- عضویت
- 2017/02/07
- ارسالی ها
- 42
- امتیاز واکنش
- 602
- امتیاز
- 246
ابروهای پیرمرد بالا پرید و لبخندی که نمیدونم چرا به دلم نشست گوشه لبش اومد.
رو به پسر نوجوون گفت :
_اون دفتر منو بیار.
پسر به سمت میز رفتو بعد از یه مقدار وول خورن زیر میز دفتر کوچیکی رو درآورد و به پیرمرد داد.
پیرمرد دفتر رو باز کرد و گفت:
_آماده اید؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
_برای چی ؟
پیرمرد با سادگی خندید و گفت:
_برای چی ؟ برای ...
از لفظی استفاده کرد که متوجهش نشدم به رادمان نگاه کردم با اخم کمرنگی به پیرمرد نگاه می کرد.
آروم گفتم:
_چی گفت؟ نفهمیدم ...
نگاه دلسوزی بهم انداخت و بعد سرشو انداخت پایین.
دلهره و اضطراب به دلم چنگ زد رو به پیرمرد گفتم:
_قربان متوجه نشدم چی فرمودید،لطفا از یه لفظ دیگه استفاده کنید.
اینبار پیرمرد چیز دیگه ای گفت نمیدونم بخاطر استرسمه یا هر چیز دیگه ای در هر صورت نفهمیدم چی گفت،در واقع دیگه نفهمیدم چی می گـه ...هیچی...
انگار مغزم بخاطر نگرانیم قفل شده بود به بازوی رادمان چنگ زدمو گفتم:
_من نمیفهمم چی می گـه رادمان تورو خدا حرف بزن
رادمان سرشو بالا آورد و با شرمندگی گفت:
_ازدواج...باید ازدواج کنیم ...
با لکنت گفتم:
_چ...چی؟
کلافه دستشو تو موهاش کشیدو گفت:
_اگه عقدمون نکنن نمیزارن ازاین سالن پامونو بیرون بزاریم ...
دیگه نفهمیدم چی می گـه فقط لباشو می دیدم که تکون می خوره،ولی هیچی ازحرفاشو نمی فهمیدم.
تنها چیزی که یادم موند اینه که رادمان چیزی از کیفم بیرون آورد و چند تا چیزو امضا کردم...
_نورا؟ نورا جان؟
نگاه اشکیمو به صورتش دوختم نگاهم سرد شد؛اونقدر که خودمم حسش کردم.
زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و زیر گوشم زمزمه وار شروع به حرف زدن کرد و من با هر کلمه از حرفاش بیشتر احساس سنگینی کردم:
_ببین نورا جان خودتو ناراحت نکن خب؟ پامون رسید به نیویورک ازهم جدا می شیم هیچکس هم هیچ چیزی نمیفهمه خب؟ برات یه شناسنامه جدید می گیریم یه شناسنامه سفید ...
آخرین چیزی که یادمه اینه که چشمام سیاهی رفت و از زور فشار عصبی بی هوش شدم.
***
با احساس سوزشی تو دستم چشمامو باز کردم ولی به خاطر نور زیاد سریع بستمشون دوباره با شک چشمامو باز کردم و سعی کردم باز نگهش دارم تا چشمم به نور عادت کنه.
با صدای مردونه و نگران رادمان سرم رو چرخوندم.
_نورا جان ؟ بلند شدی؟ حالت خوبه؟
بالا سرم ایستاده بود و نگران بهم نگاه می کرد بدون این که بهش جواب بدم نگاهمو دور اتاق چرخوندم از ظاهر سفید اتاق خیلی راحت تونستم حدس بزنم که بیمارستانیم.
دستی روی دستم نشست و رادمان دلجویانه گفت:
_باهام قهری؟
با خشونت دستمو عقب کشیدم و با صدای گرفته ای غریدم:
_دست کثیفتو به من نزن.
اخماشو تو هم کشید بدون حرف روی صندلیه کنار تخت نشست و سرشو به دیوار تکه دادو چشماشو بست.
با بغض به دیوار زل زدم ،بازم ازم سوءاستفاده کرد بازم گول خوردم زندگیم نابود شد.
بابا درست می گفت نباید بهش اعتماد می کردم بالاخره بغضم شکست وبه هق هق افتادم.
مثل جنین پامو تو شکمم جمع کردمو سرمو با دستام گرفتم،از تکون خودن تخت فهمیدم که رادمان و تخت نشسته صداش می لرزید:
_من نمی دونستم این که اینطور می شه ...واقعا متاسفم نورا، بهت قول می دم جبران کنم به محض این که رسیدیم نیویورک از هم جدا می شیم اتفاقی نیوفتاده که اینطوری می کنی با خودت.
با این حرفش عصبی رو تخت نشستم و با گریه پریدم بهش :
_اتفاقی نیوفتاده ؟ برای تو اتفاقی نیوفتاده من یه دخترم که از 500 سال پیش اومدم و تو ایران زندگی می کنم زندگیم نابود شد رادمان می فهمی؟ مامان بابام چی می گن ؟ مامان بابات چی میگن؟
هق هقم شدت گرفت و ادامه دادم:
_تو مردی ، تو هیچی نمیفهمی ، برای شماها این چیزا مهم نیست در ضمن تو از 500 سال دیگه میای حتما این چیزا دیگه عادیه... هر غلطی که می خواین می کنین بعد انتظار دارین طرف مقابل فرشته آسمونی باشه.
صورتش آروم بود اما داد زد :
_نورا!
ساکت شدم.
انگار می خواست دیگه جیغ جیغ نکنم چون با لحن آرومی ادامه داد:
_من متوجه تمام اینا هستم بهت قول می دم شناسنامت پاک بشه و هیچکس از این اتفاقات خبر دار نمی شه خب؟
سرمو تکون دادمو ساکت نگاهش کردم.
اگه قرار به انصاف باشه.بالاخره کاریه که شده رادمان هم مجبور شد مثل من!
لبخندی زدو گفت:
_آروم باش دکتر گفت بی هوشیت عصبی بوده.
دستشو پشتم گذاشت وادامه داد:
_ دکتر گفت به هوش که اومدی می تونیم بریم ، می تونی بلند شی؟
سرم به نشونه مثبت تکون دادم و پامو روی زمین گذاشتم.
رادمان با یه حرکت به سمت در جهیدو کفشامو آورد جلوی پام زانو زد و سعی کرد پامو تو کفش بکنه.
آروم زمزمه کردم:
_خودم می تونم ،نکن
مثل خودم جواب داد:
_نه، می فهمم هنوز بی حالی.
از جا بلند شد و گفت:
_با من تعارف نکن.
لبخند تلخی زدم و از جا بلند شدم با گیج رفتن سرم بالاجبار به آستین بلیزش چنگ زدم زیر بغلم و گرفت و گفت :
_به من تکیه کن.
با دست چپ کمرمو گرفت و دست راستشو گرفت تا دستشو بگیرم دستمو تو دستش گذاشتم و باهاش همقدم شدم.
_کی میری دنبال خواهرت؟
نفس عمیقی کشیدو گفت :
_فعلا که تو نا خوشی بزار یه مقدار بهتر بشی می رم میارمش از اون ور بلیط پاریس می گیریم و بعد از یه هفته آتریسا رو بر میگردونیم و میریم نیویورک.
با بی حالی و ضعف گفتم:
_نگران من نباش من خوبم هر چه زود تر بری و برگردی بهتره.
دوباره سرم گیج و پاهام شل شد رادمان دستشو دور کمرم محکم تر کردو گفت:
_خوبی؟
سرمو به شونش تکیه دادمو گفتم:
_نمی دونم چرا سرم گیج میره.
_نگران نباش عادیه.
رو به پسر نوجوون گفت :
_اون دفتر منو بیار.
پسر به سمت میز رفتو بعد از یه مقدار وول خورن زیر میز دفتر کوچیکی رو درآورد و به پیرمرد داد.
پیرمرد دفتر رو باز کرد و گفت:
_آماده اید؟
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
_برای چی ؟
پیرمرد با سادگی خندید و گفت:
_برای چی ؟ برای ...
از لفظی استفاده کرد که متوجهش نشدم به رادمان نگاه کردم با اخم کمرنگی به پیرمرد نگاه می کرد.
آروم گفتم:
_چی گفت؟ نفهمیدم ...
نگاه دلسوزی بهم انداخت و بعد سرشو انداخت پایین.
دلهره و اضطراب به دلم چنگ زد رو به پیرمرد گفتم:
_قربان متوجه نشدم چی فرمودید،لطفا از یه لفظ دیگه استفاده کنید.
اینبار پیرمرد چیز دیگه ای گفت نمیدونم بخاطر استرسمه یا هر چیز دیگه ای در هر صورت نفهمیدم چی گفت،در واقع دیگه نفهمیدم چی می گـه ...هیچی...
انگار مغزم بخاطر نگرانیم قفل شده بود به بازوی رادمان چنگ زدمو گفتم:
_من نمیفهمم چی می گـه رادمان تورو خدا حرف بزن
رادمان سرشو بالا آورد و با شرمندگی گفت:
_ازدواج...باید ازدواج کنیم ...
با لکنت گفتم:
_چ...چی؟
کلافه دستشو تو موهاش کشیدو گفت:
_اگه عقدمون نکنن نمیزارن ازاین سالن پامونو بیرون بزاریم ...
دیگه نفهمیدم چی می گـه فقط لباشو می دیدم که تکون می خوره،ولی هیچی ازحرفاشو نمی فهمیدم.
تنها چیزی که یادم موند اینه که رادمان چیزی از کیفم بیرون آورد و چند تا چیزو امضا کردم...
_نورا؟ نورا جان؟
نگاه اشکیمو به صورتش دوختم نگاهم سرد شد؛اونقدر که خودمم حسش کردم.
زیر بازومو گرفت و بلندم کرد و زیر گوشم زمزمه وار شروع به حرف زدن کرد و من با هر کلمه از حرفاش بیشتر احساس سنگینی کردم:
_ببین نورا جان خودتو ناراحت نکن خب؟ پامون رسید به نیویورک ازهم جدا می شیم هیچکس هم هیچ چیزی نمیفهمه خب؟ برات یه شناسنامه جدید می گیریم یه شناسنامه سفید ...
آخرین چیزی که یادمه اینه که چشمام سیاهی رفت و از زور فشار عصبی بی هوش شدم.
***
با احساس سوزشی تو دستم چشمامو باز کردم ولی به خاطر نور زیاد سریع بستمشون دوباره با شک چشمامو باز کردم و سعی کردم باز نگهش دارم تا چشمم به نور عادت کنه.
با صدای مردونه و نگران رادمان سرم رو چرخوندم.
_نورا جان ؟ بلند شدی؟ حالت خوبه؟
بالا سرم ایستاده بود و نگران بهم نگاه می کرد بدون این که بهش جواب بدم نگاهمو دور اتاق چرخوندم از ظاهر سفید اتاق خیلی راحت تونستم حدس بزنم که بیمارستانیم.
دستی روی دستم نشست و رادمان دلجویانه گفت:
_باهام قهری؟
با خشونت دستمو عقب کشیدم و با صدای گرفته ای غریدم:
_دست کثیفتو به من نزن.
اخماشو تو هم کشید بدون حرف روی صندلیه کنار تخت نشست و سرشو به دیوار تکه دادو چشماشو بست.
با بغض به دیوار زل زدم ،بازم ازم سوءاستفاده کرد بازم گول خوردم زندگیم نابود شد.
بابا درست می گفت نباید بهش اعتماد می کردم بالاخره بغضم شکست وبه هق هق افتادم.
مثل جنین پامو تو شکمم جمع کردمو سرمو با دستام گرفتم،از تکون خودن تخت فهمیدم که رادمان و تخت نشسته صداش می لرزید:
_من نمی دونستم این که اینطور می شه ...واقعا متاسفم نورا، بهت قول می دم جبران کنم به محض این که رسیدیم نیویورک از هم جدا می شیم اتفاقی نیوفتاده که اینطوری می کنی با خودت.
با این حرفش عصبی رو تخت نشستم و با گریه پریدم بهش :
_اتفاقی نیوفتاده ؟ برای تو اتفاقی نیوفتاده من یه دخترم که از 500 سال پیش اومدم و تو ایران زندگی می کنم زندگیم نابود شد رادمان می فهمی؟ مامان بابام چی می گن ؟ مامان بابات چی میگن؟
هق هقم شدت گرفت و ادامه دادم:
_تو مردی ، تو هیچی نمیفهمی ، برای شماها این چیزا مهم نیست در ضمن تو از 500 سال دیگه میای حتما این چیزا دیگه عادیه... هر غلطی که می خواین می کنین بعد انتظار دارین طرف مقابل فرشته آسمونی باشه.
صورتش آروم بود اما داد زد :
_نورا!
ساکت شدم.
انگار می خواست دیگه جیغ جیغ نکنم چون با لحن آرومی ادامه داد:
_من متوجه تمام اینا هستم بهت قول می دم شناسنامت پاک بشه و هیچکس از این اتفاقات خبر دار نمی شه خب؟
سرمو تکون دادمو ساکت نگاهش کردم.
اگه قرار به انصاف باشه.بالاخره کاریه که شده رادمان هم مجبور شد مثل من!
لبخندی زدو گفت:
_آروم باش دکتر گفت بی هوشیت عصبی بوده.
دستشو پشتم گذاشت وادامه داد:
_ دکتر گفت به هوش که اومدی می تونیم بریم ، می تونی بلند شی؟
سرم به نشونه مثبت تکون دادم و پامو روی زمین گذاشتم.
رادمان با یه حرکت به سمت در جهیدو کفشامو آورد جلوی پام زانو زد و سعی کرد پامو تو کفش بکنه.
آروم زمزمه کردم:
_خودم می تونم ،نکن
مثل خودم جواب داد:
_نه، می فهمم هنوز بی حالی.
از جا بلند شد و گفت:
_با من تعارف نکن.
لبخند تلخی زدم و از جا بلند شدم با گیج رفتن سرم بالاجبار به آستین بلیزش چنگ زدم زیر بغلم و گرفت و گفت :
_به من تکیه کن.
با دست چپ کمرمو گرفت و دست راستشو گرفت تا دستشو بگیرم دستمو تو دستش گذاشتم و باهاش همقدم شدم.
_کی میری دنبال خواهرت؟
نفس عمیقی کشیدو گفت :
_فعلا که تو نا خوشی بزار یه مقدار بهتر بشی می رم میارمش از اون ور بلیط پاریس می گیریم و بعد از یه هفته آتریسا رو بر میگردونیم و میریم نیویورک.
با بی حالی و ضعف گفتم:
_نگران من نباش من خوبم هر چه زود تر بری و برگردی بهتره.
دوباره سرم گیج و پاهام شل شد رادمان دستشو دور کمرم محکم تر کردو گفت:
_خوبی؟
سرمو به شونش تکیه دادمو گفتم:
_نمی دونم چرا سرم گیج میره.
_نگران نباش عادیه.
آخرین ویرایش: