- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 42
- امتیاز واکنش
- 602
- امتیاز
- 246
1 هفته قبل :
در اتاق رو باز کردم و به سمت لابی راه افتادم، امشب باید این بازی مسخره رو تموم کنم.
سوار آسانسور شدم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
چقدر لاغر شدم !
آهی کشیدم و از آسانسور خارج شدم و به سمت پذیرش رفتم.
_ببخشید آقا
مردی که پشت کانتر بودو با دستگاهی کار می کرد سرشو بالا آورد.
بدون این که تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه گفت:
_بفرمایید
_من همسرم یه مقدار مریض شدن بردمشون بیمارستان الان اومدم براشون لباس ببرم ولی متاسفانه نمی تونم برم توی اتاق شما می تونید کمکم کنید؟
یه مقدار نگاهم کرد و گفت:
_متاسفم نمی تونم کلید یدک رو در اختیارتون بزارم
صورتمو غمگین کردمو گفتم :
_چرا نمی تونم کلید اتاق شوهرم رو داشته باشم؟
_ببخشید من قصد جسارت ندارم اما اگه شما زن و شوهر هستید چرا اتاقتون جداست؟
اخمامو تو هم کشیدم و پریدم بهش
_من باید به شخص شما جواب پس بدم؟
_نه ولی...
_شبی که اومدیم اینجا دعوامون شده بود راضی شدید ؟
طولانی نگاهم کرد انگار می خواست راست و دروغ حرفامو از چهرم تشخیص بده.
بعد از چند لحظه دولا شد و بعد برداشتن چیزی کارتی رو به دستم داد و گفت:
_فقط لطف کنین کارت شناساییتون رو بدید تا روزی که از اینجا میرید باید پیش ما باشه
پوفی کردمو دست کردم توی کیفم
کارت ملیمو درآوردمو عصبی روی میز پیشخوان پرت کردم و بدون این که به مرد نگاه کنم با عصبانیت ساختگی به سمت آسانسور رفتم
دکمه آسانسور و زدمو و همونطور که غرغر می کردم البته جوری که یارو بشنوه وارد آسانسور شدم
با بسته شدن در آسانسور جیغ خفه ای کشیدمو پریدم بالا.
تو آینه به خودم لبخند ز مو گفتم:
_زرنگ خودمی !
با کارت خیلی آروم در اتاق رو باز کردم و پاور چین پاور چین وارد اتاق شدم
رادمان طاق باز روی تخت خوابیده بود به ساعت مچیم نگاه کردم.
10 شبه اونوقت به من میگه خوشخواب !
به طرف کمد گوشه اتاق رفتم و درش رو باز کردم دو دست بلیز شلوار تو کمد بودو یه پالتو
جیب همه لباساشو گشتم ولی چیزی نبود لحظه آخر چشمم به کیف دستی نسبتا بزرگی افتاد دست کردم توی کیف و در کمال شانس مکعب کوچیکی که راه نجاتم از این مخمصه بود توی دستم اومد.
زیر لب گفتم:
_آفرین!
آروم از جا بلند شدم و در کمد رو بستم
_چیزی که می خواستی رو پیدا کردی؟
از ترس جیغ آرومی کشیدم و از پشت به کمد چسبیدم.
چشمای عصبیه رادمان توی تاریکی برق خاصی داشت که درکش نمی کنم
مکعب رو توی جیب پیرهنم انداختم یه قدم اومد جلو
_نگفتی؟ چیزی که می خواستی رو پیدا کردی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من فقط اومده بودم تا...
داد کشید:
_اومدی که چی بشه ؟ ماشین رو برداری و فرار کنی؟
ازم فاصله گرفت و چراغارو روشن کرد
همونطور که طول عرض اتاق رو طی می کرد با داد گفت:
_یعنی تو اینقدر خودخواه بودی و من نفهمیدم؟ اصلا همه چیز فراموش کن ...
چرخید سمتم و همونطور که میومد سمتم گفت:
_یعنی تو یه ذره وجدان نداری ؟ یه لحظه فکر کردی من تو این جنگ لعنتی چه بلایی سرم میاد؟
ماتم برد راحت میتونستم حس کنم رنگم پریده
با لکنت گفتم:
من...من واقعا به این موضوع...فکر نکرده ...بودم!
_معلومه تو به هیچی فکر نمی کنی ...اصلا برات مهم نیست که اطرافت چی میگذره این که دیگران چه حسی دارن برات مهم نیست ...تو یه آدم خودخواهی که جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی
با گریه گفتم:
_خیلی آدم بدی هستی رادمان منو آوردی اینجا دور از خانوادم همش باهام بدرفتاری می کنی وقتی هم که می خوام یه جوری برگردم بهم بی حرمتی میکنی؟برات متاسفم تو همیشه فقط ادعای دوست داشتن رو داشتی وگرنه هیچی از دوست داشتن نمیدونی چه الان چه هشت سال پیش!
دیگه منتظر نموندم که جواب بده و با دو از اتاق خارج شدم
در اتاق رو باز کردم و به سمت لابی راه افتادم، امشب باید این بازی مسخره رو تموم کنم.
سوار آسانسور شدم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
چقدر لاغر شدم !
آهی کشیدم و از آسانسور خارج شدم و به سمت پذیرش رفتم.
_ببخشید آقا
مردی که پشت کانتر بودو با دستگاهی کار می کرد سرشو بالا آورد.
بدون این که تغییری توی حالت صورتش ایجاد کنه گفت:
_بفرمایید
_من همسرم یه مقدار مریض شدن بردمشون بیمارستان الان اومدم براشون لباس ببرم ولی متاسفانه نمی تونم برم توی اتاق شما می تونید کمکم کنید؟
یه مقدار نگاهم کرد و گفت:
_متاسفم نمی تونم کلید یدک رو در اختیارتون بزارم
صورتمو غمگین کردمو گفتم :
_چرا نمی تونم کلید اتاق شوهرم رو داشته باشم؟
_ببخشید من قصد جسارت ندارم اما اگه شما زن و شوهر هستید چرا اتاقتون جداست؟
اخمامو تو هم کشیدم و پریدم بهش
_من باید به شخص شما جواب پس بدم؟
_نه ولی...
_شبی که اومدیم اینجا دعوامون شده بود راضی شدید ؟
طولانی نگاهم کرد انگار می خواست راست و دروغ حرفامو از چهرم تشخیص بده.
بعد از چند لحظه دولا شد و بعد برداشتن چیزی کارتی رو به دستم داد و گفت:
_فقط لطف کنین کارت شناساییتون رو بدید تا روزی که از اینجا میرید باید پیش ما باشه
پوفی کردمو دست کردم توی کیفم
کارت ملیمو درآوردمو عصبی روی میز پیشخوان پرت کردم و بدون این که به مرد نگاه کنم با عصبانیت ساختگی به سمت آسانسور رفتم
دکمه آسانسور و زدمو و همونطور که غرغر می کردم البته جوری که یارو بشنوه وارد آسانسور شدم
با بسته شدن در آسانسور جیغ خفه ای کشیدمو پریدم بالا.
تو آینه به خودم لبخند ز مو گفتم:
_زرنگ خودمی !
با کارت خیلی آروم در اتاق رو باز کردم و پاور چین پاور چین وارد اتاق شدم
رادمان طاق باز روی تخت خوابیده بود به ساعت مچیم نگاه کردم.
10 شبه اونوقت به من میگه خوشخواب !
به طرف کمد گوشه اتاق رفتم و درش رو باز کردم دو دست بلیز شلوار تو کمد بودو یه پالتو
جیب همه لباساشو گشتم ولی چیزی نبود لحظه آخر چشمم به کیف دستی نسبتا بزرگی افتاد دست کردم توی کیف و در کمال شانس مکعب کوچیکی که راه نجاتم از این مخمصه بود توی دستم اومد.
زیر لب گفتم:
_آفرین!
آروم از جا بلند شدم و در کمد رو بستم
_چیزی که می خواستی رو پیدا کردی؟
از ترس جیغ آرومی کشیدم و از پشت به کمد چسبیدم.
چشمای عصبیه رادمان توی تاریکی برق خاصی داشت که درکش نمی کنم
مکعب رو توی جیب پیرهنم انداختم یه قدم اومد جلو
_نگفتی؟ چیزی که می خواستی رو پیدا کردی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من فقط اومده بودم تا...
داد کشید:
_اومدی که چی بشه ؟ ماشین رو برداری و فرار کنی؟
ازم فاصله گرفت و چراغارو روشن کرد
همونطور که طول عرض اتاق رو طی می کرد با داد گفت:
_یعنی تو اینقدر خودخواه بودی و من نفهمیدم؟ اصلا همه چیز فراموش کن ...
چرخید سمتم و همونطور که میومد سمتم گفت:
_یعنی تو یه ذره وجدان نداری ؟ یه لحظه فکر کردی من تو این جنگ لعنتی چه بلایی سرم میاد؟
ماتم برد راحت میتونستم حس کنم رنگم پریده
با لکنت گفتم:
من...من واقعا به این موضوع...فکر نکرده ...بودم!
_معلومه تو به هیچی فکر نمی کنی ...اصلا برات مهم نیست که اطرافت چی میگذره این که دیگران چه حسی دارن برات مهم نیست ...تو یه آدم خودخواهی که جز خودت به هیچکس فکر نمی کنی
با گریه گفتم:
_خیلی آدم بدی هستی رادمان منو آوردی اینجا دور از خانوادم همش باهام بدرفتاری می کنی وقتی هم که می خوام یه جوری برگردم بهم بی حرمتی میکنی؟برات متاسفم تو همیشه فقط ادعای دوست داشتن رو داشتی وگرنه هیچی از دوست داشتن نمیدونی چه الان چه هشت سال پیش!
دیگه منتظر نموندم که جواب بده و با دو از اتاق خارج شدم
آخرین ویرایش: