رمان مسافری در زمان | diana128کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

diana128

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
602
امتیاز
246
1 هفته قبل :

در اتاق رو باز کردم و به سمت لابی راه افتادم، امشب باید این بازی مسخره رو تموم کنم.
سوار آسانسور شدم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
چقدر لاغر شدم !
آهی کشیدم و از آسانسور خارج شدم و به سمت پذیرش رفتم.
_ببخشید آقا
مردی که پشت کانتر بودو با دستگاهی کار می کرد سرشو بالا آورد.
بدون این که تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه گفت:
_بفرمایید
_من همسرم یه مقدار مریض شدن بردمشون بیمارستان الان اومدم براشون لباس ببرم ولی متاسفانه نمی تونم برم توی اتاق شما می تونید کمکم کنید؟
یه مقدار نگاهم کرد و گفت:
_متاسفم نمی تونم کلید یدک رو در اختیارتون بزارم
صورتمو غمگین کردمو گفتم :
_چرا نمی تونم کلید اتاق شوهرم رو داشته باشم؟
_ببخشید من قصد جسارت ندارم اما اگه شما زن و شوهر هستید چرا اتاقتون جداست؟
اخمامو تو هم کشیدم و پریدم بهش
_من باید به شخص شما جواب پس بدم؟
_نه ولی...
_شبی که اومدیم اینجا دعوامون شده بود راضی شدید ؟
طولانی نگاهم کرد انگار می خواست راست و دروغ حرفامو از چهرم تشخیص بده.
بعد از چند لحظه دولا شد و بعد برداشتن چیزی کارتی رو به دستم داد و گفت:
_فقط لطف کنین کارت شناساییتون رو بدید تا روزی که از اینجا میرید باید پیش ما باشه
پوفی کردمو دست کردم توی کیفم
کارت ملیمو درآوردمو عصبی روی میز پیشخوان پرت کردم و بدون این که به مرد نگاه کنم با عصبانیت ساختگی به سمت آسانسور رفتم
دکمه آسانسور و زدمو و همونطور که غرغر می کردم البته جوری که یارو بشنوه وارد آسانسور شدم
با بسته شدن در آسانسور جیغ خفه ای کشیدمو پریدم بالا.
تو آینه به خودم لبخند ز مو گفتم:
_زرنگ خودمی !
با کارت خیلی آروم در اتاق رو باز کردم و پاور چین پاور چین وارد اتاق شدم
رادمان طاق باز روی تخت خوابیده بود به ساعت مچیم نگاه کردم.
10 شبه اونوقت به من میگه خوشخواب !
به طرف کمد گوشه اتاق رفتم و درش رو باز کردم دو دست بلیز شلوار تو کمد بودو یه پالتو
جیب همه لباساشو گشتم ولی چیزی نبود لحظه آخر چشمم به کیف دستی نسبتا بزرگی افتاد دست کردم توی کیف و در کمال شانس مکعب کوچیکی که راه نجاتم از این مخمصه بود توی دستم اومد.
زیر لب گفتم:
_آفرین!
آروم از جا بلند شدم و در کمد رو بستم
_چیزی که می خواستی رو پیدا کردی؟
از ترس جیغ آرومی کشیدم و از پشت به کمد چسبیدم.
چشمای عصبیه رادمان توی تاریکی برق خاصی داشت که درکش نمی کنم
مکعب رو توی جیب پیرهنم انداختم یه قدم اومد جلو
_نگفتی؟ چیزی که می خواستی رو پیدا کردی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من فقط اومده بودم تا...
داد کشید:
_اومدی که چی بشه ؟ ماشین رو برداری و فرار کنی؟
ازم فاصله گرفت و چراغارو روشن کرد
همونطور که طول عرض اتاق رو طی می کرد با داد گفت:
_یعنی تو اینقدر خودخواه بودی و من نفهمیدم؟ اصلا همه چیز فراموش کن ...
چرخید سمتم و همونطور که میومد سمتم گفت:
_یعنی تو یه ذره وجدان نداری ؟ یه لحظه فکر کردی من تو این جنگ لعنتی چه بلایی سرم میاد؟
ماتم برد راحت میتونستم حس کنم رنگم پریده
با لکنت گفتم:
من...من واقعا به این موضوع...فکر نکرده ...بودم!
_معلومه تو به هیچی فکر نمی کنی ...اصلا برات مهم نیست که اطرافت چی میگذره این که دیگران چه حسی دارن برات مهم نیست ...تو یه آدم خودخواهی که جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی
با گریه گفتم:
_خیلی آدم بدی هستی رادمان منو آوردی اینجا دور از خانوادم همش باهام بدرفتاری می کنی وقتی هم که می خوام یه جوری برگردم بهم بی حرمتی میکنی؟برات متاسفم تو همیشه فقط ادعای دوست داشتن رو داشتی وگرنه هیچی از دوست داشتن نمیدونی چه الان چه هشت سال پیش!
دیگه منتظر نموندم که جواب بده و با دو از اتاق خارج شدم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    سلاااااام من برگشتم :aiwan_light_blumf: :aiwan_lighft_blum:
    میدونم حسابی منتظرتون گذاشتم میدونم خیلی طول کشید و واقعا به خاطر این تاخیر بلند مدت متاسفم تو این چند وقت پیام های زیادی از شما داشتم که نظر لطفتون رو میرسونه:aiwan_lighfffgt_blum:
    خب یه توضیح در رابـ ـطه با رمان ، رمانمون از این به بعد وارد قسمت جدیدی میشه که امیدوارم از اتفاقات تازش لـ*ـذت ببرید
    یه خلاصه میگذارم برای همراهان قبلیمون که از داستان فاصله گرفتن و نمیخوان از اول داستان رو بخونن لطفا کسایی که تازه بهمون پیوستن نخوننش، که البته به صورت موقته و بعد از چند روز پاکش میکنم :

    داستان در مورد دختری به نام نورا بود که درگیر جدایی از نامزدش بود و برای چند روز به مسافرتی در شمال ایران رفته بود شبی نورا و پدرش با مردی آشنا میشن که ادعا میکنه از آینده اومده و قصدش جلوگیری از جنگ جهانی سومه طی اتفاقاتی نورا و اون مرد جوون که رادمان نام هست مجبور میشن به آینده سفر کنن و اونجا متوجه میشن جنگ جهانی وجود نداشته و خرابی هایی که در 150 سال بعد به جا مونده کار فضایی هاست و نورا به یاد میاره که 8 سال قبل عاشق رادمان بوده ولی به خاطر تصادفی اون رو فراموش کرده و از دست رادمان عصبانیه که چرا رهاش کرده و بعد از هشت سال برگشته در طول این سفر نورا و رادمان به کشوری برمیخورن که مجبورشون میکنه که باهم ازدواج کنن همچنین نورا با خواهر رادمان آتریسا آشنا میشه که به مریضی کشنده مبتلاست و آتریسا قبل از مرگش از نورا خواهش میکنه به خاطر اتفاقاتی که قراره تو چند سال آینده برای نورا بیفته رادمان رو ببخشه و در آخرین پارتی که براتون گذاشتم نورا و رادمان به دستت آدم فضایی هایی ربوده میشن که میخوان روشون آزمایشاتی انجام بدن ...
    ***
    آروم چشمامو باز کردم، ولی به خاطر نور دوباره بستمش و این بار با احتیاط بیشتری بازش کردم و چند بار پلک زدم تا چشمام به نور عادت کنه .
    اطرافمو نگاه کردم یه اتاق تمام سفید و یه پرژکتور خیلی گنده که بالاسرم بود و یه تخت خالی کنارم تازه متوجه موقعیت خودم شدم روی یه تخت بودم.
    پس رادمان کجا بود ؟ از جام بلند شدم و چشمم به رادمان افتاد ،که روی زمین نشسته بود و به دیوار روبه روش خیره بود.
    _رادمان؟
    با صدای من نگاهشو از دیوار گرفت و به من خیره شد لبخند بی روح و اجباری زد و گفت:
    _بیدار شدی؟
    با ترس رو به روش نشستم.
    _اینجا چه خبره؟ ما کجاییم ؟
    _مارو دزدیدن
    اخماموکشیدم تو هم و عصبی گفتم:
    _نابغه اینو که خودم میدونم
    _تو دوروزه خوابی
    ابروهام پرید بالاو گفتم:
    _برای چیییی؟
    _برای این که دو روز پیش بهت داروی بی هوشی تزریق کردن
    _خب حالا چی میشه چیکار کنیم؟ اصلا مارو برای چی میخوان
    همونطور که از جاش بلند میشد گفت:
    _هیچی کارمون تمومه زیادی تو کاراشون دخالت کردم حالا میخوان تقاص بگیرن
    با تعجب گفتم:
    _چی؟
    مثل تموم اون موقع هایی که عصبی میشد ،مشغول متر کردن طول عرض اتاق شد و گفت:
    _یادته گفتم میخوان یه سری ازمایش روی مردم انجام بدن؟
    _خب....اره
    از حرکت ایستاد و به سمتم چرخید
    _ما اولین نمونه هاشون هستیم!
    نمیدونم از ترس بود از حرص بود یا هرچیز دیگه ای، اما شروع کردم با صدای بلند خندیدن اونقدر خندیدم که رادمان با ترس کنارم نشست و گفت:
    _نورا؟ نورا خوبی؟
    دست از خندیدن برداشتم ونگاهش کردم، لبامو به نشونه ندونستن کج کردم و سرمو تکون دادم وگفتم:
    _به نظر تو من خوبم؟
    به دیوار تکیه زد و دستاشو روی زانو گذاشت گفت:
    __نه
    خنده کوتاهی کردم و گفتم:
    _فرار چی؟
    سرشو به دیوار تکیه داد
    _هیچ راهی نیست تمام راه هارو امتحان کردم
    _از پنجره فرار میکنیم
    _ندارن
    _نگهبانارو بی هوش میکنیم
    _ها ها به همین خیال باش
    _با لیزرِ ناخونات دیوارو ببر
    سرشو بلند کرد و گفت:
    _تو خیال کردی من کیم؟ سوپر من؟
    _سوپر من؟ مگه شماها هم سوپرمن دارین؟
    دوباره سرشو به دیوار تکیه داد
    _نه خیر شما ها دارین فیلمشو با تو دیدم
    عصبی گفتم:
    _کاش لا اقل ماشین زمان بود
    سریع سرشو بلند کرد و گفت:
    _چی گفتی؟
    بی حوصله گفتم :
    _کاش به جای این که ماشین زمانتنو تو 7 تا سوراخ بچپونی تو کیفت تویه کمد، همراهت میاوردی
    از جاش پرید
    _خودشه همینه ماشین زمان !
    بلند شدم و با هیجان گفتم:
    _آوردیش؟
    _اره اره تو جیب اون پالتوئه بود اما اصلا یادم نبود
    _خب کجاست؟
    چند لحظه فکر کرد و گفت:
    _فکر کنم دست اونا
    بادم خالی شد و بی حال روی زمین نشستم و گفتم:
    _زحمت کشیدی
    با ذوق جلوم ایستاد و گفت:
    _خب بابا باهوش من از اینا 100 سال جلوترم وسایلم پیشرفته تر ایناست
    بعدم یادت نیست شکل مکعب روبیک کردمش؟ فقط با صداش خودم باز میشه
    دستامو زدم به هم و گفتم:
    _افرین رادمان لابد میخوای بری بگی مکعب روبیک منو بدید اینجا حوصلم سر رفته میخوام با اسباب بازی های 150 سال پیش بازی کنم تا شما بیاین رو من ازمایش هاتون رو انجام بدید اره؟
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:
    _آره!
    با بی حوصلگی گفتم:
    _مارو باش با کی اومدیم سیزده به در
    نشست کنارم و گفت:
    -این اصطلاحت جدید بود و من نفهمیدم یعنی چی اما تو دوباره باید خودتو بزنی به بی هوشی
    برگشتم سمتش و گفتم:
    _ادمان جان تو چرا اینقدر ساده ای مطمئن باش اینا با سی صد تا دوربین رادن مارو میپان الان!
    دستی به سرش کشید و گفت:
    _صد در صد اما ما داریم به زبون تو حرف میزنیم مطمئن باش نمیفهمن چی میگیم
    _اها اون وقت چطور میخوای بهشون بگی من بی هوشم؟
    _چون تو الان بی هوش میشی !
    اخمامو توی هم کردم:
    _چی میگی تو؟
    _خودتوبزن به بی هوشی تظاهر کن از حال رفتی
    اهانی گفتم و بهش نگاه کردم
    _خب زود باش دیگه
    _باشه باشه هولم نکن
    خودمو انداختم روی زمین
    خندید و گفت:
    _چقدر تو هنرمندی دختر
    چیزی نگفتم ادامه داد:
    _الان بلندت میکنم میزارمت روی تخت تحت هیچ شرایطی تکون نمیخوری
    چند ثانیه بعد توی هوا معلق شدم همونطور که چشمام بسته بود پرسیدم:
    _چرا من باید بی هوش باشم ؟
    عصبانی گفت:
    _دِ حرف نزن دیگه
    اروم منو روی تخت گذاشت و گفت:
    _چون وقتی میخوام برم تا با رییسشون صحبت کنم نمیخوام یه وقت تورو هم بیارن خطرناکه
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246

    تو دلم به افکار مسخرش خندیدم و گفتم ها ها به همین خیال باش!
    چند دقیقه بعد گفت:
    _ راستی سعی کن بخوابی چون حداقل باید یه نیم ساعتی اینطور باشی
    زیر لب با حرص زمزمه کردم:
    _ مرسی واقعا
    نمیدونم چقدر گذشت اما با صدای پای رادمان هوشیار شدم لای یه چشمم و باز کردم وبه کاراش خیره شدم
    شروع کرد به در زدن که بعد از چند بار در زدن دیوار کنار رفت و 2 تا موجود فضایی اومدن تو
    حالا فهمیدم اتاقه چرا در نداشت!
    موجودات شروع کردن با رادمان انگلیسی صحبت کردن ،ولی اونقدر لهجه داشتن که درست متوجه نمیشدم چی میگن
    بعد از چند دقیقه دستای رادمان رو گرفتن و بردن از شدت استرس دلم میخواست جیغ بکشم ولی حتی اجازه یه تکون خوردن کوچیکم نداشتم.
    تصمیم گرفتم با یه کم فکر کردن استرس رو ازخودم دور کنم به تمام وقایعی که تو این چند ماه افتاده بود فکر کردم از نامزدیم با شهرام گرفته تا حرفای عجیب آتریسا...
    یاد حرفای بابا افتادم چرا رادمان باید برای بابا پاپوش درست میکرد؟ حتمااتریسا از همه چی خبر داشت که اون حرفا رو بهم زد
    توهمین فکرا بودم که صدای پا اومد و بعد صدای خوشحال رادمان :
    _نورا خانوم موفق شدم
    و بلافاصله ادامه :
    _اما ازجات تکون نخور بزار اینو راه بندازم لحظه اخر بیا الان پاشی اینا شک میکنن
    چند دقیقه دیگه هم به همین منوال گذشت که گفت:
    _ حالا خیلی اروم بلند شو بیا
    با خوشحالی چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم برگشتم سمت رادمان و گفتم:
    _خب چیشد چی گفتی بهشون
    _هیچی گفتم هر کاری بخوان براشون میکنم و اوناگفتن که خیلی دیر شده و این حرفا بعد گفتم باشه ولی خانومم بی هوش شده حوصلم سر رفته روبیکمو بدید بازی کنم اونا هم دادن!
    کنارش نشستم و با تعجب گفتم :
    _راست میگی رادمان؟
    با تمسخر گفت :
    _معلومه که نه! وسایلمون مثل کیف تو و پالتوی من پشت در بود گفتم میخوام با رییستون صحبت کنم موقع رفتن از تو جیبم کش رفتم
    _اهان خب راهش بنداز دیگه
    _باشه دستتو بزار روی مکعب
    دستمو روی مکعب گذاشتم و رادمانم دستشو روی دست من گذاشت و به انگلیسی گفت:
    _برو به 47 سال پیش
    نور زیادی که از دستگاه منعکس شد فرصت هر سوالی رو ازم گرفت.
    اروم چشمامو باز کردم توی دستگاه بودیم و رادمان رو به روم ایستاده بود با خوشحالی جیغی کشیدم و پریدم بغلش
    بعد از چند ثانیه دستپاچه ازش جدا شدم و گفتم:
    _یعنی چیزه ممنونم
    لبخندی زدو گفت:
    _ به خاطر؟
    _خب هم تونستیم فرار کنیم هم تو داری منو برمیگردونی پیش خانوادم دیگه
    با جمله اخرم اخماش تو هم رفت و پشتشو بهم کرد و به سمت دیوار رفت و دکمه ای رو زد و تختی مثل دفعه قبل از توی دیوار بیرون اومد.
    به سمتم برگشت و گفت:
    _میشه چند لحظه با هم حرف بزنیم
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _ البته
    به سمت صندلی ها رفتیم نشستیم صندلیشو روبه روی من گذاشت و گفت:
    _تو حاضری که...با من ازدواج کنی؟ یعنی وقتی برگشتیم ازم جدا نشی؟
    اخمام رفت تو هم این دیگه چه سوال مسخره ای بود؟
    _چی؟ معلومه که نه!
    از جاش بلند شد و همونطور که به سمت تخت می رفت گفت:
    _خیلی خب مشکلی نیست فقط می خواستم از یه چیزی مطمئن بشم
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    داد زد:
    _نورا اینجا میمونی یا نه؟
    داد زدم:
    _نهههههه
    صداشو صاف کردو با آرامش گفت:
    _پس بابات میوفته زندان
    از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
    _تو یه دیوانه ی روانی هستی هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی فهمیدی؟
    تو چند صدم ثانیه مانتو روسریم رو سرم کردم و از اون ویلای کوفتی بیرون زدم وتو تمام این مدت رادمان دست به سـ*ـینه و با ارامش نظاره گر اعمالم بود.
    با تمام توانم می دوییدم و گریه میکردم به سر چهار راه که رسیدم ایستادم و برای یه تا کسی دست تکون دادم، تاکسی که ایستاد پریدم توش و مقصدم رو گفتم و همونطور که گریه میکردم سرم رو به شیشه چسبوندم.
    ***
    2 روز بعد
    دو روز از بحثم با رادمان میگذشت و هنوز هیچ خبری نبود با خودم فکر میکردم اخرین شانسشو برای برگردوندم امتحان کرده و به احتمال زیاد به زودی طلاق نامه رو از اداره پست تحویل میگیرم ،ولی بزرگترین سوالی که مثل مانعی توی سرم بود این بود که حالا که توی آینده ازدواج کردیم چطور میخواد طلاقم بده؟
    روزی که برگشتیم به زمان من رادمان بدون این که بیاد تو با مامان بابا خداحافظی کنه ماشینش رو جمع کرد و رفت
    اون روز نفهمیدم کجا ولی بعدا فهمیدم رفته بود تهران هر کاری کردم مامان بابا هیچی از کاری که رادمان کرده بود بهم نگفتن ، تا این که هفته بعدش ما برگشتیم تهران و بلافاصله رادمان باهام تماس گرفت و گفت کار مهمی باهام داره
    هنوزم اون روز جزء یکی بدترین روزای زندگیم به حساب میاد :
    زنگ در ورودی فشار دادم و در با تقی باز شد با قدم های بلند وارد حیاط نسبتا بزرگ خونه رادمان شدم ویلای خیلی بزرگی نبود اما زیبا بود.
    رادمان برای استقبال ازم جلوی در اومد به سمتش رفتم وگفتم:
    _سلام خوبی؟
    با لبخند گفت _سلام خانوم خانوما مرسی بفرمایید
    با دست به داخل خونه اشاره کرد.
    _هر روز که میگذره لهجت کمتر میشه رادمان
    لبخندی زد و بعد از من وارد خونه شد؛ از در ورودی تا سالن اصلی یه راهروی کوتاه بود و بعد سالنی که به خاطر اسباب اثاثیه ی روشنش بزرگتر از اون چیزی که بود نشون میداد؛ کنار سالن اصلی دری باز بود که به سالن دیگری منتهی میشد و راه پله ای که به طبقه بالاتر میرفت حدس زدم آشپزخونه هم توی سالن دیگه باشه که بهش دید نداشتم با صدای رادمان دست از تجزیه تحلیل خونه برداشتم :
    _نمیشینی؟
    با چند قدم بلند به سمتش رفتم و روی مبلهای سفید و آبیش نشستم روی مبل رو به روییم نشست و گفت:
    _چی میخوری ؟ چای قهوه یا آبمیوه؟
    دستمامو روی پاهام قفل کردم و بعد از نفسی عمیق گفتم :
    _هیچی راستش تو یه جوری بهم گفتی بلند شم بیام اینجا که احساس کردم مسئله خیلی مهمیه مامان باباهم چیزی بهم نمیگن میخواستم ببینم چی بین تو و خانوادم گذشته وگرنه...نمیومدم
    دستی به ته ریشش کشید و زیر لب گفت:
    _وگرنه نمیومدی
    منتظر بهش خیره شدم تو این 1 ماه اخیر پیر تر شده بود از چهرش معلوم بود استرس داره خودشو جلو تر کشید و با اخم کمرنگی گفت:
    _ببین نورا تو منو میشناسی میدونی اهل مقدمه چینی نیستم و سریع میرم سر اصل مطلب
    با استرس سرمو به نشانه مثبت تکون دادم.
    با زبونش لبشو تر کرد و ادامه داد:
    _من یه سری چک از پدرت دارم به مبلغ خیلی زیادی که خوب میدونم نمیتونی از پس پرداختشون بربیای ؛حتی با فروختن تمام املاکتون با ایده آل ترین قیمت ممکن، من میتونم خیلی راحت پدرتو راهی زندان کنم ،ولی اگر تو یه کاری رو برام انجام بدی ...میتونم از نقد کردن اون چک ها صرف نظر کنم...
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    _باید بیای پیش من زندگی کنی ،نمیخوام طلاقت بدم
    منتظر بهم نگاه کرد تا واکنش منو ببینه.
    خشکم زده بود نمیتونستم تکون بخورم یا چیزی بگم نمیفهمیدم چه خبره و فقط یه سوال تو ذهنم تکرار میشد :چرا؟
    با صدایی که از ته چاه در میاومد سوالمو پرسیدم:
    _چرا رادمان؟
    وقتی آرامشم رو دید با خیال راحت و پاش رو روی پاش انداخت و زیر نظرم گرفت
    دوباره سوالمو تکرار کردم این بار با صدایی کمی بلند تر:
    _تو...عوض شدی چرا؟
    بعد از سکوتی طولانی در حالی که اخم روی پیشونیش خودنمایی میکرد گفت :
    _من عوض نشدم همیشه همین طور بودم شاید...تو نمیدیدی که من واقعا کی هستم
    زیر لب گفتم :
    _راست میگی من نمیدیدم
    با پوزخندی اشکار گفت:
    _خب؟
    اون قدر از این تغییر ناگهانی رفتار رادمان توی شوک بودم که نمیدونستم بهترین واکنش در مقابل یه همچین آدمی چیه؟
    با بغض گفتم:
    _تو این کارو با من نمیکنی
    حالت نگاهش عوض شد شد همون رادمانی که تا هشت سال پیش یا اصلا چرا دور بریم یک ماه پیش میشناختم
    با امیدواری صداش زدم:
    _رادمان؟
    چشماش رو روی هم فشرد و با همون چشمای بسته داد زد:
    _نورا اینجا میمونی یا نه؟
    داد زدم:
    _نهههههه
    صداشو صاف کردو با آرامش گفت:
    _پس بابات میوفته زندان
    این ادم رادمان بود؟ نه مطمئنا نبود
    با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم
    _تو یه دیوانه ی روانی هستی هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی فهمیدی؟
    تو چند صدم ثانیه مانتو روسریم رو سرم کردم و از اون ویلای کوفتی بیرون زدم وتو تمام این مدت رادمان دست به سـ*ـینه و با ارامش نظاره گر اعمالم بود
    با تمام توانم می دوییدم و گریه میکردم به سر چهار راه که رسیدم ایستادم و برای یه تا کسی دست تکون دادم تاکسی که ایستاد پریدم توش و آدرس خونه رو گفتم و سرمو به شیشه چسبوندم.


    با صدای زنگ آیفون از فکر خیال دراومدم و به مامان نگاه کردم که به سمتش میرفت با دیدن ادمای پشت آیفون با وحشت به سمتم برگشت و گفت:
    _نورا پلیسان
    مثل فنر از جام پریدم به سمت ایفون دویدم یعنی به خاطر رادمان اینجا بودن ؟ یعنی اومده بودن بابامو ببرن؟
    با ترس گفتم:
    _ بابا کجاست ؟
    مامانم که هول کرده بود گفت:
    _نمیدونم خوابه حمومه شایدم بیداره نمیدونم نورا...
    همون طور که به سمت اتاقم میدوییدم با صدای بلند گفتم:
    -من میرم پایین اینا رو دست به سر کنم مامان، بابا رو قایم کن فراریش بده نمیدونم...یه کاری بکن
    با عجله لباسامو پوشیدم و بدون این که برای رسیدن آسانسور صبر کنم از پله ها دوییدم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید به سمت در دویدم و بازش کردم سه تا افسر پلیس جوال پشت در بودن و ماشینشونم دو سه تا خونه پایین تر دیده میشد
    روسریمو جلو کشیدم و با آرامشی ظاهری گفتم:
    _ببخشید آیفون ما خراب شده در رو باید از پایین باز کنیم ...بفرمایید مشکلی پیش اومده؟
    یکی از پلیس ها گفت:
    _منزل آقای سهیلی؟
    آب دهنمو قورت دادمو و گفتم:
    _بله ...بفرمایید؟
    همون مرد ادامه داد:
    _از ایشون شکایت شده...چکشون برگشت خورده اینجاییم که ببریمشون
    به وضوح لرزش دستامو حس میکردم سعی کردم با مشت کردن دستم این لرزش رو پنهان کنم
    با خنده گفتم:
    _حتما اشتباهی پیش اومده قربان پدر من سالهاست بازنشسته شده و کار...
    صدایی آشنا حرفمو قطع کرد:
    _نورا جان چی شده بابا ؟
    با حیرت به عقب برگشتم
    _بابا؟ شما اینجا چکار میکنی؟ چرا اومدی پایین برگرد بالا من خودم حلش میکنم
    بابا کنارم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و رو به پلیس ها گفت :
    _مشکل چیه جوونا؟
    یکی از پلیس ها تکرار کرد:
    _ازتون شکایت شده قربان چک برگشتی دارید
    پدرم درحالی که سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه گفت:
    _ولی من خیلی وقته که به کسی چکی ندادم
    مرد جوون ادامه داد:
    _باید با ما بیان اداره اونجا به پروندتون رسیدگی میشه از سوتفاهمی باشه میتونید برگردید به خونه
    بابا اخمی کرد و گفت_باشه بریم
    دستشو گرفتم و آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
    _بابا خوب میدونی که اگر بری نمیتونی برگردی اجازه بده من همین الان به رادمان ...
    بابا با تشر گفت:
    _نورا...خودت میفهمی چی میگی؟ بهم قول بده بابا قول بده هر اتفاقی افتاد پا تو اون خونه نزاری خب؟
    سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
    _قول نمیدم بابا ...اگر راهی باشه که بتونم از زندان رفتنت جلوگیری کنم مطمئن باش اون کارو انجام میدم
    بدون این که به صورت پدرم نگاه کنم به سمت خونه دویدم و صدای فریادش برای چند دقیقه توی گوشم اکو شد_نوراااا
    از پله ها بالا دویدم وقتی جلوی در رسیدم مامانو دیدم که لباس پوشیده داشت میومد پایین با نگرانی و درحالی که گریه میکرد گفت :
    _چی شد نورا ؟
    درخونه رو با خشونت هول دادم و گفتم:
    _نگران نباش مامان نمیذارم بابام بیفته زندان
    به سمت اتاقم دوییدم و گوشیمو از روی تخت قاپیدم
    سعی کردم شماره رادمان رو بگیرم از شدت هیجان دستم میلرزید و چند بار شمارشواشتباه وارد کردم بعد از چند دفعه تلاش بالاخره تونستم صدای بوق رو پشت تلفن بشنوم
    با دومین بوق گوشی رو برداشت
    _الو؟
    پوزخند زدم معلوم بود منتظر بوده همونطور که اشکام رو پاک میکردم گفتم :
    _هر کاری بخوای میکنم بابامو ننداز زندان
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا