- عضویت
- 2019/04/28
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 2,778
- امتیاز
- 396
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
با هر جون کندنی بود از پله ها بالا رفتم.طبقه دوم یه طبقه کوچولو بود که با دو تا فرش دوازده متری گرون قیمت و وسایل لوکس و عتیقه های دیگه ای تزیین شده بود.سمت چپ رو که نگاه میکردی چهار تا در بود که حدس میزدم اتاق باشه و سمت راست هم سه تا در دیگه که اونم حدس میزدم بازم اتاقم باشه.نه بابا؟بنازم هوش سرشارمو؟از کجا چیزای به این مهمی رو حدس زدم؟
کودک درونم فعال شد و به یاد دوران بچگیم روی سه تا در سمت راستم ده بیست سی چهل کردم که قرعه به نام اتاق وسطی افتاد.با ذوق به سمت اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.اوه خدای من!چقد اینجا خوشگل بود.یه اتاق که یه فرش شیش متری فیروزه ای خوشگل به صورت اریب وسطش انداخته بودن.با دیوارایی به رنگ آبی اسمانی! رو به روم یه تخت یه نفره با رو تختی مشکی قرار داشت و سمت راست اتاق یه کاناپه دو نفره کوچولو کنار پنجره کوچیکی که با پرده های آبی فیروزه ای خوشگلی زینت داده شده بود،قرار گرفته بود.رو به روی کاناپه یعنی سمت چپ اتاق یه کتابخونه در ابعاد کوچولو قرار داشت که به خودم قول دادم سر فرصت یه فضولی حسابی لا به لای کتاباش داشته باشم.چمدونمو یه گوشه اتاق گذاشتم تا فردا سر فرصت بچینمش. از داخلش یه دست تونیک و شلوار راحتی برداشتم .مانتو و شلوارمو باهاشون عوض کردم و با ذوق روی تختی که حالا مال من بود پریدم و با شوق زیر لحاف خزیدم.دست دراز کردم و گوشیمو از داخل کیف دستیم که کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و نگاهی بهش انداختم.بعد از اینکه سیم کارتمو دراوردم دیگه روشنش نکرده بودم.دکمه سمت راستشو فشار دادم و منتظر موندم تا روشن بشه.وقتی صحفه اش بالا اومد،گوشیمو روی ساعت ده دقیقه به هفت تنظیم کردم و بالای سرم گذاشتم.چشامو بستم و طولی نکشید که به خواب رفتم.
وسط یه قبرستون ایستاده بودم.مه همه جا رو در بر گرفته بود و صدای پارس سگ و زوزه ی شغال ها از هر طرفم به گوش میرسید.پامو یه قدم جلو گذاشتم که یه چیزی پامو گرفت و کشید.به زیر پام نگاه کردم و دستی اسکلتی رو دیدم که از زیر خاک در اومده بود و سعی میکرد منو همراه خودش به زیر خاک بکشونه.جیغ زدم و سعی کردم پامو از دستش آزاد کنم.اما همون لحظه دست اسکلتی دیگه ای اون یکی پامو گرفت و همزمان با اون یکی داخل زمین کشید.روی زمین افتادم و با ناخنام خاک ها رو چنگ میزدم.جیغ های گوش خراشی میکشیدم و سعی میکردم پامو از دستشون آزاد کنم اما هر تقلایی که میکردم پام بیشتر به داخل خاک فرو میرفت. پشت سر هم جیغ میزدم و کمک میخواستم. چیزی جلوم پرت شد و خیسی ای رو روی صورتم حس کردم که راهشو به سمت لبام در پیش گرفت.با حس طعم شوری خون توی دهنم هر چی توی دهنم بود رو تف کردم و جیغ زنان با چشم هایی که از زور ترس گشاد شده بود نگاهم روی چیزی که به سمتم پرت شده بود خیره موند.سر آدمی که چشماش از حدقه زده بود بیرون و توی مردمک چشماش میتونستی اون ترس و شوک وارد شده بهش رو توی لحظه اخر از دیدن تصویر قاتلش ببینی. پاهام تا زانو توی خاک فرو رفته بود.صدای پارس سگ ها هر لحظه نزدیکتر میشد.چشامو بستم و توی دلم خدا رو صدا زدم.با باز کردن چشمام با دو مردمک براق مشکی ای که صد درصد متعلق به یک سگ بود توی فاصله ی دو سانتی صورتم مواجه شدم.تنها عکس العملی که تونستم نشون بدم یه جیغ بلند از ته گلوم بود که سگ رو تحـریـ*ک کرد و باعث شد دندونای تیزشو نشونم بده و توی صورتم بپره.دستامو روی صورتم گذاشتم و پشت سر هم جیغ زدم که دستی انگار از غیب اومد و منو از اون فضای وحشتناک بیرون کشید.
چشامو وا کردم که با صورت شوک زده مریم خانم مواجه شدم.نفسی از سر اسودگی کشیدم و زیر لب خدا رو شکر کردم که همه ی اینایی که دیدم خواب بوده و من قرار نیست توی یه قبرستون وحشتناک به دست یه سگ و یه سری اسکلت بمیرم و جسدم زیر خاک فسیل بشه.
مریم خانم لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت:
_خوبی دخترم؟جیغای بدی میکشیدی.منم چون اتفاقی طبقه دوم بودم اومدم که ببینم چیشده!کابوس میدیدی؟
با صدای بی جونی که ترس از خوابی که دیده بودم مرتعشش کرده بود، گفتم:
_اره خیلی وحشتناک بود.
لیوان آب رو روی عسلی کنار تختم گذاشت و گفت :
_من میرم دخترم چند تا صلوات بفرست و بخواب.
با چشمای ترسیده و وحشت زده ام رفتنشو نظاره کردم.خواست چراغ اتاقمو خاموش کنه که رو بهش گفتم :
_خاموش نکنید لطفا!
نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه لامپو خاموش کنه در رو بست و رفت.
میترسیدم بخوابم و بازم خودمو توی اون جای وحشتناک ببینم. اما بر خلاف درون آشوبم با خودم زمزمه کردم:
((من باید دختر شجاعی باشم.یه خواب نمیتونه منو بترسونه.اره خواب بود چیزی نبود که.قرار نیست این اتفاقا توی واقعیت برای من بیفته.))
با دلداری هایی که به خودم میدادم چشامو بستم و توی دلم چند تا صلوات فرستادم و ایندفعه اروم و بدون کابوس به خواب رفتم.
***
[/HIDE-THANKS]
با هر جون کندنی بود از پله ها بالا رفتم.طبقه دوم یه طبقه کوچولو بود که با دو تا فرش دوازده متری گرون قیمت و وسایل لوکس و عتیقه های دیگه ای تزیین شده بود.سمت چپ رو که نگاه میکردی چهار تا در بود که حدس میزدم اتاق باشه و سمت راست هم سه تا در دیگه که اونم حدس میزدم بازم اتاقم باشه.نه بابا؟بنازم هوش سرشارمو؟از کجا چیزای به این مهمی رو حدس زدم؟
کودک درونم فعال شد و به یاد دوران بچگیم روی سه تا در سمت راستم ده بیست سی چهل کردم که قرعه به نام اتاق وسطی افتاد.با ذوق به سمت اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.اوه خدای من!چقد اینجا خوشگل بود.یه اتاق که یه فرش شیش متری فیروزه ای خوشگل به صورت اریب وسطش انداخته بودن.با دیوارایی به رنگ آبی اسمانی! رو به روم یه تخت یه نفره با رو تختی مشکی قرار داشت و سمت راست اتاق یه کاناپه دو نفره کوچولو کنار پنجره کوچیکی که با پرده های آبی فیروزه ای خوشگلی زینت داده شده بود،قرار گرفته بود.رو به روی کاناپه یعنی سمت چپ اتاق یه کتابخونه در ابعاد کوچولو قرار داشت که به خودم قول دادم سر فرصت یه فضولی حسابی لا به لای کتاباش داشته باشم.چمدونمو یه گوشه اتاق گذاشتم تا فردا سر فرصت بچینمش. از داخلش یه دست تونیک و شلوار راحتی برداشتم .مانتو و شلوارمو باهاشون عوض کردم و با ذوق روی تختی که حالا مال من بود پریدم و با شوق زیر لحاف خزیدم.دست دراز کردم و گوشیمو از داخل کیف دستیم که کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و نگاهی بهش انداختم.بعد از اینکه سیم کارتمو دراوردم دیگه روشنش نکرده بودم.دکمه سمت راستشو فشار دادم و منتظر موندم تا روشن بشه.وقتی صحفه اش بالا اومد،گوشیمو روی ساعت ده دقیقه به هفت تنظیم کردم و بالای سرم گذاشتم.چشامو بستم و طولی نکشید که به خواب رفتم.
وسط یه قبرستون ایستاده بودم.مه همه جا رو در بر گرفته بود و صدای پارس سگ و زوزه ی شغال ها از هر طرفم به گوش میرسید.پامو یه قدم جلو گذاشتم که یه چیزی پامو گرفت و کشید.به زیر پام نگاه کردم و دستی اسکلتی رو دیدم که از زیر خاک در اومده بود و سعی میکرد منو همراه خودش به زیر خاک بکشونه.جیغ زدم و سعی کردم پامو از دستش آزاد کنم.اما همون لحظه دست اسکلتی دیگه ای اون یکی پامو گرفت و همزمان با اون یکی داخل زمین کشید.روی زمین افتادم و با ناخنام خاک ها رو چنگ میزدم.جیغ های گوش خراشی میکشیدم و سعی میکردم پامو از دستشون آزاد کنم اما هر تقلایی که میکردم پام بیشتر به داخل خاک فرو میرفت. پشت سر هم جیغ میزدم و کمک میخواستم. چیزی جلوم پرت شد و خیسی ای رو روی صورتم حس کردم که راهشو به سمت لبام در پیش گرفت.با حس طعم شوری خون توی دهنم هر چی توی دهنم بود رو تف کردم و جیغ زنان با چشم هایی که از زور ترس گشاد شده بود نگاهم روی چیزی که به سمتم پرت شده بود خیره موند.سر آدمی که چشماش از حدقه زده بود بیرون و توی مردمک چشماش میتونستی اون ترس و شوک وارد شده بهش رو توی لحظه اخر از دیدن تصویر قاتلش ببینی. پاهام تا زانو توی خاک فرو رفته بود.صدای پارس سگ ها هر لحظه نزدیکتر میشد.چشامو بستم و توی دلم خدا رو صدا زدم.با باز کردن چشمام با دو مردمک براق مشکی ای که صد درصد متعلق به یک سگ بود توی فاصله ی دو سانتی صورتم مواجه شدم.تنها عکس العملی که تونستم نشون بدم یه جیغ بلند از ته گلوم بود که سگ رو تحـریـ*ک کرد و باعث شد دندونای تیزشو نشونم بده و توی صورتم بپره.دستامو روی صورتم گذاشتم و پشت سر هم جیغ زدم که دستی انگار از غیب اومد و منو از اون فضای وحشتناک بیرون کشید.
چشامو وا کردم که با صورت شوک زده مریم خانم مواجه شدم.نفسی از سر اسودگی کشیدم و زیر لب خدا رو شکر کردم که همه ی اینایی که دیدم خواب بوده و من قرار نیست توی یه قبرستون وحشتناک به دست یه سگ و یه سری اسکلت بمیرم و جسدم زیر خاک فسیل بشه.
مریم خانم لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت:
_خوبی دخترم؟جیغای بدی میکشیدی.منم چون اتفاقی طبقه دوم بودم اومدم که ببینم چیشده!کابوس میدیدی؟
با صدای بی جونی که ترس از خوابی که دیده بودم مرتعشش کرده بود، گفتم:
_اره خیلی وحشتناک بود.
لیوان آب رو روی عسلی کنار تختم گذاشت و گفت :
_من میرم دخترم چند تا صلوات بفرست و بخواب.
با چشمای ترسیده و وحشت زده ام رفتنشو نظاره کردم.خواست چراغ اتاقمو خاموش کنه که رو بهش گفتم :
_خاموش نکنید لطفا!
نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه لامپو خاموش کنه در رو بست و رفت.
میترسیدم بخوابم و بازم خودمو توی اون جای وحشتناک ببینم. اما بر خلاف درون آشوبم با خودم زمزمه کردم:
((من باید دختر شجاعی باشم.یه خواب نمیتونه منو بترسونه.اره خواب بود چیزی نبود که.قرار نیست این اتفاقا توی واقعیت برای من بیفته.))
با دلداری هایی که به خودم میدادم چشامو بستم و توی دلم چند تا صلوات فرستادم و ایندفعه اروم و بدون کابوس به خواب رفتم.
***
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: