- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 42
- امتیاز واکنش
- 602
- امتیاز
- 246
وجدان_یادت که نرفته اینجا دوبیه و مرکز این چیزا!
به خودم اومدم واز جا پریدم و با دو قدم بلند،خودمو به رادمان رسوندم؛دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
_عزیزم چرا نمیای ؟ اگه اتاق ندارن بریم یه هتل دیگه.
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و زیر لب گفتم:
_ بهتره بریم.
رادمان بی توجه بهم گفت:
_لطف کنید کلیدهای اتاق های مارو بدید.
دختر با اکراه کارت ها رو گذاشت رو کانتر و گفت:
_خواهرتونن؟
سریع گفتم:
_نخیر نامزدشون هستم.
تو یه حرکت کلید هارو از رو کانتر قاپیدم و دست رادمان رو کشیدم.
ادای دختر رو دراوردم:
_البته برای اقایون تنها سرویس های ویژه هم داریم... دخترهر جایی ،با وقاحت هر چی از دهنش درمیاد میگه...
رادمان با لبخند محوی گفت:
_ برات مهمه؟
اینم که دنبال بهونس !دستمو از تو بازوش کشیدم بیرون و تقریبا هول گفتم:
_معلومه که نه ...فقط میخواستم کمک تو کنم ...همین.
زیر لب گفت:
_آره جون خودت!
البته خیلی اروم گفت ولی خب، من گوش های تیزی دارم!
بعد از مکثی شیطون نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
_لطفا دیگه از این لطفا در حق من نکن؛ شاید من میخواستم از این سرویسا استفاده کنم !
با چشمای گرد شده ،بهش نگاه کردم و با حیرت گفتم:
_واقعا برات متاسفم ،اصلا... اصلا برو هر غلطی میخوای بکن.
یکی از کلیدا رو تو سینش پرت کردم و ازش فاصله گرفتم،گریم گرفت آخه یه آدم چقدر می تونه وقیح باشه؟
به سمت آسانسور ها رفتم و دکمه یکیشون رو فشار دادم .
هتل قشنگ و شیکی بود دکورش سفید و طلایی بود ،با صدای باز شدن در آسانسور پریدم تووبی توجه به رادمان که میخواست بیاد تو، دکمه آسانسور رو زدم؛ و الحمدالله شانس باهام یار بود و در اسانسور قبل رسیدن رادمان بسته شد .
خب بزار ببینم، نگاهی به دکمه های آسانسور کردم؛ دکمه طبقه سوم رو زده بودم، ولی من که نمیدونم باید برم کدوم طبقه نگاهی به کلید انداختم البته کلید که نبود یه کارت بود که عجیب نبود، زمان خودمم کلیدها همینجوری شده بود نگاهی به کارت کردم عجیب امروز رو شانسما روی کارت طبقه و شماره اتاق زده شده بود.
"طبقه پنجم اتاق 188"
اسانسور تو طبقه سوم ایستاد بلافاصله دکمه طبقه پنجم رو زدم و منتظر شدم ،چشمم به آینه کنار دستم خورد عجیبه اینجا که تفاوت خاصی با زمان من نداره اسانسور آینه کارت و لابی ...
یادم باشه از رادمان بپرسم، با به یاد اوردن اسم رادمان آهی نا خواسته کشیدم و از در باز شده ی آسانسور رد شدم.
نگاهی به شماره در روبه روم کردم شماره 160 پس باید برم جلو نگاهی به در بسته اسانسور کناریم انداختم ،پس رادمان کجا مونده...
حتما خواسته برگرده و ازشون درخواست سرویس ویژه کنه !
پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد؛ راه افتادم به سمت جلو.
اتاق 170، 173، 175، 180 همونطور که به شماره درها نگاه میکردم ازشدت خستگی خمیازه کشیدم ،حالا خوبه یه سری تو ماشین خوابیدم یه سری تو هواپیما!
_قربونت خمیازه کشیدنت برم خوشگلم
با صدای مردی که داشت با لحن چندشی این جملات رو ادا می کرد ،از جا پریدم ولی سعی کردم بدون توجه بهش به راهم ادامه بدم.
ادامه داد:
_با شما بودم خوشگل خانوم
قدمامو تند کردم اه پس این اتاق لعنتی کجاست.
ته راهرو چشمم به شماره 188 افتاد دیگه تقریبا داشتم، به سمت اتاق می دوییم صدای پای مرده هم میومد کارت رو جلوی چشمی در گرفتم ،رنگ قرمز چشمی به سبز تغییر پیدا کرد، پریدم تو در و بستم صداش از پشت در اومد.
_ خیلی خوش شانسی عزیزم اتاقامون کنار همه .
بعد مکثی با لحن ترسناکی اضافه کرد :
_اگه شب ترسیدی در خدمتم!
غریدم:
_دهنتو ببند عوضی.
صدای قهقه مزخرفش اومد .
از چشمی نگاه کردم با خنده وارد اتاق رو به روییم شد.
همینمون کم بود.
با بی حالی خودمو رو تخت انداختم ،حتی گرسنه هم نیستم. چشمامو بستم و سعی کردم از دنیای واقعی پا به دنیای خیال بزارم...
***
چشمامو باز کردم و به تنم کش و قوسی دادم، آفتاب با شدت می تابید؛ از جا بلند شدم ای کاش لباس داشتم میرفتم حموم یادم باشه یکی دو دست لباس بخرم.
بعد از دستشویی و مرتب کردن موهای جنگلیم از اتاق رفتم بیرون.
به ساعت نگاه کردم 8 صبح بود اووو چه سحر خیز شدم، یعنی رادمان از خواب بلند شده ؟
حتی نمی دونم تو کدوم اتاقه کلافه نفس عمیقی کشیدم و به سمت آسانسور راه افتادم، که دستم از پشت کشیده شد و صدایی زیر گوشم گفت:
_کجا خوشگل خانوم !
بعد از چند ثانیه از بهت دراومدم ،این صدا رو میشناسم، همون پسره سمج دیشبه.
زیر لب با حرص گفتم:
_بازم تو؟
بلند گفتم:
_ولم کن
خواستم خودمو ازش دور کنم، که از پشت اون یکی دستمم گرفت، هرچه قدر تقلا میکردم بی فایده بود.
با خنده گفت:
_دیشب خوب از دستم فرار کردی گلم ،ولی دیگه راه فرار نداری.
همونطور که تلاش میکردم، دستامو از دستاش بکشم بیرون داد زدم:
_ولم کن لعنتی.
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
_ساکت باش ...الان ملت میریزن بیرون.
عقب عقب منو به سمت اتاقش کشوند.
جیغ خفه ای کشیدم و با صدا هق هق کردم.
_گریه نکن خوشگلم بهت خوش میگذره.
با این حرفش گریم شدت گرفت ،چرخید و هلم داد تو اتاق ؛برگشتم سمتش تازه چهرشو دیدم.
چشمای سبز کشیده ولبهای باریک و دماغ کوفته ای مو هم که راحت بود یه دونه شویدم نداشت.
داد زدم :
_کمک!
اومد تو و دروبست ،عقب عقب رفتم.
_کجا میری عزیزم ؟
دوییدم تو سالن که موهامو از پشت کشید ،جیغ کشیدم ،دم گوشم گفت :
_هیشش چموش بازی دربیاری، خودت اذیت میشی.
_ولم کن ...توروخدا..
با صدای بلند هق زدم.
دستشو نوازش گونه رو موهام کشید :
_آفرین دختر خوب اروم باش.
تو یه حرکت سریع و بدون فکر برگشتم سمتش و با زانو زدم بین پاش؛ دادی از درد کشید و خم شد،خواستم از کنارش رد بشم و از در برم بیرون که دوباره موهامو کشید و زد تو گوشم، جیغی از زور درد کشیدم، با سیلی بعدی روی زمین افتادم.
به شونم چنگ زد و استین لباسم و پاره کرد، دوباره جیغی زدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم.
خودمو برای سخت ترین لحظات زندگیم آماده کرده بودم، که با صدای در بلند شدوازم فاصله گرفت و با لحن تهدید آمیزی همونطور که انگشتشو جلوی صورتم تکون میداد گفت:
_وای به حالت صدات در بیاد روزگارتو سیاه میکنم!
مردد به طرف در رفت،بعد انگار که پشیمون شده باشه ،به طرف کمدش رفت و چند دست لباس برداشت.
صدای آشنایی از پشت در اومد :
_ببخشید ؟ ...کسی اونجاست؟
با خوشحالی وسط گریه داد زدم:
_رادمان ...
با ترس گفت :
_نورا؟ نورا اونجایی؟ حالت خوبه ؟تو اونجا چیکار می کنی؟
_رادمان کمکم...
نتونستم ادامه بدم ،چون اون مرتیکه دهنمو با به تیکه از لباساش بست و بعد رفت سراغ دستا و پاهام .
جیغ خفه ای کشیدم و زدم زیر گریه ،صدای نگران رادمان اومد :
_نگران نباش میارمت بیرون.
مرده زیر لب لعنتی گفت و از روی زمین بلندم کرد و کشون کشون به سمت کمد گوشه اتاق بردوزیر گوشم زمزمه کرد:
_صدات در بیاد خونه خودت و اون مرتیکه رو حلال میکنم.
بازوم فشرد و با حرص گفت:
_خب؟
با ترس سرومو تکون دادم همون لحظه صدای تیر اندازی اومد مرد سریع در کمدو باز کردو منو انداخت تو، در بست و قفلش کرد با صدای بلند هق هق کردم به کمد کوبید که غرید:
_خفه
صدای تیر دیگه ای اومد ،از سوراخ قفل بیرونو نگاه کردم ،رو دستگیره در 2 تا سوراخ بزرگ ایجاد شده بود و معلوم بود رادمان با تیر به قفل شلیک کرده ، اصلا مگه تفنگ داشت؟
چطور من ندیدم؟
وجدانم بهم تشر زد :
_نورا واقعا الان موقع فکر به این مزخرفاته؟
نفس عمیقی کشیدم و حواسمو به بیرون دادم.
مرد از ترس صورتش به سفیدی می زد؛با این حال به سمت در رفت؛ اما قبل از این که به در برسه ،در با شدت به دیوار کوبیده شد و رادمان خودشو انداخت تو .
کمد کوچیک بود و هوا کم با وجود دهن بستم نمی تونستم درست نفس بکشم و احساس خفگی می کردم، ولی سعی کردم بی توجه به تنگی نفسم ببینم اخر این غائله به کجا ختم میشه .
رادمان یقه مرده رو تو مشتش گرفت و به دیوار چسبوندش و داد زد :
_داشتی چه غلطی می کردی؟ نورا کجاست؟
مرد با لکنت گفت:
_آقا ...ش...ما اشتباه می کنی... نورا کیه؟ من اینجا تنهام باور کنید...
_حرف نزن خودم شنیدم صداشو کجا قایمش کردی ؟
_باور کنید راست میگم اگه می خوایداتاق رو بگردید حتما صدا از یه اتاق دیگه بوده ،من بامادرم اومدم اینجا مسافرت، اما الان رفته یه مقدار خرید کنه و تا یه ربع دیگه میاد ...
مرتیکه دروغ گو! چطور دیشب که دنبالم راه افتاده بود تنها بود؟
رادمان مردد یقشو ول کرد و نگاهی به سرتاسر سوییت انداخت.
اینجوری نمیشه باید یه کاری کنم ،تمام توانم و جمع کردم و خودمو به در کمد کوبیدم، کمد تکون خفیفی خورد.
دو سه بار خودمو به در کوبیدم ،دفعه اخر کمد تکون بدی خورد و صدای بلندی ایجاد کرد، از سوراخ کمد بیرونو نگاه کردم ؛رادمان نگاه مشکوکی به در کمد انداخت گفت :
_که نمیدونی نورا کیه ها؟
با دو تا قدم بلند خودشو به کمد رسوند ،سعی کرد در رو باز کنه، اما خب در قفل بود دیگه داد زد :
_این در رو باز کن لعنتی.
مرد جلوی رادمان ایستاد و گفت:
_شما اشتباه میکنید این تو ...سگ منه
رادمان با حالت مسخره ای گفت:
_چی؟
_س...سگم ...گفتم که مادرم رفته بیرون خرید تو راه که میومدیم،کانکسش شکست مادرم رفت براش بخره منم انداختمش تو کمد.
وای خدایا کمکم کن عجب گیری کردم دوباره با شدت خودمو به در کمد کوبیدم و زدم زیر گریه .
رادمان_خیلی خب حالا بازش کن.
_اما...
_اگه بازش نکنی با یه گلوله خلاصت میکنم .
از سوراخ در دوباره بیرونو نگاه کردم ،رادمان اسلحشو روی شقیقه مرده گذاشته بود.
مرد لرزون دستشو تو جیبش کردو کلید قرمز رنگی چوبی رو دراورد.
مگه کلید چوبی هم داریم؟ چمیدونم لابد داریم دیگه !
نمیدونم از خوشحالی بود یا ترس اما گریم شدت گرفت ، در با تق ارومی باز شد و قامت رادمان اون مردک رذل مشخص شد .
به خودم اومدم واز جا پریدم و با دو قدم بلند،خودمو به رادمان رسوندم؛دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
_عزیزم چرا نمیای ؟ اگه اتاق ندارن بریم یه هتل دیگه.
با چشمام براش خط و نشون کشیدم و زیر لب گفتم:
_ بهتره بریم.
رادمان بی توجه بهم گفت:
_لطف کنید کلیدهای اتاق های مارو بدید.
دختر با اکراه کارت ها رو گذاشت رو کانتر و گفت:
_خواهرتونن؟
سریع گفتم:
_نخیر نامزدشون هستم.
تو یه حرکت کلید هارو از رو کانتر قاپیدم و دست رادمان رو کشیدم.
ادای دختر رو دراوردم:
_البته برای اقایون تنها سرویس های ویژه هم داریم... دخترهر جایی ،با وقاحت هر چی از دهنش درمیاد میگه...
رادمان با لبخند محوی گفت:
_ برات مهمه؟
اینم که دنبال بهونس !دستمو از تو بازوش کشیدم بیرون و تقریبا هول گفتم:
_معلومه که نه ...فقط میخواستم کمک تو کنم ...همین.
زیر لب گفت:
_آره جون خودت!
البته خیلی اروم گفت ولی خب، من گوش های تیزی دارم!
بعد از مکثی شیطون نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
_لطفا دیگه از این لطفا در حق من نکن؛ شاید من میخواستم از این سرویسا استفاده کنم !
با چشمای گرد شده ،بهش نگاه کردم و با حیرت گفتم:
_واقعا برات متاسفم ،اصلا... اصلا برو هر غلطی میخوای بکن.
یکی از کلیدا رو تو سینش پرت کردم و ازش فاصله گرفتم،گریم گرفت آخه یه آدم چقدر می تونه وقیح باشه؟
به سمت آسانسور ها رفتم و دکمه یکیشون رو فشار دادم .
هتل قشنگ و شیکی بود دکورش سفید و طلایی بود ،با صدای باز شدن در آسانسور پریدم تووبی توجه به رادمان که میخواست بیاد تو، دکمه آسانسور رو زدم؛ و الحمدالله شانس باهام یار بود و در اسانسور قبل رسیدن رادمان بسته شد .
خب بزار ببینم، نگاهی به دکمه های آسانسور کردم؛ دکمه طبقه سوم رو زده بودم، ولی من که نمیدونم باید برم کدوم طبقه نگاهی به کلید انداختم البته کلید که نبود یه کارت بود که عجیب نبود، زمان خودمم کلیدها همینجوری شده بود نگاهی به کارت کردم عجیب امروز رو شانسما روی کارت طبقه و شماره اتاق زده شده بود.
"طبقه پنجم اتاق 188"
اسانسور تو طبقه سوم ایستاد بلافاصله دکمه طبقه پنجم رو زدم و منتظر شدم ،چشمم به آینه کنار دستم خورد عجیبه اینجا که تفاوت خاصی با زمان من نداره اسانسور آینه کارت و لابی ...
یادم باشه از رادمان بپرسم، با به یاد اوردن اسم رادمان آهی نا خواسته کشیدم و از در باز شده ی آسانسور رد شدم.
نگاهی به شماره در روبه روم کردم شماره 160 پس باید برم جلو نگاهی به در بسته اسانسور کناریم انداختم ،پس رادمان کجا مونده...
حتما خواسته برگرده و ازشون درخواست سرویس ویژه کنه !
پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد؛ راه افتادم به سمت جلو.
اتاق 170، 173، 175، 180 همونطور که به شماره درها نگاه میکردم ازشدت خستگی خمیازه کشیدم ،حالا خوبه یه سری تو ماشین خوابیدم یه سری تو هواپیما!
_قربونت خمیازه کشیدنت برم خوشگلم
با صدای مردی که داشت با لحن چندشی این جملات رو ادا می کرد ،از جا پریدم ولی سعی کردم بدون توجه بهش به راهم ادامه بدم.
ادامه داد:
_با شما بودم خوشگل خانوم
قدمامو تند کردم اه پس این اتاق لعنتی کجاست.
ته راهرو چشمم به شماره 188 افتاد دیگه تقریبا داشتم، به سمت اتاق می دوییم صدای پای مرده هم میومد کارت رو جلوی چشمی در گرفتم ،رنگ قرمز چشمی به سبز تغییر پیدا کرد، پریدم تو در و بستم صداش از پشت در اومد.
_ خیلی خوش شانسی عزیزم اتاقامون کنار همه .
بعد مکثی با لحن ترسناکی اضافه کرد :
_اگه شب ترسیدی در خدمتم!
غریدم:
_دهنتو ببند عوضی.
صدای قهقه مزخرفش اومد .
از چشمی نگاه کردم با خنده وارد اتاق رو به روییم شد.
همینمون کم بود.
با بی حالی خودمو رو تخت انداختم ،حتی گرسنه هم نیستم. چشمامو بستم و سعی کردم از دنیای واقعی پا به دنیای خیال بزارم...
***
چشمامو باز کردم و به تنم کش و قوسی دادم، آفتاب با شدت می تابید؛ از جا بلند شدم ای کاش لباس داشتم میرفتم حموم یادم باشه یکی دو دست لباس بخرم.
بعد از دستشویی و مرتب کردن موهای جنگلیم از اتاق رفتم بیرون.
به ساعت نگاه کردم 8 صبح بود اووو چه سحر خیز شدم، یعنی رادمان از خواب بلند شده ؟
حتی نمی دونم تو کدوم اتاقه کلافه نفس عمیقی کشیدم و به سمت آسانسور راه افتادم، که دستم از پشت کشیده شد و صدایی زیر گوشم گفت:
_کجا خوشگل خانوم !
بعد از چند ثانیه از بهت دراومدم ،این صدا رو میشناسم، همون پسره سمج دیشبه.
زیر لب با حرص گفتم:
_بازم تو؟
بلند گفتم:
_ولم کن
خواستم خودمو ازش دور کنم، که از پشت اون یکی دستمم گرفت، هرچه قدر تقلا میکردم بی فایده بود.
با خنده گفت:
_دیشب خوب از دستم فرار کردی گلم ،ولی دیگه راه فرار نداری.
همونطور که تلاش میکردم، دستامو از دستاش بکشم بیرون داد زدم:
_ولم کن لعنتی.
دستشو جلوی دهنم گرفت و گفت:
_ساکت باش ...الان ملت میریزن بیرون.
عقب عقب منو به سمت اتاقش کشوند.
جیغ خفه ای کشیدم و با صدا هق هق کردم.
_گریه نکن خوشگلم بهت خوش میگذره.
با این حرفش گریم شدت گرفت ،چرخید و هلم داد تو اتاق ؛برگشتم سمتش تازه چهرشو دیدم.
چشمای سبز کشیده ولبهای باریک و دماغ کوفته ای مو هم که راحت بود یه دونه شویدم نداشت.
داد زدم :
_کمک!
اومد تو و دروبست ،عقب عقب رفتم.
_کجا میری عزیزم ؟
دوییدم تو سالن که موهامو از پشت کشید ،جیغ کشیدم ،دم گوشم گفت :
_هیشش چموش بازی دربیاری، خودت اذیت میشی.
_ولم کن ...توروخدا..
با صدای بلند هق زدم.
دستشو نوازش گونه رو موهام کشید :
_آفرین دختر خوب اروم باش.
تو یه حرکت سریع و بدون فکر برگشتم سمتش و با زانو زدم بین پاش؛ دادی از درد کشید و خم شد،خواستم از کنارش رد بشم و از در برم بیرون که دوباره موهامو کشید و زد تو گوشم، جیغی از زور درد کشیدم، با سیلی بعدی روی زمین افتادم.
به شونم چنگ زد و استین لباسم و پاره کرد، دوباره جیغی زدم و مثل جنین تو خودم جمع شدم.
خودمو برای سخت ترین لحظات زندگیم آماده کرده بودم، که با صدای در بلند شدوازم فاصله گرفت و با لحن تهدید آمیزی همونطور که انگشتشو جلوی صورتم تکون میداد گفت:
_وای به حالت صدات در بیاد روزگارتو سیاه میکنم!
مردد به طرف در رفت،بعد انگار که پشیمون شده باشه ،به طرف کمدش رفت و چند دست لباس برداشت.
صدای آشنایی از پشت در اومد :
_ببخشید ؟ ...کسی اونجاست؟
با خوشحالی وسط گریه داد زدم:
_رادمان ...
با ترس گفت :
_نورا؟ نورا اونجایی؟ حالت خوبه ؟تو اونجا چیکار می کنی؟
_رادمان کمکم...
نتونستم ادامه بدم ،چون اون مرتیکه دهنمو با به تیکه از لباساش بست و بعد رفت سراغ دستا و پاهام .
جیغ خفه ای کشیدم و زدم زیر گریه ،صدای نگران رادمان اومد :
_نگران نباش میارمت بیرون.
مرده زیر لب لعنتی گفت و از روی زمین بلندم کرد و کشون کشون به سمت کمد گوشه اتاق بردوزیر گوشم زمزمه کرد:
_صدات در بیاد خونه خودت و اون مرتیکه رو حلال میکنم.
بازوم فشرد و با حرص گفت:
_خب؟
با ترس سرومو تکون دادم همون لحظه صدای تیر اندازی اومد مرد سریع در کمدو باز کردو منو انداخت تو، در بست و قفلش کرد با صدای بلند هق هق کردم به کمد کوبید که غرید:
_خفه
صدای تیر دیگه ای اومد ،از سوراخ قفل بیرونو نگاه کردم ،رو دستگیره در 2 تا سوراخ بزرگ ایجاد شده بود و معلوم بود رادمان با تیر به قفل شلیک کرده ، اصلا مگه تفنگ داشت؟
چطور من ندیدم؟
وجدانم بهم تشر زد :
_نورا واقعا الان موقع فکر به این مزخرفاته؟
نفس عمیقی کشیدم و حواسمو به بیرون دادم.
مرد از ترس صورتش به سفیدی می زد؛با این حال به سمت در رفت؛ اما قبل از این که به در برسه ،در با شدت به دیوار کوبیده شد و رادمان خودشو انداخت تو .
کمد کوچیک بود و هوا کم با وجود دهن بستم نمی تونستم درست نفس بکشم و احساس خفگی می کردم، ولی سعی کردم بی توجه به تنگی نفسم ببینم اخر این غائله به کجا ختم میشه .
رادمان یقه مرده رو تو مشتش گرفت و به دیوار چسبوندش و داد زد :
_داشتی چه غلطی می کردی؟ نورا کجاست؟
مرد با لکنت گفت:
_آقا ...ش...ما اشتباه می کنی... نورا کیه؟ من اینجا تنهام باور کنید...
_حرف نزن خودم شنیدم صداشو کجا قایمش کردی ؟
_باور کنید راست میگم اگه می خوایداتاق رو بگردید حتما صدا از یه اتاق دیگه بوده ،من بامادرم اومدم اینجا مسافرت، اما الان رفته یه مقدار خرید کنه و تا یه ربع دیگه میاد ...
مرتیکه دروغ گو! چطور دیشب که دنبالم راه افتاده بود تنها بود؟
رادمان مردد یقشو ول کرد و نگاهی به سرتاسر سوییت انداخت.
اینجوری نمیشه باید یه کاری کنم ،تمام توانم و جمع کردم و خودمو به در کمد کوبیدم، کمد تکون خفیفی خورد.
دو سه بار خودمو به در کوبیدم ،دفعه اخر کمد تکون بدی خورد و صدای بلندی ایجاد کرد، از سوراخ کمد بیرونو نگاه کردم ؛رادمان نگاه مشکوکی به در کمد انداخت گفت :
_که نمیدونی نورا کیه ها؟
با دو تا قدم بلند خودشو به کمد رسوند ،سعی کرد در رو باز کنه، اما خب در قفل بود دیگه داد زد :
_این در رو باز کن لعنتی.
مرد جلوی رادمان ایستاد و گفت:
_شما اشتباه میکنید این تو ...سگ منه
رادمان با حالت مسخره ای گفت:
_چی؟
_س...سگم ...گفتم که مادرم رفته بیرون خرید تو راه که میومدیم،کانکسش شکست مادرم رفت براش بخره منم انداختمش تو کمد.
وای خدایا کمکم کن عجب گیری کردم دوباره با شدت خودمو به در کمد کوبیدم و زدم زیر گریه .
رادمان_خیلی خب حالا بازش کن.
_اما...
_اگه بازش نکنی با یه گلوله خلاصت میکنم .
از سوراخ در دوباره بیرونو نگاه کردم ،رادمان اسلحشو روی شقیقه مرده گذاشته بود.
مرد لرزون دستشو تو جیبش کردو کلید قرمز رنگی چوبی رو دراورد.
مگه کلید چوبی هم داریم؟ چمیدونم لابد داریم دیگه !
نمیدونم از خوشحالی بود یا ترس اما گریم شدت گرفت ، در با تق ارومی باز شد و قامت رادمان اون مردک رذل مشخص شد .
آخرین ویرایش: