- عضویت
- 2019/04/28
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 2,778
- امتیاز
- 396
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
تو شوک حرفایی که زده بود،رفته بودم.ضعف به شدت سر تا پامو در بر گرفته بود.نشستم روی تخت و پاهامو بغـ*ـل کردم.متوجه دردی تو مچ پام شدم.نگاه کردم دیدم به اندازه حلقه ای دور مچ پام کبود شده!وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و به چهره جک نگاه کردم.یهو در کسری از ثانیه چهره اش به چهره ی زن بسیار زشتی که چشم های غرق خونی داشت تبدیل شد.قهقه ای زد و با ناخن های بلند و تیزش به سمت صورت من حمله کرد. چشامو بستم.جیغ زدم و عقب رفتم.پشتم به دیوار خورد.دست هایی منو تکون می داد و صدایی آشنا میومد که می گفت:
_درنیکا!چی شده؟چرا جیغ میزنی؟خواستم موهاتو از روی چشمت کنار بزنم.
چشامو باز کردم.جرعت نگاه کردن به چهره اش رو نداشتم، با وحشت و لکنت گفتم:
_به من نزدیک نشو!به من دست نزن!
مثل فنر از جام پریدم.به درد پام اهمیتی ندادم و به سمت در کلبه دویدم.در رو باز کردم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم وارد کلبه خودم شدم. در پشت سرم محکم بهم خورد و بسته شد!کلبه توی تاریکی شدیدی فرو رفته بود.از ترس آب دهنمو قورت دادم.حس می کردم جز من کس دیگه ای داخل اتاق هست.از اینکه به این جا اومدم،پشیمون شدم.به سمت در برگشتم تا پیش جک برگردم.به این فکر کردم که حداقل از تنهایی بهتره و اون چیزی که من دیدم توهمی بیش نبوده.دستگیره در رو پایین کشیدم اما در باز نشد!یک بار!دو بار!چندین بار دستگیره رو فشار دادم،اما در قفل بود.صدای نفس هایی پشت سرم به گوش می رسید.با مشت و لگد به جون در افتادم و کمک می خواستم. بعد چند لحظه صدایی اشنا و صدای مکالمه چند نفر به گوشم رسید.بلافاصله صدای ویلیام اومد که رو به کسی گفت:
_در رو بشکنید!
داد زد:
_عقب وایسا درنیکا!
چند قدم به سمت عقب برگشتم.سرم گیج می رفت.قدرت ایستادن روی پاهام رو نداشتم.هیچوقت مرگ رو توی یک قدمی خودم ندیده بودم.درسته این چند وقت اتفاقات عجیبی برام افتاده بود اما هیچکدوم به اندازه این که یک جن قصد کشتنم رو داشت، من رو وحشت زده نکرد.کلبه دور سرم می چرخید.تصاویر نامفهومی جلوی چشمم جون گرفت.تصویر آشنای مردی که توی یک تابوت غل و زنجیر شده بود؛به همراه تصاویر مبهم دیگه ای!تصاویر رو پس زدم.سرم به شدت تیر کشید ؛دستمو به سرم گرفتم و از زور درد با اخرین توانم جیغ زدم و لحظه اخر صدای شکستن چیزی به گوشم خورد و دنیای اطرافم رو سیاهی در برگرفت.
****
این بار که چشمام رو باز کردم.چهره ی نگران ویلیام رو دیدم که کلافه با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.به اطرافم نگاهی انداختم.دختری که نمی شناختمش اما تا حالا چند بار در حال تمرین دیده بودم؛رو به روم نشسته بود.پوستی سیاه داشت که چهره اش رو کاملا شبیه افریقایی ها کرده بود.از جک خبری نبود.محیط اطرافم ناآشنا بود.همون دختر نگاهی به چشم های بازم انداخت و گفت:
_چی باعث شده اینقد وحشت کنی که از هوش بری؟
جوابی ندادم.من حق نداشتم راز جک رو برای کسی برملا کنم.
به دروغ گفتم:
_از بچگی از تاریکی وحشت داشتم.
لبخندی زد و گفت:
_اسم من ماریاست و خوشحال میشم اگه از این به بعد به عنوان یک دوست توی کلبه من، کنار من مستقر بشی!
پیشنهاد خوبی بود.از تنها موندن وحشت داشتم.حتی فکر به صدای اون جن هم منو می ترسوند.با لبخند استقبال کردم و تشکری کردم.
ویلیام که تا اون لحظه ساکت بود،با لحنی سرزنش گر،رو به من گفت:
_اینجور میخوای زئورا رو شکست بدی؟با ترس مزخرفت از تاریکی؟تو اصلا میدونی چه اتفاقات وحشتناک و غیر قابل پیش بینی ای توی این راه انتظارت رو میکشه؟
رو به منی که با حرص بهش نگاه می کردم؛ با تمسخر ادامه داد:
_مبارزه دیروزتم با جک واقعا افتضاح بود!
حقیقتا آتیش گرفتم.کارد میزدی خونم در نمیومد.خیلی دوس داشتم بدونم اگه یک جن قصد جون خودش رو هم کرده بود اینقد راحت حرف میزد.با این فکر که اون از هیچی خبر نداره و فکر میکنه من بخاطر ترسی بیخود از تاریکی،از هوش رفتم؛خودم رو آروم کردم.ولی تصمیم گرفتم از این به بعد توی تمرین هام تمام تلاشمو بکنم تا زودتر از اینجا برم و دنبال هدفم راه بیفتم!
توی کلبه ای که حدس زدم کلبه ماریا باشه،بودم.چیدمانش مثل سایر کلبه های دیگه شامل یه تخت و چند تا صندلی میشد.بلند شدم ایستادم و رو به ویلیام گفتم:
_من برای تمرین آماده ام.
لبخندی بهم زد.نگاهی بهم انداخت و گفت:
_جک بیرون منتظرته!
از ماریا خدافظی کردم و از در کلبه خارج شدم.
هوا سرد بود و باعث میشد از سرما به خودم بلرزم.اما حتی این سرما هم نمی تونست جلوی تمرین کردن من رو بگیره.من باید تا اومدن پروفسور هاروار از لحاظ بدنی خودم رو آماده کنم تا بتونم نیروهای ناشناخته ام رو فعال کنم.اگه میدونستم چه نیروهایی دارم راحت تر می تونستم روشون تمرکز کنم.از بعد اون اتفاقی که افتاد و تونستم خنجر رو بگیرم.چند باری که جک به سمتم مشت مینداخت،سعی کردم که حرکاتشو به صورت حرکت آهسته ببینم.اما نمیشد!عکس العمل اون روز من به طور کاملا اتفاقی بود و با اراده خودم نمی تونستم تکرارش کنم.
[/HIDE-THANKS]
تو شوک حرفایی که زده بود،رفته بودم.ضعف به شدت سر تا پامو در بر گرفته بود.نشستم روی تخت و پاهامو بغـ*ـل کردم.متوجه دردی تو مچ پام شدم.نگاه کردم دیدم به اندازه حلقه ای دور مچ پام کبود شده!وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و به چهره جک نگاه کردم.یهو در کسری از ثانیه چهره اش به چهره ی زن بسیار زشتی که چشم های غرق خونی داشت تبدیل شد.قهقه ای زد و با ناخن های بلند و تیزش به سمت صورت من حمله کرد. چشامو بستم.جیغ زدم و عقب رفتم.پشتم به دیوار خورد.دست هایی منو تکون می داد و صدایی آشنا میومد که می گفت:
_درنیکا!چی شده؟چرا جیغ میزنی؟خواستم موهاتو از روی چشمت کنار بزنم.
چشامو باز کردم.جرعت نگاه کردن به چهره اش رو نداشتم، با وحشت و لکنت گفتم:
_به من نزدیک نشو!به من دست نزن!
مثل فنر از جام پریدم.به درد پام اهمیتی ندادم و به سمت در کلبه دویدم.در رو باز کردم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم وارد کلبه خودم شدم. در پشت سرم محکم بهم خورد و بسته شد!کلبه توی تاریکی شدیدی فرو رفته بود.از ترس آب دهنمو قورت دادم.حس می کردم جز من کس دیگه ای داخل اتاق هست.از اینکه به این جا اومدم،پشیمون شدم.به سمت در برگشتم تا پیش جک برگردم.به این فکر کردم که حداقل از تنهایی بهتره و اون چیزی که من دیدم توهمی بیش نبوده.دستگیره در رو پایین کشیدم اما در باز نشد!یک بار!دو بار!چندین بار دستگیره رو فشار دادم،اما در قفل بود.صدای نفس هایی پشت سرم به گوش می رسید.با مشت و لگد به جون در افتادم و کمک می خواستم. بعد چند لحظه صدایی اشنا و صدای مکالمه چند نفر به گوشم رسید.بلافاصله صدای ویلیام اومد که رو به کسی گفت:
_در رو بشکنید!
داد زد:
_عقب وایسا درنیکا!
چند قدم به سمت عقب برگشتم.سرم گیج می رفت.قدرت ایستادن روی پاهام رو نداشتم.هیچوقت مرگ رو توی یک قدمی خودم ندیده بودم.درسته این چند وقت اتفاقات عجیبی برام افتاده بود اما هیچکدوم به اندازه این که یک جن قصد کشتنم رو داشت، من رو وحشت زده نکرد.کلبه دور سرم می چرخید.تصاویر نامفهومی جلوی چشمم جون گرفت.تصویر آشنای مردی که توی یک تابوت غل و زنجیر شده بود؛به همراه تصاویر مبهم دیگه ای!تصاویر رو پس زدم.سرم به شدت تیر کشید ؛دستمو به سرم گرفتم و از زور درد با اخرین توانم جیغ زدم و لحظه اخر صدای شکستن چیزی به گوشم خورد و دنیای اطرافم رو سیاهی در برگرفت.
****
این بار که چشمام رو باز کردم.چهره ی نگران ویلیام رو دیدم که کلافه با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.به اطرافم نگاهی انداختم.دختری که نمی شناختمش اما تا حالا چند بار در حال تمرین دیده بودم؛رو به روم نشسته بود.پوستی سیاه داشت که چهره اش رو کاملا شبیه افریقایی ها کرده بود.از جک خبری نبود.محیط اطرافم ناآشنا بود.همون دختر نگاهی به چشم های بازم انداخت و گفت:
_چی باعث شده اینقد وحشت کنی که از هوش بری؟
جوابی ندادم.من حق نداشتم راز جک رو برای کسی برملا کنم.
به دروغ گفتم:
_از بچگی از تاریکی وحشت داشتم.
لبخندی زد و گفت:
_اسم من ماریاست و خوشحال میشم اگه از این به بعد به عنوان یک دوست توی کلبه من، کنار من مستقر بشی!
پیشنهاد خوبی بود.از تنها موندن وحشت داشتم.حتی فکر به صدای اون جن هم منو می ترسوند.با لبخند استقبال کردم و تشکری کردم.
ویلیام که تا اون لحظه ساکت بود،با لحنی سرزنش گر،رو به من گفت:
_اینجور میخوای زئورا رو شکست بدی؟با ترس مزخرفت از تاریکی؟تو اصلا میدونی چه اتفاقات وحشتناک و غیر قابل پیش بینی ای توی این راه انتظارت رو میکشه؟
رو به منی که با حرص بهش نگاه می کردم؛ با تمسخر ادامه داد:
_مبارزه دیروزتم با جک واقعا افتضاح بود!
حقیقتا آتیش گرفتم.کارد میزدی خونم در نمیومد.خیلی دوس داشتم بدونم اگه یک جن قصد جون خودش رو هم کرده بود اینقد راحت حرف میزد.با این فکر که اون از هیچی خبر نداره و فکر میکنه من بخاطر ترسی بیخود از تاریکی،از هوش رفتم؛خودم رو آروم کردم.ولی تصمیم گرفتم از این به بعد توی تمرین هام تمام تلاشمو بکنم تا زودتر از اینجا برم و دنبال هدفم راه بیفتم!
توی کلبه ای که حدس زدم کلبه ماریا باشه،بودم.چیدمانش مثل سایر کلبه های دیگه شامل یه تخت و چند تا صندلی میشد.بلند شدم ایستادم و رو به ویلیام گفتم:
_من برای تمرین آماده ام.
لبخندی بهم زد.نگاهی بهم انداخت و گفت:
_جک بیرون منتظرته!
از ماریا خدافظی کردم و از در کلبه خارج شدم.
هوا سرد بود و باعث میشد از سرما به خودم بلرزم.اما حتی این سرما هم نمی تونست جلوی تمرین کردن من رو بگیره.من باید تا اومدن پروفسور هاروار از لحاظ بدنی خودم رو آماده کنم تا بتونم نیروهای ناشناخته ام رو فعال کنم.اگه میدونستم چه نیروهایی دارم راحت تر می تونستم روشون تمرکز کنم.از بعد اون اتفاقی که افتاد و تونستم خنجر رو بگیرم.چند باری که جک به سمتم مشت مینداخت،سعی کردم که حرکاتشو به صورت حرکت آهسته ببینم.اما نمیشد!عکس العمل اون روز من به طور کاملا اتفاقی بود و با اراده خودم نمی تونستم تکرارش کنم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: