رمان در طلب دلبر | س.شفیعی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

s.shafii

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/29
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
1,085
امتیاز
246
نام رمان: " در طلـب دلبــــر "

نام نویسنده: س.شفیعی کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

نام ناظر: @Mahbanoo_A

خلاصه:
دست سرنوشت، آنقدر تقدیر دخترک روستایی را دست به دست می کند و می چرخاند که خود دخترک هاج و واج مجبور به همراه شدن و ساختن با وضعیت های جدید زندگیش می شود.

:aiwan_lggight_blum:نقد و نظر یادتون نره:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»


    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    مقدمه:
    گونه هایم در طلب نوازش انگشتانت، تنها بودند؛ همان زمانی که دستانت در گیسوان پرپشت او، قفل شده بود و چنگ می انداخت.
    لب های من، نام تو را زمزمه می کردند؛ اما لب های تو، گونه ی او را لمس می کرد.
    در میان باتلاقی از تنهایی دست و پا می زدم و تو... در میان مرغزار با او به شادمانی قدم می زدی.
    گوش هایم برای لحظه ای شنیدن زنگ صدایت، بی قراری می کرد و تو برای او، از عشق می خواندی!
    در همه عمر حسرت تو را به شانه کشیدم و تو موهای او را با دقت به شانه می کشیدی.
    و تنهایی سهم من بود؛ در میان هفت میلیارد آدم...
    ******
    سرم را به سوی آسمان گرفتم. خورشید با تمام قدرتش، خودنمایی می کرد. دستی بر پیشانی عرق کرده ام کشیدم.
    خسته تر از همیشه به راهم ادامه دادم. پرتوهای آفتاب، داغ تر و پر نور تر از همیشه از خورشید متصاعد می شدند.
    خانه های روستایی و ساده در میان تک و توک درختان قرار داشتند و اهالی روستا در حال رفت و آمد بودند.
    نگاه هایی که به من می انداختند؛ مانند تیر های زهر آلود، تمام بدنم را زخمی و دردمند می ساخت. نگاه های مملو از نفرت، انزجار و حقارت که بیش از هوای گرم امروز و پستی بلندی های مسیری که می پیماییدم، جانم را در می ستاند.
    آزرده و خسته در راستای جوی آب، گام های مستاصل بر می داشتم. با حس حالت تهوع ایستادم و سپس کنار جوی آب زانو زدم و با دلی آشوب، عق زدم.
    گویی دل و روده ام قصد بیرون آمدن از دهانم داشتند. دستی بر شکم بر آمده ام کشیدم. نمی دانستم این چند ماه چگونه و به چه دلیل شکمم بر آمده شده بود.
    پس از تمام شدن عق زدن هایم آبی به صورتم زدم و به سختی از جای برخاستم. دستم را بر روی شکم برآمده ام قرار دادم و در مقابل چشم هایی که مرا می پاییدند، به راهم ادامه دادم.
    چنان نگاه های برنده و تیزشان را حواله ام می کردند که گویا مرتکب معصیتی جبران نشدنی، شده بودم.
    صدایی در اعماق وجودم، نهیب می زد و فرمان می داد که جیغ بکش و از تمام نگاه هایشان گله کن! از تمام پچ پچ کردن هایشان به نزد خدایت شکایت کن؛ داد خواهی کن از تمام نگاه های نفرت برانگیزشان و اعتراضت را به گوش زمین و زمان برسان.
    اما... تنها لب هایم را بهم دوختم تا صدای اعتراضم به گوش کسی نرسد، به سمت خانه پا تند کردم تا از نظر های تنگ شان فرار کنم.
    در خانه را باز کردم و خود را درون خانه انداختم و در را بستم. پشتم را به در چسباندم و در حالی که نفس نفس می زدم؛ آرام سر خوردم و بر زمین نشستم.
    نمی دانستم چه چیز هایی پشت آن نگاه و پچ پچ هایشان در گوش هم، پنهان شده است. تنها متوجه شده بودم که با ورود من به هر جا، پچ پچ هایشان بیش از پیش می شود و من نقل محافل غیبتشان می شوم.
    خودشان و خدا می دانستند که چه تهمت های ناپسندی را به من نسبت می دهند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    کلافه به حیاط کوچک و حقیرانه ی خانه نگاه کردم. حیاطی که مساحتش کم تر از ده متر بود. درخت گلابی کوچکی در گوشه ای از خانه جای گرفته بود که پدرم آن را دو سال قبل از فوتش، به دلیل علاقه ی من به میوه ی گلابی، کاشته بود.
    به درب چوبی رنگ و رو رفته ی خانه نگاه کردم. خانه ی کوچک و نقلی ای داشتیم که همواره پر از خاطرات کودکی ام در کنار برادر، مادر و پدرم بود.
    چشم هایم را بستم و نفسی عمیق کشیدم. خودم را در کودکی می دیدم که مسـ*ـتانه می خندیدم و پیرهن پسرانه ی برادرم را که با قیچی بریده بودم؛ در هوا تکان می دادم. برادرم هم با عصبانیت در پی ام می دوید و تهدیدم می کرد. رایحه ی غذای مادرم، مشامم را نوازش می داد و درست در همان زمان که برادرم مرا ربود؛ درب خانه باز شد و پدرم وارد خانه شد. من از فرصت استفاده کردم؛ از دست برادرم فرار کردم و پشت پدرم پنهان گشتم.
    به خاطرات شیرینم لبخندی زدم. با باز شدن چشمانم تمام تصاویر، در چشم بهم زدنی، نابود شدند.
    آهی از حسرت خلاء نقش مادر و پدر، در زندگی ام کشیدم.
    از روی زمین بلند شدم و به داخل خانه ی کوچکمان که تنها دو اتاق بود؛ رفتم.
    از این قرار بود که امشب توماژ، به خانه یمان بیاید و با برادرم درباره ی تاریخ عقد و ازدواجمان صحبت کند. با این فکر لبخندی بر لبم نشست.
    توماژ و برادرم آراز، تنها دلخوشی های زندگی ام بودند. لباس های خاکیم را در آوردم لباسی تمیز و به نسبت گشاد، برای پنهان کردن شکم برجسته ام پوشیدم. لباس ها را در لگن با وسواس خاصی شستم و در حیاط آویزان کردم.
    خونه را مرتب و گردگیری کردم. خسته به خودم در آیینه نظر انداختم. پیراهن گشادی که برای پنهان کردن شکم برجسته ام پوشیده بودم؛ تا روی زانوانم می رسید. شکم برجسته ام را پنهان نمی کرد؛ اما باعث می شد که شکمم در تیر راس نگاه ها نباشد. روسری بزرگم، دارای طرح ها و گل های زیبا بود و در نهایت شلواری ساده پوشیده بودم.
    صدای در آمد. به حتم آراز یا توماژ بودند. دستی به روسری ام کشیدم و به سمت در رفتم؛ در را باز کردم و آراز را خسته در درگاه در، رویت کردم. لبخند خسته ای به روی من زد و من نیز متقابلا به تبسمی گرم، مهمانش کردم.
    داخل آمد و بیل و کلنگش را گوشه ای از حیاط گذاشت و وارد خانه شد و لباس هایش را عوض کرد. شام برایش ماست و نان محلی گذاشتم و او با اشتها شروع به خوردن کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    با لبخند به آراز که با اشتها شامش را می بلعید، نگاه کردم. چهره و صورتش، آفتاب سوخته شده بود و رنگش را تیره کرده بود. بر روی موهای مشکیش کمی گرد و خاک نشسته بود.
    در همان حین که به آراز می نگریستم، بار دیگر صدای در زدن آمد. به حتم توماژ بود که در را می کوبید؛ اما چرا آنقدر با شدت؟! آراز به من نگاه کرد که از جایم برخاستم و گفتم:
    - حتما توماژه! من می رم و در رو باز می کنم.
    و سپس دستی به روسریم کشیدم و به سرعت از خانه خارج شدم. با رویی گشاده در را باز کردم؛ اما با دیدن قیافه ی عصبانی توماژ در درگاه درب، لبخند بر لبم خشکید و نفس در سـ*ـینه ام حبس گردید.
    موهای آشفته، چشم های درشت و قهوه ای سوخته ی او که با غضب من را می‌نگریستند و پوست تیره اش که حال تیره تر از همیشه دیده می شدند؛ باعث می شد، وحشت با آغوشی گشاده به سویم بیاید و مرا در بر بگیرد.
    پره های بینی اش از عصبانیت باز و بسته می شدند؛ هر آن انتظار داشتم دود از بینی و آتش از گوش هایش بیرون بزند و تبدیل به یک اژدها شود و مرا ببلعد.
    در را کمی باز کرده بودم و پشتش پنهان شده بودم و تنها سرم را برای دیدن فرد آن سوی در، بیرون بـرده بودم که با دیدن توماژ و عصبانیتش، باعث خشک شدن من در آن حالت شده بود.
    توماژ بعد از چندی نگاه های خیره به من، با یک دست در را هل داد که در با شدت به بدنم خورد و من نیز کمی آن طرف تر بر زمین افتادم.
    چهره ام از دردی که در بدنم پخش شده بود؛ در هم رفت. به سمت من یورش آورد و از روی روسری، به موهایم چنگ انداخت و آن ها را کشید.
    نفسم از دردی که متحمل می شدم؛ گرفت. لب هایم را به یک دیگر دوختم تا مبادا صدایم از خانه خارج شود و دیگران شاهد این صحنه ها باشند. با صدایی که می شد، درد را از تک تک کلمه هایی که بر زبانم جاری میشد، قابل فهم بود؛ گفتم:
    - توماژ... داری چیکار می کنی؟... ول کن موهام رو! درد داره...
    فشار دست هایش را بیشتر کرد. دست هایم را بر روی دست هایش نهادم تا بتوانم ذره ای از فشار دست هایش بکاهم. با چشم هایی که بی شباهت با چشمان یک شیر وحشی نبود، به من نگاه کرد و با صدایی دورگه ای گفت:
    - اسم من رو به زبونت نیار دختره ی...
    و ادامه ی جمله اش را خورد. با چشمانی درشت شده به او خیره شدم. می خواست چه بگوید؟! در ادامه ی جمله اش نمی توانست صفت خوبی قرار بگیرد. دیگر درد برایم مهم نبود. تنها چیزی که می خواستم بدانم آن بود که چه چیزی توماژ را تا این حد عصبانی کرده بود؟
    هر دو به یک دیگر خیره شده بودیم.
    موهایم را با شدت رها کرد که سرم به زمین بر خورد کرد. دستم را به قسمتی از سرم که به زمین خورده بود؛ کشیدم. چشم هایم را بستم. تحمل دردی که در سرم ایجاد شده بود، از توانم خارج بود.
     
    آخرین ویرایش:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    توماژ لگدی به ران پایم زد که دیگر نتوانستم صدای جیغم را در گلویم خفه کنم؛ جیغ آرامی از درد کشیدم که توماژ با عصبانیت گفت:
    - خفه شو... همین الان، اینجا چالت می کنم.
    سپس لگدی دیگر حواله ام کرد که در یک آن به عقب کشیده شد و توسط آراز به دیوار کوبیده شد. آراز با حرص غرید:
    - دست روی خواهر من بلند می کنی نامرد؟
    و مشتی حواله ی صورت توماژ کرد. با ناباوری جیغ کوتاهی کشیدم. طاقت کتک خوردن توماژ را نداشتم. توماژ دستی به بینی خونی اش کشید و با عصبانیت کف دو دستش را تخت سـ*ـینه ی آراز کوباند و او را به عقب راند.
    به زحمت با کمک گرفتن از دیوار، از جایم برخاستم؛ در حالی که با یک دستم به دیوار تکیه داده بودم و دست دیگرم روی شکم برجسته ام بود، خم شده بودم. توان راه رفتن نداشتم.
    توماژ نگاه بدی به آراز انداخت و با حرص، در حالی که سعی می کرد صدایش را بالا نبرد؛ گفت:
    - واسه من خواهر خواهر نکن! اگه تو برادرش بودی، براش برادری می کردی تا مثل یک دختر هر*جایی بار نیاد!
    چیزی در درونم با شنیدن لقبی که به من نسبت می داد، شکست. زیر لب " هر*جایی " را تکرار کردم. من هر*جایی بودم؟
    بی حرکت به توماژ خیره شده بودم. نمی دانستم باید چیزی بگویم یا خیر؟ عکس العملی نشان دهم یا خیر؟ تنها به توماژ خیره شده بودم.
    آراز با حرف توماژ، خونش به جوش آمد و با حرص، مشتی حواله ی شکم توماژ کرد. توماژ خم شد و شکمش را گرفت و بر روی زانو نشست. آراز غرید:
    - چرا داری حرف مفت می زنی مرتیکه؟ خواهر من هر*جاییه؟ نشونت می دم!
    از شانه ی توماژ گرفت و او را بلند کرد. قبل از اینکه بخواهد ضربه ای به توماژ بزند؛ توماژ هلش داد و گفت:
    - حرف حق، تلخه... تو خودت رو کور کردی و نمی بینی! اگه بینا بودی، می دیدی خواهرت چیکار کرده که شکمش بالا اومده.
    و قبل از اینکه آراز چیزی بگوید، به سمتش رفت و او را به سوی من برگرداند و به شکم برجسته ام اشاره کرد.
    - بگو این توله سگی که تو شکم خواهرته مال کیه؟ د حرف بزن دیگه لعنتی! بگو خواهرت با کی...
    قبل از اینکه حرفش تمام شود، مشت آراز در فکش فرود آمد. توماژ دستش را جلوی دهانش گرفته بود. با تمام حرف هایی که به من نسبت داده بود، نگران شدم که نکند آسیبی دیده باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    چه چیزی بد تر از آن بود که مرد زندگی ام و شوهر آینده ام چنین تهمتی به من زده بود؟ گویی قلبم از تپش افتاده بود. چشم هایم رنگ اشک را گرفته بودند و دیدم را تار می ساختند. دستم را روی چشمانم فشار دادم تا اشک از چشمانم زدوده شود.
    به توماژ خیره شدم. گوشه ی لبش چاک خورده بود و خون از آن بیرون می زد. با دیدن حال و روزش قلبم به درد آمد.
    آراز با حرص و عصبانیت گفت:
    - اومدی تو خونه ی من و داری به خواهر من بد و بیراه می گی؟ گمشو بیرون!
    توماژ از جایش برخاست و به سوی در رفت و در لحظه ی آخر برگشت و به آراز گفت:
    - تموم قرار و مدار هامون کنسله! من نمی خوام با دختری مثل خواهر تو، ازدواج کنم.
    قفسه ی سـ*ـینه ی آراز از شدت عصبانیت، بالا و پایین می رفت. صدای نفس های کش دار و عصبی اش را می شنیدم. قصد کرد تا به سوی توماژ برود که خود را به او رساندم و بازویش را گرفتم و گفتم:
    - آراز نه!
    آراز با خشونت در چشم هایم خیره شد. لحظه ای احساس کردم روح از تنم رخت برکند و رفت. توماژ از خانه خارج شد و در را بست. آراز با بسته شدن در، با خشونت دستش را از دستم در آورد و در نهایت سیلی ای حواله ی گوشم کرد.
    - بگو کی با تو این کار رو کرده؟ بگو پدر این حرو... ی توی شکمت کیه؟ هان؟
    و در ادامه ی جمله اش " هان؟ " را فریاد زد. با ترس به او خیره شده بودم. به خاطر سیلی اش گوشم زنگ می خورد. برادرم، کسی که در گذشته به پاکی من قسم ها خورده بود، حرف های توماژ را باور کرده بود؟ ننگی بدتر از این می توانست بر دامنم بخورد که به ناپاکی متهم شوم و برادرم مرا باور نکند؟
    نمی دانستم چه بگویم. زبانم قاصر از تبرئه کردنم بود. آراز به سمتم آمد و مرا تکان داد و گفت:
    - لال شدی؟ بگو اون بی ناموس کیه! بگو...
    بالاخره توانستم زبانم را در دهانم بچرخانم و تنها به گفتن " به خدا کاری نکردم " اکتفا کنم؛ اما گویی قسمم برای برادر عزیز تر از جانم کافی نبود و با آن، مرا باور نمی کرد که دوباره سیلی ای به طرف دیگر صورتم زد و بعد از برقرار کردن توازن بر دو نیم رخ صورتم، گفت:
    - آسو... جون من رو به لبم نرسون!
    زار زدم:
    - داداش... بخدا کاری نکردم! تو که می دونی من به غیر از تو و توماژ به روی هیچ مردی نگاه نکردم.
    - پس این توله سگ توی شکمت چی می گـه؟
    - داداش بخدا بچه نیست شکمم باد کرده نمی دونم چی شده!
    بیش از این نتوانستم در برابر فرود آمدن اشک هایم مقاومت کنم. آراز مرا به زمین انداخت و گفت:
    - پس نمی گی!
    کمی عصبی قدم زد و دستی به صورتش کشید و سپس ضربه ای به سنگ زیر پایش زد. رو به رویم ایستاد و با جدیت انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و تکان داد؛ گفت:
    - پات رو از این خونه بیرون بزاری، قلمش رو خورد می کنم! انقدر اینجا می مونی که موهات رنگ دندون هات سفید شه!
    و از خانه خارج شد. با خارج شدن آراز از خانه سرم را بر روی زمین گذاشتم و زار زدم. پس حرف هایی که پشت سرم می زدند، در مورد باردار شدن من بود! هر خطایی را می توانستم مرتکب بشوم اما این خطا؟ نه!
    دستم را بر دهان نهادم تا از صدای گریه ام کاسته شود. دست دیگرم را روی شکم برجسته ام گذاشتم. چه بلایی بر سرم آمده بود که نمی دانستم. تنها می دانستم که این اتفاق می تواند، تمام زندگیم را زیر و رو کند.
     
    آخرین ویرایش:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    چهار ماه از آن روز کذایی گذشته بود و من، تمام این چهار ماه را در کنج خانه به دور از دنیای بیرون گذرانده بودم. تمام چهار ماه، دنیایم خلاصه می شد در رفت و آمد بین خانه و حیاط و من هر روز برای دنیای آن سوی در، دلتنگ تر می شدم.
    در طی این مدت شکمم برجسته تر شده بود و برای آراز آیینه ی دق گشته بود. هر دفعه با دیدن شکم برجسته ام، کتک حسابی ای حواله ی جانم می کرد و با بد و بیراه هایش به زخم های قلبم، نمک می پاشید.
    در کنجی از حیات نشسته بودم و سرم را به دیوار تکیه داده بودم. به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم. هوا حسابی گرم بود.
    دستی بر شکم برجسته ام کشیدم. آه سوزناکی کشیدم و زیر لب گفتم:
    - لعنتی تو از کجا پیدا شدی؟ تموم زندگیم رو نابود کردی!
    روز ها و شب ها درد و حالت تهوع امانم را بریده بود و من در خفا به دور از چشم های آراز به خود می پیچیدم و دم نمی زدم. آراز نه حاضر بود، مرا به دکتر ببرد و نه حاضر بود، قابله بیاورد تا مرا ببیند و من هر روز ترسم بیش از پیش می گشت.
    این بچه ی کذایی که یادم نمی آمد چگونه به وجود آمده؛ حامل مشکلات بزرگ تری از جمله زمانی که روز به دنیا آمدنش فرا خواهد رسد؛ خواهد بود و من بایستی یکه و تنها آن درد را به دوش بکشم. از تصور آن روز چشم هایم را بستم و دستانم را مشت کردم. به یقین خواهم مرد! لب هایم را گزیدم.
    با صدای پا به سمت راستم برگشتم. با دیدن علی با آن جثه ی کوچک و خاکی اش لبخندی بر لبم آمد.
    سرم را به سویش چرخاندم و با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:
    - علی! باز اومدی؟
    در حالی که دو گلابی در دستان کوچک اش بود با پشت دست کله اش را مالید و با صدای بچه گانه اش گفت:
    - دوست نداشتی بیام؟
    دستپاچه، رو به رویش چهار زانو نشستم و گفتم:
    - نه اتفاقا خیلی خوشحال شدم که اومدی. بیا اینجا بشین!
    جلو آمد و رو به رویم، روی زمین نشست و یکی از گلابی ها را بر روی شلوارش کشید. زمانی که از تمیز شدن گلابی اطمینان خاطر پیدا کرد؛ گلابی را به سوی من گرفت و گفت:
    - این رو برات از همین درخت گلابی خودتون کندم!
    گلابی را از دستش گرفتم و با دست دیگرم جلوی دهانم را گرفتم تا صدای قهقه ام بلند نشود. به گلابی که مثلا علی آن را تمیز کرده بود نگاه کردم. دلم نیامد دستش را رد کنم. گاز بزرگی به گلابی آب دار زدم و با زبانم روی لب هایم کشیدم و به علی گفتم:
    - اوم... دستت درد نکنه! خیلی خوشمزه بود.
    علی نیز که از تعریف من خوشش آمده بود، با عجله گلابی خودش را گاز زد. در حالی که به آرامی گلابی در دستم را می خوردم به علی خیره شده بودم.
    علی پسری هشت ساله بود. مادر و پدرش موهایش را با تیغ زده و حال کمی رشد کرده بودند. شلوار ورزشی گشاد طوسی ای با خط های سفید در تن داشت و زیرپوش سفید و خاکی اش تکمیل کننده ی تیپش شده بود. تمام بدنش را خاک و خل گرفته بود. مقصر مادرش هم نبود! خود علی آنقدر جنب و جوش داشت که اگر او را به حمام می بردی، ساعت بعد به کثیف ترین حالت ممکن در برابرت ظاهر می شد.
    بعد از تمام کردن گلابی، پسماندش را بر روی خاک، پای درخت گلابی انداخت و سپس دست هایش را با شلوارش تمیز کرد و گفت:
    - امروز مامانم رفت لباسش رو از خیاط بگیره و بره گرمابه تا خودش رو بشوره برای عروسی فردا!
    مگر فردا عروسی در پیش بود؟ علی با کمی مکث، فکر کرد و در یک آن گفت:

    - مگه قرار نبود تو با توماژ ازدواج کنی؟
    جوابی برای گفتن نداشتم. زمانی که سکوتم را دید، ادامه داد:
    - خب پس برای چی فردا می خواد با دختر خالش عروسی بگیره؟ یعنی می خواد دوتا زن داشته باشه؟ من که از اون دختر خالش خوشم نمیاد.
    با بهت به حرف هایی که علی می زد گوش می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    برای چند لحظه قلبم از تکاپو ایستاد و نفس در زندان سـ*ـینه ام حبس گشت. توماژ داشت ازدواج می کرد؟ با کسی غیر از من؟ مگر می شود؟ دستم را بر پیشانیم نشاندم. شش هایم توان تحمل هوای فقیر از اکسیژن را نداشتند. علی چه می گفت؟ به یقین اشتباه کرده بود.
    لب هایم را تر کردم و گفتم:
    - علی... تو مطمئنی توماژ می خواد با دختر خالش ازدواج کنه؟
    علی بینیش را خاراند و گفت:
    - آره... مامانم دیشب به بابام گفت!
    دامنم را چنگ زدم و دستانم را مشت کردم. بدنم سر شده بود. صدای علی که چیزی بر می لب می آورد را نمی شنیدم. دستم را بر سـ*ـینه ام گذاشتم. چیزی در سـ*ـینه ام سنگینی می کرد.
    علی به سویم آمد و مرا تکان داد. از خلسه خارج شدم و گیج به علی نگاه کردم که نگران، مرا تکان می داد.
    - آسو... خوبی؟ چیشدی آسو؟ آسو؟ جوابم رو بده!
    علی شانه ام را تکان می داد و دائم نامم را صدا می زد. دستم را بر روی دستان کوچکش نهادم و فشار آرامی دادم و گفتم:
    - خوبم علی! خوبم... یک لیوان آب بهم بده.
    علی سریع داخل خانه رفت. توماژ چطور توانسته بود به این سرعت دست به کار شود و ازدواج کند؟ حق هم داشت. دوست نداشت با دختری مانند من ازدواج کند؛ از نامزدی با من، تجربه کسب کرده بود و این دفعه سریع تر، دست به کار شده بود و عروسی را بر پا کرده بود.
    اما، من چگونه می توانستم زندگی کنم؟ حال، زندگی ام جهنمی سوزان شده بود که هیچ گونه راه فراری از آن نداشتم. من محکوم به سوختن و ساختن در آن شده بودم. علی همراه یک لیوان آب به سمتم دوید. بر اثر تکان خوردن لیوان در دستش، آب از لبه های لیوان می ریخت و تقریبا آب به نیمه های لیوان رسیده بود. به من رسید و لیوان را دستم داد. کمی از آب خوردم و باقی مانده اش را روی صورتم ریختم. علی کوچک که نگران حال من شده بود، گفت:
    - خوبی آسو؟
    به سختی لبخند دردمندی زدم و گفتم:
    - خوبم! تو... تو... برو خونتون مامانت بیاد بفهمه اینجایی برات دردسر می شه!
    نگران نگاهم کرد. او تنها کسی بود که در این چهار ماه، مخفیانه به دیدنم می آمد و مرحم تنهایی هایم شده بود. دستم را بر پشتش گذاشتم و گفتم:
    - نگران نباش خوبم! برو...
    حتی خود نیز حرف هایم را باور نکردم. علی به ناچار از نردبان بالا رفت و از طریق پشت بام، به خانه ی خودشان رفت. فردا عروسی توماژ خواهد بود و عزای من!
     
    آخرین ویرایش:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    گوشه ای از حیاط در خودم جمع شده بودم و دستانم را بر روی گوش هایم نهاده بودم و سرم را به حالتی هیستریک، تکان می دادم. زیر لب زمزمه می کردم و سعی در بیرون کردن صدای ساز و دهل از گوشم داشتم.
    صداها برایم مانند ناقوس مرگ بود. نمی توانستم تحملشان کنم. به گوش هایم چنگ زدم و زیر لب " نه " را تکرار می کردم. با حالی زار صدایم را بلند کردم و دستم را از روی گوشم برداشتم و گفتم:
    - خفه شید... خفه شید! نزن، اون ساز کوفتی رو خفه کن.
    سپس سنگ کوچکی را برداشتم و با حرص پرت کردم که به درخت گلابی خورد.
    - آسو... آسو!
    با شنیدن اسمم سر برگرداندم و به پشت بام خانه نگاه کردم. علی سرش را بالا آورده بود و به من نگاه می کرد. با تعجب به او که لباس های مهمانیش را خاکی کرده بود، نگاه کردم و گفتم:
    - علی! تو اینجا چیکار می کنی؟
    با دست به من اشاره کرد و گفت:
    - بیا بالا، دوست نداشتم برم عروسی! از نردبون بیا بالا تا از اینجا ببینیم. دارن از اینجا رد می شن.
    علی چطور می توانست از من بخواهد تا بیایم و عروسی توماژ را ببینم؟ سری تکان دادم. او بچه بود و از این چیز ها، چیزی سرش نمی شد. لب هایم را باز کردم تا بگویم " نه من نمیام" یا " خودت برو" که چیزی مانعم شد.
    چیزی مانند خود آزاری! به سختی از جایم بلند شدم و به سمت نردبان رفتم. در پای نردبان ایستادم. لبم را گزیدم و دستانم را به دو چوب عمودی نردبان گرفتم و آن ها را در دستانم فشردم.
    مصمم پایم را بر پله ی اول نردبان قرار دادم و به سختی پله ها را یکی پس از دیگری طی کردم. وقتی به بالای بام رسیدم؛ علی دستش را به سویم گرفت تا به من کمک کند. لبخند بی جانی تحویلش دادم و دست کوچکش را گرفتم. مرا به کمک خودم، بالا کشید. سپس چند لحظه، لبه ی بام نشستم تا نفسی تازه کنم.
    به علی نگاه کردم. موهایش را به طرف چپ شانه کرده بود و نمی دانستم چه چیزی به موهایش زده بود که گویی آن ها را گاو لیس زده و علاوه بر آن، جلیقه و شلوار مشکی و پیرهن سفید خاکی پوشیده بود. تیپش، مرا به خنده ای هرچند کوتاه دعوت کرد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - علی خیلی خوشتیپ شدی!
    علی دستی به موهایش کشید و لبخند مغرورانه ای زد و گفت:
    - از دومادم خوشتیپ تر شدم.
    با آمدن اسم داماد آه از نهادم بلند شد. گویی دوباره صدای ساز و دهل را می شنیدم. نزدیک تر و آزار دهنده تر از قبل! می خواستم با دو چشم خود ببینم که جانم می رود.
    دور تا دور پشت بام خانه یمان دیواری تا بالای شکمم کشیده شده بود. علی سریع دستم را گرفت و گفت:
    - سرت رو بدزد و زود بیا.
    و در حالی که خم شده بودم، مرا به سمت آخرین دیوار خونه که رو به کوچه ی قبلی بود؛ کشید. پشت دیوار کوچک نشستم و مناظره کردم.
    کاروان عروس و داماد با شادی، پایکوبی می کردند.
    عروس بر اسب نشسته بود و توماژ نیز افسار اسب را گرفته بود و آن را هدایت می کرد. توده ای در گلویم سنگینی می کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا