رمان در طلب دلبر | س.شفیعی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

s.shafii

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/29
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
1,085
امتیاز
246
دستم را روی دهانم قرار دادم و با ناباوری به صحنه ی رو به رویم نگاه می کردم. توماژ با آن لباس محلی دامادی، به شدت خوشتیپ شده بود.
به عروس که روی اسب نشسته بود و روی سرش روسری بزرگی به رنگ قرمز انداخته بودند؛ خیره شدم. او صاحب هیچ یک از موقعیت هایی که حال داشت، نبود. همه چیز سرجایش بود؛ حتی توماژ! فقط من به جای عروس نبودم.
اون جایگاه متعلق به من بود. هیچ چیز از آنِ آن دخترک اسب سوار نبود. چگونه توانسته بود خانه اش را بر روی ویرانه های خانه ی آرزو های من بسازد؟!
نفهمیدم چه موقع اشک هایم شروع به باریدن کرده بود. دستم را بر روی سـ*ـینه ام گذاشتم و آرام به سـ*ـینه ام ضربه زدم. چند بار آن کار را تکرار کردم و سوگواری ام را کامل کردم.
باید عشقی را که نسبت به توماژ داشتم، دفن می کردم؛ اما چگونه؟
من سال ها با نام توماژ زندگی کرده بودم. نمی توانستم این اتفاقات را هضم کنم.
به تمام آن اتفاقات پشت کردم و روی زمین نشستم و به دیوار پشت بام، تکیه دادم.
آرام و بی صدا اشک می ریختم. علی نگران کنارم نشست و گفت:
- خوبی آسو؟
اشک هایم را پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. به سویش چرخیدم و گفتم:
- من الان باید برم پایین، اگه آراز بیاد و من رو این جا ببینه، می کشتم.
سرش را تکان داد و گفت:
- پس زود تر برو تا نیومده.
سرم را تکان دادم و به سمت نردبان رفتم و آرام آرام از پله ها پایین رفتم. به خاطر شکمم این کار بسیار سخت بود و نفس گیر شده بود.
روی پله ی آخر بودم که در یک آن، موهایم توسط کسی به چنگ کشیده شد و مرا به عقب کشید و بر زمین زد.
درد بی پایانی را در کمرم احساس کردم. از درد به خودم پیچیدم. آراز را بالای سرم دیدم. نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. مرگم حتمی بود!
آراز لگدی به کمرم زد و گفت:
- کثافت کاریت رو کردی و حالا رفته بودی عروسی توماژ رو ببینی؟ خوشحالی که آبروم رو بردی؟ راضی شدی؟
دستم را به قسمتی که لگد زده بود گرفتم و از درد نالیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    خواستم از روی زمین بلند شوم که لگد محکمی به وسط کتفم زد، جیغ دردناکی کشیدم و دوباره روی زمین افتادم.
    کنارم نشست و با دست بزرگش، صورت کوچکم را گرفت و فشار زیادی را به فکم وارد کرد؛ گفت:
    - یالا اون دهن کثیفت رو باز کن و بنال کدوم حرو... این کار رو باهات کرده؟
    و سپس " زود باش " را فریاد زد. فشاری که با دستش به فکم وارد می کرد؛ باعث می شد، حس کنم که فکم در حال خورد شدن است.
    با دستانم مچ دستانش را گرفتم و سعی کردم فکم را از اسارت دستانش در بیاورم؛ اما به هیچ صراطی نمی توانستم از فشار دستانش بکاهم.
    - داداش... به روح بابا، به روح مامان، من...
    قبل از اینکه جمله ام را کامل کنم، سیلی درد آور آراز، بر گوشم نواخته شد. گوشم از شدت سیلی اش، سوت کشید. دستم را بر جایی سیلی آراز به آن خورده بود؛ گذاشته بودم و گیج و منگ به اطراف نگاه می کردم. شدت سیلی آنقدر بود که در دهانم مزه ی خون را حس می کردم.
    به آراز نگاه کردم. مانند اژدها، با خشم مرا می نگریست. با فریاد گفت:
    - دیگه نبینم اسم مامان، بابا رو بیاری! یک بار دیگه ببینم قسم دروغ خوردی، تموم استخون هات رو می شکنم. شیر فهم شد؟
    اشک هایم بی وقفه بر بیابان گونه هایم می باریدند. گونه هایی که دستی برای نوازش آن ها وجود نباشد؛ از بیابان هم خشک تر می شوند.
    - داداش به خداوندی خدا، من...
    اجازه نداد ادامه ی جمله ام را به پایان برسانم و با پشت دست بر طرف دیگر گونه ام کوبید و عدالت را در حق دو طرف صورتم، برقرار کرد. بی مهابا فریاد زد:
    - مگه بهت نگفتم قسم دروغ نخور؟
    احساس می کردم، هوا کم و کم تر می شود و ریه هایم تقلا می کردند تا کمی هوا واردشان شود. سـ*ـینه ام به شدت بالا پایین می رفت و نفس کشیدنم سخت، کشدار تر و صدادار تر می شد.
    با لجاجت دوباره گفتم:
    - داداش... به قرآن قسم...
    دوباره سیلی ای بر دهانم زد و معجزه بود که دندان هایم در دهانم نشکست. سرفه کردم که خون از دهانم بیرون آمد. با ترس دستی به خون دهانم کشیدم و نگاهش کردم.
    آراز بی توجه گلویم را با دو دستش گرفت و گفت:
    - می کشمت! این لکه ی ننگ رو با خونت پاک می کنم.
    و فشار دست هایش را زیاد کرد. چشم هایم از فشار دست هایش گرد شده بود. تقلا می کردم تا حلقه ی دستانش را از گردنم برکنم؛ اما زور او به من می چربید. در چشم هایش خیره بودم و برای کمی هوا و نفس کشیدن تقلا می کردم.
    چشم های آراز خیس از اشک، و پر از غم و اندوه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    دیگر توان تقلا کردن، نداشتم. تنها به چشم های بی فروغ آراز خیره بودم. حتم داشتم که آراز با دستانش جان یگانه خواهرش را خواهد گرفت و این چنین زندگی ام به پایان می رسید.
    اما به راستی، من در این سن کم باید از تمام لـ*ـذت های دنیا چشم می بستم و به دیار باقی نقل مکان می کردم؟ آن لحظه شاید بزرگ ترین آرزویم یک دقیقه، فقط یک دقیقه زندگی بیشتر بود.
    آرام آرام چشم هایم، رو به بسته شدن می رفت که ناگهان در حیاط با صدای هولناکی باز شد و به دیوار برخورد کرد.
    فشار دست آراز از گلویم، کاسته شده بود. کمی اکسیژن وارد ریه هایم شد. هر لحظه، امید به زندگی، در پیش چشمانم پر رنگ تر می شد. در یک آن دستی روی شونه های آراز نشست و او را به عقب کشاند و سپس به دیوار کوباند.
    با هجوم اکسیژن به ریه هایم، سرفه کردم.
    با هر سرفه ام خون از دهانم روی خاک می ریخت. سرم را بالا گرفتم و به ناجیم نگریستم. اربـاب اینجا چه می کرد؟ چه کسی او را به اینجا آورده بود؟ چه لزومی داشت تا بیاید و من را نجات دهد؟ من با او نسبتی نداشتم، جز آنکه گاهی در خانه اش کار می کردم.
    اربـاب یقه ی آراز را گرفت و بلند کرد و به دیوار چسباند. مردی میانسال، به همراه موهایی جو گندمی و سیبیل هایی که جذابیت بسیاری را به او بخشیده بودند؛ چهار شانه بود و نسبت به سنش، قدرت زیادی را به رخ آراز کشیده بود.
    دستم را روی گلویم کشیدم و دوباره سرفه کردم. به آن دو نگاه کردم. اربـاب که یقه ی آراز، در مشتش بود، او را کمی جلو کشید و سپس دوباره به دیوار کوبید و گفت:
    - زورت به ضعیف تر از خودت رسیده؟ دست روی خواهرت بلند می کنی؟
    نگاه تحقیر آمیزی به آراز انداخت و ادامه داد:
    - این قدر نامرد شدی؟ پدرت مثل تو نبود. مرد بود مرد... به زن جماعت کم تر از گل نمی گفت. تو مثلا تربیت پدرتی؟
    آراز با حالت زاری گفت:
    - شما بودین حرف کی رو باور می کردین؟
    - حرف ناموسم رو مرد!
    و سپس آراز را رها کرد. آراز به زانو افتاد و در حالی که به زمین نگاه می کرد، گفت:
    - نمی تونم.
    سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. هر لحظه که به من بیشتر خیره می شد؛ رگه های عصبانیتش در چشم هایش، هویدا تر می شد.
    - نمی تونم خودم رو کنترل کنم وقتی که این دختره ی خر... رو با اون توله سگ تو شکمش ببینم.
    لحظه ای مکث کرد و سپس به سمتم خیز برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    با ترس جیغ زدم و خودم را به عقب کشیدم تا به من نرسد. اربـاب دوباره آراز را گرفت و این دفعه مشتی حواله ی بینی اش کرد. جیغ بلند تری کشیدم و با ترس به آراز که روی زمین خم شده بود و بینی اش را در دست گرفته بود، نگریستم.
    هنوز صدای ساز و دهل به گوش می رسید و اصلا به فضای متشنج بینمان نمی آمد. چه حکمتی است؟ عده ای در حال پایکوبی بودند و تنها چند قدم آن طرف تر، کسی مانند من چند ثانیه با مرگ فاصله داشت ولی باز هم بازگشت به جهنمی که چند ماهی در حال سوختن در آن بود.
    اربـاب به سمت در برگشت و اشاره ای کرد. دست به کمر، سر به زیر، نفس های عمیق می کشید.
    فریده خانوم که او را در عمارت اربـاب دیده بودم؛ داخل شد و به سمت من آمد. با دیدن من رنگ از صورتش پرید و آرام چنگی به گونه اش کشید.
    به نزدیکی ام آمد و زیر کتفم را گرفت و گفت:
    - دختر چه بلایی سرت اومده؟ می تونی کمکم کنی ببرمت تو ماشین؟
    فرصت مخالفت کردن و حتی سوال پرسیدن، نداشتم. چند سرفه کردم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    با صدای اربـاب به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
    - آراز یک روز پشیمون می شی از این رفتاری که این مدت داشتی. من بهت ثابت می کنم که همه، و مهم تر از همه، خود تو، اشتباه بزرگی رو مرتکب شدین.
    و سپس به فریده خانوم اشاره کرد که فریده خانوم مرا بلند کرد. به کمک او روی پایم ایستادم و سپس به سمت در حرکت کردم. در حالی که داشتم از در بیرون می رفتم، به آراز نگاه می کردم. می توانستم غم آن چشم ها را ببینم. بعد از آخرین نگاه، از در بیرون رفتم.
    علی با چشم هایی گریان پشت در، منتظر ایستاده بود. با دیدن من به سمتم آمد و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
    جانی برای حرف زدن نداشتم. به سختی دستم را بر سرش نهادم، در حالی که لبخند دردمندی، روی لبم هایم نقش بسته بود؛ آرام موهایش را نوازش کردم.
    - آسو فکر کردم مردی! خواستم... برم کمک بیارم... اربـاب رو دیدم.
    پس او اربـاب را خبر کرده بود! او یک فرشته ی نجات کوچک، برای زندگی ام بود. خواستم چیزی بگویم که سرفه امانم نداد. علی نگران به من نگاه کرد. اربـاب از خانه بیرون آمد و در را بست. دست علی را گرفت و از من جدایش کرد.
    - پسرجون نگران نباش! می بریمش دکتر و حالش خوب می شه.
    و سپس به فریده خانوم اشاره کرد و فریده خانوم من را روی صندلی ماشین نشاند.

    چند لحظه علی و اربـاب با هم صحبت کردند. سپس اربـاب سوار ماشین شد و با فرمان " حرکت کن " اربـاب، راننده ماشین را به حرکت در آورد. هیچوقت علی را زمان دور شدن، با آن چشم های اشکی که برایم دست تکان می داد؛ فراموش نکردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    ماشین از روستا بیرون رفته بود. تکان های ناشی از جاده ی خراب، امانم را بریده بود؛ اما از شرم و حیا تنها به گزش لبم اکتفا کرده بودم.
    کاملا معذب روی صندلی نشسته بودم. از آن معذب بودم که با بدترین حالت ممکن، در ماشین نشسته بودم. لباس هایم، خاکی و خونی بودند و یقینا صندلی های لوکس ماشین اربـاب را کثیف می کردم.
    بی حال سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به بیرون خیره بودم. هوا، رو به تاریکی می رفت و من نمی دانستم مقصدم کجا خواهد بود.
    به سختی نفس می کشیدم. درد شکمم زیاد بود. چند ساعت در راه بودیم. اربـاب به عقب برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت:
    - حالت خوبه؟
    تظاهر به خوب بودن کردم و آرام گفتم:
    - بله!
    چند لحظه نگاهم کرد. سپس به سر جایش برگشت و به راننده گفت:
    - چقدر دیگه مونده؟
    - شش ساعت دیگه.
    سری تکان داد. به تاریکی خیره شده بودم و فکر می کردم. رابـ ـطه ی خواهر و برادری من و آراز، دیگر به حالت اول بر نمی گشت.
    چه باید می کردم؟ زندگیم پس از این، به همراه یک فرزند، چگونه خواهد گذشت؟ به حتم نمی توانستم به نزد آراز برگردم.
    اصلا، این فرزند از کجا آمد که شد سونامی و زندگی مرا در نوردید؟ لعنت... لبم را گزیدم و دستم را به شکمم کشیدم که آه از نهادم بیرون آمد. چشم هایم را بستم. خدایا... خودت، بهم کمک کن. کم کم چشم هایم بسته شد و در خواب فرو رفتم.
    با تکان های آرامی، چشم هایم را گشودم. هوا در نهایت تیرگی خود فرو رفته بود. چند باری پلک زدم و به فریده خانوم نگاه کردم.
    - دختر خوبی؟
    گیج نگاهش کردم. در ماشین باز شد و اربـاب خم شد و به من نگاه کرد.
    - می تونی تا صبح دووم بیاری؟ صبح زنگ می زنم دکتر بیاد خونه معاینت کنه.
    گمان کردم حالم خوب است و سری به نشانه ی مثبت تکان دادم. اربـاب از جلوی در کنار رفت و به فریده خانوم گفت:
    - فریده خانوم لطفا ببرینش تو خونه!
    - چشم.
    سپس فریده خانوم از در دیگر پیاده شد و به سمت در من آمد؛ با کمکش توانستم از ماشین پیاده شوم.
    تاریک بود و من جایی را نمی دیدم. همراه فریده خانوم رفتم و سپس وارد خانه ای بزرگ شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    خانه ای بزرگ و شیکی بود. دو طبقه داشت. در آن لحظه خستگی و درد، باعث می شد که جان آنالیز کردن خانه را نداشتم.
    فریده خانوم مرا به سمت راه پله ها هدایت کرد. نزدیک پله ها که رسیدیم؛ گفت:
    - خوبی؟ می تونی بیا بالا؟
    - آره خوبم!
    - پس وزنت رو بنداز رو من تا بهت فشار نیاد عزیزم!
    سرم را تکان دادم و به همراه هم از پله ها آرام آرام، بالا رفتیم. پله ها زیاد بودند و من خسته! توان بالا رفتن نداشتم. بعد از یک پله بالا رفتن، کمی استراحت می کردم. به شدت کمر و دلم درد می کرد و این باعث می شد تا نفسم بیاید و نتوانم راحت از پله ها بالا بروم.
    به وسط پله ها که رسیدیم، نفس نفس می زدم. خانه تاریک بود. به آخر پله ها نگاه کردم تا ببینم چقدر مانده است. بالای پله ها هیبت پسری چهار شانه و قد بلند به چشم می خورد.
    تیرراس نگاهش من بودم. چند لحظه به او خیره شدم. او که بود؟
    سرم را پایین انداختم و روسری خاکی ام را جلو تر کشیدم. به همراه فریده خانوم بالا رفتم.
    در تمام مدت، سنگینی نگاهش را بر رویم حس می کردم. دوباره به او نگاه کردم. حال به او، نزدیک تر از قبل شده بودم. تی شرت بسکتبالی مشکی و گشادی را تنش کرده بود و شلوارکی مشکی تا زیر زانو اش پوشیده بود. در تاریکی هیکل تنومندش کاملا در چشم بود.
    چشم از او گرفتم. وقتی به او رسیدیم؛ فریده خانوم سریع سر به زیر انداخت و گفت:
    - سلام آقا شب به خیر.
    پسر سری تکان داد و گفت:
    - شب توام به خیر...
    و تمام مدت با تعجب به من خیره شده بود. فریده خانوم با گفتن " با اجازه " مرا به سمتی هدایت کرد.
    به داخل اتاقی کوچک و ساده با تختی یک نفره رفتیم. فریده خانوم مرا به سمت تخت برد و گفت:
    - همین جا بخواب؛ تا صبح دکتر بیاد اگه چیزی خواستی من رو صدا کن.
    نگاهی به ملافه و لحاف سفید کردم. با تردید گفتم:
    - اما کثیف می شه!
    - اشکال نداره می شوریمش بخواب!
    مرا روی تخت نشاند و لحاف را کنار زد و مرا بر روی تخت خواب، خواباند؛ لحاف را رویم انداخت و سپس از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    چشم هایم تازه گرم شده بود و نمی دانستم چه مدتی گذشت که در زیر شکمم درد زیادی را حس کردم.
    چشم هایم را سریع باز کردم و جیغ بلندی کشیدم.
    لاحاف را کنار زدم و خواستم بلند شوم که نتوانستم و بر زمین افتادم. از درد جیغ بلند تری کشیدم؛ سرم را از تنهایی و درد روی زمین گذاشتم و از ته دل زار زدم.
    در باز شد و پسری که بالای راه پله دیده بودم؛ داخل شد. شوکه به سمتم آمد و کنارم نشست و با عجله گفت:
    - چیشده؟ بچت داره به دنیا میاد؟
    با درد زار زدم. نمی دانستم باید چه چیزی در جوابش بگویم. تنها با صدای بلند از درد گریه می کردم.
    همان لحظه فریده خانوم و اربـاب، بالا رسیدند.
    اربـاب که رسید؛ گفت:
    - چیشده؟
    پسر بلند شد و گفت:
    - فکر می کنم بچش داره به دنیا میاد.
    - سریع برو بیرون زنگ بزن به سعید، بیاد اینجا!
    پسر کلافه از اتاق بیرون رفت و بعد چند لحظه، پشت در دیدمش که موبایل را روی گوشش گرفته بود. کلافه به این طرف و آن طرف می رفت.
    درد امانم را بریده بود. پسر به داخل آمد و گفت:
    - بابا چند بار زنگ زدم اما برنداشت. حالا چیکار کنیم؟
    اربـاب کلافه نگاه کرد و به فریده خانوم گفت:
    - بلندش کنیم تا ببریمش بیمارستان.
    همان لحظه پسر بیرون رفت. فریده خانوم سعی کرد مرا بلند کند؛ اما چون من این دفعه نمی توانستم به او کمک کنم، نتوانست مرا از زمین بلند کند.
    اربـاب کلافه به فریده خانوم گفت:
    - زود باش فریده خانوم... زود باش!
    - نمی تونم زانکو خان، سنگینه!
    همان لحظه پسر با شلواری ورزشی و پیرهن مردانه دکمه ای که دکمه هایش را نبسته بود، به سمتم آمد.
    از درد فقط زار می زدم و گریه می کردم. آنقدر دردم زیاد بود که حس می کردم چیزی تا مردنم نمانده است.
    پسر، اربـاب را هل داد و کنارم نشست. دستش را زیر زانوانم برد و دست دیگرش را پشت کمرم انداخت و مرا بر روی دست بلند کرد و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    صدای اربـاب آمد.
    - دیاکو... داری چه غلطی می کنی؟ اون دختر نامحرم توئه!
    دیاکو در حالی که مرا به سمت پله ها می برد؛ گفت:
    - بابا تو رو خدا بس کن جانماز آب کشیدنت رو! اگه دیر بجنبیم خودش و بچش می میرن... تو به فکر محرم و نامحرمی؟
    پس از مکث کوتاهی از پله ها پایین و به سوی حیاط رفت. دور خودش چرخید و فریاد زد:
    - سلیمون... سلیمون! ماشین رو روشن کن.
    اربـاب به ما رسید و در حالی که نفس نفس می زد، گفت:
    - سلیمون رفته! این سوییچه...
    و سپس ریموت ماشین را زد. قفل در ها باز شدند و اربـاب در عقب ماشین را باز کرد و به دیاکو گفت:
    - بزارش رو صندلی...
    دیاکو با احتیاط مرا روی صندلی عقب نشاند. از درد اشک می ریختم. در عمرم چنین درد وحشتناکی را حس نکرده بودم. سرم را چند دفعه به پشتی صندلی کوباندم تا از جیغ کشیدنم، جلوگیری کنم.
    دیاکو در را بست. سوییچ را از اربـاب گرفت و پشت فرمان ماشین نشست. اربـاب هم سوار ماشین شد و دیاکو ماشین را روشن کرد و ریموت در را زد و پایش را بر روی پدال گاز فشرد.
    با شتاب به سمت در که آرام آرام باز می شد؛ حرکت کرد. اربـاب یک دستش را به داشبورد ماشین زده بود و دست دیگرش را در دستگیره ی بالای پنجره ی ماشین، قفل کرده بود؛ گفت:
    - چه خبرته دیاکو؟ آروم تر! الان به در می خوریم.
    اما دیاکو بدون توجه به سوی در گاز می داد. علاوه بر دردی که در شکمم حس می کردم، ترس هم اضافه شده بود. در، هنوز کاملا باز نشده بود و ما کاملا به آن رسیده بودیم. اربـاب فریاد زد:
    - دیاکو!
    و دیاکو با فاصله ی خیلی کمی ماشین را از بین در رد کرد و سپس فرمان را چرخاند و در راستای کوچه حرکت کرد. اربـاب نفس آسوده ای کشید و با نگاهی بد، به دیاکو نگریست.
    از شتابی که ماشین داشت، به طرف دیگر صندلی افتادم که جیغ کشیدم و زار زدم:
    - تو رو محض رضای خدا، یکم آروم تر...
    و همانطور که روی صندلی افتاده بودم؛ ماندم. دیاکو از آیینه به من نگاه کرد و به سرعت ماشین افزود. اربـاب که فهمید، گوش دیاکو به آرام رفتن، بدهکار نیست به سویم برگشت و با نگرانی، مرا نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    s.shafii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/29
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    1,085
    امتیاز
    246
    بعد از مدتی ماشین ایستاد. حالت تهوع نیز به خاطر ویراژ های دیاکو، به احوالات بد دیگرم اضافه شده بود. به محض ایستادن ماشین، دیاکو به اربـاب گفت:
    - بابا برو بگو مریض اورژانسیه یه تخت بیارن!
    اربـاب سریع از ماشین بیرون رفت و دیاکو نیز پیاده شد. در عقب را باز کرد و دوباره مرا در آغـ*ـوش کشید و از ماشین در آورد.
    حال، هوا گرگ و میش شده بود و نارنجی هوا، دلگیریش را به من القا می کرد. همه چیز مرا یاد مرگ می انداخت.
    چشم هایم را از درد بستم. دیاکو مرا به سمت ساختمان بیمارستان می برد.
    وارد بیمارستان که شدیم، پرستار مردی با تخت به سویمان آمد و گفت:
    - همینجا بذارش.
    سپس دیاکو، مرا روی تخت خواباند. پرستار زن دیگر، در حالی که همراهمان می آمد؛ گفت:
    - چند ماهشه؟
    دیاکو گیج به اربـاب نگاه کرد. اربـاب جواب داد:
    - نمی دونم!
    پرستار با تعجب گفت:
    -یعنی چی؟
    اربـاب با حرص غرید:
    - یعنی نمی دونم!
    به یک باره تخت چرخ دار ایستاد. مرد پرستار گفت:
    - یعنی چی؟ مگه نبردینش سونو گرافی؟
    - نه جایی بود که امکانش رو نداشت.
    مرد رو به پرستار زن گفت:
    - پس نمی تونیم ببریمش اتاق عمل! باید اول ببریمش سونوگرافی تا بفهمیم بچش چند ماهشه و شکل قرارگیریش چجوریه.
    پرستار زن سری تکان داد. دیاکو بین بحثشان پرید و گفت:
    - چی می گید؟ تا اون موقع این دختر باید درد بکشه؟
    زن جواب داد:
    - آره چند نفری باید تو نوبت باشن!
    - اما وضع این دختر، اضطراریه!
    مرد پرستار گفت:
    - به خاطر همون میشه خارج نوبت ببریمش.
    و سپس تخت را به حرکت در آوردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا