رمان مسافری در زمان | diana128کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

diana128

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
602
امتیاز
246
وجدان_یادت که نرفته اینجا دوبیه و مرکز این چیزا!
به خودم اومدم واز جا پریدم و با دو قدم بلند،خودمو به رادمان رسوندم؛دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
_عزیزم چرا نمیای ؟ اگه اتاق ندارن بریم یه هتل دیگه.
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و زیر لب گفتم:
_ بهتره بریم.
رادمان بی توجه بهم گفت:
_لطف کنید کلیدهای اتاق های مارو بدید.
دختر با اکراه کارت ها رو گذاشت رو کانتر و گفت:
_خواهرتونن؟
سریع گفتم:
_نخیر نامزدشون هستم.
تو یه حرکت کلید هارو از رو کانتر قاپیدم و دست رادمان رو کشیدم.
ادای دختر رو دراوردم:
_البته برای اقایون تنها سرویس های ویژه هم داریم... دخترهر جایی ،با وقاحت هر چی از دهنش درمیاد میگه...
رادمان با لبخند محوی گفت:
_ برات مهمه؟
اینم که دنبال بهونس !دستمو از تو بازوش کشیدم بیرون و تقریبا هول گفتم:
_معلومه که نه ...فقط میخواستم کمک تو کنم ...همین.
زیر لب گفت:
_آره جون خودت!
البته خیلی اروم گفت ولی خب، من گوش های تیزی دارم!
بعد از مکثی شیطون نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
_لطفا دیگه از این لطفا در حق من نکن؛ شاید من میخواستم از این سرویسا استفاده کنم !
با چشمای گرد شده ،بهش نگاه کردم و با حیرت گفتم:
_واقعا برات متاسفم ،اصلا... اصلا برو هر غلطی میخوای بکن.
یکی از کلیدا رو تو سینش پرت کردم و ازش فاصله گرفتم،گریم گرفت آخه یه آدم چقدر می تونه وقیح باشه؟
به سمت آسانسور ها رفتم و دکمه یکیشون رو فشار دادم .
هتل قشنگ و شیکی بود دکورش سفید و طلایی بود ،با صدای باز شدن در آسانسور پریدم تووبی توجه به رادمان که میخواست بیاد تو، دکمه آسانسور رو زدم؛ و الحمدالله شانس باهام یار بود و در اسانسور قبل رسیدن رادمان بسته شد .
خب بزار ببینم، نگاهی به دکمه های آسانسور کردم؛ دکمه طبقه سوم رو زده بودم، ولی من که نمیدونم باید برم کدوم طبقه نگاهی به کلید انداختم البته کلید که نبود یه کارت بود که عجیب نبود، زمان خودمم کلیدها همینجوری شده بود نگاهی به کارت کردم عجیب امروز رو شانسما روی کارت طبقه و شماره اتاق زده شده بود.
"طبقه پنجم اتاق 188"
اسانسور تو طبقه سوم ایستاد بلافاصله دکمه طبقه پنجم رو زدم و منتظر شدم ،چشمم به آینه کنار دستم خورد عجیبه اینجا که تفاوت خاصی با زمان من نداره اسانسور آینه کارت و لابی ...
یادم باشه از رادمان بپرسم، با به یاد اوردن اسم رادمان آهی نا خواسته کشیدم و از در باز شده ی آسانسور رد شدم.
نگاهی به شماره در روبه روم کردم شماره 160 پس باید برم جلو نگاهی به در بسته اسانسور کناریم انداختم ،پس رادمان کجا مونده...
حتما خواسته برگرده و ازشون درخواست سرویس ویژه کنه !
پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد؛ راه افتادم به سمت جلو.
اتاق 170، 173، 175، 180 همونطور که به شماره درها نگاه میکردم ازشدت خستگی خمیازه کشیدم ،حالا خوبه یه سری تو ماشین خوابیدم یه سری تو هواپیما!
_قربونت خمیازه کشیدنت برم خوشگلم
با صدای مردی که داشت با لحن چندشی این جملات رو ادا می کرد ،از جا پریدم ولی سعی کردم بدون توجه بهش به راهم ادامه بدم.
ادامه داد:
_با شما بودم خوشگل خانوم
قدمامو تند کردم اه پس این اتاق لعنتی کجاست.
ته راهرو چشمم به شماره 188 افتاد دیگه تقریبا داشتم، به سمت اتاق می دوییم صدای پای مرده هم میومد کارت رو جلوی چشمی در گرفتم ،رنگ قرمز چشمی به سبز تغییر پیدا کرد، پریدم تو در و بستم صداش از پشت در اومد.
_ خیلی خوش شانسی عزیزم اتاقامون کنار همه .
بعد مکثی با لحن ترسناکی اضافه کرد :
_اگه شب ترسیدی در خدمتم!
غریدم:
_دهنتو ببند عوضی.
صدای قهقه مزخرفش اومد .
از چشمی نگاه کردم با خنده وارد اتاق رو به روییم شد.
همینمون کم بود.
با بی حالی خودمو رو تخت انداختم ،حتی گرسنه هم نیستم. چشمامو بستم و سعی کردم از دنیای واقعی پا به دنیای خیال بزارم...
***
چشمامو باز کردم و به تنم کش و قوسی دادم، آفتاب با شدت می تابید؛ از جا بلند شدم ای کاش لباس داشتم میرفتم حموم یادم باشه یکی دو دست لباس بخرم.
بعد از دستشویی و مرتب کردن موهای جنگلیم از اتاق رفتم بیرون.
به ساعت نگاه کردم 8 صبح بود اووو چه سحر خیز شدم، یعنی رادمان از خواب بلند شده ؟
حتی نمی دونم تو کدوم اتاقه کلافه نفس عمیقی کشیدم و به سمت آسانسور راه افتادم، که دستم از پشت کشیده شد و صدایی زیر گوشم گفت:
_کجا خوشگل خانوم !
بعد از چند ثانیه از بهت دراومدم ،این صدا رو میشناسم، همون پسره سمج دیشبه.
زیر لب با حرص گفتم:
_بازم تو؟
بلند گفتم:
_ولم کن
خواستم خودمو ازش دور کنم، که از پشت اون یکی دستمم گرفت، هرچه قدر تقلا میکردم بی فایده بود.
با خنده گفت:
_دیشب خوب از دستم فرار کردی گلم ،ولی دیگه راه فرار نداری.
همونطور که تلاش میکردم، دستامو از دستاش بکشم بیرون داد زدم:
_ولم کن لعنتی.
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
_ساکت باش ...الان ملت میریزن بیرون.
عقب عقب منو به سمت اتاقش کشوند.
جیغ خفه ای کشیدم و با صدا هق هق کردم.
_گریه نکن خوشگلم بهت خوش میگذره.
با این حرفش گریم شدت گرفت ،چرخید و هلم داد تو اتاق ؛برگشتم سمتش تازه چهرشو دیدم.
چشمای سبز کشیده ولبهای باریک و دماغ کوفته ای مو هم که راحت بود یه دونه شویدم نداشت.
داد زدم :
_کمک!
اومد تو و دروبست ،عقب عقب رفتم.
_کجا میری عزیزم ؟
دوییدم تو سالن که موهامو از پشت کشید ،جیغ کشیدم ،دم گوشم گفت :
_هیشش چموش بازی دربیاری، خودت اذیت میشی.
_ولم کن ...توروخدا..
با صدای بلند هق زدم.
دستشو نوازش گونه رو موهام کشید :
_آفرین دختر خوب اروم باش.
تو یه حرکت سریع و بدون فکر برگشتم سمتش و با زانو زدم بین پاش؛ دادی از درد کشید و خم شد،خواستم از کنارش رد بشم و از در برم بیرون که دوباره موهامو کشید و زد تو گوشم، جیغی از زور درد کشیدم، با سیلی بعدی روی زمین افتادم.
به شونم چنگ زد و استین لباسم و پاره کرد، دوباره جیغی زدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم.
خودمو برای سخت ترین لحظات زندگیم آماده کرده بودم، که با صدای در بلند شدوازم فاصله گرفت و با لحن تهدید آمیزی همونطور که انگشتشو جلوی صورتم تکون میداد گفت:
_وای به حالت صدات در بیاد روزگارتو سیاه میکنم!
مردد به طرف در رفت،بعد انگار که پشیمون شده باشه ،به طرف کمدش رفت و چند دست لباس برداشت.
صدای آشنایی از پشت در اومد :
_ببخشید ؟ ...کسی اونجاست؟
با خوشحالی وسط گریه داد زدم:
_رادمان ...
با ترس گفت :
_نورا؟ نورا اونجایی؟ حالت خوبه ؟تو اونجا چیکار می کنی؟
_رادمان کمکم...
نتونستم ادامه بدم ،چون اون مرتیکه دهنمو با به تیکه از لباساش بست و بعد رفت سراغ دستا و پاهام .
جیغ خفه ای کشیدم و زدم زیر گریه ،صدای نگران رادمان اومد :
_نگران نباش میارمت بیرون.
مرده زیر لب لعنتی گفت و از روی زمین بلندم کرد و کشون کشون به سمت کمد گوشه اتاق بردوزیر گوشم زمزمه کرد:
_صدات در بیاد خونه خودت و اون مرتیکه رو حلال میکنم.
بازوم فشرد و با حرص گفت:
_خب؟
با ترس سرومو تکون دادم همون لحظه صدای تیر اندازی اومد مرد سریع در کمدو باز کردو منو انداخت تو، در بست و قفلش کرد با صدای بلند هق هق کردم به کمد کوبید که غرید:
_خفه
صدای تیر دیگه ای اومد ،از سوراخ قفل بیرونو نگاه کردم ،رو دستگیره در 2 تا سوراخ بزرگ ایجاد شده بود و معلوم بود رادمان با تیر به قفل شلیک کرده ، اصلا مگه تفنگ داشت؟
چطور من ندیدم؟
وجدانم بهم تشر زد :
_نورا واقعا الان موقع فکر به این مزخرفاته؟
نفس عمیقی کشیدم و حواسمو به بیرون دادم.
مرد از ترس صورتش به سفیدی می زد؛با این حال به سمت در رفت؛ اما قبل از این که به در برسه ،در با شدت به دیوار کوبیده شد و رادمان خودشو انداخت تو .
کمد کوچیک بود و هوا کم با وجود دهن بستم نمی تونستم درست نفس بکشم و احساس خفگی می کردم، ولی سعی کردم بی توجه به تنگی نفسم ببینم اخر این غائله به کجا ختم میشه .
رادمان یقه مرده رو تو مشتش گرفت و به دیوار چسبوندش و داد زد :
_داشتی چه غلطی می کردی؟ نورا کجاست؟
مرد با لکنت گفت:
_آقا ...ش...ما اشتباه می کنی... نورا کیه؟ من اینجا تنهام باور کنید...
_حرف نزن خودم شنیدم صداشو کجا قایمش کردی ؟
_باور کنید راست میگم اگه می خوایداتاق رو بگردید حتما صدا از یه اتاق دیگه بوده ،من بامادرم اومدم اینجا مسافرت، اما الان رفته یه مقدار خرید کنه و تا یه ربع دیگه میاد ...
مرتیکه دروغ گو! چطور دیشب که دنبالم راه افتاده بود تنها بود؟
رادمان مردد یقشو ول کرد و نگاهی به سرتاسر سوییت انداخت.
اینجوری نمیشه باید یه کاری کنم ،تمام توانم و جمع کردم و خودمو به در کمد کوبیدم، کمد تکون خفیفی خورد.
دو سه بار خودمو به در کوبیدم ،دفعه اخر کمد تکون بدی خورد و صدای بلندی ایجاد کرد، از سوراخ کمد بیرونو نگاه کردم ؛رادمان نگاه مشکوکی به در کمد انداخت گفت :
_که نمیدونی نورا کیه ها؟
با دو تا قدم بلند خودشو به کمد رسوند ،سعی کرد در رو باز کنه، اما خب در قفل بود دیگه داد زد :
_این در رو باز کن لعنتی.
مرد جلوی رادمان ایستاد و گفت:
_شما اشتباه میکنید این تو ...سگ منه
رادمان با حالت مسخره ای گفت:
_چی؟
_س...سگم ...گفتم که مادرم رفته بیرون خرید تو راه که میومدیم،کانکسش شکست مادرم رفت براش بخره منم انداختمش تو کمد.
وای خدایا کمکم کن عجب گیری کردم دوباره با شدت خودمو به در کمد کوبیدم و زدم زیر گریه .
رادمان_خیلی خب حالا بازش کن.
_اما...
_اگه بازش نکنی با یه گلوله خلاصت میکنم .
از سوراخ در دوباره بیرونو نگاه کردم ،رادمان اسلحشو روی شقیقه مرده گذاشته بود.
مرد لرزون دستشو تو جیبش کردو کلید قرمز رنگی چوبی رو دراورد.
مگه کلید چوبی هم داریم؟ چمیدونم لابد داریم دیگه !
نمیدونم از خوشحالی بود یا ترس اما گریم شدت گرفت ، در با تق ارومی باز شد و قامت رادمان اون مردک رذل مشخص شد .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    با دیدن رادمان گریم شدت پیدا کرد؛ نمیدونم اون همه اشکو اون لحظه از کجام اوردم.
    رادمان چند لحظه با حیرت نگام کرد و بعد چرخید سمت مرده و گرفتش زیر مشت و لگد چقدر تو این چند وقت کتک کاری میبینم !
    خودمو چرخوندم و سعی کردم با پام به پای رادمان که پشتش بهم بود ضربه بزنم ،بالاخره تونست با جون کندن ،با پاهای به هم بسته شدم ضربه ارومی به پای رادمان بزنم .
    رادمان در حالی نفس نفس می زد به سمتم چرخید؛ مرد تکیشو به دیوار داد و دستی به دماغ خونیش کشید .
    طلبکار به رادمان خیره شدم یعنی بابا جون مادرت بیا بازم کن کتلت شدم اینجوری !
    بالاخره آقا به خودش اومد و کنار پام زانو زد ،همونطور که دهنمو باز میکرد گفت:
    _حالت خوبه؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
    _نظر خودت چیه ؟
    پوزخندی زد و مشغول باز کردن دستام شد، دستمو که باز کرد، خودم پامو باز کردم و ایستادم.
    رادمان لباس مرده رو از پشت کشید و گفت:
    _تا حالا چند تا دخترو بدبخت کردی؟
    -به تو چه؟
    تکون محکمی بهش داد و غرید:
    _ راست میگی به من مربوط نیست، وقتی رفتیم پیش پلیس به اونا بگو؛ چون مطمئنم به اونا مربوط میشه.
    با ترس گفت:
    _پ...پلی...س؟
    نمیخواستم خودمو درگیر کنم، اگه میرفتیم پیش پلیس گرفتار میشدیم .
    _رادمان لزومی نداره ما مسافریم پرواز داریم الان گرفتار میشیم ؛من حالم خوبه؛ تو هم که خوب حساب اینو گذاشتی کف دستش، ولش کن بیا بریم.
    مرده_حق با سرکار خانومه شما تشریف ببرید من...
    رادمان همونطور که دندون هاشو روی هم فشار میداد ،حرف مردرو قطع کردوگفت:
    _معلوم هست چی میگی نورا ؟ این مرتیکه میخواست بهت دست درازی کنه ...یه نگاه به سرووضعت بنداز !
    با حالتی حق به جانب گفتم:
    _رادمان جان ما چه ساعتی پرواز داریم؟
    با مکث گفت :
    _ده و ربع
    ساعتمو نشونش دادم وگفتم:
    _الان ساعت نه و چهل و پنج دقیقس قربان، نیم ساعت بیشتر وقت نداریم.
    با حرص مردو به دیوار کوبید و گفت:
    _اگه یه بار دیگه چشمم بهت بیفته زندت نمی زارم .
    بازوشو کشیدم:
    _بیا بریم رادمان.
    با زور از اون اتاق مزخرف بیرون کشیدمش و گفتم:
    _ولش کن رادمان ...پروازمون دیر میشه.
    نگاه سرزنش بارشو بهم دوخت سریع گفتم:
    _ تقصیر من نبود میخواستم برم صبحانه بخورم که دهنمو گرفت و کشیدم تو اتاق ؛ببخش برای تو هم دردسر درست کردم.
    بی هیچ حرفی دستمو گرفت به سمت آسانسور رفت.
    _کجا؟
    کلافه گفت :
    _خوبه همین الان گفتی نیم ساعت دیگه پرواز داریم.
    به لباسام اشاره کردم و گفتم:
    _با این سر و وضع؟
    نگاهی به موهای پریشونم و لباس پاره پورم انداخت ،دست کرد تو جیبش و کارتی رو جلوم گرفت.
    _بروتو اتاق من تا برات یه دست لباس درست و حسابی بگیرم.
    اخمامو شیدم تو هم و همونطور که کارت اتاقمو جلوش تکون میدادم گفتم:
    _خودم اتاق دارم.
    کارتو از تو دستم قاپید و گفت :
    _لازم نکرده این مرتیکه اتاقت رو یادگرفته ،ممکنه باز بیاد سراغت اتاق من دو تا در اون طرف تره میری تو و تا مطمئن نشدی من پشت درم درو باز نمیکنی باشه؟
    _اینقدر برای من تعیین تکلیف نکن ،خودم شعورم میرسه چیکار کنم.
    پوفی کرد ودستاشو به حالت تسلیم بالا برد و ملتمسانه گفت:
    _باشه نورا جان ،باشه خواهش میکنم، بی سروصدا برو تو اتاق منم سریع میام.
    دلم براش سوخت بعد اون همه حرص خوردن واسه من حالا ...
    دوباره وجدان عزیز پرید وسط:
    _وظیفشه هر کی بود همین کارو میکرد ؛توهم بودی میکردی ،چند بار باید بهت بگم خام این مرد نشو ها؟
    برای خلاصی از این افکار سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
    _باشه خیالت راحت .
    کارت از دستش گرفتم و به سمت اتاق رفتم یه دفعه برگشتم و گفتم:
    _رادمان راستی ...
    با دو تا قدم بلند خودشو بهم رسوند.
    _بله؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _ببین چیزه...لباسی که می گیری ...حتما پوشیده باشه خب؟
    _نگران نباش مطمئن باش اگه نمی گفتی هم حواسم بود.
    لبخند ملیحی تحویلش دادم و به سمت اتاق رفتم ،بعد از باز کردن رفتن تو خواستم درو ببندم ،که دیدم همونطور ایستاده و منو نگاه میکنه.
    لب زد:
    _برو تو درو ببند.
    با لبخند درو بستم و خودمو رو تخت انداختم.

    ***
    با صدای در چشمامو باز کردم و کش وقوسی به بدنم دادم، به ساعت نگاه کردم،ده نیم بود خواب از سرم پرید، یه ربع از پروازمون گذشته!
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    یه ربع از پروازمون گذشته!
    به سمت در رفتم و درو باز کردم و با حرص گفتم:
    _کجا موندی رادمان پر...
    با دیدن سر و وضعش حرفمو ادامه ندادم؛ تمام سر و صورتش خونی بود و لباساش پاره شده بود، به چهار چوب در تکیه داده و منو نگاه می کرد زیر بغلش و گرفتم ،کشون کشون روی تخت نشوندمش.
    کنارش زانو زدم و با لحنی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
    _چی شدی؟ کی بلا رو سرت آورده؟
    با درد نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت، با این حالش تصمیم گرفتم بعدا سین جینش کنم !
    قبلا جعبه کمک های اولیه رو پشت در دیده بودم ،سریع برش داشتم و کنار رادمان روی تخت نشستم و مشغول ضد عفونی وپاک کردن صورتش شدم، اونم بی هیچ حرفی اجزای صورتمو بررسی میکرد؛ هم معذب بودم هم خوشم میومد !
    بعد چند دقیقه زبون باز کرد و با شماتت گفت:
    _مگه بهت نگفتم تا مطمئن نشدی که من پشت درم درو باز نکن ؟
    نفس عمیقی برای باز یابی آرامشم کشیدم و گفتم:
    _وقتی دیدم از پرواز جا موندیم خیلی هول کردم ...
    سرشو تکون دادو بازم ساکت شد.
    آروم گفتم:
    _نمیخوای بگی چی شده؟
    کلافه سرشو عقب کشید و گفت:
    _ممنونم...حالم خوبه.
    دلخور گفتم:
    _رادمان؟
    پوفی کرد و گفت:
    _اون مرتیکه ... نمیدونم چطور ولی 10 نفر آدم پیدا کرده ،تو این زمان کم و پشت ساختمون خفتم کردن.
    هینی کردم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم.
    از جاش بلند شد و گفت :
    _من میرم دوش بگیرم.
    _لباس چی؟
    _تو ماشین چند دست لباس هست.
    از جام پریدم.
    _خب من میرم برات میارم.
    اخم کرد وگفت:
    _خطرناکه خودم میرم.
    ایشی گفتم و رو تخت ولو شدم.
    _راستی ...
    نگاهش کردم کیسه ای رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
    _لباسات !
    به آرنجم تکیه دادم و کیسه رو ازش گرفتم.
    _میخوای باهات بیام؟
    با خونسردی گفت:
    _نه!
    _تنهایی خطرناکه !
    نگران نباشی گفت و از در رفت بیرون.
    دیدم تا نیست بهتره از فرصت استفاده کنم، از جام پریدم و مشغول عوض کردن لباسام شدم.
    لباس رو از تو کیسش کشیدم بیرون وایی چقدر قشنگه!
    یه پیرهن آبی رنگ بود، که تو قسمت کمر تنگ می شد و آستین بلندی هم داشت که از مچ تنگ می شد !
    لباس های پارمو تو کیسه گذاشتمو و با برس روی میز مشغول صاف کردن موهام شدم .
    با صدای زنگ به طرف در رفتم و بعد از نگاه کردن چشمی درو برای رادمان باز کردم.
    نگاهش از زمین به سمت بالا اومد تا به صورتم رسید.
    لبخند پر دردی زد و گفت :
    _بهت میاد ...
    لبخند ملیحی زدم و گفتم:
    _ممنون
    اومد تو و خودشو رو تخت انداخت؛ کنارش رو تخت نشستم.
    _حالا چیکار کنیم ؟
    نگاهشو رو صورتم چرخوند و بعد از چند ثانیه گفت:
    _چیزی نشده که میریم برای امشب بلیط میگیریم.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _نمی خوای بری حموم؟
    تو یه حرکت از رو تخت پرید حموم و با سرخوشی خاصی گفت:
    _چرا الان میرم.
    از این تغییر حالت یهوییش خندم گرفت؛ از جا بلند شدم و کنار پنجره نشستم و گفتم:
    _زود بیا رادمان ،حوصلم سر میره.
    همونطور که میرفت تو حموم گفت :
    _ای به چشم بانو !


    بلند شدم بعد از برداشتن گوشیم،از تو جیب شلوار قبلیم و روشن کردنش ،دوباره کنار پنجره نشستم و گوشی مامان و گرفتم .
    بعد از دو تا بوق برداشت :
    _الو نورا؟
    _سلام مامان جونم !
    مامان با عصبانیت داد زد :
    _معلوم هست تو کجایی دختره خیره سر؟ نمیگی ما نگران میشیم؟ نمیگی خطرناکه؟
    صدای بابا اومد :
    _نوراست ؟
    مامان _آره
    بابا با عصبانیت گفت:
    _بده من ببینم .
    وای خدا بهم رحم کنه اینا چه عصبین !
    البته بهشون حق میدم حتما خیلی نگرانم شدن .
    بابا عصبی اما با صدایی که سعی می کردبالا نبره گفت:
    _نورا تو کجا رفتی؟
    _باباجون اجازه بدید توضیح بدم
    بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
    _میشنوم.
    زیر لب خدارو شکری بخاطر آرامش ظاهری بابا گفتم و ادامه دادم:
    _ببینید بابا جون من و آقا رادمان به صورت اتفاقی اومدیم آینده...
    _یعنی چی؟
    _شما به من نگفته بودید من فراموشی گرفتم...
    بابا داد زد :
    _اون پسره دهن لق ...
    پریدم وسط حرفش :
    _نه...رادمان چیزی به من نگفت ، ما رفته بودیم که با عمو فرامرز تماس بگیریم ، تماس تصویری بود ؛ منم با دیدن عمو همه چیزو یادم اومد .
    بابا کلافه گفت:
    _خب؟
    _هیچی دیگه منم سرم گیج رفت و باعث شدم دستگاه بره به آینده ؛گویا از شروع کار دستگاه یه ربع که بگذره دیگه نمیشه متوقفش کرد ،رادمان هم که نگران من بود دیر فهمید ...
    بابا که انگار آرومتر شده بود گفت :
    _مَخلص کلام نورا ...
    _هیچی دیگه اینجا که اومدیم فهمیدیم جنگ جهانی و اینا نبوده .
    تک سرفه ای کرد و گفت :
    _آره فرامرز بهم گفت.
    لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
    _ پس می دونید که اون حمله ها کار فضایی هاست درسته ؟
    _بله .
    با التماس و ناز گفتم :
    _بابا جونم من خیلی دلم میخواد فضایی هارو ببینم ،رادمان اینجا خیلی مواظبمه خواهش میکنم بزارید ببینمشون ، رادمان گفت زیاد طول نمیکشه؛ لطفا!
    بابا آهی کشید و گفت :
    _نورا خیلی خطرناکه در ضمن من به رادمان هم اطمینان ندارم ؛یادت رفته آخرین باری که تنها باهاش بودی چه بلایی سرت اومد؟
    سریع جواب دادم:
    _اون اتفاق تقصیر من بود بابا رادمان به من گفت نزدیک اون خرابه نشم من گوش نکردم ...باباجون به خدا حواسم هست .
    بابا با ترس گفت:
    _آخه تو یه دختر جوون بروروهم که داری اونم که جوونه خطرناکه نورا!
    بعد از مکثی گفتم:
    _بابا رادمان اینا خارج زندگی میکنن، در ضمن تو آینده مردم خیلی آزاد ترن رادمان چشمش از این چیزا پره ،منم حواسم هست و رعایت میکنم اما با این حال اگه بگی برگرد به رادمان میگم برم گردونه ...
    حدودا 5 ثانیه چیزی نگفت .
    دلجویانه گفتم:
    _بابا؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    _باشه ...ولی خیلی خیلی مواظب خودت باش ...رادمان کجاست بده باهاش حرف بزنم...
    موندم چی بگم اگه بگم تو حمومه میگه تو با مرد غیبه تو یه اتاق چه غلطی می کنی زودتر برگرد !
    با من من گفتم :
    _اِ ...رادمان ...ما اومدیم هتل استراحت کنیم شب پرواز داریم به آمریکا رادمان هم تو اتا خودشه ، میترسم خواب باشه باباجون ، شب که دیدمش بهش میگم باهاتون تماس بگیره .
    بابا با تاکید گفت:
    _باشه بابا ، بازم می گم خیلی مواظب خودت باش !
    _چشم بابا جون نگران نباشید .
    بابا با لحنی که استرس توش موج میزد گفت:
    _ باهام در تماس باش ،خداحافظ
    _خداحافظتون
    تلفن و قطع کردم و نفس راحتی کشیدم ،تو این چند روز همش نگران واکنش مامان بابا بودم.
    در حموم باز شد و رادمان لباس پوشیده اومد بیرون .
    موای خیسش روی پیشونیش ریخته بود یه لحظه دلم براش ضعف رفت .
    نگاهی بهم کردو با لبخند گفت:
    _حوصلت که سر نرفت ؟
    خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
    _نه...زنگ زدم به مامان اینا باهاشون حرف زدم ...بابا هم میخواست باهات حرف بزنه .
    همونطور که جلوی آینه آب موهاشو با حوله میگرفت اخماشو تو هم کشیدو گفت:
    _با من؟
    سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
    _آره به زور راضیشون کردم که نگرانم نباشن،باباهم میخواست باهات حرف بزنه، لابد می خواسته ازت قول بگیره مواظبم باشی
    .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    _نه...زنگ زدم به مامان اینا باهاشون حرف زدم ...بابا هم میخواست باهات حرف بزنه .
    همونطور که جلوی آینه آب موهاشو با حوله میگرفت اخماشو تو هم کشیدو گفت:
    _با من؟
    سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
    _آره به زور راضیشون کردم که نگرانم نباشن، باباهم میخواست باهات حرف بزنه، لابد می خواسته ازت قول بگیره مواظبم باشی .
    لبخندی زد و روی صندلی جلوی آینه نشست و سشوآرودرآورد.
    ناخواسته وبدون فکر گفتم :
    _میشه من موهاتو خشک کنم ؟
    از حرفم چشمام گرد شدو دستمو رو دهنم گذاشتم از تو آینه نگام کرد و از دیدن حالتم زد زیر خنده و گفت:
    _بیا...من که از خدامه
    هول گفتم:
    _نه من...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    _باشه میدونم خودم حالا تو بیا...
    از جا بلند شدم و بالاسرش ایستادم سشوارو داد دستم و روشنش کردم.
    اصلا به صورتش نگاه نمیکردم و نگاهم به دستام که بین موهاش میکشیدم تا باد به همه جاش بخوره می چرخید .
    از سکوت خسته شدم برای همین گفتم:
    _میگم رادمان ...
    گیج گفت:
    _هوم؟
    نگاهش کردم از تو آینه زل زده بود بهم .
    _الان مگه ما نیومدیم به 98 سال آینده ، پس چرا همه چیز این هتل شبیه زمان خودمه؟
    با کمی مکث گفت :
    _می خواستم بیارمت یه هتل ایرانی ولی این خراب شده هتل نیست که ف***ه خونست ! هتل قدیمیه بهش نرسیدن به این وضع افتاده ببخشید !
    با تعجب گفتم :
    _چرا معذرت خواهی می کنی؟ تو تقصیری نداری که ، به هر حال تو هم غریبی اینجا.
    نگاه قدر دانی بهم انداخت و گفت :
    _برای امشب بلیط گرفتم.
    سرمو تکون دادم و گفتم :
    _یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
    لبخندی زد و با آرامش گفت:
    _نه ! با خیال راحت بگو ...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _راستش با تو که اومدم تو ماشین زمان تا با عمو تماس بگیریم ،من قبلش بیرون بودم درسته؟
    سرشو تکون داد دستگاه خاموش کردم و گفتم :
    _خب راستش من کیفم همراهم بود ...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    _دست اون مرتیکس ؟
    سرمو انداختم پایین از جاش بلند شد و به سمت در رفت جلوی درایستادم و گفتم :
    _نمیزارم تنها بری.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _نترس .
    _نه یا من همراهت میام یا نمیشه بری !
    چشماشو روی هم فشار داد و گفت :
    _باشه ولی همون دم در می مونی خب؟
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _باشه ، باشه
    در باز کردم و باهم رفتیم بیرون جلو در اتاق یارو که رسیدیم سریع جلوی رادمان ایستادم و گفتم:
    _رادمان خیلی محترمانه و آروم خب؟
    سرشو به نشونه تایید تکون داد رفتم کنار و در زدم
    بعد از چند ثانیه در باز شد.
    مرد با دیدن ما با خنده گفت :
    _مثل این که اون کتکها کافیت نبود.
    رادمان هجوم برد سمتش که دوباره رفتم جلوش و هلش دادم عقب .
    دم گوشش گفتم :
    _قرار شدآروم صحبت کنیم.
    برگشتم طرف یارو و گفتم:
    _کیفم اینجا جا مونده پسش بده
    ابروهاشو انداخت بالا و گفت :
    _چرا باید بدمش؟
    رادمان هلم داد کنار ،یقه یارو رو گرفت و داد زد :
    _پسش میدی یا نه؟
    فکر کنم یاو تنها بود چون در حالی که رنگ صورتش به سفیدی میزد گفت:
    _با...شه...باشه چرا عصبانی میشی داشتم شوخی میکردم !
    دستای رادمانو از دور یقش آزاد کردو سریع رفت تو چند ثانیه بعدش کیف داد دست منو و سریع درو بست.
    با خنده گفتم:
    مثل این که خیلی بد کتکش زدیا .
    تک خنده ای کردو وگفت:
    _اونم کم تلافی نکرد.
    سرمو تکون دادم و گفتم :
    _نریم بلیط بگیریم؟
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    سرمو تکون دادم و گفتم :
    _نریم بلیط بگیریم؟
    لبخندی زد و همونطور که به سمت آسانسور هدایتم می کرد گفت :
    _چرا ولی فکر کنم بهتره قبلش نهار بخوریم چون صبحانه ام نخوردیم!
    دکمه آسانسور و زدم و گفتم :
    _باشه ولی برو لباساتو بیار
    رفتیم تو آسانسور بی خیال گفت :
    _دیگه به درد نمیخورن ؛ولشون کن.
    بعد از خوردن نهار و رفتن به فرودگاه رادمان 2 تا بلیط برامون گرفت و خوشبختانه یکی از پروازاشون جای خالی داشت ،به این ترتیب راهی سفر 10 ساعته به لس آنجلس شدیم !
    منه خوش خوابم در بدو ورود به هواپیما گرفتم خوابیدم !
    با تکونای دستی چشمامو باز کردم.
    _پاشو دیگه نورا چقدر میخوابی حوصلم سر رفت.
    سرمو به سمت رادمان چرخوندم وگفتم:
    _خب مثلا من بلند شدم چیکار کنیم ؟
    لبخند شیطونی زد و گفت :
    _صبر کن الان میگم
    از جاش بلند شدو از کوپه بیرون رفت به ساعت نگاه کردم تازه 6بود.
    به گفته رادمان 10 ساعت تو راه بودیم که البته به نظر من خیلی زیاد بود!
    رادمان هم که غرغر های منو دید گفت خدارو شکر کنم ،چون اگه زمان خودم بود یه 16 ساعتی علاف بودیم.
    تو همین فکرا بودم که آقا رادمان تشریف آوردن تو.
    نشست کنارم و یه کاغذ قلمم گذاشت رو پام.
    با تمسخر گفتم:
    _لابد قراره با اینا اسم فامیل بازی کنیم !
    خندید و گفت :
    _دقیقا!
    _اصلا مگه تو بلدی؟
    _معلومه خودت یادم دادی!
    با تعجب گفتم:
    _واقعا؟ اصلا یادم نمیاد...

    ***
    چون ساعت 2 راه افتاده بودیم ،12 نیمه شب رسیدیم خوشبختانه چون بار نداشتیم رفت و آمدمون خیلی راحت بود.
    نگاهمو به رادمان انداختم ؛که گیج به اطراف سرک میکشید؛ سوخت دستگاه تموم شده بود و دنبال ماشین بودیم.
    رفتم کنارش و گفتم:
    _خب بیا یه مسافتی رو پیاده بریم.
    دستی به گردنش کشید و گفت :
    _دم فرودگاه هم همینو گفتی !
    همون لحظه یه چیزی با نور کم از بالا سرمون رد شد ،رادمان با دیدنش انگشت اشارشو به سمتش گرفت و نور زیادی از انگشتش به سمت اون چیز عجیب رفت .
    با تعجب به انگشتش نگاه کردم.
    ویی خداجون این چیه نکنه این نوه نتیجه سوپرمنی چیزیه صداش در نمیاد؟
    رادمان دستش و پایین آورد و با خوشحالی گفت:
    _اینم از ماشین!
    نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که رادمان با ترس گفت :
    _نورا؟ چته؟ چرا این رنگی شدی؟ صورتت مثل گچ شده دختر،بیا بشین اینجا ببینم.
    روی سکویی نشستم وبا لکنت گفتم :
    _اون...چی بود از دستت ...
    چشمم به مثلا ماشینی خورد از آسمون میومد پایین و حرفمو ادامه ندادم.
    رادمان رد نگاهمو دنبال کردو زد زیر خنده .
    بین خنده همونطور انگشت اشارشو به سمتم گرفته بود گفت :
    _نورا جان ببین ...نورا
    صداشو میشنیدم اما محو اون ماشین پرنده بودم آخر سر صورتمو به سمت خودش برگردوند و گفت:
    _کجایی تو؟ نگاه کن.
    به انگشت اشارش نگاه کردم به وسیله خیلی ریزی زیر ناخنش اشاره کردو ادامه داد:
    _این همون چراغ قوه ی زمان خودته ...ترسیدی؟
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم لبخندشو پر رنگ کردو زیر بغلمو گرفت و بلندم کرد، همونطور که به سمت ماشین که حالا به زمین رسیده بود میرفتیم گفت:
    _چیزای دیگه هم دارم تو ماشین نشونت میدم.
    باشه ای گفتم و سوار شدم رادمان هم پشت سرم تو ماشین نشست و رو به راننده که خانم خیلی شیک پوش و خوشگلی بود به انگلیسی یه چیزایی گفت که فکر کنم منظورش این بود که مارو به یه هتل خوب ببره.
    دستشو به رو توی دست چپم گذاشت و گفت :
    _روی ناخن انگشت کوچیکم 4 بار ضربه بزن.
    مثل بچه های حرف گوش کن با دست راستم 4 بار به ناخنش ضربه زدم ،صدای آرومی که از انگشتش اومد باعث شد بهش نگاه کنم.
    لبخندی زد و گفت:
    _حالا 2بار بزن.
    دوباره 2 بار زدم که عکس 3 بعدی ما جلوم ظاهر شد، رادمان با خنده ،منم با تعجب و کنجکاوی به دوربین(همون ناخنش!) نگاه می کردیم.
    آروم دستشو از تو دستم بیرون کشیدو 3 بار روی ناخنش زد.
    عکس از بین رفت با لبخند گفت:
    _چطور بود؟
    با تعجب گفتم:
    _عالی بود!
    خندید .
    تازه متوجه اطرافم شدم ما تو هوا بودیم! خودمو سمت پنجره کشیدم و با خوشحالی به منظره روبه روم نگاه کردم شهر زیر پامون بود.
    بعد از این که خوب دید زدم سرمو به شیشه چسبوندم و سعی کردم بخوابم .
    زن به انگلیسی یه چیزایی به رادمان گفت نمیفهمم چرا امروز اینقدر انگلیسیم افت کرده ، مغزم اصلا کار نمی کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    به طرف یه دری که فکر میکردم،در رستوران باشه رفتم و واردش شدم.
    وارد شدنم همانا و باز موندن دهنم همانا !
    روی زمین یه سری گودال بود، که توشو سرامیک کرده بودن، کسی هم نبود که ببین چیکار می کنه ازروش تقلب کنم !
    دستی به چشمام کشیدم و پوفی کردم .
    دستی رو شونم نشست وصدای خندون رادمان اومد :
    _ وقتی بهت می گم وایسا گوش نمیدی همین میشه.
    به طرفش برگشتم و گفتم :
    _اینجا چرا این شکلیه !
    از رو شونه رادمان اون پسرودیدم که داشت با خانوم مسنی صحبت می کرد و زیر چشمی مارو می پایید .
    رادمان دستمو کشیدو گفت:
    _بیا بریم الان میفهمی .
    همونطور که سعی میکردم هم پاش راه برم گفتم:
    _چقدر دیر کردی
    بالا سر یه گودال ایستادیم پرید تو گودالو گفت:
    _تقصیر توئه دیگه دوساعت داشتم دنبالت می گشتم،حالا بیا پایین بعد حرف می زنیم .
    با ترس گفتم:
    _بپرم؟
    دستشو سمتم دراز کردو گفت:
    _دستموبگیرکمکت میکنم.
    دستشو گرفتم وپریدم پایین سرامیکا سرداشتم سرمی خوردم، که کمرمو گرفت چقدر امروز سر می خورم .
    خودمو عقب کشیدم که گفت:
    _اینجا خیلی سُره مواظب باش
    سرمو تکون دادم و دست به کمر گفتم:
    _الان ما باید کجا بشینیم؟
    ابروهاشو تو هم کرد و همونطور که به پشت سرم نگاه می کرد گفت:
    _بیا اینجا نشونت بدم کجا باید بشینی.
    برگشتم عقبو نگاه کردم اما چون نزدیک دیواره گودال بودم ،نتونستم بیرونو بیینم.
    به سمتش رفتم و کنارش ایستادم ،همونطور که به طراف نگاه می کردم گفتم:
    _خب کو ؟
    دستشو دور کمرم انداخت و منو به خوش چسبوند و گفت :
    _اینجا رو ببین !
    اخم کردم و با تشر بهش گفتم:
    _معلوم هست داری چی کار می کنی ؟ ولم کن .
    به صورتش نگاه کردم اخم وحشتناکی رو صورتش بود زیر گوشم زمزمه کرد :
    _این مرتیکه کیه از دم در زل زده بهت ؟
    تقلایی کردم و سعی کردم خودمو بکشم کنار :
    _من چمیدونم اون کیه ولم کن.
    دستشو شل کردوعصبی گفت:
    _خب تا من صندلیا رو درست میکنم برگرد ببین این عوضی کیه .
    برگشتنم همانا و چشم تو چشم شدنم با اون پسر آلمانیه همانا .
    با لبخند سری برام تکون داد منم بالاجبار براش سر تکون دادم با صدای بلندی که از پشت سرم بلند شد به عقب برگشتم .
    سرامیکا کنار رفتنو دو دست مبل یشمی رنگ تو گودال اومدن رادمان بالا سر صفحه کلیدی که معلوم نیست از کجا اومد ایستاده بود و با اخم منو نگاه می کرد .
    شونه ای به معنی چیه بالا انداختم نگاهشو از من گرفت و به صفحه کلید دوخت .
    بعد چند ثانیه حفره دایره شکلی کف زمین ایجاد شد و میز سنگی بیرون اومد خودمو رو یکی از مبلا انداختم رادمان هم دست به سـ*ـینه روبه روم نشست و با اخم گفت:
    _می شنوم
    مثل خودش اخم کردم و گفتم :
    _ چی رو ؟
    نفس عمیقی کشیدو کلافه گفت:
    _خودتو نزن به اون راه اون یارو رو می شناسی؟
    با آرامش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :
    _باید به تو جواب پس بدم ؟
    با صدای بلند داد زد:
    _تا وقتی با من همسفری آره باید بهم جواب پس بدی
    مثل خودش داد زدم :
    _به تو هیچ ربطی نداره که من چیکار می کنم.
    صدامو پایین آوردم و ادامه دادم.
    _مواظب رفتارت باش.
    دستی تو موهاش کشیدو زمزمه وار گفت:
    _این کیه؟
    _تو آسانسور که می خواستم بیام اینجا باهاش آشنا شدم.
    دوباره داد زد :
    _تو غلط کردی.
    از جام پریدم دیگه داره زیاده روی می کنه.
    _حرف دهنتو بفهم رادمان متوجه باش تو چه جایگاهی هستی.
    کلافه به سمت صفحه کلید رفت و دکمه ای رو زد که باعث شد، چند تا پله گوشه گودال ایجاد بشه ،به سمت پله ها رفت و دو تا یکی ازشون رد شد به بالای گودال که رسید برگشت سمتم و گفت:
    _اگه یه بار دیگه نورا فقط یه بار دیگه ببینم با مردی طوری حرف زدی ،که اینطوری نگاهت کنه که این یارو نگاهت کرد من می دونم و تو !
    پشتشو بهم کرد و با قدم های محکم از سالن بیرون رفت.
    نفسمو بیرون دادمو خودمو رو مبل انداختم .
    خواننده های عزیزم واقعا شرمندم این دو روز درگیر کارهای مدرسه بودم این شد که نتونستم پست بزارم
    امسال برام یه مقدار مهمه اوایل سال که درسا سبکه سعی می کنم حداکثر یه روز در میون پست بزارم اما با عرض شرمندگی از یکی دو ماه دیگه مجبورم فقط آخر هفته ها در خدمتتون باشم
    از همراهیه گرمتون ممنونم
    :aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    حدودا 15 دقیقه بعد با صدای پسر آلمانیه از جا پریدم با اون قد درازش بالای گودال ایستاده بود؛ با لهجه ی غلیظی باهام فارسی حرف میزد، تو دلم گفتم :
    _رادمان دوروزه فارسیش راه افتاد این میگه من ایران درس می خونم نمیتونه مثل آدم حرف بزنه!
    توجهمو به حرفاش جلب کردم:
    _خانوم؟ حالتون خوب؟ صدامو شنیدید؟
    از جام بلند شدم و همونطور که از پله ها بالا می رفتم با حرص گفتم:
    _به لطف شما عالی ترازاین نمی شم.
    با سادگی که اعصابمو خرد می کرد بازم به فارسی گفت:
    _خوشحالم که باعث شادی شما شد.
    پوزخندی زدم و بعداز تکون دادن ،سرم ازش فاصله گرفتم.
    وارد اتاق شدم و خودمو رو تخت انداختم و شروع کردم زیر لب غرغر کردن :
    _یکی نیست بهش بگه به تو چه من با کی حرف میزنم به توچه که ...
    با صدای در از جام بلند شدم و بازش کردم.
    دختر جوونی پشت در ایستاده بود.
    وقتی دید ماتم بـرده با لبخند به انگلیسی گفت:
    _آقایی که تو اتاق 34 بودن گفتن بهتون بگم ساعت 12 پرواز دارید.
    سرمو تکون دادمو گفتم:
    _میشه بگید الان ساعت چنده؟
    _10
    تشکر کردمو درو بستم .
    میمرد خودش بهم بگه ؟ یوزپلنگ آفریقایی!
    روی تخت نشستم که دوباره در زدن بلند گفتم :
    _زهرمار!
    درو باز کردم این بار دختر دیگه ی با یه سینی غذا جلوم ایستاده بود.
    سینی رو گرفتم و بعد از خوردن غذا خوابیدم!
    _نورا ؟ نوراچرا درو باز نمی کنی ؟ نورا؟ حالت خوبه؟ قهر کردی یا داری لج میکنی ؟
    آروم چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم ،از جام بلند شدم و همونطور که می رفتم سمت در گفتم :
    _توروحت رادمان نمی ذاری دو دقیقه بخوابم.
    درو باز کردم و با قیافه نگران رادمان مواجه شدم با دادی که کشید خواب کلا از سرم پرید :
    _معلوم هست تو کجایی ؟ نمیگی من مردم این پشت از نگرانی؟
    بغض کردم چرا امشب اینقدر سرم داد می زنه؟
    چند ثانیه با بهت و بدن پلک زدن بهش خیره شدم.
    بعد از چند لحظه با صدایی که از زور بغض می لرزید گفتم:
    _ تو تعادل روانی نداری خودتو به روان پزشک نشون بده ... بعدم برو پایین الان میام که بریم.
    درو بهم کوبیدم و زدم زیر گریه با پام لگدی به در زدم و زمزمه کردم:
    _لعنتی!
    ملت عاشق میشن منم عاشق شدم!
    بعد از شستن دست و رومو مرتب کردن سرو وضعم از اتاق رفتم بیرون ،رادمان رو به روی اتاقم دست به سـ*ـینه ایستاده بود و با اخم به زمین خیره بود.
    با صدایی که خودمم به زورشنیدم گفتم:
    _بریم !
    نگاهشو تو صورتم چرخوندو گفت :
    _گریه کردی؟
    نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:
    _نه.
    یه قدم اومد به سمتم و کلافه گفت :
    _منو نگاه کن .
    نه چیزی گفتم نه حرکتی کردم بد جور ناراحت شدم از دستش ،هِی راه به راه سر من داد میزنه یوزپلنگ .
    دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش چرخوندو شرمنده زمزمه کرد :
    _نورا؟
    نگاهمو از یقه پیرهنش به سمت صورتش سوق دادم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _من...من معذرت می خوام ،عصبانی بودم سر تو خالی کردم بعدم تو که درو باز نکردی خیلی ترسیدم.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _دلخور نیستم !
    خب شاید قبلش بودم اما الان دیگه نیستم ، خب بیچاره حتما ترسیده دیگه.
    لبخند پر دردی زدو گفت:
    _بریم؟
    دستشو از صورتم جدا کردم وبعد از لبخندی گفتم:
    _بریم.
    به سمت آسانسور رفتیم دکمه آسانسور و زدم و به طرف رادمان چرخیدم نگاهی به صورت ملتهب و برافروختش کردم و با ملایمت گفتم:
    _چرا اینقدر بهم ریخته ای؟ چی اینقدر عصبیت کرده؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    _هیچی ...چیز خاصی نشده.
    وارد آسانسور شدیم شیطون گفتم:
    _پس یه چیزی هست ، اما مهم نیست.
    خندیدو سرشو به چپ راست تکون داد.
    _باور کن چیزی نیست.
    دکمه آسانسورو زد.
    اینبار محکم سر جام ایستادم شونه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم:
    _بالاخره که میفهمم!
    چیزی نگفت ولی کلافه بودن از چهرش می بارید ...
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    با صدای مهماندار زن دست از بازی با گوشیم برداشتم و سعی کردم ؛معنی حرفاشو بفهمم:
    _مسافران محترم به دلیل نقص فنی مجبور به فرود اضطراری در شهرستان یوما هستیم.
    رادمان زیر لب لعنتی گفت:
    عصبی گفتم:
    _یوما دیگه کجاست؟
    عصبی از جاش بلند شدو همونطور که تو کوپه اینورو اون ور می رفت گفت:
    _یوما یکی از شهرستانای آریزوناست مشکل این نیست.
    دستی تو موهاش کشیدو ادامه داد :
    _بدبختی اینجاست که یکی از شهرستانای سفت و سخت تو مذهبه ، میترسم برامون دردسر درست کنن.
    سرمو تکون دادمو گفتم :
    _این اطلاعات رو از کجا می دونی؟
    _تا اسم یوما رو گفت سرچ کردم ، وقتی رسیدیم باید صبر کنی برات از اون ....اون...اونایی که میبندی به سرت از اونا بخرم.
    از جام بلند شدم و گفتم:
    _خیلی خب رادمان جان آروم باش .
    نفس عمیقی کشیدو از کوپه رفت بیرون .
    مردد شدم که دنبالش برم یا نه بالاخره در کوپه رو بازکردم و رفتم بیرون ته سالن کنار شیشه ایستاده بود و به چیزی کف دستش خیره بود .
    نزدیکش رفتم و پشتش ایستادم.
    صدای زنونه ای اومد گوش تیز کردم :
    زن با صدایی که از زور بغض می لرزید به انگلیسی گفت:
    _من می ترسم رادمان.
    رادمان با دست راست دستی به ته ریشش کشید و گفت:
    _نگران نباش مامان جان ان شالله که بهتر میشه دکتر چیز دیگه ای نگفت؟
    پس مامانشه گفتم رادمانم با کی حرف میزنه ها ؟
    یه لحظه از جمله ای که تو ذهنم گفتم خندم گرفت، رادمانم چه غلطا!
    مادر رادمان با همون بغض که به نظر میومد شکسته شده گفت:
    _نه دیگه چیزی نگفت بچم دیگه تکون نمی تونه بخوره ،غذاشم من باید تو دهنش بزارم .
    با هق هق ادامه داد:
    _تو نیستی بابات نیست بچم داره دق می کنه ...
    رادمان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    _هرجوری حساب می کنم...
    با مکث طولانی ادامه داد:
    _نمی تونم برگردم ...
    جلوتر رفتم حالا قشنگ کف دست رادمان رو چ دیدم ،تصویر زنی مسن با موهای بور که از پشت بسته بود و چشمای آبی تیره ای داشت توش افتاده بود .
    زن اشکاشو با دست پاک کردو گفت:
    _نگران نباش پسرم به کارت برس پدرت سالهاست برای این برنامه تلاش می کنه ...
    رادمان سری تکون دادو گفت :
    _آتریسا دختر قویه مطمئنم که حالش خوب می شه.
    پس خواهرشه!
    حیوونی حتما جوونم هست !
    بگو چرا رادمان اینقدر حالش بده اخمام رفت توهم تمام این مدت حرص خواهرشو سر من در میاورد؟ یه احظه دلم خواست با مشت بکوبم دندوناشو بیارم پایین!
    زن _خدافظ پسرم مواظب خودت باش.
    _چشم مامان دوباره باهاتون تماس می گیریم خداحافظ
    یه مقدار عقب رفتم تا تصویرم تو شیشه نیفته.
    رادمان دستشو به دیوار تکیه داد و سرشو بهش تکیه داد ،بعد از چند ثانیه شونه هاش شروع کرد به لرزیدن.
    یعنی داره گریه می کنه؟
    تمام عصبانیتم محو شد آروم جلو رفتمو دستمو رو شونش گذاشتم.
    سرشو بلند کردو دستی به چشماش کشیدو به سمتم چرخید .
    با ناراحتی گفتم:
    _چرا بهم چیزی نگفتی؟
    لبخند تلخی زدو گفت:
    _نمیخواستم ناراحتت کنم.
    _حداقل سبک می شدی...
    همونطور که به طرف میزهای کوشه سالن هولم می داد گفت:
    _هنوزم دیر نشده تا فرودمون هنوز نیم ساعت مونده.
    به طرف میز دو نفره ای رفتمو رو صندلی نشستم، رو به روم نشست دستم زیر چونم گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
    تک خنده ای کردو گفت:
    _فضول خانم صبر اول یه چیزی بخوریم بعد میگم.
    بی میل دستمو از رو میز برداشتم و با لبای آویزون نگاهش کردم.
    دکمه وسط میزو زد و همونطور که رو صفحه کلید مقابل چیزی میزد گفت:
    _خب خانوم خانوما چی می خوری؟
    _اوممم...بستنی شکلاتی
    خندیدو گفت :
    _چشم !
    چند لحظه بعد دو تا بستنی شکلاتی از توی میز دراومده و جلوی ما قرار گرفتن.
    بی قرار گفتم:
    _خب؟
    لبشو با زبون تر کردو گفت:
    _آتریسا از بچگی سردردای عجیبی می گرفت همه چی رو برسی کردیم غده سرطان حتی پیش روان پزشک بردیمش که یه وقت عصی نباشه هیچ کس نمفهمید این سردردا ناشی از چیه ،چند ماه قبل اومدنم یه شبه اعصاب پاش از کار افتادن ...
    آهی کشیدو ادامه داد:
    _دو هفتس عضلات دستشم ضعیف شده تا این که امروز...کلا فلج شه دستاشم ...دکترش گفته همینطوری پیش بره تمام اعصابش از کار میفتنو قدرت تکلمشو از دست میده و بعدشم...
    با ترس گفتم :
    _بعدشم؟
    سرشو انداخت پایین و با بغض گفت :
    _میمیره...
    دستمو جلوی دهنم گذاشتم ، با درموندگی ادامه داد:
    نورا خواهر کوچولوم ذره ذره داره آب میشه ...
    با تعجب گفتم:
    _تو...تو باید برگردی...باید کنار خواهرت باشی ...رادمان تو باید بری پیشش ،بابات ،بابات میدونه؟
    سرشو به علامت منفی تکون داد.
    _پس برگرد هر چه سریع تر شاید بعدا بتونی برگردی به گذشته اما شاید دیگه هیچوقت نتونی خواهرت رو ببینی
    با التماس ادامه دادم:
    _برگرد رادمان...
    با چشمای اشکی گفت :
    _نمی تونم ...
    عصبی گفتم :
    _چرا به خاطر یه هدف مسخره؟ یعنی خواهرت اینقدر بی ارزشه که به خاطر جنگی که 400 سال قبل از زمان خودت اتفاق افتاده حاضر نیستی برگردی ببینیش، در صورتی که بعدا هم می تونی این کارو انجام بدی؟
    از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
    _به خاطر تو نمیتونم برگردم لعنتی بفهم !
    سرشو به طرف مخالفم چرخوندو زمزمه کرد:
    _حاضر نیستم یه بار دیگه از دستت بدم !
    اینو گفت و من و با بهت تنها گذاشت .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    یعنی به خاطر من نمی خواست برگرده؟ بغض کردم به خاطر من داره، تنها شانسشو برای دیدن خواهرش از دست میده.
    و سرمو بین دستام گرفتم.
    هزاران فکر به مغزم هجوم آوردن و توانایی برای هضمشون تو خودم ندیدم.
    نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
    به ساعت نگاه کردم از نیم ساعتی که رادمان گفته، 20 دقیقه گذشته .
    به سمت کوپه رفتم و درشو باز کردم رادمان رو صندلی نشسته بود و دست به سـ*ـینه به بیرون خیره بود.
    کنارش نشستم و زمزمه وار گفتم :
    _منم باهات میام .
    با تعجب نگام کرد خب راستش خودمم از تصمیمم متعجب هستم، اما دلم نیومد تواون حال تنهاش بزارم.
    با هیجان گفت:
    _تو...تو چی گفتی؟
    لبخندی زدموشمرده گفتم:
    _من همراهت میام به زمان خودت تا خواهرت رو ببینی .
    اول با بهت نگاهم کرد بعد از چند لحظه محکم به آغوشم کشید،دستام بی حرکت رو پام موند مسلما دلم نمیخواد رادمان پر رو بشه !
    فقط چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم هنوزم همون عطرو میزنه .
    اون موقع ها عاشق این عطرش بودم ...البته هنوزم هستم!
    انگار به خودش اومد چون ولم کردو شرمنده گفت :
    _فکر کنم رسیدیم ...همینجا بشین برات لباس بیارم.
    حتما منظورش روسریه سری تکون دادم و از جا بلند شدم تا بتونه رد بشه.
    بدون حرف از کنارم رد شدو از کوپه بیرون رفت !
    چشمامو بستم و رو صندلی نشستم .
    وجدان : این چه غلطی بود کردی نورا؟ چرا قولی می دی که غیر منطقیه؟
    می خوای امیدوارش کنی؟
    آهی کشیدموتودلم گفتم:
    _تو میگی چیکار می کردم وقتی می گـه به خاطر تو نمی رم خواهرمو ببینم ؟ بگم به درک نرو ببین؟
    _باید می چسبیدی می خوام برگردم زمان خودم !
    _نمیدونم شاید حساساتی عمل کردم شاید نباید این حرفو می زدم؛ اما وجدان باور کن تو اون لحظه این تنها فکری بود که به ذهنم رسید ...
    در لحظه از حرفم پشیمون شدم ؛نباید این کارو می کردم،خم شدمو سرمو بین دستام گرفتم و زمزمه کردم :
    _حالا چیکار کنم...
    اصلا خانوادش چی می گن نمی گن تو کی باشی که دنبال پسر ما راه افتادی ؟
    نکنه یه وقت فکر بدی در موردم بکنن؟
    در باز شدو رادمان سرشو از لاش آورد بیرون.
    بلند شدمو با لبخند ساختگی گفتم:
    _اومدی؟
    سرخوش خندید و چادریو به سمتم گرفت.
    _از اونا که تو سرت می کردی نداشتن مجبور شدم ،از اینا برات بگیرم با این پارچه که فکر کنم باید زیرش سرت کنی ...
    سرمو تکون دادمو گفتم:
    _نگران نباش بلدم.
    دستی به چونش کشید و مثل بچه های تخس با حالتی که به خندم انداخت گفت:
    _باید برم بیرون ؟
    چادرو روسری رو از دستش کشیدم بیرونو گفتم:
    _معلومه که نه! یه کوچولو از مغزت استفاده کن رادمان جان.
    روسری رو سرم کردم و چادرو سرم کشیدم.
    شیطون نگاهم کردو گفت:
    _با مزه و خوشگل شدی !
    پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم:
    _کم نمک بریز.
    از کوپه رفتم بیرون پشت سرم اومدو گفت :
    _به خدا راست می گم!
    لبخندی زدمو گفتم:
    _محض اطلاعت من همه جوره با مزه و خوشگلم !
    خندید و با ابروهای بالا پریده گفت :
    _در اون که هیچ شکی نیست خانوم خوشگله!
    خندیدمو به طرف در باز شده تو انتهای سالن رفتم .
    رادمان باهام همقدم شدو گفت:
    _نمی دونم چرا اینقدر تو کارمون اختلال به وجود میاد.
    آهی کشیدمو گفتم :
    _ ناراحت نباش ...یه خیری درشه.
    از روی سکوی بلند هواپیما روی زمین پرید چون چادر سرم بود ،نمی تونستم از این اسپارتاکوس بازیا در بیارم برای همین دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه برم روی زمین .
    لباشو به معنی ندونستن جلو دادو گفت:
    _نمی دونم ،شاید ...
    دستمو راستمو از زیر چادر درآوردم و تو دستش گذاشتم و با دست چپم چادرمو جمع کردم و رفتم پایین .
    نفس عمیقی کشیدو گفت :
    _بریم ببینیم برای امروز پرواز هست یا نه ؟
    اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
    _نه خیر قرار شد برگردیم زمان شما تا پیش خواهرت باشی بعدشم هر چه سریع تر به عمو زنگ بزن تا برگرده.
    سرشو تکون دادو شیطون گفت :
    _اما من نظر بهتری دارم !
    چشمامو تنگ کردمو گفتم:
    _چی اون وقت؟
    _خب راستش آتریسا خیلی دلش می خواست فرانسه رو ببینه ، فکر می کنم بهتره برم بیارمش تا فرانسه رو ببینه ،بعدشم برش می گردونیم!
    لبخندی زدمو گفتم :
    _عالیه ، حتما خیلی خوشحال میشه رادمان.
    لبخند تلخی زدو گفت:
    _امیدوارم.
    وارد سالنی شدیم چشم چرخوندم تا ببینم چی به چیه اما سر در نیاوردم.
    چادرمو مرتب کردم و گفتم:
    _حالا باید چیکار کنیم؟
    در حالی که سعی می کرد استرسشو پنهان کنه گفت:
    _باید بریم بازرسی برای تشخیص هویت.
    _حالا چرا اینقدر نگرانی ؟
    لبخند زورکی زدو گفت :
    _نه...نه اصلا ایشالله که چیزی نمیشه بیا بریم.
    از این حالتش خودمم نگران شدم به سمت یه در رفتیم.
    همونطور که درو باز می کرد گفت :
    _بعد از بازرسی یه فیش میدن که نگهبان بهمون اجازه خروج از سالن رو میده....
    بعد از مکثی گفت :
    _پس خواهشا تا اوجایی که می تونی سوتی نده و بزارمن حرف بزنم .
    منظورش رو نفهمیدم اما بالاجبار سرمو تکون دادمو رفتم تو .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    مرد هیکلی پشت یه میز نشسته بود و با مرد لاغر اندام قد بلندی که کنارش ایستاده بود صحبت می کرد؛ با صدای سلام ما سرشو به سمتمون چرخوند و به انگلیسی سلام کردو تعارف کرد بشینیم وبه مردگفت که می تونه بره.
    منو رادمان روبه روی هم کنار میز نشستیم.
    مرد با اون صدای کلفتش گفت:
    _شناسنامه لطفا.
    سرمو تو کیفم کردم تا شناسناممو پیدا کنم.
    رادمان دست تو کیف کمریش کردو کارتی به مرد داد و به فارسی رو بهم گفت :
    _فقط شناسنامه بدی کافیه.
    سرمو تکون دادم که مرد غرید :
    _فقط انگلیسی صحبت کنید.
    رادمان به نشونه موافقت سرشوتکون داد شناسنامه رو ازتوکیف درآوردم و به سمت مرد گرفتم.
    شناسنامه رو از دستم گرفت و بازش کرد.
    مشکوک نگاهی به من بعدم به رادمان انداخت و گفت :
    _چه نسبتی با هم دارید ؟
    چشمام گرد شد چی؟ مگه به این چیزا هم کار دارن؟
    رادمان انگار آمادگی این سوالو داشت چون سریع گفت:
    _نامزدم هستن ، به نیویورک میرفتیم اما هواپیما نقص فنی داشت مجبور به فرود شدیم.
    اخماشو تو هم کشید و با زبون عجیبی تند فریادی کشید:
    پسر جوونی سراسیمه وارد اتاق شد نگران به رادمان نگاه کردم.
    مرد رو به رادمان گفت :
    _چه طور نامزدی هستیدکه جنابعالی برای 400 سال آینده و این خانوم برای 100 سال گذشتس؟
    رادمان خودشوبه سمت میز متمایل کردو گفت:
    _من برای بازدید به سال 1396 رفته بودم که با ایشون آشنا شدم.
    _با این خانوم اینجا چیکار میکنی؟
    رادمان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    _سفر ...اومدیم سفر
    مرد نفس عمیقی کشیدو زمزمه کرد:
    _شما دو تا نامحرمین!
    دستم رو چشمم گذاشتم همینمون کم بود.
    دستمو از رو چشمم برداشتم مرد داشت زمزمه وار به پسر چیزایی می گفت.
    آروم رو به رادمان گفتم:
    _چرا اینقدر سفت و سخت؟
    شونه ای بالا انداختو گفت :
    _ نمیدونم!
    سرمو تکون دادمو مضطرب به مرد نگاه کردم.
    هزاران هزار فکر تو سرم ریخته بود و نمی تو نستم بهشون نظم بدم نفس عمیقی کشیدم و دوباره به رادمان گفتم:
    _حالا چی میشه؟
    کلافه سرشو تکون دادوگفت:
    _نمی دونم ...نمی دونم
    مرد بعد از نیم نگاهی بهمون شناسنامه ها رو به طرف رادمان گرفت و گفت:
    _همراه این آقا تشریف ببرید، راهنماییتون می کنه که باید چی کار کنید.
    رادمان شناسنامه هارو برداشت و محترمانه گفت:
    _جسارتا الان باید چی کار کنیم؟
    مرد سرشو تو ورقه هاشو کرد و گفت:
    _تشریف ببرید متوجه می شید ...
    مرد لاغر اندام درو باز کرد و گفت:
    _بفرمایید
    آروم از سر جا بلند شدیم و رفتیم بیرون.
    مرد باهامون همقدم شد و گفت:
    _از کجا میاید ؟
    رادمان با لحن عجیبی گفت:
    _هردو از ایران میایم البته مادر من انگلیسیه ...
    مرد دری رو باز کردو رفت تو ما هم به تبعیت ازش پشت سرش وارد شدیم.
    پیرمرد اتو کشیده ای با پسر نوجوونی ایستاده صحبت می کرد.
    مرد با احترام رو به پیرمرد گفت:
    _قربان؟
    پیرمرد به سمت ما چرخید و با دیدنمون لبخندی زد و به طرفمون اومد و گفت:
    _سلام ، حال شما جناب گریزلی حالتون چطوره ؟
    پقی زدم زیر خنده زیر چشمی به رادمان نگاه کردم، لبخند محوی رو لبش نشسته بود و معلوم بود خندشو کنترل می کنه، اما نگاهش سرزنش بار بود صدامو صاف کردمو با نگاهی به چهره متعجب و عصبی بقیه گفتم:
    _ببخشید می فرمودید !
    پیرمرد تک خنده ای کردو آروم گفت :
    _از دست شما جوونا.
    شرمنده سرمو پایین انداختم از بچگی همینطور بودم، وقتی خندم می گرفت نمی تونستم خودمو جمع کنم ،حالام که همین عادت آبروم رو برد.
    پیرمرد رو به مرد لاغر اندام یا همون خرس گریزلی گفت:
    _ممنونم پسرم می تونی بری.
    مرد نگاهی بهمون انداخت و بعد از تکون دادن سر رفت بیرون پیرمرد به پسر جوون نگاه کرد و با مهربونیه خاصی گفت:
    _این آقا پسر که میبینید نوه منه ، قراره یه مدت اینجا پیش من باشه تا از شیطتنتاش کم بشه !
    لبخندی زد و به صندلیا اشاره کرد و گفت :
    _بفرمایید بشینید.
    کنار رادمان رو مبل ها کنار میز نشستم.
    پیرمرد هم جلومون نشست و گفت:
    _خب چه کاری از دستم برمیاد؟
    رادمان نگاهی به پسرک که کنار پدر بزرگش سر به زیر ایستاده بود کردو گفت:
    _راستش ما قرار بود بریم نیویورک اما هوا پیما نقص فنی داشت و ...
    پیرمرد وسط حرف رادمان پرید و گفت:
    _لپ کلام پسرم
    رادمان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    _می گن چرا نا محرمیم !
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا