- عضویت
- 2019/08/29
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 1,085
- امتیاز
- 246
دستم را روی دهانم قرار دادم و با ناباوری به صحنه ی رو به رویم نگاه می کردم. توماژ با آن لباس محلی دامادی، به شدت خوشتیپ شده بود.
به عروس که روی اسب نشسته بود و روی سرش روسری بزرگی به رنگ قرمز انداخته بودند؛ خیره شدم. او صاحب هیچ یک از موقعیت هایی که حال داشت، نبود. همه چیز سرجایش بود؛ حتی توماژ! فقط من به جای عروس نبودم.
اون جایگاه متعلق به من بود. هیچ چیز از آنِ آن دخترک اسب سوار نبود. چگونه توانسته بود خانه اش را بر روی ویرانه های خانه ی آرزو های من بسازد؟!
نفهمیدم چه موقع اشک هایم شروع به باریدن کرده بود. دستم را بر روی سـ*ـینه ام گذاشتم و آرام به سـ*ـینه ام ضربه زدم. چند بار آن کار را تکرار کردم و سوگواری ام را کامل کردم.
باید عشقی را که نسبت به توماژ داشتم، دفن می کردم؛ اما چگونه؟
من سال ها با نام توماژ زندگی کرده بودم. نمی توانستم این اتفاقات را هضم کنم.
به تمام آن اتفاقات پشت کردم و روی زمین نشستم و به دیوار پشت بام، تکیه دادم.
آرام و بی صدا اشک می ریختم. علی نگران کنارم نشست و گفت:
- خوبی آسو؟
اشک هایم را پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. به سویش چرخیدم و گفتم:
- من الان باید برم پایین، اگه آراز بیاد و من رو این جا ببینه، می کشتم.
سرش را تکان داد و گفت:
- پس زود تر برو تا نیومده.
سرم را تکان دادم و به سمت نردبان رفتم و آرام آرام از پله ها پایین رفتم. به خاطر شکمم این کار بسیار سخت بود و نفس گیر شده بود.
روی پله ی آخر بودم که در یک آن، موهایم توسط کسی به چنگ کشیده شد و مرا به عقب کشید و بر زمین زد.
درد بی پایانی را در کمرم احساس کردم. از درد به خودم پیچیدم. آراز را بالای سرم دیدم. نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. مرگم حتمی بود!
آراز لگدی به کمرم زد و گفت:
- کثافت کاریت رو کردی و حالا رفته بودی عروسی توماژ رو ببینی؟ خوشحالی که آبروم رو بردی؟ راضی شدی؟
دستم را به قسمتی که لگد زده بود گرفتم و از درد نالیدم.
به عروس که روی اسب نشسته بود و روی سرش روسری بزرگی به رنگ قرمز انداخته بودند؛ خیره شدم. او صاحب هیچ یک از موقعیت هایی که حال داشت، نبود. همه چیز سرجایش بود؛ حتی توماژ! فقط من به جای عروس نبودم.
اون جایگاه متعلق به من بود. هیچ چیز از آنِ آن دخترک اسب سوار نبود. چگونه توانسته بود خانه اش را بر روی ویرانه های خانه ی آرزو های من بسازد؟!
نفهمیدم چه موقع اشک هایم شروع به باریدن کرده بود. دستم را بر روی سـ*ـینه ام گذاشتم و آرام به سـ*ـینه ام ضربه زدم. چند بار آن کار را تکرار کردم و سوگواری ام را کامل کردم.
باید عشقی را که نسبت به توماژ داشتم، دفن می کردم؛ اما چگونه؟
من سال ها با نام توماژ زندگی کرده بودم. نمی توانستم این اتفاقات را هضم کنم.
به تمام آن اتفاقات پشت کردم و روی زمین نشستم و به دیوار پشت بام، تکیه دادم.
آرام و بی صدا اشک می ریختم. علی نگران کنارم نشست و گفت:
- خوبی آسو؟
اشک هایم را پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. به سویش چرخیدم و گفتم:
- من الان باید برم پایین، اگه آراز بیاد و من رو این جا ببینه، می کشتم.
سرش را تکان داد و گفت:
- پس زود تر برو تا نیومده.
سرم را تکان دادم و به سمت نردبان رفتم و آرام آرام از پله ها پایین رفتم. به خاطر شکمم این کار بسیار سخت بود و نفس گیر شده بود.
روی پله ی آخر بودم که در یک آن، موهایم توسط کسی به چنگ کشیده شد و مرا به عقب کشید و بر زمین زد.
درد بی پایانی را در کمرم احساس کردم. از درد به خودم پیچیدم. آراز را بالای سرم دیدم. نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. مرگم حتمی بود!
آراز لگدی به کمرم زد و گفت:
- کثافت کاریت رو کردی و حالا رفته بودی عروسی توماژ رو ببینی؟ خوشحالی که آبروم رو بردی؟ راضی شدی؟
دستم را به قسمتی که لگد زده بود گرفتم و از درد نالیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: