رمان عاشقی در قبرستان مخوف | پریا دهقان کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریا دهقان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/28
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
2,778
امتیاز
396
سن
25
[HIDE-THANKS]

با هر جون کندنی بود از پله ها بالا رفتم.طبقه دوم یه طبقه کوچولو بود که با دو تا فرش دوازده متری گرون قیمت و وسایل لوکس و عتیقه های دیگه ای تزیین شده بود.سمت چپ رو که نگاه میکردی چهار تا در بود که حدس میزدم اتاق باشه و سمت راست هم سه تا در دیگه که اونم حدس میزدم بازم اتاقم باشه.نه بابا؟بنازم هوش سرشارمو؟از کجا چیزای به این مهمی رو حدس زدم؟
کودک درونم فعال شد و به یاد دوران بچگیم روی سه تا در سمت راستم ده بیست سی چهل کردم که قرعه به نام اتاق وسطی افتاد‌.با ذوق به سمت اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم.اوه خدای من!چقد اینجا خوشگل بود.یه اتاق که یه فرش شیش متری فیروزه ای خوشگل به صورت اریب وسطش انداخته بودن.با دیوارایی به رنگ آبی اسمانی! رو به روم یه تخت یه نفره با رو تختی مشکی قرار داشت و سمت راست اتاق یه کاناپه دو نفره کوچولو کنار پنجره کوچیکی که با پرده های آبی فیروزه ای خوشگلی زینت داده شده بود،قرار گرفته بود.رو به روی کاناپه یعنی سمت چپ اتاق یه کتابخونه در ابعاد کوچولو قرار داشت که به خودم قول دادم سر فرصت یه فضولی حسابی لا به لای کتاباش داشته باشم.چمدونمو یه گوشه اتاق گذاشتم تا فردا سر فرصت بچینمش. از داخلش یه دست تونیک و شلوار راحتی برداشتم .مانتو و شلوارمو باهاشون عوض کردم و با ذوق روی تختی که حالا مال من بود پریدم و با شوق زیر لحاف خزیدم.دست دراز کردم و گوشیمو از داخل کیف دستیم که کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و نگاهی بهش انداختم.بعد از اینکه سیم کارتمو دراوردم دیگه روشنش نکرده بودم.دکمه سمت راستشو فشار دادم و منتظر موندم تا روشن بشه.وقتی صحفه اش بالا اومد،گوشیمو روی ساعت ده دقیقه به هفت تنظیم کردم و بالای سرم گذاشتم.چشامو بستم و طولی نکشید که به خواب رفتم.
وسط یه قبرستون ایستاده بودم.مه همه جا رو در بر گرفته بود و صدای پارس سگ و زوزه ی شغال ها از هر طرفم به گوش میرسید.پامو یه قدم جلو گذاشتم که یه چیزی پامو گرفت و کشید.به زیر پام نگاه کردم و دستی اسکلتی رو دیدم که از زیر خاک در اومده بود و سعی میکرد منو همراه خودش به زیر خاک بکشونه.جیغ زدم و سعی کردم پامو از دستش آزاد کنم.اما همون لحظه دست اسکلتی دیگه ای اون یکی پامو گرفت و همزمان با اون یکی داخل زمین کشید.روی زمین افتادم و با ناخنام خاک ها رو چنگ میزدم.جیغ های گوش خراشی میکشیدم و سعی میکردم پامو از دستشون آزاد کنم اما هر تقلایی که میکردم پام بیشتر به داخل خاک فرو میرفت. پشت سر هم جیغ میزدم و کمک میخواستم. چیزی جلوم پرت شد و خیسی ای رو روی صورتم حس کردم که راهشو به سمت لبام در پیش گرفت.با حس طعم شوری خون توی دهنم هر چی توی دهنم بود رو تف کردم و جیغ زنان با چشم هایی که از زور ترس گشاد شده بود نگاهم روی چیزی که به سمتم پرت شده بود خیره موند.سر آدمی که چشماش از حدقه زده بود بیرون و توی مردمک چشماش میتونستی اون ترس و شوک وارد شده بهش رو توی لحظه اخر از دیدن تصویر قاتلش ببینی. پاهام تا زانو توی خاک فرو رفته بود.صدای پارس سگ ها هر لحظه نزدیکتر میشد.چشامو بستم و توی دلم خدا رو صدا زدم.با باز کردن چشمام با دو مردمک براق مشکی ای که صد درصد متعلق به یک سگ بود توی فاصله ی دو سانتی صورتم مواجه شدم.تنها عکس العملی که تونستم نشون بدم یه جیغ بلند از ته گلوم بود که سگ رو تحـریـ*ک کرد و باعث شد دندونای تیزشو نشونم بده و توی صورتم بپره.دستامو روی صورتم گذاشتم و پشت سر هم جیغ زدم که دستی انگار از غیب اومد و منو از اون فضای وحشتناک بیرون کشید.
چشامو وا کردم که با صورت شوک زده مریم خانم مواجه شدم.نفسی از سر اسودگی کشیدم و زیر لب خدا رو شکر کردم که همه ی اینایی که دیدم خواب بوده و من قرار نیست توی یه قبرستون وحشتناک به دست یه سگ و یه سری اسکلت بمیرم و جسدم زیر خاک فسیل بشه.
مریم خانم لیوان آبی به سمتم گرفت و گفت:
_خوبی دخترم؟جیغای بدی میکشیدی.منم چون اتفاقی طبقه دوم بودم اومدم که ببینم چیشده!کابوس میدیدی؟
با صدای بی جونی که ترس از خوابی که دیده بودم مرتعشش کرده بود، گفتم:
_اره خیلی وحشتناک بود.
لیوان آب رو روی عسلی کنار تختم گذاشت و گفت :
_من میرم دخترم چند تا صلوات بفرست و بخواب.
با چشمای ترسیده و وحشت زده ام رفتنشو نظاره کردم.خواست چراغ اتاقمو خاموش کنه که رو بهش گفتم :
_خاموش نکنید لطفا!
نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه لامپو خاموش کنه در رو بست و رفت.
میترسیدم بخوابم و بازم خودمو توی اون جای وحشتناک ببینم. اما بر خلاف درون آشوبم با خودم زمزمه کردم:
((من باید دختر شجاعی باشم.یه خواب نمیتونه منو بترسونه.اره خواب بود چیزی نبود که.قرار نیست این اتفاقا توی واقعیت برای من بیفته.))
با دلداری هایی که به خودم میدادم چشامو بستم و توی دلم چند تا صلوات فرستادم و ایندفعه اروم و بدون کابوس به خواب رفتم.
***

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    صبح سر میز صبحانه حاضر شدم و همراه با اشرف خانوم و مریم خانم برای خالی نبودن عریضه در سکوت یکم صبحانه خوردم.از بچگی زیاد به خوردن صبحانه علاقه نشون نمیدادم.با اینکه میدونستم نخوردنش چقد ضرر داره بازم در برابر خوردنش مقاومت میکردم. وسایل روی میزو جمع کردم و با کمک مریم خانم به اشپزخونه بردم.توی این دوماهی که اخر هفته ها اینجا میومدم حتی یه بارم راجع به خانواده اشرف خانوم فضولی نکرده بودم،اما یه حسی توی وجودم منو سیخونک میزد که از زیر زبون مریم خانوم حرف بکشم و بفهمم نوه و بچه های خانوم کجا هستن.همونجور که ظرفا رو میشستم رو به مریم خانوم که پشت میز نشسته بود و سبزی هایی که مش رجب شوهرش خریده بود رو پاک میکرد،گفتم:
    _ادم از سکوت این عمارت دلش میگیره مریم خانوم،اینهمه سال اینجا کار میکنید حوصلتون سر نرفته؟
    آهی کشید و گفت:
    _هی چی بگم یه زمانی این عمارت هم برو بیایی داشت.
    با کنجکاوی گفتم:
    _پس چرا الان اینقد سوت و کوره؟ندیدم هیچکس از اقوام خانوم اینجا رفت و امد کنه.
    با ناراحتی همونجور که دسته های سبزی رو پاک میکرد،گفت:
    _از وقتی عبدالله خان فوت کرد اوضاع خانوم ریخت بهم،خانوم دو تا دختر و یه پسر داشت که خیلی دوست داشتن برن خارج کشور اما اقا شرط گذاشته بود که دخترا وقتی میتونن برن که ازدواج کنن و بچه بیارن.دخترا هم از ترس اقا به اولین خواستگار خوبشون جواب مثبت دادن و رفتن سر خونه زندگیشون.دو سال بعدم دختر بزرگ خانوم دو قلو زایید. اما هوای خارج رفتن از سرش افتاده بود.دختر کوچیک خانوم هم خبرش رسید که عقیمه و شوهرش طلاقش داد.اما این وسط رامتین خان همیشه حرف حرف خودش بود.پسر ته تغاری اقا بود و کسی رو به خدایی قبول نمیکرد.اما اقا خدابیامرز یه جذبه ای داشت که کسی نمیتونست رو حرفش نه بیاره.
    با افسوس و ناراحتی که از مرور خاطرات قدیم بهش دست داده بود،ادامه داد:
    _یه روز اقا وقتی داشت با رامتین خان دعوا میکرد قلبش میگیره و سکته میکنه .اشرف خانوم هم دووم نمیاره و از حال میره.رامتین خان جفتشونو رسوند بیمارستان اما عمر اقا به دنیا نبود.زنگ میزنن این خبرو میدن به رویا دختر بزرگ اقا،از قضا اونروز ریما دختر کوچیکه اقا هم خونه ی رویا خانوم بود،جفتشون اینقد با عجله راه میفتن به سمت بیمارستان.نمیدونم چی میشه یه کامیون از خدا بی خبر زیرشون میکنه و جفتشون درجا فوت میکنن.
    هینی کشیدم و با ناراحتی شدیدی که از شوک شنیدن داستان اعضای این عمارت بهم دست داده بود گفتم:
    _دو قلوهاش چی میشن؟
    با ناراحتی گفت:
    _دو قلوها هم تو ماشین بودن و اونا هم فوت کردن.خودت تصور کن اینهمه داغ به دل خانوم موند.رامتین خان هم که خودشو مقصر تمام این اوضاع میدونست تا سال اقا و خواهراش صبر کرد بعدشم از ایران رفت.الان ۵ سالی میشه این خونه رنگ شادی رو به خودش ندیده.
    اونقد ناراحت بودم که نمیدونستم چی بگم.خیلی سخت بود همزمان شوهرت و دخترات و نوه هاتو از دست بدی و پسرتم از عذاب وجدانی که داره ولت کنه بره.ندیده و نشناخته از این رامتین خان بدم اومد،نباید مادرشو ترک میکرد.حالا میفهمم چرا خانوم با موندن من موافقت کرد.تحمل سکوت این عمارت واسش خیلی سخت شده بود.
    برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم و کارای نهاییشو سپردم به مریم خانم.اما همش فکرم درگیر چیز هایی بود که شنیده بودم.به انتهای راهروی بزرگ پذیرایی رفتم و عکسای روی دیوار رو آروم آروم با چشم هام از نظر گذروندم..عکس اول از یه پیرمرد بود که عصایی به دستش داشت و به صندلی فاخری تکیه داده بود. حدس زدم عبدالله خان باشه.در نگاه اول میتونستی از روی عکس هم جذبه نگاهش رو حس کنی.عکس بعدی از دو تا دختر تقریبا ۲۷ و ۲۴ ساله بود که دست در گردن هم با لبخند به دوربین زل زده بودن.از چهره اشون جز حس محبت حسی نمیتونستی بگیری.عکس بعدی پسری بود جذاب با موهای مشکی و چشمای مشکی که خیلی شبیه اقا خدابیامرز بود.بهش میخورد تقریبا ۲۲ سالش باشه.با این حساب باید رامتین خان باشه و الان حول و حوش ۲۷ سالی سن داشته باشه.عکس بعدی یه عکس خانوادگی بود که صمیمیت و شادی اعضای خانواده رو کنار هم نشون میداد. با دیدن عکس بعدی ای که زیر این عکس قرار داشت ناخودگاه اشک تو چشمام جمع شد.عکس دو تا دختر بچه یه ساله که زیباییشون بی تفاوت با فرشته ها نبود و بی نهایت شبیه هم بودن.فاتحه ای زیر لب فرستادم و راه اتاقمو در پیش گرفتم.اینجوری که پیش بره من واقعا توی این خونه افسردگی میگیرم.یاد این رمانایی افتادم که دختره میرفت پرستاری یه پیرزن تنها رو میکرد و تو این حین پیرزنه یه پسر داشت که از خارج برمیگشت.اولش باهم کل کل میکردن اما بعد عاشق هم میشدن و به خوبی و خوشی زندگی میکردن.فکر کن واسه منم اینجوری بشه و عاشق این رامتین خان غد و بی احساس بشم.چه مسخره!هیچوقت دوست نداشتم داستان عاشقیم به این سادگیا باشه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    یهو یاد اون قالیچه ای افتادم که ازش حرف میزدن و مطمعن بودم توی اتاق زیر شیروانی قاطی آت و اشغالا دیده بودمش.باید میرفتم از نزدیک یه نگاهی بهش مینداختم.با این فکر بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت طبقه سوم رفتم.نگاهی به دور و برم انداختم.طبقه سوم در واقع طبقه اخر عمارت بود که ۱۲ متری بیشتر نبود و جز یه اتاق که زیر شیروانی قرار داشت،اتاق دیگه ای نداشت.به سمت در قهوه ای رنگ و پوسیده اتاق رفتم و دستگیره رو پایین کشیدم.اما هرچی فشار دادم در وا نشد.اه فکر کنم قفل بود.اما اون بار که نگاه کردم در باز بود.یعنی کلیدشو کجا میذارن؟باید بگردم پیداش کنم وگرنه از فضولی سکته میکنم.راه رفته رو برگشتم و به اشپزخونه رفتم تا به قورمه سبزی که بار گذاشته بودم سری بزنم .مریم خانم تو اشپزخونه نبود‌.نگاه تو رو خدا غذامو به کی سپردم؛دو دقبقه دیرتر رسیده بودم سوخته بود.زیرشو خاموش کردم و وسایل لازم رو بردم که روی میز ناهارخوری بزرگ بچینم.نگاه اخرو به میز انداختم.چیزی کم نداشت و واقعا عالی شده بود.همین موقع سر و کله مریم خانوم پیدا شد و با رضایت به میز نگاهی انداخت و گفت:
    _به به رنگ و لعابش خوبه تا ببینیم مزه اش چجوره.
    لبخندی به روش زدم و اشرف خانوم رو که توی پاتوق هیمیشگیش کتاب به دست، نشسته بود ،واسه ناهار صدا زدم.بعد از اینکه ناهار خوردیم و کلی از دست پختم تعریف کردن.میز و جمع کردم و خواستم ظرفا رو بشورم که مریم خانوم اجازه نداد.منم از خدا خواسته با یه معذرت خواهی کوتاه به اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم.

    یه جایی بین زمین و هوا معلق بودم.به زیر پام نگاه کردم .اما با چیزی که دیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا اصلا پایینو نگاه کردم.یه مشت عقرب و مار و هر جک و جونوری که فکرشو بکنی تو هم می لولیدن و بی صبرانه انتظار من که طعمه اشون به حساب میومدم رو میکشیدن.به بدنم نگاه کردم.انگار یه بند نامرئی منو نگاه داشته بود و از سقوطم جلوگیری میکرد.قطره های لجز و چسبناکی از بالای سرم روی موهام فرود میومد.بالای سرمو نگاه کردم اما با چیزی که دیدم فقط تونستم دهنمو وا کنم و جیغ بزنم.ماری غول پیکر بالای سرم به فاصله بیست متری قرار داشت و دهنشو وا کرده بود و از دهنش مایع چسبناکی بیرون میریخت و آروم آروم راهشو به روی بدن من پیدا میکرد.از نجات خودم ناامید شده بودم که بادی شدید شروع به وزیدن کرد و بند نامرئی ای که منو در برگرفته بود رو پاره کرد و با شدت به پایین پرتاب شدم.ناگهان وزش باد قطع شد.به جایی که روش فرود اومده بودم، نگاه کردم.خبری از مارها و عقرب هایی که تا چند ثانیه پیش دیدم نبودم. قامت مردی از بین گرد و خاک هایی که بر اثر وزش باد به وجود اومده بود پیدا شد.اروم اروم به سمتم قدم برمیداشت.نگاهم رو از نوک کفش های مشکی براقش به صورتش دوختم.اما هیچ تصویری نداشت و صورتش محو بود.با لکنت پرسیدم:
    _تو کی هستی؟من کجام؟
    با صدایی اروم که بر عکس انتظارم اصلا وحشتناک نبود و حتی ارامش رو به وجودت تزریق میکرد،گفت:
    _من تو رویای تو هستم.
    با تته پته گفتم:
    _رویای من؟یعنی دارم خواب میبینم؟پس چرا همه چیز رو اینقد واقعی حس میکنم؟
    با ارامش گفت:
    _چون همه چی واقعی تر از چیزیه که فکرشو کنی.اگه چند دقیقه دیرتر رسیده بودم الان خوراک مار و عقرب ها بودی.
    با ترس و تعجب گفتم:
    _نه امکان نداره.اینا یه خوابه پس هر اتفاقی میفته فقط توی خوابه.
    صدای خنده ای شنیدم اما بخاطر اینکه صورتی نداشت نمیتونستم لبخندشو ببینم.با همون صدای امیخته به لبخندش گفت:
    _اگه اینجا بمیری توی واقعیت هم توی تخت خوابت مرده پیدات میکنن.
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
    _چی میگی؟اصن تو کی هستی؟چرا تصویری نداری؟
    با قدم های محکمش اومد جلوتر و حسی از سرما به همراه حسی ناشناخته منو در برگرفت.نشست رو به روی من و با صورت بی قاب و محوش رو به من گفت:
    _تو باید کمکم کنی که تصویرمو پیدا کنم کارولین
    با عصبانیت داد زدم:
    _کارولین کدوم خریه من اسمم درنیکاس‌.اشتباه گرفتی.
    باز هم صدای قهقه ای در فضا پخش شد و بلافاصله صداش اومد که گفت:
    _تو از هیچی خبر نداری.کمکم کن صورتمو برگردونم تا هویتتو برات مشخص کنم!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    با لحنی همراه با ترس و امیخته به تعجب گفتم:
    _چجوری؟
    صداشو پایین اورد و گفت:
    _کتاب طلسمو پیدا کن تا بهت بگم.
    خواستم بگم از کجا که نذاشت و ادامه داد:
    _اونو دیگه باید خودت بفهمی.
    با وحشت گفتم:
    _تو ذهن میخونی؟
    صورتشو به گوش ام نزدیک کرد.همزمان سرمایی کل تنم رو در برگرفت.با لحنی اغوا کننده گفت:
    _ذهن خوندن من در برابر توانایی های تو هیچی به حساب نمیاد.
    و در برابر چشم های وحشت زده و متعجب من غیب شد و من به شدت روی یه چیز نرم سقوط کردم.
    به اطرافم نگاهی انداختم و فهمیدم که توی اتاقم هستم.
    کتاب طلسم چیه؟اون مردی که دیدم کی بود؟خدای من چرا همه چی اینقد تخیلی و بهم ریخته شده؟این چند وقت اینقد فکر و خیال کردم کابوس میبینم همش.اما با یادآوری همون سرمای اشنایی که توی تنم پیچید،به یقین رسیدم که هر چی دیدم حقیقت بوده و محاله فقط یه خواب باشه.همه چی از اون شب کوفتی ای شروع شد که پامو تو اون خونه ی وحشتناک و پیش اون آدمای عجیب و غریب گذاشتم.کابوسام از همون موقع شروع شد.انگار با فرار کردن از سارا و آرش نتونسته بودم از بند اون قسمتی از ذهنم که اونشب توی اون خونه درگیر شده بود،خلاص بشم.حسی منو وادار میکرد که دنبال اون کتاب ،چیزی که حتی نمیدونستم چه شکلیه و کجاس بگردم.اما اگه قالیچه تو این عمارته پس حتما کتاب هم اینجاس.شاید این دو تا بهم ربط داشته باشن.اما ربطشو به اون مردی که تو خوابم بود نمیفهمیدم.با فکری که از ذهنم گذشت تمام موهای تنم سیخ شد.نکنه اون مرد زئورا باشه؟ همونی که میخواست از قالیچه استفاده کنه؟اگه اینجور باشه که حدس زدم نباید بذارم هیچوقت دستش به اون قالیچه و کتاب برسه.با دیدن کتابخونه ی اتاقم مثل برق از جام پریدم و بین کتابا مشغول گشتن دنبال کتابی با ظاهر عجیب گشتم.اما جز رمان های عاشقونه و کتاب های علمی کتاب مشکوکی به چشم نخورد.کتابی که دستم بود رو نگاه کردم.اسم هری پاتر روش به چشم میخورد.از اولم علاقه به کتابا و فیلم های هری پاتر نداشتم.کلا از هر چیزی که تخیلی بود خوشم نمیومد و بهش اعتقادی نداشتم.کتابو بیخیال کوبیدم روی قفسه اش و داشتم برمیگشتم که صدای تیکی به گوشم خورد و دو طرف کتابخونه از هم باز شد.برگشتم و با تعجب به چیزی که رو به روم میدیدم نگاه کردم.کتابخونه از وسط باز شده بود و راهرویی رو به روم باز کرده بود.هیجان زده وارد راهرو شدم و کتابخونه پشت سرم به حالت قبل برگشت.با تعجب به پشتم نگاهی انداختم و به این فکر کردم که برگشتنی چجور باید از اینجا خارج بشم؟حالا بعدا فکر میکنم که چجوری از اینور باز میشه حتما از اینورم برای باز شدن دکمه ای مخفی داره.فعلا باید برم ببینم اینجا چه چیز مهمی قایم شده که اینجور مکانشو از دید مخفی کردن.به اطرافم نگاهی انداختم هیچ چیز عجیبی واسه ترسیدنم وجود نداشت.دیوارای کهنه و تار عنکبوت گرفته راهرو هیچ حس ترسی رو بهم القا نمیکرد.اخر راهرو کارتونی گوشه دیوار به چشمم خورد.اروم اروم به سمتش قدم برداشتم.گرد و خاک های روشو کنار زدم و اروم گوشه کارتون رو باز کردم.حدود ده تا کتاب رنگ و رو رفته و خاک گرفته به چشمم خورد.با ذوق و شوق دونه دونه کتابا رو از کارتون بیرون اوردم و نگا کردم.اما هر بار ناامید تر از قبل کتاب بعدی رو نگاه میکردم.واقعا این کتابا هیچ چیز عجیبی نداشت که بخواد کتاب طلسم باشه.کتاب اخرو برداشتم.بی حوصله صحفاتشو ورق زدم که یهو وسط صفحات کتاب یه شیار رو دیدم. مقداری از
    وسط صحفه های کتاب بریده شده بود.صفحات رو از همون ردی که بریده شده بود بالا اوردم و چشمم به جاسازی کوچیک و مربعی افتاد.چشمم به یه کلید کوچیک طلایی خورد که لا به لای مکان مخفی جا ساز شده بود.با تعجب کلید رو برداشتم و کتاب رو داخل کارتون رها کردم.به اطرافم نگاهی کردم اما چیزی ندیدم که بخواد با این کلید باز بشه.بلند شدم و کلید و داخل جیب شلوارم گذاشتم.اولین قدم رو که برداشتم موزاییک زیر پام صدا داد.چشممو به موزاییک زیر پام دوختم و روی زانوهام نشستم.متوجه شدم که این موزاییک با بقیه موزاییک ها فرق داره.به فکرم رسید شاید چیزی که به این کلید مربوط باشه زیرش پنهان شده باشه.بار اول که وارد راهرو شدم چون از اون سمت رد شده بودم پام به این موزاییک نخورده بود.
    دورشو پاک کردم و سعی کردم موزاییک رو بلند کنم.چشمم به یه جعبه طلایی مستطیلی شکل بزرگ خورد که اون زیر جاساز شده بود.اروم بلندش کردم و بیرون اوردمش.موزاییک و به حالت اول برگردوندم.نگاهم روی جعبه طلایی قفل شد.کلید توی جیبمو در اوردم و سعی کردم باهاش جعبه رو وا کنم.کلید روی جعبه چفت شد اما هر کاری میکردم جعبه وا نمیشد.داشتم ناامید میشدم که نوشته ای روی جعبه نظرمو به خودش جلب کرد.چرا زودتر این نوشته رو ندیدم؟به زبون انگلیسی نوشته بود که کلید رو دوبار به چپ و سه بار به راست بچرخون.کاری که گفت رو انجام دادم و در کمال حیرتم جعبه وا شد و چشمم به کتاب قطور خیلی قدیمی ای افتاد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    کتاب طلایی رنگ و قدیمی رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم.هیچ چیزی روی جلدش نوشته نشده بود.صفحاتشو وا کردم و ورق زدم .چشمم به علامت ها و شکل های مبهم و گنگی افتاد.نوشته های کتاب رو نگاه کردم.همشون به زبان انگلیسی بودن که من به طرز عجیبی از وقتی که یادمه با وجود تحصیلات کمم میتونستم انگلیسی صحبت کنم هیچوقت هم نفهمیدم چرا و از این بابت ناراضی هم نبودم.کتابو بستم و به این فکر کردم که این کتاب هرچی هست نباید دست اون مرد برسه.مسلما این کتاب اونقدی مهم هست که اینجور سفت و سخت مخفی شده.اما چرا همه ی این چیزای عجیب خونه ی اشرف خانوم بود؟اشرف خانوم کجای این ماجراس؟
    چرا کسی قبل من نتونسته بود کتابو پیدا کنه در حالی که اگه کسی یکم هوشه توام با خوش شانسی داشته باشه، فکر نمیکنم پیدا کردنش زیاد زمانی هم ببره!حس کنجکاوی توام با ترسی توی وجودم رخنه کرده بود.همین کنجکاوی های بی موردم بود که منو به سمت این عمارت کشونده بود،هرچند این که جایی رو هم نداشتم که برم مزید بر علت شده بود.کتابو زیر بغلم زدم و همه چیو به حالت دست نخورده اولش برگردوندم.بهتره تا کسی متوجه غیبتم نشده برم بیرون.سمت کتابخونه راه افتادم که در کمال تعجب دیدم دوباره از وسط باز شد و راه خروج رو بهم نشون داد.داخل اومدن سخت بود اما بیرون رفتنش راحت بود.کتابو زیر تختم قایم کردم و از اتاقم خارج شدم.پله ها رو پایین رفتم و روبه روی اشرف خانوم کنار شومینه نشستم.از بالای عینک ته استکانیش نگاهی به من انداخت و گفت:
    _چیزی شده دخترم؟
    من منی کردم و گفتم:
    _راستش یکم حوصلم سر رفته.اجازه میدید یه ساعت برم بیرون؟
    لبخند زد و با لحنی مهربون گفت:
    _برده من که نیستی عزیزم.هروقت دوس داشتی هرجا میخوای برو.
    با نگاه نافذش بهم زل زد و گفت:
    _فقط قبل از تاریکی هوا خونه باش.
    چشمی گفتم و با خوشحالی بلند شدم که برم اماده بشم.مانتو و شلوار ساده ای پوشیدم.حوصله ارایش کردن نداشتم پس بیخیال شدم و از خونه بیرون زدم.حوصله ام خیلی تو خونه سر رفته بود.بهتر دیدم برم یه پارک و یکم بشینم.همیشه با دیدن مردم و رفت و آمد هاشون ارامش میگرفتم. به نزدیکترین پارک رفتم و روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم.محو دیدن بازی کردن بچه ها و فضای اطرافم بودم که یهو به طوری عجیب پلکام سنگین شد و روی هم افتاد.اما برخلاف چشم های بسته ام خیلی واضح میتونستم ببینم.
    رو به روم همون پارکی بود که اومده بودم.اما ایندفعه برخلاف قبل توی سکوت مبهمی فرو رفته بود و از بچه ها و شور شوقشون خبری نبود.باد سردی میومد که باعث شد از سرما به خودم بلرزم.متعجب به اطرافم نگاه میکردم.همون مردی که اون دفعه تو رویام دیدم اومد و روی نیمکت کنارم نشست.بازم تصویری نداشت و نزدیک شدنش بهم حس سرما رو به وجودم القا میکرد.رو کردم بهش و با وحشت گفتم:
    _بازم تو؟اینجا چرا اینجوری شده؟
    سر بدون تصویرشو سمت من برگردوند و گفت:
    _ما توی بعد چهارم مغز تو هستیم و اینم تصویریه که قبل از ورود به اینجا تو ذهنت ثبت شد اما همونطور که میبینی با کمی تفاوت!
    با تعجب گفتم:
    _بعد چهارم مغز من؟مغز انسان کلا سه بعد داره تو چجوری ...
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    _مغز انسان توانایی درک بیش از ۱۱ بعد رو داره اما هنوز کمتر کسایی کشفش کردن!
    برام جالب بود هیچ ترسی نسبت بهش نداشتم .برگشتم سمتش و گفتم:
    _همچین چیزی مگه ممکنه؟
    با لحنی امیخته به خنده گفت:
    _یکم اطلاعات علمیتو بالا ببر ،تعجب کردنت خیلی بامزس.کتابو پیدا کردی؟
    اخمی بین ابروهام نشست و گفتم :
    _نه!
    با آرامشی خاص گفت:
    _دروغگوی خوبی نیستی.فکر نمیکردم اینقد احمق باشی که فکر کنی من زئورا هستم.
    با وحشت بهش نگاه کردم و عصبی گفتم:
    _به چه حقی ذهن منو میخونی؟
    بازم با همون لحن امیخته با لبخندش گفت:
    _ما الان تو بعد مغز تو هستیم.افکارت چه بخوام چه نخوام برام روشن میشن.
    عصبی گفتم :
    _به چه حقی تو بعد مغز منی؟چجوری میتونم بیرونت کنم؟
    _اگه کمکم کنی تصویرمو برگردونم بهت یاد میدم چجوری توانایی هات رو کنترل کنی.
    عصبی داد زدم:
    _اگه تو زئورا نیستی پس کدوم خری هستی و چی از جون من میخوای؟اصلا چرا من؟
    خونسرد گفت:
    _چون تو با همه فرق میکنی.سعی کن صفحات یک تا ده اون کتاب رو بخونی و کارایی که گفت رو انجام بدی!
    به دروغ گفتم:
    _کتاب انگلیسی زبانه و من بلد نیستم بخونمش‌.
    با لحنی مرموز گفت:
    _نگفتم دروغگوی خوبی نیستی؟تو به راحتی یک انگلیسی زبان اصیل میتونی انگلیسی صحبت کنی!
    فکم افتاد.رسما همه چیو میدونست!حتی شایدم بیشتر از من!
    با عصبانیت گفتم:
    _از کجا بدونم قابل اعتمادی؟
    بازم خونسرد گفت:
    _انتخاب خوب بین بد و بدتر واست همینه.
    با حس سردرد وحشتناکی از جام پریدم و چشم هام وا شد.
    سر و صدا و جیغ چند تا بچه به گوشم رسید و خیالم راحت شد که دیگه اونو نمیبینم.نفسی از سر اسودگی کشیدم و به اتفاقاتی که این چند وقت برام افتاده بود فکر کردم‌.همه چیز اینقد سریع اتفاق افتاده بود که تا میومدم از یه اتفاق تعجب کنم بلافاصله اتفاق بعدی میفتاد!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    بلند شدم و سمت خونه راه افتادم.حس بدی از تمام این ماجراها بهم دست داده بود.واقعا من کجای این داستان بودم؟این مردی که ازم کمک میخواد کیه؟آیا کمک کردن من بهش درسته؟سوالایی که تو سرم بود مثل خوره مغزمو میخورد.سرمو تکون دادم تا شاید این فکرای مزخرفو از سرم بیرون کنم.اما موفق که نشدم هیچ،سرمم تیر کشید.کلیدی که اشرف خانوم بهم داده بود رو از کیفم در آوردم و در رو وا کردم.هوا هنوز تاریک نشده بود و گرگ و میش بود.وارد خونه شدم،نگاهم به رو به روی شومینه ثابت شد.سلام بلندی رو به اشرف خانوم دادم و با حس گشنگی به سمت اشپزخونه رفتم.مریم خانوم توی اشپزخونه مشغول درست کردن سالاد بود که با ورود من لبخندی زد و گفت:
    _سلام دخترم !
    متقابلا لبخندی زدم و سلام کردم. بوهای خوبی به مشامم میخورد.به سمت قابلمه روی گاز رفتم و درش رو باز کردم.با دیدن خورش قیمه داخلش دهنم آب افتاد و رو به مریم خانم گفتم:
    _روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره مریم جون.کی اماده میشه؟
    همونجوری که کاهوی توی دستشو خورد میکرد ،گفت:
    _میزو بچین الان غذا رو میکشم.
    لباسامو عوض کردم و کمک مریم خانم میز شامو چیدم.حین خوردن شام هیچگونه مکالمه ای بین من و مریم و اشرف خانوم شکل نمی گرفت.انگار طبق یه قانون نانوشته هیچکدوم نباید موقع خوردن شام یا ناهار حرفی میزدیم.بعد خوردن شام و جمع کردن میز،ظرفا رو شستم و با یه شب به خیر راه اتاقمو در پیش گرفتم.سیم کارت دیگه ای که شماره اش رو هیچکس نداشت رو از جیب مخفی چمدونم در اوردم و روی گوشیم انداختم.کتابو از زیر تختم دراوردم و به صفحه های یک تا ده نگاهی عمیق انداختم.با هر جمله ای که میخوندم،موجی از ترس و تعجب انداممو به رعشه می انداخت.با صحفه اخری که خوندم،کتابو بستم و به چیزهایی که فهمیده بودم فکر کردم.
    واقعا انجام اینکار ها در توان من بود؟چرا باید همچین ریسکی میکردم؟یاد جمله اون مرد مرموز افتادم که گفت:
    _ کمکت میکنم هوییتتو بشناسی.
    منو کارولین صدا کرد.سرم داره از فشار اینهمه استرس میترکه.باید بخوابم تا بتونم درست فکر کنم.هرچند این چند روز خوابیدن هم یه جورایی با حضور اون مرد واسم عذاب شده بود.چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم.سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم و بخوابم.اما یه حسی جدیدی توی وجودم شکل گرفته بود،که نمیذاشت راحت بخوابم.حسی همراه با کنجکاوی و وحشت!که کنجکاویش بر وحشت اش غالب بود.نه تا نتونم راز پشت این اتفاقا رو کشف کنم نمیتونم آروم بگیرم. بار دیگه به چیزهایی که تو کتاب گفته بود فکر کردم.
    ((برای شکستن طلسم مورد نظر،شخص انجام دهنده که انرژی درونی قابل قبولی دارد و توانایی و شجاعت انجام اینکار را دارد.شبانگاه که ساعت از دوازده نیمه شب گذشت.به قبرستان برود و میان دو قبر گودالی به اندازه ی نشیمنگاه خود و عمق یک متر ایجاد کند.اطراف گودال را با شمع هایی روشن احاطه کند و خودش وسط گودال بنشیند و خواسته خود را بیان کند و به شخصی که قصد شکستن طلسم آن را دارد فکر کند و بعد به خواندن طلسمی که این زیر نوشته شده است مشغول شود.ممکن است اطراف خود چیزهایی ببینید که سعی در ترساندن او دارند که محافظین طلسم هستند! اما نباید از خواندن دست بکشد یا اجازه دهد شمعی خاموش شود.اگر شمعی خاموش شد بدون اینکه خواندن طلسم را متوقف کند میتواند باز هم آن را روشن کند.تا وقتی خواندن طلسم تمام شد حق بیرون آمدن از گودال را ندارد.اگر غیر این کند و خواندن طلسم را نیمه راه رها کند. تا ابد جسمش در آن گودالی که خودش ساخته اسیر میماند و هیچ کس او را پیدا نخواهد کرد.))
    واقعا انجام همچین کاری در حد توان من هست؟اگه تا ابد توی گودال اسیر بمونم و زنده به گور بشم چی؟واقعا ارزشش رو داره؟من تمام عمرم رو پیش عمویی سپری کرده بود که هیجوقت از پدر و مادرم برام تعریف نمیکرد؟حتی عکسی از اون دو تا به من نشون نداده بود! دونستن این حقیقت که من کیم و پدر و مادرم کیا هستن،ارزش همچین ریسک خطرناکی رو داره؟مسلما جواب برای من مثبته!
    شجاعت عجیبی رو توی وجودم حس کردم که منو ترغیب میکرد به قبرستون برم و اینکار رو انجام بدم.اما این اطراف قبرستونی رو نمیشناختم.بهتر دیدم امشب رو بخوابم و فردا از اشرف خانوم،راجع به این اطراف و قبرستون هاش پرس و جو کنم.
    چشامو بستم و توی دلم دعا کردم قامت اون مرد بدون تصویر رو بازم نبینم و بتونم با ارامش بخوابم.
    طولی نکشید که پلکام سنگین شد و به خوابی آروم فرو رفتم.
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    از اشرف خانوم آدرس قبرستونی که این نزدیکی ها بود رو پرسیدم.اونم با اندکی شک و تردید بدون اینکه ازم دلیلش رو بپرسه،ادرس قبرستونی در این اطراف رو داد.وسایلی اعم از یه بیل کوچیک و تعداد زیادی شمع و فندک که تهیه کرده بودم رو به همراه کتاب طلسم برداشتم و داخل کوله ی کوچیکم گذاشتم.شجاعتی عجیب تمام وجودمو در بر گرفته بود و اجازه ی منطقی فکر کردن رو بهم نمیداد.منتظر شدم ساعت از دوازده بگذره.وقتی پاندول ساعت عدد دوازده رو نشون داد.چند بالشت رو عمودی جای خودم توی تخت خواب گذاشتم و پتو رو کشیدم روش.تا اگه احیانا کسی هـ*ـوس کرد داخل اتاقم سرک بکشه، متوجه نبودم نشه.پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و سعی کردم در خروجی رو با کمترین سر و صدا باز کنم.استرس شدیدی داشتم.اما تصمیم خودمو گرفته بودم و میخواستم به اون قبرستون برم.کوله امو روی شونه ام جابه جا کردم و بقیه مسافت حیاط تا در ویلا رو دوییدم.هوف بلاخره تونستم بدون اینکه کسی متوجه بشه از ویلا خارج بشم. ویلای اشرف خانوم جایی خلوت بود که ساختمون های زیادی اطرافش نبود و تا قبرستون مورد نظر فاصله ای نداشت.با قدم هایی اروم از کناره ها و جاهایی که تاریک تر بود مسیر قبرستون رو در پیش گرفتم.بعد چند دقیقه حصاری آهنی رو دیدم که دور تا دور محوطه ای رو پوشونده بود.با استرس جلو رفتم و از ترس آب دهنمو قورت دادم.حالا که ورودی قبرستون رو توی دو قدمی خودم میدیدم تمام شجاعت پوچ و مسخره ام دود شده بود و به هوا رفته بود.به خودم لعنت فرستادم که این وقت شب تنها همچین جایی اومدم.اما راهی واسه پا پس کشیدن نبود. باید جلو میرفتم و جا نمیزدم.صدای پارس سگ ها به گوشم میرسید.درست عین خوابی که دیده بودم قبرستون رو مه ای عجیب در بر گرفته بود.هیجوقت نفهمیدم این دود سفیدی که حتی توی بهترین هوا هم شبا توی قبرستونا ظاهر میشد،از کجا پیداش میشد؟حصارو کنار زدم و با قدم هایی اروم و نا مطمئن وارد شدم.به اطرافم نگاهی انداختم.تا چشم کار میکرد قبر دیده میشد.اینجا ساکنین زیادی نداشت،اینهمه قبر از کجا اومده بود؟حدس زدم که یه قبرستون عمومی باشه نه صرفا قبرستونی شخصی برای پولدار های این منطقه!فکرای مسخره رو دور ریختم و جلوتر رفتم.به اسم هایی که روی قبر ها حک شده بود،نگاه کردم و سعی کردم به صداهای عجیبی که دور و اطرافم بود بی توجه باشم.چند قدم جلوتر چشمم به قبری افتاد که هنوز سنگی روش نذاشته بودن و با پارچه ای روشو پوشونده بودن.ترسیده بودم و با دیدن این ترسم بیشتر شد.همیشه از قبرهایی که تازه بودن وحشت داشتم.حس میکردم روح مرده هاشون یه جاهایی همین اطراف قبر پرسه میزنه و نتونسته تعلقات دنیوی خودش رو از بین ببره و سرگردانه!چشم از اون پارچه گرفتم و جلوتر رفتم.به این فکر کردم که اگه الان تو این قبرستون تاریک چشمم به جمال یک جن روشن بشه،خودمو هیچوقت برای این حماقتم میبخشم؟ با استرس و پاهایی لرزون جلو رفتم.بین دو تا قبری که تاریخ فوت مرده هاشون مال سال های خیلی دوری بود نشستم.لب های خشکیده از وحشتم رو با زبونم تر کردم و به اندازه نشیمنگاه خودم روی خاک خط دایره ای فرضی ای کشیدم.کوله امو باز کردم و بیل کوچیکی که داخلش گذاشته بودم رو در آوردم و شروع به کندن زمین کردم.همونجوری که توی کتاب نوشته شده بود تا عمق یه متری رو کندم.کتاب و فندک و شمع ها رو از کوله ام دراوردم.کوله رو یکم اونور تر انداختم و وارد گودال شدم.شمع ها رو دور تا دور گودال چیدم.با فندکی که دستم بود همه رو روشن کردم.واقعا تو این باد این شمع ها روشن میموند؟
    کتابو دستم گرفتم و توی گودال نشستم.نفسمو حبس کردم.کل تنم میلرزید.حس وحشت سر تا سر وجودمو گرفته بود.ده بار به خودم نهیب زدم که این چه کار احمقانه ایه که دارم انجام میدم؟ اما با اینکه میدونستم کارم واقعا احمقانه اس اما یه حسی درونم ترغیبم میکرد که تا اخرش پیش برم و بتونم صورت اون مرد رو ببینم.صحفه طلسم مورد نظر رو باز کردم. تو ذهنم خواسته ای که داشتم رو مرور کردم و قامت بدون تصویر اون مرد رو جلوی چشام زنده کردم.شروع کردم به خوندن طلسم!با هر کلمه ای که میخوندم صداهای مهیب و ترسناکی که نظیرش رو فقط توی تیتراژ فیلم های ترسناک دیده بودم،از چهار طرفم بلند میشد و ترس رو به تک تک سلول های بدنم منتقل میکرد.
    بلند بلند میخوندم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    صدای پارس سگ ها هر لحظه نزدیکتر میشد.سرمو پایین انداختم و سعی کردم بی توجه ادامه بدم.یکی از شمع ها خاموش شد.با عجله همونطور که خوندن طلسم رو ادامه میدادم،فندک رو برداشتم و شمع رو روشن کردم.
    بعد از اتمام کارم یه لحظه سرمو بالا اوردم تا از روشن بودن بقیه شمع ها مطمعن بشم که با چیزی که دیدم تا مرز سکته پیش رفتم.ادم هایی با لباس های سفید و خونی، با موهایی پریشان با هر کلمه ای که میخوندم به سمتم هجوم میاوردن.
    از شدت ترس احساس حالت تهوع بهم دست داده بود.سرمو پایین انداختم و سعی کردم حس وحشت و ترس شدیدی که داشتم رو نادیده بگیرم و به خوندن طلسم ادامه بدم.از پشت سرم صدایی شنیدم.برگشتم و با چیزی که دیدم چشمام از حدقه درومد و خواستم جیغ بزنم اما این حس خواستن رو پس زدم چون میدونستم اگه از خوندن دست بردارم خودم رو تا ابد توی گودالی که کندم،زنده به گور میکنم.پارچه ای که روی اون قبر تازه بود،برداشته شده بود و مردی میان سال با موهایی جو گندمی، صورتی خاکی و چشم هایی به خون نشسته از زیر خاک اون قبر بلند شده بود و مستقیم به من نگاه میکرد. از ترس خودمو خیس کرده بودم اما رومو برگردوندم و سعی کردم بی توجه به محیط اطرافم به خوندنم ادامه بدم.صدام هر لحظه از شدت ترس بالاتر میرفت.روح ها بهم نزدیک میشدن.دستاشونو که به سمتم دراز شده بود توی دو قدمی گودال دیدم.در همین حین ماری از میان خاک گودالی که توش بودم درومد و دور بدنم پیچ و تاب خورد.بزور جلوی خودمو گرفته بودم که جیغ نزنم و بدن لجز و چسبناکش رو از خودم دور نکنم.حتی قورت دادن آب دهنم هم مساوی میشد با قطع شدن طلسم و زنده به گور شدنم!نفسم توی سـ*ـینه ام حبس شده بود.تنها یه جمله دیگه رو باید تکرار میکردم تا طلسم به پایان میرسید.در همین حین باز هم یکی از شمع ها خاموش شده بود‌ و بقیه به طرز معجزه آوری روشن بودند.یکی از دستام کتاب رو گرفته بود و اون یکی دستم بر اثر پیچش مار دور بدنم،زیر بدنش مونده بود.سعی کردم دستمو آزاد کنم تا بتونم فندک رو از جلوم بردارم و شمع رو روشن کنم.خیلی سخت بود هم از خوندن دست نکشم هم تقلا کنم تا دستم از بند مار رها بشه.با هر زحمتی بود دستمو جدا کردم که با این حرکتم مار عصبی شد و نیش خودشو بهم نشون داد و منو محکم تر در برگرفت.استخونام از تحمل فشاری که بهشون وارد میشد در حال خورد شدن بود.وحشت زده فندک رو برداشتم و شمع رو روشن کردم.سرمو بلند کردم که جلومو نگاه کنم که چشمای خونی یکی از اون روح ها رو توی فاصله یه سانتی متر صورتم دیدم.میل عجیبی به جیغ زدن داشتم اما به سختی جلوش رو میگرفتم.از ترس قبض روح شده بودم و کتاب توی دستام میلرزید‌.از طرفی حس لیزی و لزجی مار روی تنم حس وحشتناک و چندشی رو برام ایجاد میکرد.با کلمه اخری که فریاد زدم.ناگهان در کسری از ثانیه باد وحشتناک و شدیدی توی هوا شروع به وزیدن کرد.گرد و خاکی بلند شد.جوری که نمیتونستم هیج جا رو نگاه کنم.چشامو بستم تا از ورود گرد و خاک درون چشام جلوگیری کنم.چند ثانیه بعد فضا به طرز رعب اوری ساکت شد‌.وقتی که گوشام هیج صدایی رو دریافت نکرد،اروم اروم لای پلکام رو وا کردم.به بدنم نگاه کردم.دیگه از مار خبری نبود.دستام میلرزید‌.میل شدیدی به بالا آوردن داشتم.کتاب از دستم رها شد و هر چی خورده بودم رو کنار پام بالا آوردم!دور دهنمو با آستین لباسم پاک کردم و به رو به روم چشم دوختم.خبری از هیچ روحی نبود.به عقب برگشتم حتی اون پارچه هم دست نخورده مثل قبل روی قبر مونده بود.تمام این صحنه ها توسط نگهبان طلسم ایجاد شده بود تا من واسه یه لحظه هم که شده جیغ بزنم و روند شکستن طلسم رو قطع کنم‌.یه لحظه از ذهنم گذشت که چرا تصویر این مرد به این سفت و سختی جادو شده بود و سوالی که پیش میومد این بود که چرا این مرد از من اینکاره به این سختی رو خواسته بود؟از میون غباری که حاصل گرد و خاک چند ثانیه پیش بود،قامت مردی رو دیدم که با گام هایی که صداش در سکوت قبرستان منعکس میشد به سمتم قدم بر میداشت .
    نگاهم رو از پاهاش کم کم بالا اوردم و به سمت صورتش دوختم.با دیدن چهره اش نفسم توی سـ*ـینه ام حبس شد.چهره ی بی نهایت زیبا و نفس گیری داشت.چشم های آبیش مثل دریایی زلال هر بیننده ای رو در خودش غرق میکرد.به منی که هنوز از توی گودال بیرون نیومده بودم،نزدیک شد.با چشم های زیباش به عمق چشمام زل زد و گفت:
    _مرسی که چهره امو برگردوندی.
    لبخند زد و ادامه داد :
    _تو دختر خیلی شجاعی هستی.
    [/HIDE-THANKS]
     

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    به صورت زیباش دقیق شدم.چشم های درشت آبیش که در حصار مژگانه بلندش بود؛ ترکیب زیبایی رو با بینی نه چندان کوچیک مردونش و لبای تقریبا قلوه ایش ساخته بود. با چشمایی پر از سوال بهش خیره شدم و گفتم:
    _چرا تصویری نداشتی؟
    نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
    _وسایلتو جمع کن و از اون گودال بیا بیرون.وقت واسه صحبت کردن زیاده.
    حرصم گرفت.انگار نه انگار من بخاطر این جونمو گذاشته بودم کف دستمو اومده بودم به این قبرستون وحشتناک.با عصبانیت از گودال بیرون اومدم و وسایل پخش شده روی زمین رو توی کوله ام ریختم.زیپ کوله رو بستم و روی شونه ام انداختم.به سر تا پاش نگاهی کردم و عصبی گفتم:
    _تو دقیقا چی هستی؟روحی؟
    قهقه ای زد و گفت:
    _نه هنوز نمردم!
    با تعجب گفتم:
    _پس چرا وقتی میخوای باهام حرف بزنی به خوابم میای یا وارد بعد مغزم میشی؟
    با شک نگاش کردم و ادامه دادم:
    _نکنه الانم توی یکی از بعد های مغزم هستیم؟
    بازم خندید و گفت:
    _باهوش شدی.متاسفانه بعد های مغزت چاکراهاش بازه و هر وقت بخوام میتونم وارد بشم.
    خنده هاش و صحبت کردنش رو مخم بود.از شدت حرص جیغی کوتاه زدم و با لحنی که به وضوح برای هر شنونده ای قابل تشخیص بود که چقد پر از حرصه، گفتم:
    _واسه من همه چیز رو توضیح بده‌.تو قول دادی.
    با ناراحتی گفت:
    _متاسفانه امکان استفاده از قابلیت های منم محدوده و دیگه نمیتونم توی خوابت یا توی ابعاد مغزت بمونم. وقتی ندارم و الانم کم کم باید برگردم.تو باید منو به جسمم برگردونی.
    داد زدم:
    _اول خواستی تصویرت رو برگردونم الان میخوای جسمت رو ازاد کنم؟تو کی هستی؟چرا داری ازم استفاده میکنی؟
    با لحنی مرموز گفت:
    _من از تو استفاده نمیکنم.ما جفتمون تو این راه طولانی ای که در پیشه بهم نیاز داریم.
    عصبی غریدم:
    _کدوم راه طولانی؟چی میگی؟من با تو چه راه مشترکی دارم اخه؟
    باز هم با همون لحن خونسردش که به شدت منو آتیش میزد،گفت:
    _بعدا میفهمی!فعلا باید یه کارایی بکنی.
    با درموندگی گفتم:
    _بازم باید چیکار کنم؟
    طبق عادت مسخره گذشتش،لب هاش رو نزدیک گوش ام اورد و زمزمه کرد:
    _قالیچه!
    نگاهش کردم.قامتش کم کم از نظرم محو میشد لحظه اخر صداشو شنیدم که گفت:
    _واردش شو!
    و بعد غیب شد و من رو با دنیایی سوال توی اون قبرستون مخوف تنها گذاشت.کارد میزدی خونم در نمی یومد‌‌.به شدت کلافه و عصبی بودم!من داشتم خودم رو به کشتن میدادم بخاطر این یارو اما بدون اینکه جواب سوالام رو بده گذاشت رفت!وارد قالیچه بشم؟مثل اینکه اینا واقعا فکر کردن فیلم تخیلیه!اما با یادآوری چیزهایی که هنگام شکستن طلسم دیدم،زیر لب با تعجب گفتم:
    _واقعا انگار فیلم تخیلیه!چطور همه ی این چیزا ممکنه؟
    شاید اگه از اول برای دیدن این قالیچه کنجکاوی نمیکردم،پام رو بیشتر به این جریانا باز نمیکردم.نمیدونستم باید چیکار کنم!دو دستی محکم کوبیدم توی سرم و خاک تو سرت زیر لبی رو نثار خودم و کنجکاوی های احمقانه ام کردم.
    راه خونه رو در پیش گرفتم و با کلیدی که داشتم بی سر و صدا وارد خونه شدم و زیر لحافم خزیدم. ولی واقعا چجوری میشه وارد یه قالیچه شد؟با این حجم از چیزهای تخیلی ای که این چند وقت دیده بودم،تصورش زیاد دور از دسترس به نظر نمیومد.فردا باید دنبال کلید اتاق زیر شیروانی میگشتم.به امید اینکه بتونم کلید تمام معما هامو به دستش باز کنم.
    ***
    به اطرافم نگاهی انداختم.اشرف خانوم رفته بود خونه ی یکی از دوستاش و مریم خانم هم برای خرید تعدادی از وسایل به بازار رفته بود.هر چند همیشه خونه اونقد ساکت بود که جز سر میز ناهار و شام کسی کاری با اون یکی نداشت.بهترین فرصت بود تا بدون اینکه کسی متوجه بشه دنبال کلید اتاق بگردم.به این فکر کردم که معمولا کلید یه اتاقی مثل اونجا که تفاوتی با انباری نداشت رو کجا میذارن؟بهتره اول دور و اطراف خوده اتاق رو نگاه بندازم.خدا روشکر پله هایی که طبقه دوم رو به سوم وصل میکرد،برخلاف پله های طبقه دوم تعدادش کمتر بود.از پله ها بالا رفتم.رو به روی اتاق مورد نظرم وایسادم و با نگاه کردن به اطرافم سعی کردم ردی از کلید رو پیدا کنم.یادمه زن عموم همیشه چیز های مهمش رو زیر قالی قایم میکرد با این فکر قالی ای که کف طبقه پهن شده بود رو بلند کردم و زیرش رو نگاه کردم.چشمم به کلیدی کوچیک افتاد.با خوشحالی کلید رو چنگ زدم و انداختم روی در.کلید با قفل در چفت نشد.هر چی تلاش کردم نتونستم در رو باز کنم. پس این کلید مال کدوم قبرستونیه؟کلید رو جای اولش گذاشتم و لگدی به در زدم و فحشی نثار سازنده هر چی قفل و کلید بود،کردم!نشستم و به در اتاق تکیه دادم.دست راستمو به پاهام تکیه دادم و کلافه پنجه های دست چپمو داخل موهای پرپشتم فرو بردم و تو همون حالتی که بودم یاد حرفی که اونشب توی محفل شنیدم افتادم.خواسته بود که قالیچه رو تا اولین ماه کامل پیدا کنن.توی افسانه های قدیم ماه کامل همیشه نمادی از یه قدرت و انرژی خاص بوده.پس لابد این قالیچه با نیرویی که از ماه کامل میگیره،کار میکنه.اما طبق محاسباتم تا اولین ماه کامل زمان زیادی مونده بود و مسلما اون افرادی که نمیدونستن قالیچه اینجاست،نمیتونستن رد اینجا رو بزنن.با این فکر به سمت اتاقم دوییدم تا شاید بتونم راجع به این قالیچه از توی کتاب طلسم اطلاعاتی رو به دست بیارم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پریا دهقان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/28
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    2,778
    امتیاز
    396
    سن
    25
    [HIDE-THANKS]
    هیچ جای کتاب صحبتی از قالیچه نشده بود و وسطای کتاب جای چند تا برگه کنده شده بود که حدس زدم هرچیزی که دنبالشم اونجا نوشته شده بوده.تیرم به سنگ خورده بود.کتابو بستم.زانوهامو بغـ*ـل کردم و به تخت تکیه دادم.همه چی واسم خیلی مبهم بود.حتی این عمارت هم برام مبهم بود.انگار نه انگار من اینجا پرستار و خدمتکاری بیش نیستم ،کسی کاری به کارم نداشت و اگه من خودم گاهی برای کمک به مریم خانم پیش قدم نمیشدم؛ کسی حتی به خاطر کم کاریم منو مواخذه نمیکرد.از این رفتارا بوهای خوبی به مشامم نمیخورد.اگه تو این عمارت چیزهای به این مهمی پیدا میشه،پس هدف از اینجا بودن منم فقط نمیتونه دلرحمی یه پیرزن باشه!نمیدونم شاید هم من دیگه به عالم و ادم مشکوک شده بودم.مغزم از فشار این همه فکر دچار آماس شده بود.دستامو مشت کردم و محکم به سرم کوبیدم.سرمو روی زانوهام گذاشتم.هیچ کاری ازم بر نمیومد.یادمه اون مردی که حتی اسمشم نمیدونستم بهم گفته بود،دیگه نمیتونه باهام ارتباط برقرار کنه.میل عجیبی به دوباره دیدن آسمون چشم هاش داشتم.میلی که توان سرکوبش رو توی خودم نمیدیدم.میلی که وادارم میکرد برای به دست اوردن راز اون قالیچه هرکاری بکنم. به یکباره فضای سنگینی اتاق رو در برگفت.حس کردم نفسم بالا نمیاد.ریتم نفس هام کند شده بود.دستمو به گلوم گرفتم و به سرفه افتادم.حسی منو وادار میکرد سرمو بالا بگیرم.با بالا اوردن سرم چشمم به دختری با چهره ی اشنا افتاد که لباسی سفید شبیه روح هایی که در تصورات همه ما هست، به تن داشت.با دیدنش بیشتر از اینکه بترسم ،تعجب کردم.ترس این روز ها مهمون ثابت دلم شده بود و کم کم بهش عادت کرده بودم. اما به طور غریزی توانایی انجام هر عکس العملی ازم سلب شده بود.
    زبونم تو دهنم خشک شده بود و فقط چشمام روی دختر رو به روم ثابت شده بود.لبخندی غمگین به روم پاشید و گفت:
    _سلام
    جوابم فقط سکوت بود.
    ادامه داد:
    _میدونم سوال های زیادی توی ذهنت داری.
    دستاش رو نزدیکم اورد و به قصد تکون دادنم برای بیرون اوردن من از اون بهتی که در اون اسیر شده بودم، به روی شونه هام فرود اورد.اما دستاش از بدنم رد شد.با ناراحتی خودشو عقب کشید.با دیدن این صحنه مهر سکوت از لبام پاک شد و با تعجب و ترس گفتم:
    _تو یه روحی؟!
    باز هم لبخندی محزون چهره اشو پوشوند و گفت:
    _از من نمیترسی؟
    محکم و بدون فکر گفتم:
    _نه!
    خودم از جوابم تعجب کردم!اینهمه شجاعت رو هیچوقت از خودم ندیده بودم!
    تعجب کرد و گفت:
    _میدونستم برگزیده حتما ادم شجاعی خواهد بود.
    با تعجب گفتم:
    _برگزیده؟متوجه نمیشم.
    همونجور که روی هوا معلق بود گفت:
    _من نمیتونم فعلا جواب سوالاتو بدم،بزودی خودت همه چیز رو خواهی فهمید.
    با عصبانیت گفتم:
    _تو کی هستی؟چرا چهره ات اینقد اشناس؟چرا کسی واسه من چیزی توضیح نمیده؟
    بعد از پرسیدن سوال اخرم بلافاصله از گفتنش پشیمون شدم.ناخواسته لو داده بودم که کسی رو قبلا ملاقات کردم.شاید نباید این حرفو میزدم.اما در کمال حیرتم صداشو شنیدم که گفت:
    _من از همه چی خبر دارم.نگران نباش.اونی که دشمن توهه من نیستم.من برای تو یک دوست خواهم بود.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _تو حتی به من نمیگی کی هستی؟چجور کسیو که نمی شناسم دوست خودم بدونم؟
    لبخندی زد و با لحنی غمگین گفت:
    _من دختر کوچیکه این عمارتم.
    مثل برق گرفته ها بهش نگاه کردم و گفتم:
    _ریما؟
    با سر حرفمو تایید کرد.واسه همین اینقد چهره اش اشنا بود.عکسش رو توی قاب عکس دیده بودم.
    با لحنی که سعی می کردم بیخیال نشونش بدم و ترسی رو که داشتم پشتش پنهان کنم، گفتم:
    _این چند وقت اینقد چیزهای تخیلی دیدم که این در برابرش عادیه.
    با شک ادامه دادم:
    _چی از من میخوای؟
    با لحنی اروم و چشم های تاریک و یخ زده اش گفت:
    _من انتخاب شدم که توی این راه مهمی که در پیش داری کمکت کنم.همونجور که کمکت کردم خیلی راحت کتاب رو پیدا کنی! که تو اسمشو گذاشتی شانس!اما با شانس کتاب به اون مهمی به دست هر کسی نمیفته!
    با لکنت گفتم:
    _تو کمکم کردی؟اما من خودم..
    حرفمو قطع کرد و گفت:
    _خودت پیدا کردی اما با الهام های من!گفتم که من انتخاب شدم برای کمک کردن به تو!
    با تعجب گفتم:
    _کی تو رو انتخاب کرده؟
    باز هم با لحنی حرص درار گفت:
    _بزودی متوجه میشی.
    واقعا عصبی شده بودم.از این همه ندونستن و نفهمیدن حالم بهم میخورد.
    _خودخوری نکن.تو راه سختی رو در پیش داری.
    با لحنی عصبی گفتم:
    _باید بدونم اطرافم چه خبره تا کمکی بکنم درسته؟
    نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره شد و گفت:
    _اونا پدرمو کشتن.باعث مرگ منو خواهرم و خواهر زاده هام شدن.دیگه هیجوقت اونا رو نمیبینم مگر اینگه ماموریت واگذار شده بهم رو انجام بدم تا روحم پاک بشه و در کنار روح اون ها آرامش بگیره.من پره گناهم و تنها راه بخششم کمک به توهه.
    از هیچکدوم از حرفاش سر در نمیاوردم.با هر کلمه ای که میگفت گیج تر و گیج ترم میکرد.
    ادامه داد:
    _میدونم درکش برات سخته.فردا برای مادرم بهونه ای بیار و بگو که تا مدتی میخوای نزد یکی از فامیل هات زندگی کنی.وجود تو اینجا هم برای خودت هم مادرم خطرناکه.فکر میکنی زرنگی و همه رو دور زدی.اما برعکس، خودت رو انداختی توی تیررس دوربین شکارچی.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا