رمان مسافری در زمان | diana128کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

diana128

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
602
امتیاز
246

6.png

به نام خدا
نام رمان: مسافری در زمان
نام نویسنده:diana128 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژآنر داستان : تخیلی _ عاشقانه
نام ناظر:rita.ros
خلاصه:

نورا ،در گیر جدایی از نامزد خود شهرام است و برای تسکین افکار پریشانش با خانواده راهی سفر میشوند او وپدرش نیمه های شب به طور عجیبی با جوانی غریبه که ادعا میکند از آینده آمده روبه رو می شوند اما با آشنایی بیشتر معلوم میشود آن جوان آن قدر ها هم غریبه نیست !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    ((بسمه تعالی))

    همه گذشته ای دارند من هم از از بقیه مستثنی نبودم فکر میکردم که میدونم کی هستم و گذشتم چیه تا این که "اون" اومد و بهم فهموند از خودم و گذشتم هیچی نمیدونم!
    چون روزی اون همه چیزم بود ومن ،همه چیزمو فراموش کرده بودم ...
    دوستت دارم مانند همیشه عمیق ، پاک و بی منت .
    ***
    نفس عمیقی کشیدم و دوباره به ستاره ها خیره شدم و زمزمه کردم:
    _ خدایا همه چیزو به خودت می سپارم ...
    با صدای بلندی که از پشت خونه اومد، جیغ کشیدم و برگشتم وبه نرده ها چسبیدم در باز شدو بابا اومد بیرون و با ترس گفت:
    _چی بود نورا؟
    با لکنت زبون همونطور که به دود سفیدی که از پشت خونه بلند شده بود اشاره میکردم گفتم:
    _ن..می..دونم ...
    بابا برگشت و به جهت دست من نگاه کرد.
    اخماشو تو هم کشید و گفت:
    _ برو تو خونه
    مامان اومد بیرون و گفت:
    _چی بود ؟
    _نمیدونم هلیا شما برید تو من میرم ببینم چیه!
    دست بابا رو گرفتم و با استرس گفتم :
    _نرو بابا خطرناکه.
    لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
    _نترس دخترم برو تو.
    مامان دستمو کشید برد تو .
    _ولم کن مامان ...
    _بیا تو دختر ...معلوم نیست چه خبره شاید دزد باشه ....
    دستمو کشیدم و سریع از در رفتم بیرون .
    اصلا حوصله محافظ بازیای مامانو نداشتم، دمپایی هامو پام کردم و دوییدم پشت خونه ،دود سفیدی شبیه مه همه جارو گرفته بود داخلش شدم و داد زدم :
    _بابا؟
    صدای بابا اومد:
    _نورا برو تو و به مامانت بگو زنگ بزنه به پلیس.
    _اینجا چه خبره بابا؟ دقیقا برای چی باید زنگ بزنم به پلی...
    صدای فریاد مردی اومد که به انگلیسی حرف میزد:
    _برو عقب وگرنه شلیک میکنم
    به سمت صدا دوییدم .
    _شما چند نفرید؟
    بابا اومد کنارم و اروم دم گوشم گفت:
    _من سرشو گرم میکنم تو بدو معلوم نیست این کیه!
    _نه بابا فکر نمیکنم قصد ازار داشته باشه.
    رو به مرد با انگلیسی دست وپا شکسته ای گفتم:
    _ما دوستت هستیم...تو کی هستی؟
    مرد که انگار راه نجاتی پیدا کرده باشه ،تفنگ عجیب و بزرگشو توی کیف کمریش گذاشت و با لبخند گفت:
    _بله ...بله ...منم دوست شما هستم و نمیخوام بهتون اسیب بزنم
    بابا با داد گفت:
    _نورا گفتم برو تو خونه
    دلجویانه گفتم:
    _مگه نمیشنوی بابا بیچاره داره میگه نمیخوام بهتون اسیب بزنم .
    بابا دستمو کشید و کلافه گفت:
    _خب بگههه تو هر کی هرچی بهت بگه رو باید باور کنی؟
    _بابا ...
    مرد با چهره ای متعجب و لهجه خاصی گفت :
    _شما هستید اهل ایران؟
    بابا چشماشو ریز کرد:
    _تو کی هستی پسر؟...
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _نکنه که داعشی؟
    مرد که انگار ترسیده بود نگاهی به اطراف کرد .
    _ داعش؟ شما داعشید؟
    قدمی به عقب رفت و اسلحشو به سمت ما گرفت !
    محکم به صورتم کوبیدم ،همینمون کم بود اینم از تعطیلاتمون!
    _چی میگی پدر من اخه مگه داعشیا انگلیسی حرف میزنن؟
    بابا_خودم تو اخبار شنیدم که میگفت داعشیایی که دستگیر کردن انگلیسی زبان بودن .
    مرد ادامه داد:

    _
    اه یه جمله رو چند بار تکرار میکنه.
    _بابا جان این بیچاره ترسیده شما گوش کن ببین حرف حسابش چیه بعید میدونم دزد یا داعش پاعش باشه!
    بابا ناچار به انگلیسی گفت:
    _تو چی میگی...دخترم که گفت ما دوستای تو هستیم
    تفنگشو ارم پایین اورد و اروم به فارسی گفت:
    _شما نیستید داعش؟
    مثل خودش اروم گفتم:
    _معلومه که نه!
    بابا_خیلی خب حالا خیلی اروم بگو تو کی هستی.
    _من اومدم از یه جای دیگه ،من خیلی دوست داشت که ببینم شما ودلتنگ همه شما بود من.
    اخمامو تو هم کشیدم و با تعجب گفتم:
    _ما؟
    _بله من اومدم از...از...
    بابا_از؟
    اخمی کرد و به انگلیسی گفت:
    _از آینده
    با صدای بلند خندیدم.
    _تو...دیوونه ای؟ بابا بهتره به پلیس زنگ بزنی، من اشتباه کردم فکر کنم این یه دیوونس که از تیمارستان فرار کرده...
    پسر دوباره به انگلیسی گفت:
    _نه...نه زنگ نزنید به پلیس من دیوونه نیستم راست میگم
    متعجب بهش خیره شدم، به جسم عجیبی که پشتش بود اشاره کرد :
    _این هست ماشین زمانه من!

    به بابا نگاه کردم که داشت با اخمی نگاهش میکرد با صدای مامان برگشتیم.
    _اونجا چه خبره؟نورا؟آریا؟شما حالتونخوبه؟
    بابا داد زد :
    _ما خوبیم هلیا مثل این که مهمون داریم.
    با تعجب گفتم:
    _بابا؟
    بابا بدون توجه بهم رو به مرد گفت:
    _بیا پسرم...

    ***
    صدای زمزمه مامان بابا میومد، ولی نمیفهمیدم چی میگن.
    _اسم شما چیه؟
    اخم کردم .
    _شما همیشه سریع پسر خاله میشید؟
    _این...به چه معناست؟
    اخممو پر رنگ تر کردم.
    _معنی خاصی نمیده فراموشش کن.
    از جام بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم.
    بابا_هلیا باور کن خودشه ...
    _اما الان زوده...مگه یادت رفته فرامرز چی گفت؟ گفت پسرش زمانی میاد که ...
    پریدم وسط حرفشون و گفتم:
    _شما این پسر رو میشناسید؟ فرامرز دیگ کیه ؟
    مامان ترسیده به سمتم چرخید و با عصبانیت گفت:
    _چند دفعه بگم به حرفای دیگران گوش نده و فال گوش واینستا؟
    _مامان جون من جلو چشمتون وایساده بودما!
    بابا کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
    بابا_بیاین بریم.
    وخودش جلوتر راه افتاد ،مامان هم خواست بره، که بازوشو گرفتم و با التماس گفتم :
    _شما یه چیزی بگو!
    _به موقعش همه چیزو میفهمی ...
    چقدر از این جمله متنفر بودم. پوفی کردم و رفتم تو ی سالن بابا کنارش و مامان روبه روش نشسته بود منم کنار مامان نشستم.
    مامان_شما پسر اقا فرامرزی؟
    پسر لبخندی زد.
    _بله خوشحالم که منو شناختین.
    بابا با خوشحالی گفت:
    بابا_پدرت از دوستان خوب من بود...
    پسر اخم کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _شما هستید بابا آریا؟
    بابا_بله پس مارو یادت اومد
    رو به مامان با حیرت گفت:
    _شما هم هست مامان هلیا ... اول شناخت شما اما بعد فکر کردم اشتباه کرد؛ اما حالا فهمید که اشتباه نکرد ...
    نگاه غمگینی بهم انداخت .
    _منو هست یادت نورا؟
    _نه متاسفانه
    اخم کردم و گفتم:
    _چرا من ایشون و پدرشون رو یادم نمیاد؟
    بابا گفت:
    _خب...تو.. خیلی بچه بودی
    لبخند تلخی زد، به صورتش دقیق شدم چشمای درشت ابی، صورت گرد، موهای مشکی، ل*ب.ه*ا و بینی متناسب.
    سنگینی نگاهمو حس کرد، نگاهش رو به صورتم دوخت و گفت:
    _بابا هم خیلی دوست داشت که ببینه شما ،ولی مشکلاتی اومد و مانع شد ... من اومدم برای بررسی و زمانی که بفهمم همه چی، اطلاع میدم که بابا بفرستد نیرو برای مقابله...
    نگاهشو از من گرفت و به مامان و بابا دوخت.
    مامان_اسمت چی بود پسرم؟
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _آراد؟
    پسر خندید و گفت:
    _اسمم هست رادمان
    لهجشو دوست داشتم.
    بابا_فکر نمیکردم به زودی بیای یعنی الان...
    رادمان_تاریخ حمله 1 ماه دیگه است ...
    با تعجب گفتم:
    _حمله؟ کدوم حمله؟
    مامان_حمله داعش به ایران ...
    زدم زیر خنده !
    رادمان خیلی جدی گفت:
    _ شاید برای شما باشه یه لطیفه ،اما این جنگ نه تنها زد به ایران صدمه بلکه مقدمه ای برای شروع جنگ جهانی سوم هم شد ...و اثار جنگ بعد 550 سال هنوز هست!
    با دهنی باز بهش نگاه کردم، پونصدوپنجاه سال؟
    وجدان _اون بیچاره چی می گـه تو چی برداشت میکنی .
    مامان و بابا توی فکر رفته بودن.
    اَه اصلا به من چه سکوت بدی تو سالن بود .
    کلافه شده بودم.
    با اجازه ای گفتم و از خونه اومدم بیرون . نفس عمیقی کشیدم و به سمت صندلی های وسط باغ رفتم که رو به گلخونه بابا بود پدرم عاشق گلهاست .
    روی اولین صندلی نشستم و به ستاره های بالای سرم خیره شدم .
    باصدای بابا که فکر کنم داشت با اون خل و چل روانی حرف میزد، به طرف خونه نگاه کردم، بله خودشون بودن بابا رکورد قبلی خودشو شکسته!
    وقتی شب برامون مهمون میومد لااقل صبر میکرد تا صبح بشه بعد گلخونشو نشون بقیه می داد!
    شونه ای بالا انداختم و دوباره به ستاره ها خیره شدم ،برخلاف تصورم بابا و رادمان کنارم روی صندلی ها نشستن.
    زیر لب زمزمه کردم :
    _ ای بابا ...
    اگه گذاشتن من دو دقیقه با خودم خلوت کنم ،یه فکری برای حال نزارم بکنم بهشون بی صدا خیره شدم بابا داشت از گلخونش برای رادمان تعریف میکرد و میگفت که چقدر بده که شبه و رادمان نمیتونه گلهاش رو ببینه اون بیچاره هم با حسرت به حرفهای بابا گوش میداد.
    حالا فکر میکنه چه چیز تاریخی رو از دست داده .
    خب بهتره از خودم بگم من نورا سهیلی هستم 24 سالمه و دندون پزشکی خوندم.
    بین خودمون بمونه اما اصلا از دندون پزشکی خوشم نمیاد اما چون از بچگی عاشق دکتر شدن بودم و این نزدیک ترین راه به دکتر شدن بود مجبور به خوندن این رشته شدم تعریف از خود نباشه خوشگل هم هستم!
    2 ماه پیش نامزد کردم بعد 2 ماه فهمیدم اقا معتاده!
    وقتی گفتم باهات ازدواج نمیکنم گفت خودمو می کشم .
    البته نامزدیمون هم با زور و تهدید بود هر روز میومد دفترم و میگفت اگه باهام ازدواج نکنی خودمو می کشم. منم دلم سوخت گفتم شاید ادم بدی نباشه قبول کردم با خانوادش بیان خواستگاری اما...
    این چند وقت اونقدر بهم فشار اورد که مجبور شدم ازش شکایت کنم .
    باباهم برای تمدد اعصاب گفت بهتره بیایم شمال و شد توفیق اجباری!
    با صدای بابا از فکر بیرون اومدم :
    _نورا حالت خوبه؟
    نگاهمو رو صورت نگران بابا چرخوندم لبخند زدم.
    _خوبم بابا
    _رنگت پریده...
    لبخندمو پر رنگ تر کردم و برای این که بابا باور کنه حالم خوبه گفتم:
    _باور کنید خوبم ... خب اقا رادمان من که پدر شما رو یادم نمیاد اگه میشه یه مقدار بیشتر برامون بگید.
    اخم کمرنگی رو پیشونیش نشست .
    _چه چیزرا بدانید ؟
    اینم خود در گیری داره یه دفعه جای فاعل و مفعول و جابه جا می کنه یه بار کتابی حرف میزنه یه بار درست و بدون غلط!
    لبخند کجی زدم و گفتم:
    _مثلا...چرا تصمیم گرفتید به گذشته بیاید و ...جلوی جنگ جهانی سوم رو بگیرید؟
    _اگه شما بودید این کارو نمی کردید؟
    شونمو بالا انداختم .
    _نمی دونم ...
    _توی این جنگ کشته میشه ادم های زیاد ...وهمونطور که گفتم قبلا اثار و خرابی هاش هنوز هست توی جهان...
    _پس از روی انسان دوستیه.
    مثل خودم شونه ای بالا انداخت.
    _نمیدونم...
    به شینطنتش لبخند زدم.
    صدای داد مامان اومد:
    _نورا؟
    بلند شدم و داد زدم:
    _جانم مامان؟
    _گوشیت زنگ می خوره ولی پیداش نمی کنم ...
    _اومدم
    به سمت خونه دوییدم.
    مامان_عجب سیریشی هم هست ول نمی کنه.
    هرچی می گشتم نبود طرفم هی زنگ می زد.
    اخر سر زیر مبل پیداش کردم .
    مامان_اگه این یارو جواب نده...
    _من از کسی نمی ترسم .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    _من از کسی نمی ترسم .
    دکمه اتصال رو زدم و رفتم تو اتاق.
    _بله؟
    _به به! چه عجب خانوم دکتر مشرف فرمودید ...
    با عصبانیت گفتم:
    _امرتون؟
    _کجا در رفتی عزیزم؟
    با کنایه گفتم:
    _کافر همه را به کیش خود پندارد ...فکر کردی همه مثل خودتن؟
    جدی گفت:
    _من هیچ وقت فرار نکردم...
    _اره راست می گی اون عمه ی من بود که خانوادش و نامزدش 1 ماه ازش بی خبر بودن .
    _نمی دونم عزیزم هیچ وقت چیزی درمورد عمت و نامزدش بهم نگفتی...
    حرصی زمزمه کردم:
    _شهرام!
    سرخوش خندید و گفت:
    _جانم!
    از بین دندون های قفل شدم گفتم:
    _برو به درک ...
    تلفن رو قطع کردم و گذاشتمش رو سایلنت.
    مامان در زد:
    _نورا؟
    _چیزی نیست مامان ...فقط می خوام بخوابم.
    _شام...
    _گرسنه نیستم .
    _باشه...شب بخیر.
    _شب خوش.
    به سمت میز آرایشم رفتم و چهرم توی آینه خیره شدم و اجزای صورتم رو از نظر گذروندم چشمای درشت قهوه ایم بی فروغ شده بود و چند تار موی سفید بین موهای همرنگ چشمام دیده میشد
    لبای خوش فرمم که به خاطر عصبانیت به سفیدی می زد دست کشیدم چقدر تو این چند وقت پیر و خسته شده بودم.
    آهی کشیدم و همونطور که بی رمق پاهام رو روی زمین میکشیدم به سمت تختم رفتم.
    ***
    _خانوم سهیلی...دست نزنید....نورا خانوم پلیز...
    معمولا دختر اروم سر به زیری بودم، ولی نمی دونم چرا شیطنتم گل کرده بود .
    خندیدم _ببینم اقا رادمان شما چرا انگلیسی حرف میزنید مگه باباتون ایرانی نیست؟
    دست به سـ*ـینه گفت:
    _شما بیرون بفرمایید می گم من...
    دوباره خندیدم.
    _داری بیرونم می کنی؟
    دستپاچه گفت:
    _نه...ولی...
    پریدم وسط حرفش:
    _من که کاری نمیکنم، فقط میخوام این ماشین زمان و ببینم همین!
    نگفتین چرا انگلیسی زبانید؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _مادرم هست برای انگلیس و پدرم هست ایران...
    دکمه ای که روش عکس دوربین داشت رو زدم.
    _این چیکار میکنه؟
    دستشو پشتش قلاب کرد و با لبخندی بالا سرم اومد و گفت:
    _به هر سفری من رفت میتونم عکس بگیرم اونجا .
    _تا حالا گرفتین؟
    _نه این دومین باریه که از این ماشین استفاده میشه .
    سرمو تکون دادم و بعد مکثی گفتم :
    _دفعه اول کی بوده؟
    _زمانی که اومد بابا با من اینجا .
    _چه جالب !
    با صدای بابا به سمت ورودی دستگاه برگشتیم :
    _ شما اینجایین؟ همه جارو دنبالتون گشتم.
    _ببخشید باباجون اقا رادمان دستگاه رو نشونم می دادن .
    بابا سرشو تکون داد و با لبخند رو به رادمان گفت:
    _دوستایی دارم که می تونن اطلاعات لازم رو بهت بدن.
    _ممنونم، بعد از صحبت با اونا به مرز رفت و بعد به بابا گفت که بیاد...
    بابا خوشحال دستاشو به کوبید
    _عالیه...بالاخره بعد هشت سال میتونم فرامرزو ببینم !
    _فقط امیدار بود که تا زمان اومد بابا مزاحم شما نشد...
    بابا_به هیچ عنوان از این که بتونم ازت پذیرایی کنم خوشحالم در ضمن...
    بهم اشاره کرد و ادامه داد:
    _ نورا مشغله ذهنی زیاد داره، خوشحال می شم یه هم صحبت جوون داشته باشه.
    رادمان اروم سرشو تکون داد.
    _خیلی ممنونم اقا ادمان با اجازه .
    _من خیلی از گفت و گو با شما خوشحال شد خانوم نورا.
    با لبخند به سمت خونه راه افتادم.
    این پسر خوش زبون خنده رو زیادی به دلم نشسته بود ...
    ***
    همونطور که تو اتاق موهاموجمع میکردم دادزدم:
    _مامان؟
    _بله؟
    _می خوام برم بیرون .
    _الان؟
    رژ صورتیمو برداشتم .
    _آره
    _باشه به بابات بگو.
    رفتم تو آشپز خونه و به اپن تکیه دادم :
    _لازم نیست ...تنها می رم.
    مامان دستاشو با حوله خشک کرد چرخید سمتم.
    _ساعت چنده؟
    _3
    _قبل 6برگرد حوصله غرغرای بابات رو ندارم....
    همونطور که شالم رو سرم می کردم گفتم:
    _کی برمی گردیم اینجا آدم تو خونه حبس میشه
    _نمیدونم فعلا که این پسره هم اومده ...شاید با خودمون بردیمش تهران ...
    _باشه پس من رفتم...
    از آشپز خونه اومد بیرون .
    _کجا میری... منم بیام؟
    _من که از خدامه می رم راه برم .
    _پس بزن بریم !
    خندیدم _من دم در منتظرم.
    باشه ای گفت وبه سمت اتاق مشترکش با بابام رفت.
    از درخونه خارج شدم و به سمت درحیاط رفتم چند قدم مونده به در ایستادم و به منظره جنگل که از دور معلوم بود خیره شدم، بعد چند دقیقه به سمت در رفتم ودر حیاط رو باز کردم.
    اما با دیدن لیلا جیغ خفیفی کشیدم و قدمی به عقب رفتم.
    لیلا دختری شمالی بود، که در همسایگی ما زندگی میکرد 20 سالش بود و یه دختر 2 ساله داشت وقتی ماجرای زندگیمو براش گفتم با تاسف گفت:
    _ ای کاش میتونست درمان بشه...
    با وجود این که شهرام رو دوست نداشتم حرفش رو تصدیق کردم اما حیف که شهرام به شیشه معتاد بود و بعد از صحبت با یه دکتر فهمیدم هیچ وقت نمیتونه ترک کنه!
    با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم .
    لیلا_کجایی دخترکه تهرانی؟
    _همین ..جا !
    بالاجبار لبخندی زدم .
    _ترسوندمت؟ببخشید!!
    _نه ...نه ...خوبی؟
    دستشو به ناخن های بلندش کشید و گفت :
    _خوبم مرسی...بد موقع اومدم نه؟ جایی می رفتی...
    سرمو تکون دادم:
    _نه...داشتیم با مامان میرفتیم راه بریم...تو هم بیا.
    ناراحت نگام کرد و گفت:
    _نه ...راستش یه کم پام درد میکنه ...دیروز پام گیر کرد به اسباب بازی درنا (دخترش)خوردم زمین.
    _رفتی دکتر؟
    _نه حسین نگاه کرد گفت فقط ضرب دیده...
    _پس خدارو شکر ...
    کنجکاو پرسید:
    _از نامزدت چه خبر؟
    تا خواستم دهنم رو باز کنم، صدای مردونه ای تو گوشم پیچید:
    _نامزد؟
    برگشتم، رادمان نگاه متعجبش رو بهم دوخته بود. به زحمت لب باز کردم:
    _بله ...البته نامزد سابقم ازش جدا شدم ...
    لیلا_معرفی نمی کنی؟
    به رادمان اشاره کردم :
    _ایشون پسر یکی از دوستان پدرم هستن، چند هفته ای مهمان ما هستن ...
    لیلا مشکوک نگاهم کرد و گفت:
    _باشه پس من برم ... خداحافظ
    _خداحافظ
    به رادمان نگاه کردم که گفت:
    _ جایی می رفتین؟
    _بله می خوایم با مامان یه کم راه بریم .
    لبخند زد:
    _می تونم همراهیتون کنم؟
    خندیدم_البته ...می گم آقا رادمان...
    _بله؟
    لبخند با نشاطی زدم:
    _تو این چهار پنج روز خیلی خوب به فارسی مسلط شدینا!
    _ممنونم...
    _بابا کجاست؟
    _تو گلخونه هستن ...میخواید تا مامان میان من ازشون بپرسم شاید همراهمون اومدن.
    سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
    _ممنون می شم .
    سری تکون دادو ازم فاصله گرفت .
    عصبی به ساعتم نگاه کردم ،یعنی تا مامان بخواد بیادا ساعت شده 9 شب !
    به سمت گلخونه برگشتم ،رادمان داشت با بابا حرف می زد.
    با صدای مامان به عقب برگشتم
    _نورا؟
    _قدم رنجه فرمودید مامان جان ..چرا اینقدر زود تشریف اوردید یه مقدار دیگه می موندید تعارف نداریم که...
    اروم به بازوم ضربه زد و با خنده گفت:
    _منو مسخره می کنی پدر سوخته؟
    خندیدم _به بابام چیکار داری؟
    با خنده گفت:
    _ بریم؟
    به سمت در برگشت.
    هول شدم و تقریبا داد زدم:
    _نه...
    مامان برگشت و اخم کرد.
    _نه؟
    _یعنی اقا رادمان گفت می خواد بیاد...بعد گفت از بابا هم بپرسه شاید بخواد بیاد...
    باشه ای گفت و روی صندلی های روبه روی گلخونه نشست.
    کنارش نشستم .
    شیطون گفت:
    _می گم نورا...
    _هوم؟
    _این پسره خیلی خوش تیپه ها...
    با گیجی گفتم:
    _ها؟
    _ای بابا دختر تو چقدر پرتی میگم خیلی خوشگل و خوش تیپه...
    با خنده گفتم:
    _امان از دست شما مامان !
    خندید و به گلخونه خیره شد.
    رادمان از دور دون دون خودشو بهمون رسوند:
    _عمو جان گفتن ما بریم ایشون نمیان...
    با ناراحتی گفتم:
    _چرا؟
    سرشو تکون داد.
    _آی دونت نو....یعنی ببخشید...من...
    مامان خندید:
    _اشکال نداره پسرم همین که اینقدر مسلطی خیلی خوبه...
    _من برم بپرسم ببینم چرا بابا نمیاد...
    مامان_بیا انقدر نازش رو نکش، امروز صبح میگفت قراره اقای رحیمی بیاد.
    (دوست بابا که بعد از بازنشتگی اینجا زندگی میکنه)
    _پس بریم ...
    رادمان همونطور که درو میبست گفت:
    _چند ساله که اینجا رو خرید کردین ؟
    هنوز هم نمیتونست درست حرف بزنه و با این که تونسته بود اجزای جمله رو سرجای خودش بزاره هنوز هم لهجه داشت البته توی چند روز این پیشرفت زیادی بود!
    مامان_خیلی وقته ...روزی که با آریا ازدواج کردم این خونه برای پدر بزرگش بود ... چند سال پیش بازسازیش کردیم .
    _البته شکل ظاهری خونه تغییر چندانی نکرده...
    رادمان_خیلی جالبه یعنی 100 سال پیش خونه ها این طوری بوده؟
    شونه ای بالا انداختم.
    _لابد دیگه!
    به لباس من و مامان اشاره کرد:
    _عکس هایی که برای ما از شما مونده و تصوری که ازتون داریم کاملااشتباهه... لباس های شما...کاملا متفاوته...
    من و مامان با هم زدیم زیر خنده.
    مامان _مگه عکس هایی که شما دارین چطوریه؟
    _لباس های بلند سیاهی که خانم ها می پوشند و موهایشان پنهان است .
    به موهای من و مامان اشاره کرد و ادامه داد:
    اما الان موهای شما بیرونه ...این هایی که روی سرتون انداختین،فکر میکنم برا ی گرم کردن گوش هاتون باشه نه؟ فکر کنم عکس هایی که ما از شما داریم برای سالها قبل و یا بعد شماست .
    از شدت خنده نمیتونستم روی پاهام بایستم، اروم روی جدول کنار خیابون نشستم.
    _تورو خدا چند لحظه وایسین .
    رادمان که از خنده ی ما خندش گرفته بود گفت:
    _چرا می خندید؟
    مامان هنوز نیمچه لبخندی روی لباش بود گفت:
    _این لباسی که ازش صحبت می کنی اسمش چادره...
    رادمان_چادر؟
    _خانم های محجبه سرشون می کنن!
    اخم کرد.
    _محجبه؟
    از جا بلند شدم.
    _ولش کن بحثش طولانیه...
    مامان_برگردیم؟
    _برگردیم؟به این زودی؟
    مامان_شماها جوونید مادر جون، من دیگه پیر شدم از پا افتادم ...شما برید من برمی گردم.
    _آخه تنها؟
    رادمان_می خواید من باهاتون بیام؟
    مامان_نه بابا اونقدرا هم بی دست و پا نیستم.
    چشمکی زد و ازمون فاصله گرفت .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    چشمکی زد و ازمون فاصله گرفت .
    با رادمان هم قدم شدم و بعد از نگاه کوتاهی به چهره متفکرش گفتم:
    _مامان از نظر جسمی یه مقدار ضعیف شده، اما از نظر روحی حالش از منم بهتره !
    تک خنده ای کردو گفت:
    _همینطوره که می گید...
    _تونستین با پدرتون ارتباط برقرار کنید ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _متاسفانه توی این دو سه روز هر چقدر تلاش کردم موفق نشدم ، مطمئنم بابا از دیدنتون خوشحال میشه وقتی برگشتیم با هم تماس میگیریم. _خوشحال میشم ببینمشون ...شاید عمورویادم باشه.
    _نه ...بعید میدونم.
    بلافاصله انگار که پشیمون شده باشه گفت:
    _یعنی...شاید یادت اومد درسته....
    بدون توجه به حالت عجیبش گفتم :
    _چند ساله بودید که اومدین اینجا ؟
    اهی کشید و گفت:
    _16
    بهش نمی خورد زیاد ازم بزرگتر باشه ،برای همین با تعجب گفتم:
    _مگه ما چند سال اختلاف سنی داریم که من شمارو یادم نمیاد؟
    صدای نحسی مانع گرفتن جوابم از رادمان شد:
    _چشمم روشن نورا خانوم ...چشمم رو دور دیدی با این مرتیکه دوست شدی یا از قبل زیر سر داشتیش؟
    به سمت عقب برگشتیم شهرام بود که تو فاصله 2 متریمون ایستاده بود.
    _حرف دهنتو بفهم عوضی ...تو از کجا پیدات شد؟ بیا بریم رادمان .
    _بله بله؟ رادمان؟ چه صمیمی هم تشریف دارین .
    باعصبانیت داد زدم:
    _شهرام بهت گفته بودم اگه پاتو از تو زندگیم نکشی بیرون ازت شکایت می کنم... جدی نگرفتی دیدی که کردم ...الان هم دارم می گم من حکم قضایی دارم از 500 متری من نباید رد بشی. بخوای برام مزاحمت ایجاد کنی تحویلت می دم...میدونی که اگه پلیس پیدات کنه فاتحت خوندس ...1 شب پاسگاه از اونجا هم می فرستنت کمپ اون دفعه هم شانس اوردی جای خودت وکیلت اومد اما اینبار راه در رو نداری.
    با تمسخر گفت:
    _اینا رو به کسی بگو که تورو نشناسه من که می دونم تو دلت نمیاد.
    قدمی رفتم عقب و سعی کردم ترسمو با محکم کردن لحنم پنهون کنم:
    _دلم نمیاد؟ بروبابا اتفاقا مایه ی افتخارمه که یه انگل اجتماع رو تحویل قانون بدم و حتی یه چشمشو دیدی که ازت شکایت کردم.
    با حرص داد زد:
    _حرف دهنتو ببند نورا وگرنه...
    صدای محکم رادمان حرفشو قطع کرد:
    _وگرنه چی؟
    _تو چی میگی؟ اصلا کی هستی؟ وکیلشی یا وصیش؟
    رادمان یه قدم اومد جلو و گفت:
    _من هم وکیلشم هم وصیش تو چیکاره ای ؟
    _من نامزدشم...
    _دیگه نامزدی وجود نداره نامزدیتون بهم خورده .
    شهرام رو کردو بهم و گفت:
    _می بینم خوب همه چی رو گذاشتی کف دستش ...
    رادمان_از این به بعد طرف صحبت تو نورا نیست،فهمیدی؟
    دستمو گرفت و همونطور که به طرف خونه می کشوند گفت:
    _بیا بریم...
    _اوی نامرد ناموس دزد ...برگرد .
    برگشتیم رادمان گیج نگاهش می کرد، فهمیدم نفهمیده بهش حرف بدی زده با گرد کردن چشمام و گفتن :
    _ خفشو دهنتو ببند .
    بهش فهموندم که حرف خوبی بهش زده نشده.
    رادمان نگاهی به من کرد و نگاهی به شهرام کردو گفت:
    _با من بودی؟
    شهرام_من اینجا نامرد دیگه ای نمی بینم البته به جز نورا که زنه...
    رادمان عمیق نگاهش کرد، مارو باش دلمون به کی گرمه شنیده بودم مردای خارجی ترسوئن ولی تا این حدشو باورم نمی شد !
    با حرکت بعدی رادمان نفس تو سینم حبس شد. به سمتش دویید و با سر توی دماغ شهرام زد!
    بعداز چند ثانیه تازه فهمیدم چی شده به سمتشون رفتم و سعی کردم رادمان رو بکشم عقب. (البته موفق نبودم!)
    محلی ها از خونه هاشون بیرون اومده بودن و مارو نگاه می کردن .
    رادمان به انگلیسی چیز هایی رو با داد می گفت که برام نا مفهوم بود اخر سر چند تا از مردای محلی جلو اومدن تا جداشون کنن.
    با ترس گفتم:
    _رادمان...آقا رادمان....خوبید؟...خدای من...
    از دماغش خون میومد و گوشه لبش پاره شده بود ، همونطور که نفس نفس میزد گفت:
    _خوبم...خوبه خوب...
    به شهرام نگاه کردم روی زمین نشسته بود و فهش میداد ؛البته باید یادآوری کنم اونم وضع بهتری از رادمان نداشت.
    رادمان عصبی گفت:
    _خیلی نگرانشی برو جلو !
    اخم کردم اگه بخاطر من کتک نخورده بودی ،می دونستم چی بهت بگم موجود پررو،ولی توی اون لحظه تنها به گفتن بریم اکتفا کردم.
    ***
    مامان همون طور که زخم های رادمان رو ضد عفونی می کرد، زیر لب شهرام رو نفرین می کرد :
    _الهی دستش بشکنه...الهی روز خوش نبینی شهرام...بمیرم برات مادر!
    _شما می دونستید قراره شهرام بیاد نه؟ من و رادمان کارتون رو راحت تر کردیم که بهم دروغ بگید .
    بابا اخماشو تو هم کشید:
    _پس می خواستی بهت بگم دعوا راه بیفته؟ تا اونجایی که بتونم تورو از اون آدم دور می کنم...
    _این زندگیه منه بابا ...بعدم دیدید که فایده ای هم نداشت .
    رادمان_این بار به خیر گذشت ولی باید یه کاری کرد ...
    اهی کشیدم.
    _تو میگی چیکار کنم؟ اولش نامزدیمو بهم زدم فایده نداشت، از تهران فاصله گرفتم فایده نداشت، ازش شکایت کردم بازم انگار نه انگار پرو پرو اومده جلو در خونه تازه روی مهمونم هم دست بلند میکنه...
    بابا لااله اللهی گفت وهمونطور که با گوشی شماره ای رو میگرفت ،شروع کرد طول و عرض خونه رو طی کردن .
    سکوت بدی خونه رو گرفته بود؛ بعد از چند ثانیه که برام به اندازه چند ساعت گذشت صدای بابا سکوت رو شکست:
    _سلام اقای اسماعیلی (وکیل خانوادگیمون)
    -.....
    بابا_خیلی ممنون سلام دارن ...
    _....
    _والله غرض از مزاحمت اینه که این مرتیکه باز اومده و ارامش دخترم رو بهم زده هیچ ، با مهمونم هم کتکاریشون شده ...
    _....
    _بله...درسته...
    _...
    _هرچه زودتر بهتر.
    _....
    _پس لطفا پی گیر باشید...خیلی ممنون.
    _...
    _خداحافظ
    با نگرانی که این شبا دست از سرم برنمی داشت به بابا نگاه کردم .
    بهم لبخند زد، تو چشماش کلی حرف بود ،چشماش سرزنش داشت ،دلداری داشت ،حمایت داشت.
    مامان از کنار مامان بلند شد و گفت:
    مامان_چی می گـه؟
    بابا_خواهش کردم پیگیر حکمش باشه که بندایمش کمپ ...
    گفت رسیدگی می کنم .
    قطره اشک کوچیکی که از چشمام در حال سر خوردن بود، رو خیلی نامحسوس گرفتم و سرم رو پایین انداختم، تا کسی متوجه حالم نباشه ؛
    دست گرمی که روی دستم نشست آرامش عجیبی رو بهم تزریق کرد.
    سرم رو بالا اوردم تا صاحب دست رو ببینم که با رادمان چشم تو چشم شدم.
    بهم لبخند زد؛ توان هیچ حرکتی رو نداشتم .
    _نگران نباش...خدا رو شکر که زود تر متوجه شدی ....وگرنه ...
    از تصور ادامه حرفش اشک تو چشمام جمع شد .
    وقتی برق اشک رو تو چشام دید اخم کرد.
    صدایی از درونم بهم نهیب زد:
    _تو چقدر احمقی ...مگه این یارو رو چقدر می شناسی که اینطور از خوت ضعف نشون می دی؟
    ولی تو اون شرایط به کسی نیاز داشتم که باهاش حرف بزنم ،مهم نبود اون شخص یه اشنا باشه، یا یه پسر غریبه که احساس می کردم بیش از حد می شناسمش.
    ناله کردم:
    _خسته شدم .
    لبخند امیدواری زد و گفت:
    _تا وقتی دوستات و خانوادت کنارتن حق نداری خسته شی ...چون اونا دارن برای تو می جنگن .
    قطرات اشک انگار که باهم مسابقه داشته باشن تندتند از چشمام پایین میومدن سرم رو پایین انداختم .
    به دستم فشاری وارد کرد و ناباور زمزمه کرد :
    _نورا؟
    سرم رو بالا اوردم و تو سکوت بهش خیره شدم.
    _اون دختری که من می شناختم خیلی قویتر از این حرفها و بود هر بلایی سرش میومد اجازه نمیداد کسی ضعفش رو ببینه ...
    _من...خیلی وقته از اون چیزی که تو میگی فاصله گرفتم...
    _مطمئنم که اینطور نیست تو فقط...چون زیاد تحت فشاری خودتو گم کردی .
    بین گریه خندیدم:
    _کجا خودمو پیدا کنم؟
    جدی وبا حسرت گفت:
    _تو گذشته...
    گیج بهش نگاه کردم :
    _تو خیلی...عجیبی...
    با صدای بابانگاه از چهره رادمان گرفتم.
    _نورا خوبی؟
    به زور لبخند زدم و گفتم:
    _خوبم بابا
    بابا_پس چرا گریه می کنی؟
    دستمو از زیر دست رادمان کشیدم بیرون و دستی به صورتم کشیدم، تا اشکام رو پاک کنم.
    _چیزی نیست ...داشتیم با اقا رادمان حرف می زدیم...یه دفعه...یه دفعه حالم بد شد .
    مامان_خدا لعنتش کنه ؛که روز خوش برای بچم نذاشته .
    _شب بخیر ...من می رم می خوابم ....
    ***
    روز بعد به اصرار رادمان، عصری که مامان و بابا خواب بودن ،رفتیم توی ماشین زمان ،تا رادمان با عموفرامرز تماس بگیره.
    بیچاره مثلا می خواست حالم رو عوض کنه.
    صدای اهنگی توی ماشین پخش میشد و بعد از چند دقیقه قامت عمو فرامز جلوی چشممون قرار گرفت انگار که اونجا ایستاده باشه!
    رادمان_سلام بابا
    عمو با خوشحالی گفت:
    _سلام خوبی بابا جان ؟
    چهره مرد برام اشنا بود.
    _ممنونم شما خوبی؟مامان خوبه؟
    _اونم خوبه کارا چطور پیش می ره ؟
    -همه چی درسته...
    عمو با نگرانی پرسید:
    _پس بیایم؟
    _بله منتظر هستیم.
    عمو تک خنده ای کرد وگفت:
    _الحمدلله دوباره فارسیت راه افتاده،چقدر غصه می خوردم که دیگه فارسی حرف نمی زنی .
    پس بگو چرا اینقدر سریع راه افتاد؛ قبلا پیش زمینه داشته!
    رادمان سرشو تکون داد؛ عمو با کنجکاوی پرسید:
    _آریا خوبه؟هلیا؟ نورا هم باید بزرگ شده باشه .
    رادمان که انگار تازه یادش افتاده بود من همراهشم ،با خوشحالی گفت:
    _بابا ببین کی رو با خودم اوردم !
    عمو کنجکاو به اطراف نگاه می کرد، اما مثل این که نمی تونست من رو که کنار در ایستاده بودم رو ببینه.
    رادمان قدمی به سمتم اومد و دستم رو کشید و ادامه داد:
    _این شما و این نورا
    عمو با تعجب به صورتم خیره شد و با شگفتی گفت:
    _سلام بابا ...خوبی عزیزم؟ چه خانوم شدی؟
    لبخند زدم:
    _سلام...ممنونم...
    _الان باید 24 سالت باشه نه؟
    _درسته...من...
    دردی که تو سرم پیچید مانع ادامه حرفم شد، از درد خم شدم و ناله ای کردم .
    رادمان دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
    _نورا؟چی شد ؟
    تصاویر جلوی چشمم اومدوصداها تو گوشم پیچید :
    رادمان دستمامو تو دستاش گرفته بود لبخندی زد و گفت:
    - نورا من.. دوست دارم...
    با گیجی گفتم:
    – رادمان من...
    انگشتشو روی لبم گذاشت و با لبخندی آرامش بخش گفت:
    - هیش...فقط بگو اره یا نه؟
    لبخند زدم و بعد مکثی گفتم:
    -آره
    با صدای بلند خندید و همونطور که توی هوا می چرخوندم گفت:
    _منم دوست دارم .
    صدای خندم توی سرم می پیچید.
    صحنه عوض شد:
    عمو فرامرز_نورا می خوای ببرمت آینده زمان ما؟
    با ذوق گفتم:
    _وایی عمو می شه؟
    _پس صبر کن بگیم رادمان هم بیاد.
    تصاویر دور شدن ،سرم گیج رفت و روی سکویی نیم خیز شدم صدای عصبی و نگران رادمان میومد .
    _نورا؟ جواب بده چی شد؟
    تصویر دیگه ای اومد :
    با نگرانی به موجود آهنی که به سمت خرابه ای، میرفت نگاه کردم و گفتم:
    _رادمان گوشیم...
    رادمان_ نگران نباش الان میارمش برات .
    دنبالش دوییدم ادامه داد:
    _این ربات ها بعضی اوقات قاطی می کنن ،باید دوباره برنامه ریزیش کنم، نگران نباش به گوشیت صدمه نمی رسونه، فقط تو همین جا بمون این ساختمون خیلی قدیمیه ممکنه هر لحظه بیاد پایین ...
    _رباته چرا رفت این تو ؟
    -نمیدونم.
    تصویر دور شد و یکی دیگه اومد :
    رادمان داد زد:
    _نورا.... نه
    به بالا سرم و سقفی که در حال خراب شدن بود ،نگاه کردم و بعدش سیاهی.
    از درد سر جیغی زدم و دیگه چیزی نفهمیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    از درد سر جیغی زدم و دیگه چیزی نفهمیدم!
    اروم چشمامو باز کردم.
    مردی که حدس میزدم رادمان باشه، جلوی دستگاه کنترل ایستاده بود و کارهایی انجام میداد و زیر لب غر غر می کرد :
    _ اخه دختر این همه جا،یه راست باید بیفتی رو دکمه روشن کردن دستگاه ؟ بعد تازه اون هیچ چی روی دکمه ها غلت زده نادون...
    چی می گـه این روی دکمه غلت زده چیه؟
    به خودم نگاه کردم روی یه صندلی بودم .
    از روش بلند شدم .
    _چی زیر لب غر غر میکنی؟
    به سمتم برگشت و گفت:
    -حالت بهتره؟
    خوبمی گفتم و به سمت در برگشتم ،ولی در بسته بود .
    کلافه گفتم:
    _میشه در رو باز کنی؟
    دست به سـ*ـینه به صفحه کنترل دستگاه تکیه داد و با پوزخند بهم زل زد!
    اصلا حالم خوب نبود و دلم نمی خواست باهاش چشم تو چشم بشم.
    عصبی گفتم:
    _اقا رادمان اصلا حالم خوب نیست خودتون که دیدید ...لطفا در رو باز کنید .
    با آرامش گفت:
    _وقتی سرتون گیج میرفت، رو دکمه روشن دستگاه افتادید؛ بعد هم دستگاه رو به 100 سال آینده بردید !
    با ترس پرسیدم:
    _خب حالا چی میشه ؟ چرا متوقفش نکردید ؟
    _اولش چون در گیر شما بودم نفهمیدم، وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود وقتی 15 دقیقه از شروع کار ماشین بگذره دیگه نمیشه متوقفش کرد ؛الان هم جای نگرانی نیست ، وقتی برسیم ماشین رو برمی گردونم فقط به احتمال زیاد یه روز باید اونجا بگذرونیم .
    _چی چرا؟
    _چون سوخت دستگاه تموم میشه .
    _مگه سوختش چیه؟
    لبخندی زد و گفت:
    _نور خورشید .
    نمیتونستم اعتراض یا غر غر کنم مقصر این داستان من بودم ،پس مثل خانومای متمدن روی صندلی نشستم و به کارش نگاه کردم .مرتب یه سری دکمه رو فشار میداد .
    حوصلم سررفت کلافه گفتم :
    _کجا میریم؟
    _همونجایی که بودیم ..
    _یعنی چی؟
    _ببین ما از حیاط شما حرکت کردیم،الان هم به همون مکان منتهی تو صد سال اینده می ریم !
    سرمو تکون دادم. بعد چند دقیقه روی صندلی رو به روم نشست و دستاش رو توی هم قفل کرد:
    رادمان_حالت بهتره؟...چی شد یه دفعه؟
    اخم کردم و نگاهمو ازش دزدیدم:
    _با دیدن بابات یادم اومد.
    اونم اخم کرد و گفت:
    _چی رو؟
    _تورو...
    سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
    _چرا بهم نگفتی؟...چرا واینستادی؟...
    با وجود بغضی که گلومو فشار میداد ادامه دادم:
    _مگه قرار نبود منم باهات بیام ؟مگه بهم قول نداده بودی تنهام
    نمی ذاری؟ پس چی شد؟
    _برگشتم نورا...
    _بعد از 8 سال؟
    _تو من و یادت نمیومد ،از طرفی بابات از دستم خیلی عصبانی بود که مواظبت نبودم...تو بودی چیکار می کردی؟
    قطره اشک سمجی که از چشمام راه افتاده بود رو با سر انگشتم گرفتم گلوم رو صاف کردم و گفتم:
    _ این دلیل موجهی برام نیست بعدشم ...دیگه مهم نیست ...اون حسا هم ...هم برای من هم برای تو، یه حس زود گذر تو دوران نوجوونی بود.
    لباشو روی هم فشار داد و سرشو تکون داد و گفت:
    _درسته ...جز این نبوده و نیست ...استراحت کن رسیدیم صدات می زنم.
    باشه ای گفتم و برای فرار از اون جو سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.
    _نورا؟نورا؟
    چشمامو باز کردم
    _چی شده
    رو به روم دست به سـ*ـینه ایستاد و گفت:
    _بلند شو رسیدیم .
    خوابالو همونطور که خمیازه میکشیدم گفتم:
    _برای چی صبر کن تا شارژ بشه بریم دیگه...
    _اولا که 5 ساعته تو راهیم خسته شدم امشب رو اینجاییم گفتم که سوختش نور خورشیده.
    بلند شدم و با صدای ارومی گفتم:
    _پس بریم
    بلند شدنم همزمان شد با صدای مهیبی که از بیرون اومد از ترس جیغ و با لکنت گفتم:
    _چ...ی چی بود؟
    رادمان نفس عمیقی که فکر کنم برای مسلط شدن به اعصابش بود کشید و گفت:
    _نمیدونم...
    با ترس گفتم:
    _نکنه جنگه ...
    مردد نگاهی بهم انداخت و گفت:
    _بعید می دونم ...
    به سمت صفحه کنترل رفت و عددی رو نشونم داد.
    _این چیه؟
    _ما الان تو سال 1596 هستیم حدودا 50 سال میشه که جنگ جهانی تموم شده!
    _اصلا دلم نمی خواد اینو بگم اما...اما بهتره بریم ببینیم چه خبره...
    سری به نشونه تایید تکون داد و دکمه ای زد که در باز شد.
    رادمان_بهتره از هم دور نشیم ...دقیق نمیدونم اینجا چه موقعیتی داره.
    دستشو به سمتم دراز کرد که یعنی دستمو بگیر با مکث دستمو تو دستش گذاشتم و از در دستگاه خارج شدیم .
    تو حیاط خونمون بودیم تغییر چندانی نداشت فقط یه آلاچیق اضافه شده بود و گل و گیاه ها متفاوت بود .
    _حالا چیکار کنیم رادمان؟
    _بهتره بریم در بزنیم دعا کن اینجا باشن...
    نمای خونه با سنگ های قرمز تزئین شده بود و دیگه خبری از اون نمای ساده و سفید نبود.
    به پشت سرم نگاه کردم گلخونه بابا سر جاش نبود به جاش یه خونه کوچیک که شباهت زیاد به خونه سرایداری داشت ساخته بودن.
    جلوتر رفتیم دست لرزونم رو به طرف زنگ بردم یعنی کی در رو باز می کرد ؟
    برای پیدا کردن جوابم به ترس درونم غلبه کردم و زنگ رو فشار دادم !
    در بامکث نه چندان طولانی،باز شد.
    به دختر جوونی که جلوی در خونه، با دهن باز به ما دوتا خیره بود لبخند زدم.
    رادمان_سلام ...
    دختر با تعجب گفت:
    _مامان بزرگ؟ بابا بزرگ؟
    با صدای بلند خندیدم وبا صدای لرزونی ،رو به رادمان گفتم:
    _یعنی ما اینقدر پیر و چروکیده ایم ؟
    لبخند متعجبی زد و ابروهاشو انداخت بالا!
    صدای پای کسی اومد؛ و قامت زنی ،حدودا 60 یا 70ساله معلوم شد.
    _کیه دخترم؟ با کی حر...
    با دیدن ما سر جاش خشکش زد و با تعجب گفت:
    _مامان؟ بابا؟
    دستشو جلوی دهنش گذاشت و ادامه داد:
    _خدای من ...وای خدا باورم نمیشه!
    زیر لب گفتم:
    _اینجا چه خبره رادمان ؟
    _نمیدونم.
    بهش نگاه کردم ؛لبخند دختر کشی زد و گفت:
    _ولی یه حدسایی میزنم...
    چند ثانیه بهش خیره بودم؛ یهو دو هزاریم افتاد چه خبره، با بهت گفتم:
    _نه....این امکان نداره!
    لبخندش در صدم ثانیه ،به پوزخند تبدیل شد و رو به زن گفت:
    _میشه باهم صحبت کنیم ؟ما از گذشته اومدیم و گویا...گویا پدر و مادر شما هستیم !
    زن زیر لب گفت:
    _مامان بهم گفته بود...
    نگاه خیره ی مارو که دید گفت:
    _خیلی خوشحالم که دوباره میبینمتون بیاید تو.
    همونطور که میومدم تو گفتم:
    _دوباره؟...یعنی ما مردیم؟
    زن سرشو انداخت پایین و گفت:
    _بعد مرگ بابا...مامانم بنده خدا (اشکاشو پاک کرد) تا چهلم تاب نیاورد و از غصه مرد!
    چشمام از این گشاد تر نمیشد؛به رادمان نگاه کردم ،چهره متعجب و ناراحتم رو که دید ؛زد زیر خنده با ناله گفتم:
    _چرا من باید بمیرم ...( صورتم رو به حالت انزجار جمع کردم) اونم به خاطر تو ...این یه دروغه مسخرس!
    بین خنده زمزمه وار تو گوشم گفت:
    _نگران نباش عزیزم! حالا که اینقدر ناراحتی صبر میکنم هر وقت مردی ،اون وقت عزراییل جونو صدا میکنم.
    _از اون اولم معلوم بود تو و عزراییل یه سر و سری با هم دارین!
    دوباره زد زیر خنده.
    زن بی توجه به خنده های رادمان با گریه به سمتم اومد و گفت:
    _میشه بغلتون کنم؟
    لبخند محوی زدم.
    _البته
    انگار منتظر این جملم بود،چون سریع خودشو انداخت تو بغلم زد زیر گریه:
    _بوی مامانم رو میدید...
    محکمتر بغلش کردم،یعنی این دختر من بود ؟اون یکی هم نوم ؟وایی اصلا نمی تونم باور کنم.
    از بغلم اومد بیرون و خودشو تو بغـ*ـل رادمان انداخت.
    یه جوری شدم حس عجیبی داشتم؛ حسی که 8 سال بود ازش فاصله گرفته بودم .
    با اخم بهشون خیره بودم که رادمان با خنده گفت:
    _منو نخور بابا دخترمه ها ؛آدم دختر خودشم نمیتونه بغـ*ـل کنه؟
    زن از رادمان فاصله گرفت و با لبخند به من خیره شد.
    _تازه ازدواج کردین؟
    با تعجب گفتم:
    _چی؟نه بابا ازدواج چیه...یعنی...
    زن با شک گفت:
    زن-پس نامزدید؟
    رادمان_ما هیچ نسبتی باهم نداریم ...فقط دو تا دوست ساده ایم.
    ابرو هاش از تعجب بالا رفت!
    _پس حتما دیدن ما براتون شک بزرگی بوده ، نه؟
    با گیجی گفتم:
    –خیلی...
    رادمان دوباره خندید.
    با حرص گفتم:
    -چقدر میخندی ...
    زن با دستش به مبلای کنار سالن اشاره کرد و گفت:
    _بیاید بشینین ...
    به سمت سالن پذیرایی رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم.
    رادمان با فاصله ازم نشست ،روی مبل کناریم.
    زن روبرومون نشست و دختر جوون هم کنارش .
    _ما چند وقته مردیم؟
    دوباره اشک توی چشماش جمع شد.
    رادمان_اذیتشون نکن نورا ...
    زن_نه...نه ...تقریبا 15 سال
    سرمو تکون دادم و گفتم :
    _اسم شما چیه؟
    _اسمم آتریسائه اسم دخترمم ترانه ....
    لبخند زدم و گفتم :
    _حالا اگه من اسم دخترم رو آتریسا نذارم چی؟
    خندید _خب برای چی اومدین اینجا؟
    رادمان نگاهی بهم کرد و گفت :
    _اتفاقی شد ...نا خواسته بود فردا عصری هم باید برگردیم.
    آتریسا سرشو تکون داد.
    رادمان دستی به گردنش کشید و گفت:
    _راستی یه صداهایی میومد چی بود؟
    آتریسا با ناراحتی گفت:
    _جنگه ...فضایی ها به زمین حمله کردن ما هم از ترسمون اومدیم اینجا ...
    از اسم فضایی ها خندم میگرفت؛ یعنی چی...
    ریز خندیدم.
    اتریسا _خنده داره نه؟ ما هم اولش باورمون نمی شد
    چشمام از این درشت تر نمی شد .
    رادمان چشماشو ریز کرد و با شک گفت:
    _50 سال پیش جنگ جهانی سوم تموم شد،درسته؟
    آتریسا با تعجب گفت:
    _جنگ جهانی؟ ...نه...تو60سال اخیر و بعد از نابودی داعش،دیگه جنگی در کار نبود.تا این 2 سال پیش که فضایی ها برای مذاکره به زمین اومدن ...بعدش گویا مذاکرات به نتیجه نرسیده و جنگ شد ...دارن زمین رو نابو میکنن...
    رادمان با تعجب گفت:
    _نابودی داعش ؟


    منتظر نظراتتون هستم:aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    _نابودی داعش ؟
    با دهنی باز به رادمان نگاه کردم و گفتم:
    _رادمان؟پس...پس تو چی می گفتی؟ اصلا جنگ جهانی وجود نداشته!
    کلافه ،دستی به موهاش کشید واز جاش بلند شد.
    _نمی دونم...نمی دونم.
    به طرف در رفت و از خونه رفت بیرون.
    ببخشیدی گفتم دنبالش رفتم ؛دستشو به نرده ها تکیه داده بود و به آسمون خیره بود.
    _رادمان؟
    به طرفم برگشت.
    _تمام اطلاعات ما از گذشته اشتباه بوده ...اصلا جنگ جهانی وجود نداشته،اون همه خرابی کار فضایی ها بوده.
    لبخند امیدواری زدم
    _پس گویا من زیاد هم خراب کاری نکردم!
    خندیدم و ادامه دادم.
    _حالا میتونیم به سالهای مذاکرات برگردیمو جلوی جنگ رو بگیریم.
    لبخندی زدو گفت:
    _آره حالا دیگه میشه یه کارایی کرد ...
    با صدای سلام مردی سرمون به سمت پله ها چرخید.
    قد بلندی داشت ،با چشمای طوسی و موهای طلایی.
    فقط شکم برامدش و چین های روی صورتش نشون میداد ،دیگه جوون نیست.
    جواب سلامش رو دادیم ،اما هاج و واج به صورت ما نگاه میکرد ،حدس زدم شوهر آتریسا باشه.
    رادمان سوالم رو به زبون اورد:
    _شما همسر آتریسا هستید؟
    با گیجی سر به نشونه مثبت تکون داد ؛ با خنده داد زدم:
    _آتریسا بیا الان شوهرت پس میوفته!
    آتریسا اومد بیرون و با دیدن مرده گفت :
    _اِ اومدی آرین جان؟
    آرین بدون هیچ عکس العملی ،به ما خیره بود.
    دستمو به سمتش دراز کردم.
    _سلام من نورا هستم ... این آقا هم اسمش رادمانه.
    با تعجب سرشو تکون داد و برای پیدا کردن جواب به آتریسا خیره شد.
    دستم همونطور رو هوا مونده بود و درد گرفته بود.
    _زشته باهام دست ندیا!
    قهقهه زدم.
    دوباره به سمت ما چرخید ،با همون حواس پرتی دستشو به سمتم دراز کرد دستشو فشردم.
    _خوشحالم که میبینمت داماد گلم !
    دوباره خندیدم.
    رادمان با لحنی خنده توش موج میزد گفت:
    _نورا...سر به سرشون نزار.
    آتریسا_بیا آرین جان الان متوجه میشی چه خبره ...
    وقتی دید حرکتی نمیکنه ،دستشو کشید و بردش تو خونه.
    رادمان دستشو پشت کمرم و گذاشت و همونجور که هولم میداد به سمت در اروم دم گوشم گفت:
    _ برو تو همسر عزیزم.
    واسش پشت چشمی نازک کردم و با حرص گفتم:
    _به همین خیال باش...امکان نداره.
    قهقهش باعث شد، بیشتر حرصم بگیره.

    ***
    شب خیلی خوبی رو با این خانواده گذروندم ؛البته اگه مسخره بازیای رادمان رو فاکتور بگیریم.
    دلم نمیخواست باور کنم این آیندمه ،میخواستم فکر کنم این آینده یه نورای دیگس ؛دلم میخواست خودم ایندم رو رقم بزنم .
    آتریسا اشکاشو پاک کرد و گفت:
    _ این از بزرگیه خداست، که تونستم یه بار دیگه شمارو ببینم؛ کاش بیشتر می موندین سهیلم میدیدن.
    گویا سهیل پسرم بود که تهران مونده بود .

    رادمان_متاسفانه نمیشه اما شاید...
    نگاهی بهم انداخت و ادامه داد :
    _شاید تو پایان این سفر بازم بهتون سر زدیم.
    آتریسا لبخند امیدواری زد و گفت :
    _پس منتظرم.
    به سمتم اومدم و بغلم کرد و ادامه داد:
    _خیلی از دیدنت خوشحال شدم.
    آتریسا با بغض گفت:
    _منم همینطور مامان.
    از این که یه نفر که حداقل بیست یا سی سال ازم بزرگتر بودوبهم میگفت ،مامان خندم گرفت ؛از طرفی هم دلم براش می سوخت .
    سرشو بوسیدم ،تنها جمله ای که برای آروم کردنش ،میتونستم بگم و گفتم:
    _ناراحت نباش ...مرگ پایان راه نیست و من...همیشه کنارتم
    خودمم از جمله ای که گفتم خندم گرفت.
    از بغلم بیرون اومد و گفت :
    _میدونم...
    ترانه اومد جلو و گفت :
    _من هیچوقت مادر بزرگ و پدر بزرگم رو ندیدم ...خیلی خوشحالم که میبنمتون ؛اونم اینقدر جوون !
    خندید.
    بغلش کردم و گفتم:
    _منم خوشحالم که دیدمت عزیزم.
    بعد از خداحافظی باهاشون و کلی گریه زاری اتریسا ،سوار ماشین شدیم.
    خودمو روی صندلی انداختم و دستمو روی چشمام گذاشتم ،بعد از از دقیقه ای ماشین تکونی خورد.
    با احساس اینکه کسی جلوم ایستاده ؛دستمو از جلوی چشمام برداشتم و بهش نگاه کردم ،دست به سـ*ـینه و با چشمایی شیطون نگاهم میکرد.
    _چیه؟
    _هیچی!
    _پس چرا مثل مجسمه ابولهول، بالا سرم وایسادی؟
    صندلی خودش رو جلو کشید و رو به روم نشست . گفت:
    _الان خوبه ؟
    ابروهامو بالا انداختم و گفتم :
    _نه!
    ابروهاش پرید بالا.
    _پس چی؟
    _خوشت میاد اذیتم کنی؟
    لبخند زد .
    _آره
    بهش چشم غره رفتم و گفتم:
    _بی مزه ...
    صداش رو صاف کرد و جدی گفت :
    _اگه به خاطر این که فکر میکنی باهم ازدواج می کنیم ؛داری بد خلقی می کنی ،باید بگم نگران نباش ...
    از این تغییر حالت سریعش، متعجب بهش خیره شدم.
    اخمی کردو گفت:
    _زمان بعد های مختلفی داره ،مثلا تو یه بعد من با تو ازدواج کردم ،تو یه بعد دیگه با یه نفر دیگه ،تو یه بعد ما بچه دار می شیم، تو بعد دیگه نمی تونیم ...به همین دلیل ناراحت نباش .
    از جاش بلند شد و به سمت صفحه کنترل رفت.
    از رفتارش ناراحت شدم و بهم برخورد ،برای همین با لجبازی گفتم:
    _منو بزار خونه...
    _نمیشه زمان ارزشمنده...نمیخوام از دستش بدم.
    _چرا بهانه میاری ؟اتفاقا تنها چیزی که تمام و کمال در اختیار توئه زمانه...
    کلافه دستی به صورتش کشید و نگاهم کردو گفت:
    _وقتی میگم نه ،یعنی نه!
    _منم وقتی می گم می خوام برم خونه، یعنی می خوام برم .الان مامان بابام نگرانم شدن ...
    داد زد:
    _چیه می خوای بری پیش شهرام جونت؟ یعنی اینقدر کنار من بودن برات زجر آوره؟
    مثل خودش داد زدم:
    _چرامزخرف میگی؟ چه ربطی داره ؟ اصلا به تو چه آره میخوام برم پیش شهرام تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدم آره هر لحظه که کنار توام برام زجر آوره می دونی چرا؟ چون هر وقت نگاهت میکنم یادم میاد تو چقدر پستی ،یادم میاد چقدر نامردی ،که منو با اون وضع ول کردی و رفتی...
    دستی تو موهاش کشید و با صدای بلندگفت :
    _چرا نمیفهمی؟ چرا درک نمی کنی؟ تو منو فراموش کرده بودی اما خانوادتو به یاد داشتی ، من تو اون شرایط چیکار میکردم؟ها؟یه پسر بچه 16 ساله که همه از دستش عصبانین چه کاری از دستش برمیاد؟
    محکم مشتی به دیوار ماشین زد .
    با گریه رو صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد ،صداش بالا نره گفت :
    _ماشین راه افتاده میدونی که نمیشه راهش رو عوض کرد.
    اشکامو پاک کردم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم .
    اونم بی حرف دوباره با دکمه های صفحه کنترل مشغول شد.
    بعد از یه ربع، به طرف دیوار رفت و دکمه کنارش رو زد.
    دیوار بالا رفت و تخت یه نفره ای بیرون اومد.
    نامرد انگار فقط خودش آدمه ؛خب مگه من آدم نیستم؟
    وجدان _خب با اون دعوایی که تو راه انداختی، حقم داره.
    _حق داره؟ غلط کرده کرده ...من فقط میخواستم برم پیش مامان بابام .
    با دستی که جلوی صورتم تکون میخورد به خودم اومدم
    رادمان با نگرانی گفت:
    _نورا؟نورا خوبی؟
    سرمو تکون دادم تا افکار مزاحم رو از خودم دور کنم .
    _اره...اره خوبم ...فقط...تو فکر بودم کاری داشتی؟
    به تخت اشاره کرد و گفت:
    _چون ماشین درست شارژ نشده اروم حرکت میکنه ،برو بخواب راه طولانیه!
    آخی!بچم به فکر من بود.
    وجدان _خاک بر سرت کنن نورا.
    از خود درگیری با خودم دست برداشتم و گفتم:
    _پس خودت چی؟
    _من خسته نیستم...تو برو بخواب.
    وقتی دید چیزی نمیگم دستمو کشید و گفت:
    _بلندشو دختر خوب بخواب ،من خوابم بگیره،میخوابم دیگه ...تو نگران من نباش.
    میدونستم اگه بخواد بخوابه جا نداره واذیت میشه ؛اما تو دلم به درکی گفتم و روی تخت دراز کشیدم !
    ***
    _نورا؟ نورا؟ پاشو دیگه دختر صد رحمت به خرس نورا
    اروم چشمامو باز کردم و گفتم :
    _چیه؟
    _بلند شو ...
    یکی از چشمام باز کردم و گفتم:
    _رسیدیم؟
    لبخندی زد و گفت :
    _نه
    چشممو بستم و گفتم:
    _پس ولم کن.
    _پاشو یه چیزی بخور 8 ساعته شکمت خالیه ...ضعف کردی!
    از زور گرسنگی پا شدم و روی تخت نشستم.
    _بده...
    گیج گفت:
    _چی رو؟
    دستی به موهای بهم ریختم کشیدم و گفتم:
    _غذا رو دیگه.
    لبخند محوی رو لباش نشست و گفت:
    _الان بهت میدم
    کش و قوسی به بدنم دادم که گفت:
    _بیا
    ساندویچ توی دستش رو گرفتم وگفتم:
    _این چیه؟
    با شیطنت گفت:
    _ساندویچ
    لبخند حرصی زدم و گفتم:
    _میدونم ساندویچ چی؟
    به زور لب باز کرد و گفت :
    _مرغ
    صورتمو جمع کردم و ساندویچ رو به سمتش گرفتم:
    _بیا...گشنم نیست؛ صبر میکنم برسیم.
    دوباره دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
    انگار انتظار این حرکتمو داشت ؛چون پتو رو از روی سرم کشید وگفت:
    _پاشو من یه کاری میکنم خوشت بیاد .
    _نمیخوام...
    _چرا لج میکنی ...حالا حالاها نمیرسیم اینو نخوری میمیری!
    برگشتم و با اخم گفتم:
    _ دور از جونم.
    لبخندی زد و گفت:
    _باشه دور از جونت پاشو.
    لبامو داد جلو گفتم :
    _دوست ندارم.
    نشست کنارم رو تخت.
    _ولی یادمه اگه بهش نمک و آبلیمو میزدن میخوردی .
    _اون ماله قبلا بود ...الان خیلی چیزا عوض شده.
    اخم کرد و گفت _تو فکر میکنی عوض شده. وگرنه همه چی مثل قبله...بیا.
    ساندویچ رو به سمتم گرفت.
    ساندویچ رو از دستش گرفتم و تو جام نشستم و گفتم:
    _پس تو چی ؟
    _منم الان میخورم .
    _خب بخور دیگه!
    به سمت قفسه ای رفت و ساندویچی برداشت و اومد دوباره کنارم رو تخت نشست.
    _اینا رو از زمان خودت اوردی؟
    _نه آتریسا درست کرد قبل رفتن داد .
    به چشمای قرمز و پف کردش نگاه کردم.
    _تو نخوابیدی؟
    _نه...خسته نیستم.
    به چشماش اشاره کردم و گفتم:
    _معلومه...
    چیزی نگفت ،غذامو که خوردم ،از روی تخت بلند شدم وبه سمت یکی از صندلیا رفتم .
    _میگم رادمان ...
    _بله؟
    کیسه غذا رو توی سطل انداخت و به سمتم اومد ؛ادامه دادم :
    _نمیشه بیرون رو دید؟اخه نه شیشه ای نه پنجره ای ...
    _نه نمیشه...زمان و مقصد رو که مشخص کردی ،به جز چند تا نکته کوچیک کار دیگه ای از مسافر بر نمیاد .
    _آهان...برو بخواب 8 ساعته رو پایی.
    باشه ای گفت و به سمت تخت رفت و خوابید!
    خب حالا چیکار کنم ؟اومممممم ،از جا بلند شدم ،اطراف ماشین چرخ زدم؛ تا یه چیز جالب پیدا کنم ،ولی دریغ از یه چیز مثلا جالب !
    اومدم روی صندلی بشینم ،که چیز براقی که از جیب کت رادمان که روی صندلی بود بیرون افتاده بود، توجهمو جلب کرد .
    به سمتش رفتم و برش داشتم، یه گردنبد بود ،که روش طرح یه گل رز بود و گویا توش عکس می خورد .
    مردد بودم که بازش کنم یا نه حس کردم شاید کار خوبی نباشه تو وسایل رادمان سرک بکشم ؛از طرفی هم خیلی کنجکاو شدم .
    دکمه کوچیکش رو اروم فشار دادم و با صدای تق آرومی باز شد.
    با دیدن عکس توش ،نمیدونم چی بگم که حالم رو توصیف کنه، هم کیلو کیلو تو دلم قند اب میکردن ، که رادمان عکسم رو پیش خودش داره ؛هم ناراحت بودم که اگه واقعا منو دوست داشت؛ نباید تنهام میزاشت و میرفت پی زندگیه خودش.
    موهام باز روی شونم ریخته بودو رادمان دستشو دور شونم حلقه کردبود،منم دستم روی سینش بود :
    ((_نورا چرا لج میکنی؟
    _لج نمیکنم رادمان...
    _پس بیا عکس بگیریم
    _نمیخوام
    _چرا؟

    جوابی نداشتم بدم، فقط خوشم میومد باهاش لج بازی کنم و سر به سرش بزارم!
    مظلوم نگاهم کرد،طاقت نیاوردم و گفتم:
    _باشه ولی فقط یه دونه ...
    خندید و گفت:
    _ باشه فقط یه دونه ...پس بیا بریم تو حیاط منظره قشنگ تره!
    پشت سرش راه افتادم ،دوربین رو تنظیم کرد و اومد کنارم وایساد.
    _رادمان؟
    _جونم؟
    _دوست دارم
    دستو دور شونم حلقه کرد و بیشتر بهم نزدیک شد.
    _منم دوست دارم عزیزم
    لبخندی رو لبم اومد و چیک ،عکس گرفته شد. ))
    اشکام رو با دست پاک کردم، اونروز هر کاری کردم عکس رو بهم نشون نداد.
    با یادآوری اون روز بین گریه لبخند زدم.
    گردنبند رو سرجاش گذاشتم و رفتم بالا سرش هنوزم با دیدنش قلبم تند میزد؛ حتی اون روزای اولی که برگشته بود و هنوز نمیدونستم کیه اینطور بودم ولی اون موقع دلیلش رو نمیدونستم و به روی خودم نمیاوردم.
    ولی الان که میدونم،هنوزم دوسش دارم،ولی غرورم بهم اجازه نزدیک شدن نمیده ،هر بار که بهم لبخند میزنه و دلم ضعف میره ،غرورم بهم یادآوری میکنه ،که باهام چیکار کرد و همش به خودم میگم :
    _نورا،بازم داری خام میشی،این همونیه که وقتی بهش نیاز داشتی، فرار کرد.
    دوباره گریم گرفت،پس چرا این قدر تو خواب معصوم بود؟

    ناخودآگاه دستم جلو رفت به چشماش دست کشیدم ،گونش ،لباش،چونش.
    زیر لب زمزمه کردم:
    _ای کاش نمیرفتی رادمان...
    دستمو کشیدم تو موهاش ،با صدای اروم هق میزدم .
    وجدان_ جمع کن خودتو نورا،از خودت ضعف نشون نده،گریه نداریم ،عشق نداریم!

    _نمیشه،نمیتونم،مگه من آدم نیستم؟ مگه جای قلبم سنگ گذاشتن، که بهم میگی ،گریه نکن دوست نداشته باش؟
    _اگه جای قلبت سنگ نزاری لهت میکنن!
    حق با وجدانم بود حرف حساب جواب نداشت .اشکام رو پاک کردم و دوباره روی صندلی نشستم و به درو دیوار زل زدم .

    ***
    با احساس کشیده شدن ماشین روی زمین از جا پریدم.
    رفتم بالا سر رادمان و گفتم:
    _رادمان؟آقا رادمان؟ رادمان...
    از جا پرید.
    چشماش قرمز بود و یه مقدار از مو های لختش روی صورتش ریخته بود، با صدای دو رگه ای گفت :
    _جانم؟
    دوباره دلم یه جوری شد، اما خودمو جمع کردم و گفتم:
    _فکرکنم...فکر کنم رسیده باشیم.
    سرشو تکون دادو بلند شد و رفت سمت صفحه کلید.
    _درسته رسیدیم ...ممنونم!


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]به سمت دیوار رفت و دکمه ای رو فشار داد، یه در باز شد و رفت توش دوباره در بسته شد.
    این کجا رفت ؟ نکنه اینجا تنهام گذاشته؟ نکنه از گرسنگی بمیرم ؟
    تو همین فکرا بودم که دوباره در باز شد و اومد بیرون!
    با تعجب گفتم:
    _کجا رفتی؟
    بی خیال گفت:
    _دستشویی...میخوای بری؟
    ابروهامو انداختم بالا:
    _نمیخوام...
    _خیلی وقته نرفتی دستشویی،کلیت ناراحت میشه.
    _نگران نباش کلیم خیلیم خوشحاله ...اصولن خیلی سرخوشه!
    لبخند زد.
    نگاه کنا دوساعت اینجاها داشتم میچرخیدم ،این دکمه رو ندیدم یه کم فضولی کنم.
    رادمان_بریم؟
    _بریم
    دکمه ای رو زد در ماشین باز شد.
    همونطور که میرفتیم بیرون گفتم:
    _رادمان؟
    _بله
    -اگه کسی ماشین رو ببینه چی ؟
    _پیاده که شدیم جمعش میکنم
    منظورش رو نفهمیدم ولی سر تکون دادم و پیاده شدم.
    پشت سرم اومد بیرون کنترلی دستش بود؛ به سمت دستگاه برگشت و یکی از دکمه هارو زد ،ماشین زمانه تغییر شکل دادو شبیه یه اتومبیل شد ،ولی ظاهرش برام غیر عادی بود ،یعنی شبیه هیچکدوم از ماشین هایی که میشناختم نبود.
    قیافه متعجبم روکه دید خندید و گفت:
    _بیا ...
    _به نظرت کسی تو خونه هست؟
    _بعید میدونم
    زنگ رو فشردم ،اما کسی در رو باز نکرد ،چند باز زنگ زدیم اما کسی نبود.
    رادمان_بیا بریم
    _حالا چی میشه؟
    _هیچی میریم تهران از اونجا میریم دبی از دبی هم میریم امریکا ...
    با تعجب گفتم:
    _چی؟
    _اگه میخوای برت میگردونم زمان خودت اما...
    بعد مکثی گفت:
    _ تنها شانست برای دیدن ادم فضایی هارو از دست میدی ...

    پوفی کردم و دنبالش راه افتادم، پس تو اون 8 ساعت که خواب بودم بیکار نمونده بود و خوب فکرده بود چیکار کنه ؛که از برگشت پشیمون شم!
    لبخند محوی زد که از چشمم دور نموند .
    سوار ماشین شدیم و رادمان با هر زوری بود خودشو از باغ کشید بیرون، چون پشت خونه بودیم کار خیلی سخت تر میشد.
    _چند وقت اومدیم عقب از زمان آتریسا اینا؟
    _2 سال اومدیم به زمان مذاکرات.
    لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:
    _یه چیزی بگم؟
    _نه!
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    خندید و گفت:
    _یه چیز نگو صد تا بگو
    لبخند زدم.
    _یادته گفتی اتفاقات هر بعد با بعد دیگه متفاوته ؟
    اخم کرد و سرشو تکون داد.
    _خب پس تو اگه الان جلوی جنگ رو بگیری ،شاید توی این بعد جنگی به وجود نیاد ،اما شاید تو بعد ما یا بعدای دیگه جنگ بشه.
    لبخند زد؛ چقدر این بشر خوش خنده بود.
    _یادم رفته بود چقدر نکته بینی ...ببین یه سری اتفاقات توی تمام بعدها یکسانه ،مثلا توی تمام بعدها من و تو با هم اشنا میشیم ،یا توی تمام بعد ها اسلام و مسیحیت و زرتشت به عنوان ادیان رسمی اعلام میشن...جنگها هم همینطوره ،بعضی جنگها هم تو تمام بعد ها اتفاق میوفته ،اما به خوب نکته ای اشاره کردی ،حالا که ما میدونیم جنگ جهانی وجود نداره؛ باید به بابا اطلاع بدم بررسی کنه ،این حمله فضایی ها هم شامل اونا میشه یا نه..بی خودی خودمونو اذیت نکنیم .
    دکمه ای رو زد صفحه ای باز شد ؛ بعد چند تا بوق چهره نگران عمو فرامرز توی کادر مشخص شد.
    _سلام بابا.
    زیر لبی سلامی کردم و به چهره متعجب عمو خیره شدم
    _سلام شما دو تاکجایین؟ همه رو نگران کردین ، نورا حالت خوبه؟ چی شدی یه دفعه تو ماشین ؟
    رادمان با لحنی که سعی می کرد آرامش رو به عمو برگردونه گفت:
    _ نورا حالش خوبه بابا نگران نباش باباجان ؛بر اثر یه اتفاق با نورا مجبور شدیم بیایم به آینده.
    عمو با وحشت گفت:
    _آینده؟...مگه نگفتم هیچوقت به آینده نرو رادمان؟ نگفتم فهمیدن آینده برات دردسر درست میکنه؟ ازکجا معلوم به آینده بعد خودت نرفته باشی ؟
    رادمان نفس عمیقی کشید و گفت:
    _بابا از عمد نبود ...ولی ما یه چیز مهم رو فهمیدیم.
    _چی؟
    _داعش باعث جنگ جهانی نشده.
    اخمای عمو تو هم رفت:
    _پس کی شده ؟
    _اصلا جنگ جهانی وجود نداره حدودا تو اواخر دهه 20 سال 1400 داعش از بین میره ...
    _خب...
    _ما به 100 سال اینده یعنی سال 1596 رفتیم اونجا جنگ بود و ...
    نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت:
    _با خانومی صحبت کردیم ،که میگفت تو 60 سال اخیر جنگی نبوده ،ولی 2 سال پیش فضایی ها برای مذاکره به زمین میان ؛اما گویا به نتیجه نمیرسن و جنگ میشه ...
    نگاه عمو فرامرز با تعجب بین ما دو تا در نوسان بود.
    _ی..یع..یعنی چی؟
    _یعنی ما هیچی در مورد گذشته نمیدونیم و تمام مدارک 8 سال پیش شما اشتباه بوده ...شما الان رفتین گذشته؟
    _اره
    _نگران نباش بابا من به عنوان یه صلح طلب بین کهکشانی، که از سیاره دیگه ای که اومده به پارلمان میرم و سعی میکنم جلوی جنگ رو بگیرم.
    عمو نفس راحتی کشید و گفت:
    _خوبه ولی نورا رو برگردون خانوادش نگرانن.
    _کارم طول نمیکشه، اگه بخوام برش گردونم دردسر داره، به خانوادش بگین حالش خوبه.
    _اما خطرناکه رادمان
    رادمان نفس عمیقی کشید و عصبی گفت:
    _باباجان حواسم هست .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    _اگه نیرو خواستی بگو.
    _باشه ولی برای چیز دیگه زنگ زدم ...نورا به نکته جالبی اشاره کرد که ازش غافل شده بودم...
    _چی؟
    _میتونید برام پیگیری کنید که این جنگ مثل جنگ جهانی بین بعد ها همگانیه؟
    عمو بالبخند بهم نگاه کرد:
    _من از اولم میدونستم این بچه باهوشه...
    _نورا پاشو رسیدیم
    سرمو بلند کردم و گفتم:
    _چه زود !
    _برای شما که تمام راه رو خواب بودی بله !
    بهش چشم غره رفتم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:
    _رادمان؟
    _بله؟
    _با کدوم پول میخوای بلیط بگیری ؟
    چشمکی زد و گفت:
    _پول اوردم ...
    کنترل ماشین رو دراورد و دکمه ای رو زد و ماشین به مکعب کوچیکی تبدیل شد !
    ابروهام پرید بالا و گفتم:
    _پس فکر همه چی رو کردی.
    مکهب رو تو جیبش گذاشت و گفت:
    _پس چی!
    خندیدم_از این بلیط های لحظه آخری میگیری؟
    _نه خیر خانوم جنابعالی که خواب بودی ،بلیط رزرو کردم.
    _پاسپورت چی؟
    خندید و گفت :
    _وای نورا چقدر سوال میپرسی تو نگران نباش ،ورود و خروج به دبی دیگه پاسپورت نمیخواد ...یادت رفته ما اومدیم به 98 سال آینده
    _اصلا به من چه، من فقط میخوام با فضایی ها سلفی بگیرم!
    خندید _هنوز دو سه ساعت تا پرواز مونده میخوای روی اون صندلی ها بشینیم؟
    سرمو به نشونه موافقت تکون دادم.
    روی صندلی کنار رادمان نشستم ،که یهو توجهم به خانوم بی حجابی جلب شد ،با هول روی سرم دست کشیدم خدای من روسری سرم نبود به لباسم نگاه کردم، خب الحمدالله تو این چند روز بخاطر حضور رادمان پوشیده لباس پوشیده بودم.
    با ترس به دست رادمان چنگ زدم و گفتم:
    _ رادمان ؟ روسریم... وقتی تو ماشین زمان بودیم روسری سرم نبود ...
    نگران چرخید سمتم و گفت:
    _چی؟
    _بابا اینا که مینداختم روی سرم دیگه...که پرسیدی واسه گرم کردن گوشامه یا نه...
    _آها...نه نگران نباش پوشش این دوره فرق میکنه...
    نفس راحتی کشیدمو گفتم:
    _خدارو شکر داشتم سکته میکردم
    _خب ، نگفتی ماجرای اون...اون...
    _روسری؟
    _آره روسری چیه؟
    _ببین تو قدیم یعنی زمان من بعضی مردم معتقد بودن که خانوما باید موها و بدنشون رو بپوشونن ،حالا یا با اون روسری ها یا با اون پارچه های بلند سیاه که البته اسمش چادره که یه وقت ...یه وقت مورد تعـ*رض و اینا قرار نگیرن ...
    _خب پس اگه اعتقاد تو اینه بریم برات یه چیزی پیدا کنم بندازی رو سرت!
    لبخندی زدم و گفتم:
    _عقیده همه مردم این نیست ،ولی توی ایران این یه قانونه چه کسایی که قبول دارن چه ندارن وظیفه دارن برای احترام به بقیه شهروندا و طبق قوانین کشور روسری یا چادر بپوشن.
    سرشو تکون داد:
    _تو وخانودت که مشکلی ندارین؟
    _نه نگران نباش ...
    _برم یه چیزی بگیرم بخوریم ؟
    _موافقم حسابی گشنمه ...
    سرشو تکون داد و بلند شد.
    احساس کردم یه چیزی توی جیبم میلرزه با تعجب بلند شدم و دست کردم تو جیب شلوا رجینم.
    گوشیم بود، داشت زنگ میخورد با تعجب دکمه اتصال گوشی رو زدم.
    _الو؟
    صدای نگران مامان تو گوشی پیچید:
    _نورا؟ مامان کجایی؟ ما مردیم از نگرانی...
    _مگه با عمو فرامرز صحبت نکردید؟
    _نه فرامرز از صبح که رفته بیرون نیومده...
    -حالا میاد میگه بهتون ...من حالم خوبه سر یه اتفاق ماشین زمان راه افتاد ...و نشد متوقفش کرد ...
    _یعنی چی؟
    _قضیش طولانیه مامان...حالا عمو میاد میگه.
    رادامان رو دیدم که داشت از دور میومد.
    _خب تو الان بگو ...
    _ای بابا مامان جون، به خدا بخوام بگم طول میکشه .
    _نورا هر جا هستی زود تر برگرد
    _شرمنده مامان من الان نمی تونم صحبت کنم ،نگران من نباشید خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم ،دلم نمی خواد برگردم و دوباره به زندگی عادی و کسالت بارم برگردم البته دلایل دیگه ای هم هست که فعلا نمی خوام به روی مبارک خودم بیارم!
    رادمان پاکتی رو به سمتم گرفت و گفت:
    _تلفن بود؟
    گیج سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو پاکت روگرفتم.
    _این چیه؟
    متفکر همونطور دستشو به گردنش می کشید گفت:
    _ یه مقدار ...یه مقدار ...راستش یادم رفته به ایرانی چی میشد؟
    در پاکت رو باز کردم توش آجیل بود.
    _آجیل؟
    _آها آره آجیل !
    لبخند زدم و گفتم:
    _مرسی
    روی نیمکت ها نشستیم.
    _کی بودزنگ زد ؟
    تازه یادم افتادما الان تو آینده ایم و مامانم زنگ زده ، با هیجان گفتم:
    _راستییی مامانم بود چطور تماس گرفت؟
    _چطور نداره الان تو شهریم گوشیت انتن داره زنگ میخوره دیگه!
    _وا
    با حالت با مزه ای که به خندم انداخت گفت:
    _والله
    شونه بالا انداختم.
    خندید_حالا چی میگفت؟
    _هیچی میگفت کجایی سریع برگرد نگرانیم این چیزا دیگه منم دست به سرش کردم !
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    شونه بالا انداختم بخند زد به چهره خندونش اشاره کردم و گفتم:
    _تا اونجایی که یادمه ادم خنده رویی نبودی ....چی شده حالا راه به راه میخندی .
    اخم کردم و ادامه دادم:
    _فکر نکن با این کارات ،دوباره خامت میشم .
    لبخندش تبدیل به پوز خند شد.
    _واقعا برات متاسفم .
    از جاش بلند شد وپشت به من شروع کرد به قدم زدن.
    صورتمو جمع کردمو سعی کردم اداشو در بیارم:
    _ واقعا برات متاسفم...ایش پسره دلقک
    دست کردم کردم تو پاکت آجیل و بیخیال سعی کردم شکم بی نوامو سیرکنم !
    بالاخره با هر جون کندنی بود وبا تحمل اخم و تخم های اقا رادمان موقع پرواز شد و رفتیم تو هوا پیما نشستیم، البته هواپیماکه چه عرض کنم شبیه قطار کوپه کوپه بود، با این تفاوت که به جای زمین توی هوا بودیم!
    روی صندلی کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم ،رادمان هم بالاجبار روی صندلی رو به روم نشست .
    نمیفهمم این پسر چشه مگه من چی گفتم؟ اصلا مگه دروغ گفتم ؟ نه به 8سال پیش که مثل برج زهرمار بود و دو کلمه رو به زور میشد، از زیر زبونش کشید بیرون نه به الان که راه به راه لبخند می زنه، البته اگه از حق نگذریم ،رادمان این اواخرا خیلی مهربون و بذله گو شده بود ،ولی باید حد و حدود خودشو رعایت میکرد!
    شایدم حق با اونه و من دارم بی انصافی می کنم ،شاید دیگه منو به چشم عشقش نگاه نمی کنه و حالا من دوستشم.
    حتی از تصورش هم قلبم فشرده شد،ولی با خودم مقابله کردم، دیگه حاظر نیستم شکسته بشم.
    وجدانم از این افکار حمایت کردو گفت:
    _باور نکن، سعی داره دوباره تورو خام خودش کنه و بعد چند وقت دوباره بره و به ریشت بخنده، حتما این بار که بره دفعه دیگه با زن و بچه هاش میاد؛ تا دوباره تحقیرت کنه...
    تو همین فکرا بودم، که چیزی شبیه ماشین تو آسمون توجهمو جلب کرد،ماشینه 2 تا بال کنارش داشت و سر نشیناش خیلی عادی توش نشسته بودن، انگار که سوار ماشین دارن تو جاده چالوس میرن شمال!
    با چشمای گرد شده، اول به اون جسم و بعد به رادمان نگاه کردم؛ نگاه پرسشگرم رو که دید؛با صدا بیا منو بخورو اخم وحشتناکی گفت:
    _ اینا ماشینای پرندن، دیگه مردم سوار هوا پیما نمیشن، با ماشین خودشون هرجا که بخوان میرن!
    زیر لب چه جالبی گفتم و دلخور به بیرون خیره شدم؛ رادمان حق نداشت اینطور رفتار کنه.
    مثلا میخواد تلافی کنه ولی من کم نمیارم.
    نگاهمو دوباره چرخوندم سمتش سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.
    منم سرمو به شیشه تکیه دادم و سعی کردم بخوابم...
    ***
    _خب حالا باید چیکار کنیم ؟
    بدون این که نگاهم کنه گفت:
    _میریم هتل برای امشب بلیط نبود، برای فردا بلیط گرفتم میریم لس انجلس ...
    _مگه نباید بریم نیویورک.
    _پرواز نبود از لس آنجلس میریم نیویورک، میخوام زودتر این سفر کذایی تموم شه .
    پوزخند زدم و گفتم:
    _ببخشید که باعث کذایی شدن ،سفرت شدم.
    قدم هامو تند کردم و ازش فاصله گرفتم.
    راهشو به سمت یه ساختمون خرابه کج کرد ،منم با فاصله ازش دنبالش رفتم. پشت ساختمون مکعب یا همون ماشینش رو از جیبش بیرون اورد و روی زمین گذاشت و با کنترل دوباره به ماشین تبدیلش کرد سوار شدیم.
    به محض نشستن چرخیدم سمتش و گفتم:
    _تو چته؟ الان مثلا داری باهام لجبازی میکنی؟ اصلا مگه من چی گفتم؟
    با اخم نگاهم کرد و گفت:
    _خودت اینطور خواستی نخواستی؟ اخم میکنم ناراحتی میخندم ناراحتی مشکلت با من چیه ؟
    بدون حرف به سمت پنجره برگشتم و به بیرون خیره شدم.
    بغض کردم خودمم قبول دارم ،که بیخود به رادمان گیردادم و بهانه گرفتم ،اما خواستم تلافی 8 سال پیش رو اینجوری سرش در بیارم!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _فردا سفر سختی داریم، امشب خوب استراحت کن.
    صداش همونطور سرد و بی روح بود چیزی نگفتم:
    دم یه هتل پارک کرد و با هم پیاده شدیم.
    _تو لابی بشین تا اتاق بگیرم.
    سریع گفتم:
    _2 تا اتاق بگیر.
    پوزخند صدا داری زد.
    _شک نکن.
    بی توجه بهش روی مبلی نزدیک به پذیرش نشستم.
    به سمت پذیرش رفت،اونقدر نزدیک بودم، به کانتر که صداشون رو بشنوم ،به دختر پشت کانتر گفت:
    _2 تا اتاق یه تخته میخوام
    دختر با اون مژهای درازش عشـ*ـوه ای اومد و گفت :
    _بله چشم
    دختر دیگه ای که لباس فرم تنش بود ،به سمت رادمان اومد و دستشو روی بازوش گذاشت و با اون صدای جیغ جیغوش گفت:
    _البته ما برای اقایون تنها سرویس های ویژه هم داریم.
    و بهش چشمک زد.
    چشمام از از این درشت تر نمیشد، از کی تا حالا تو هتل از این کارا میکردن؟ خدا به دور.
    وجدان_یادت که نرفته اینجا دوبیه و مرکز این چیزا!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا