رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
۳۹)
از کیسه عقب کشیدم. ساییده شده بود و ماسه بادی هاش از یه گوشه ی خیلی ضعیفش بیرون می ریختن. عقب گرد کردم، تا دو دیقه دیگه ماسه ها مثل خون از توش تراوش می کردن و با حالتی جهنده کل کف اینجا رو خاکی می کردن.


به لباسام نگاه کردم. شلوار بگ دمپا کش مشکی. اصطلاحا بهشش می گن شلوار کردی ولی یکم جذاب تره مال من! تاپ تنگی هم پوشیده بودم. دیگه خونه از وقتی رفته و فقط نصفه شبا میاد مال منه. اوایل بادیگاردا بد نگاهم می کردن ولی بعد از اینکه یکیشن یه کتک جانانه خورد بیخیال دید زدن من شدن.
پاهامو بلند کردم و ماواشی مححکمی به کیسه بکس زدم. روی پاهام و انگشتام داشت می سوخت. اهمیتی ندادم، سوزش قلبم هنوز داغ ترین چیزی بود که حس کرده بودم. شاید هیچکس درد منو نفهمه. اره، هیچکی نمی دونه من دقیقا قراره چیکار کم.
طلا قطعا با دیدن رفتارای جدید نم و پرخاشگری هام تعجب کرده، ولی به اونم اهمیت نمی دم. با همن لباس عرقیم سمت سالن ناهار خوری می رم و به هشدار طلا گوش نمدم. راس میگه شاید اقا امروز بیاد، ولی این شاید واسه همیشه وجود داره. شاد اقا ممکن باشه هر ثانیه پیداش بشه. به دک. من که عاشقش ام، من که دوستش دارم، نه دیگه دوست داشتنی در کار نیست. می دونم.
اه کشیدم، ولی ته قلبم، مطمعن بودم هنوز جایی براش هست، اگه بازم بیاد سمتم منم بهش جواب رد نمی دم، من واقعا بهش علاقه مند شدم. شاید خودم هنوز باورش نداشته باشم، ولی می دونم به این سادگی ها نمی تونم این احساس نو پا رو سرکوب کنم.
روی صندلی نشستم و موهام که تازه دو روز بود کوتاهشون کرده بودم رو حرکت دادم. اعصابم ازشون خورده، موهامو می گم. اینکه چون طلایی رنگن و کسی دلش نمیاد بیشتر از این کوتاهشون کنه. کاش می زاشتن 2 سانتی بزنمشون.سوپ رو که جلوم گذاشتن با میـ*ـل خوردم. صبحونه هم نخورده بودم. یراس رفته بودم سراغ سالن ورزش. شاید این تنها راهی بود که خودمو اروم کنم، همی که اولین قاشق سوپ داخل دهنم رفت، در ورودی باز شد. لعنتی به شانس گندم فرستادم و سوپ رو غورت دادم و سرپا ایستادم. می دونستم اقاس، اون همیشه وقتی میاد، صدای پاهاش مطمعنم می کنه خودشه، چون قدم های هم اندازش صدا خاصی دارن . البته قطعا فقط برای من.
بدون اینکه نگاهش کنم با حرکت دستش نشستم. با اخم شروع به ادامه ی خوردنم کردم. سوپم که تموم شد بلند شدم و زیر ل گفتم :
(با اجازه.)
(نداری.)
اب دهنمو غورت دادم و سر جام برگشتم. سرم پایین بود. مشتام زیر میز به هم فشرده بودن، صداش اینقدر منو داغون کرده بود، دیدنش چیکارم می کرد؟منتظر موندم غذا خوردنش کاملا تموم بشه. همین که غذاشو خورد بلند شد و گفت:
(دنبالم بیا.)
پشت سرش به سمت اتاقش راه افتادم. پشت سیستمش نشست. چند تا کلید زد و چند تا کار انجام داد که از اینجا نمی تونستم ببینم. بعد فلشی رو از روی سیستم برداشت و گفت:
(روش کار کن. کار سختیه. برات تایم تعیین نمی کنم. تموم کردی بیار ببینم.)
بعد با دستش راه خروجو نشونم داد و گفت:
(مرخصی.)
از در خارج شدمو نفس حبس شده ام رو خارج کردم. بعد فلش توی دستم رو چرخوندم و به سمت اتاقم رفتم تا بعد از یه حمام یخ دیگه، شروع کنم به کار کردن روش. تایم براش تعیین نکرد یعنی خیلی سخته، پس باید بهش نشون بدم منو دست کم گرفته.
 
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۰)
    دوباره دکمه رو فشار دادم. اه لعنتی کار نمی کنه. به ساعت نگاه کردم. با دیدن ساعت سرم گیج رفت. سریع کامپیوتر رو اسلیپ کردم و توی تختم دراز کشیدم. انقدر خسته بودم که بدون فکر و خیال خوابم برد. بعد از صبحونه که باز در محضر اربـاب خونه سرو شد، سر کامپیوترم رفتم. تنها کاری که تا الان توسنته بودم انجام بدم این بود که به سیستم راه پید کنم و بتونم زمانبندی ها رو ببینم.

    ذهنم از دوران افتاده بود. بلند شدم و رفتم ورزشگاه که یکم ذهنمو از این فایل احمقانه ازاد کنم. روبه روی یکی از این بادیگاردا ایستادم و اونا هم که دیگه فهمیدن باید بدون رحم بهم حمله کنن، حمله ی قوی ای بهم کردن. این چند وقت اینقدر باهاشون تمرین کرده بودم که در ازای هر کتکی حکه از دستشن می خوردم کلی هم کتک می زدم. اینقدر زدمش که کل صورتش خونی بود. خون! یه فکری به سرم زد. با حرکت های سریع دورش می چرخیدم و زخمیش می کردم تا خون بیشتری از دست بده.
    صدای خنده ی مسـ*ـتانه ی دخترانه ای حواس منو پرت کرد. برگشتم ببینم کیه. قلبم فشرده شد. نیما، باز هم نیما، در احاطه ی دختر هایی که دارن براش عشـ*ـوه می ریزن و نمن اینجا دارم حال یکی از بادیگارداش رو می گیرم.
    درد بدی توی دلم پیچید. با چشم های برزخی به مسبب اون درد نگاه کردم و دوباره کارمو از سر گرفتم. فرقش با قبل این بود که این دفعه واقعا عصبی بودم. اینقدر عصبی که اگه یه لشکر از این غولتشن ها بهم حمله می کرد مثل فیل همشونو زیر پام له می کردم. روی بدن بی جون بادیگارد نشستم و با این که از حال رفته بود بهش مشت و لگد می زدم. طلا دستی روی شونم کشید که منو به خودم اوورد.بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم. با ناخونام کل بدن مرد بدبخت رو خراش داده بودم و خونی کرده بودم، البته زیر ناخونام می سوخت خیلی پوست کلفت بود. سریع به سمت رختکن و حمام رفتم و به طلا هم گفتم یه لباس راحتی برای اینکه بعدش برم تو اتاقم برام ااده کنه. اونم هشدار داد که موقع نهاره.
    سر ناهار باز هم اعصابم خورد بود. لعنتی، دختر هاشو چرا اینجا اوورده؟ بعد از خوردن چند تا قاشق سوپ بلند شدم و با اجازه ای گفتم و رفتم.
    چه تنوع طلب هم هست. بلند و قهوه ای و قرمز و مشکی، پوستای شکلاتی و نسکافه ای و سفید و هویجی. چشماشونم که هر کودوم یه رنگ. پوفی کردم، من واقعا حسودیم شده بود؟ به یه مشت روسپی بدبخت که مطمعنا از این خونه زنده بیرون نمی رفتن؟
    عینک مطالعه ام رو برداشتم و چشمامو مالیدم و دوباره به صفحه ی کمپیوتر خیره شدم. مزی رو مثل کلاف سردرگم توی خودش حای داده بد. نه میزاشت سرش رو پیا کنم نه تش. فقط وسطش توی دستم بود و نمی دونستم اگه عقب برم به سرش می رسم یا تهش.
    مشتی روی کیبورد کوبیدم و همون لحظه در اتاقم باز شد. سرمو کمی چرخوندم، می دونستم کیه، هیچکس جز اون اقای احمق حق ورود رو بدون اجازه نداشت. طوری که چشمم به چشمش نخحوره گفتم:
    (قربان شمایید؟)
    (درسته.)
    از جام بلند شدم و سرمو برای احترام خم کردم و گفتم:
    (کمکی از دست من ساختس؟)
    کتابی که توی دستش بود رو به سمتم گرفت و گفت:
    (برام بخونش.)
    بعد بدون هیچ حرف دیگه ای رفت روی تختم نشست و بعد از اینکه تی شرتش رو در اوورد دراز کشید. چند ثانیه همینجوری به بدن خوش حالت با اون بر اومدگی ها خیره شدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و نرم بغلش کنم. لبمو گزیدم و صندلی کامپیوتر رو برداشتم و کنار تختم گذاتم و روش نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و دستامو جوری قرار دادم که کتابو بتونم ببینم ولی نیما رو نبینم.
    از جایی که نشونه گذاشته بود شروع به خوندنش کردم. ا کتاب اصلا لـ*ـذت نبردم. کتاب اذیت کننده ای بود. همه جش درد و اه و اشک بود. اخرش هم همه از دم از بین رفتن. لبمو گزیدم و به خط اخر خیره شدم. تموم شد. با چه حالت بدی هم تموم شد. توی خط اخحرش نویسنده با تموم شرارتش نوشته بود
    (همه چیز به خوبی و خوشی پایان نمی یابد. این داستان، داستان پریا مدرن نیست.)
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۱)
    صدای نیما نیومد. بلند شدم که دیدم خوابیده، لبخند جگر سوزی زدم و پتو رو روی انداختم و احساس خستگی کردم. خوب منکه نمی تون اینجا بخوابم. فعلا تو تحریمم. از اتاق خارج شدم و به تموم اتاق مهمون ها سر زدم، همه اشون درشون قفل بود. به سمت در اتاق خودش رفتم بلکه یه شانسی داشته باشم.
    با شنیدن صدای دخترا که می خندیدن و درباره ی من که دقیقا کی ام حرف می زدن دستم روی در خشک شد. قطره ی اشکی که بی اختیار داشتمی چکید رو جمع کردم.
    خواستم برم تو اتاق حخودم که دستم کشیده شد. با قیافه ی خون گرفته و عصبی نیما که مواجه شدم وجودمو باختم. انواع عصبی شدناش رو دیده بودم. ولی نه در این حد، هیچ وقت اینقدر ترسناک نشده بود.
    صدای خش دار و بمش تمام وجودم و لرزوند.
    (چیه حسودیت شده بهشون؟)
    دستش به سمت یقه ی لباسم رفت.
    (نکنه دلت می خواد جاشون باشی؟)
    با یه حرکت لباسمو پاه کرد، وحشت کرده بودم و زبونم قفل شده بود، با اولین قطره ای که از گوشه ی چشمم چکید اخم های اونم غلیظ تر شد.
    (هان؟ دیگه قشنگ از من ترسیدی، نه؟ ترس از من خیلی برات سخته که هر روز داری به خوت فشار میاری تا بتونی حجلو من مقاومت کنی؟)
    این چی میگه؟
    در اتاقشو باز کرد و منو هل داد داخل. دخترایی که اون تو بودن با دیدن من هینی کشیدن و عقب رفتن.
    من از روی زمین بلند شدم و رو به روش ایستادم. بهتره بهش ثابت کنم از خودش نمی ترسم، باید بهش بگم داره با این کاراش اذیتم می کنه.
    (نیما.)
    با شنیدن اسم خودش از زبون من تغییر ناگهانی ای توی صورتش به وجود اومد. ولی دوباره به خودش اومد و سعی کرد قیافه ی خودش و حفظ کنه. دوباره سعیم رو کردم.
    (نیما، تو دقیقا از من چی می خوای؟)
    دست رو ارووم از روی لباس پاره شدم برداشتم. مگه اون شوهر من نیست؟ مگه اون شریک اینده و حال و زندگی من نیست؟ کم رنگ شدن حالت اخم رو توی صورت منقبضش دیدم. نگاهی به دخترا کردم و گفتم:
    (نمی تونیم منو تو تنها باشیم؟)
    نگاهی به اطراف کرد و با داد همه رو از اتاق بیرون کرد. ته دلم قرص شده بود. اون به خواسته ی من اهمیت داده بود. دوباره توی چشمام خیره شد. منم واقعا نمی تونستم در برابر خودداری کنم بدون فکر بهش حمله کردم و انقدر محکم بغلش کردم که تا چند ثانیه متوجه نشد چیکار کردم. بعد ارووم دستش دورم حلقه شد. ارووم گفتم:
    (چرا اذیتم می کنی؟ تو که می دونی من دوستت دارم؟)
    بدنش منقبض شد و منو سریع از خودش جدا کرد. چهرش اشفته بود. اخماش در هم بود. داد زد:
    (الان چی بلغور کردی؟)
    من چی گفته بودم؟ من اعتراف کرده بودم، بالاخره به احساسم اعتراف کرده بودم. سیلی به صورتم زد و منو از اتاقش بیرون انداخت و گفت:
    (دیگه نبینم از این غلطا بکنی ها.)
    من چه کردی بودم؟ من فقط به او اعتراف کرده بودم که عاشقشم، بهش از احساس قلبم گفته بودم نمی خواستم هیچ چیزی بین ما مانع باشه، می خواستم اون فکر نکنه که من ازش بدم میاد. نه اصلا این چیز ها برای من قابل فهم نبود. هیچ چیز در این دنیا برای من رحم نداشت. هیچ چیز من رو به حال خودم رها نمی کرد.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۲)
    مشت های کوچکم از پس این درد بر نمی امدند، انقدر می زدم تا خالی شوم، صدای شادیشان از ان طرف سالن روی اعصابم بود، من نگان احوال او بودم و او در حال شادی، لعنت به ن و اعترافات خطرناکم. روحم را، غرورم رو، وجودم رو خورد کردم و گذاشتم جای خاک پاش، اونم تمام تصورات من رو از یک زندگی بدون مانع بهم ریخت و گند زد تو هرچی درباره ی عشق می دونستم. عشق، من غلط کردم که عاشقش شدم. من دیگه اگه منم، هیچ وقت طرفش نمی روم این منم پس از اون متنفرم.
    اه کشیدم و با صدای خنده ی مسـ*ـتانه ی نیما محکم ترین مشتی که تونستم رو به مرد رو به روم زدم. جلوی چشمام رو خون گرفته بود. افتاد رو زمین. کمی به عقب برگشتم و نیما رو نگاه کردم. نیما داشت دختر رو.. لعنتی...
    مشتام بی رحمانه روی صورت بادیگارد خالی می شد. جیغ می زدم و یه چیزایی بلغور می کگردم. داد می زدم و ملامتش می کردم، این بی عرضه ها دارن از یه دخحتر بچه ی 17 ساله کتک می خورن، به چه دردی می خورن اینا اخه؟
    (تو مگه پول نمی گیری مفت خور؟ چرا اینقدر زود از پا در میای ؟ یه جنگ تن به تنم بلد نیستی ببری چطوری وجدانت می زاره از این پولی که میگیری استفاده کنی؟ هان؟ یه درصد فکر نکردی تو رو واسه یللی تللی نیاوردیم اینجا/ عقل از سرت پریده؟ یا نا توانی جسمانی داری که نمی تونی جلوی من رو بگیری؟ شایدم نمی تونی چون بلد نیستی، شاید یادت ندادن مفت خور بدبخت.)
    دستی دورم حلقه شد و مانع زدن اون مفت خور شد. ناجیش بود، یکم به خودم اومدم که دیدم بادیگارد بدبخت بیهوش روی زمین خوابیده بود و من داشتم جنازشو لگد مالی می کردم. از تب و تاب نیوفتادم و بازم جفتک پروندم . جیغ زدم.
    (ولم کن ببینم، بزار حالشو بگیرم، مرتیکه نمی فهمه پول می گیره برای چی؟ الان بیهوش دراز به دراز افتاده اینجا. یه مشت بی خاصیت اینجا جمع شدن که چی بشه؟)
    صدایی که کنار گوشم اومد با عث شد درجا یخ بزنم:
    (دو ثانیه واستا سر جات ببین داری به کی دستور می دی.)
    سریع بدون حرکت شدم. انقدر اعصابم خراب بود که حتی صدای پچ پچ دخترای احمق که دوره ام کرده بودن رو نشنیدن، صدای هین کشیدناشون، صدای ناز و عشـ*ـوه هاشون. لعنتی، باز هم خودمو، تمام چیزی که داشتم به هم ریخت.
    منو برگردوند و تو چشمام خیره شد. قطره اشکی که چکید دست خودم نبود. واقعا حقش بود. باید می چکید، دیگه نمی تونست پشت چشمام بمونه، سمجانه سد رو شکست و بیرون ریخت، قطر قطره اشکم تبدیل به سیل شد و تموم صورتم رو ابیاری کرد.
    نیما من روبغل کرد و زیر گوشم گفت:
    (اون کتک حق من بود، نبود؟)
    خشکم زد، سریع انکار کردم:
    (نه قربان، این چه حرفیه، مگه من نمک نشناسم که شما که اینقدر خوب بودین رو بزنم. اون حقش بود. نباید جلو من کم میاوورد.)
    منو از خودش جدا کرد و مشکوکانه نگاهم کرد و گفتک
    (درباره ی خوبی هایی که کردم داری تیکه می ندازی نه؟)
    لبمو گزیدم، اخه این چی بود که گفته بودم؟ نگاهش روی لبام قفل شد، یا علی، من نباید جلوش کم بیارم ، نه، نباید.... ولی کسی که سد منو شکست خودش بود. خودش بود که لبخندی زد و بـ..وسـ..ـه اش شارژم کرد. خجالت هم خوب چیزیه برم. تو شوک بودم، از جام تکون نخورده بودم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۳)
    ازم دور شد و گفت:
    (نکنه حرفات دروغ بود؟ چرا داری نگام می کنی فقط؟)
    خب انگار فقط همین حرف کافی بود تا داغونم کنه. سریع بهش حمله کردم و قهقهه ای که زد تمام قلبمو پر از ارامش کرد.


    یه هفته مونده بود تا عید شه، همه ی خدمتکارا مرخص شده بودن. همه از دم رفته بودن و منم انجا تنها بودم، نیمام که خیر سرش مثل همیشه دو روز بود خونه نبود. دستی توی موهام کشیدم و بطری اب رو سر کشیدم.دوباره قاطی کرده بود، انگار ثبات اخلاقی نداره، یه روز که بعد از چند وقت برگشته بود رفتم بهش سلام بدم که سرم داد زد و گفت از جلو چشمش گم شم برم، خب منم گم شدم رفتم دیگه. ولی باز همین که می دونم اونم دوستم داره کافیه. واقعا دوستم داره؟ خدا کنه. بلند شدم که دوباره برم زیر دستگاه چند تا ....
    صدای زنگ گوشیم حواسمو پرت کرد. ابروهام بالاپرید. چند وقت بود کسی به این خط زنگ نزده بود؟ ناشناس بود!
    (بله؟)
    صدای بشاش مردی اومد که حتی صداش هم بام اشنا نبود!
    (به به، پس اون خانوم نامزد جنتل من ما، اینه. از اقاتون خبری نداری نه؟ محض اطلاع جناب عرض می کنم، اقات پیش ماس، تا وقتی نمرده بیا پسش بگیر. نتونی دیگه به خودت و عذاب وجدانت بر می گرده، وگرنه مرگش که برای ما هدفه.)
    سریع موقعیت رو ارز یابی کردم و گفتم:
    (واستا ببینم تو اصلا کی هستی؟)
    صدای خنده ی مزحک مرد رو اعصابم ویراژ می رفت.بعد صدای احمقانه ی خودش توی گوشی پیچید:
    (رادانیانم. حالا ببینم خانوم کوچولوی این اقا گرگه چیکار می تونه بکنه.)
    و گوشی رو قطع کرد. قلبم از توی گلوم می تپید، بغضمم به گلوم فشار میاوورد، افکارم، انیکه الان نیما در چه حاله منو داغون کرده بودن و همه دست به دست هم داده بودن تا مانه نفس کشیدن من بشن.
    سریع سمت اتاق نیما رفتم که مثل همیشه،قفل بود. با فریاد لعنتی فرستادم و دویدم سمت حیاط، انباری سمت چپ حیاط بود، خیلی دور نبود ولی خیلی سرد بود. ه طور بود خودمو به انباری رسوندم و از توی انبالی سعی کردم چیزی پیدا کنم تا در اتاقشو با کنم. اگه باز نمی شد اوضاع خیلی داغن می شد. خدایا نیما، هر ثانیه ممکنه بلایی سرش بیارن. نکنه چیزیش بشه. نکنه بخاطر غفلت من مشکلی براش پیش بیاد و چیزی ازش محروم بشه. خدایا نیمام رو به خودت میسپارم. خدایا مراقب تنها کسم باش.
    انقدر لگد زدم و با میله ها و وسایلی که دستم بود به در کوبیدم که خط خطی شد. با پیچ گوشتی به جون دستگیره افتادم، نه انگار شوخیش گرفته بود، نیم ساعت گذشت و پیچ گوشتی فقط توی مغذی درشت اتاق حرکت می کرد، یک ساعت گذشت و من از باز کردن در نا امید تر می شدم، باز شو بازشو بازشو، مگه نمی دونی نیما توی چه موقعیتیه؟ مگه نمی دونی مرگ و زندگیش به باز شدن و نشدن تو ربط داره؟ د باز شو دیگه. اه! نمی دونم چند ساعت گذشت که در باز شد.
    اشکام صورتمو خیس خیس کرده بودن. سریع به سمت سیستمش رفتم. رمز سیستمش ، البته رمز منطقه ی محدود کامپیوترش، چیزی که من حق داشتم نگاهیبهش بندازم رو می دونستم، شانس اووردم که ی دونستم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۴)
    وقتی باز شد به دنبال اسم رادانیان گشتم. تا تونستم اطلاعاتو جمع دکردم و توی اون نرم افزار کوفتی دنبال هر راهی واسه از بین بردن امنیت خونه.
    همشونو تنظیم کردم، انقدر عجله داشتم که فقط شانس بود و کمک خدا که تونستم خودمو تا الان جمع و جور کنم. توی امنیت ، قسمت جلوی خونهبادیگاردای کمتری گذاشته بود، خوب پس می تونستم از این موقعیت استفاده کنم. فردا کارگرا بر می گشتن. بادیگاردا هم همینطور. باید یه نقشه می ریختم، همینجوری نمی شه رفت توی دهن شیر، زخمی میشم ، خودم مهم نیستم، ولی اگه نیما چیزیش بشه خودمو نمی بخش
    م. کل شبو توی اتاق نیما چپ و راست می رفتم راه می رفتم و با ذهن درگیر دنبل نقشه بودم، چرا هیچ چیز نمیاد به ذهنم، نکنه باید با روی باز برم بغـ*ـل رادانیان بگم منو بکشو اونو زنده بزار. روی کاغذ نقشه ی خونه ی رادانیان رو کشیده بودمو داشتم تمام راه در رو هاشو در میاوردم، اصلا این لعنتی خونه نیست، دژ نظامیه، چرا اینقدر امنیت؟ چرا اینجوریه اینجا؟
    صبح شده بود، خونه کم کم از سر و صدای کارگرا داشت زنده می شد. به تمام خدمتکارا سپردم کسی نزدیک اتاق اقا بشه باید به خودش جواب پس بده.دستور دادم تمام محافظا توی حیاط جمع بشن، حتما از شدت گریه مثل لبو قرمز شده بودم، چون خیلی نگران بودن بعضیاشون. همین که تمام بادیگاردا توی حیاط جمع شدن، جلوشون ایستادم و با تمام بغضی که توی صدام بود بهشون گفتم :
    ( مگه وظیفتون محافظت از اقا نیست؟)
    همهبلند و یکنواخت، باهم بله گفتن. منم از موقعیت سو استفاده کردم و با فریاد گفتم:
    ( اقا خونه ی رادانیانن اسیر شده. یک چهارم شما میمونه از خونه و من محافظت می کنه. بقیتون میرن و اقا رو صحیح و سالم بر می گردونن. فهمیدین یانه؟)
    و همون موقع دوباره اشکام سرازیر شد. جوری که همه مجبور به بله گفتن شدن! بالاخره دخترم و جادوی اشک هام!
    همه اماده شدن و رفتن. یه چند دقیقه ای بود که رفته بودن. یکی از خدمتکارا رو صدا کردم، کسی بود که اصلا منو تا الان ندیده، نمی دونم چرا ولی احساس کردم به طلا اطمینان ندامهلش دادم تو اتاق و گفتم:
    (همین الان زود تند سریع لباساتو با مال من عوض می کنی، خب؟بعدشم همینجا میشینی و صدات در نمیاد، هرکسی خواست بیاد داخل فقط صدای گریه و هق هق در میاری و بهش اجازه ورود نمی دی، وای به حالت سر پیچی کنی، کاری می کنم از زنده بودنت پشیمون بشی.)
    دختر از ترس نوع حرف زدنم سریع سرشو تکون داد و منم دست به کار شدم. یه برگه برداشتم و به خط خودم نوشتم این خانوم باید بره بیرون و چیزی برای من تهیه کنه. اینجوری بادیگاردا اجازه ی خروج از خونه رو به عنوان خدمتکار بهم می دادن.لباسای تنگ و تماما مشکی رنگی توی کوله ام جا کردم و با ان یاد داشت از امارت خارح شدم. دارم برات اقای رادانیان.
    توی ماشینی که هماهنگ کرده بودم نشستم و لباسامو عوض کردم و بادیگارد منو جای تاریکی رسوند و منم ایستادم،زیر یه درخت بلند انار ، دقیقا پشت امارت رادانیان بود، جایی که بخاطر تمشک های بلندی که داشت، دوربین کار نذاشته بودن، اعتقاد داشتن که همین تمشکا جلوی راه دشمنو میگیرن دیگه، ولی یه عاشق مثل من، تیغ و خار و درد نمی شناسه.
    وقتی بالای دیوار ایستادم بادیگاردا در حال تفنگ بازی و اینجور چیزا بودن و حواسشون به من نبود. گوشیمو در اووردم وروی سیستم امنیتی سمت حیاط ، پارازیت انداختم، حسگر های گرمایشی رو روی 5 دقیقه پیش هماهنگ کردم و سریع از بالای دیوار پایین پریدم. گوشه ای از دیوار خزیدم، نزدیکای غروب بود و نور قرمز خورشید و سایه هایی که بلند شده بودند، کمکم می کردن مخفی بشم. اینجوری هم میدیدم و هم دیده نمی شدم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۵)
    سریع پشت به پشت درختا، جوری که بادیگاردا منو نبینن سمت امارت دویدم، کنار ستون اصلی ایستادم و سیستم محافظتی حیاط و امارت رو برای 2 دقیقه به 5 دقیقه پیش برگردوندم. سریع به عمارت نزدیک شدم که صدای پای دو فر اومد، اه ، توی نقشه ی من اثری از کشتن نبود، خوبه فکر اینجاشو کرده بودم. دست کردم تو جیبم و تفنگو در اووردم، از پشت سایه ها سریع هدف گرفتم و دوتاشونو زدم.
    سیستم امنیتی حیاط رو درست کردم و روی سیستم امنیتی داخل ساختمون پارازیت انداختم. وارد امارت شدم و وارد راهرویی که می دونستم اتاقای اسیرا اونجاس شدم. سیستم امنیتی امارت اصلی رو درست کردم و این راهرو رو روی عکس چند ساعت پیش نگه داشتم.
    کنار در دوتا بادیگارد بودن که با تفنگ عزیزم حالشونو جا اووردم. دوتا تیر دیگه بیشتر نداشتم نباید درگیر بشم، وگرنه حالشونو جا میاووردم.
    سریع دویدم و کلید رو توی جیب یکی پیدا کردم، حماقت از این بیشتر؟ کلید اونم توی جیب بادیگارد، خوبه نیما به هیچکس اعتماد نداشت، وگرنه امارت اونو هم دیگه امن نمی دونستم.
    روی تخت دراز کشیده بود. با قامت قدرتمندش و بینیش که خونی بود و لباش که پاره شده بود. وقتی دید در با یه چیزی باز شده به سمت من برگشت و با نا باوری به قیافم که از پشت کلاه در اووردم خیره شد. سریع بلند شد. کمی می لنگید و صورتش از درد جمع شده بود. احتمالا جاییش درد می کرد. باز اشک توی چشمم حلقه زد و چکید ولی سریع جمعش کردم و گفتم:
    (قربان باید زود بریم، وقت نداریم.)
    بلند شد و بهش علامت دادم پشت سرم حرکت کنه. با من و با کمی لنگیدن می اومد.. به چند تا بادیگارد جلوی در بیهوش کننده زدم و از در بیرون اومدیم و در ماشینو براش باز کردم و خودم بعهدش سوار شدم و راننده با تمام سرعت روند.با تلفنم به بادیگاردا فرمان عقب نشینی دادم و برگشتم و به نیما که خیره نگاهم می کرد نگاه کردم. اه کشیدم، چقدر زودگذشته بود، ساعت چند بود؟ نه؟ ده؟ چند وقت بود ندیده بودمش؟ چند روز؟ توی همین چند روز اینقدر عذاب کشیده بود؟
    کمی ازش فاصله گرفتم و با خجالت گفتم :
    (چطورین اقا؟ ببخشید که دیر رسیدم، می ترسیدم چیزیتون بشه)
    با این حرفم به لباش که خونی بود نگاه کردم و گفتم :
    ( که انگار شده.)
    از توی کوله ای که توی ماشین بود دستمالی در اووردم و روی لباش گذاشتم که دستامو گرفت. هنوز با تعجب بهم خیره بود. بعد از چند ثانیه بهم نگاه می کرد که گفت :
    (چطور این کارو کردی؟ کم پیدا شدن افرادی که وارد خونه ی رادانیان بشن و از اون خونه خارج بشن. اون اگه توی سیستم امنیتی خونش مشکلی ایجاد بشه می فهمه.)
    لبخندی زدم و گفتم :
    (اونا نوبتی کل دوربینا رو چک می کنن. منم تایم زمانبندیشونو با هک کردن کامپیوتر اصلیشون پیدا کردم. بعدش طبق برنامه ای که داشتن، وارد شدم و خارجتون کردم.)
    بعد از این حرفم کامل نقشه رو براش شرح دادم، گفتم از احساس زنانم استفاده کردم تا فک کنن با یه احمق طرفن، گفتم خودم خواستم دست کم بگیرن منو! همه چیز رو گفتم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۶)
    اخمی از فکر کردن روی صورتش نشست و گفت :
    (فکر اینکه بادیگاردا زودتر بیان تا فکر کنن تو ضعیفی و چیزی نمی فهمی رو کی به سرت انداخت.)
    از خجالت سرمو پایین انداختم و با صدایی ارووم گفتم :
    (کلش نقشه ی خودم بود. به هیچکس دیگه ای هم نگفتم...)
    با تعجب نگاهم کرد. عصبی شدم، اون باور نکرده این کار رو تنهایی کردم، ولی با لحنی ارام که ناراحتی ام در ان معلوم بود گفتم :
    (برام مهم نیست که باور نکنید. من حتی می دونستم دوربینای توی امارت رو هم تحت نظر داشتن. فقط توی اتاق من و شما دوربین نبود که منم از اون فرصت استفاده کردم. من توی اتاق شما نقشه کشیدم، توی اتاق خودم عملیش کردم و برای پوشوندن این اتفاقا، از یه کارگگر استفاده کردم. توی یه گوشی اطلاعات هک رو وارد کردم و تونستم راحت کارا رو انجام بدم. و البته من اصلا توقع باور شما رو ندارم، فقط ازتون بخشش می خوام چون کلید اتاقتونو نداشتم و در اتاقتونو خراب کردم. و برای این کار هر مجازاتی که بخواین قبول می کنم. من بی اجازه وارد اتاقتون شدم و هر مجازاتی بخواین قبول می کنم، بی اجازه به سیستم شما دست زدم و هر مجازاتی بگین قبول می کنم.)
    بعد بدون اهمیت به قیافهی متعجب نیما گوشی رو از جیبم در اووردم و زنگ زدم و گفتم :
    (به اون خدمتکار بگین می تونه بیاد بیرون. یه دکتر قابل اعتماد پیدا کنید تا وقتی اقا اومد ایشون رو معالجه کنه. چند تا تعمیر کار بیارید اون در رو از لولا بکنن و یه در جدید دقیقا شبیه همون قبلیه بزنن جاش. مفهومه؟)
    بعد از تایید مرد گوشی رو قطع کردم و از ماشینی که تازه ایستاده بود پیاده شدم و به سمت در نیما رفتم و در رو براش باز کردم و کمک کردم پیاده بشه. بازم از درد قیافش جمع شد ولی تا اتاقش رفت، دراز کشید و منمدلباساشو در اووردم تا دکتر بتونه ببینه چش شده.
    یکی از دنده هاش ترک برداشته بود و زخمی عمیق روی پاهاش بود، بقیه ی قسمتا فقط یکم کبودی و زخمای سطحی بود.
    کمکش کردم دوباره لباس بپوشه و تیمارش کردم. یه ساعت بعد تلفنم زنگ زد، رادانیان بود:
    (کارتو خوب انجام دادی خانوم کوچولو، فکر نمی کردم امارتم قابل نفوذ باشه، خوشم اومد ازت. مراقبم باش. شاید فکر اذیت کردن زوج عاشق به سرم بزنه.)
    و قطع کردم، پوفی کشیدم و به صورت خسته و خواب همسر عزیزم نگاهی کردم و بلند شدم و با حسرت به سمت اتاق خودم رفتم.
    حسی داشتم که انگاری ازش دلخورم، اصلا نمی تونم احساسامو درک کنم، اره، وقتی اون روز خیلی عادی ازم خواست از جلو چشمش گم شم، خیلی بهم بر خورد، اصلا کسی نیست که بدونه چه حسی داشتم یه چیزایی شبیه اینه که قلبمو کندن و انداختن وسط زمین فوتبال و باهاش بازی کردن، حالا هم نمی خوام خیلی جلوی چشمش باشم. یحجورایی چون دوستش دارم، نمی خوام وقتی پیششم ناراحت بشه، ناراحت بشه اونم بخاطر وجود من اون دور و اطراف.


    جلوی در اتاقش ایستادم و بهش نگاه کردم، خیلی عصبی میومد، دراز کشیده بود، یعنی من نمی زاشتم تکون بخوره، اگه پاهاش خوب نمی شد چی؟ عید اومده بود و رفته بود، من هنوز پاهاشو پانسمان می کردم، اونم هر دفعه یه نگاه بدی بهم مینداخت که دلم می خواست بمیرمم ولی دوباره نگاه خصومت امیزشو نبینم، ولی چیکار کنم؟ نباید زخمی ببینمش، همین دیروز و پریروز بود که رفتم بالاسرش، حخواستم دوباره پانسمان پاهاشو عوض کنم که امپر چسبوند، داد زد و بهم گفت:
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۷)
    (مگه نمیبینی خوب شده؟ ولش کن دیگه اه. چرا نمی فهمی من به این پرستاری های مسخره یتو ااحتیاج ندارم؟)
    اون دقیقه خیلی سعی کردم ناراحتیمو توی چهره ام نشون ندم، ولی همین که از چند تا راهرو گذشتم وجودم بهم ریخت، افتادم روی زمین و اشکام فوران کرد، درد و سنگینی روی قلبم، اشوب دلم و فشار روی سرمو حس می کردم. خودمو نمی دونمچجوری و هرطور بود به اتاقم رسوندم. فرداش هم بعد از بیدار شدنم، دوربین جذابی روی گوشه ی دیوار اتاقم دیدم. شکستن از این بدتر، اون به من شک داشت، به احتمال اینکه من با دشمنش همکاری کرده باشم شک داشت.

    طلا:
    لبخندی زدم و همین که دیدم داره از حال میره کمکش کردم بره تو اتاقش، سریع از اتاقش بیرون زدم. الان وقت اجرا کردن نقشس، بعد ا یک سال کامل نمی خوام ببینم نقشم خراب می شه.
    نشستم کنارش که صداش در اومد:
    (یه کارگر نمیشینه کنار رئیسش!)
    لبخندی زدم و گفتم:
    (تو منو هم از عباسی خریدی، ولی جایگاه من و اون دختره رو ببین، اون با اینکه عاشقش شدی و زنت شد، داره برات جاسوسی عباسی رو می کنه و من، با اینکه دارم مثل خر برات پادویی می کنم، عشق و علاقم نسبت بهت نادیده گرفته میشه.)
    بعد ادای افرادی که قهر هستن رو در اووردم و بهش پشت کردم و زیر لب جوری که بشنوه گفتم:
    (تازه دارم جاسوسی اون دختر خانوم شمارو هم برات می کنم، خیلی بدی تو نیما!)
    نیما منو کشید سمت خودش و در همون حال گفت:
    (حالا بشین و ببین بد و خوب رو چطور برات عوضش می کنم.)
    مرد بدبختیه، از هممون لحظه ی ورودم به خونش، جاسوسیشو پیش عباسی می کردم ولی اون احمق نفهمید. نمی دونست اطلاعاتش از کجا در میره، ولی بخاطر عشق دروغینی که بهش داشتم بهم اعتماد داشت. حالا هم این مرد شکست عشقی خورده، بی اعتماد شده و اسیب دیده. باید وارد زندگیش بشم. زندگیشو به اتیش بکشم و برم بیرون. مگه اینطور نیست پسر عمو جان؟
    دوست دارم قیافه ی عباسی رو ببینم، پسر عموی عزیزم، می خوام افتخار رو توی چشماش ببینم، می خوام از افتخار عباسی لـ*ـذت ببرم، برعکس چشم ها نیما،همه این رو می دونن، چشمای نیما فقط ترس رو القا می کنه، اون هیچ وقت نتوسنت با نگاهش علاقه و عشق و لـ*ـذت و هیچ چیز دیگه ای رو نمایش بده.
    نیما منو حل داد روی تخت و زیر گوشم گفت:
    (بهتره الان عشقتو بهم ثابت کنی!)


    راوی:
    نیما و مهسا کاملا مشهود درون طوفانی از دسیسه ها وکینه ها، می سوختند، این طوفان بی دلیل دامن گیر انها نشده بود، اما مقصر هیچ کدام از انها نبودند. انها هیچ کدام قرار نبود دیگری را به اتش بکشد، اما موضوع از این قرار بود که افرادی با سمت های بالا تر انها را مهره های بازی خود کرده بودند تا ببیند با تغییر حالت انها در تخته ی روزگار، چه کسی برنده می شود.
    اما مهره ی نیم سوخته ا در این میان، برای منافع خودش دست و پا می زد، فکر می کرد شاید بتواند اثار این سوختگی را با کمی دست و پا زدن در ژرفای دریای این دسیسه، کاهش دهد غافل از اینکه او خود را جدیدا در ایینه ندیده بود، گرد و خاک این دوران، ایینه ی حقیقت را برایش غیر شفاف می کرد و او، وجود تماما سوخته و بی مصرفش را در میان این کثیفی نمی دید.
    هر کدام از افراد این داستان، به نوعی نقش خود را برای به هدف رسیدن افراد بالاتری در این داستان بازی می کردند و هر کدام نادان از این اتفاق، در ذهن خود خیلی باهوش و با درایت بودند.
    هیچ کدام باور نداشت ممکن است نقشه ای که خود برای دیگری می کشد، نقشه ای باشد که کس دیگری برای خودش کشیده. انگار نه انگار که همه ی این اتفاقات، توسط کسی که ناظر جهان است دیده می شود.
    یکی همانند نیما، درون کثافت ها و ناخالصی های لجن اطرافش گم شده، یکی همانند طلا در دریایی از روباه صفتی ها و نقشه های دردناک خودش غرق می شود و یکی هم مثل مهسا، غافل از همه چیز در این دنیا، درون ساده لوحی ها و بی ارادگی های خودش سردرگم است.
    اما چه کسی از میان این همه هیاهو، زنده بیرون می اید؟ چه کسی در این لاتاری زندگی، برنده اعلام خواهد؟ این ها سوالاتیست که حتی خود روزگار نشسته و منتظر دیدن ادامه ی ان است. امکان دارد در همین اطراف اتفاقات دیگری هم بیوفتد.اتفاقاتی که احساسات یکی را، زندگی دیگری را، افکار کسی دیگر و انتخاب ها ی افراد دیگر را متفاوت کند، چیزی که پایان داستان را متفاوت از انچه انتظارش را داریم رقم بزند، براستی شاه این شطرنج چه کسیست؟ چه کسی نقش اصلی این داستان تراژدی را بازی می کند؟
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۴۸)
    نیما:
    از عصبانیت تمام تنم می لرزید، این حقم نبود، لعنتی این حق من نبود، مشتام توی دیوار کنار صورتش ، روی دیوار ترک انداخت. فاصله ی بینمون کم بود و دوست داشتم با یک اغوش اون فاصله رو کم کنم ولی نه، همین عشق و علاقه بود که منو کور کرده بود، بدیشو ندیدم، این لعنتی پر بود از کینه، این لعنتی مسبب همه چیز بود.
    اشکاش روی صورتش بودند، من از گریه متنفرم، مهسا، دلم می خواد به همه ی اینا پشت کنم، بغلت کنم و بگم به جهنم که بهم پشت کردی و به دشمنم رو اووردی ولی من نمی تونم ایندر راحت بگذرم، نمی تونم.
    اهم رو خوردم و نگاه ترسناکی بهش انداختم و از اتاق خارحج شدم. طلا اون طرف در ایستاده بود و با همون لبخندش بهم نگاه می کرد، دقیقا درک نمیکردم داره چیکار می کنه، این چند وقت زیاد دورو اطراف منه، اینقدر دور و بر من موند که بالاخره تونست راهی ب داخل اتاقم پیدا کنه. جایی که اگه دختری مثل اون واردش بشه، زنده یا سالم بر نمی گرده، اون که سلامتشو از دست داد ولی چطور زنده گذاشتمش! من از این زنای دورم حالم بهم می خوره، از همشون. همشون یه بلایی سرم اووردن، اون از مادر و خودخواهی هاش، اون از خواهرم و کارایی که حتی شرمم میشه دیگه بیاد بیارمش، اون از مهسا و این هم طلا، من چکار باید بکنم؟ باید بگذرم؟
    من قطعا نمیتونم بلایی سر مهسا بیارم، مهسا با اون چشمای ابی دریایی رنگش، با اون وصرت صاف و سفید و زیباش، لبخند صورتی رنگی که خیلی وقت بود ندیده بودم. اون اشک هاش که اینقدر برام ارزش داشت که نمی خواستم حتی یک بار دیگه جاری شدنشونو ببینم.اون اندام ظریفش که جدیدا خیلی تلاش کرده بود قوی ترشون کنه. اون حالت رفتاری ساده و کودکانش، اما من چیکار می تونم بکنم.
    قلب که برام نموند، عقلم رو دادم دست اینن قلب و عقلم رو هم باهاش برد. مشت هام هنوز سفت بود، خدایا ببین این پایین من با این همه بدی به فکرت هستما، خدایا ببین این بندت که داری انقدر اذیتش می کنی، سنی نداره، به خدا تازه قراره بیست یک سالم بشه، خدایا این دردارو اونایی که دو برابر من سن دارن هم نکشیدن،چرا همشو خراب کردی سر من؟ خدایا دارم توی اتیش این ناراحتی ها می سوزم.
    درو باز کردم و وارد اتاقم شدم. درو بستم تا کسی وارد نشه. خیلی سعی کرده بودم خونسردیمو حفظ کنم.نشستم رو به روی عباسی، لبخند کدری روی گوشه ی لبش بود ولی اون مثل همیشه چشمای بی حالت من رو می دید. لبخندش پر رنگ تر شد و خودشو به سمت جلو متمایل کرد و گفت:
    (حتما قاطی کردی با اون همه جاسوس جذاب و زیبا دور و برت؟)
    لب هاشو خیس کرد و ایندفعه بلند تر گفت:
    (من فقط ازت خواستم حال بابای مهسارو بگیری که بد هم گرفتی، همین چند روز پیش بود که شنیدم سکته کردو بالاخره رفت اون بالا بالا ها پیش زن و بچش! فقط این مهسا مونده بود که خودم ترتیبشو دادم.)
    اخم کردم، اون چی داشت می گفت؟ صداشو اوورد پایین و ادامه داد:
    (می دونی الان مهسا جونت کجاس؟ می دونی جاسوس اصلی کیه؟ می دونی چقدر زیبا رو دست خوردی؟)
    بعد شروع کرد به بلند خندیدن، ذهنم داشت سعی می کرد درک کنه، بلند شدم یه مشت بکوبم توی دندونای خرابش که تلفنم زنگ خورد.
    (زود بنال ببینم، کار دارم.)
    (اقا خانوم می خوان برن، شال و کلاه کردن، اجازه دارن؟)
    تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بیوفتم زمین؟ یعنی چی؟تماسو قطع کردم و با وحشت دوربینارو برای چند دقیقه پیش رو چک کردم. نفس کشیدن برام سخت بود، به سختی جلوی خودموگفتم و نگاه عصبی به عباسی انداختم و فریاد زدم:
    (گورتو از خونه ی من گم کن بیرون. اون زن هـ*ـر*زه ات هم بردار از اینجا ببر بیرون. انتقامشو ازت می گیرم. مطمعن باش.)
    بعد سریع به سمت در اصلی راه افتادم. نه، نه من نمی زارم نازنینم بره، نمی زارم کسی که خیلی دوستش دارم بره، نمی تونم بزارم بره و تنهام بزاره، نباید اینقدر ساده از کنارم رد بشه. نه نه ، به هیچ وجه.
    دستشو کشیدم و به چشمای اشکیش چشم دوختم. ازم می ترسید، اره ازم می ترسید، توی نگگاه لرزونش می خوندم که ازم می ترسه. اه کشیدم. دستشو ول کردم و اروم گفتم:
    (می خوای توضیحمو بشنوی؟)

    هق هقش بلند تر شد و جیغ زد:
    (تو کشتیش، ازت بدم میاد، ازت متنفرم. تو پدرمو کشتی، تو باعث شدی عذاب بکشه.)
    و خم شد و ارووم گریشو ادامه داد. نمی تونستم بزارم اینجوری پیشم بمونه، اون باید بره، باید بفهمه من نبودم. ولی اگه بره شاید دیگه بر نگرده. احساس عجیبی داشتم، احساس بدی بود، بین عقل و منطق گیر کرده بودم. با اینکه از درون ویران بودم و می لرزیدم ارووم و با قدرت گفتم:
    (پس برای اینکه ایندت خراب نشه، بزار طلاق بگیریم بعد ازادی، هرجا که خواستی میتونی بری. کل مهریه ات رو هم می دم به خو...)
    نزاشت ادامه بدم ، جیغ زد و داد و بیداد کرد و گفت:
    (هرچه سریع تر تمومش کن، راحتم کن، بزار از عذاب دیدنت فرار کنم لعنتی، من چطوری تو رو دوست داشتم؟ توی کثیف انواع اتهام ها رو بهم زدی بعد هم بابامو کشتی، بعد می خوای واسم توضیح هم بدی؟)
    سرم سنگین بود، اشکاش داشت عذابم می داد، نه نباید گریه کنه. ولی نه، اون حق انتخاب داره، اون می تونه بین موندن و رفتن انتخاب کنه. اون تصمیم با خودشه. اون نمی دونه بدی کردن من بخاطر خودش بوده، اون نمی دونه تمام تلاشمو کردم تا از من بدش بیاد، اما خود چی؟ خودمم دوستش دارم، خودم با تمام وجود عاشقشم، اما باید بره، نباید پیش من عذاب بکشه
    عقب گرد کردم و با تمام دردم گفتم:
    (سعی می کنم خیلی سریع انجمش بدم.)

    پایان فصل اول!
    (قسمت اول رمان تموم شد، دوست داشتم دو جلدی کنم رمانو ولی گفتم اذیتتون نکنم! امیدوارم تا الان دوست داشته باشید!)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا