رمان در پایان انتقام | daryaa.sadr کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

daryaa.sadr

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/19
ارسالی ها
137
امتیاز واکنش
1,800
امتیاز
336
سن
27
«به نام خداوند احساس پاک همان که آفریده ما را ز خاک»
نام رمان: در پایان انتقام
نویسنده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: جنایی، اجتماعی
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه: هر آدمی که به دنیا می آید، داستان مخصوص خودش را شروع میکند. لیان هم داستان خودش را دارد؛ هر داستان تلخی هایی دارد، تلخی ها از لحظه ای شروع می شوند و تلخی داستان لیان از به دنیا آمدنش. در پیچ و خم زندگی اش مرگ والدینش را تجربه میکند تهمت هایی که دلش را میشکند را می شنود راز هایی از گذشته ی والدینش را کشف میکند ولی چه اتفاقی می افتاد که لیان که یک افسر وظیفه شناس است به یک باند تبکاری می پیوندد و شاهین نشان سنگدل میشود؟ عاقبت انتقام جویی او از رئیس بزرگ چه خواهد شد؟


mufo_dar-payan-entegham-2.gif
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    سخن نویسنده: سلام،
    این اولین اثر بنده هست و امیدوارم داستان خوبی رو برای شما روایت کنم که ازش لـ*ـذت ببرین. منتظر نظرات و انتقادات شما هستم. امید وارم استقبال خوبی از این رمان بشه.



    [HIDE-THANKS]چون عصبانی شده بود کلاه کپش را روی زمین انداخت؛ سردرد بدی توی سرش پیچیده بود. از خشم دست‌هایش را روی میز کوبید. به ‌یک‌باره فریادی زد و تمام اشیای روی میز را با یک حرکت روی زمین پرت شد، اما گوشه‌ای از خشمش خالی نشد. سریع بلند شد باید خشمش هر جوری که می‌شد خالی می‌شد، در اتاق را باز کرد و به سمت زیرزمین مخفی قدم برداشت، مردان سیاه‌پوش پشت سرش حرکت می‌کردند هر سه تایشان بسیار هیکلی بودند اما بسیار از این دختر می‌ترسیدند؛ حق هم داشتند این موجود انگار یک شیطان بود! شیطانی که خیلی بی‌رحم بود. دریکی از اتاقک‌های داخل زیرزمین با ضرب باز شد و با برخوردش به دیوار صدای بدی داد. سرش را به سمت سیاه پوشان برگرداند و با چشم‌هایی که گویی کاسه‌ی خون بودند گفت:
    - بیاریدش بیرون.
    آن‌قدر خشم از چهره‌اش فوران می‌کرد که حتی مردانی به آن بزرگی هم لحظه‌ای ترسیدند ولی تند داخل اتاقک شدند و چند ثانیه بعد مرد داخل اتاقک جلوی پای دختر پرت شد. با دست اشاره‌ای به افراد کرد، این یعنی عقب بایستید.خودش جلو رفت ویقه‌ی زندانی را گرفت و نعره‌ای زد:
    - عوضی.تاوان این کارت رو با جونت میدی.
    زندانی از بس کتک‌خورده بود نایی برای دفاع از خود نداشت. با دستش اشاره‌ای کرد چند ثانیه بعد دستش سردی فلز را حس کرد، سرش را بالا آورد کلت را وسط پیشانی‌اش قرارداد توی چشمانش خیره شد و در همان حال صدای وحشتناک شلیک توی فضا اکو شد و فواره‌ای از خون بیرون جهید و روی لباس‌های دختر ریخت. جنازه را روی زمین پرت کرد و اسلحه را هم‌تخت سـ*ـینه‌ی مرد سیاه‌پوش کوبید و خودش به سمت بیرون راه افتاد از نوک انگشتانش خون می‌چکید و قطره‌های خون‌روی زمین می‌افتادند.
    *****
    داخل عمارت شد و بعد به سمت اتاق رئیس بزرگ رفت. در اتاق که با اجازه‌ی او باز شد وارد شد رئیس بزرگ پشت به او و روی صندلی نشسته بود، درحالی‌که پیپ مخصوصش را گوشه‌ی لبش می‌گذاشت با دست اشاره‌ای کرد که به معنی اذن برای جلو آمدن بود. جلوی رئیس بزرگ زانو زد و سر فرود آورد.
    - چطور اجازه دادی همچین اتفاقی بیفته؟
    لب‌هایش را روی‌هم فشرد با صدایی رسا گفت:
    - سرورم! حاضرم تاوان این کوتاهی رو با جونم بدم.
    - جونت به کارم نمیاد؛ مغزت به کارم میومد که متأسفانه انگار دیگه ازش استفاده نمی‌کنی.
    جمله‌ی اول رئیس بزرگ که در گوش لیان پیچید قلب شکسته‌اش شکسته‌تر شد، جانش؟ جانش ارزشی نداشت؟صدای رئیس بزرگ خونسردتر از همیشه بود و این یعنی خطرناک‌تر از همیشه. این توهین و تحقیرها چیز جدیدی نبود و همیشه وجود داشت. به‌پاس هر اشتباه باید تاوان می‌داد، تاوانی سخت! منتظر شنیدن مجازاتش بود.
    - ارزش اون محموله که با بی کفایتی تو از دست رفت خیلی بیشتر از زندگیه توئه.از تو انتظار نداشتم مگه تازه‌کار یا اینکه بچه‌ای؟عرضه‌ی شناسایی چند تا جوجه افسر رو با اون همه زیردست رو نداری؟
    دخترک، دستش رو که کنار زانویش بود مشت کرد.
    - میری به جزیره.
    سرش را چنان بالا آورد که صدای تق مهره‌های گردنش به گوش رسید.اما چیزی نگفت، درواقع نمی‌توانست هم بگوید، همچین اجازه‌ای نداشت.
    - حالا برو.
    بلند شد خواست به سمت در برود که صدای رئیس او را متوقف کرد.
    - انگشتر یاقوت رو روی میز بزار تا پایان تنبیهت هیچی نداری.
    با چهره‌ای گرفته به سمت میز مشکی کنج اتاق رفت، انگشتر یاقوت قرمز که نشانه‌ی رئیس دوم بود را از انگشتش بیرون کشید.چشمش به طرح روی یاقوت خورد یک شاهین که حتی حکاکی شده‌اش هم‌روی یاقوت پر ابهت به نظر می‌رسید.انگشتر روی میز قرارداد و با قدم‌هایی محکم اتاق را ترک کرد.داخل راهرو بود که منفورترین مرد زندگی‌اش را دید.کیوان؛کسی بود که او را به این حال دچار کرد، خواست بی‌اهمیت از کنارش رد شود که کیوان دستش را گرفت. دید که انگشتر شاهین نشان را در دست ندارد با پوزخندی دست دختر را رها کرد و رفت. این پوزخند عمق وجودش را سوزاند.اما می‌دانست که روزی انتقام سختی خواهد گرفت و بازگشت دوباره‌اش بازگشتی خواهد بود که برای همیشه این بازی را تمام می‌کند؛ بازی که خیلی وقت پیش زندگی‌اش را به آتش کشید.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    حرف من: عزیزان، اون هایی که از تاپیک بازدید میکنن لطف کنن بدون خوندن پست هامون تاپیک رو ترک نکنن.





    [HIDE-THANKS]روی زمین سفت و خاکی نشست 2 ماه بود که اینجا بود اما خبری از پایان تنبیه نبود. سرش را روی زانوهایش گذاشت و گوشش را به صدای آب دریا سپرد، چشمش که به پارگی‌های شلوارش افتاد آه از نهادش بلند شد. دوماه بود که این شلوار را از تنش بیرون نیاورده بود و هرروز با همین لباس‌ها روزش می‌گذشت. جزیره جایی بود که خطرناک‌ترین موقعیت رو داشت هرلحظه جانش درخطر بود این جزیره مقر قاچاق مواد بود که پر ریسک‌ترین کار ممکن بود هرلحظه ممکن بود نیروهای پلیس هجوم بیاورند و جانی‌ترین افراد باند در این مقر بودند حتی اگر وجود خطر نیروهای امنیتی را هم فاکتور می‌گرفت میان این همه مرد وحشی امنیت نداشت. رئیس بزرگ تنبیه سختی را برایش در نظر گرفته بود تنبیهی که دیگر اشتباه کردن را هم از یاد می‌برد. ناگهان دست بزرگی که مطمئناً دست یک مرد بود روی ران پایش احساس کرد، سرش را تند بلند کرد با دیدن لبخند زشت یک مرد لحظه‌ای تأمل نکرد و لگدش را روی صورت وی فروآورد مرد که انتظار این واکنش را نداشت روی زمین افتاد و مشت‌های پی‌درپی دخترک روی صورتش فرود آمد، بعد از یک کتک‌کاری حسابی آخرین لگد را به پهلوی مرد زد. با دست‌هایش یقه‌اش را گرفت و فریاد زد:
    - اگه یه بار دیگه خودت یا یکی دیگه از اون افراد کثیفت بهم نزدیک بشن، تاوان این کارشون را با جونشون میدن. میدونی که من کی بودم؟ دختر شاهین نشون رو می‌شناسی؟
    با ضرب او را رها کرد سپس تفی روی صورت مرد انداخت. آری او این بود یک دختر که شاید از هر مردی مرد تر بود. چند قدم برداشت شارلوت را دید که مات و مبهوت ایستاده بود انگار نظاره‌گر اتفاقات چند لحظه پیش بود که این‌گونه متحیر بود. چند قدم میانشان فاصله بود شارلوت آن فاصله را طی کرد جلویش زانو زد و گفت:
    - سرورم! از گـ ـناه ما بگذرید.
    گناهانشان؟آن‌ها بدترین رفتارها را با دخترک کرده بودند آن‌ها نمی‌دانستند او کیست فقط می‌دانستند که رئیس بزرگ او را برای تنبیه پیش آن‌ها فرستاده. فکر می‌کردند که شاید از خورشید نشان‌ها باشد که خطایی کرده، خورشید نشان‌ها از جاسوس‌های باند بودند که اگر خطایی می‌کردند به جزیره فرستاده می‌شدند.
    دخترک از کنار شارلوت رد شد؛ فکر کرد:
    زندگی همین است باید قدرت و مقام داشت که ارزش داشت باید بد بود تا زندگی خوب داشت .
    و چه کسی می‌دانست که مهره‌ی زندگی دخترک در مار و پله‌ی زندگی چند بار از مارها نیش خورده بود؟
    پوزخندی به افکار در ذهنش زد.او قبول کرده بود و به این باور رسیده بود که زندگی او همین است؛ بی‌رحمی ،آدم کشی ،قاچاق و... اگر او این کار‌ها نمی‌کرد خودش می‌مرد اما واقعاً فقط برای نجات زندگی‌اش این کار‌ها را می‌کرد؟
    چندین بار این سؤال را از خودش پرسیده بود،با خودش صادق بود خودش جواب این سؤال را می‌دانست؛ مطمئناً نه. او تشنه پول بود فقط برای نجات جانش نبود و نجات زندگی‌اش فقط یک دلیل کوچک بود. او به خاطر پولی که به دست می‌آورد تا به الان ایستاده بود. کلمه‌ی فقر که در ذهنش می‌آمد دیوانه می‌شد و خاطرات دوران کودکی‌اش او را زجر می‌داد.عقده‌ای که در دلش از همین یک‌تکه کاغذ و یک‌تکه آهن که اسمش پول بود او را عذاب می‌داد انگار هرچه که به دست می‌آورد سیر نمی‌شد می‌خواست جبران کند جبران کند آرزوی خریدن و داشتن هر چیزی که در کودکی متحمل شده بود اما افسوس که نمی‌شد. جبران این آسیب روحی ممکن نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]از آن روزبه بعد، دیگرکسی کاری به کارلیان نداشت همه از او می‌ترسیدند. بافاش شدن دختر شاهین نشان بودنش فضا خیلی تغییر کرده بود چیزهای زیادی از او شنیده بودند. همه می‌گفتند این دختر بی‌رحم‌ترین هست حتی از خود رئیس بزرگ هم بی‌رحم‌تر. برایش آدم کشتن کار سختی نیست گویی که دارد مورچه‌ای را زیر پا له می‌کند! می‌گفتند قلبش از سنگ است و ذره‌ای عاطفه درونش نیست؛ اما نمی‌دانستند که این سنگ قلب روزی شاعری لطیف بوده است.
    اما به‌راستی بر او چه گذشته بود؟
    27 سال پیش:
    صدای گریه‌ی کودکی، در میان هیاهوی زایشگاه پیچید. دختری با چشمانی به رنگ شب و پوستی سفید با مژگانی بلند متولد شد،کودک زیبا بود.اما صدای بوق دستگاه باعث شد که پزشک کودک را به پرستار بسپارد. دستگاه شوک به میان آمد دست‌های دکتر می‌لرزید همیشه از جان دادن بیمارهایش زیردست خودش نفرت داشت؛ تمام تلاشش را کرد ولی مادر کودک دیگر پر کشیده بود. آن‌طرف پشت دره‌ای اتاق پدر دختر تازه به دنیا آمده با استرس دست‌هایش را در هم می‌پیچید. با باز شدن در اتاق عمل جلوی دکتر پرید با چشمانی منتظر به دکتر نگاه کرد و دکتر ناراحت سرش را پایین انداخت.
    - تبریک میگم دخترتون سالم به دنیا اومد.اما...
    دکتر نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - متأسفانه همسرتون نتونستن طاقت بیارن و..
    محمد دیگر صدای دکتر را نمی‌شنید، شایسته رفته بود و او را تنها گذاشته بود آن‌هم با یک کودک.او چه‌کار باید می‌کرد؟ناگهان دردی در قفسه سـ*ـینه‌اش پیچید و دنیا در برابر چشمانش تار شد. و ایست قلبی محمد ضربه سهمگین دیگری بر دختر کوچک که هنوز هیچ از دنیا نمی‌دانست زد. کودک یک‌روزه دیگر نه مادر داشت و نه پدر. و چه کلمه دردناکی برای این دختر می‌توان عنوان کرد؛«یتیم».چه کلمه‌ی دردناکی.
    بیمارستان بعدازآنکه نتوانست کودک را به خویشاوندی بسپارد، اورا را روانه‌ی شیرخوارگاه کرد مطمئناً مقصد بعدی کودک پرورشگاه بود.
    ****
    زوج جوانی کنار تخت فلزی شیرخوارگاه ایستاده بودند؛ زن جوان کودک را برداشت و در آغـ*ـوش گرفت، او را بویید اما نفهمید چرا در نگاه اول عاشق رنگ چشمان سیاه نوزاد شد. با چشمانی تر رو کرد به‌طرف همسرش و گفت:
    - امیر؟ به نظرت شیرین نیست؟
    امیر نگاهی به چشمان خیس لیلا کرد و علی‌رغم اندوه درونش گفت:
    - البته، خیلی هم نازه.
    خودش را مقصر می‌دانست او بود که نمی‌توانست فرزندی به لیلا بدهد و به او حس مادر شدن بدهد. اما عشق میانشان بیشتر از این بود که به خاطر بچه از یکدیگر جدا شوند، بعد از 3 سال تصمیم گرفتند کودکی را به فرزندی قبول کنند.
    یکی از کارکنان شیرخوارگاه خود را به آن‌ها رساند و با خوش‌رویی گفت:
    - نوزاد زیبایی رو انتخاب کردین! تبریک میگم.
    امیر با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت:
    - از پدر و مادر این بچه چیزی می‌دوید؟ یا اینکه...
    پرستار نگذاشت حرف امیر تمام شود و گفت:
    - مادر هنگام به دنیا اومدنش از دنیا رفته و پدرش هم پس از شنیدن مرگ همسرش در جا ایست قلبی کرده. بیمارستان برای بچه حتی شناسنامه هم صادر کرده، این بچه حلاله.
    امیر و لیلا با شنیدن قصه‌ی زندگی نوزاد بسیار متأثر شدند؛ انگار تلخی‌ها از لحظه‌ی اول تولد به نوزاد روی آورده بودند. امیر با فهمیدن اینکه این بچه پدر و مادر مشخصی دارد، تصمیمش را گرفت. رو به پرستار گفت:
    - خوب، الان باید چه‌کار کرد؟
    پرستار لبخندی زد و گفت:
    - شما رو پیش مدیرمی‌برم تا مدارک و همه‌ی مراحل طی بشه.
    امیر و لیلا سری تکان دادند و پشت پرستار روانه شدند. این دفعه در دفتر زندگی نوزاد چند برگ خوشبختی باز شد، ولی افسوس که فقط چند صباحی خوشی‌ها به او روی آوردند.
    حدود 1 سال طول کشید تا توانستند سرپرستی نوزاد را بگیرند، نام کودک را لیان نهادند.همه‌چیز تا 2 سالگی لیان خوب بود. نورچشمی بود و همه زیبایی او را می‌پرستیدند. امیر خوشحال بود که فرزندی دارد و لیلا خود را مادر می‌دانست گویی واقعاً لیان فرزند او و امیر بود. اما هر دو نگران بودند؛ روزی که برای تحویل گرفتن لیان رفتند مدیر آنجا خانم فروهر به آن‌ها گوشزد کرد که قبل از اینکه لیان خودش با تلخی بفهمد که فرزند واقعی آن‌ها نیست خودشان این مسئله را برای لیان بازگو کنند تا مشکلی پیش نیاید و لیان بتواند راحت‌تر با این موضوع کنار بیاید .
    چند روز پس از جشن تولد 2 سالگی لیان حال لیلا خوب نبود مدام حالت تهوع داشت، عاقبت مجبور شدند که به پزشک مراجعه کنند. در مطب دکتر بودند پس از معاینه دکتر مشغول نوشتن نسخه بود.امیر با نگرانی گفت:
    - دکتر مشکل چیه؟
    - نمی‌تونم قطعی بگم، به خاطرهمین یه آزمایش میدین تا دقیق
    [/HIDE-THANKS]
    بگم.
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]همان روزبه آزمایشگاه رفتند و آزمایش دادند، روز بعد جواب را گرفتند و باز روانه‌ی مطب دکتر شدند. دکتر پاکت آزمایش را باز کرد آن را خواند و با لبخندی گفت:
    - تبریک میگم خانم! شما باردار هستید.
    لیلا آن‌قدر غافلگیر شده بود که نمی‌توانست چیزی بگوید، اما امیر دست لیلا را کشید و هر دو ازآنجا خارج شدند. چشمان سرخ و صورت قرمزش در ماشین حکایت از عصبانی بودن امیر داشت، آن‌قدر با دستانش فرمان را فشار می‌داد که نوک انگشتانش به سفیدی می‌زد. ماشین را در حیاط خانه پارک کرد.حتی یادش هم رفت که به خانه‌ی پدری لیلا بروند و لیان را که به مادر لیلا سپرده بودند بگیرند. لیلا ترسیده بود، دلیل عصبانیت همسرش را درک نمی‌کرد. توی فکر بود که در سمتش باز شد دستش با ضرب کشیده شد و او روی زمین فرود آمد. چشمانش پر از اشک شد سرش را بالا آورد و با عجز به امیر خیره شد، امیر فریاد زد:
    - لیلا چطور شده که تو حامله‌ای؟من...من هرگز نمی‌تونم زنی رو باردار کنم این توله‌ای که تو وجودته از کیه؟ها؟
    این‌ها را با صدای بسیار بلند می‌گفت و با هر فریادش قلب لیلا می‌لرزید باورش نمی‌شد که امیر به او شک کرده زبانش برای دفاع نمی‌چرخید اما قطرات درشت اشک صورتش را خیس کرده بود. خطرناک‌ترین حالت ممکن برای از هم پاشیدن زندگی مشترک همین بود «شک».امیر دیگر فریاد نمی‌زد خودش هم‌روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد،عرش خدا هم لرزید.امیر با زانو جلو آمد صورت لیلا را با دستانش گرفت با صدای خشداری گفت:
    - معذرت می‌خوام ولی...
    لیلا دست‌های امیر را از دور صورتش برداشت با سردی گفت:
    - میریم آزمایش ژنتیک میدیم.ولی اگه جواب مثبت باشه من رو بی بروبرگرد طلاق میدی.
    - چی؟
    - امیر تو به من شک کردی،از این به بعد زندگی ما دیگه از بین رفته دیگه اون اعتماد بر نمی‌گرده.
    این را گفت و بلند شد با قامتی خمیده به سمت خانه رفت و امیر همان‌جا مانده بود. باید چه می‌کرد؟ابرها غریدند و چند لحظه بعد اشک‌هایشان روی زمین فرود آمدند، گویی آسمان هم برای این زندگی ازدست‌رفته گریه می‌کرد.امیر با خود فکر می‌کرد باید چه کند؟ زندگی که سال‌ها برایش تلاش کرده بود داشت از دستش می‌رفت. لیلای او پاک‌تر از برگ گل بود خودش هم می‌دانست که شک بیجا کرده اما این فکر لعنتی خــ ـیانـت هم مدام در سرش اکو می‌شد. فکری به سرش زد، باید بار دیگر خودش آزمایش می‌داد ممکن بود که او درمان شده باشد.
    یک هفته در سکوت سردخانه‌ی پر عشق امیر و لیلا گذشت. امروز جواب آزمایش امیر مشخص می‌شد، وقتی امیر حرف‌های دکتر را شنید از خودش بدش آمد چطور توانسته بود به لیلایش شک کند؟ دکتر به او گفت که معجزه شده و او درمان شده. اما امیر باید برای قلب شکسته لیلایش درمانی می‌کرد. از مطب دکتر بیرون آمد با دوستش که رستورانی داشت تماس گرفت و کل رستوران را رزرو کرد و تأکید کرد که بهترین دکور ممکن را برای یک شام رمانتیک با بهترین غذاها آماده کنند، سپس خودش به طلافروشی رفت و یک گردنبند ظریف خرید. برای خودش یک دست لباس شیک و اسپرت خرید امشب باید دل بانوی جانش را به دست می‌آورد. شب که شد به خانه رفت لیلا را با بهانه‌های مختلف داخل ماشین‌سوار کرد خوشحال بود و مدام زیر لب آهنگ می‌خواند اما لیلا با اخم نشسته بود جلوی رستوران مجلل ترمز زد و باهم پیاده شدند به‌محض ورودشان به داخل سالن صدای پیانو بلند شد لیلا با دیدن یک میز در وسط رستوران به آن بزرگی و فضای رمانتیکش مبهوت بود، دست سردش میان دست‌های گرم امیر قفل شد و بی‌اختیار دنبال امیر حرکت کرد امیر او را روی صندلی نشاند و خودش هم روبرویش نشست.با صدای گرمی گفت:
    - عزیزم، امشب می‌خواستم معذرت‌خواهی کنم.به خاطر همه‌چیز من رو ببخش.
    اما دل لیلا شکسته بود با پوزخندی گفت:
    - اما من توی وجودم بچه‌ای دارم که معلوم نیس...
    امیر نگذاشت حرف لیلا تمام شود و گفت:
    - من رو ببخش من بهت شک بیجا کردم، طبق آزمایشی که دادم من درمان شدم .
    اشک در چشمان لیلا جمع شد:
    - ولی امیر تو قلبم رو شکستی! چطور تونستی به من شک کنی؟
    امیر از روی میز بلند شد جلوی بانویش زانو زد دست‌های او را گرفت و بوسید. از جیبش گردنبند را بیرون آورد و به گردن لیلا انداخت لیلا گردنبند را لمس کرد.
    امیر گفت:
    - منو بخشیدی؟
    - مگه میشه نبخشم؟ از اولش هم بخشیده بودم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    16 سال گذشت زندگی امیر و لیلا پر از شادی بود لیان بزرگ‌شده بود و امسال 19 ساله می‌شد و کنکور می‌داد. لیلا پسری هم به دنیا آورد که اسمش را کیوان گذاشتند. روز تولد 15 سالگی لیان به او حقیقت را گفتند که فرزند واقعی‌شان نیست، پذیرش این موضوع برایش سخت بود اما به‌مرورزمان با این مسئله کنار آمده بود. رفتار کیوان بعدازآن روز خیلی تغییر کرده بود دیگر لیان را دوست نداشت گویی آن را در خانه اضافه می‌دانست؛ چندین دفعه به لیان طعنه زده بود. حتی تذکرهای لیلا و امیر هم برای خاتمه دادن به این طعنه‌ها کارساز نبود. اما لیان اهمیتی نمی‌داد و سعی می‌کرد جوابش را ندهد، نمی‌خواست که قلب برادرش را بشکند درست بود که کیوان رعایت نمی‌کرد اما او که مثل کیوان نبود. کیوان او را خواهر نمی‌دانست اما لیان کیوان را برادرش می‌دانست و همه‌ی حرف‌های او را پای بچگی‌اش می‌گذاشت. اما از نفرت کیوان نسبت به خودش آگاه نبود. روزی لیان در خانه بود اما لیلا و امیر سرکار بودند لیان سخت مشغول درس خواندن بود و می‌خواست هر جوری که شده به هدفش برسد، می‌خواست که از دانشکده‌ی افسری قبول شود و مثل امیر پلیس شود. مشغول بود که در اتاقش بدون اینکه زده شود باز شد.کیوان با پوزخند وارد شد.
    - میخوای درس بخونی؟
    - اوهوم.
    - تو یه بچه یتیمی که....
    لیان بقیه‌ی حرفش را نمی‌شنید و فقط این ترکیب در ذهنش اکو می‌شد:
    - تویه بچه یتیمی...بچه یتیم...
    بچه یتیم؟آری او یک بچه یتیم بود یک پرورشگاهی که معلوم نیست پدر و مادرش چه کسی هستند. چشمانش پر شد و شروع به گریه کرد. کیوان همچنان می‌گفت که ناگهان امیر وارد شد سیلی به کیوان زد.
    - برو بیرون کیوان.
    دست کیوان گونه ملتهبش را لمس می‌کرد باور نمی‌کرد که پدرش سر یک بچه یتیم او را زده باشد. از اتاق خارج شد، لیان همچنان گریه می‌کرد. امیر جلو آمد و او را در آغـ*ـوش گرفت؛ موهای دخترش را لمس کرد و دست نوازش بر سرش کشید بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی لیان زد چنددقیقه‌ای طول کشید تا گریه‌ی لیان بند آمد بعدازآن فقط هق‌هق می‌کرد. امیر مهربان به او نگاه کرد و گفت:
    - لیان عزیزم، تو دختر خود منی. کیوان هم غلط می‌کنه همچین اراجیفی رو سر هم می‌کنه! توبهش اهمیت نده. خودم حسابش رو می‌زارم کف دستش. پسره ی زبون دراز!
    لیان اما آرام نگرفته بود؛ با عجز نگاهی به امیر کرد با گریه گفت:
    - بابا؟ من بچه چه جور آدمی بودم؟نکنه...
    امیر وسط حرفش پرید و گفت:
    - والدین واقعیت رو هیچ‌وقت ندیدم ولی مادرت هنگام به دنیا اومدنت فوت کرد و پدرت هم وقتی‌که خبر فوت همسرش رو شنید ایست قلبی کرد و از دنیا رفت. وضع مالی پدرت تعریف زیادی نداشت اما آدم خوبی بود. مادرت تو رو توی زایشگاه به دنیا آورد، البته چند نفر هم‌فکر میکردن چون مادرت توی زایشگاه زایمان کرده و خوب بهش رسیدگی نشده سر زا رفته. درواقع اون اندازه پدرت پول نداشت که توی بیمارستان همسرش رو بستری کنه اما شاسنامه ات که به اسم مادر و پدر واقعیت هم هست رودارم میخوای ببینیش؟
    - اگه میشه.
    امیر رفت و شناسنامه را آورد. خیال لیان راحت شده بود 2 روز بعد حتی امیر لیان را سر قبر پدر و مادرش برد. لیان خیلی گریه کرد بااینکه امیر و لیلا او را مانند فرزند خودشان دوست داشتند اما لیان بازهم دلش می‌خواست که والدینش زنده بودند و کیوانی هم وجود نداشت که دائم این مسئله را روی سرش بکوبد. از پول متنفر شد؛ مادر و پدرش شاید به خاطر همین او را تنها گذاشتند و رفتند با خودش فکر می‌کرد اگر وضع مالی پدرم خوب بود مادرم در یک بیمارستان خوب بستری می‌شد و از دنیا نمی‌رفت اما افسوس. این افکار زمانی بیشتر به ذهنش هجوم آوردند که اندک پول و خانه‌ای که در پایین‌ترین محله‌ی شهر بود به‌اضافه‌ی یک پراید کهنه‌ای که تنها دارایی پدرش بودند به او واگذار شد. هنوز آن‌ها را ندیده بود اما با دیدن مدارک فهمیده بود که خیلی باید قدیمی باشند.
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]امیر و لیلا تصمیم گرفته بودند که برای 2 هفته به کربلا بروند به‌این‌ترتیب لیان 2 هفته تنها می‌ماند.چند روز از رفتن امیر و لیلا گذشته بود و همه‌چیز آرام بود در این مدت کیوان کاری به کار لیان نداشت و این آرامش قبل از طوفان بود.عصر که شد ماهک دوست صمیمی لیان از او خواست که باهم به پارکی بروند.لیان و ماهک انگار دو خواهر بودند که این‌قدر با یکدیگر خوب بودند.بعد از گشت‌وگذاری چندساعته با ماهک لیان به خانه برگشت اما ای‌کاش برنمی‌گشت.وقتی‌که در را باز کرد توی حیاط چند چمدان و یک کارتن دید جلوتر که رفت و به داخل کارتن نگاه کرد کتاب‌های خودش را دید .تعجب کرده بود ناگهان گوشه‌ی آستینش کشیده شد تا به خودش بیاید توی کوچه پرت شد.سپس چمدان‌ها و کارتن هم کنارش افتادند.کیوان گفت:
    - گمشو از خونه ی ما بیرون و دیگه هم برنگرد.
    بعد هم در رابست.چند لحظه که گذشت لیان به خودش آمد.کیوان او را از خانه بیرون انداخته بود.هیچ کاری نمی‌توانست بکند.بلند شد . لباس‌هایش که خاکی شده بود تکاند گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد آژانس خواست.ماشین که آمد و چمدان‌هایش را داخل ماشین گذاشت . درراه گریه می‌کرد و خیلی ناراحت بود چطور کسی که برادرش می‌دانست او را از خانه بیرون انداخت؟برایش بسیار دردناک بود ولی او حالا دیگر خانه‌ای نداشت .عاقبت یتیم‌ها همین بود؟بی‌خانمانی؟وقتی‌که راننده از او پرسید که به کجا می‌رود.از جیبش آدرس خانه‌ی پدرش را داد.هرچه که ماشین می‌رفت خانه‌ها کهنه‌تر می‌شد بالاخره رسید.راننده چمدان‌ها را روی زمین گذاشت و بعدازاینکه کرایه‌اش را گرفت و رفت.لیان به در رنگ و رو رفته‌ی خانه نگاه کرد.کلید فلزی را در دستش فشرد بعد در را باز کرد .در باغچه‌ی حیاط تمام گیاه‌ها خشکیده بود و همه‌جا را خاک گرفته بود داخل خانه هم پر از خاک بود. ماشین داخل حیاط هم پر از کثیفی بود تصمیم گرفت که خانه را تمیز کند برای این کار نیاز به مواد شوینده داشت.از سوپر مارکت سر کوچه چند مدل شوینده گرفت وقتی داشت از سوپر مارکت برمی‌گشت زن میان‌سالی دید قیافه‌ی مهربانی داشت .وقتی زن او را دید که وارد خانه‌اش می‌شود کنارش آمد و گفت:
    - دخترم تو کی هستی؟
    - من دختر این زن و مردم که چندین ساله فوت کردن.
    - واقعاً دخترم؟
    - بله.
    - خیلی خوشحالم که دارم دختر شایسته رو می‌بینم .
    - شما مادرم رو می‌شناسید؟
    - بله من هم باهاتون همسایه بودم و با مادرت هم دوست صمیمی بودم.
    - خیلی خوشحالم از دیدنتون.
    - ولی دخترم این‌همه سال کجا بودی؟
    لیان نمی‌خواست با زن غریبه‌ای که تازه آشنا شده بود خیلی صمیمی شود به خاطر این گفت:
    - داستان درازی داره فعلاً با اجازه اتون.
    قبل از اینکه زن حرف دیگری بزند داخل شد و در را بست.تمام شب را نخوابید و فقط خانه را تمیز کرد.برخلاف ظاهر قدیمی‌اش خانه‌ی بزرگ و زیبایی بود هم آشپزخانه‌ی بزرگی داشت و هم دو تا اتاق و یک پذیرایی و حمام و دستشویی داشت. بازهم خوب بود که وسایل خانه خیلی هم کهنه نبودند ماشین هم بااینکه 20 ساله بود اما خیلی کارنکرده بود به خاطر همین نو مانده بود.طبق سند دو سال قبل از به دنیا آمدنش خریده بود اما پدرش عمر نکرد تا از ماشین استفاده کند فقط 2 سال این ماشین کارکرده بود. خسته روی میز صندلی آشپزخانه نشست و نیمرویی را که درست کرده بود را خورد بعدش هم پتو وبالشی از داخل کاور لحاف‌تشک‌ها برداشت چشمش به ساعت دیواری مشکی که تازه باتری‌هایش را عوض کرده بود نگاه کرد ساعت 5 صبح بود با هزار فکر و خیال چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS] نمی‌دانست ساعت چند است اما صدای آیفون قدیمی گوشش را پرکرده بود بلند شد.چند لحظه به اطراف خیره شد و بعد اتفاقات شب قبل را به یاد آورد بلند شد از چمدانش چادر محبوب آبی‌اش را بیرون آورد.دمپایی‌هایش را پوشید در را که باز کرد زن شب قبل را دید
    - سلام دخترم
    - سلام بفرمایید
    - اومدم بگم هر کمکی که بتونم بکنم رو دریغ نمی‌کنم.اینجا محله‌ی پایین شهره ولی جوش سالمه خوشبختانه مردم اینجا قابل‌اعتماد هستش.
    - خیلی ممنونم.
    - خب دخترم بیا.
    نان سنگک را به طرفش گرفت
    - خیلی ممنون زحمت کشیدین.
    اشاره‌ای به در کرمی رنگ کرد و گفت:
    - اونجا خونه ی منه .شوهرم چند سال پیش عمرش رو داد به شما بچه‌ای هم ندارم همیشه تنهام میتونی همیشه بهم سر بزنی.
    - بله.چشم اسمتون؟
    - فاطمه هستم
    - باشه خاله فاطمه خیلی ممنون.
    - فعلاً دخترم.
    بعدش هم رفت. همه‌چیز به این سادگی نبود لیان با خود فکر می‌کرد که باید از کجا امرارمعاش می‌کرد؟از طرفی دانشگاه هم بود و هزینه‌ی تحصیل هم اضافه می‌شد توی حساب پدرش هم 20 میلیون بیشتر نبود ولی با همین مقدار هم می‌توانست بگذراند. ولی امیدوار بود که این‌گونه نخواهد گذشت و امیر بازهم او را به خانه خواهد برگرداند لیان در همین فکرها بود ولی در خانه‌ی امیر و لیلا چه می‌گذشت؟ کیوان وقتی‌که امیر و لیلا سراغ لیان را گرفتند به آن‌ها گفت که از خانه فرار کرده آن‌هم با یک پسر و دروغ‌هایی دیگر که قابل‌باور نبود.لیان بیچاره هم‌فکر می‌کرد که وقتی امیر و لیلا برگردند دوباره می‌تواند به خانه بگردد.اما کیوان داشت تیشه به ریشه‌ی او می‌زد و او از هیچ‌چیز خبردار نبود .تصمیم گرفت که به امیر زنگ بزند و همه‌چیز را به او بگوید.اما...همین‌که خواست چیزی بگوید امیر هر چه از دهانش درآمد به او گفت.به او گفت که برود با هرکس که فرار کرده بمیرد اما دیگر حتی سایه‌اش را هم نبیند هرچه لیان می‌پرسید منظورش چیست بدتر می‌شد.اما فهمید که کیوان دروغ‌هایی به امیر گفته که انقدر امیر عصبانی است.تصمیم گرفت تا از خود کیوان بپرسد.لباس‌هایش را پوشید خواست آژانس بگیرد اما منصرف شد چون مبلغ زیادی را باید صرف می‌کرد تصمیم گرفت با اتوبوس برود تا کمتر هزینه کند 45 دقیقه طول کشید تا به خانه‌ی امیر و لیلا برسد دکمه‌ی آیفون را فشرد لحظاتی بعد کیوان خونسرد در را باز کرد.
    - چی به بابا گفتی ها؟
    - هیچی فقط بهش گفتم که هـ*ـر*زه شدی و چند شب خونه نیومدی فهمیدم که با یه پسر فرار کردی.
    با هر کلمه‌ای که از دهان کیوان خارج می‌شد روح از تن لیان می‌رفت.عاقبت تاب نیاورد دیدش تار شد و روی زمین افتاد.
    - خانم؟ خانم؟ حالتون خوبه؟
    و چند ضربه که به صورتش می‌خورد باعث شد که کمی هوشیار شود زن شیک‌پوشی را مقابل خود دید.
    - خانم خوبی؟
    - بله ممنون.
    زن وقتی دید لیان به هوش آمده او را ترک کرد.لیان با یادآوری اتفاقاتی که برایش افتاده تازه فهمید که چه به‌روزش آمده است.حتی وقتی‌که از هوش هم رفته بود کیوان حاضر نشده بود به او کمک کند و او را جلوی در تنها گذاشته بود.انقدر ناراحت بود که حتی دیگر نمی‌توانست گریه هم بکند.کیفش را روی دوشش انداخت و تلوتلوخوران به راه افتاد خودش می‌دانست که بعدازاین زندگی‌اش خیلی سخت خواهد شد. آیا لیان می‌توانست دوباره اعتماد امیر را جلب کند؟ولی این کار تقریباً غیرممکن بود چون مدرکی نداشت از آن گذشته کیوان فرزند خونی امیر و لیلا بود اما او چه؟او یک دختر یتیم بود که به قول کیوان معلوم نبود مادر و پدرش چجور آدم‌هایی بودند.او برای آن خانواده غریبه بود و چه ساده کیوان از این مسئله سو استفاده کرده بود.اکنون دیگر فصل سختی در پیش رو بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    daryaa.sadr

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/19
    ارسالی ها
    137
    امتیاز واکنش
    1,800
    امتیاز
    336
    سن
    27
    [HIDE-THANKS]ماهک داشت گریه می‌کرد ولیان هم او را همراهی می‌کرد.ناگهان ماهک لیان را در آغـ*ـوش گرفت و با صدایی که می‌لرزید گفت:
    - بمیرم برات آبجی.چطور دلش اومد؟
    لیان با صدای خشداری گفت:
    - نمی دونم به خدا.آخه من اصلاً هیچ‌وقت کاری به کار اون نداشتم.
    ماهک او را از خود جدا کرد و گفت:
    - اگه نتونی دوباره به اون خونه برگردی میخوای چی کارکنی؟
    - من دیگه جایی تو اون خونه ندارم حتی اگه ثابت کنم کیوان دروغ میگه حالا این هم ممکن نیست چون مدرکی ندارم.هیچ‌وقت نمی تونم از شر کیوان در امان بمونم.
    - میخوای همین جوری بزاری هر فکری در موردت بکنن.
    - راستش نه.میرم همه چی رو یه جوری بهشون میگم ولی فکر نکنم باور کنن ولی من درهرصورت حقیقت رو بهشون گفتم.
    ماهک اشک‌های روی گونه‌ی لیان را پس زد.
    - یه روزی حقیقت رو میفهمن و اون روز دیگه خیلی دیره.
    حدود دو ساعت باهم حرف زدند و درد دل کردند .ماهک رفت و لیان تنها ماند.سود کمی که از بانک می‌آمد خیلی کم بود باید کار میکرد و این برایش خیلی سخت بود.اما این سختی‌ها در برابر سختی‌های پیش رویش سنگی کوچک در برابر کوه بود.ناگهان لیان یاد اتاق‌خواب پدر و مادرش افتاد جایی که جرئت نکرد قدم در آنجا بگذارد و آن اتاق را هم تمیز کند ولی ناگهان تصمیم گرفت که مادر و پدر خود را کشف کند.شاید چیزهایی در آن اتاق باشد. با قدم‌هایی لرزان سمت در اتاق رفت.جلوی در ایستاد. دست‌های یخ‌زده‌اش را مشت کرد.کلید را در قفل در چرخاند.دستگیره را پایین کشید و درباز شد.همه‌جا را گردوخاک گرفته بود ولی همه‌چیز مرتب بود.روی عسلی قدیمی کنار تخت یک قاب عکس بود اما چون گردوخاک فراوانی روی آن بود عکس دیده نمی‌شد لیان با دست گردوخاک‌ها را کنار زد.تصویر زن و مردی دید که با لبخند به لنز دوربین خیره شده‌اند.احتمالاً پدر و مادرش بودند.اولین قطره اشک روی شیشه‌ی قاب چکید.زنی با موها و چشمان مشکی و پوستی سفید.چهره‌اش انگار خودش بود.خیلی به مادرش شبیه بود.پدرش مرد قدبلند و چهارشانه‌ای که بامحبت دستش را دور کمر همسرش حلقه کرده است .چشمش به ماه‌گرفتگی روی دست پدرش افتاد.دقیقاً همان ماه‌گرفتگی روی دست او هم بود.زانوهایش سست شد و روی تخت خاک گرفته افتاد.این بار بلند ضجه می‌زد.داد می‌زد جیغ می‌زد.خدا را صدا می‌زد .چون دلش دردمند بود.از خودش متنفر شد آرزو کرد کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آمد یا خودش می‌مرد اما اتفاقی برای پدر و مادرش نمی‌افتاد. ذلتی که تحمل می‌کرد برایش دیگر غیرممکن بود.او کسی نبود که نمک بخورد و نمکدان بشکند خودش می‌دانست چه قدر لیلا و امیر برایش زحمت‌کشیده‌اند و واقعاً زندگی راحتی داشته است اما ترجیح می‌داد که از اول مشکل مالی داشته باشد اما در آغـ*ـوش گرم پدر و مادرش باشد نه اینکه مدتی لای پر قو بزرگ شود اما بعد این‌چنین به‌سختی بیفتد.قاب عکس را سر جایش گذاشت. کشوی یکی از کمدها را باز کرد چشمش به دو تا دفتر افتاد .دفترها را که باز کرد متوجه شد که دفتر خاطرات پدر و مادرش هستند.آن‌ها را رها کرد و کشوی بعد را باز کرد آلبوم عکسی را دید آن را برداشت روی آلبوم پر از گردوخاک بود آن را باز کرد.عکس‌های والدینش درون آن بودند.عکس‌های عروسی آن‌ها بسیار جوان بودند مادرش مانند فرشته در عکس بود و پدرش یک جوان رعنا. هرچه که بیشتر به‌عکس ها نگاه می‌کرد اشک‌هایش سریع‌تر می‌چکید.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا