رمان مسافری در زمان | diana128کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

diana128

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
602
امتیاز
246
ابروهای پیرمرد بالا پرید و لبخندی که نمیدونم چرا به دلم نشست گوشه لبش اومد.
رو به پسر نوجوون گفت :
_اون دفتر منو بیار.
پسر به سمت میز رفتو بعد از یه مقدار وول خورن زیر میز دفتر کوچیکی رو درآورد و به پیرمرد داد.
پیرمرد دفتر رو باز کرد و گفت:
_آماده اید؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
_برای چی ؟
پیرمرد با سادگی خندید و گفت:
_برای چی ؟ برای ...
از لفظی استفاده کرد که متوجهش نشدم به رادمان نگاه کردم با اخم کمرنگی به پیرمرد نگاه می کرد.
آروم گفتم:
_چی گفت؟ نفهمیدم ...
نگاه دلسوزی بهم انداخت و بعد سرشو انداخت پایین.
دلهره و اضطراب به دلم چنگ زد رو به پیرمرد گفتم:
_قربان متوجه نشدم چی فرمودید،لطفا از یه لفظ دیگه استفاده کنید.
اینبار پیرمرد چیز دیگه ای گفت نمیدونم بخاطر استرسمه یا هر چیز دیگه ای در هر صورت نفهمیدم چی گفت،در واقع دیگه نفهمیدم چی می گـه ...هیچی...
انگار مغزم بخاطر نگرانیم قفل شده بود به بازوی رادمان چنگ زدمو گفتم:
_من نمیفهمم چی می گـه رادمان تورو خدا حرف بزن
رادمان سرشو بالا آورد و با شرمندگی گفت:
_ازدواج...باید ازدواج کنیم ...
با لکنت گفتم:
_چ...چی؟
کلافه دستشو تو موهاش کشیدو گفت:
_اگه عقدمون نکنن نمیزارن ازاین سالن پامونو بیرون بزاریم ...
دیگه نفهمیدم چی می گـه فقط لباشو می دیدم که تکون می خوره،ولی هیچی ازحرفاشو نمی فهمیدم.
تنها چیزی که یادم موند اینه که رادمان چیزی از کیفم بیرون آورد و چند تا چیزو امضا کردم...
_نورا؟ نورا جان؟
نگاه اشکیمو به صورتش دوختم نگاهم سرد شد؛اونقدر که خودمم حسش کردم.
زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و زیر گوشم زمزمه وار شروع به حرف زدن کرد و من با هر کلمه از حرفاش بیشتر احساس سنگینی کردم:
_ببین نورا جان خودتو ناراحت نکن خب؟ پامون رسید به نیویورک ازهم جدا می شیم هیچکس هم هیچ چیزی نمیفهمه خب؟ برات یه شناسنامه جدید می گیریم یه شناسنامه سفید ...
آخرین چیزی که یادمه اینه که چشمام سیاهی رفت و از زور فشار عصبی بی هوش شدم.
***
با احساس سوزشی تو دستم چشمامو باز کردم ولی به خاطر نور زیاد سریع بستمشون دوباره با شک چشمامو باز کردم و سعی کردم باز نگهش دارم تا چشمم به نور عادت کنه.
با صدای مردونه و نگران رادمان سرم رو چرخوندم.
_نورا جان ؟ بلند شدی؟ حالت خوبه؟
بالا سرم ایستاده بود و نگران بهم نگاه می کرد بدون این که بهش جواب بدم نگاهمو دور اتاق چرخوندم از ظاهر سفید اتاق خیلی راحت تونستم حدس بزنم که بیمارستانیم.
دستی روی دستم نشست و رادمان دلجویانه گفت:
_باهام قهری؟
با خشونت دستمو عقب کشیدم و با صدای گرفته ای غریدم:
_دست کثیفتو به من نزن.
اخماشو تو هم کشید بدون حرف روی صندلیه کنار تخت نشست و سرشو به دیوار تکه دادو چشماشو بست.
با بغض به دیوار زل زدم ،بازم ازم سوءاستفاده کرد بازم گول خوردم زندگیم نابود شد.
بابا درست می گفت نباید بهش اعتماد می کردم بالاخره بغضم شکست وبه هق هق افتادم.
مثل جنین پامو تو شکمم جمع کردمو سرمو با دستام گرفتم،از تکون خودن تخت فهمیدم که رادمان و تخت نشسته صداش می لرزید:
_من نمی دونستم این که اینطور می شه ...واقعا متاسفم نورا، بهت قول می دم جبران کنم به محض این که رسیدیم نیویورک از هم جدا می شیم اتفاقی نیوفتاده که اینطوری می کنی با خودت.
با این حرفش عصبی رو تخت نشستم و با گریه پریدم بهش :
_اتفاقی نیوفتاده ؟ برای تو اتفاقی نیوفتاده من یه دخترم که از 500 سال پیش اومدم و تو ایران زندگی می کنم زندگیم نابود شد رادمان می فهمی؟ مامان بابام چی می گن ؟ مامان بابات چی میگن؟
هق هقم شدت گرفت و ادامه دادم:
_تو مردی ، تو هیچی نمیفهمی ، برای شماها این چیزا مهم نیست در ضمن تو از 500 سال دیگه میای حتما این چیزا دیگه عادیه... هر غلطی که می خواین می کنین بعد انتظار دارین طرف مقابل فرشته آسمونی باشه.
صورتش آروم بود اما داد زد :
_نورا!
ساکت شدم.
انگار می خواست دیگه جیغ جیغ نکنم چون با لحن آرومی ادامه داد:
_من متوجه تمام اینا هستم بهت قول می دم شناسنامت پاک بشه و هیچکس از این اتفاقات خبر دار نمی شه خب؟
سرمو تکون دادمو ساکت نگاهش کردم.
اگه قرار به انصاف باشه.بالاخره کاریه که شده رادمان هم مجبور شد مثل من!
لبخندی زدو گفت:
_آروم باش دکتر گفت بی هوشیت عصبی بوده.
دستشو پشتم گذاشت وادامه داد:
_ دکتر گفت به هوش که اومدی می تونیم بریم ، می تونی بلند شی؟
سرم به نشونه مثبت تکون دادم و پامو روی زمین گذاشتم.
رادمان با یه حرکت به سمت در جهیدو کفشامو آورد جلوی پام زانو زد و سعی کرد پامو تو کفش بکنه.
آروم زمزمه کردم:
_خودم می تونم ،نکن
مثل خودم جواب داد:
_نه، می فهمم هنوز بی حالی.
از جا بلند شد و گفت:
_با من تعارف نکن.
لبخند تلخی زدم و از جا بلند شدم با گیج رفتن سرم بالاجبار به آستین بلیزش چنگ زدم زیر بغلم و گرفت و گفت :
_به من تکیه کن.
با دست چپ کمرمو گرفت و دست راستشو گرفت تا دستشو بگیرم دستمو تو دستش گذاشتم و باهاش همقدم شدم.
_کی میری دنبال خواهرت؟
نفس عمیقی کشیدو گفت :
_فعلا که تو نا خوشی بزار یه مقدار بهتر بشی می رم میارمش از اون ور بلیط پاریس می گیریم و بعد از یه هفته آتریسا رو بر میگردونیم و میریم نیویورک.
با بی حالی و ضعف گفتم:
_نگران من نباش من خوبم هر چه زود تر بری و برگردی بهتره.
دوباره سرم گیج و پاهام شل شد رادمان دستشو دور کمرم محکم تر کردو گفت:
_خوبی؟
سرمو به شونش تکیه دادمو گفتم:
_نمی دونم چرا سرم گیج میره.
_نگران نباش عادیه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    از در بیمارستان خارج شدیم دم غروب بود ناله کردم:
    _وای نه!
    نگران گفت:
    _چی شده؟
    _ماشین...
    تک خنده ای کردو گفت:
    _هنوز منو نشناختی نورا خانوم ،من زرنگ تر از این حرفام !
    دستشو از دستم بیرون کشیدو ماشینی رو نشونم داد و گفت:
    _ماشینو شارژ کردم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    _آفرین زرنگ خان !
    خندیدو دوباره دستمو گرفت .
    همونطور که به سمت ماشین می رفتیم گفتم:
    _رادمان؟
    در ماشین رو باز کردو نشوندم تو ماشین .
    به در تکیه دادو گفت:
    _جون؟
    با شرمندگی گفتم:
    _من معذرت می خوام، از اون حرفای تو بیمارستان قصد بدی نداشتم فقط یه مقدار عصبی بودم و هنوز تو شوک بودم...
    لبخندی زدو گفت:
    _می دونم نورا جان شاید من مرد باشم ،اما تا حدودی بهت حق میدم و درکت می کنم.
    لبخندی بهش زدم که درو بست و بعد از دور زدن ماشین سوار شد و پشت رل نشست و به سمتم چرخید.
    _موافقی بریم یه چیزی بخوریم ؟
    با لبخند سرمو به نشونه موافقت تکون دادمو گفتم:
    _باشه ولی به شرط این که از ماشین پیاده نشیم چون یه مقدار بی حالم نمیتونم راه برم.
    همونطور که ماشینو از جای پارکش در میاورد کشیده گفت:
    _چشم بانو جانُم.
    با صدا خندیدم و گفتم:
    _جانُم؟ اینو از کی شنیدی معمولا محلیا رو حرفاشون اَ اِ اُ می زارن !
    خندیدو گفت:
    _بابام خیلی خوره زبان فارسیه میدونی که ایرانی هم هست همیشه مامانمو اینطوری صدا میکنه !
    لبخند از روی لبام محو شد سرمو به سمت شیشه برگردوندم و به بیرون خیره شدم ،بعد چند ثانیه با من و من گفت:
    _من قصد بدی نداشتم معذرت می خوام.
    بهش نگاه کردم و بدون این که حالتی تو صورت بی روحم ایجاد کنم گفتم:
    _میدونم،خودتو اذیت نکن.
    نفس پرصدایی کشیدو برای این که جو رو عوض کنه گفت:
    _موافقی یه زنگ به بابا بزنیم ؟ شاید تونستی مامان باباتم ببینی.
    با ذوق گفتم:
    _می شه رادمان؟
    خندیدو گفت:
    _معلومه که می شه خانوم
    یه دکمه روی فرمون رو زد و یه چیزی تایپ کرد.
    _چی کار می کنی؟
    بدون این که سرشو بلند کنه گفت:
    _مقصد رو مشخص می کنم که قشنگ بتونیم صحبت کنیم باهاشون .
    لبخندی از ته دل زدم و به نیم رخش خیره شدم.
    سرشو تو صفحه نمایش کرد و مشغول شد.
    چقدر این اتفاقات اخیر زود گذشت مثل باد ،انگار نه انگار که چند هفته گذشته !
    می گن لحظات خوش زود می گذرن به اندازه چشم بهم زدن ...
    یعنی این لحظات، لحظات خوبین؟
    صدای رادمان به خل بازی و خود درگیریم پایان داد:
    _خوردیما...تموم شدم!
    تک خنده ای کردم و با تمسخر گفتم:
    _چقدرم که خوردنی هستی.
    شیطون نگاهم کردو گفت:
    _الان تماس برقرار می شه.
    هول بهش نگاه کردم و گفتم:
    _مرتبم؟
    لبخند دلنشینی زدو گفت:
    _مثل همیشه!


    با صدای عمو فرامرز به زور از چشمای نافذش دل کندم و به صفحه کلید نگاه کردم.
    عمو فرامرز با خوشحالی گفت:
    _سلام بچه ها خوبین ؟
    هردو باهم سلام کردیم.
    رادمان با خوشحالی گفت:
    _خوبی باباجون؟
    عمو خسته گفت:
    _خوبم بابا جان ،خوبم.
    _کی بر میگردید؟
    _انشالله فردا پس فردا بچه هارو جمع جور کردم آخرین گروه فردا بر میگرده،منم بعداونا میام.
    رادمان عصبی گفت:
    _چقدر هزینه بی خودی کردیم.
    عمو فرامرز آهی کشیدو با امیدواری گفت:
    _مهم نیست بابا جان خدا بزرگه یه خیری درش بوده کار شما چطور پیش میره ؟
    رادمان دستی به گردنش کشیدو گفت:
    _راستش اونطور که برنامه ریزی می کردم نشد اما پیش میره دیگه ...اما چند تا کار داشتم با شما.
    عمو سرشو تکون دادو گفت:
    _بگو پسرم چی شده؟
    رادمان لبشو با زبون تر کردو گفت:
    _اول این که نگفتین به ما این جنگ پایش تو تمام بعد هاست؟
    سکوت کردو به چهره متفکر عمو خیره شد عمو بعد از چند لحظه گفت :
    _من چیز زیادی دستگیرم نشد ولی مثل این که تو تمام بعدهاست.
    رادمان سرش تکون دادو گفت :
    _باباجان یه چیزی بهت می گم اما اصلا نگران نشو باشه ؟
    عمو سرشو تکون دادو با نگرانی به رادمان خیره شد.
    زیر لب زمزمه کردم:
    _رادمان با یه مقدار مراعات صحبت کن.
    منظورم این بود که نگه سرانجامه خواهرش مرگه !
    مضطرب به رادمان خیره شدم.
    رادمان ادامه داد:
    _ببینید بابا آتریسا یه مقدار ناخوشه، نمی دونم در چه حد با مامان صبت کردید؛ اما مثل این که دستاشم فلج شده...
    عمو با بهت گفت:
    _چی؟
    با لحنی که سعی کردم آروم باشه گفتم:
    _ما اینو نگفتیم که شما نگران بشید،فقط بهتره هر چه زودتر برگردید زمان خودتون آتریسا جان تو این شرایط به شما نیاز مبرم داره.
    عمو چند لحظه در سکوت به پایین خیره شد رادمان صداشو صاف کردو گفت:
    _من یکی دو روز دیگه می رم میارمش؛میخوام ببرمش فرانسه رو ببینه.
    عمو انگشت شست و اشارشو روی چشمش گذاشت و چیزی نگفت،بعد از چند لحظه با صدای دو رگه ای گفت:
    _حالش خیلی بده؟
    رادمان سرشو انداخت پایین چقدر حتما براشون سخته ...
    آهی از سر درد کشیدم و به صورت مستاصل عمو نگاه کردم که گفت:
    _چرا هیچکدوم به من چیزی نگفتید؟
    رادمان با سرعت گفت:
    _نمی خواستم نگران بشید ...
    عمو سرشو تکون دادو گفت :
    _فردا اول وقت بر میگردم ،تو هم هرچه سریع تر نورا رو برگردون ماموریت کنسله!
    رادمان هول گفت:
    _ولی من گفتم که بابا جان شما برید آتریسا روببینید،می خوام ببرمش فرانسه ولی نورا رو اینجا می ذارم.
    عمو انگار حوصله بحث نداشت چون گفت:
    _باشه خودتون می دونید.
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    رادمان نگاه نا امیدی بهم انداخت و گفت:
    _می شه با پدر مادر نورا هم صحبت کنیم ؟
    عمو پشت به دوربین شد و گفت:
    _الان صداشون می زنم پس فعلا از من خداحافظ.
    به طرف رادمان چرخیدم و نگاهش کردم صورتش کلافه بود،لبخند تلخی به روش زدم و دستمو رو دستش گذاشتم.
    متقابل لبخند نا امیدی بهم زدو دستمو فشرد با صدای خوشحال مامان سیخ نشستم، رادمان همچنان دستمو گرفته بود چون دستمون پایین دوربین بود کسی نمیدیدشون.
    مامان جلوی دوربین ایستاد و با خوشحالی گفت:
    _سلام عزیزای من.
    با لبخندی گفتم:
    _سلام قربونتون برم خوبین؟
    رادمان هم با صدای گرفته ای سلام کرد و اجازه داد راحت با مادرم صحبت کنم.
    مامان با بغض گفت:
    _خوبم مامان جان تو خوبی ؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ حالت خوبه ؟
    لبخند دندون نمایی زدمو گفتم:
    _خوبم مامان جان.
    بعد مکثی ادامه دادم:
    _چون خوابم بهم ریخته شده یه مقدار بی حالم.
    مامان سرشو تکون دادو گفت:
    _بر نمی گردی نورا؟ دارم از نگرانی می میرم اینجا من.
    با اطمینان گفتم:
    نگران نباشید مامان جان.
    به رادمان نگاه کردمو ادامه دادم:
    _این آقا رو دست شما و بابا بلند شده تو مواظبت و نگرانی !
    مامان نفس راحتی کشیدو روبه رادمان گفت:
    _ایشالله به هر چی می خوای برسی پسرم تورو خدا چشم ازاین بچه برنداریا!
    رادمان سرشو تکون دادو با لبخندی اجباری گفت:
    _چشم مامان جون خیالتون راحت.
    _پس بابا کجاست چرا نمیاد؟
    مامان که انگار چیزی یادش افتاده باشه با خوشحالی گفت:
    _نورا مژدگونی بده!
    خندیدم و گفتم:
    _چی شده؟
    مامان با ذوق گفت:
    _خوبی این سفر یهوویت این شدکه این مرتیکه نتونست پیدات کنه،باباتم سر یه فرصت مناسب به پلیس زنگ ز، الان رفته پاسگاه که شهادت بده بعدشم ببرنش کمپ ...
    نگران گفتم:
    من نیستم که مشکلی پیش نمیاد؟
    _نه بابا مادر با تو چیکار دارن خدایی نکرده زنش که نیستی!
    با خوشحالی سرمو تکون دادمو گفتم:
    _خیلی مواظب خودتون باشید ایشالله زودتر برمیگردیم،به بابا هم سلام برسونید خداحافظ.
    _باشه مامان جان شما دو تا هم مواظب خودتون باشید خداحافظ
    رادمان هم خداحافظی کرد و بعداز ول کردن دستم ،دکمه ای رو زد تا تماس قطع بشه.
    برگشت به سمتم و گفت:
    _بهتری؟
    لبخندی زدمو گفت:
    _بهتر از این نمیشم ممنونم!
    لبخندی زد که حس کردم از ته دل بود؛ دکمه روی فرمون رو زد و دوباره کنترل ماشین رو به دست گرفت
    .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    دو روز بعد


    امروز صبح رادمان رفت دنبال خواهرش و من تنها تو اتاقم موندم ،بعداز نهار که بازم تنها خوردم اومدم تو اتاقم و الانم که از شدت تنهایی دلم می خواد از پنجره خودمو پرت کنم پایین!
    خودمو رو تخت انداختم و از سر بی حوصلگی پوفی کردم.
    غلطی زدمو از پنجره به بیرون خیره شدم هتل رو به روی یه خیابون پر ازدحامی بود.
    اینقدر به رفت و آمد مردم و ماشینا نگاه کردم که چشمام گرم شدو خوابم برد...
    ***
    _نورا؟ باز کن دیگه دختر ...
    صدای ظریفی اومد:
    _شاید رفته بیرون رادمان
    رادمان خندیدو گفت:
    _تو هنوز این تنبل خانومو نمی شناسی باهات شرط می بندم خوابه !
    از جام بلند شدمو با صدای دو رگه ای داد زدم :
    _تنبل خودتی و هفت جدو آبادت رادمان خان.
    صدای قهقهش بلند شدو پشت سرش گفت:
    _نگفتم!
    درو باز کردم و با صورت خندون رادمان و دختر جوونی که رو چیزی شبیه ویلچیر نشسته بود روبه رو شدم.
    یه لحظه محو زیبایی و ظرافت صورت دختر شدم.
    موهای مشکی چشمای آبی تیره و پوست سفید دماغ عروسکیش و لبای باریکش ظرافت خاصی رو به صورتش می داد.
    با صدای رادمان چشم از اون تندیس زیبایی برداشتمو به برادرش خیره شدم :
    _خوردی خواهرمو نورا،خوبه تو مرد نشدی وگرنه...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:
    _دم درآوردی رادمان باید بچینمش !
    با این حرفم دختر که حدس زدم آتریسا باشه قهقهه زدو گفت:
    _خوشبختم نورا جان.
    لبخندی زدمو گفتم :
    _و همچنین عزیزم
    نگاه پر مهری بهم انداخت و گفت:
    _رادمان همیشه خیلی از شما تعریف می کرد
    به رادمان نگاه کردم و لبخند پر دردی زدم و گفتم:
    _رادمان جان همیشه به من لطف داشتن.
    از نگاه خیرش چیزی دستگیرم نشد.
    به داخل اتاق اشاره کردم و گفتم:
    _چرا نمیاید تو؟
    آتریسا با گفتن به طرف پنجره به انگلیسی ویلچرشوتکون داد .
    فکر کنم ویلچرش هوشمنده وگرنه همینطور الکی که حرکت نمی کنه ویلچیر!
    با لبخندبهش نگاه کردم رفت تو رادمانم خواست بره تو که جلوش ایستادمو گفتم:
    _بهش که چیزی نگفتی؟
    سرشو به علامت منفی تکون دادو گفت:
    _نه خیالت راحت باشه چیزی نگفتم.
    دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق هدایت کرد زیر لب گفتم:
    _پس چرا روی ویلچیر می شینه؟ مطمئنم علم اونقدر پیشرفت کرده که درمانی براش باشه ...
    آتریسا رو به پنجره پشت به ما نشسته بود.
    آروم طوری که فقط خودمون دو تا بشنویم گفت:
    _نمی دونم چرا قبول نمی کنه ...به مامان گفته من دیگه نمی مونم فقط دردسر داره و درد می کشم، داره دیوونم می کنه با این نا امیدیش از زندگی.
    _این چه فکریه ،حالا من باهاش حرف میزنم تا...
    صدای آتریسا نذاشت حرفمو ادامه بدم :
    _شما دو تا چی پچ پچ می کنید با هم من گوشای تیزی دارما!
    خندیدم ، به طرفش رفتم ، روی تخت نشستم و گفتم:
    _رادمان می گفت خیلی فرانسه رو دوست داری.
    نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت :
    _از بچگی آرزو داشتم پاریس رو ببینم ولی هیچ وقت نشد.
    نگاه قدردانی به رادمان کردو ادامه داد:
    _خوشحالم قبل مرگم می تونم به آرزوی بچگی هام برسم ...
    رادمان اخم کرد و با اعتراض گفت:
    _آتریسا!
    آتریسا لبخند پر دردی زدو گفت:
    _از قدیم گفتن حقیقت تلخه ، خودتو ناراحت نکن هممون در آخر میمیریم.
    نگاه از چهره عصبی رادمان برداشتم و چشم به آتریسا دوختم و
    گفتم:
    __تو تنها کسی هستی که نباید امیدتو نسبت به زندگی از دست بدی ...
    نگاه شیطونی به رادمان کردم و ادامه دادم:
    _اصلا "حق نداری" نا امید بشی چون تمام اطرافیانت دارن برای تو می جنگن !
    این جمله رو قبلا رادمان بهم گفته بود ، بهش نگاه کردم لبخند محوی روی لبش بود .
    جلو اومد و دست دور گردن آتریسا انداخت و بـ..وسـ..ـه ای به سرش زد و گفت:
    _دقیقا، حق با نوراست تا وقتی ما اینجاییم حق نداری ناامید بشی آبجی کوچیکه !
    آتریسا با حالت با مزه ای گفت:
    _چی چی کوچیکه؟
    با خنده گفتم:
    _آبجی ...یعنی خواهر
    آهانی گفت و خندید .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    به طرف رادمان برگشتمو گفتم:
    _نمی خوای بلیط بگیری؟
    سرشو به علامت مثبت تکون دادو گفت:
    _تا من میرم میشه مواظب آتریسا باش لطفا.
    به خاطر حرفش اخمی تحویلش دادمو گفتم:
    _آتریسا ماشالله مواظبت نمی خواد،مطمئن باش پاش بیفته منو تورو باهم دیگه قورت میده!
    هردو با این حرفم خندیدن ؛ رادمان بعد از خداحافظی کردن بیرون رفت و منم کنار آتریسا نشستم و به چهره مغمومش خیره شدم.
    بعد از چند ثانیه گفتم:
    _باز که تو ناراحتی!
    لبخند تلخی بهم زدو گفت :
    _یه نگاه به سرو وضعم بنداز، اگه تو جای من بودی خوشحال می بودی؟ حتی خودم نمی تونم غذا بخورم.
    سرمو انداختم پایین حق با اونه هر کی جای اون باشه اینطور افسرده میشه با بغض ادامه داد:
    _به محض این که پاهام فلج شد نامزدم ازم جدا شد دوستام ترکمو کردن...
    با بغضی که در حال شکستن بود گفت:
    _دانشگاه عذرمو خواست و گفت بعد خوب شدنم می تونم ادامه تحصیل بدم ،خب تو کدوم جراحی رو دیدی که دستو و پاش فلج باشه ؟ باید با دندونام جراحی می کردم؟
    خنده تلخی کرد گفت:
    _البته حقم داشتن کی یه گوشت متحرک رو می خواد الانم که...همه با ترحم نگام میکنن ...هر کسی کنارمه بخاطر دلسوزیشه
    زد زیر گریه و با هق هق گفت:
    _دلم میخواد بمیرم...
    با بهت بهش خیره شدم دختر بیچاره ...چقدر اطرافیانش بی معرفت بودن دستمالی برداشتم و جلوی پاهاش زانو زدم و همونطور که اشکاشو پاک می کردم با بغضی که ناشی از درد توی صداش بود گفتم:
    _حق داری عزیزم حق داری ...ولی تو باید سعی کنی هرچه زودتر خوب بشی تا یه تو دهنی بشه به کسایی که رهات کردن تو روزای سختی
    آهی کشیدوگفت:
    _من دیگه خوب نمیشم نورا خودم میفهمم میدونم رادمان چی بهت گفته میدونم فکر می کنن اگه عمل کنم خوب میشم اما نمیشم...
    _از کجا می دونی آتریسا جان؟ من و تو که دکتر نیستیم تو این زمینه که تخصص نداریم عزیزم.
    نگاه پر دردی بهم انداخت و گفت:
    _قول بده به هیچکس نگی خب؟
    سرو به نشونه مثبت تکون دادم.
    _با دکترم صحبت کردم حتی اگه عمل کنم بعد از دو سه سال دوباره اعصابم از کار میوفتن هیچ فایده ای نداره دیر یا زود تمام عضلاتم بی حس میشه ، اما از دکترم قول گرفتم به هیچکس هیچی نگه از تو هم همینطور خب؟
    با شک بهم نگاه کرد انگار خواست اطمینان حاصل کنن که به هیچکس چیزی نمیگم دستی به چشمای اشکیم کشیدم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
    _خیالت راحت عزیزم ، من به کسی چیزی نمی گم.
    سرشو تکون دادو گفت:
    _میشه کمکم کنی دراز بکشم؟
    لبخندی زدم و همونطور که از جام بلند میشدم گفتم:
    _صد البته !
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    صبح روز بعد یوما رو به قصد فرانسه ترک کردیم ،انگار فقط قرار بود اون اتفاق نحس برام بیوفته.
    بعد از دیدن باز مانده های ایفل که خیلی دلم سوخت به اون روز افتاده بودو خرابه های کلیسای نوتردام به هتل برگشتیم.
    الانم که رادمان و آتریسا تو اتاق خودشونن ،منم نشستم تو اتاق خودم مگس می پرونم !
    قرار شد فردا هم بریم موزه لوور و طاق پیروزی رو هم ببینیم .
    با صدای در از جا پریدم و با خوشحالی پریدم بیرون رادمان و آتریسا جلوی در ایستاده بودن.
    رادمان با خنده گفت:
    _منتظر بودیا!
    خنیدم و گفتم:
    _پوسیدم این تو خب
    آتریسا با لحن حق به جانبی رو به رادمان گفت:
    _دیدی گفتم!
    رادمان تک خنده ای کرد و گفت:
    _راستش من هیچی لباس نداشتم تو هم که...
    بعد از مکثی گفت:
    _فکر نمی کنم داشته باشی، گفتم بیایم باهم بریم چند دست لباس بگیری.
    لبخندی زدم و گفتم:
    _حتما!
    درو اتاق و بستم و باهاشون هم قدم شدم تو این دو هفته 1 بار بیشتر حمام نکردم که اونم با همین لباسای کثیف بود و اصلا به دلم نشست .
    مطمئنا اگه روم می شد می پریدم رادمانو ماچ می کردم با این پیشنهادش چون از شانس خوشگلم پولم همراهم نبود خب نمی شد خودمم برم خرید رومم نشد به رادمان بگم بیا بریم برای من لباس بخر!
    _نورا با توئما!
    با صدای رادمان سرمو به طرفش چرخوندمو با گیجی گفتم:
    _با منی؟
    وارد آسانسور شدیم.
    رادمان دکمه آسانسورو زدولبخند تمسخر آمیزی زدو گفت:
    _اینجا فرد دیگه ای به اسم نورا داریم ما؟
    پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم:
    _تو فکر بودم
    آتریسا با خنده گفت:
    _حالا به چی فکر می کردی اینطور غرق بودی توش؟
    بی اراده با شیفتگی گفتم:
    _حموم!
    دو تایی پقی زدن زیر خنده خودمم خندم گرفت انگار دارم درمورد عشق از دست رفتم صحبت می کنم !
    آتریسا بین خنده گفت:
    _بابا عاشق!
    از آسانسور بیرون اومدیم و به سمت در خروجی رفتیم.
    رادمان با دلخوری گفت:
    _خب تو که اینقدر اذیت شدی تو این دو هفته چرا هیچی بهم نگفتی؟
    مظلوم نگاهش کردمو گفتم:
    _آخه روم نشد !
    آتریسا اخم کردو گفت:
    _واقعا که رادمان نورا مهمون توئه تو خودت باید حواستو جمع می کردی
    رادمان نفس عمیقی کشیدو گفت:
    _من که برای خودمم الان دارم میرم !
    آتریسا زیر لب گفت:
    _از بس که شپشی این دختر بیچاره رو هم اذیت می کنی.
    ریزریزخندیدم که زیر چشمی شیطون نگاهم کردو خندید.
    از در بیرون رفتیم ااااپس چرا شبه؟
    پس چرا من فکر کردم روزه ؟
    آتریسا با لودگی گفت:
    _جدی جدی امروز حالت خوب نیستا چرا ماتت بـرده پس؟
    _ها؟ نه فقط فکر نمی کردم شب باشه!
    _نه الان دیگه مطمئن شدم که حالت خوب نیست.
    رادمان به بوتیک بزرگی اشاره کرد و گفت:
    _اونجا به نظرم مناسبه دخترا.
    با هم به سمت بوتیک راه افتادیم رو به آتریسا سوالی که یکی دو روز بود ذهنمو مشغول کرده بودو پرسیدم :
    _چطور دستگاهت رو تکون می دی ؟ به جز اون یه بار که گفتی برو طرف پنجره دیگه ندیدم با حرف تکونش بدی!
    _وقتی شارژش کمه مجبورم حرف بزنم ولی وقتی شارژش پره با ذهنم تکونش می دم یه جورایی دستگاه ذهنمو می خونه!
    سرمو تکون دادمو گفتم :
    چه جالبی گفتم و وازد فروشگاه شدم.
    بعد از این که حسابی از خجالت حساب رادمان دراومدیم برگشتیم به هتل ...
    ***
    _نورا؟
    بدون این که از تصاویر سه بعدی متحرک چشم بردارم در جواب آتریسا گفتم:
    _جانم
    با شرمندگی گفت:
    _رادمان از من دوره می شه صداش بزنی
    برگشتم سمتش و گفتم:
    _می تونم کمکت کنم؟
    سرشو به زیر انداخت و گفت:
    _تو؟ نه ...راستش می خوام برم دستشویی.
    _میخوای من باهات بیام؟
    _نه تو نمی تونی وضعیتمو که میدونی...
    با اطمینان گفتم:
    _می دونم نگرانش نباش ...
    نگاه قدر دانی بهم انداخت و گفت:
    _نه عزیزم ممنونم
    برای این که بیشتر معذبش نکنم؛ به سمت رادمان که دستشو زیر چونش گذاشته بود وفیلم رو نگاه می کرد، برگشتمو در گوشش زمزمه کردم:
    _آتریسا می خواد بره دستشویی
    سرشو تکون دادو از جا بلند شد و به همراه آتریسا از سالن خارج شدن امروز به پیشنهاد رادمان اومدیم سینما سینماهاشون سه بعدیه اما نه سه بعدی که من تو زمان خودم میشناختم، انگار هنرپیشه ها و اجزای فیلم دقیقا اونجان و راه و میرن و حرف میزنن !
    رادمان امروز خیلی تو فکر بود و فکر منم حسابی مشغول کرد.
    با شنیدن عطر آشنایی سرمو چرخوندم رادمان بود ،که روی صندلی کنارم نشست سر برگردوندم و به آتریسا لبخند زدم و گفتم:
    _خوبی؟
    خندیدو گفت:
    _خیلی داشتم می ترکیدم!
    ریز ریز خندیدمو به رادمان که با اخم به فیلم خیره بود نگاه کردم،آروم گفتم:
    _از من دلخوری؟
    بدون این که نگاهم کنه گفت:
    _معلومه که نه!
    با دلخوری گفتم:
    _پس چرا از صبح نگاهم نمیکنی؟ چرا به زور دو تا کلمه باهام حرف میزنی؟
    نگاهم کرد ؛نگاهش رنگ تعجب داشت .
    خب منم آدمم منم دل دارم یعنی که چی هر وقت عصبی می شه سر من در میاره؟
    دستمو از روی پام بلند کردوبوسه ای روش زد.
    لبخند مهربونی زد وگفت:
    _من از دستت ناراحت نیستم...هیچ وقتم نمی شم.
    حالا نوبت من بود که تعجب کنم ،با دیدن نگاه متعجبم لبخندشو پررنگ تر کردو دستمو روی پاش نگه داشت زمزمه کرد:
    _متاسفم که ناراحتت کردم.
    لبخند تلخی زدمو گفتم:
    _بخشیدمت !
    آروم خندید و دستمو محکم تر گرفت.
    نگاهمو به تصاویر دوختمو سعی کردم ذهنمو آزاد کنم .
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    روی تخت نشستم و گوشیم رو روشن کردم تو این مدت خاموشش می کردم که شارژ داشته باشه، به جزتلفن های دیر به دیر رادمان به خانوادم این تنها راه ارتباطیم باهاشونه.
    به محض روشن کردن تلفن شروع به زنگ خوردن کرد ،متعجب دکمه اتصال رو زدم و به گوشم نزدیکش کردم :
    _بله؟
    صدای نگران بابا اومد:
    _نورا ؟
    با خوشحالی گفتم:
    _سلام باباجونم
    بابا عصبی گفت:
    _سلام بابا ،نورا بابا هرچه سریع تر برگرد.
    نگران گفتم:
    _اتفاقی افتاده؟شما حالتون خوبه؟
    _ما خوبیم ؛ولی تو بیشتر از این پیش اون مرتیکه نمون خطرناکه.
    اخمام رفت تو هم:
    _یعنی چی؟ مرتیکه چیه ؟
    داد زد:
    _همین که گفتم اون یارو منو تهدید کرده برام پاپوش درست کرده عوضی ،باید هرچه زودتر برگردی اینجا!
    _رادمان؟ شما رو تهدید کرده؟ برای چی؟
    _اینا مهم نیست نورا هرچه زودتر برمی گردی فهمیدی؟از اولم نباید راهشون میدادم تو خونه و خانوادم
    با بهت گفتم:
    _بابا چی شده؟
    با تحکم گفت:
    _گفتم مهم نیست هرچه زودتر برگرد و تا اونجایی که میتونی از اون آدم دوری کن.
    صدای بوق ممتد پشت تلفن هر چند ثانیه یک بار خطی می کشید،روی افکار بهم ریختم.
    نمی دونم چقدر گوشی به دست تو اون حالت موندم ؛فقط میدونم با صدای زنگ در از جا بلند شدم و بی حال در اتاق رو باز کردم.
    مثل هر شب رادمان و آتریسا پشت در ایستاده بودن تا برای خورن شام همراهیشون کنم.
    بی حرف با چشمایی که سردیش تن خودمو به لرزه انداخته بود نگاهشون کردم .
    رادمان با نگرانی پرسید:
    _نورا؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده ؟
    نگاهی به چهره معصوم آتریسا انداختم، بهتره شب قبل خواب با رادمان حرف بزنم دلم نمیخواد این آخرین سفرآتریسا رو زهرمارش کنم.
    لبخندی تصنعی زدمو گفتم:
    _نه ...خوبم فکر کنم قندم افتاده غذا بخورم خوب می شم.
    آتریسا ویلچیرشو برگردوند و گفت:
    _پس بهتره زودتر بریم
    درو بستمو بدون این نگاهی به رادمان بکنم،پشت سر آتریسا راه افتادم.
    یعنی رادمان به بابا چی گفته؟ بهش نگاه کردم حتی تصور این که این مرد
    به کسی تهمت بزنه و براش پاپوش درست کنه برام سخته.
    وارد آسانسور شدیم به صورتم توی آینه نگاه کردم رنگ صورتم به سفیدی میزد ولبام خشک شده بود.
    من چم شده؟ اصلا مگه چی شده؟ مطمئنم که بابا داره شلوغش می کنه.
    سرم گیج رفت و روی زمین افتادم ؛آتریسا با نگرانی گفت:
    _نورا؟ خوبی؟
    رادمان کنارم زانو زد و کمکم کرد بلند بشم با نگرانی گفت:
    _می خوای ببرمت دکتر؟
    سرمو به چپ راست تکون دادم و گفتم:
    _نه خوبم
    خودمو از رادمان دور کردمو تلو تلو خوران از را آسانسور بیرون اومدم.
    رادمان با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و زیر بغلمو گرفت و زیر گوشم گفت:
    _باز عصبی شدی ؟


    _باز عصبی شدی ؟
    لبخند تلخی زدم چقدر خوب منو میشناسه...
    _من خوبم رادمان باور کن
    به طرف رستوران رفتیم و نشستیم.
    اصلا گشنم نیست اما برای این که جورو سنگین نکنم یه چیزی سفارش دادم ...
    آتریسا با ناراحتی گفت:
    _می خواستم یه خواهشی بکنم
    دست از بازی کردن با غذام برداشتم و به صورت مغمومش نگاه کردم.
    ادامه داد:
    _این یه هفته که با شماها بودم بهترین روزای زندگیم بود ،خیلی بهم خوش گذشت از هردوتون ممنونم.
    رادمانم سرشو بلند کردو به آتریسا خیره شد.
    _اما بهتره که دیگه برگردم.
    لبخندی زدمو گفتم:
    _اما الان زوده که!
    _نه نورا جان اتفاقا خیلی هم به موقعس
    رادمان سرشو پایین انداخت و همونطور که با غذاش بازی می کرد گفت:
    _هرطور که تو بخوای.
    چیزی نگفتم و از سر جام بلند شدم :
    _ببخشید من میرم یه مقدار استراحت کنم حالم خوب نیست
    آتریسا لبخندی زد گفت:
    _برو عزیزم اگه حالت خوب نشد بگو ببریمت دکتر
    سرمو تکون دادمو ازشون فاصله گرفتم.
    ***
    با صدای در چشمامو باز کردم و از جا بلند شدم از وقتی اومدم تو اتاق همش دارم تو جام غلت می زنم.
    درو باز کردم و با چشمای بی روحم به صورت کلافه رادمان خیره شدم.
    منتظر بهش خیره شدم بعد ازلحظه کاویدن بی نتیجه اجزای صورتم لب باز کرد:
    _آتریسا گیر داده همین الان میخوام برگردم ...
    سرمو تکون دادمو در اتاقو بستم خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت بهش نگاه کردم:
    _کجا؟
    کلافه نگاه از صورتش گرفتم:
    _مگه نگفتی می خواد برگرده؟ میرم ازش خداحافظی کنم
    ساکت نگاهم کرد سعی کردم بازومو از تو دستش بیرون بکشم
    عصبی گفتم:
    _می شه ولم کنی
    _تو چته؟
    نگاهش کردم
    _من چیزیم نیست ولی مثل این که تو حالت همچین خوب نیست.
    اخماشو کشید تو همو گفت:
    _ببینم تو با بابات حرف حرف زدی ؟
    دوباره نگاهمو ازش گرفتم.
    _منو نگاه کن.
    با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
    _چی بهش گفتی؟ حرفای عجیب میزد اصرار داشت برگردم
    غرید:
    _برگردی؟
    صدامو یه مقدار بردم بالا :
    _مهم نیست آتریسا رو که برگردوندی کارای طلاق رو انجام میدیم و بر میگردم این قائله که تموم بشه عصبانیت بابا هم می خوابه
    با خودم گفتم به هر حال هر اتفاقی افتاده باشه می فهمم فقط باید مقدمات برگشتمو هرچه زود تر فراهم کنم
    به رادمان نگاه کردم با اون اخم های وحشتناکش بهم نگاه می کرد صورتش و جلو آورد و کنار گوشم با دندونای بهم قفل شده زمزمه کرد :
    فکر برگشت و از ذهنت بیرون کن نورا !
    چشمام گرد شد این چی داره می گـه ؟ با بهت گفتم:
    _چی؟ معلوم هست چی داری می گی؟
    بازومو ول کرد و با خونسردی گفت:
    _همین که گفتم تو الان زن منی و من قصد ندارم طلاقت بدم
    راهشو کج کرد که رد بشه که جلوش ایستادم
    _تو...تو دیوونه شدی؟ تو قول دادی تو گفتی هیچکس از هیچ چیز خبردار نمیشه
    بدون این نگاهم کنه گفت:
    _حالا تغییر عقیده دادم !
    با مشت توی سینش کوبیدم و داد زدم :
    _تویه نامرد پستی ...نباید دوباره بهت اعتماد میکردم...گول خوردم
    با هق هق ادامه دادم:
    _منه ساده بازم گول توی نامردو خوردم
    نگاهم کرد نگاهش در صدم ثانیه رنگ محبت گرفت،رنگ دلسوزی اما برام مهم نیست،هرکاری می خواد می کنه بعد اینطوری نگاهم میکنه؟
    با صدای جیغی نگاه از من گرفت و به ته راه رو خیره شد ،بعد از چند ثانیه با بهت زمزمه کرد :
    _آتریسا ...
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    با صدای جیغی نگاه از من گرفت و به ته راه رو خیره شد، بعد از چند ثانیه با بهت زمزمه کرد :
    _آتریسا
    و با دو ازم فاصله گرفت،باقدم های لرزون وبه سمت اتاق آتریسا و رادمان رفتم و از در باز اتاق تو رفتم.
    رادمان آتریسا رو بغـ*ـل کرده بود و به سمت تخت می رفت بعد از این که گذاشتش روی تخت کنار تخت زانو زد و گفت:
    _الان دکتر خبر می کنم
    آتریسا با صدای لرزون گفت:
    _نه ...رادمان مامان ...مامان بابا رو می خوام، بیارشون
    رادمان سریع از جا بلند شدو رو به روی من ایستاد و با التماس گفت:
    _تورو خدا تا من میام مواظبش باش
    هیچی نگفتم نگاهشم نکردم ،فقط به سمت آتریسا رفتم و روی تختش نشستم.
    رادمان پوفی کردو سریع از اتاق بیرون رفت.
    به آتریسا چشم دوختم با چشمای آبی مهربونش بهم خیره بود.
    لب باز کرد:
    _آشنایی با تو یکی از بهترین و بدترین اتفاقات زندگیم بود.
    با تعجب نگاهش کردم لبخندی زدو ادامه داد:
    _بهترین اتفاق بود چون پاکی ساده ای مهربونی و بد ترین اتفاق بود چون هر روز که می گذشت حسرت می خوردم که چرا زودتر باهات آشنا نشدم
    لبخند متعجبی روی لبم اومد.
    _خوش به حال رادمان !
    ابروهام پرید بالا.
    صداشو صاف کرد.
    _نورا متاسفم ...من اگه یه مقدار بیشتر فرصت داشتم نمیذاشتم خیلی اتفاقا تو زندگیت بیفته ولی حیف یه چیزایی تو تقدیر آدمه
    اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
    _منظورت چیه؟
    _میفهمی ...رادمان دوست داره
    نگاهمو به زیر انداختم.
    _ولی احساس می کنم لیاقت تورو نداره
    با خنده نگاهش کردم.
    نمیدونم چرا ولی حس کردم از درد بود که اخماشو توهم کشید و چشماشو بست
    با نگرانی گفتم:
    _آتریسا؟
    چشمامو باز کرد و با لبخند گفت:
    _نگران نباش ...خوبم
    ادامه داد:
    _نورا ازش ناراحت نباش هر کاری می کنه از عشق زیاده
    درک نمی کنم تو این لحظات سخت بیماری این حرفا چیه می زنه گنگ بهش نگاه کردم ،که لبخند دلنشینی زد .


    به ساعت نگاه کرد 20 دقیقه ای از رفتن رادمان گذشته به آتریسا نگاه کردم، اصلا خوب به نظر نمیاد ،همون لحظه در باز شدو زنی همراه عمو فرامرزو رادمان اومدن تو از جا بلند شدم و آروم سلام کردم همه دور تخت آتریسا جمع شدن.
    خواستم از تخت فاصله بگیرم که صدام زد:
    _نورا
    برگشتم سمتش حالت عجیبی داشت درک بالایی نمی خواست فهم این که سعی داره تو آخرین لحظات زندگیش تغییری تو زندگی تنها برادرش اینجاد کنه...
    صداشو صاف کرد و گفت:
    _اگه تو هم همون حسو داشتی ...به این فکر نکن که چه اتفاقایی افتاده فقط...به صدای قلبت گوش کن
    سرفه ای کردو گفت:
    _لطفا بیا نزدیک تر
    رفتم نزدیکش با صدای خیلی آرومی ادامه داد:
    _درسته که لیاقتت رو نداره اما مطمئنم که می تونه خوشبختت کنه ...بهم قول بده ...قول بده اگه برادرم رو دوست داشتی بدون توجه به گذشته کنارش باشی و دلش رو نشکنی
    زمزمه کردم:
    تو چی میدونی ؟
    با التماس حرفمو قطع کرد:
    _نورا قول بده!
    صدای اون زن که فکر کنم مادرش بود اومد :
    _آتریسا مامان؟
    منظورش این بود که برم کنار تا کنار دخترشون باشن
    _چند لحظه مامان
    منتظر بهم نگاه کرد.
    صورتشو بوسیدم و گفتم:
    _بهت قول میدم آتریسا...من...خیلی از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم عزیزم امیدوارم دوباره همو ببینم
    چشماشو روی هم فشرد و بعد لبخند تلخی گفت:
    _منم همینطور
    اشکی که از گوشه چشمم در حال سر خوردن بود و گرفتم و بلند شدم
    و از تخت فاصله گرفتم و گوشه ای نشستم چند دقیقه بعد صدای جیغ و شیون های مادری که از درد مرگ دخترش می نالید سکوت تلخ اتاق رو شکست...
    شکست
    ***
    1 هفته بعد :


    _تو دیوانه ای
    داد کشید:
    _همین که گفتم از این به بعد من میگم که تو چیکار می کنی چی می خوری چی می پوشی و با کی صحبت میکنی
    از روی تخت بلند شدم :
    _تو هیچ حقی نسبت به من نداری ، من می خوام برگردم معلوم نیست چه غلطی کردی که بابا اونطوری در موردت حرف میزد
    همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد داد زد :
    _نورا بد موقعی رو برای این بحث مزخرف پیدا کردی من تازه 1 هفتس خواهرمو از دست دادم میفهمی؟
    _من از تو چیزی نمی خوام لزومی هم نداره بحث کنیم من فقط می خوام برگردم پیش خانوادم 1 ماه دیگه مرخصیم تموم می شه باید برم دانشگاه
    در اتاق باز کردو با حرص گفت:
    _لعنتی نمیفهمی...تو هیچی نمیفهمی
    از اتاق بیرون رفت و درو به هم کوبید.
    روی تخت نشستم و به موهام چنگ زدم
    روزی که آتریسا فوت کرد به زمان اونا برگشتیم تا خاکش کنیم و دیروز به اصرار پدر رادمان برگشتیم فرانسه تا بعد از جمع کردن وسیله ها بریم نیویورک...
    رادمان عوض شده خیلی...بدخلق شده کم حرف میزنه و همش اخم می کنه
    امروز گفت که فردا میریم نیورورک منم مخالفت کردمو گفتم می خوام برگردم زمان خودم...
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    سرم درد گرفته خودمو روی تخت انداختم ۀ،چقدر همه چیز بهم ریخته بد ترین قسمت این ماجرا اینه که نمیدونم درگیری بابا و رادمان سر چیه ...
    اینقدر به این چیزا فکر کردم که چشمام گرم شدو خوابم برد.
    ***

    2 هفته بعد


    دو هفتس که اومدیم نیویورک رادمان رو اصلا نمیبینم تو این دو هفته سه یا 4 بار دیدمش معلوم نیست داره چیکار می کنه.
    گوشیمو به زور گرفت و تنها راه ارتباطیم با خانوادم رو بست اصلا درکش نمی کنم.
    نمیفهمم یه دفعه چی شد ؟
    چرا اینطور شد؟
    همه چیز که خوب پیش میرفت؟
    تو این دوهفته هزاران بار این سوالا تو زهنم مرور کردم ولی هیچ جوابی براشون پیدا نکردم.
    اصلا معلوم نیست برای چی اینجام نه برای دیدن فضایی ها رفتم نه از این هتل لعنتی بیرون میرم درواقع رادمان نمیزاره برم شدم اسیرش!
    فقط بخاطر خوردن غذا بیرون میرم.
    نفس عصبی کشیدم و از جا بلند شدم اینطوری نمیشه تا کی باید ساکت بشینم، تا هرکاری میخواد بکنه از اتاق بیرون رفتم و محکم در اتاق رادمان رو زدم.
    چند ثانیه بعد در باز شدو رادمان اومد بیرون و با تلخی گفت:
    _چیه؟
    عصبی بهش توپیدم:
    _چیز خاصی نیست فقط می خواستم ببینم ارث باباتو از من طلب داری؟
    _نورا اگه کاری داری بگو ...حوصله ندارم
    اخمامو تو هم کشیدم گفتم:
    _تو که بعد از 4 روز حتی حوصله دو کلمه حرف زدن با منو نداری مجبور نیستی اینجا به زور نگهم داری!
    نفس عصبی کشیدو رفت تو خواست درو ببنده که پامو گذاشتم لای در.
    با چشمای به خون نشستش نگاهم کرد.
    لب باز کردم و گفتم:
    _می خوام برم بیرون تو این دو هفته همش خودت تنها رفتی این ور اون
    می خوام برم فضایی هارو ببینم ... قرار نبود همه ی کارا رو خودت تنها انجام بدی!
    از نگاه خیرش که روی صورتم می چرخید چیزی نفهمیدم بعد از چند ثانیه
    درو باز کردو دستشو کرد توی جیبشو و گفت:
    _خیلی خب ...برو حاضر شو ببرمت بیرون
    همه چی از خاطرم رفت مثل بچه دستامو به هم کوبیدم و پریدم بالا
    _من حاضرم!
    لبخندی زدواز اتاق اومد بیرون و در اتاق رو بست.
    _بریم
    باهاش همقدم شدم
    _چه خبر؟ هیچی نمیگی
    شونه ای بالا انداخت گفت:
    _اگه می خواستی می گفتم...اصلا اگه می خوای از فردا باهام بیا
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
    _راست میگی؟
    آروم خندید
    _چرا باید بهت دروغ بگم آخه ؟
    شونمو بالا انداختم و گفتم:
    _چمیدونم!
    لبخند زد
    _تو این دو هفته چیکارا کردی؟
    رفتم تو آسانسور و طلبکار نگاهش کردم
    _ببخشیدا من که جز خوردن و خوابیدن کاری ندارم اونی که باید گزارش کار بده جنابعالی هستی.
    سرشو تکون دادو با لحن آرومی گفت :
    _راست می گی ...مثل این که من باید حرف بزنم ...
    منتظر نگاهش کردم در آسانسور باز شدو رفتیم بیرون
    _خب بگو دیگه...
    _ببین قبلا هم گفتم من به عنوان یه طلح طلب بین کهشکانی خودمو معرفی کردم و با مدارک جعلی خودمو توی جلساتشون چپوندم!
    از لفظ چپوندمش لبخند با نمکی زدم و گفتم:
    _حالا چی میخوان ؟
    _مثل این که می خوان یه سری آزمایش انجام بدن
    _رو چی؟
    _رو آدما!
    با تعجب نگاهش کردم
    از هتل بیرون رفتیم از هجوم سرما لحظه ای به خودم لرزیدم
    نگاهم کرد:
    _سردته ؟
    بازوهامو بغـ*ـل کردم
    _نه خوبم
    به اطراف نگاه کردو گفت:
    _بیا بریم برات یه پالتو بگیرم هوا سرده
    _لزومی نداره رادمان ...هوا زیاد سرد نیست
    خودش پالتویی پوشیده بودو سرمارو حس نمیکرد نگاه مرددی بهم انداخت و گفت:
    _پس اکه سردت شد تعارف نکنیا بگو
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادمو گفتم:
    _خب ،می گفتی...
    _آره می گن باید به اختیار خودمون یه سری آدم رو در اختیارشون بزاریم
    _و اگه نزاریم؟
    جدی نگاهم کرد:
    _بهمون حمله می کنن ...بعضی سیاستمدارا معتقدن باید یه سری از کشورایی رو که قدرت نظامی و سیـاس*ـی چندانی ندارن و نمی تونن مخالفت کنن رو در اختیارشون بزاریم ...
     
    آخرین ویرایش:

    diana128

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    602
    امتیاز
    246
    _بهمون حمله می کنن ...بعضی سیاستمدارا معتقدن باید یه سری از کشورایی رو که قدرت نظامی و سیـاس*ـی چندانی ندارن و نمی تونن مخالفت کنن رو در اختیارشون بزاریم ...
    اولین فکری که به ذهنم رسید رو گفتم:
    _یعنی می خوای بگی این رئسای پارلمان اونقدر انسان دوستن که این کشوارا رو در اختیارشون نذاشتن که فضایی ها دو سال دیگه حمله می کنن؟ من که بعید می دونم!
    متفکر دستی به صورتش کشیدو گفت:
    _راستش تو این چند مدت خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا تو اولین سفرمون از آتریسا نپرسیدم که دلیل جنگ چیه ولی چند تا حدس می زنم اول این که ممکنه فضایی ها استفادشون رو از ما بکنن و بعد حمله کنن ممکنم هست کشورا اونقدر قوی شده باشن که زورشون به کشوری برای این که نمونه آزمایشی بشن نرسه در هر صورت امکان قبول نکردن این توافق تقریبا صفره...
    _ولی یه احتمال دیگه هم هست
    نگاهم کرد
    _چی؟
    _این که نتایج آزمایشا اونطور که می خوان در نیاد و مجبور بشن کسایی که در گیر آزمایش شدن رونا بود کنن...اصلا،اصلا این آزمایش چی هست؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _بد فکریم نیست ...راستش منم دقیق درمورد آزمایش ها نمیدونم در واقع توضیح چندانی درموردش داده نشده ولی مثل این که یه سری داروی جدید دارن درست می کنن که باعث جهش ژنتیکی می شه و باعث افزایش قدرت های جسمانی و روحی می شه
    سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم هوا سرد شد کم کم در حال لرزیدن بودم ولی یه حسی از درونم میگفت صدات در نیاد شاید با خودم لجبازی کردم در هر صورت چند دقیقه ای رو در سکوت کنار هم راه رفتیم
    بالاخره رادمان لب باز کردو گفت:
    _در هر صورت فردا این فضایی ها رو میبینی ولی اونجا هم باید چند نفری باشند.
    به جایی شبیه پارک اشاره کرد به سمت پارک راه افتادیم
    _خیلی ترسناکن؟
    خندید
    _بستگی داره
    _به چی؟
    شیطون نگاهم کرد
    _به این که ظرفیت شجاعتت چقدر باشه...
    صورتمو تو هم جمع کردم و گفتم:
    _یعنی اینقدر ترس...
    عطسه طولانیم اجازه نداد حرفمو کامل کنم
    رادمان عصبی نگاهم کردو گفت:
    _آخه تو چرا اینقدر لجبازی دلت به حال خودت نمی سوزه ؟
    پالتوشو درآورد روی شونم انداخت
    بلیز یقه اسکی پوشیده بود
    با دست پالتورو پس زدم
    _نمی خوام ...
    _چی چی رو نمی خوام اینقدرکه لج کردی سرما خوردی
    نگاهش کردم عصبانیت تو تک تک اجزای صورتش موج می زد
    به چشمای عصبیش لبخند زدم
    _حالا کی گفته من سرما خوردم؟ اصلا گیریم که خوردم حالا تو هم باید بخوری؟ نمی خوام رادمان جان
    پالتورو بیشتر دوروم پیچید.
    _لازم نکرده دل به حال من بسوزونی خودتو بپوشون من باز اینو پوشیدم تو که جنس بلیزت از نخه !
    چیزی نگفتم فقط خودمو بیشتر پوشوندم چون واقعا سردم بود!
    به درختی تو نزدیکیمون نا محسوس اشاره کرد
    زیر درخت دو تا موجود عجیب که پوستشون سفید مایل به سبز بود و سرهای بزرگ و چشمای بادومی مشکی داشتن نشسته بودن و صحبت می کردن.
    رادمان آروم گفت:
    _بهشون خیره نشو زیاد خوش اخلاق نیستن
    چشم ازشون برداشتم و به روبه رو خیره شدم ...


    _بهشون خیره نشو زیاد خوش اخلاق نیستن.
    چشم ازشون برداشتم و به روبه رو خیره شدم .
    روبه رومون هم دو سه تا موجود عجیب بودن
    زمزم کردم:
    _اینا که همه جا هستن
    رادمان مشکوک بهشون نگاه کرد..
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    _خیلی آروم و نمایشی پالتو رو از روی شونت بنداز پایین و به بهانه برداشتنش، برگرد عقب ببین کسی عقب هست.
    _چیزی شده؟
    عصبی گفت:
    _کاری که بهت میگم رو بکن.
    تویه حرکت پالتورو از روی شونم پایین انداختم، وقتی برگشتم که برش دارم سه چهار تا موجود دیگه رو که توی دو متریمون راه میرفتن دیدم
    آروم پالتو رو برداشتم و به سمت رادمان برگشتم.
    دستشو پشت کمرم گذاشت و مجبورم کرد راه برم.
    _چی شد؟
    _تو دو متریمون یه سری دارن میان
    کلافه گفت:
    _لعنتی!
    _رادمان میشه به منم بگی چی شده؟
    به اطراف نگاه کرد نزدیک یه دو راهی بودیم
    _ببین نورا بعدا همه چیزو برات میگم اما الان ما وارد این دو راهی میشم و با علامت من شروع به دوییدن می کنیم خب؟
    با ترس سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
    پالتورو روی شونم انداختمو و دکمه جلوشو محکم کردم .
    دستمو گرفت و با دلگرمی گفت:
    _نگران نباش اتفاقی نمیوفته...این فقط یه احتیاطه
    دستشو فشردم.
    بعد یه مقدار راه رفتن بلند گفت:
    _بدو!
    شروع به دویدن کردیم رادمان خیلی سریع تر میدویید و تقریبا منو دنبال خودش می کشید .
    نمی تونستم ادامه بدم بعد چند دقیقه در حالی که نفس نفس میزد ایستاد ...
    از جلو هم دو تا دیگه می اومدن
    منو به خودش نزدیک کرد تقریبا تو بغلش بودم
    _هر اتفاقی که افتاد از من جدا نشو و هر...
    با یکی از فضایی ها چشم تو چشم شدمو دیگه نفهمیدم چی میگه.
    انگار هیپنوتیزمم کرده باشه اصلا قدرت تکون خوردن نوداشتم انگار تمام بدنم لمس شده بود
    با سوختن یه طرف صورتم به خوردم با دیدن صورت ملتهب رادمان حدسم به یقین تبدیل شد رادمان زده بود تو گوشم !
    منوبه سمت خودش کشید و سرم و تو سینش پنهان کرد.
    _مگه نگفتم تو چشماشون نگاه نکن؟
    خودمو بیشتر بهش نزدیک کردمو گفتم:
    _حالا باید چیکار کنیم ؟
    چیزی نگفت
    _رادمان؟
    سرمو از روی سینش برداشتم خشک شده به جلو نگاه می کرد
    دست حلقه شدش یه جورایی اسیرم کرده بود.
    به یقش چنگ زدم و تکونش دادم.
    _رادمان؟...رادمان منو نگاه کن
    زدم زیر گریه
    به اطرف نگاه کردم اون موجودات همه جا بودن با سوزش گردنم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا