رمان در خیال خورشید | *سانی* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*LARISA*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/24
ارسالی ها
1,053
امتیاز واکنش
5,197
امتیاز
658
محل سکونت
Wonderland :)
سرم را محکم میان دست فشردم. مو‌های بلندم، از روی کمرم سُر خوردند و روی شانه‌ام افتادند.
-من دیگه کسی رو ندارم که بخوام به عشقش زندگی کنم. اگه همین الان بمیرم، هیچکس نمی‌فهمه، هیچکس اهمیت نمی‌ده.
همانطور که سعی می‌کردم خشم نهفته در صدایم را همچنان پنهان کنم، گفتم:
-می‌دونی چی از همه دردناک‌تره دکتر؟ این احساس تنهایی! اینکه بود و نبود من یه معنی میده! اینکه اگه یه زمانی بمیرم، کسی متوجه نمیشه؛ هیچکس ناراحت نمیشه! اگه من بمیرم، کسی نیست که بگه من عشقم‌ رو از دست دادم.
دستانم را مشت کردم و محکم فشردم. آنقدر محکم که مچ دستانم به سفیدی می‌زد.
-بعضی وقت‌ها از آدم‌ها متنفر میشم؛ چون توی این دنیای بزرگ حتی یه نفرشون به من تعلق نداره. همشون مثل پدرم می‌مونن! همشون دروغگو‌ و ترسو‌‌اند.
انگشتر فیروزه‌ای ظریفش را چرخی داد و نگاهش را به پایین دوخت.
-از آدم‌ها متنفرم! هیچکس حتی سعی نکرد به جای ترحم و قضاوت‌های بی‌جا، دستم رو بگیره و کمکم کنه!
-دخترم این رو بدونید که همه‌ی آدم‌ها مثل هم نیستن و همشون سزاوار نفرت نیستن.
درحالی که تلاش می‌کرد دو تیله‌ی آسمانی‌اش را در چشمان قهوه‌ای من بدوزد، ادامه داد:
-شما گفتید که از قضاوت بی‌زارید؛ اما الان خودتون دارید همه‌ی آدم‌ها‌رو با یک چشم نگاه می‌کنین و اون‌ها رو قضاوت می‌کنید؛ این اصلا صحیح نیست.
ابرو‌های کمانی‌ام را در‌هم کشیدم و رویم را با نفرت برگرداندم. آن همه خشم و نفرتی که درونم موج می‌زد، بعید و کاملا بی‌سابقه بود.
-ما آدم‌ها موجودات نفرت‌انگیزی هستیم! وقتی یه اتفاق بدی برای همنوع خودمون میفته، به جای اینکه دستش رو بگیریم و کمکش کنیم، یه گوشه می‌ایستیم و فقط ترحم می‌کنیم.
تنم گر گرفته بود و آتش خشم بی‌رحمانه در رگ‌هایم جولان می‌داد.
-ما حتی بدون اینکه بدونیم بقیه دارن با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنن، بدون اینکه بدونیم چقدر دارن سختی می‌کشن، فقط پشت سرشون حرف می‌زنیم.
-قبول دارم؛ اما...
-اما نداره دکتر. یک نفر از آدم‌ها بجای دست برداشتن از قضاوت و ترحم نیومد دست من رو بگیره و کمکم کنه. همشون فقط ایستادن و جون دادن من رو تماشا کردن!
برای قانع کردنم مصمم بود و روی گفته‌هایش پافشاری می‌کرد. سعی می‌کرد منطقی و از راه درست، بدون سرزنش، دعوا یا داد و فریاد، نادرستی عقایدم را به من بفهماند و دروازه‌ی حقیقت را به رویم بگشاید؛ کاری که خیلی‌ها با طریقه‌ی آن آشنا نبودند. دکتر محمودی دقیقا همان کسی بود که من همیشه در زندگی کم داشتم: یک راهنما‌ی خوب! دکتر محمودی فردی آرام بود و این آرامش را به زیرکانه‌ترین و بهترین نحو نیز، به من منتقل می‌کرد.
-توی این دنیا، حدود هشت میلیارد آدم زندگی می‌کنه. توی ایران‌هم حدود هشتاد میلیون نفر؛ فکرش رو کنید!

لب‌های باریک و بی‌رنگش را برای مدت کوتاهی روی هم فشرد.
- پس با صرف نظر کردن از بقیه‌ی‌ مردم این سیاره، نباید انتظار داشته باشیم که همه‌ی این هشتاد میلیون نفر افراد خوبی باشن.
مقداری از محتویات فنجان روی میزش را که نوشته‌های بزرگ انگلیسی، روی آن خودنمایی می‌کردند نوشید.
- در بین این هشتاد میلیون نفر، خیانتکار، طمعکار، دروغگو و کسانی که از انسانیت، فقط راه رفتن روی دوپا رو یاد گرفتن وجود داره.
انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تاکید دوبار تکان داد.
-اما افراد خوبی‌هم وجود دارن؛ دقیقا همونقدرکه توی جهان بدی وجود داره، خوبی‌هم هست!
دستانش را روی میز سفید چوبی‌اش قرار داد و کمی خود را جلو کشید.
قاطعانه گفت:
-قبول دارم که گاهی اونقدر بدی می‌بینیم و درد می‌کشیم که یادمون میره خوبی‌ و خوشبختی‌هم وجود داره؛ اما لطفا هیچوقت فراموش نکنید که...
آرنج راستش را روی میز گذاشت و دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد؛ با لبخندی معنا‌دار، به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
- از لحظه‌ی تولد این جهان، خوبی و بدی مثل تاریکی و روشنایی، باهم در نبرد هستن. نبردی که هیچ برنده و بازنده و... هیچ پایانی نداره!
انگشتان استخوانی دست چپش را که همان انگشتر ظریف فیروزه‌ای رنگ روی آن خودنمایی می‌کرد، لا‌به‌لای مو‌هایش کشید. مو‌هایی همچون مزرعه‌ای از گندم!
-خوبی بدون بدی معنایی نداره؛ همونطور که روشنایی بدون تاریکی مفهومی نداره. اگه اراده کنید، می‌تونید در قلب تاریکی، روشنایی رو به وجود بیارید و در اعماق دریا‌های پستی، مروارید خوبی پیدا کنید.
از جایش برخاست و پرده‌ی حریر آبی رنگ را، از پنجره‌ی کوچک اتاق کنار زد.
- اگه در جهان ما‌هم بدی نباشه، ما هیچوقت به خوبی پی نمی‌بریم. ما نمی‌تونیم که همه‌ی این دنیا رو مجبور کنیم که خوب باشن؛ فقط باید سعی کنیم که وجود خودمون رو، روشن نگه داریم.
لحظه‌ای آسمان، از بند ابر‌های سیاه پاییز رها شد و خورشید، با غرور در آن نور افشانی کرد. لبخندی عریض روی لب نشاند. با اینکه لب‌هایش بسیار باریک و بی‌رنگ بودند؛ اما لبخند رویشان زیبایی و جذابیتی غیرقابل وصف داشت.
- اون موقع، نور قلب ما، مارو به سمت انسان‌های خوب هدایت می‌کنه.
تمام مدت با دقت به حرف‌هایش گوش می‌دادم؛ چقدر زیبا صحبت می‌کرد؛ گویا او از جای دیگری الهام می‌گرفت؛ این دکتر هر‌که بود، اهل دنیایی متفاوت بود و خالصانه من را درک می‌کرد.
چندبار دهانم را مانند ماهی باز و بسته کردم؛ اما واقعا هیچ جمله‌ای برای رد کردن گفته‌هایش به ذهنم نرسید. نمی‌توانستم منکر حقیقی بودن تمام حرف‌هایی که از میان آن لب‌های باریک خارج می‌شدند، شوم؛ پس فقط سرم را پایین انداختم و سعی کردم تک به تک کلماتی که از دهانش خارج شده بود را، بر روی دیواره‌های ذهنم حکاکی کنم.
حدودا پنج دقیقه را در سکوت گذراندیم. من به تابلو‌های شعر نگاه می‌کردم و او منتظر به من خیره شده بود. آن اتاق آبی-سفید، هر‌لحظه بیشتر در حال تنگ شدن بود؛ حقیقت اصلی که هنوز از فاش کردنش می‌ترسیدم فضا را تنگ و نفس‌گیر جلوه می‌داد و اتاق روشن دکتر را تاریک می‌کرد. حقیقت وجود او! حقیقت آریا!
از جایش برخاست. سر‌انجام، لب‌هایم را با زبان تَر کردم.
-دکتر، این‌ها همه مقدمه‌ای بود تا بتونم راجب مشکل اصلیم، بهتر براتون صحبت کنم.
نبضم بالا گرفت و طولی نکشید که عرق سرد روی پیشانی بلندم و کف دستانم نشست. سخت‌ترین قسمت ماجرا، هنوز باقی مانده بود. احساس می‌کردم که قرار است قلبم را بالا بیاورم. نفس‌هایم تند شده بودند و اضطراب، بی‌رحمانه بر دلم شلاق می‌زد. زبانم را برای دومین‌بار روی کویر لب‌هایم کشیدم.
-من برای فرار از تنهایی که برای سنم زیادی بود، به یه دروغ پناه بردم. من یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم!
تمام مدت سعی می‌کردم نگاهم را بدزدم.
- به آریا پناه بردم.
نامش به تنهایی، مهر سکوت را زد و مانع ادامه دادنم شد.
یک تای ابروی کم پشتش را بالا فرستاد و کنجکاوانه پرسید:
-آریا؟ می‌تونم بپرسم آریا کیه؟
لبخندی محو لب‌هایم را کمی به سمت راست متمایل کرد؛ البته اگر می‌شد نامش را لبخند گذاشت.
-همون ستاره‌ی کوچیک شب‌های تنهاییم. کسی که شونه‌هاش رو بدون هیچ توقع و چشم داشتی، برای گریه کردن بهم قرض می‌داد.
طعمی شور را در دهانم احساس کردم. کی اشک‌هایم سرسره تشکیل داده بودند؟ با سرعت، دستی به چشمانم کشیدم که مبادا آن مروارید‌های جاری از چشمانم را ببیند؛ اما دیر شده بود! از اینکه جلوی دیگران گریه کنم، متنفر بودم! بی‌شک گمان می‌کرد که من چقدر دختر ضعیف و بیچاره‌ای هستم. به بالا نگاه می‌کردم تا مانع جاری شدن بیشتر اشک‌هایم شوم.
-گریه می‌کردم و می‌گفتم: آدم‌ها اذیتم می‌کنن؛ آریا‌هم اشک‌هام رو پاک می‌کرد و می‌گفت:«آدم‌ها لیاقت تورو ندارن و تا وقتی که من هستم هیچکس نمی‌تونه بهت آسیب برسونه!»
بغض ناشیانه‌تر به گلویم ناخن کشید. اسید کلمات گلویم را می‌سوزاند. حقیقت واقعا تلخ بود! حقیقت...، زشت بود!
-با تک تک حرف‌ها و رفتار‌هاش، قلبم رو گول می‌زد و ذهنم رو وادار می‌کرد که باور کنم منم تنها نیستم!
آهی عمیق کشیدم. دهانم گس شده بود و زبانم مدام به سقف دهانم می‌چسبید. فکر کنم متوجه این موضوع شد که از جیب کتش، شکلاتی بیرون آورد و تعارف کرد. شکلات را از دستش گرفتم و تشکر زیرلبی کردم.
به دیوار پشت سرش تکیه زد و وزنش را روی یک پا انداخت.
به گونه‌ای که خود نیز می‌توانستم بیچارگی‌ام را حس و لمس کنم گفتم:
-داستان همین بود آقای دکتر محمودی. اینکه من چطور از تنهایی، به یه دوست خیالی، به آریایی که اصلا وجود نداره پناه بردم؛ اینکه چطور یه سایه، به خورشید زندگی من تبدیل شد.
تکیه‌اش را از دیوار گرفت و صاف سر جایش ایستاد. دست راستش را در جیب کت خوش دوختش فرو برد و درحالی که دست چپش را به نشانه‌ی تفکر به چانه‌اش تکیه داده بود، تمام سعیش را به کار گرفت تا از صحت حرف‌هایم مطمئن شود.
-یعنی آریا، دوست خیالی شما‌ست؟
آب بینی‌ام را بالا کشیدم و سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم؛ با لحنی که به راحتی می‌شد افسوس و حسرت را در آن تشخیص داد، نالیدم:
-متاسفانه بله! دیگه خسته شدم دکتر! از اینکه مثل یه احمق خودم رو گول بزنم خسته شدم؛ می‌خوام آریا رو فراموش کنم.
طره‌ای از موهایم را پشت گوش فرستادم.
دکتر دست به کمر سرش را پایین انداخته بود و با چهره‌ای جمع شده از ناراحتی، به حرف‌هایم گوش می‌داد.
- پس منم فرار کردم. از دنیای واقعی که برای یه دختر بچه‌ی ده ساله زیادی بی‌رحم بود، فرار کردم و به دنیای شیرین آریا پناه بردم. آریایی که وقتی کنارشم مهم نیست کی‌ام یا چی‌ام؛ آریایی که می‌تونم باهاش راجب همه چیز صحبت کنم.
چانه‌ام به شدت می‌لرزید و همین امر بیشتر به اشک‌هایم دامن می‌زد. میان شهربازی اشک‌هایم لبخند محزونی زدم. مطمئنا، چهره‌ام به طرز فجیعی ترحم برانگیز شده بود. بینی، گونه‌ها و چشم‌هایم قرمز شده بودند و مژه‌های بلند و صافم به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهم را روی کاشی‌های سفید و تمیز اتاق متمرکز کردم. آنقدر شفاف بودند که می‌توانستم تصویر خودم را رویشان مشاهده کنم.
-فکر می‌کنید من دیوونم نه؟ وقتی حتی به بهترین دوستم‌هم راجب آریا گفتم فکر کرد دیوونه شدم!
ابرو‌هایش را در هم کشید و با لحنی سرشار از دلخوری گفت:

-این چه حرفیه؟! معلومه که نه دخترم! شما فقط به کمک نیاز دارید. دیگه‌هم از این حرف‌ها نشنوم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    جعبه‌ی صورتی-گل‌گلی دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
    آرام عینک ته استکانی‌اش را پایین کشید و پلک‌هایش را ماساژ کوتاهی داد.
    نگاهی سریع به ساعت نقره‌ای رنگ دور مچش کرد.
    -می‌خوام جلسات بعدی، بیشتر برام راجب خانوادتون صحبت کنید.
    شالم را روی سر مرتب کردم و دستی به چشمان اشک‌آلودم کشیدم؛ دوست نداشتم شخص دیگری من را گریان ببیند. هرچند آن حاله‌ی قرمز رنگ محو، به آسانی از چشمانم دست نمی‌کشید و ورم بینی‌ام، به راحتی از بین نمی‌رفت.
    زیرلب، خداحافظی گفتم و تشکر کوتاهی کردم. به قصد خروج، به طرف درب اتاق حرکت کردم.
    -خانم ستوده.
    سرجایم ایستادم و قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید، دستم را به نشانی سکوت بالا بردم.
    -همون ستاره کافیه!
    با چهره‌ای امیدوار، لبخند به رویم پاشید. لبخندی خاص که نمی‌دانستم چطور باید معنایش کنم.
    -ستاره تو دختر قوی هستی و مطمئن باش که از پس همه‌ی این مشکلات برمیای!

    دور گردون گر دو روزی بر مراد ما مرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
    تنها به یک لبخند اکتفا کردم. لبخندی درست به پرمحتوایی همان یک بیت شعر حافظ. شعری که بارها آن را شنیده بودم؛ اما آن دفعه به گوشم خوش آمده بود.
    ***
    «حق با او بود و روز‌های خوبی‌هم انتظارم را می‌کشیدند؛ روز‌هایی که هرچند دیر ولی بلاخره به من فهماندند که قهوه‌ی تلخ راهم می‌توان با اضافه کردن چند قاشق شکر شیرین کرد.
    -ستاره!
    -جانم آسمان.
    -داری چکار می‌کنی؟
    به سرعت دفتر را می‌بندم و پیش از آنکه او وارد اتاق شود، آن را زیر صفحه کلید کامپیوتر پنهان می‌کنم.
    -هیچی!»
    سایه‌ی پاهایش را زیر درب اتاق مشاهده می‌کنم؛ داخل نمی‌آید؛ تنها چند لحظه همانجا بی‌حرکت می‌ایستد و سپس آهسته دور می‌شود.
    نفس آسوده‌ای می‌کشم و دوباره قلم به دست می‌گیرم.
    -از دست تو آسمان!

    ***
    تمام مدت به حرف‌های دکتر محمودی فکر می‌کردم. آن مرد فوق العاده! کسی که از جدی و بداخلاق بودنش زیاد شنیده بودم؛ اما به طرز ویژه‌ای با من مهربان رفتار می‌کرد. آن دکتر بلند قد با صورتی اسخوانی و چشمانی به زلالی آب دریا! به آن اتاق سرتاسر سفید و پر شده با وسایل آبی و شعر‌‌های کهن که به اجبار پایم به آن باز شده بود فکر می‌کردم؛ به همه چیز فکر می‌کردم؛ من فقط یا فکر می‌کردم یا اما و اگر و شاید‌ها را در چای ذهن حل می‌کردم.
    گاهی می‌گفتم که چه می‌شد اگر می‌توانستم که یک تیر، خلاص تک به تک آن افکار کنم؟! یک چیز را اما خوب می‌دانستم و آن‌هم این بود که من خالق آریا بودم؛اما چرا؟ شاید برای شما هم سوال باشد که چگونه امکان داشت که یک دختر بالغ، مانند کودکی خردسال دوستی خیالی داشته باشد؟ اصلا چطور شد که آریا وارد زندگی من شد؟ آن دوست مهربان که تنهایی‌هایم را بی معنی می‌کرد که بود؟ به راستی که خودم پاسخ تک به تک آن سوالات را می‌دانستم؛ اما انکار می‌کردم و خود را به بی‌خبری می‌زدم. من دختری بودم تنها که در دنیایی که با آریا برای خودش ساخته بود، غرق شده بود و از بازگشت به دنیای حقیقی می‌ترسید.
    آنقدر خیابان‌های ذهنم مزدحم شده بودند که اصلا نفهمیدم چگونه دل را به بزرگترین دریاچه‌ی جهان زدم.
    وقتی به خود آمدم، کوله و بوت‌هایم را گوشه‌ای رها کرده و پا‌هایم را به دستان سردِ نوازشگر ماسه‌های خیس سپرده بودم. باد زوزه می‌کشید و خاموشی اطرافم را ترسناک جلوه می‌داد. ساحل، کاملا خلوت بود و بجز من و خانواده‌ای که بسیار دورتر ایستاده بودند، کسی آنجا نبود. سرمای آب، کم‌کم داشت پاهایم را در خلسه فرو می‌برد.
    خیره شدم به خورشید که در آستانه‌ی سقوط در آب بود. آسمان ترکیبی از رنگ‌های نارنجی، آبی پررنگ و صورتی شده بود. موج‌ها، پی‌در‌پی در ساحل لنگر می‌انداختند. سنگینی امواج باعث می‌شد که آب، به صورت مایعی سفید رنگ و کف آلود به ساحل برسد. ماهی‌های کوچک، به ساز موج‌ها می‌رقصیدند. لب زدم:
    -آه! غروب خورشید!
    - قشنگه مگه نه؟
    با تعجب به طرف صاحب صدا بازگشتم که ناگهان، با دو جفت چشم عسلی برخورد کردم. پسری جوان، تقریبا همسن و سال‌های خودم، کنارم ایستاده بود و با لبخندی محو تماشایم می‌کرد. به طور نامحسوس چند قدم از او فاصله گرفتم و سرم را پایین انداختم. همچنان مشغول تماشایم بود؛ سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم. چند قدم دیگر فاصله گرفتم؛ اما آن‌دفعه کاملا مشهود! حس می‌کردم که نگاهش رنگ تمسخر به خود گرفته باشد.

    -پس به نظرت غروب خورشید قشنگ نیست؟ می‌دونی، انعکاس آسمون نارنجی روی آب!
    چه اصراری به بازکردن سر صحبت با من داشت؟! چه اصراری داشت که اعتراف کنم غروب خورشید برایم خوشایند نبود؛ بلکه یادآور خورشید مرده سرنوشت خودم می‌شد.

    -قشنگ؟ فکر کنم معنی قشنگ رو اشتباه فهمیده باشید.
    به آسمان اشاره کردم.
    - درواقع این صحنه... ترسناکه! خورشید توی آب غرق میشه و همه‌جا‌رو با خودش به تاریکی می‌بره.
    رویم را برگرداندم و زیرلب ادامه دادم:

    -درست هم‌رنگ دنیای من!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    خنده‌ی کوتاهی که کرد، باعث شد دوباره با کنجکاوی رویم را سمتش برگردانم. سرش را به عقب انداخته بود و می‌خندید. وقتی چهره‌ی همچون علامت سوال من را دید، سرفه مصلحتی کرد و خنده‌اش را قورت داد.
    - چرا اینقد منفی فکر می‌کنی؟ خورشید فردا دوباره طلوع می‌کنه. تو همیشه امید داری که خورشید بعد از هر غروب، طلوعی‌هم داره و دقیقا همین امید به طلوعی دوباره قشنگه!
    در دل با خود گفتم که فکر نکنم خورشید من دومرتبه طلوع کند.
    دو قدم به جلو برداشت که باعث شد موج کوچکی از آب، به سمت پاهایش هجوم بیاورد.
    -تاحالا به این فکر کردی که اگه یه روزی خورشید بمیره، چه اتفاقی می‌افته؟ هوم؟

    از من جواب می‌خواست؟ از منی که در حضور افراد غریبه حتی قادر به زبان آوردن یک کلمه نیز نبودم. زیر نگاه منتظرش هرلحظه بیشتر ذوب می‌شدم.
    لحظه‌ای آسمان را بدون خورشید تصور کردم. وحشتناک بود؛ درست مثل زندگی بدون خورشید من!
    -خب، اگه خورشید بمیره همه‌جا تاریک میشه و روشنایی دیگه معنایی نداره.

    -اگه خورشید بمیره همه‌چیز تموم میشه!
    نفس عمیقی کشید؛ این را از محکم بالا و پایین شدن قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش فهمیدم.
    دو قدم دیگر به جلو برداشت. دستانش را پشت سر حلقه کرد و با لحنی بیخیال ادامه داد.
    -هر‌چیزی که فکرش رو بکنی، از بین میره. کل سیاره زمین محو میشه. همه چیز جوری نابود میشه که انگار قبلا حتی وجود هم نداشته و فقط...، یه سیاهی نامحدود از پوچی باقی می‌مونه.
    احساس کردم وزن گلویم دو برابر شد؛ انگار تکه سنگی، روزنه‌ی گلویم را بسته بود. از طرفی لحن خونسرد و بیخیالش حالم را بد‌تر کرد. به گونه‌ای صحبت می‌کرد که انگار مرگ خورشید، همچین اتقاق مهمی نبود. به نظر می‌رسید که تا به حال مرگ خورشید را در زندگی‌اش تجربه نکرده بود.
    اخم‌هایم را درهم کشیدم.
    ته خنده‌ای کرد و دستی به مو‌های زیتونی مایل به طلایی‌اش کشید. شک نداشتم که مو‌های خوش‌رنگش، به نرمی پنبه بودند.
    -البته... خورشید حدود پنج میلیاد سال دیگه از بین میره و برای نگرانی هنوز خیلی زوده.
    من دستانم را زیربغل پنهان کرده بودم و به صدف‌های کوچکی که با هر بار عقب گرد کردن آب، نمایان می‌شدند نگاه می‌کردم.
    او بی‌توجه به من، چند قدم دیگر جلو برداشت؛ به طوری که آب کاملا مچ پاهایش را پوشش می‌داد.
    رو کرد سمت آب، دستانش را مانند دو بال از یکدیگر باز کرد و سرش را روبه آسمان گرفت. نرم دستانش را مانند دوبال بالا و پایین می‌داد. همچنان با فاصله ایستاده بودم و زیرچشمی آن حرکت عجیبش را دید می‌زدم. به نظر می‌آمد از آن دسته از افراد راحت‌طلب و بیخیال باشد؛ درست مثل پسر بچه‌ها که زمان و مکان برایشان اهمیتی نداشت!
    -دارم پرواز می‌کنم.
    ابرو‌هایم خود‌به‌خود بالا رفتند و با حیرت، بدون اینکه پلک بزنم چند لحظه خیره نگاهش کردم.
    -من که نپرسیدم شما دارید چه‌کار می‌کنید.
    بدون هیچگونه تغییری در حالتش گفت:
    -آره؛ اما نگاهت چیز دیگه‌ای می‌گفت. در‌ضمن! همیشه وقتی پرواز می‌کنم، همه با تعجب بهم نگاه می‌کنن! درست مثل تو! هیچکس حتی نمی‌پرسه که چرا دارم این کارو می‌کنم.
    مکث کوتاهی کرد.
    -همه فقط جوری بهم نگاه می‌کنن که انگار دیوونم!
    چشم‌هایش را باز کرد و نیم نگاهی به من انداخت.
    -درست مثل وقتی که با دوستانم رفتم اسباب بازی‌فروشی. وقتی فهمیدن برای خودم اسباب بازی می‌خرم شروع کردن به خندیدن و مسخره کردن!
    مکث کوتاهی کرد و دستانش را بالای سر متوقف کرد.
    -خب مگه چیه؟! من اسباب بازی دوست دارم.
    سپس با شدت دستانش را پایین آورد.
    ناخودآگاه با شنیدن آن حرف لبخند محزونی روی لب‌هایم نشست. حرف‌هایش زیادی برایم آشنا به نظر می‌رسیدند. حرف‌هایمان از یک جنس بودند: درک نشدن! هیچکس هیچوقت نپرسید که من چرا با آریا حرف می‌زدم. در تمام طول زندگی فقط به یک نفر راجب آریا گفتم: راحیل! او نیز تنها یک واکنش نشان داد. به‌گونه‌ای به من خیره شد که گویا عحیب و غریب بودم و یک جمله به زبان آورد:"تو دیوونه شدی!"
    موهایم را پشت گوش زدم. آن فرفری‌های پرحجم، برای بند شدن پشت گوشم مقاومت می‌کردند. مردد پرسیدم:
    -چرا... پرواز می‌کنید؟
    لبخند کجی روی لب‌هایش نقش بست.
    -چون اینطوری می‌تونم فرار کنم. مثل یه پرنده‌ی آزاد بال ‌بزنم و از همه‌چیز و همه‌کس دور بشم.
    چقدر دلیر بود که احساساتش را بلند به زبان می‌آورد!
    انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد، چشمان عسلی‌اش را هم باز کرد و با شوق وصف‌ناپذیری، من را خطاب قرار داد.
    -می‌خوای امتحان کنی؟
    پس از گذشت پنج سال، هنوز‌هم آن روز را به خاطر دارم؛ اینکه چطور قبول کردم برای اولین بار پرواز را به سبک او تجربه کنم. بهترین خاطره‌ای‌ست که دارم. زمان برد؛ اما متوجه شدم که او نیز مانند من است. ما مثل یک روح تنها، در دو بدن بودیم!»
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    لبخند مکشی که زد، دندان‌های ردیف سفیدش را به نمایش گذاشت. لبخند زیبایی داشت! برای اولین بار مجذوب لبخند فردی شده بودم؛ احساس تازه ای بود! از آن دسته از پسران بور نبود که چهره‌اش دخترانه باشد و در ذوق بزند. بر‌عکس، ته‌ریش طلایی و ابرو‌های پرپشتش، صورتش را مردانه‌تر نشان می‌دادند. هوا درحال تاریک شدن بود و هر‌لحظه زردی چشم‌های او، بیشتر در سیاهی حل می‌شد.
    - دستات رو از هم باز کن، چشم‌هات رو ببند و یه نفس عمیق بگیر؛ درست عین من!
    -حرف نزن و فقط سعی کن زندگی رو با تمام وجودت احساس کنی.
    لبخندی به آن همه ظرافت و حساسیتش زدم و تلاش کردم بدون حرف هر‌کاری را که گفته بود انجام دهم.
    -فقط به صدای زندگی گوش کن!
    باقی افکارم را فقط برای چند دقیقه، در اتاقی کوچک از ذهنم زندانی کردم و با تمام وجود خواستم که معنای حرف‌های آن پسر چشم عسلی را درک کنم. می‌خواستم لحظه‌ای ستاره نباشم؛ می‌خواستم مانند دختری معمولی که زندگی معمولی و بدون دغدغه داشت باشم. می‌خواستم بعد از مدت ها، معنی زنده بودن را دوباره درک کنم.
    باد سردی که می‌وزید لرزه بر اندام ظریفم می‌انداخت؛ سمفونی زیبایی که دریا می‌نواخت، روحم را آرام نوازش می‌کرد؛ صدای نفس‌های عمیقی که می‌کشیدم، در سرم اکو می‌شد و حسی عجیب را در سرتاسر وجودم القا می‌کرد. بوی ماسه‌های خیس و شوری دریا مشامم را پر می‌کرد و صدای ناله‌های مرغ‌های دریایی، در آسمان پخش می‌شد.
    -انگار که...
    -انگار که زنده‌ای!
    خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم که زندگی واقعا چه معنایی می‌داد؛ مگر دنیای واقعی‌هم می توانست آنقدر زیبا به نظر برسد؟

    آن پسر چشم عسلی، با دید دیگری به این زندگی می‌نگریست. او آسمان را به رنگی دیگر و ستاره‌هارا فراتر از نقطه‌هایی درخشان و نورانی می‌دید.
    همانطور که از گوشه‌ی چشم به او نگاه می‌کردم، با آرام ترین لحن –به گونه‌ای که فردی فضول به نظر نرسم- پرسیدم:
    -همیشه میایید اینجا و... پرواز می‌کنید؟
    دستانش را در جیب شلوار جین تنگش فرو برد. درحالی که با انگشتان پا، اشکالی فرضی را روی شن و ماسه‌ها می‌کشید، گفت:
    -میشه گفت فقط وقت‌هایی که ناراحتم میام.
    چه روش عجیبی برای از بین بردن غم خود داشت! کف دستانش را چندبار به هم مالید و اطرافش را نگاهی انداخت؛ گویا می‌خواست آن محل را ترک کند.
    -هوا واقعا بدجوری سرد شد!
    سپس به طرف کفش‌هایش که کمی دور‌تر آنها را رها کرده بود، قدم برداشت.
    بوت‌هایم را پوشیدم و کوله‌ام را روی شانه انداختم.
    -از آشنایی باهات خوشحال شدم و امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم.
    سری به نشانه‌ی احترام تکان دادم.
    -منم همینطور و، ممنون!
    تای ابرویش را بالا انداخت.
    -برای چی؟
    -برای اینکه بال‌هاتون رو برای پرواز بهم قرض دادید.
    و باز هم آن لبخند جذاب!
    -قابلی نداشت.
    نیازی نمی‌دیدم که بگویم ممنون برای اینکه حواسم را از حرف‌های روانشناسم پرت کردید.
    سری به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و آرام آرام دور شد؛ به طوری که از آن قامت بلند و صاف، چیزی بجز نقطه‌ای محو و کوچک در نظرم باقی نماند.
    من هم باز در تنهایی و سکوت، به قصد بازگشت به خانه، حرکت کردم.
    خورشید در دریای آسمان غرق و طبق معمول، پارچه‌ای سیاه سقف زمین شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    پس از مدتی کاوش در جهت پیدا کردن کلید در کوله‌ام، بلاخره موفق به یافتن آن شدم و درب خانه را باز کردم. از تاریکی که یک هفته بود خانه را بلعیده بود، خبری نبود و بوی وسوسه انگیز قرمه سبزی در هوا پیچیده بود. نور لوستر‌های بزرگ آویزان از سقف، چنگ به گلوی تاریکی زده بود؛ خاکستر چوب‌های سوخته که یک هفته بود در شومینه مانده بودند، کاملا تمیز شده بود و چوب‌های تازه‌ای در آتش می‌سوختند. حالا دو قالی شش متری کِرم دستبافت با گل‌های ریز و مبل‌های راحتی بنفش رنگ، بیشتر به چشم می‌آمدند و آن مکان، بیشتر به خانه شباهت پیدا کرده بود. تمام آنها فقط یک معنی داشتند...
    -من برگشتم!
    و آن صدای بانشاط راحیل بود که در خانه طنین انداز می‌شد. دوست گندمی رویم از شیراز بازگشته بود. لبخندی از جنس دلتنگی روی لب‌هایم نشست. دلتنگی برای دوستی قدیمی که آن روز‌ها برایم بد غریبه شده بود.
    به سرعت نزدیک آمد و من را مهمان آغوشش کرد.
    آغوشی واقعی و گرمای تنی واقعی بعد از یک هفته! برای اینکه خود را در حصار دستان ظریفش جا می‌کردم، باید کمی به پایین خم می‌شدم. بینی‌ام را به گردنش چسباندم. بوی عطر شیرین همیشگی‌اش، مشامم را پر کرد. بوی آن عطر شیرین، انگار به دیوار‌های خانه، استحکام، به سقف خانه، قدرت می‌بخشید و به من یادآوری می‌کرد که هنوز دنیای واقعی به آخرین درجه‌ی زشتی خود نرسیده بود.
    -دلم برات تنگ شده بود!
    حلقه‌ی دستانش را محکم کرد و منتظر جواب شد؛ اما تنها جوابی که از من عایدش شد سکوتی سنگین بود.
    راحیل سهرابی، بهترین و می‌توان گفت که تنها دوست واقعی من بود. دختری سرشار از شور و نشاط، محبت و مهربانی و فداکاری! راحیل کسی بود که به خاطر من، به فرصت تحصیل در بهترین دانشگاه تهران پشت پا زد؛ فقط به خاطر اینکه من تنها نمانم.آن دختر سبزه و بانمک، از با ارزش ترین دارایی هایم بود.
    پس از زدن بـ..وسـ..ـه‌ای کوتاه و سرد بر روی گونه‌ی برجسته‌اش، از آغوشش بیرون آمدم. برای تعویض لباس به سمت اتاق رفتم. خانه‌‌ای که پدربزرگم برایم به ارث گذاشته بود، نسبتا بزرگ و دوخوابه بود؛ یکی از اتاق‌ها را به راحیل اختصاص داده بودم؛ او گاهی چند روزی را در خانه من سپری می‌کرد.
    -فکر کردم قراره تا دو روز دیگه شیراز بمونی.
    به چهارچوب طلایی رنگ درب تکیه داد.
    -می‌خواستم غافلگیرت کنم.
    و ناگهان انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد، دستانش را به کمر تکیه داد و مرموز، ابرو بالا انداخت.
    -راستی، بگو ببینم کجا بودی؟ یکم دیر‌تر از حد معمول اومدی خونه.
    لباس‌هایم را که برای بند شدن به چوب لباسی مقاومت می‌کردند، به سختی آویزان کردم. جوابی ندادم! ناامید از رفتار سردم به طرف آشپزخانه رفت و با صدایی گرفته گفت:
    -بیا شام بخوریم. فکر کنم این مدت همش غذای حاضری خوردی.
    ترجیح دادم از گفتن (درواقع این مدت اصلا غذا نخوردم) خودداری و فقط به زدن لبخندی سرد اکتفا کنم.

    گره کوچکی که بین ابروهایش خودنمایی می‌کرد گواه می‌داد که از رفتار سردم دلخور بود.
    صندلی را عقب کشیدم و پشت میز گرد غذاخوری نشستم.
    به بشقابی که جلویم قرار گرفت خیره شدم و لبخندی به ظاهر دل‌انگیزش زدم.
    مقابلم نشست. دستان همیشه گرمش را، محافظ دستم کرد. انگشت شستم را روی ناخن‌های بلند و سوهان خورده‌اش که لاک قرمز رنگی رویشان خودنمایی می‌کرد، کشیدم.
    -می‌دونی که خیلی دوست دارم ستاره!

    نگاه به چشمان خمـار مشکی‌اش دوختم. دیگر قادر به معنی کردن حرف های نهفته درون چشم‌ها نبودم. همه چیز داشت هر لحظه برایم بی معنی‌تر میشد.
    دستم را از حصار دستانش آزاد کردم.
    -بهتره غذامون رو بخوریم.
    با اولین قاشقی که در دهان گذاشتم، اشتهایم دوبرابر شد؛ ته مزه‌ی تلخ لیمو عمانی، من را وادار می‌کرد با میـ*ـل بیشتری غذا بخورم. دست‌پخت راحیل محشر بود! او به آشپزی علاقه‌ی بسیاری داشت؛ درست برعکس من!
    مشغول بازی کردن با غذایش بود. او عاشق قرمه سبزی بود و بی‌میلی‌اش نسبت به آن، کاملا نشان می‌داد که حرف‌هایی برای گفتن دارد و سوال‌هایی منتظر جواب.
    -نگفتی کجا رفته بودی؟
    قاشقی پر، در دهان گذاشتم.
    -امروز دومین جلسه‌ی مشاوره بود؛ ذهنم یکم درگیر حرف‌های دکتر شده بود و اصلا نفهمیدم کی تصمیم گرفتم برم لب ساحل. تا الان اونجا بودم.
    ماجرای آشنایی‌ام را با آن پسرک چشم عسلی، تعریف نکردم؛ در نظرم بی‌اهمیت آمد. هرچند که نمی‌توانستم آشنایی توصیفش کنم درحالی که حتی نامش را هم نپرسیدم. بشقابش را پس زد و چنگی به مو‌های صاف شرابی رنگش که بلندی‌شان تا روی شانه‌هایش می‌رسید، زد.
    راحیل را مثل کف دست می‌شناختم. دلیل بی‌قراری اش بی‌شک این بود که می‌خواست چیزی بگوید که برای آن تردید داشت.
    بلاخره چشمان درشت شب رنگش را در چشمانم قفل کرد و تصمیم به آرام کردن دل ناآرامش گرفت. در دو تیله‌ی خمـار شب رنگش، بی‌قراری موج می‌زد.
    -ببینم...آم...م، به مشاورت راجبِ...
    شمشیری قاطع به جمله‌اش زدم.
    -آره بهش همه‌چیز رو راجب آریا گفتم.
    با پوزخندی که خوب می‌دانست چه معنایی می دهد، ادامه دادم.
    - درضمن، دکتر گفت که من دیوونه نیستم و نیازی هم به مصرف داروهای اعصاب ندارم.
    درنگ کوتاهی کردم و سپس پشت سرهم و بدون هیچ وقفه‌ای ادامه دادم:

    - قرار شد که از این به بعد بیشتر راجب خانوادم حرف بزنم. این هفته کلینیک تعطیله! هفته‌ی دیگه سومین جلسه‌ام برگزار میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    راحیل تنها کسی بود که از وجود آریا آگاه بود. یک روز وقتی داشتم با او صحبت می‌کردم، من را دید و درحالی که حیرت زده و شوکه شده نگاهم می‌کرد، پرسید که چرا داشتم با خود صحبت می کنم و آریا کیست! از اینکه من آنقدر جدی با شخصی که او نمی‌توانست ببیند، حرف
    می‌زدم وحشت زده شده بود!
    زمانی که دیدم چاره‌ای ندارم، همه‌چیز را با او درمیان گذاشتم. آن روز از راحیل جمله ای را شنیدم که هرگز انتظارش را نداشتم. مستقیم در چشمانم زل زد و
    گفت:« دوست خیالی توی این سن؟ تو دیوونه ای! تو باید بری تیمارستان!» در تمام طول زندگی راحیل تنها کسی بود که حس می‌کردم من را درک می‌کرد؛ اما از آن روز آن حس در اعماق قلبم دفن شد! راحیل تمام تلاشش را کرد تا من را راضی کند که با یک مشاور صحبت کنم و در واقع او معرف دکتر محمودی و مشاوران سابقم بود.
    انگار هنوز کمی نگران به نظر می‌رسید. این را از چین کوچکی که بین ابرو‌هایش حک شده بود فهمیدم.
    -ببینم حالت خوبه؟

    چرا مردم سوالی را که جوابش را می‌دانستند می‌پرسیدند؟ چه انتظاری داشتند؟ وقتی می‌دانستند تو در بدترین شرایط به سر می‌بری، وقتی حالت را می‌پرسیدند انتظار چه جوابی داشتند؟ خوبم؟! راحیل که از وضعیت من به خوبی آگاه بود چرا می‌پرسید؟ دوست داشت دروغ تحویلش دهم؟
    به صندلی تکیه دادم و گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم.
    -آره خوبم؛ فقط خسته‌ام.
    دیگر به گفتن دروغ خوب بودنم، عادت کرده بودم.
    پس از خارج شدن این جمله از دهانم، از پشت میز بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم.
    -ممنون خیلی خوشمزه بود. مثل همیشه!
    با صدایی گرفته بدرقه‌ام کرد.
    -نوش جان!
    من و راحیل از ده سالگی بایکدیگر دوستانی صمیمی بودیم. خانه‌ی آنها در مجاورت با خانه‌ی پدربزرگم، خانه‌ام، قرار داشت. او همیشه بهترین دوست برایم بود؛ اما حس
    می‌کردم که او نیز غریبه ای بیش نشده و قلبم با بیرون کردن او، کاملا تهی شده بود.
    خود را با پشت روی تخت دونفره‌ی اتاقم انداختم و زل زدم به سقف ترک خورده‌ی اتاق؛ با وجود اینکه تازه رنگ شده بود، هنوز‌هم ترک‌هایش مشخص بودند؛ اما دیوار‌های خاکستری رنگ اتاق، مانع به چشم آمدنشان می‌شدند. به پهلو دراز کشیدم و یک دستم را زیر سر قرار دادم. ساعت دیواری مستطیل شکل روی دیوار، ده تمام را نشان می‌داد. گاهی حس می‌کردم که دیوار‌ها، صدای تیک تاک ساعت را منعکس می‌کنند. از اینکه دیوار‌های تیره رنگ، روشنایی اتاق را در خود خفه و فضا را کمی تاریک می‌کردند، خشنود می‌شدم. اتاق من، خودش به تنهایی دنیایی دیگر بود؛ دنیایی جدا از دنیای خانه. اتاق من، گاوصندقی بود که اسناد اشک‌ها، غصه‌ها، افکار و صحبت‌هایم را با آریا درخود پنهان می‌کرد. اگر شخصی چشم بسته وارد اتاقم می‌شد، بی‌شک تصور می‌کرد که در گورستان، بالای یک سنگ قبر ایستاده است؛ بوی گلاب و خاک در هوا پیچیده و حجم عظیمی از دلتنگی و سوگ، قفسه سـ*ـینه‌اش را می‌فشارد. اتاق من دقیقا چنان حال و هوایی داشت؛ حال هوایی مزاری که خیلی وقت بود کسی برای شستن آن نیامده بود و هنوز گلبرگ‌های قدیمی و پژمرده‌ی گل‌های نرگس، اطرافش پراکنده بودند. طولی نکشید که صدای باز و بسته شدن در اتاق، به گوشم رسید؛ راحیل روی تخت دراز کشید و همانطور که دستش را تکیه‌گاه سرش کرده بود، موهای فرفری‌ام را از حصار کِش آزاد کرد و نوازش‌وار دست در آنها کشید.
    خیره شدم به گردنبند ظریف نقره که روی پوست سبزه و براقش می‌درخشید.
    -یه روزی می‌رسه که واقعا و از ته دل می‌تونی بگی خوبی؛ یه روزی که خوشحالی و خوشبختی رو واقعا احساس می‌کنی. شک نکن!
    آهسته آهسته، حرکات دورانی انگشتان راحیل لابه‌لای مو‌هایم، چشم‌هایم را گرم و خمـار کرد. عطر شیرینش، اتاق را پر کرده بود. راحیل برای مدت طولانی، پنجه در مو‌هایم چرخاند و چرخاند. زیر لب زمزمه می‌کرد:« همه چیز درست میشه مریدا».*
    با شنیدن آن اسم ناخواسته لبخند مهمان چهره‌ی درهم‌ام شد.
    راحیل‌هم متقابلا لبخند زد. چقدر لبخند زدن گونه‌هایش را برجسته‌ و زیبا‌تر نشان می‌داد!
    -یادته؟
    -آره.
    روز اولی که اورا ملاقات کردم، دوان دوان به سمتم آمد و با ذوق گفت:« وای تو چقدر خوشگلی! عین مریدا می‌مونی؛ پرنسس مورد علاقه‌ی من!»

    بی‌راه نمی‌گفت. پوست بسیار سفید، بینی کوچک، صورت گرد و مهم‌تر از همه، موهای بلند فرفری روشنم که آن زمان به رنگ حنا بودند، چهره‌ام را بسیار به آن شخصیت کارتونی محبوب شبیه می‌کردند. تنها رنگ چشم‌های گردم متفاوت بود و مو‌هایی که به مرور زمان تیره‌تر شده بودند. از آن روز نام من شد مریدا! مریدای راحیل! مریدایی که گاه وقتی هـ*ـوس می‌کرد من را به آن صدا می‌زد.
    درحالی که تا ممکن‌ترین حد، جلوی افتادن پلک‌هایم را روی هم گرفته بودم، گفتم:
    -الان همه چیز عوض شده! دیگه نه من اون دختر معصومی‌ام که مریدا صداش می‌زدی و نه تو اون کسی هستی که من بهترین دوستم می‌دونستمش! دوتامون الان برای هم غریبه‌ایم!
    پیش از آنکه کاملا وارد دنیای خواب شوم و هشیاری‌ام را از دست دهم، سنگینی پتویی را که رویم کشیده شد و سپس صدای به هم خوردن در اتاق را شنیدم. راحیل‌هم به جمع رهگذران پیوست... اما همچنان دستی نیرومند مشغول نوازش موهای مواجم بود. دست کسی که هرگز رهایم نکرد.
    -همه‌چیز درست میشه. من اینجام!
    قطره اشکی از گوشه چشمم سُر خورد. آریا! آریا آنجا بود درست مثل همیشه.
    -اینبار فکر نکنم! اینبار توهم باید بری!
    و بلاخره پرده‌ی سیاهی جلوی دیدم را گرفت.

    * مِریدا: یکی از پرنسس های محبوب دیزنی.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    با نوازش‌های عطر دل‌انگیز چای هِل و گل محمدی از خواب بیدار شدم. غلتی در جا زدم و صورتم را به بالش فشردم؛ عطر شیرین راحیل روی آن به جا مانده بود.
    بوی نان سنگک تازه که ناگهانی در اتاق پیچید، من را وادار به بلند شدن کرد؛ پس پتوی ضخیمم را کنار زدم و کش و قوسی به بدن دادم. کش مویم را از کنار پاتختی کوچک که قاب عکسی سفید رویش جا خوش کرده بود، برداشتم و وارد روشویی شدم. با زدن چند مشت آب سرد به صورتم، گردش خون را درون رگ‌هایم احساس کردم و آن یک ذره احساس خواب آلودگی را که داشتم، از بین بردم. دستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و از داخل آینه‌ی کوچک، به خود نگاه کردم. رد قرمز ناچیزی از نقش و نگار‌های روبالشی، روی پوست سفید صورتم باقی مانده بود. شانه‌ای سرسری به مو‌هایم زدم و آنها را بالای سر جمع کردم. شانه زدن گیسوان فرفری ام، جزء سخت ترین کار‌های ممکن بود؛ زیرا پیچک‌وار، درهم پیچ می‌خوردند. وارد آشپزخانه شدم.
    -صبح بخیر عزیزم!
    لبخند تصنعی زدم و به تکان دادن سرم بسنده کردم.
    همانطور که استکان‌های کوچک بدون دسته‌ی چای را روی میز قرار می‌داد، گفت:
    -گفتم یه صبحانه‌ی درست و حسابی باهم بخوریم. میشه بی‌زحمت اون مربا رو از کابینت بیاری؟
    چشم غره‌ای رفت و با لحنی مملو از حسادت ساختگی، ادامه داد.
    -دستم نمی‌رسه!
    پشت میز گرد غذاخوری نشستم و بی‌توجه به او خود را مهمان یک استکان چای خوش‌عطر کردم.
    از نظر من بهترین قسمت خانه، آشپزخانه‌اش بود. راحیل آن را بسیار فانتزی و با سلیقه خودش تزئین کرده بود. دیوار‌هایش صورتی کم رنگی بودند که با دیگر وسایل سفید و قرمز، هماهنگی جالب و بامزه‌ای ایجاد می‌کردند؛ مخصوصا رومیزی و پرده‌های نازک صورتی با طرح توت‌فرنگی.

    -می‌گم میای امروز بریم کتابفروشی؟
    دور دهانم را با دستمال پاک کردم و چند ثانیه‌ی کوتاه به پیشنهاد راحیل اندیشیدم. همچنان داشت تلاش می‌کرد که رابـ ـطه‌مان را به حالت اول بازگرداند. دوست داشتم حال و هوایی عوض کنم و چه جایی بهتر از کتاب فروشی برای پنهان شدن از روزمرگی‌ها؟!
    -باشه.
    -عالیه! پس ساعت چهار آماده باش؛ منم باید برم نمایشگاه.
    اواخر اسفند ماه قرار بود یک نماشگاه نقاشی برگزار شود و راحیل و نیمی از همکلاسی‌هایش به طور آموزشی، در برگزاری آن نقش داشتند. هیچوقت راحیل را آنقدر هیجان‌زده و خوشحال ندیده بودم؛ به وضوح، از هر آنچه در توان داشت مایه می‌گذاشت. راحیل عاشق هنر بود و در آن، بسیار با استعداد بود؛ ماهرانه، قلمو را روی بوم‌های نقاشی می‌کشید و با ترکیب کردن رنگ‌ها، تصاویری اعجاب انگیز پدید می‌آورد. راحیل یک هنرمند واقعی بود! دختری با دستانی هنرمند و روحی هنرمند! دختری شاد و پر انرژی! گاهی فکر می کردم که چطور هنوز می توانست فرد کسل کننده و افسرده‌ای را مثل من در زندگی‌اش تحمل کند؟
    به اتاقم رفتم و تصمیم گرفتم کمی با درس‌های طاقت فرسای دانشگاه خودم را مشغول کنم.
    -می‌خوای بری کتابفروشی؟
    با صدای همیشه مهربانش، نگاه از کتاب گرفتم. با بی‌قراری، کف دستم را روی پیشانی قرار دادم.
    -آره با راحیل.
    -خیلی خوبه! میری و یه کتاب جدید می‌خری. مدتی زیادیه که برام کتاب نخوندی.
    نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم.
    -دلم برای اون موقع‌ها که توی بالکن می‌نشستیم و تو برام کتاب می‌خوندی خیلی تنگ شده! مخصوصا عصرها که بارون آروم می‌بارید و همه‌جا بوی خاک بارون‌خورده می‌گرفت.
    لبخند زدم، لبخندی به خالصی تمام آن لحظات نابی که در کنار او گذرانده بودم.
    دست گرمش را روی شانه‌ام نشاند و فشار خفیفی وارد کرد.
    -امروز برام کتاب می‌خونی؟
    آخر چطور می‌توانستم از او دل بکنم؟ چطور می‌توانستم آریا را رها کنم؟ او همدم ده‌ساله‌ی من بود! کسی که گاه آنقدر در دنیایش، در وجودش غرق می‌شدم که زندگی واقعی را از یاد می‌بردم! مگر می‌شد او را در قلبم بکشم؟
    -باشه. امروز برات کتاب می‌خونم.
    حاضر و آماده، روی تخت نشستم و به راحیل چشم دوختم که چطور ماهرانه صورتش را نقاشی می‌کرد. پوست گندمی‌اش را با کِرم، روشن و شفاف می‌کرد؛ چشم‌های درشت مشکی‌اش را با خط چشم جلا می‌داد و سعی می‌کرد که با کمی ترفند، قوز ناچیز بینی‌اش را بپوشاند و لباس‌هایش را ست کند.
    کیفش را روی ساعد انداخت و لبخندی فریبنده زد.
    -بریم.
    در آخرین لحظه، قبل از خروج از خانه نگاهی به ظاهر خود در آینه انداختم. سرتاپایم را در آینه برانداز کردم تا از چروک نبودن لباس‌هایم مطمئن شوم؛ شالم را دومرتبه روی سرم تنظیم کردم وکتونی‌های تازه شسته شده‌ام را، پوشیدم.
    برخلاف راحیل، من اصلا علاقه‌ای به آرایش کردن و پوشیدن لباس‌های مد روز نداشتم! همه‌ی لباس‌هایی که به تن می‌کردم- در عین زیبایی-کاملا ساده بودند. راحیل اما عاشق رنگامیزی صورتش و پوشیدن لباس‌های رنگارنگ بود؛ هرکس اورا با آن دستبند‌های چرمی و مو‌های عـریـ*ـان قرمز رنگ می‌دید، به این موضوع پی می‌برد.

    تنها نقطه اشراک من و او از نظر پوشش، این بود که هر دو از رنگ‌های نسبتا شاد استفاده می‌کردیم. با اینکه لباس‌های تیره را بسیار دوست داشتم؛ اما احساس می‌کردم که با پوشیدن آنها، احساسات درونی‌ام را به نمایش می‌گذارم؛ پس سعی می‌کردم همیشه از رنگ‌های روشن استفاده کنم. موضوع جالبی که وجود داشت، این بود که من و راحیل هیچ تفاهمی از نظر شخصیت هم باهم نداشتیم. راحیل پر جنب و جوش، خوش گذران و بسیار اجتماعی بود؛ اما من فردی ساکت و گوشه‌گیر بودم و از اجتماع و مردمش، تا جایی که می‌توانستم دوری می‌کردم.
    راحیل پشت چشمی برایم نازک کرد. هنگامی که ابرو‌های پهنش را در‌هم گره می‌داد و چشمانش را ریز می‌کرد، چهره‌اش بسیار ترسناک می‌شد و تو را وادار می‌کرد که مطیع حرف‌هایش شوی! با لحنی سرشار از نارضایتی گفت:

    -تو دست از سر این کرم ضدآفتاب بی‌رنگت برنمی‌داری نه؟ خودم باید یه فکری برات کنم! یه روز میریم و کلی لوازم آرایش برات می‌خریم.
    کلافه، کیفش را بیشتر به خود نزدیک و دستش را به کمر تکیه داد.

    -ببینش تورو خدا! نه رُژ، نه ریمل و نه هیچی! از دختر بودن، فقط مو‌های بلند رو نشون داری.
    از تلاش‌های بیهوده‌اش خسته شده بودم.

    لحظه‌ی آخر، دوباره ظاهرم را در آینه بررسی کردم. کرم ضد آفتاب بی‌رنگ، صورت سفیدم را پوشانده بود؛ چشم‌ها و مژه‌های بلند قهوه‌ای‌ام، به اجبار پشت ویترین عینک قرار گرفته بودند و آثاری از پوسته پوسته شدن، روی لب‌های حجیمم خود نمایی می‌کرد. آنقدرها‌هم، چهره‌ام بد نبود؛ تنها کمی بی‌روح و مریض احوال به نظر می‌رسید. در نهایت، به شادابی صورت مریدا نبود!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    مسیر خانه تا کتابفروشی را با آژانس طی کردیم؛ مثل همیشه ماشین راحیل هنگامی که به آن نیاز داشتیم، در دسترس نبود و در تعمیرگاه به سر می‌برد. راننده آژانس، مردی میانسال با یک پراید قراضه بود. همزمان که آهنگ‌های قدیمی هایده گوش می‌کرد، سعی در پهن کردن سفره‌ی صحبت درباره‌ی سیاست، وضع بد مملکت، اینکه چقدر جوانان آن روز‌ها به راه‌های نادرست کشیده شده بودند و البته کمالات، وجنات، شغل و درآمد خوب پسرش داشت. من و راحیل‌هم بی‌حوصله‌تر از یکدیگر با نارضایتی شنونده‌ی حرف‌هایش شده بودیم.
    به کتابفروشی که رسیدیم، احساس دلتنگی سرتاسر وجودم را فرا گرفت. مدت زیادی بود که به آنجا نرفته بودم و... آقای کامروا را ندیده بودم. همان پیرمرد خوش اخلاق و بسیار متینی که صاحب کتابفروشی بود.
    -هی! کجا سیر می‌کنی؟
    راحیل با گرفتن یک نیشگون ریز، من را از فکر و خیال بیرون کشید. چهره‌ی بی‌روحم را که دید، مغموم وارد کتاب فروشی شد.
    بدون صحبت اضافه، به سمت در مغازه راه افتادیم. به محض ورود، صدای زنگوله‌های آویزان از بالای درب، معرف حضورمان شد. با منظره‌ای که از نظر من زیبا‌ترین منظره‌ی دنیا بود روبه رو شدم: سالن بسیار بزرگی که دورتادورش را قفسه‌های کتاب احاطه کرده بودند.
    نورگیر‌های بزرگ سقف، نور را به زیبایی از خود عبور می‌دادند. همه جا روشن بود و کتاب‌های رنگارنگی که قفسه‌هارا پر کرده بودند، فضا را آرامش بخش و زیبا می‌کردند.
    توصیف دیگران را از بهشت نمی‌دانستم؛ ولی به نظر من، بهشت در آن کتابفروشی خلاصه می‌شد؛ در آن پیچک‌هایی که از گوشه و کنار دیوار‌ها آویزان شده و حتی بعضی‌هایشان، تا قفسه‌های کتاب نیز پیشروی کرده بودند. میز چوبی که در انتهای سالن قرار داشت، پشت آن مهربان ترین مرد جهان ایستاده بود و چشمانش روی ما متمرکز شده بودند. بافت طوسی رنگ و شلوار قهوه‌ای که پوشیده بود، در عین ناهماهنگی، زیبایی بامزه‌ای ایجاد کرده بودند. کم پیش آمده بود که اورا در لباس‌های زمستانه دیده باشم؛ اغلب به دیدن او در پیراهن‌های گشاد خط‌دار عادت داشتم. به آن پیرمرد کوتاه قامت با موهایی سفید!
    -به به! ببین کیا اومدن. دختر‌های گل خودم.
    نفس عمیقی کشیدم و عطر کتاب‌ها، کاغذ‌ها و البته مقداری گردو خاک را وارد ریه‌های بی‌تابم کردم. مغازه‌ی آقای کامروا عطر ویژه‌ای داشت؛ مغازه‌ی او بوی مهربانی می‌داد.
    مغازه‌ی آقای کامروا، مهر و محبتی را که در چشمان پدربزرگم دیده بودم، برایم یادآور می‌شد.
    -خیلی خوش اومدید دخترهای گلم!
    راحیل مشغول احوالپرسی یا به قول معروف، خوش و بش کردن با آقای کامروا شد؛ اما من فقط ترجیح دادم که او را تماشا کنم.
    -کتاب‌های خیلی خوبی براتون نگه داشتم. بهتره برید و یه نگاهی بندازید.
    -وای مرسی عمو کامی که به فکرمون بودی!
    بی‌توجه به من، در عرض چند ثانیه بین قفسه‌های کتاب ناپدید شد. راحیل عاشق کتاب –مخصوصا کتاب‌های مربوط به هنرهای معاصر- بود؛ من هم که کلا رشته‌ام ادبیات بود و این برای نشان دادن علاقه‌ام به کتاب، کافی بود.

    چشمان بادامی شکل آقای کامروا روی من ثابت ماندند. چشمانش حالت زیبایی داشتند؛ اما چین و چروک‌های اطراف آنها، مانع به چشم آمدن زیبایی‌شان می‌شد. با صدای همیشه گرفته‌اش گفت:
    -خب دخترم، نمی‌خوای بری و یه سر‌ و گوشی آب بدی؟
    دخترم گفتنش را دوست داشتم. عجیب به دلم می‌نشست!
    ***
    روز اولی که پا در مغازه‌اش گذاشتم، می‌دانستم که آن پیرمرد قرار است جایگاه مهمی را در زندگی‌ام صاحب شود؛ اما نمی‌دانستم تا چه اندازه مهم! اینکه نقش او تا چه اندازه قرار بود در زندگی‌ام پیش برود! سرنوشت بازی عجیبی‌ست! بسیار عجیب!
    ***
    لبخندی زدم.
    -حتما!
    -می ‌گم عمو کامی کتاب های جدیدت کجان؟
    صدای راحیل بود که در سرتاسر مغازه اکو شد.
    -قفسه‌ی سوم، ردیف آخر.

    سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم. راحیل خیلی سریع با دیگران ارتباط برقرار می‌کرد، صمیمی می‌شد و آن‌ها را با القاب و نام‌های مسخره خطاب می‌کرد. مدام به او تذکر می‌دادم که نباید شخصی را که چندین دهه از او بزرگتر است، عمو کامی خطاب کند. گوش شنوا؟ خیر!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    -من میرم یه نگاهی به کتاب‌ها بندازم.
    به سمت قفسه‌ها رفتم؛ قفسه‌هایی که از سقف تا کف زمین امتداد داشتند و با کتاب‌های متنوع پر شده بودند. فقط من، راحیل و آقای کامروا در کتابفروشی حضور داشتیم. سکوتی نفس‌گیر، فضا را پر کرده بود و باعث می‌شد که حتی صدای افتادن سنجاق کوچکی از روی میز هم، به گوش برسد. صدای قدم‌های منظم و آرامم روی کف سالن، شنیده می‌شد و من احساس می‌کردم شهبانویی هستم که درحال عبور از باغ قصرش بود. آنجا به طرز خارق العاده‌ای، احساس بودن در خانه را به من القا می‌کرد؛ گویا آن کتابفروشی، چهاردیواری امن بود و تمام آن کتاب‌ها، خانواده‌ی من بودند. به قول معروف، کتاب تنها راه نجات از جزیره‌ی درک نشدنگان بود. برای شخصی مثل من که هیچکس هیچوقت اورا درک نمی‌کرد، کتاب طناب نجاتی بود که دور گردنم حلقه می‌شد؛ طنابی برای رهایی! رهایی از دنیایی به تلخی یک خرمالوی نارس. واژگان کتاب را وقتی زمزمه‌وار برای آریا به زبان می‌آوردم، احساس رهایی از تنهایی، سوراخ‌های قلبم را پر می‌کرد. میان آن همه کاغذ خاک خورده، قدم برمی‌داشتم و دستم را روی قفسه‌های کتاب می‌کشیدم. به این فکر می‌کردم که چرا یک نویسنده باید آنقدر برای گردآوری تک به تک کلمات، جملات، پاراگراف‌ها و صفحه‌های یک کتاب زحمت بکشد و در انتها، کمتر کسی پیدا شود که اثر او را بخواند و قدردان تلاش‌های بی‌وقفه‌اش شود؟
    گمان کنم فکرم را بلند‌تر از انتظارم بیان کردم که صدای گرفته و خش‌دار آقای کامروا در پاسخ به آن، در گوشم پیچید.
    -جوابش فقط یک چیز می‌تونه باشه: عشق!
    بی‌اختیار، پوزخندی مهمان لب‌هایم شد. با لحنی لبریز از کنایه -که کاملا از من بعید بود- گفتم:
    -مگه عشق تاچه حد می‌تونه موثر باشه؟
    خودم نیز به گفته‌ام، هیچ ایمان نداشتم. من، بهتر و بیشتر از هر شخص دیگری می‌دانستم که نبود عشق در زندگی، چه آسیب‌ها و چه مشکلات جدی را به همراه دارد. از نبود عشق، آسمان تیره و تار می‌شد؛ از نبود عشق، گل‌ها خار می‌شدند و از نبود عشق، تنهایی تیغ به رگ‌هایت می‌زد. مهم‌تر از همه، کمبود عشق، مرز بین خیال و واقعیت را رفته رفته کمرنگ‌تر می‌کرد؛ نبود عشق حتی دختری مثل من را وادار به فرار از زندگی کرد.
    لبخند پهنی که زد، چین و چروک‌های اطراف چشمان و خطوط پررنگ کنار لب‌هایش را بیشتر به نمایش گذاشت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
    -درواقع عشق احساسیه که بیشترین تاثیر رو روی زندگی ما داره؛ اصلا زندگی ما آدم‌ها با عشق معنا می‌گیره.
    حرفش را نیمه تمام رها کرد و از من خواست که او را دنبال کنم.
    همانطور که قدم برمی‌داشت، دنباله‌ی حرفش را گرفت.
    -نوشتن، کاریه که یه نویسنده براش ساخته شده. وقتی یه نویسنده کاری رو که دوست داره انجام میده، یعنی داره بیشترین لـ*ـذت رو از زندگیش می‌بره و این احساس رضایت و لـ*ـذت، تمام دنیا رو می‌ارزه! مهم نیست کتابی که می‌نویسه مخاطب داره یا نه؛ مهم اینه که اون از نوشتن کتاب لـ*ـذت می‌بره!
    به دنبال آن پیرمرد کوتاه قد با شانه‌هایی خمیده کشیده شدم تا اینکه کنار قفسه‌ای ایستاد و چهارپایه‌ای را زیرپایش قرار داد. ناخودآگاه، نگاهم به پاچه‌ی گشاد شلوار بلندش که زیر کفشش فرو رفته بود و کمی خاکی شده بود، افتاد.
    -یه کتاب خوب هفته پیش برام آورده بودن، برای تو نگهش داشتم. کجا گذاشتمش؟
    وقتی با صدای بلند با خودش حرف می‌زد، لب‌هایم را خالصانه به خنده وا می‌داشت. دنیای کودکان و سالمندان واقعا به هم شبیه بود؛ هردو بی ریا و بی‌آلایش؛ ساخته شده از محبت و مهربانی!
    شالم را پشت گوش زدم و شانه‌ام را به دیوار تکیه دادم. همچنان مشغول جست و جو بود.
    -آقای کامروا، می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
    -بله دخترم بپرس.
    -کسی هست که همه‌ی کتاب‌های دنیا رو خونده باشه؟
    لحظه‌ای نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول جست و جو شد.
    -آدم‌های خیلی زیادی هستن که به مطالعه علاقه دارن؛ اما فکر نمی‌کنم کسی تا الان موفق به خوندن همه‌ی کتاب‌های دنیا شده باشه.
    دستانم را به سـ*ـینه قلاب کردم و با صدایی که از اعماق قلبم برمی‌خاست گفتم:
    -خوش به حالتون! شما تمام وقتتون رو اینجا می‌گذرونید؛ توی این دنیای اسرارآمیز. ای کاش من جای شما بودم!
    از چهارپایه پایین آمد و لبخند مهربانی زد.
    -دخترم، من کسی رو ندارم. خانم مرحومم، چند سال پیش من رو تنها گذاشت و رفت.
    آهی جانسوز کشید و به نقطه‌ای کور خیره شد. به گمانم یقین داشت که چشمانش، احساسات حقیقی‌اش را به نمایش می‌گذاشتند.
    با لحنی مملو از دلخوری و گله گفت:
    -پسرم‌هم که برای تحصیل، رفت خارج کشور و... انگار قرار نیست هیچوقت برگرده! فقط یه چندتا دوست قدیمی و آشنای دور توی این شهر برام مونده. منم و این کتاب‌ها!
    کتابی را که در دست داشت، به طرفم گرفت.
    -این یه رمان جدیده؛ مطمئنم که ازش خوشت میاد.
    درحالی که چهارپایه را جابه جا می‌کرد، ادامه داد:
    -دخترم سعی کن تا وقتی که هنوز جوونی، از زندگیت لـ*ـذت ببری. وقتی که پیر شدی، اونقدر تنها میشی و وقت اضافه میاری که بتونی تمام کتاب‌های دنیا رو بخونی؛ الان فقط زندگی کن و سعی کن که کتاب زندگی خودت رو بنویسی.
    تمام مدت سعی می‌کرد که بغضش را زیر کپه‌ای از حرف‌ها، پنهان کند؛ مرد بود و غرورش دیگر! اما من می‌توانستم به دلتنگی که تار به تار مو‌هایش را به سفیدی آرد، قلب رئوفش را به پر تب و تابی موهای‌ من و سکوت فریادی که مانند اسید، صدایش را سوزانده بود پی‌ببرم.
    صدای زنگوله‌های در که در سالن پخش شد، خبر از آمدن مشتری جدید داد. آقای کامروا کتاب را دستم داد و با گفتن جمله‌ی (الان برمی‌گردم) آرام دور شد. کتاب را در دستم وزن کردم و نگاهی به نامش انداختم. کتابی نسبتا قطور بود و جلدی ساده داشت. به یقین، همان یک جلد کتاب برای آن روز کافی بود.
    دست به کار شدم و بلاخره به سختی، راحیل را میان قفسه‌های کتاب پیدا کردم. طبق معمول خودش را با کتاب خفه کرده بود و به طرز خنده داری، تلاش می‌کرد که تعداد زیادی از آنها را نگه دارد.
    با دیدن من، کتاب‌هارا گوشه‌ای روی یک صندلی گذاشت و دستش را درکیف فرو برد.
    -می‌خواستم صدات کنم بیای.
    تلفن همراهش را بیرون کشید و با دست، کمی من را به عقب هل داد.
    -همینجا بمون تا یه عکس ازت بگیرم. رنگ لباس‌هات با دکور اینجا خیلی هماهنگه!
    توجهی به ابروهای درهم‌ام که نشان از نارضایتی داشتند نکرد. من را کنار یکی از قفسه‌ها کشاند و گفت که عینکم را تنظیم کنم و موهایم رو به صورت نامنظم، دور خود بریزم.
    -یه جوری وایسا که انگار می‌خوای یه کتاب رو از قفسه برداری.

    کمی پا پلندی کردم و روی پنجه ایستادم. دستم را به طرف یکی از کتاب‌ها دراز کردم.
    -وای! خیلی خوب شد. ببین!
    پالتوی آجری و شال سبز رنگم، به خوبی با قفسه‌های کتاب و گلدان‌های کوچک و بزرگ اطراف هماهنگ شده بودند. قد بلند و اندام کشیده و ظریفم به خوبی در عکس مشخص بود.
    نفسم را با کلافگی بیرون دادم.
    -راحیل لطفا دست از تلاش کردن بردار!
    خنده از روی لب‌هایش برچیده شد.
    -می‌دونی که نمی‌تونم و نمی‌خوام!
    جلوتر از من به طرف میز آقای کامروا رفت. هرچقدر او بیشتر تلاش می‌کرد حرمت از بین رفته بینمان را بازگرداند، من بیشتر و بیشتر خشمگین و آزرده می‌شدم. به هیچ قیمتی نمی‌توانستم حرف‌ها و توهین‌های آن روزش را فراموش کنم. به طرف میز آقای کامروا به راه افتاد.

    او با دیدنمان، اخم مصلحتی کرد.

    -کجا به این زودی؟ فکر کردم حالا که بعد از مدت‌ها اومدین، قراره یکم بیشتر بمونید.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    راحیل از من پیشی گرفت و دستش را به نشانه‌ی قدردانی روی سـ*ـینه گذاشت.
    -ممنون عمو کامی؛ اما ما یه سری کار داریم که باید به اونا‌هم برسیم. حتما دوباره مزاحم می‌شیم.
    کتاب‌هایمان را بسته‌بندی کرد و با صدایی که غم و دلتنگی در آن موج می‌زد، گفت:
    -این چه حرفیه! وقتی شما دختر‌های گلم رو می‌بینم، خستگی از تنم جدا میشه و انرژی دوباره‌ای می‌گیرم.
    می‌دانستم که او بسیار دلتنگ فرزندش بود؛ همان پسر بی‌وفایش که مدام از او برایمان تعریف می‌کرد. لحظه‌ای احساس حسادت و نفرت هوای درون شش‌هایم را مسموم کرد. اگر من پدری به مهربانی او داشتم، یک لحظه نیز اورا از خود دور نمی‌کردم. پسر او چگونه توانسته بود پدر پیرش را رها کند؟ بدون شک آقای کامروا، مانند هر‌پدر دیگری، آرزو داشت که در هنگام پیری، پسرش عصای دستان لرزانش باشد.
    با خود فکر کردم تا شاید جمله‌ای به ذهنم آید که بتواند مُسکنی برای درد‌هایش شود.
    -نگران نباشید آقای کامروا! ما همیشه اینجاییم و دوباره خیلی زود میام و بهتون سر می‌زنیم؛ شما تنها نیستید.
    این بهترین و سریع‌ترین جمله‌ای بود که می‌توانستم به زبان بیاورم. زیرسایه‌ی نگاه قدردانش، دست پر از کتابفروشی خارج شدیم. لحظه آخر با خود فکر کردم اگر تنها یک نفر وجود داشت که این جمله را هم به من بگوید، شاید الان من، من نبودم! اگر تنها یک نفر می‌گفت که تو تنها نیستی! نگران نباش! حداقل یک نفر که صدایش خیالی نبود! یک نفر که صدایش نه تنها در مغزم بلکه در خانه هم اکو می‌شد.
    راحیل کتاب‌هایی را که خریده بود، به دستم سپرد تا بارش برای نمایشگاه سنگین نباشد؛ سپس با زدن بـ..وسـ..ـه‌ای گرم بر روی گونه‌ی سردم، راهش را سوا کرد و زیر سقف خاکستری شهر پنهان شد.
    نگاهی به آسمان صاف صبح که زیر ابر‌های دلتنگ به خواب رفته بود، انداختم؛ آسمان طوسی یکدستی که تنها کبوتران بی‌خانمان در آن پرواز می‌کردند. هوا بوی خاصی می‌داد! همان بویی که خبر از بارش باران می‌داد؛ همان بوی تیزی که گاه وقتی آن را استشمام می‌کردم، به عطسه می‌افتادم. آه که من مـسـ*ـت و مجنون آن بو بودم! ای کاش می‌شد عطر خاک باران خورده را از عطرفروشی خرید!
    من شمال را بسیار دوست داشتم؛ همه چیز در شمال زیبا بود.
    جنگل‌های سبز و انبوه با درختان مرتفع، ویلا‌های خوش ساخت، دریا و آن آبی بی‌انتهایش، صدف‌های مدفون زیر شن و ماسه‌های ساحلش، طعم میرزا قاسمی و چای ذغالی‌اش. همه‌چیز در شمال، زنده بود!
    از کودکی آرزو داشتم که در شمال کشور زندگی کنم. با اینکه در شیراز متولد و آنجا بزرگ شده بودم، هرگز پس از مرگ مادرم نتوانستم خود را با آنجا وفق دهم و همیشه در آن شهر از هر غریبه‌ای، غریبه‌تر بودم. خانه مان هم... هیچوقت خانه نشد! آنجا هیچوقت آنطور که باید، در لغتنامه‌ی قلبم معنا نشد. همیشه یک چیز در خانه‌مان کم بود. عشق! عشقی که مدت طولانی بود آن را گم کرده بودم و چیز زیادی را از آن به خاطر نداشتم. شاید بتوان گفت که فقط شاخه گل‌های خوش بوی طبیعی، به جای آن گل‌های مصنوعی بی‌ریخت در گلدان، صدای مادرم وقتی برایم لالایی می‌خواند و یا شاید هم مواقعی که مانند شهبانو‌های کارتونی لباس می‌پوشیدم و آواز می‌خواندم را، از عشق به یاد داشتم. متاسفانه همه‌ی آنها هم، مربوط به دوران کودکی‌ام بودند. من عشق را زمانی از دست دادم که بزرگ شدم. من تمام تلاشم را کردم و موفق به فرار شدم. فرار از زندگی که با آن غریبه بودم. فرار از کسانی که من را غریبه و مزاحم می‌دانستند.

    ***

    «اما مگر انسان می‌تواند از خودش فرار کند؟ من نیز از شهری که در آن متولد شده بودم، دل کندم و جایی در شمال کشور ساکن شدم؛ من ماهی بودم که به دریاچه‌ی خزر پناه بـرده بود. ده سال آزرگار، تلاش کردم از خودم فرار کنم؛ برای فرار از خودم و زندگی کسالت‌آور، یکنواخت و پر از درد و پوچی‌ام، آریا را خلق و اورا ناجی خودم کردم. غافل از اینکه هیچ چیز راجب زندگی من و آن آریایی خیالی، آنطور که به نظر می‌آمد نبود. رازی پشت وجود آریا پنهان شده بود که پی بردن به آن، به قیمت اتلاف نیمی از روز‌های جوانی‌ام تمام شد! رازی که فهمیدن آن، تنها دقت دو چشم بینا را می‌طلبید!»
    ***
    نگاهم را از آسمان مریض احوال گرفتم و حرکت کردم. هنوز چند قدمی دور‌تر نشده بودم که بوی وسوسه‌انگیز شکلات داغ که از مغازه‌ی کنار کتابفروشی برمی‌خاست، مشامم را پر و معده‌ی تقریبا خالی‌ام را تحـریـ*ک کرد. بی‌اختیار وارد مغازه و همراه دو لیوان شکلات داغ از آن خارج شدم. ناخودآگاه به سمت پارک کوچکی که آن طرف خیابان، درست روبه روی کتابفروشی قرار داشت کشیده شدم و روی یکی از نیمکت‌های چوبی‌اش نشستم.
    آن پارک کوچک نزدیک کتابفروشی، یک جورایی به پاتوق مخفی‌ام تبدیل شده بود. گاه و بی‌گاه، هـ*ـوس می‌کردم لحظاتی را روی نیمکت‌های چوبی‌اش که کنار هر کدامشان سطل زباله‌ی نارنجی رنگی قرار گرفته بود، سپری کنم. در فصل بهار، پارک دیدنی‌تر از هر زمان دیگری می‌شد. هنگامی که درختانش شکوفه می‌دادند و عطر گل‌هایش، حال و هوایت را دگرگون می‌ساختند؛ اما اوایل دی ماه بود و درختان عـریـان شده بودند و دیگر خبری از آن زرد و نارنجی‌های دلتنگ نبود. می‌دانید، درختان، بدون برگ زشت بودند؛ اما زندگی، بدون عشق زشت‌تر و منفور‌تر به نظر می‌رسید. بیشتر از همه، پارک را به خاطر منظره‌ی روبه رویش دوست داشتم؛ کتابفروشی آقای کامروا! به وقت تاریک شدن هوا، تابلوی بزرگی که معرف کتابفروشی بود روشن می‌شد و خیابان را چراغانی می‌کرد. اینکه به مغازه‌ی پیرمرد موردعلاقه‌ام خیره شوم، برایم لـ*ـذت بخش بود. شاید آدم عجیب و غریبی بودم نه؟ گاه پیش می‌آمد که ساعت‌ها روی یکی از نیمکت‌های آن پارک می‌نشستم و به کتابفروشی خیره می‌شدم. سعی می‌کردم آقای کامروا را تصور کنم که کتاب‌هارا مرتب می‌کرد و یا درحالی که دستانش را از پشت به هم گره می‌زد، در سالن قدم برمی‌داشت. گاه حتی وقتی چشمانم را روی یکدیگر می‌گذاشتم، چهره‌ی اورا به جای چهره‌ی پدربزرگم به خاطر می‌آوردم. آن کتابدار مهربان که عاشق پیراهن‌های چهارخانه و شلوار‌های قدیمی گشاد بود.
    -بابا! بابا! میشه برام بستنی بخری؟
    -نه عسل. هوا سرده! سرما می‌خوری.
    صدای پدر و دختری که در حال عبور از پارک بودند به گوشم رسید. دختربچه‌ی بانمکی که موهای بلند طلایی‌اش را مدل خرگوشی بسته بود و به سختی در کاپشن ضخیم صورتی‌اش حرکت می‌کرد، دست پدرش را محکم می‌کشید تا اورا وادار به پذیرش خواسته اش کند. پدر، ناگهان اورا بغـ*ـل زد و شروع به قلقلک دادنش کرد. صدای قهقهه‌ی آن دختر بچه با کفش‌ها و کاپشن صورتی، به هوا رفت؛ آنقدر بلند که گنجشک‌های روی شاخه‌های برهنه‌ی درختان، پَر کشیدند و رفتند. شاید با قلقک دادن می‌خواست که ذهن کودک تخس خود را از خوردن بستنی، در آن هوای سرد منحرف کند.
    لبخندی به زیبایی آن دو زدم. به زیبایی پدری که دخترش را می‌خنداند؛ به زیبایی دستان تنومندی که محافظ دستان آسیب پذیر و کوچک آن طفل بودند؛ به زیبایی پیوند مقدس بین پدر و دختر! هوایی را که درون صندقچه‌ی سـ*ـینه‌ام اسیر شده بود و برای خروج تقلا می‌کرد را، با صدا بیرون دادم. با دیدن آن صحنه‌های به قول معروف پدر و دختری، اخم نمی‌کردم، متنفر نمی‌شدم، حسادت نمی‌کردم، بغض نمی‌کردم، اشک نمی‌ریختم و یا صورت برنمی‌گرداندم؛ فقط احساس می‌کردم که درحال دوئل با خاطراتم هستم. احساس می‌کردم که تفنگ به دست، روی شن‌های روان کویری گرم و خشک، قدم برمی‌داشتم و دانه‌های لیز عرق، از روی پیشانی و گودی کمرم سر می‌خوردند. وقتی شمارش معکوس به پایان می‌رسید، خاطرات سریع‌تر از من گلوله را شلیک می‌کردند. شیئی سنگین و سوزناک را درون سـ*ـینه احساس می‌کردم و بعد احساسی عجیب وجودم را پُر می‌کرد؛ پرده‌ی آن حس سوزناک را کنار می‌زد و رهایی را به ارمغان می‌آورد. آن، احساسی بود که موقع دیدن صحنه‌های پدر دختری به من دست می‌داد. احساس تیری رها شده از تفنگ خاطرات در قلبم و سپس احساسی توصیف نشدنی!

    ای کاش می‌شد به دوران کودکی برگردم و زمان را همانجا متوقف کنم. زمانی که مادرم هنوز زنده بود؛ زمانی که پدرم هرروز عصر با چهره‌ای خندان از سر کار به خانه بازمی‌گشت؛ زمانی که من و...
    زمانی که پدرم فرار را به بودن درکنار من و روبه رو شدن با حقیقت‌ها انتخاب نمی‌کرد!
    -ازت متنفرم... بابا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا