رمان عاشقی در قبرستان مخوف | پریا دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریا دهقان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/28
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
2,778
امتیاز
396
سن
25
[HIDE-THANKS]
تو شوک حرفایی که زده بود،رفته بودم.ضعف به شدت سر تا پامو در بر گرفته بود.نشستم روی تخت و پاهامو بغـ*ـل کردم.متوجه دردی تو مچ پام شدم.نگاه کردم دیدم به اندازه حلقه ای دور مچ پام کبود شده!وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و به چهره جک نگاه کردم.یهو در کسری از ثانیه چهره اش به چهره ی زن بسیار زشتی که چشم های غرق خونی داشت تبدیل شد.قهقه ای زد و با ناخن های بلند و تیزش به سمت صورت من حمله کرد. چشامو بستم.جیغ زدم و عقب رفتم.پشتم به دیوار خورد.دست هایی منو تکون می داد و صدایی آشنا میومد که می گفت:
_درنیکا!چی شده؟چرا جیغ میزنی؟خواستم موهاتو از روی چشمت کنار بزنم.
چشامو باز کردم.جرعت نگاه کردن به چهره اش رو نداشتم، با وحشت و لکنت گفتم:
_به من نزدیک نشو!به من دست نزن!
مثل فنر از جام پریدم.به درد پام اهمیتی ندادم و به سمت در کلبه دویدم.در رو باز کردم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم وارد کلبه خودم شدم. در پشت سرم محکم بهم خورد و بسته شد!کلبه توی تاریکی شدیدی فرو رفته بود.از ترس آب دهنمو قورت دادم.حس می کردم جز من کس دیگه ای داخل اتاق هست.از اینکه به این جا اومدم،پشیمون شدم.به سمت در برگشتم تا پیش جک برگردم‌.به این فکر کردم که حداقل از تنهایی بهتره و اون چیزی که من دیدم توهمی بیش نبوده.دستگیره در رو پایین کشیدم اما در باز نشد!یک بار!دو بار!چندین بار دستگیره رو فشار دادم،اما در قفل بود.صدای نفس هایی پشت سرم به گوش می رسید.با مشت و لگد به جون در افتادم و کمک می خواستم. بعد چند لحظه صدایی اشنا و صدای مکالمه چند نفر به گوشم رسید.بلافاصله صدای ویلیام اومد که رو به کسی گفت:
_در رو بشکنید!
داد زد:
_عقب وایسا درنیکا!
چند قدم به سمت عقب برگشتم.سرم گیج می رفت.قدرت ایستادن روی پاهام رو نداشتم.هیچوقت مرگ رو توی یک قدمی خودم ندیده بودم.درسته این چند وقت اتفاقات عجیبی برام افتاده بود اما هیچکدوم به اندازه این که یک جن قصد کشتنم رو داشت، من رو وحشت زده نکرد.کلبه دور سرم می چرخید.تصاویر نامفهومی جلوی چشمم جون گرفت.تصویر آشنای مردی که توی یک تابوت غل و زنجیر شده بود؛به همراه تصاویر مبهم دیگه ای!تصاویر رو پس زدم.سرم به شدت تیر کشید ؛دستمو به سرم گرفتم و از زور درد با اخرین توانم جیغ زدم و لحظه اخر صدای شکستن چیزی به گوشم خورد و دنیای اطرافم رو سیاهی در برگرفت.
****
این بار که چشمام رو باز کردم.چهره ی نگران ویلیام رو دیدم که کلافه با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.به اطرافم نگاهی انداختم.دختری که نمی شناختمش اما تا حالا چند بار در حال تمرین دیده بودم‌؛رو به روم نشسته بود‌‌.پوستی سیاه داشت که چهره اش رو کاملا شبیه افریقایی ها کرده بود.از جک خبری نبود.محیط اطرافم ناآشنا بود.همون دختر نگاهی به چشم های بازم انداخت و گفت:
_چی باعث شده اینقد وحشت کنی که از هوش بری؟
جوابی ندادم.من حق نداشتم راز جک رو برای کسی برملا کنم.
به دروغ گفتم:
_از بچگی از تاریکی وحشت داشتم.
لبخندی زد و گفت:
_اسم من ماریاست و خوشحال میشم اگه از این به بعد به عنوان یک دوست توی کلبه من، کنار من مستقر بشی!
پیشنهاد خوبی بود‌.از تنها موندن وحشت داشتم.حتی فکر به صدای اون جن هم منو می ترسوند.با لبخند استقبال کردم و تشکری کردم.
ویلیام که تا اون لحظه ساکت بود،با لحنی سرزنش گر،رو به من گفت:
_اینجور میخوای زئورا رو شکست بدی؟با ترس مزخرفت از تاریکی؟تو اصلا میدونی چه اتفاقات وحشتناک و غیر قابل پیش بینی ای توی این راه انتظارت رو میکشه؟
رو به منی که با حرص بهش نگاه می کردم؛ با تمسخر ادامه داد:
_مبارزه دیروزتم با جک واقعا افتضاح بود!
حقیقتا آتیش گرفتم.کارد میزدی خونم در نمیومد.خیلی دوس داشتم بدونم اگه یک جن قصد جون خودش رو هم کرده بود اینقد راحت حرف میزد.با این فکر که اون از هیچی خبر نداره و فکر میکنه من بخاطر ترسی بیخود از تاریکی،از هوش رفتم؛خودم رو آروم کردم.ولی تصمیم گرفتم از این به بعد توی تمرین هام تمام تلاشمو بکنم تا زودتر از اینجا برم و دنبال هدفم راه بیفتم!
توی کلبه ای که حدس زدم کلبه ماریا باشه،بودم.چیدمانش مثل سایر کلبه های دیگه شامل یه تخت و چند تا صندلی میشد.بلند شدم ایستادم و رو به ویلیام گفتم:
_من برای تمرین آماده ام.
لبخندی بهم زد.نگاهی بهم انداخت و گفت:
_جک بیرون منتظرته!
از ماریا خدافظی کردم و از در کلبه خارج شدم.
هوا سرد بود و باعث میشد از سرما به خودم بلرزم.اما حتی این سرما هم نمی تونست جلوی تمرین کردن من رو بگیره.من باید تا اومدن پروفسور هاروار از لحاظ بدنی خودم رو آماده کنم تا بتونم نیروهای ناشناخته ام رو فعال کنم.اگه میدونستم چه نیروهایی دارم راحت تر می تونستم روشون تمرکز کنم.از بعد اون اتفاقی که افتاد و تونستم خنجر رو بگیرم.چند باری که جک به سمتم مشت مینداخت،سعی کردم که حرکاتشو به صورت حرکت آهسته ببینم.اما نمیشد!عکس العمل اون روز من به طور کاملا اتفاقی بود و با اراده خودم نمی تونستم تکرارش کنم.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    جک رو در حالی که چند قوطی کوچیک رو در فاصله ای دور از خودش چیده بود و سعی میکرد با تیر و کمان اون ها رو نشونه بگیره و سرنگون کنه؛دیدم.به سمتش قدم برداشتم و کنارش ایستادم.حضورم رو کنارش احساس کرد.تیر و کمانش رو پایین گرفت و برگشت سمتم.با شرمندگی گفت:
    _درنیکا منو ببخش!
    با ترس ادامه داد:
    _اون همه حالت های ما رو زیر نظر داره و اگه کوچکترین نزدیکی ای بین من و تو احساس کنه،جونت به خطر میفته!
    با عصبانیت گفتم:
    _اون داشت منو خفه می کرد؛فقط به خاطر اینکه چند بار دست تو رو گرفتم؟
    با نگرانی گفت:
    _اون واقعا قصد خفه کردن تو رو نداشت،وگرنه صبر نمی کرد من برسم و بعد ولت کنه!
    تو‌ چشم های درشت مشکیش زل زدم و با تمسخرو عصبانیت گفتم:
    _هنوز کبودی دور مچ پام درد میکنه و گاهی سرما دست های سردش که دور دهنم بود و قصد کشتنم رو داشت برام تداعی میشه‌‌.اونوقت قصد کشتنم رو نداشت؟
    نگاهش رو از چشم هام گرفت‌.کلافه دستی در موهای مشکیش کشید و گفت:
    _اون فقط یک هشدار بود!
    به سمت مکان زیبا و بکری که روز اول بهم نشون داده بود راه افتاد.پشت سرش حرکت کردم.شاخک ها و برگ ها رو کنار زد و روی تخته سنگ سابق که اون جا بود،نشست و به من هم اشاره کرد کنارش بنشینم.آروم آروم به سمت تخت سنگ کنارش رفتم و روی اون نشستم.سنگ ریزه های کنار پاش رو برداشت و همونجور که اون ها رو جلو پرتاب میکرد،با ناراحتی گفت:
    _خسته شدم!سال هاست که از تمام زن ها فاصله می گیرم و چشمم رو به روی تمام مردونگی هام بستم؛فقط برای این که به خاطر من جون کسی به خطر نیفته!اما وقتی تو رو دیدم همه چی رو فراموش کردم.
    به عادت همیشگیش باز هم دستاشو توی موهاش فرو کرد و با لحنی که غمگین بودنش دلم رو به درد میاورد،گفت:
    _باید از دستش راحت بشم اما نمی دونم چجوری!
    رو بهش‌ کردم و با ناراحتی ای که ناخوداگاه از دیدن ناراحتی اش بهم دست داده بود،گفتم:
    _شاید با کمک هم بتونیم حلش کنیم.
    زیر چشمی نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت:
    _چجوری اخه؟سال هاست من درگیر این موضوعم و هیچوقت هم با کسی در میونش نذاشته بودم.
    با قدردانی ادامه داد:
    _راستی مرسی برای اینکه رازمو پیش خودت نگه داشتی و چیزی به بقیه نگفتی.
    لبخندی از سر همدردی باهاش زدم و گفتم:
    _هیچوقت برای دور کردنش از خودت تلاش کردی؟
    با ناراحتی گفت:
    _یک بار پدرم برای دور کردن هم نوع هاش تلاش کرد و خانوادم به اون شکل از هم پاشید.من هیچوقت جرئت انجامش رو توی خودم ندیدم.
    با فکری که به سرم زد با خوشحالی رو بهش گفتم:
    _شاید بشه از کتاب طلسمی که همراهم دارم کمک گرفت‌.بلاخره جن ها هم نقطه ضعف هایی دارند که بشه باهاش بدون این که خودت آسیبی ببینی از خودت دورشون کنی.
    روزنه امیدی توی چشماش روشن شد.به من نگاه کرد و لبخند زد.متقابلا لبخندی دوستانه زدم.رو بهم با لحنی که سعی می کرد عصبی نشونش بده،گفت:
    _پاشو!پاشو بریم سر تمرین!
    از خدا خواسته استقبال کردم. بلند شدم و به سمت محل تمرین رفتیم.
    پاهاش رو به حالت ۴۵ درجه رو به هوا باز کرد و گفت:
    _برای ضربه زدن به کسی که باهاش مبارزه میکنی.باید در عین حال که گارد دفاعی خودت رو حفظ میکنی و نقطه ضعف هات رو پوشش میدی؛به فکر مبارزه با طرف باشی.
    نه اونقدی پاتو به سمتش بالا بگیر که جا خالی بده یا پات رو به سمت خودش بکشه و سرنگونت کنه نه اونقدی پایین بگیر که ضربه ات فقط حریف رو نوازش کنه!
    پاش رو به درخت قطوری که رو به رومون بود،زد و بلافاصله پاش رو عقب کشید.
    من جای اون پام درد گرفت.نگو که قراره منم با این درخت تمرین کنم.
    ضربه هاش رو به آرومی با مشت و لگد پشت سر هم به درخت می کوبید و در همون حالت می گفت:
    _وقتی به حریف ضربه میزنی،باید بلافاصله گارد خودت رو ببندی و اجازه حمله بهش ندی.
    دست از مبارزه درد آورش با یک تیکه چوب کشید و با تحکم گفت:
    _متوجه شدی؟
    ترسیدم اگه بگم نه،مجبورم کنه به درخت ضربه بزنم.با غرور سرمو بالا گرفتم و گفتم:
    _آره!
    با حرفی که زد بادم خالی شد!
    _با درخت رو به روت مبارزه کن.
    اعتراض کردم و گفتم:
    _اخه درخت چه مبارزه ای با من میتونه داشته باشه؟
    لبخندی زد و گفت:
    _درسته یک درخت ثابته و نمی تونه مثل یک شخص زنده با تو مبارزه کنه.اما اگه بخوای با دستای خودت نابودش کنی،هر بار که ضربه ی محکمی بهش وارد میکنی با ضربه محکم تری از تنه درخت رو به رو میشی و دردت می گیره.
    این دقیقا به ما یاد میده که هیچوقت حریف خودمون رو دست کم نگیریم.حتی اگه هیچ سلاح دفاعی ای نداشته باشه و به نظرمون ضعیف بیاد،می تونه برامون تهدید باشه.
    از حرفایی که بهم میزد،دهنم باز مونده بود.هیچوقت فکر نمی کردم جک اینقد قشنگ صحبت کنه و همچین استادی باشه. با حرفاش دیدم رو خیلی نسبت به اطرافم باز تر کرد.همونجوری که برام توضیح داد،مشت ها و لگد هایی رو به سمت درخت پرتاب می کردم و بلافاصله پامو عقب می کشیدم؛گاردمو می بستم و خودم رو برای حرکت بعدی آماده می کردم.تمام پاهام و دستام از درد زق زق میکرد اما مصرانه به حرکاتم ادامه می دادم و هر بار سعی می کردم حرکت جدیدی رو طراحی و روی درخت پیاده کنم که عکس العملش با درد بیشتری همراه میشد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    اینقد با درخت تمرین کردم که خسته شدم و بی حال پای درخت سر خوردم و زمین نشستم.جک که این همه مدت نظاره گر من بود با تحسین نگام کرد و گفت:
    _عالی بودی!
    خواستم بگم من میرم استراحت کنم که دستم رو خوند و رو بهم با لحنی مستبد گفت:
    _تمرین بعدی رو شروع می کنیم.
    آه از نهادم بلند شد.اینقدی خسته بودم و درد داشتم که قدرت مخالفت کردن هم نداشتم.بلند شدم و دنبالش به سمتی که نمی دونستم کجاست،راه افتادم!
    ****
    تونی

    از این اسارتی که سال ها در اون اسیر بودم؛خسته بودم.آتیش های تنفر توی وجودم زبونه می کشید و اسارتی که در اون بودم،روز به روز به اونا،هیزم اضافه می کرد و آتیش نفرتم رو شعله ور تر می کرد.نمی دونم اون دختره لعنتی کجاست!می ترسیدم بلایی سرش آورده باشند!یه نیروی عجیبی مانع از این میشد که باهاش ارتباط برقرار کنم.جونش برام اهمیتی نداشت اما شجاعتی که توی جنگل سبز و وحشی نگاهش موج می زد؛همونی بود که می تونست منو به خواسته ام برسونه!باید منتظر می موندم.انتظار این سال ها تنها کار من شده بود!
    ****
    درنیکا

    با‌ چیزی که رو به روم دیدم،تنها چیزی که به ذهنم رسید،این بود که هر کسی که به این خار ها گیر کنه؛فاتحه اش خونده است!رو به روم یک مسیر باریک بود که چپ و راستش خار هایی به قد حدودا ۱۰۰ سانتی متر به سمت بالا اومده بودند و تنها راهی که می تونستی ازشون رد بشی؛راه خیلی باریک و خاکی ای بود که در وسط این خارها قرار داشت و در پایان مسیر چشمه آب کوچیکی به چشم میخورد.
    با صدای جک دست از دیدن زدن اطراف برداشتم و با دقت به حرفاش گوش دادم تا بفهمم چرا اینجاییم!
    جک رو به من لیوان کوچیکی که نمی دونم الان از کجا آورده بود،داد و گفت:
    _تو باید ۵ بار این مسیر رو بری و لیوان رو از اب چشمه پر کنی و برگردی بیای جایی که من ایستادم و لیوان رو کنار پای من خالی کنی؛ که مجموعا با رفت و برگشت ۱۰ بار میشه!
    با حرفی که زد،فقط تونستم مثل جن زده ها بهش نگاه کنم و دوباره با وحشت چشم به مسیر خیلی باریکی که توسط خارها احاطه شده بود؛بدوزم.بدون شک هر کسی که یک بار از این مسیر رد میشد،زخم های عمیقی برمیداشت چه برسه به ۱۰ بار!
    با اعتراض و لحنی متعجب گفتم:
    _چی داری میگی؟شوخی می کنی نه؟هر کسی از این جا رد بشه،تا یه ماه زخمای تنش خوب نمیشه!
    اخمی کرد و لیوانو توی دستام رها کر‌د‌. دستاشو پشت کمرش قلاب کرد و بداخلاق گفت:
    _شوخی ندارم!زود باش!
    درکش نمی کردم اصلا.مشکل روحی داره انگار که میخواد منو بفرسته وسط یه مشت خار و تیغ!
    با حرص گفتم:
    _میشه بگی الان این چه کاره احمقانه ایه و چه کمکی به من میکنه؟!
    با آرامش گفت:
    _میدونم برات کار احمقانه ای به نظر میرسه اما درس بزرگی رو بهت میده!
    به چشم های عصبیم نگاه کرد و ادامه داد:
    _وقتی به مسیری که بین این خارهاست نگاه میکنی،خیلی خطرناک به نظر میرسه و رد شدن ازش ریسک بزرگیه!اما وقتی چیزی که دنبالشی،شخصی که دوسش داری،اون سمت منتظر کمکه تو باشه؛بازم این ریسک رو نمیکنی و رد نمیشی؟
    به حرفش فکر کردم،شک نداشتم اگه پای هدف مهمی وسط بود،حتما این ریسک رو حاضر بودم انجام بدم.
    منتظر جواب من نموند و حرفاشو تکمیل کرد:
    _حالا فکر کن اینهمه تلاش میکنی و اون چیزو به دست میاری بعد که برمی گردی از دستش میدی.به لیوان توی دستم اشاره کرد و گفت تو با سختی آب رو میاری و بعد وقتی برمیگردی جلوی پای من خالیش میکنی!این بهت یاد میده اگه توی زندگیت چیزی رو با سختی به دست اوردی و از دستش دادی،برای به دست اوردن دوبارش تلاش کنی و ناامید نشی!و بخاطر همین برمی گردی و لیوانو باز پر میکنی!

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    حرفاش اونقد شیرین بود که ناخواسته ادم رو مجبور به اطاعت می کرد.به لیوان توی دستم نگاهی انداختم.لباسم آستین بلند بود و از این نظر کمی شانس آورده بودم.تمام شجاعتم رو توی وجودم جمع کردم و به سمت مسیری که مورد نظرم بود راه افتادم‌.دستامو کنار بدنم جمع کرده بودم تا آسیب کمتری ببینند.اولین قدم رو که برداشتم جیغی از سر درد کشیدم‌.خاری به بازوی چپم فرو رفته بود.خودمو از بند خار رها کردم،اما خار بعدی توی بازوی راستم و پاهام فرو رفت.تا وقتی به چشمه رسیدم،تمام تنم زخمی و لباسم پاره شده بود.چون سفید بود،کاملا رد خون روی دست ها و بازوهام به چشم می خورد.لنگ لنگان به سمت چشمه رفتم و لیوانو پر از آب کردم.به این فکر کردم که چجوری باید تا آخر این لیوان رو پر از آب،کنار جک برسونم.راه برگشت واسم به مراتب سخت تر بود.خارها به جاهای سالم بدنم و جاهای قبلی فرو می رفتند و درد رو مهمون تک تک سلولای بدنم می کردند.وقتی جلوی جک رسیدم؛لیوانی که نصفه آب اون بر اثر تقلاهایی که برای رهایی از خارها می کردم؛ خالی شده بود رو جلوی پای جک خالی کردم و بر اثر درد همونجا روی زمین دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.جک فکر کرد که بیهوش شدم و به سرعت خودشو به سمتم رسوند و جلوم زانو زد و اسمم رو صدا کرد.
    خواستم یکم اذیتش کنم.چشمامو باز نکردم و وانمود کردم که بیهوش هستم.از بچگی اونقد حرفه ای خودم رو به خواب میزدم که پلکام کوچکترین تکونی نمی خورد و همه رو فریب می دادم.با نگرانی اسمم رو صدا میزد و تکونم می داد.صداشو شنیدم که زیر لب با ناراحتی می گفت:
    _لعنتی!دختر بیدارشو.غلط کردم بهت همچین کار سختی دادم!
    تکونم می داد و پشت سر هم با نگرانی و ناراحتی می گفت:
    _غلط کردم!
    دیدم خیلی دیگه دارم توی نقشم فرو میرم و اذیتش می کنم.چشمام رو باز کردم و به چشم های به رنگ شب اش زل زدم.اولش با خوشحالی از اینکه بهوش اومدم نگام کرد؛اما وقتی چشمش به لبخند شیطنت آمیزی که رو لبم بود،افتاد؛تعجب کرد.این حالتش رو که دیدم،بلند بلند خندیدم و به ارومی از جام بلند شدم.مات و مهبوت به منی که از جام بلند شده بودم نگاه می کرد و هنوز نشسته بود.یهو با عصبانیت بلند شد و رو به من داد زد:
    _این چه شوخیه مسخره ای بود؟
    با لبخند گفتم:
    _تو همین چند دقیقه پیش بارها گفتی غلط کردم که همچین تمرین سختی بهت دادم.
    چشمکی زدم و گفتم:
    _به قول قدیمیا مرد است و حرفش!
    از اینهمه حاضرجوابی و پرویی من مردمک چشماش گشاد شده بود.لبخندی حرص درار به روش پاشیدم.دستمو تو هوا به نشونه ی خدافظی براش تکون دادم و از جلوی چهره ی متعجب و در عین حال عصبیش دور شدم و به سمت کلبه خودم راه افتادم تا وسایلم رو به کلبه ماریا انتقال بدم،به هر حال ازم خواسته بود که تو کلبه اش مستقر بشم؛منم که بلد نیستم به هیچ پیشنهاد خوبی جواب منفی بدم!
    وسایلم و تختم رو به کمک ماریا به کلبه اش انتقال دادم.بعد از اتمام کار،هر دو به روی تخت هامون که رو به روی هم گذاشته بودیم،نشستیم.دختر آروم و کم حرفی بود.حوصله ام سر رفته بود.با لبخند رو بهش گفتم:
    _چرا اینقد کم حرفی؟
    بهم نگاه کرد و با لحن عجیبی گفت:
    _تا لازم نباشه دوس ندارم زیاد حرف بزنم!از آدم های پرحرف هم متنفرم.
    لال شدم‌.خیلی شیک و غیر مستقیم گفت سرم تو کار خودم باشه و علاقه ای به حرف زدن نداره.منم دیگه چیزی نگفتم.بدنم به خاطر زخم هایی که خار ها روی تنم ایجاد کرده بودم می سوخت و به شدت درد می کرد.به پهلوم چرخیدم که از دردی که توی دستام پیچید؛صدای ناله ام درومد.بلافاصله صدای ماریا رو شنیدم که گفت:
    _جک پمادی رو بهم داد و ازم خواست بهت بدم روی زخم هات بزنی.کنار تختت گذاشتمش.
    از شنیدن این حرفش خوشحال شدم و به آرومی بلند شدم.پماد رو برداشتم و روی زخم هام زدم.شب به خیری گفتم و سعی کردم بخوابم.اما یاد حرفی که به جک زده بودم،افتادم.من بهش گفته بودم که کمکش میکنم که اون جن رو از خودش دور کنه.یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه دخالت بیجای من کار رو بدتر کنه و بلایی سرم بیاد.اما بلافاصله به این فکر کردم که اون در هر صورت با دیدن من کنار جک ممکنه منو بکشه!بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.بهتر بود اگه قراره بمیرم حداقل تلاشم رو بکنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    از گوشه ی چشم به ماریا نگاهی انداختم.خواب بود.بهترین وقت بود که سراغ کتاب برم.یه حسی درونم بهم نهیب زد تو آدم نمیشی!دقیقا خودم رو داخل دهن شیر مینداختم.از بچگی کنجکاوی و شجاعت غیر قابل توصیفی داشتم و چون به چیز های ماورایی اعتقادی نداشتم؛ازشون هم نمی ترسیدم.اما الان که فهمیده بودم همه اشون حقیقته بازم برام فرقی نداشت و نمی ترسیدم.در هر صورت من یاد گرفته بودم دختر قوی ای باشم.از آدمای ترسو و دست پا چلفتی متنفر بودم.به شدت اهل مطالعه بودم و حتی گاهی وقتی کتاب هایی می خوندم که می دیدم شخصیت اول داستانش سر هر اتفاقی که براش میفته،از هوش میره یا فرار میکنه و تا ده صحفه باید غش و ضعفش رو بخونم؛حرصم می گرفت و کتابو نخونده رها می کردم.ولی این جا زندگی واقعی من بود و نویسنده اش هم کسی جز خودم نبود.من خودم رو شخصیت شجاع و موفق زندگیم میکنم.با این فکر روی کاری که می خواستم بکنم ،مصمم تر شدم!به ارومی بلند شدم و کوله ام که زیر تخت بود رو برداشتم.کتابو از زیر لباسام کشیدم بیرون و با نور چراغ قوه گوشیم صحفاتش رو روشن کردم.این جا برق نداشت و من شانس اورده بودم که گوشیم هنوز باطریش نیمه پر بود.
    کتاب کلا ۵۰۰ صحفه بود.با حوصله از صحفات یک تا ۱۰۰ رو مطالعه کردم اما هیچ اطلاعاتی راجع به جنیان نوشته نشده بود.چند صحفه جلوتر یهو چشمم به موجودی سم دار با چشم های بیضی شکل افتاد. از اون صحفه تا ۵ صحفه بعد چیزهایی مثل دعا و طلسم نوشته بود.آروم آروم صحفات رو مطالعه کردم.بعد از مطالعه صحفه اخر لبخندی روی لبام نشست و تو دلم گفتم:
    ((دارم برات!بزودی محوت میکنم!))
    ****
    فردا بعد از خوردن ناهاری که اشپز اردوگاه تدارک دیده بود.پیش جک رفتم و چیزهایی که خونده بودم رو براش تعریف کردم.با شدت باهام مخالفت کرد و ازم خواست به هیچ وجه این کارو نکنم.اما وقتی من یه تصمیمی بگیرم هیچ کسی نمی تونه جلوم رو بگیره!
    خیلی دوس داشتم برم جنگل هویا باکیو رو بگردم.درسته چیزهای خوبی راجع بهش نشنیده بودم و شنیده بودم تسخیر شده است؛اما این مانع کنجکاوی من نمیشد.تو این چند روزی که این جا بودم ندیده بودم زیاد کسی از اینجا خارج بشه اما از دور شاهد این بودم که وقتی به اون درخت قطوری که ازش وارد شدیم،نزدیک میشدن.پاهاشون رو به روی قسمت چپ ریشه اش که از زمین بیرون بود،میکوبیدن؛درخت باز میشد و نردبونی داخل درخت به سمت بالا باز میشد.تصمیم گرفتم غروب بعد تمرین های جدیدی که جک برام در نظر گرفته بود،حتما از اون نردبون بالا برم و توی جنگل قدم بزنم.
    صدای ماریا از پشت سر منی که هنوز بعد رفتن جک کنار سالن چوبی ای که برای غذا خوردن طراحی شده بود،ایستاده بودم؛اومد.
    _جک میخواد که برای تمرین به اردوگاه بیای.
    باشه ای گفتم و به سمت اردوگاه که محل تمرین بود ،راه افتادم. از دور جک رو دیدم که چند تا چیز گرد کوچولو رو توی دستش گرفته بود و مرموز بهشون نگاه می کرد.از حالتش تعجب کردم و نزدیکش رفتم.به دستش نگاه کردم که متوجه شدم اون چیزهای کوچیک تخم پرنده بود.با لحنی متعجب گفتم:
    _میخوای اینا رو بخوری؟
    با بدجنسی به من نگاه کرد و گفت:
    _نه!
    با همون لحن متعجب قبلم گفتم:
    _پس چی؟
    باز هم با بدجنسی نگام کرد و گفت:
    _قراره ازشون برای تنبیه کسایی که با حیله و کلک تمرین هاشون رو می پیچونن؛استفاده کنم.
    با اون یکی دستش که آزاد بود به رو به روش اشاره کرد.رد دستش رو دنبال کردم و چشمم به چهار تا مانعی افتاد که پشت هم با فاصله زیادی چیده شده بود.مانع ها رو با دقت از نظر گذروندم.اولین مانع سنگ تقریبا در اندازه ی متوسطی بود که نفهمیدم برای چیه.دومین مانع سکوی چوبی ای با عرض زیاد و ارتفاع ۴۰ سانتی متری از سطح زمین بود.سومین مانعی که قبلا دیده بودمش اما اسمش رو نمی دونستم؛ مانعی به شکل ادمکی بود با بیست تا دست.با هر ضربه ی مشتی به دست آدمک،دست بعدیش محکم بهت اصابت می کرد.باید حواستو جمع می کردی که ضربه های پی در پی ای که میزنی اونقد سریع باشه اجازه ی عکس العمل رو از ادمک بگیره.بعد از ضربه زدن به تمام بیست تا دستش ادمک سرنگون میشد.مانع اخر،تیغه هایی بلند به برندگی شمشیر بود که داخل زمین کار گذاشته شده بود و نفهمیدم دقیقا برای چیه!
    برگشتم سمتش و متعجب گفتم:
    _کارایی آدمک رو فهمیدم اما بقیه نه!
    لبخند زد و گفت:
    _من ازت میخوام یکی از این تخم های پرنده رو داخل دهنت بذاری و دهنتو بسته نگه داری و بعد مانع اول رو که همونطور که میبینی یه سنگ هست رو برداری و روی مانع دوم که یک سکوهه قرار بدی.مانع سوم هم خودت میدونی.مانع چهارم هم تیغه های برنده ایه که باید از روشون بپری و بعدش دوباره مانع ها رو برعکس طی کنی.از تیغه ها بپری.با ادمک مبارزه کنی.سنگ رو دوباره از روی سکو جای اولش قرار بدی.
    با بدجنسی تمام به من نگاه کرد و ادامه داد:
    _و در اخر باید تخم پرنده رو از داخل دهنت در بیاری و سالم به من تحویل بدی.اگه در طول عبور از مانع ها به هر دلیلی تخم بشکنه...
    به درختی در نزدیکمون اشاره کرد و جمله اش رو تکمیل کرد:
    _باید یه ساعت سر و ته از شاخه اون درخت اویزون بشی!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با بهت اول به تخم های توی دستش بعد به درختی که اشاره کرده بود و در آخر به مانع ها نگاه کردم.بلند بلند خندیدم و زدم رو شونه اش و گفتم:
    _فانتزی جالبی بود!
    با اخم نگاهم کرد و یکی از تخم های پرنده رو به سمتم گرفت و گفت:
    _شروع کن!
    نه مثلا این که این واقعا جدی میگه!
    اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
    _جدی که نمیگی؟
    با اخم جوابمو داد:
    _نه کاملا هم جدیم!
    یهو با تمسخر رو به من‌ نیم نگاهی انداخت.دستی که باهاش تخم پرنده رو به سمت من گرفته بود رو عقب کشید و با تمسخر گفت:
    _البته بیخیال!تو عرضه اشو نداری.
    با شنیدن این حرفش خونم به جوش اومد.متنفر بودم از این که کسی بی عرضه خطابم کنه.دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود.با عصبانیت تخم پرنده رو از روی دستش چنگ زدم و با احتیاط داخل دهنم گذاشتم و دهنمو بستم.کوچیک بود و زیاد اذیت نمی کرد. بدون اینکه چیزی بگم به سمت مانع ها حرکت کردم و منتظر حرفی از جانب اون نموندم.به سمت مانع اول که همون سنگ بود؛حرکت کردم و سعی کردم سنگ رو بلند کنم.برخلاف انتظارم اونقد سنگین نبود اما سبک هم نبود و بلند کردنش نیروی زیادی رو می طلبید.سعی کردم با اخرین توانم سنگ رو بلند کنم.اما بعد به ذهنم رسید اینجوری تا وقتی که به مانع دوم که سکو بود ،برسونمش؛تمام انرژیم تحلیل میره.با این فکر سنگ رو با جفت دستام به روی زمین غلت دادم.غلت دادنش نیروی کم تری رو نسبت به بلند کردنش خواستار بود.تا یک وجب مونده به سکو،سنگ رو هدایت کردم و از حرکت ایستادم.دستامو به کمرم زدم.نفس عمیقی کشیدم و با یه بسم الله سعی کردم به آرومی سنگ‌ رو بلند کنم و روی سکو قرار بدم.از سر و روم عرق میبارید و خسته شده بودم.با اخرین توانم زوری زدم و با دو دست سنگ رو بلند کردم و به آرومی روی سکو قرار دادم.دو قدم عقب رفتم تا اگه اتفاقی سنگ از سکو به سمت خودم برگشت خورد،روی پام نیفته.وقتی از ثابت بودنش روی سکو مطمعن شدم؛به طرف مانع سوم که آدمک بود حرکت کردم.آب دهنم‌ جمع شده بود و حتی نمی تونستم قورتش بدم.خیلی سخت بود.انرژی زیادی ازم می رفت.مشت اول رو به ارومی به سمت دست اول آدمک پرت کردم و به سرعت از مسیر دست دوم که به سمتم پرتاب میشد،جاخالی دادم.مشت دوم رو به به دست سوم زدم که ناگهان دست چهارم آدمک با شدت خیلی زیادی به فکم برخورد کرد و طعم خامی تخم پرنده رو روی زبونم حس کردم.حالم بد شد و محتویات دهنم رو جلوی پام خالی کردم.آه از نهادم بلند شد.به سمت عقب نگاه کردم که دیدن لبخند تمسخیر آمیز روی لب جک سوهانی به روحم کشید.از طی کردن ادامه مانع ها صرف نظر کردم و سرافکنده به سمت جک راه افتادم.پوزخندی زد و بدون این که چیزی بگه دوباره به درختی که شرط گذاشته بود،اشاره کرد.به درخت نگاه کردم،جدا از اینکه بلد نبودم مثل میمون درختی سر و ته به درخت آویزون بشم؛کار خیلی دشواری به نظر می رسید.با سری پایین سمت درخت حرکت کردم.هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای جک از پشت سرم به گوشم رسید:
    _این یک بار رو توی نقش یک استاد مهربون فرو میرم و به خاطر زخم هایی که دیروز برداشتی،از این کار معافت میکنم.می تونی بری استراحت کنی.
    با خوشحالی برگشتم سمتش که اخماشو توهم کشید و توی قالب مستبدش فرو رفت و گفت:
    _فردا این تمرین رو دوباره از سر می گیرم و مطمعن باش فردا دیگه کوتاه نمیام.
    ترسیدم پشیمون بشه و مجبورم کنه که از درخت آویزون بشم؛تشکری کردم و با قدم های تند به سمت کلبه راه افتادم.لباس هام رو با بلیز یقه اسکی آستین بلندی که روش طرح اسکلت داشت و تنها شلوار جین تمییزی که برام مونده بود، عوض کردم و موهام رو طبق عادت همیشگیم بالای سرم دم اسبی بستم.با پمادی که دیشب زدم به طور معجزه آسایی زخمام بهتر شده بود و درد نمی کرد.تمام لباسام کثیف شده بود و موهام می خارید.مکانی به اسم حموم رو این اطراف ندیده بودم.باید سر اولین فرصت از ماریا می پرسیدم که کجا حموم میکنند.اما الان اولین اولویتم رفتن به جنگل بود.از کلبه خارج شدم و یواشکی به اطراف سرک کشیدم.تک و توک افرادی در حال تمرین بودند و محال بود بشه جلوی چشم اونا به سمت درخت راه بیفتم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    حالم گرفته شد و مغموم به داخل کلبه برگشتم و روی تخت نشستم‌.یهو تصویر چشم های آبی مردی که حتی اسمش هم نمی دونستم و به خاطرش بزرگترین ریسک زندگیم رو کرده بودم؛جلوی چشم هام جون گرفت. اقیانوس چشماش زیباترین رنگی رو داشت که در عمرم دیده بودم.یک آبی خاص!من باید برای برگردوندن جسم اون چیکار می کردم؟اصلا جسمش کجا بود که من باید برش می گردوندم؟کاش ریما بود تا می تونستم ازش سوال هام رو بپرسم.خیلی وقت بود ندیده بودمش؛ درست از زمانی که منو به این جا آورد و خودش غیب شد.بلافاصله بعد از این فکرم فضای سنگینی اتاق رو در برگرفت که راه نفسم رو بست و باعث سرفه های پی در پی ام شد. صدای آشنایی اومد که با لبخند گفت:
    _ببخشید خواستم اینجوری اعلام حضور کنم.
    و بلافاصله فضای اتاق به حالت عادی برگشت و سرفه هام قطع شد.
    سرمو با تعجب بالا گرفتم که با چهره ی مهربون ریما مواجه شدم.با تعجب و خوشحالی گفتم:
    _داشتم فکر می کردم چه خوب میشد که اینجا بودی.
    اما بلافاصله اخمی بر چهره ام نشوندم و با لحنی قهرآلود گفتم:
    _البته بعضی ها اونقد بی معرفتن که ما رو توی یه جای ناشناس تنها میذارند و میرن و خبری ازشون نمیشه.
    با مهربونی که همیشه چاشنی لحنش بود،گفت:
    _منتظر بودم ببینم کی به یاد من میوفتی تا پیشت بیام.این جا بهت بد میگذره؟
    حمایت ویلیام،محبت های جک،درس های قشنگی که بهم میداد؛حتی محبت های هرچند کم ماریا،توی ذهنم نقش گرفت.من همیشه تنها بودم اما توی این ۵ روزی که این جا گذروندم طعم محبت رو با تمام وجودم حس کردم‌.لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
    _اینجا عالیه!
    _میدونستم خوشت میاد!اما زیاد به این جا دل نبند،هدف های مهمی داری که دیر یا زود باید برای رسیدن بهشون از اینجا بری.تو باید سریعا بتونی نیروتو به دست بیاری.
    با ناراحتی گفتم:
    _من واقعا نمی دونم چطور میشه فعالش کرد!
    با لحنی ارامش بخش گفت:
    _فقط باید به خودت ایمان داشته باشی و نیرویی که توی وجودت هست رو باور کنی،اونوقته که میتونی حسش کنی!
    _من یک بار حسش کردم اما وقتی در خطر بودم و کاملا غیر ارادی بود!ویلیام می گفت که وقتی توی فشار یا خطر قرار میگیری نیروهات خودشونو نشون میدند.
    لبخندی زد و گفت:
    _نیرویی که در وجود توهه با تمام نیروها فرق میکنه!اون همانند یک انسان تمام حالات تو رو درک میکنه و اگه تو بهش باور داشته باشی خودش رو بهت نشون میده.اون روز با پرت کردن چاقو ویلیام جون تو رو به خطر انداخت و نیروت ازت محافظت کرد.اما این چیزی نیست که مد نظر ماست.تو باید بتونی هر وقت که اراده کنی از نیروت استفاده کنی!
    شاید حق با ریما بود.من خودم و هویتی که بقیه به من نسبت میدادن رو از اعماق وجودم باور نکرده بودم.حتی نمی تونستم درک کنم که دختر زمین چیه و چه قابلیت هایی داره.هیچوقت اسمش رو نشنیده بودم.با سر حرفای ریما رو تایید کردم.یهو یادم افتاد قرار بود درباره ی اون پسر از ریما سوال بپرسم.میل عجیبی داشتم که اسمش رو بدونم؛با این فکر رو به ریما پرسیدم:
    _اسم اون پسری که ملاقاتش می کردم چیه؟جسمش کجاست که از من میخواست برش گردونم؟من هیچی راجع به اون نمی دونم.
    ریما از شنیدن سوالم جا خورد و گفت:
    _اسم اون تونی اندرسونه و بهتره فعلا راجع به اون کنجکاوی نکنی و روی فعال کردن نیروهات تمرکز کنی.وقتش که برسه همه چیو بهت میگم.
    اسمش رو زیر لب تکرار کردم.تونی!اسم زیبایی داشت.رو به ریما گفتم:
    _اما اون از من کمک خواست و من باید کمکش کنم.
    _کمکش خواهی کرد اما با این وضعیتت توانایی دفاع از خودت و مقابله با خطرهایی که پیش روته رو نداری.
    یهو با لحنی نگران گفت:
    _قالیچه رو که به کسی نشون ندادی؟
    با تعجب گفتم:
    _نه!چرا؟!
    با نگرانی گفت:
    _نباید به هرکسی اعتماد کرد.ممکنه افراد زئورا هر جایی باشند.بهتره که به کسی نشونش ندی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با صدای در کلبه،نگاهم رو به اون جا دوختم.ماریا وارد شد و متعجب رو به من گفت:
    _با کسی صحبت می کردی؟!
    به ریما نگاهی انداختم.اشاره کرد بگو نه!نمیدونستم چرا این حرف رو زد،ماریا مسلما همه چیز رو راجع به هویت من شنیده بود.رو بهش با لبخند گفتم:
    _نه!آهنگ می خوندم!
    مشکوک نگام کرد و بدون گفتن حرفی به سمت تختش رفت و روی اون دراز کشید.ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشم هاش رو بست.به جایی که ریما بود نگاهی انداختم اما دیگه خبری ازش نبود.روی تختم دراز کشیدم.غروب ها معمولا یه تایم دو ساعته ی استراحت به افراد میدادند و بعدش دوباره تا اخر شب تمرین میکنند.فقط دو ساعت وقت داشتم تا برم جنگل رو بگردم. ماریا معمولا این دوساعت رو میخوابید.منتظر موندم خوابش سنگین بشه و از کلبه خارج بشم.
    نیم ساعتی بود که روی تخت دراز کشیده بودم.به ماریا نگاهی انداختم و ریتم نفس های آرومش و چشم های بسته اش بهم فهموند که خوابه.گوشیم رو داخل جیب شلوارم جا دادم تا در صورت لزوم از چراغ قوه اش استفاده کنم.پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و بی سر و صدا بازش کردم و خارج شدم.به اطراف نگاهی انداختم.کسی نبود!با خوشحالی به سمت درخت راه افتادم و همونجور که فهمیده بودم با پام به سمت چپ ریشه اش کوبوندم.درخت باز شد و نردبونی جلوی چشمم ظاهرشد.خواستم واردش بشم که صدای جک از پشت سرم میخکوبم کرد.
    _کجا به سلامتی؟!
    با استرس برگشتم و گفتم:
    _ها؟هیچی!
    خیلی ضایع به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
    _اینجا خیلی قشنگه!مخصوصا این درخت!
    یه جور خاصی بهم زل زد که جمله خر خودتی خاصی توش حس میشد.با بی خیالی گفت:
    _حالا که نیازی به استراحت نداری و مشتاق به دیدن قشنگی های اطرافت هستی،نظرت چیه با قشنگی تمرین جدیدت آشنات کنم؟
    توی دلم گفتم:
    ((خاک بر سرت درنیکا!این چه حرف مزخرفی بود که زدی؟اصلا هم تابلو نبود که میخوای بری جنگل!))
    رو بهش با پرویی گفتم:
    _اصلا می خواستم برم جنگل.خسته شدم از بس که اینجا موندم.مگه زندانی ام من؟
    با مهربونی نگام کرد و گفت:
    _تنها جایی که برات امنه اینجاست.بیرون اینجا خطرهای زیادی تهدیدت میکنه.باور کن به خاطر خودته!
    رومو برگردوندم و با ناراحتی ازش رد شدم و به سمت جایی که برای اولین بار جک منو بـرده بود و یه جورایی تنها مکانی شده بود که بهم آرامش میداد،رفتم.صدای قدم هاش رو می شنیدم که پشت سرم میومد اما برام اهمیتی نداشت.بذار نگهبانی منو بده.خسته ام دیگه.نیاز به تنهایی داشتم تا بتونم با خودم فکر کنم و خودمو باور کنم.باید نیروهامو فعال کنم حتی اگه شده بدون کمک پروفسور هاروار.من وقت نداشتم یک ماه منتظر اومدن اون بمونم.شاخک ها و برگ ها رو کنار زدم و وارد شدم.اما صدای قدم های جک پشت سرم قطع نشده بود.عصبی شدم و طلبکارانه سمتش برگشتم و با لحنی بد و صدای بلند گفتم:
    _نترس فرار نمیکنم!میخوام تنها باشم.لطفا تنهام بذار.
    مات نگاهم کرد.برق ناراحتی رو توی چشمای مشکیش دیدم.یه لحظه از لحن بدم پشیمون شدم.خواستم عذرخواهی کنم که مهلت نداد و روشو ازم برگردوند و رفت.
    با ناراحتی روی تخته سنگی که جک همیشه روش می نشست،نشستم.دستامو جلوی صورتم گذاشتم و بلند بلند زدم زیر گریه!از همه چی خسته بودم.از زندگیم!از نبود پدر و مادرم!از نداشتن هیچ تصویری از چهره ی پدر و مادرم توی ذهنم! با یادآوری تمام درد هایی که کشیدم،تمام کتک هایی که از عموم می خوردم،تمام طعنه های زن عموم مبنی بر بی پدر مادر بودنم؛اشک ریختم و زار زدم.من باید انتقام اونا رو بگیرم.اگه جد مادرم به من اونقدی اعتماد داشت که بدون شک پیش بینی کرد من اون اهریمن رو شکست میدم؛پس حتما می تونم.قطره های اشکم روی گونه هام می ریخت و با هر قطره که پایین می ریخت،تمام بی اعتمادی هام به خودم،تمام ترس هام،رو با خودش می برد و منو در راه هدفم مصمم تر می کرد!وقتی به خودم اومدم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیدم و سرمو بالا گرفتم.اما با دیدن چهره مهربون جک خیالم راحت شد.با آستین لباسم اشکامو پاک کردم و با شرمندگی گفتم:
    _ تو برای من مثل برادر نداشته ام میمونی!ببخشید باهات بد حرف زدم،نیاز داشتم که یکم تنها باشم.
    فکر می کردم با معذرت خواهیم،از دلش در میارم و لبخند میزنه.اما چهره ی مهربونش رو اخمی غلیظ پوشوند و گفت:
    _پاشو برو توی کلبه،هوا سرده سرما می خوری!
    ایستاد و همونطور که داشت می رفت،با لحنی ناراحت گفت:
    _فردا هفت صبح سر تمرین می بینمت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    دلیل ناراحتیش رو نفهمیدم.تا قبل از اینکه ازش معذرت خواهی کنم،اخم نکرده بود.شونه ای بالا انداختم و به سمت کلبه راه افتادم.همه در حال تمرین بودند و تایم دوساعته استراحت تموم شده بود.من وسط یه گله گرگینه بودم اما تا حالا هیچکدوم رو در حالت گرگ ندیده بودم.بی توجه به بقیه وارد کلبه شدم.کتاب طلسمی که زیر تختم گذاشته بودم رو درآوردم و صحفه مورد نظرم رو باز کردم.من باید به جک کمک می کردم.مهم نیست که چقد خطرناکه من مطمعنم از پسش برمیام.بهترین زمان برای انجامش در تاریکی هوا و وقتی که همه خوابنه‌.گوشیم رو از جیبم درآوردم و وارد گالریم شدم.دونه دونه عکس هایی که با سارا انداخته بودم رو ورق زدم.دلم براش تنگ شده بود.هیچوقت نفهمیدم چرا اون شب منو اون جا برد و اون روز به اون راحتی اجازه داد برم.حتما دلیلی داشت وگرنه تو اون دو سالی که باهاش زندگی کردم،ازش بدی ندیده بودم.گاهی فکر میکنم خیلی یهویی و بچگانه تصمیم گرفتم که ترکش کنم.شاید باید ازش دلیل همه چی رو می پرسیدم نه گولش بزنم و بذارم برم!پوفی کشیدم و گوشیمو روی تخت پرت کردم.شدت پرتابم اونقد زیاد بود که زیر تخت افتاد.اهمیتی ندادم و چشمامو بستم.یهو با فکر به چیزی بلند شدم و گوشیم رو از زیر تخت درآوردم و روبه روم قرار دادم.چشمامو بستم و سعی کردم ذهنم رو از هر فکری خالی کنم.به این فکر کردم که من میخوام گوشی رو روی هوا بلند کنم.گوشه ی چشمم رو باز کردم و گوشی رو دست نخورده سر جای اولش دیدم.ایندفعه چشمامو بستم؛کف یکی از دستامو به سمت بالا گرفتم و اون یکی دستم رو روی پام گذاشتم. به این فکر کردم که من میتونم گوشی رو بلند کنم و کف دستم بذارم.به این فکر کردم که من پر قدرت ترین آدم روی زمینم و جابه جا کردن وسایل آسون ترین کار برای منه.در کمال تعجب بعد چند ثانیه سنگینی جسمی رو روی کف دستم احساس کردم.با ناباوری چشمام رو باز کردم و به کف دستم دوختم.باورم نمیشد!گوشیم کف دستم قرار داشت.با خوشحالی بلند شدم و روی تخت بالا پایین پریدم و جیغ زنان گفتم:
    _یوهو!من تونستم!من تونستم!
    بار اول که امتحان کردم؛به این فکر کردم من میخوام این کار رو انجام بدم اما به انجامش اطمینان نداشتم و یه جورایی یقین داشتم نمیتونم این کار رو انجام بدم.اما بار دوم به خودم و نیروم اعتماد کردم و به این فکر کردم که این پیش پا افتاده ترین کاریه که من میتونم انجام بدم و نتیجه اش اینی شد که الان هست!حق با ریما بود کلید این معما قرار گرفتن من در شرایط خطر و فشار نبود،بلکه داشتن اطمینان و باور به خودم و نیروهام بود.روی تخت نشستم و دست مشت شده ام که گوشی داخلش قرار داشت رو باز کردم.ایندفعه سعی کردم با چشم های باز روی این تمرکز کنم که گوشی رو از کف دستم به روی زمین انتقال بدم.نشد!بار دیگه تلاش کردم!گوشی یک سانت به هوا بلند شد.لبخندی زدم.اما به بلافاصله دوباره روی کف دستم افتاد.تمرکز کردم و با صدای بلند به خودم نهیب زدم:
    _چه با چشم باز،چه با چشم بسته من توانایی انجام هر کاری دارم.
    در کمال حیرت،گوشی به هوا بلند شد و به آرومی روی زمین فرود اومد و لبخند روی لب هام نشوند.پس جابه جایی اجسام یکی دیگه از نیروهام بود.باید باید موفقیتم رو به ویلیام خبر می دادم.بلند شدم و به سمت اتاق کار ویلیام راه افتادم.در زدم و با اجازه ی ویلیام وارد شدم.
    پشت میزش نشسته بود و به اوراقی که جلوی دستش بود نگاه می کرد.با ورود من سرش رو بالا گرفت و وقتی چشمش به من خورد لبخندی زد و با دست به صندلی مجاور میزش اشاره کرد.متقابلا لبخندی زدم و سلام کردم.جواب سلامم رو داد.به سمت صندلی ای که اشاره کرده بود، رفتم و روش نشستم.با لبخندی رو به من گفت:
    _تمرین هات خوب پیش میره؟از جک راضی هستی؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    لبخندی متین زدم و مودبانه گفتم:
    _جک واقعا یک استاد نمونه اس و هرچقد ازش تعریف کنم کمه!اما من برای کار دیگه ای اینجام.
    با کنجکاوی به چشم های سبزم نگاه کرد و گفت:
    _می شنوم!
    با خوشحالی گفتم:
    _من تونستم اجسام رو به حرکت در بیارم و اون جایی که خودم می خوام قرار بدم.
    با خوشحالی بسیار زیادی رو به من گفت:
    _عالیه!می دونستم زودتر از اینا از پسش برمیای و منتظر اومدن پروفسور نمی مونی.
    _درسته!من اومدم تا ازتون بپرسم فکر می کنید من چه نیروهای دیگه ای داشته باشم؟باید بدونم نیروهام در چه جهتیه تا در سمت اون مسیر تلاش کنم!
    ویلیام چهره ای متفکر به خودش گرفت و گفت:
    _طبق دخترهای زمینی که قبل وجود داشتند؛دخترهای زمین توانایی روی کنترل طبیعت دارند.می تونند مثل یک افتاب پرست همرنگ محیط بشن و خودشون رو استتار کنند.توانایی کنترل اجسام که خودت دیدی.اما فکر میکنم تو توانایی هات خاص تر از بقیه باشه. کسی دقیق نمی دونه،باید خودت کشفش کنی.
    با تکون سرم حرفاشو تایید کردم.تشکری کردم و از کلبه خارج شدم.به سمت کلبه مشترک خودم و ماریا رفتم و روی تخت دراز کشیدم.چشمام رو بستم.خوابم گرفته بود که صدای وحشت زده ی ماریا از تخت کنارم بلند شد که با جیغ اسمم رو صدا میزد.
    _درنیکا!درنیکا!
    با تعجب به سمتش برگشتم که با صورت وحشت زده اش مواجه شدم.مچاله شده بود گوشه ی تخت و با جیغ، پشت هم اسمم رو صدا میزد.سمتش رفتم و تکونش دادم و گفتم:
    _ماریا چی شده؟
    جوابی نداد و با وحشت به زیر تخت زل زده بود.
    با وحشت و تته پته گفت:
    _یکی زیر تختمه درنیکا!
    با تعجب بهش نگاه کردم.خم شدم و زیر تخت رو نگاه کنم.با چیزی که دیدم فقط تونستم شوکه بهش نگاه کنم.
    چهره ی وحشت زده ی ماریا رو به روم بود که با لکنت گفت:
    _یکی رو تختمه درنیکا!
    وحشت زده جیغی زدم و بلند بسم الله گفتم و حمد و توحید رو خوندم.به روی تخت نگاه کردم.هیشکی روی تخت نبود و فقط صدای وحشت زده ماریا از زیر تخت به گوشم رسید که با لکنت گفت:
    _اون رفت؟!
    دستشو گرفتم و از زیر تخت کشیدمش بیرون.شک نداشتم کسی که امشب دیدم اون دختره جن بود،فقط می خواست من و اطرافیانم رو وحشت زده کنه.عرق سردی روی تیره کمرم نشسته بود.لیوانی آب رو به ماریا دادم و گفتم:
    _چیزی نیست!آروم باش!
    وحشت زده لیوان رو گرفت و اندکی نوشید.رو به من با وحشت و چشمایی از حدقه درومده، گفت:
    _اون کی بود؟!خیلی شبیه من بود!
    با آرامش گفتم:
    _فکر کنم تمرین های سختی که این چند وقت داشتیم باعث شده توهم بزنیم.
    _اما من خودم با چشمای خودم دیدمش!
    بهتر دونستم که چیزی بهش نگم.
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _بهش فکر نکن!بگیر بخواب!
    جوابی نداد.منم رفتم تا این بار با آرامش بخوابم.امشب هم نشد کاری که می خواستم رو برای دور کردن اون جن بکنم.فردا شب باید فکری براش می کردم‌.الان بهتره بخوابم.
    ****
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا