- عضویت
- 2019/04/28
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 2,778
- امتیاز
- 396
- سن
- 25
[HIDE-THANKS]
سکوت سنگینی کلبه رو در برگرفت.تا چند دقیقه صدا از هیچکسی در نمیومد تا این که جک تصمیم به شکستن سکوت گرفت و با لحنی نگران رو به پروفسور گفت:
_الان باید چیکار کنیم؟ ما حتی نتونستیم نیروی درنیکا رو کاملا فعال کنیم.
پروفسور با آرامش جواب داد:
_بله درسته!و الان هم اصلا زمان مناسبی برای رو به رو شدنش با زئورا نیست چون با این اوضاع برای هیچکس حدس اینکه کی بازنده این نبرده وحشتناکه سخت نیست!
سکوتم رو شکستم و با لحنی که به خوبی ترس رو میشد توش حس کرد،گفتم:
_من باید چیکار کنم!؟
صدا از هیچکسی در نیومد.به تک تکشون نگاه کردم.جک سرش رو پایین انداخته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.پروفسور به فکر فرو رفته بود و ویلیام هم کلافه کنار میزش به چپ و راست قدم برمیداشت.یهو پروفسور رو به من گفت:
_اصلا دلم نمیخواست سفیدی وجودت رو با سیاهی روشن کنم.اما انگار هیچ چاره ی دیگه ای نیست.
جک با تعجب و ویلیام با وحشت به پروفسور نگاه کرد.انگار باور نمی کرد که این حرف رو از پروفسور شنیده باشه.
با تته پته گفتم:
_منظورتون چیه؟
با لحنی درمونده و کلافه گفت:
_ریسکش خیلی بالاست!اما...اما امتحان خوبی برای اثبات قدرت نیروی سفید درونته!
از حرفاش اصلا سر در نمیاوردم.هر کلمه ای که میگفت فقط گیج ترم میکرد.من رو باش دلم رو به اومدن کی خوش کرده بودم.فکر می کردم با اومدن پروفسور جواب تمام مجهولات ذهنم رو پیدا میکنم اما زهی خیال باطل!
پروفسور به فکر فرو رفت و خیلی ناگهانی رو به من و جک با لحنی شکاک گفت:
_تازگیا با هیچ اجنه ای ملاقات نکردید؟
ماتم برد.سوالش چه ربطی به دغدغه اصلی ما داشت؟
نمی دونستم چی بگم.بهتر دیدم سکوت کنم تا جک به جای من جواب سوالش رو بده.جک کمی سکوت کرد.چنگی به موهاش زد و یهو شروع به تعریف تمام اتفاقاتی که با نزدیک شدن جک به من و اذیت کردن من توسط اون جن شروع شده بود،کرد.در اخر حدس و برداشتی که من از روی اون کتاب کرده بودم رو هم به توضیحاتش اضافه کرد.بعد از تموم شدن حرفاش پروفسور محکم به پیشونیش کوبید.صدای ضربه ای که زد اونقد زیاد بود که نگاه متعجب هر سه ی ما رو به سمتش کشوند.انچنان با سرعت از روی صندلیش بلند شد که صندلی با صدای بدی افتاد.به سرعت دستاش رو به هوا بلند کرد.نور آبی ای از دستاش بیرون زد و دور تا دور من و جک رو گرفت. وسط یک حباب آبی رنگ قرار گرفتیم.هر سه با تعجب به چیزی که دورمون بود نگاه میکردیم.با عصبانیت فریاد زد:
_اون زئورای لعنتی از چیزی که فکر میکردم باهوش تر و غیر قابل پیش بینی تره!
با صدایی که از شدت عصبانیت مرتعش شده بود،فریاد زد:
_رودست خوردیم!خیلی حریف رو دست کم گرفتیم!خیلی!
هر سه با تعجب به حالات عصبی و آشفته پروفسور زل زده بودیم.ویلیام لب باز کرد و با تعجب گفت:
_منظورت چیه!؟از حرفات در سر در نمیارم.چرا اطرافمون محافظ آبی درست کردی؟
با تعجب گفتم:
_محافظ آبی دیگه چیه؟
جک با لحنی متعجب گفت:
_محافظ ها رنگ های مختلفی دارند.اما محافظ آبی برای اینه که کسی ما رو...
جمله اش رو ادامه نداد.ساکت شد و با ترس و تعجب به پروفسور زل زد.پروفسور همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کلافه اش طی میکرد.با لحنی عصبی ویلیام رو مخاطبش قرار داد و گفت:
_راجع به گوی جهان بین که شنیده بودی؟
[/HIDE-THANKS]
سکوت سنگینی کلبه رو در برگرفت.تا چند دقیقه صدا از هیچکسی در نمیومد تا این که جک تصمیم به شکستن سکوت گرفت و با لحنی نگران رو به پروفسور گفت:
_الان باید چیکار کنیم؟ ما حتی نتونستیم نیروی درنیکا رو کاملا فعال کنیم.
پروفسور با آرامش جواب داد:
_بله درسته!و الان هم اصلا زمان مناسبی برای رو به رو شدنش با زئورا نیست چون با این اوضاع برای هیچکس حدس اینکه کی بازنده این نبرده وحشتناکه سخت نیست!
سکوتم رو شکستم و با لحنی که به خوبی ترس رو میشد توش حس کرد،گفتم:
_من باید چیکار کنم!؟
صدا از هیچکسی در نیومد.به تک تکشون نگاه کردم.جک سرش رو پایین انداخته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.پروفسور به فکر فرو رفته بود و ویلیام هم کلافه کنار میزش به چپ و راست قدم برمیداشت.یهو پروفسور رو به من گفت:
_اصلا دلم نمیخواست سفیدی وجودت رو با سیاهی روشن کنم.اما انگار هیچ چاره ی دیگه ای نیست.
جک با تعجب و ویلیام با وحشت به پروفسور نگاه کرد.انگار باور نمی کرد که این حرف رو از پروفسور شنیده باشه.
با تته پته گفتم:
_منظورتون چیه؟
با لحنی درمونده و کلافه گفت:
_ریسکش خیلی بالاست!اما...اما امتحان خوبی برای اثبات قدرت نیروی سفید درونته!
از حرفاش اصلا سر در نمیاوردم.هر کلمه ای که میگفت فقط گیج ترم میکرد.من رو باش دلم رو به اومدن کی خوش کرده بودم.فکر می کردم با اومدن پروفسور جواب تمام مجهولات ذهنم رو پیدا میکنم اما زهی خیال باطل!
پروفسور به فکر فرو رفت و خیلی ناگهانی رو به من و جک با لحنی شکاک گفت:
_تازگیا با هیچ اجنه ای ملاقات نکردید؟
ماتم برد.سوالش چه ربطی به دغدغه اصلی ما داشت؟
نمی دونستم چی بگم.بهتر دیدم سکوت کنم تا جک به جای من جواب سوالش رو بده.جک کمی سکوت کرد.چنگی به موهاش زد و یهو شروع به تعریف تمام اتفاقاتی که با نزدیک شدن جک به من و اذیت کردن من توسط اون جن شروع شده بود،کرد.در اخر حدس و برداشتی که من از روی اون کتاب کرده بودم رو هم به توضیحاتش اضافه کرد.بعد از تموم شدن حرفاش پروفسور محکم به پیشونیش کوبید.صدای ضربه ای که زد اونقد زیاد بود که نگاه متعجب هر سه ی ما رو به سمتش کشوند.انچنان با سرعت از روی صندلیش بلند شد که صندلی با صدای بدی افتاد.به سرعت دستاش رو به هوا بلند کرد.نور آبی ای از دستاش بیرون زد و دور تا دور من و جک رو گرفت. وسط یک حباب آبی رنگ قرار گرفتیم.هر سه با تعجب به چیزی که دورمون بود نگاه میکردیم.با عصبانیت فریاد زد:
_اون زئورای لعنتی از چیزی که فکر میکردم باهوش تر و غیر قابل پیش بینی تره!
با صدایی که از شدت عصبانیت مرتعش شده بود،فریاد زد:
_رودست خوردیم!خیلی حریف رو دست کم گرفتیم!خیلی!
هر سه با تعجب به حالات عصبی و آشفته پروفسور زل زده بودیم.ویلیام لب باز کرد و با تعجب گفت:
_منظورت چیه!؟از حرفات در سر در نمیارم.چرا اطرافمون محافظ آبی درست کردی؟
با تعجب گفتم:
_محافظ آبی دیگه چیه؟
جک با لحنی متعجب گفت:
_محافظ ها رنگ های مختلفی دارند.اما محافظ آبی برای اینه که کسی ما رو...
جمله اش رو ادامه نداد.ساکت شد و با ترس و تعجب به پروفسور زل زد.پروفسور همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کلافه اش طی میکرد.با لحنی عصبی ویلیام رو مخاطبش قرار داد و گفت:
_راجع به گوی جهان بین که شنیده بودی؟
[/HIDE-THANKS]
دانلود رمان و کتاب های جدید