادی ندارم و نمیتونم اجازه بدم از اینجا خارج بشی!


    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با وحشت دور خودم میچرخیدم تا شاید تصویری ترسناک متناسب با صدای ترسناکی که شنیدم رو پیدا کنم اما چشم هام از بین نور کمی که حاصل شعله های آتیش اون تصویر روی در بود چیزی رو نمیدید!به یکباره تصویری که روی در برام نمایش داده شده بود از بین رفت و گرما و نور آتیش از اطرافم برداشته شد و از بین تاریکی هیبت زنانه ای رو به روم‌ پیدا شد که اروم اروم به سمتم قدم برمیداشت!هر چقد جلوتر میومد تصویرش برام واضح تر میشد تا جایی جلو اومد که چشمم به صورت زیبا و مینیاتوریش افتاد که بین موهای مشکی بلندش قاب گرفته شده بود.با تعجب به چهره ی زیباش زل زده بودم.باورم نمیشد اون صدای ترسناکی که شنیدم متعلق به این صورت زیبا باشه!چشم های مشکی و خمـار اون هم متقابلا در سکوت غرق دیدن چهره من بود که یهو سکوت رو شکست و به آرومی و با صدایی آرامش بخش گفت:
    _به محدوده من خوش اومدی دختر جوان!
    به گوش هام شک کردم.مطمعنم این اون صدای ترسناکی که شنیده بودم نبود.این صدای آرامش بخش جز حس آرامش هیچ حسی رو بهت القا نمیکرد!با تعجب به لب هایی که این صدای آرامش بخش ازشون درومده بود زل زدم و گفتم:
    _تو همون زنی هستی که چند دقیقه پیش با من حرف میزدی؟
    لبخند دوستانه ای زد.دور من شروع به چرخیدن کرد.دست راستش رو روی شونه ام گذاشت و با لحنی مهربون گفت:
    _اوه نه!اون خواهر من بود.ببخش اگه یکم اذیتت کرد.
    خندید و همونطور که انگشت هاش رو روی شونه ام به حرکت در میاورد گفت:
    _یکم زیادی بدبینه!
    یهو دستش رو از روی شونه ام برداشت.چند قدمی جلو اومد و روبه روم ایستاد.به چشم هام زل زد و با لحنی خاص گفت:
    _وقتی خواهرم داشت اون تصویری که توی آینده از تو دیده بود رو نشونت میداد.
    کف دستش رو روی قلبم گذاشت و ادامه داد:
    _من به خوبی تونستم درد و غم شدیدی که توی قلبت ایجاد شد رو حس کنم و مطمعنم انجام همچین کار وحشتناکی از کسی که قلبی به این مهربونی داره بعیده!
    کف دستش رو برداشت.با حالتی مرموز به چشم هام زل زد و گفت:
    _من مطمعنم پیش گویی های خواهرم در مورد آینده در دنیا رو دست نداره اما به این متعقدم که آینده هر لحظه بسته به نوع کارهایی که ما انجام میدیم در حال تغییر کردنه!
    از حرفایی که میزد گیج شده بودم.یه دفعه چشمم به دستام خورد‌ و با دیدن چیزی که دیدم جیغ بلندی زدم که صدای جیغم توی تونل اکو شد و بازخوردش گوش هام رو آزار داد!دستم در حال محو شدن بود و بهتر بود بگم اونقدی محو شده بود که به چیزی به اسم دست اصلا شبیه نبود!نگاه وحشت زده و متعجبم رو از دست هام گرفتم و به چشم های بیخیال زن رو به روم دوختم!با وحشت گفتم:
    _چه بلایی داره سر من میاد؟!
    با بیخیالی گفت:
    _تو الان یه روحی و اینکه داری محو میشی کاملا عادیه!آروم باش!
    با صدای خیلی بلندی داد زدم:
    _چی؟!
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا