رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
۴۹)

فصل 2 (سگ پلیس)


دست از فکر کردن برداشتم و رژ لب زرشکی رنگ روی لب هایم را تمدید کردم. لبانم را به هم مالیدم و چشمانم را برای خودم خمـار کردم. به چشمای آبی بسیار پر رنگم خیره شدم و تمام لحظه هایی که در این دست شویی ها دوباره رژم را پر رنگ می کردم برایم یاد اوری شد. یک روز رژ قرمز، یک روز زرشکی، یک روز صورتی و یک روز مسی، رنگ های مختلف رژ، خط چشم های پر رنگ و بلند پشت چشمان کشیده و خمارم! رژ گونه های مسی و قرمز، برجستگی گونه های صافم، اما من از کجا به کجا رسیدم؟ واقعا اینقدر ساده فراموش شدم؟ خودمو فراموش کردم؟ درون منجلاب مخمصه ای گیر افتادم که نمی تونم از آن فرار کنم. انقدر غرق کارهایم ام که خودم را هم فراموش کرده ام، دلم را از یاد بردم! من چه کسی هستم؟ چرا اینقدر ساده خودم را به فراموشی سپردم؟ چرا؟ دکلته ی هم رنگ رژ لبم را روی سـ*ـینه ام مرتب کردم و بعد از چند کار ابتدایی اما مهم دیگر رفتم تا "امیدی" را پیدا کنم. از خودم بگویم، من مامور ام، اما نه، اصلا من پلیس نیستم. قطعا نیستم. انقدر زیبا هستم که هر کسی با دیدن من می خواهد من را در آغـ*ـوش بگیرد یا شبی را با من سحر کند. بعضی ها هم انقدر از من خواستگاری کرده اند که دهانشان کف کرده است. مو های طلایی-قهوه ای براق و ابریشمی و نرمم به صورت موج دار در اطرافم ریخته و با آن نیم تاج نقره ای روی آن ها، رنگ آبی روشن و تیره ی موج دار چشم هایم، براق و بدون پیری، گونه های درشت و تپل، لب های متناسب و درشت و به رنگ صورتی ام هم که زرشکی ، رنگ شده بودند. مژه های پرپشت و تیره و بلندم، عجیب چشمانم را محصور می کردند. به مردان و زنان گناهکار این جمع چشم دوختم، آن هایی که پلیدی درونشان را، سیاهی رویشان را، تیرگی قبشان را و شیطان چهره هایشان را با آرایش های غلیظ، لبخند های ژکوند و لباس های آنچنانی می پوشاندند. مردانی که یا مواد می فروختند، یا قاچاق انسان و یا بچه. گاهی هم در کمال بی شرافت بودن اعماء و احشای انسان. اینقدر بی رحم بودند که اگر سر شرط بندی بچه ها خودشان را باختند، بخاطر اعتبارشان بچه یشان را هم عرضه می کردند. بعضی ها پوست های قیمتی هدیه می بردند، اما در آنجا هم چنین کسانی بودند که سر می بریدند و هدیه می بردند. همه از میلیاردر های آلمان بودند، آن هایی که بزرء شده بودند تا عذاب بدهند، زنده بودند تا احوالات امثال آدم های عادی را بهم بریزند، همان بی شرافت هایی که در اندیشه ی خود بهترین بودند اما دیگران وجود سیاهشان را دیده بودند، ان ها، این مار صفت های روی زمین، این روباه گونه ها، همان هایی هستند که پول می دهند و رای دادگاه را می خرند، همان هایی که پول دادند و با پول حتی عشق خریدند، احساسات مردم را خریدند، احساسات خود را با پول فروختند و اشک ها را با پول جمع کردند. این ها همان هایی اند که جهان را مبادله کالا با کالا می دانند، زمین را کره ای برای ارضای خواهــش نـفس به پولشان می دانند و هر چه پولشان بیشتر می شود حریص تر و گشنه چشم تر می شوند، انگار چیزی به نام سیری نمی شناسند، تشنه ی پول و ثروت اند و برای بلا بردن تعداد صفر های حساب بانکیشان حاضر انر هرکاری بکنند، از قمار گرفته تا معامله های غیر انسانی. البته میلیاردر های کثیف ایرانی هم بین آن ها بودند که هدف اصلی من بودند. افرادی مثل امیدی. امیدی چشمان سبز روشنی داشت، سبز روشن چمنی، آن هایی که با دیدنش تنت به رعشه می افتد. چشمانش آنقدر تیز نگاه می کرد که فکر می کردی دارد ذهنت را می خواند، اما عمیق نبود، اصلا چشمانش از آن ابی های یخی روشنی که من می شناختم سر تر نبودند، به خودم آمدم دیدم دوباره دارم دیگران را با نیمایم مقایسه می کنم، نیما، مردی که دوستش داشتم، خدایا او کجاست؟ امید دارم کاش باز هم او را ببینم، این جمله ذکرروزانه ام بود بعد از فرار از خانه ی نیمایم. امیدی، آن مرد پیر که کاملا جوان می نمود. امیدی خیلی حواسش جمع بود. هیچ وقت زیادی مـسـ*ـت نمی کرد. نمی توانستی از زیر زبانش حرف بکشی. زرنگ ترین فرد بود که هنوز نتوانسته بودم کاری با او بکنم، دلم می خواست از زیر زبانش خیلی حرف ها بکشم، دوست داشتم اعتراف هایی از او بکشم که آرزویم بود، بعد هم مثل دستمال او را دور بیندازم. ولی این آخرین شانس بود، آخرین شانسم و اگر این را نمی بردم، تا آخر عمر حسرت می خوردم، حسرت جان سوزی که جگرم را کباب می کرد. کاملا حواسم جمع بود و همه کار کرده بودم. آخ که دلم می خواست وقتی اعترافاتش را شنیدم موهایش را در چنگم بگیرم و بکشم، آخ که چقدر از این جمع کثیف کینه به دل داشتم، لبم را گاز گرفتم. امیدی، امیدی، کل ذهنم را پر کرده بود ، رئیسش چه کسی بود؟ اصلا او چکاره بود؟ اینجا چکار داشت؟ چرا داشت اینجا کار می کرد؟ لعنت به اینهمه سوال بی جواب!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۰)
    چند هفته بیشتر برای از بین بردن حفاظ امیدی وقت نداشتم. از اطرافیانش خیلی چیز ها دریافت کرده بودم ولی امیدی خودش نم پس نمی داد، حتی چیز هایی که به دیگرا می گفت بسیار محدود بودند. خانواده ای نداشت که انها بدانند، معشوقش سالها پیش در حادثه ای ناگوار مرده بود. ان حادثه ی ناگوار چیزی جز ورزش های درد اور روی تخت نبود. خیلی احمقانه است از درد توی تخت بمیری و مردت فقط به تو نگاه کند و بخندد و لـ*ـذت ببرد!
    در تمام دست های امیدی انگشتر های طلا برق می زد. انگشتر هایی با نگین های قیمتی، یشم و یاقوت و لعل و الماس و هزاران مدل انگشتر دیگر که هر روز نوعی جدید از ان را استفاده می کرد. همه درشت و زخیم و گاها با طرح های بنز و بی ام دبلیو و مازراتی و گاهی هم بوگاتی! ان گاو شاخ دار عصبی نقره ای رنگ کع انگاری پرچم قرمز را رو به رویش تکان می دهی!
    گردنبند های زنجیری بلند و کلفت طلا روی گردنش بود. مو های جو گندمی کوتاهش، از گوشه سفید شده بود و حالا دیگر چهل سالی داشت. البته هیچ وقت سنش و نام اصلی اش را نگفت. هیچ وقت، اما مطمعن بودم، همین چند ساعت دیگه پرچین قدرتمند ذهنش را پایین می کشم و کاملا در ذهنش سرک می کشم.
    کت و شلوار مشکی رنگ همه ثابت بود. ولی برای امیدی یه فرق دیگه ای که داره اینه که کمی گلکاری و از این خوشگل کاریا روی یقه ی کتش چشمو خیره می کرد. پوست گندمی اش اصلا چروکی روش دیده نمی شد و در حال نوشیدنن نوشـیدنی بود.مثل همیشه کراواتی نداشت. دفعه ی قبل خودش گفته بود به اینجور چیزا اعتقاد نداره و ترجیح میده با همین گردنبندا سرکنه تا کراوات.
    توی جمعی از کله گنده ها که فقط یه زن توشون بود نشسته بود و با صدای بلند قهقهه می زد. ولی از جایی که من ایستاده بودم می تونستم مشتش رو از زیر میز ببینم که هر لحظه سفت تر می شد. معلوم بود که از بحث لذتی نمی بره و فقط داره حفظ ظاهر می کنه.
    با عشـ*ـوه و ملیح، و همچنین جوری که یک پولدار راه میره، خرامان خرامان راه رفتم و رسیدم به میزشون.
    مایک و امیدی والکس و جوزف و امیر مرندی و یه مرد دیگه که پشتش به من بود، دور میز بودن به همراه سارا، دختری زشت و پولدار.
    مایک با دیدن من لبخند کثیفی زد و منم با عشـ*ـوه باهاش دست دادم :
    (اوه مایک، خیلی وقت بود خبری ازت نداشتم. مطمعنم با اون هوش و درایتت بازم چندصد میلیونی به پولات اضافه کردی! شایدم یه کشور خریده باشی شیطون!)
    و با عشـ*ـوه ی زیادی خندیدم. مایک هم خندید و به دستام بـ..وسـ..ـه ای زد.با همین حالت چشم چرخوندم و به امیدی نگاه کردم و با لوندی که توی این دو سال یاد گرفته بودم گفتم :
    (خدای من عشق من اینجا چیکار می کنه. نمی دونی چقدر دلم برای چشمای مرموزت تنگ شده بود.)
    امیدی خوشش می اومد از قیافش تعریف بشه. مایک هم به پولاش افتخار می کرد. الکی باید از مرموزی و باهوشیش تعرف کرد و امیر مرندی هم باید با عشق بهش نگاه کرد و از هیکل و تغییرات زیادش گفت. همشونو با این حرفا خر کردم تا رسیدم به سارا.
    اخم ساختگی کردم و گفتم :
    ( اوه، رقیب من. انقدر دلم برات تنگ شده بود که داشتم دنبال یه دختر زشت و پر رو توی جمع می گشتم تا ببینم بازم پریده بغـ*ـل امیدی من یا نه!)
    باید درباره ی سارا بد گفت، اون همیشه از این روش خوشش میاد تا بکوبتت. منم همیشه زود کم می اوردم و الکی می گفتم تو خیلی حرفه ای هستی، البته بماند که اینم گوشاش مخملی بود!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۱)
    و در اخر مردی که پشتش به من بود. مو های مشکی خوش رنگی داشت ،ولی با دیدن چشم های ابی خوش رنگش در گذشته ها غرق شدم. نه نه این نباید اینجا باشه. من اینجوری نقشه هام از بین میره.
    سرمو پایین انداختم و با سیاست گفتم :
    ( اوه خدایا. تو کجا اینجا کجا! می بینی چقدر عوض شدم نه؟)
    با چشمان گشاد و با نا باوری به من خیره شد. ارووم با همون صدای مقتدر و سردی که همیشه می شناختم گفت :
    ( اسمت چی بود؟)
    امیدی خندید و گفت :
    ( کی اسم این دختر زیبا رو فراموش می کنه اخه؟ استلا، اگه ایشون تو رو میشناسه، چطور اسمتو فراموش کرده؟)
    اشک زورکی در چشمام پدید اومد و به مرد خراب کننده ی گذشتم خیره شدم و با عشق گفتم :
    ( این مرد به من اهمیت نچنانی نمی داد.)
    بعد صدای گرفته ام رو درست کردم و با غرور به امیدی نگاه کردم و گفتم :
    ( اولین تجربه ام رو با این مرد داشتم. این مرد بود که راهی رو به روم باز کرد تا بتونم توی این جمع قدم بزارم و (با عشق و احساس به امیدی نگاه کردم و ادامه دادم) با تو باشم عزیز دلم.)
    با این حرف روی پای امیدی ولو شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم و زیر گلوش فوت کردم و گفتم :
    ( اوه یعنی من اون لحظه رو فراموش کردم فقط چون خیلی از لحظاتم با تو بود.)
    امیدی لبخند کریهی زد و کمرمو اروم نوازشش کرد و گفت :
    ( اسمش رو یادت میاد؟)
    توی چهرم انزجار رو نشوندم و گفتم :
    ( اوه نزاشت صدام در بیاد.فقط کتک زد و فشار داد. اون روز فکر می کردم با چوب کل بدنم رو زدن له کردن از بس کبود بودم.)
    مرد خندید و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشه گفت :
    ( نه واقعا، من چه تیکه ای رو از دست دادم. )
    بعد با نگاه نافذ ابی-سفید رنگش به چشمای ابی خوش رنگم نگاه کرد و گفت :
    ( من خاتمی هستم. امیرحسین خاتمی. )
    دروغگو، تو نیمایی. شوهر احمق من! کثافت دروغگو! قاتل کثیف. یه بلایی هم سر تو میارم مطمعن باش!
    اخمام رو در هم کردم و گفتم :
    ( الان باید خر شم بیام بغلت؟ اوه مطمعن باش اولویت اولم امیدی. بعد از اونم باشه، یه راهی پیدا می کنم واست.)
    امیدی قهقهه زد و لب هامو با حرارت بـ ـوسـ ـید و گفت:
    ( دختر امشب نمی زارم از دستم در بری.)
    بعد جام شرابو برداشت و یکسره سر کشید. چشماش قرمز شدن ولی اون همه چیزو می فهمید. اون خیلی با هوشه.
    با دندونام ضرب گرفتم و با کد مورس اسم امیر حسین خاتمی رو فرستادم. گفتم که بالاخره ماه از پشت ابر بیرون اومده. بعدم گفتم که امشب امیدی قصد داره من مـسـ*ـت بشم تا مثلا از زیر زبون من حرف بکشه. نگفتم اسم اصلیش نیماس و نگفتم منو می شناسه، فقط گفتم این همونی بود که به من تجـ*ـاوز کرده بود. کسی نباید بدونه این مرد نیماس، این مرد ، عشق ابدی منه!
    توی گوشم خط و نقطه ی مورس رو شنیدم که به این مضمون بود:
    ( با امیدی بساز و نقش بازی کن که مـسـ*ـتی، ما سعی میکنیم حواسمون باشه که مستش کنیم. بهت خبر می دیم و ازت خبر می خوایم.)
    جام شرابو برداشتم و اروم مزه مزه کردم. بعد بلند شدم و دستشو گرفتم و گفتم :
    ( من می خوام برقصم. من می خوام برقصم امیدی. بیا بیا.)
    امیدی خندید و بلند شد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو بلند کرد و وسط پیست برد. قدش خیلی بلند بود و برای دیدن هم باید سرم من به عقب خم می شد و سر اون به پایین. اون موقع صورتامون مماس همدیگه بود.
    لبشو روی گوشم گذاشت و گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۲)
    _چی شده خانوم باز به من محل میده؟ چه خوابی برام دیدی شیطون؟
    خندیدم، خودم می خواستم بفهمه بهش احتیاج دارم، من توی نقشه کشیدن نفر اولم، در حالی که چشمان ابی ام رو نیمه خیس از گریه کرده بودم گفتم :
    _خوبه که خوب منو می شناسی. دوتا کانکس دارم که از تو کشتی نمیارنش بیرون چون پول ندارم.
    توس صورتش فوت کردم و برای خر کردنش ادامه دادم :
    _می دونم تو خیلی با نفوذی امیری. خودتم می دونی که می دونم. کمکم کن، نمی خوام لو برم!
    قهقهه ای زد و با افتخار گفت :
    _اوم، دوتا کانکس که چیزی نیست.
    بعد توی چشمام دقیق شد و با جدیت و موزیگری، برای سر در آووردن از افکاری که در ذهنمه گفت :
    _پولاتو چیکار کردی؟ متیو که خوب برات خرج می کنه، بالاخره دختر متیو فیکسر بودن هم چیزای خوب خودشو داره دیگه!
    با انزجار صورتمو در هم کشیدم چشمانم را در حدقه چرخاندم و با لحن بدی گفتم :
    _یه سری مامو قانون کوفتی، نمی دونم چطوری فهمیدن منم سرمایه دارم. خیلی سعی کردم نشون بدم من کاره ای نیستم و فقط تو مهمونیا ام، ولی خیلی تیز بودن لعنتیا، منم پولامو دادم تا اونا رو که فهمیدن یا بخرن یا سر به نیست کنن.
    اجازه ی ادامه دادن را به من نداد و از حضورم فیض برد، لذتی که او می برد را درک نمی کردم. مرد گنده و نیاز به یک دختر؟ حال بهم زن بود! دیگه عادت کرده بودم، دو سالی بود که داشتم با این گندکاری ها کنار می اومدم، خب، خوبیه مامور مخفی هایی مثل ما اینه که هیچکس متوجه موقعیت ما نمی شه، چون از هیچ کاری سر باز نمی زنیم. نیشخندی به دل ساده ی خودم زدم، مامور مخفی؟ من فقط سگم، سگ پلیس!
    گفت :
    (تو خیلی تیز تری. ولی کل پولات برای اونا؟ بیشتر از اینکه تیز باشی محتاطی عزیزدلم.لازم نبود بخاطر احتیاط کل پولاتو بزاری گرو.)
    صدای مورس توی گوشم گفت که از کسی که نزدیکمون میاد لیوان نوشید*نی بگیرم و توی حلق این مرد بریزم.
    منم با رقـ*ـص چرخی زدم و شرابو با عشـ*ـوه گرفتم و بعد از ریختن یه قلپ توی دهنم، با بـ..وسـ..ـه ای مثلا عاشقانه ، تمام شرابو توی دهنش ریختم. وسط جمعیت قهقهه ای زد و شرابو از دستم گرفت و لا جرعه سر کشید. منو تاب می داد و می رقصید.
    بعد از تموم شدن اهنگ گفت می خواد باهام حرف بزنه و منم قبول کردم. روی میز دور از جمعیت نشستیم و منم هر ثانیه خبرارو می فرستادم. اینکه چی گفتم و چی شنیدم. درباره ی محموله گفتم و اونم ایولی گفت و تقریبا دو ساعتی نشسته بودیم.
    توی گوشم مورس اومد که یکی داره میاد نوشید*نی براتون می زاره و می ره. نوشید*نی سمت راست ماله منه. و نوشید*نی چپی خیلی غلیظ و قویه و مال اونه.
    کمی استرس برم داشت. امیدی خیلی زرنگ بود. بهشون هشدار دادم و گفتم هر حرکتی از امیدی، مثلا از شرابش به من بده و اینا، منو به کشتن میده و اونام گفتن نگران نباشم.
    وقتی شرابو گذاشتن و رفتن، امیدی نگاهی به نوشید*نی ها کرد و مال خودشو برداشت و مقدار کمیشو نوشید. به غلظت نوشید*نی پی برد و ان را زمین گذاشت و مشغول بوسیدن من شد.. در این حین به من خبر رسید که از افراد امیدی اومدن و شرابو جابه جا کردن و مال منو غلیظ کردن.
    گردن امیدی رو با وحشی گری گرفتم و با میـ*ـل بیشتری بوسیدم و دستم رو از روی لباس با اندامش بازی دادم. انقباض اندامشو حس کردم و توی دلم به این ضعف عجیب و ساده خندیدم. دستمو پیش بردم و با کد مورسی که برام می اومد تونستم شرابشو بردارم و از نوشید*نی ساده ای که برای من بود ولی اونو سمت خودش برداشته بود برداشتم و لا جرعه سرکشیدم.
    کمی عصبانیت در باد کردن رگ گردنش دیدم ولی اونم لا جرعه شرابو سر کشید.

    خودمو به مـسـ*ـتی زدم.و توی بغلش تلو تلو خوردم. با لحنی خسته و خواب الود گفتم
    ( اووم. هـ*ـوس یه شب خاطره انگیز کردم.)
    اونم منو در اغوش کشید و دستشو روی پهلوم گذاشتو راهنماییم کرد به اتاقی که در ان نزدیکی بود.
    منو روی تخت خوابوند. چشماش قرمز قرمز بود. خواست از نوشید*نی پای تخت بخوره که شک کردم. وقتی دفعه ی قبل خواسته بودم لیوانشو بگیرم و بنوشم نزاشته بود و بعدش خیلی هوشیار بود.
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۳)
    برای همین منم اویزوونش شدم و روی تخت انداختمشو دونه به دونه دکمه های پیرهنش رو باز کردم. دیگه مـسـ*ـت مـسـ*ـت بود. زیر لب گفتم:
    ( اسمت چیه امیدی . بهم بگو. من خیلی کنجکاوم.)
    طوری بیانش کردم که اگه دوربین موربینی هم این اطراف بود نفهمه من مـسـ*ـت نیستم و دارم از روی اگاهی و برای حرف کشیدن ازش حرف میزنم.
    اونم چشاش در حدی قرمز بود که فهمیدم تا الان انقدر مـسـ*ـت نبوده. اروم و زیر لب گفت :
    ( اسمم؟ اوه یادش بخیر... اسمم سالار میرآمری بود.)
    با لبخندی نگاهش کردم و گفتم :
    ( من این اسمو تا الان نشنیدم. مال کجاست؟ تو کجایی هستی؟ کودوم شهر؟)
    خسته ی خسته بود. ارووم گفت:
    ( ایرانی ام. مال مازندران. جای قشنگیه.)
    با عشق لبامو روی گوشش گذاشتم تا ان دفعه کسی سوالمو نشنوه و اونم ناخود اگاه ارووم جواب بده:
    ( تو ماموریتت چیه؟ )
    (کشتن چند نفر)
    قراره چیکار کنی سالار؟))
    (قراره یه کدورتی رو بر طرف کنم.)
    ( تو چیکاره ای؟)
    من یه دستور شنو ی ساده ام. یه کارگر. یه احمق))
    ( رئیست کیه؟)
    اوه، قطعا امیر حسین ، امیر حسین خاتمی. ))
    اخمامو در هم کشیدم. ارووم در گوشش گفتم :
    ( اسم اصلیش چیه؟)
    اونم در حالی که چشماش بسته می شد گفت :
    ( هیچ کس نمی دونه.)
    بعد خوابید. بلند شدمو اخم کردم و با صدای بلند صداش کردم. بعدش بهش لگد زدم و با حرص شرابی که روی میز بودو نوشیدم. نوشید*نی نبود. یه محلول خنسی کننده ی نوشید*نی بود. بیرون اومدم و با عصبانیت به دستشویی رفتم و ارایشم که بخاطر بوسهه هاش کمرنگ شده بودو پر رنگ کردم. می دونستم تحت نظرم. برای همین با همون عصبانیت سمت میزی که بقیه نشسته بودن رفتم. امیر حسین حاتمی!
    توی راه تمام اطلاعاتو برای مرکز فرستادم و اونام منو سوق دادن سمت امیر حسین.
    روی صندلی با حالت قهر نشستم و شرابی که رو به روم بود و لا جرعه سر کشیدم. امیر حسین با حالتی مرموز نگاهم می کرد و مایک با تعجب. بقیه هم بعد از اینکه منو توی این حالت دیدن خندیدن و به کارشون برگشتن.
    مایک با تعجب گفت :
    ( اوه چی شده بانوی زیبا.)
    اشکام که بخاطر هنر بازیگریم جاری شد رو با انگشت گرفتم و گفتم :
    ( خدایا، مایک، امیری موقعی که مـسـ*ـت بود گفت می خواد منو از راه بدر کنه. گفت من براش مثل یه مهره بودم. خدایا مایک... )
    همون طور که انتظار داشتم صورت خاتمی با شنیدن کلمه ی مـسـ*ـت اونم کنار امیری به اخم زیبایی مزین شد. ولی اونم با ترفند بازیگری بلند شد و به من نزدیک شد و لب اشو روی گوشم گذاشت و گفت :
    ( حالا اولیت اولت رفته نظرت چیه خوش باشیم بانو؟)
    لبخندی زدم و گفتم:
    ( این غمو کجا خالی کنم؟ کجا؟)
    دستمو گرفت و بلندم کرد و منو به خودش چسبوند و لب هاش با لب هام بازی کرد. بعد از چند دقیقه زیر گوشم گفت :
    ( استلا؟ تو که ایرانی بودی؟ مهسا، فک نکن یادم رفته.)
    خندیدم و گفتم :
    ( من مجبورم خودمو جور دیگه ای معرفی کنم.جوری که پلیسا فکر کنن من فقط یه فا...ه ام و شماها از هویت اصلیم و گذشتم نفهمید. خیلی بد شد که تو اینجایی. به همه گفته بودم بابام ازاون با نفوذاس...)
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۴)
    قهقهه ای آرام زد، از همان قهقهه ها که گاهی آرزو می کردم باز هم صدایش در گوشم طنین انداز شود،حالا دقیقا همینجا کنار من، قهقهه می زند و دل بیجنبه ام را می لرزاند، دست خودم نیست که اگر دست من بود دنیا را زیر و رو می کردم. از قهقهه اش لبخندی بیش نماند، دستش را در نواحی کمرم نوازشگرانه تکان می داد، آن نوازش ها، آرامشی به وجودم تزریق می کردند که تا حالا آرامبخش های قوی چنین حسی را در من ایجاد نکرده بودند. در این بین مو هایم را طولانی و آرام بوسید، لمس لب هایش روی موهایم داغ کرد، سوزاند، تا عمق قلبم رفت و ریشه کرد و لانه ساخت، عشقش در قلبم دوباره جان گرفته بود. این مرد که بود که اینگونه من را بهم ریخته بود؟ مگر فقط همسرم نبود؟ مگر قاتل پدرم او نبود، مگر مرگ لحظه های زندگی ام تقصیر او نبود؟ پس چرا حالا در این لحظه قلبم اینگونه بیرحمانه می لرزد و می سوزد از وجود شاهوار این مرد؟ کاش فقط عاشقش نبودم، کاش. گفت:
    _چقدر دلم برات تنگ شده بود! اون موقع نمی دونستم یه ذهن سیاست مدار رو از دست دادم. امیدی خر خودم بود. حالا که اون دیگه برام ارزش نداره خر من می شی؟
    دل ساده و عاشق من از حرف بی احساسش گرفت، حرفی که عقل می گفت همین را می گوید اما دل نه، دل نیازمند حرف های عاشقانه اش بود، دل ساده ی من نیازمند احساس قوی او بود، نیازمند آغوشی از عشق واقعی، نیازمند احساسات بیان شده، نیازمند نگاه های پر حرف. امیدی به آن بدی، باز هم بلد بود عاشقانه حرف بزند و دختر هارا گول بزند، اما این مرد سنگی، مگر حرف عاشقانه هم بلد است؟ مگر می داند برای بدست آوردن دل ساده ای مانند دل من، فقط کافیست بگوید دوستم دارد، مگر‌می داند؟ ناراحتی ام را در چهره ام جای ندادم و به الاجبار خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
    _همیشه با توهین می خوای به دیگران ثابت کنی قدرتمندی؟
    کنایه ام را گرفت، انگار فهمید دلم از او پر است، اما به روی خودش نیاورد و اخم هایش را سنگدلانه روی هم انداخت و با عصبانیت پنهانی که در صدایش بود گفت:
    _پس امیدی بهت گفته که من رئیسشم؟
    هنوز هم به فکر کار و مشغله بود، هنوز هم برای به دست آوردن مقام های بالا تر تمام تلاشش را می کرد، هنوز هم از افراد به عنوان وسیله استفاده می کرد، هنوز هم سعی داشت از زیر زبان من حرف بکشد، چطور انقدر محو وجودش بودم که دو پهلویی سوالش را نفهمیده بودم؟ چطور اینقدر ابلهانه خودم را باختم؟ چرا اینقدر ساده خودم را جلوی مرد رویاهایم لو داده بودم؟ چطور؟ اما باز هم خندیدم، سعی کردم از تیز بینی او خودم را شکه نشان ندهم، بازوهای پنهان پشت پارچه ی کتش را لمس کردم و به انگشتانم روی پارچه خیره شدم و با دلخوری ظاهری و با ناز گفتم:
    _ازش پرسیدم چی ناراحتش کرده. اسم منو تو رو آوورد. بعد از اینکه از تو پرسیدم گفت رئیسشی. خیلی تعجب کردم. اونم خیلی مـسـ*ـت بود. برای همین ازش پرسیدم چرا از منم ناراحته که گفت "حالشو بهم می زنم و می خواد هرچه سریع تر منو بندازه دور." کلا فراموش کرده بودم اسمی هم از تو بـرده بود.
    کنا گوشم خندید، خدایا چقدر دلم تنگ این خنده هایی بود که کمیاب بودند، حالا چقدر ساده آنها را در اختیارم می گذاشت، در حالی ک با وجودش، وجودم را از خود بی خود می کرد، با لحن خشن و همیشگی اش که بویی از مهربانی نبرده بود گفت :
    _اماده ای اینبارم خاطره ساز کنیم؟ مثل اولین بار!
    با خودم فکر کردم به اولین شب، شبی که ظهرش من در استخر بودم، او هم بود، بعد آن، ناجوانمردانه رفت. دلم می خواست با نوازش دستش روی گونه عایم بیدار شوم؛ ولی طلا جلوی در بود، نیشخند کثیفش را ، روی لبانش جای داده بود و من غم داشتم. ان روز کذایی و نحسی که با فکذچر به آن قلبم درد می گرفت برای او خاطره ساز بود؟ پس چرا رفت؟ چرا؟ آهم را در نیمه ی راه خفه کردم و دستم را روی سـ*ـینه هایش گذاشتم. با عشق. عشقی واقعی... عشقی که در دلم کاشته بود، آن عشقی که وقتی برایش اعتراف کردم، جوابش یه سیلی بود، در همان حال گفتم :
    _همیشه با هرکی که بودم تو رو تصور می کردم.
    چون بدون فیلم این حرف را زدم، حقیقت محض را در چشمانم دید، راست بود، عاشقش بودم، توی چشمانش تعجب و نقشه کشیدن را می دیدم. فهمیدم دارد به طرز استفاده از من به نفع خودش، فکر می کند. همیشه کارش همین بود، استفاده از دیگران فقط به نفع خودش، او هم نمی داند چه نقشه ها که برایش نکشیده ام.
    با خنده و بوسـ ـ ـه و آغـ*ـوش به سمت اتاق رفتیم. وقتی کار امیر حسین، یا همان نیمای گمشده در قلب خودم تمام شد بالای سرم ایستاد و من هم خودم را به خواب زده بودم. پیشانی ام را بوسید و از من فاصله گرفت. صدای کمربندش را شنیدم. انگار داشت شلوارش را می پوشید. آرام گفت :
    _من به هیچ وجه فراموشت نکردم مهسا. من بعد از فرارت دنبالت گشتم. عاشقم کردی. تو پلیس کوچولوی خوب عاشقم کردی، ولی نمی تونم بکشمت. چون عاشقت شدم. چقدر حال بهم زنه نه؟ هم تو عاشق من شدی هم من عاشق تو. دزد و پلیس عاشق هم.
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۵ (
    [HIDE-THANKS]پتو را رویم انداخت و خودش هم بی صدا و آرام کنارم خوابید. احساس خوبی در وجودم ریشه زد،احساس گرمی که از قلبم شروع شد و تک تک سلول هایم را نرم کرد. اینکه مثل دفعه ی قبل، من را تنها رها نکرد و نرفت، شاید این احساس بود که آرامش عجیبی توی وجودم در برابر او، ایجاد کرد. تمام وقایع شنیده شده را برای مرکز فرستادم. اینکه امیرحسین دوستم دارد و اینکه فهمیده با شما کار می کنم. بعدش با آرامش، آرامشی که بخاطر وجود او در وجودم نقش بسته بود، خوابیدم. اولین خوابی بود که بعد از این همه مدت، بدون نیاز به هوشیاری، آسوده بودم.
    با سردرد بلند شدم،ان الـ*کـل های مزخرف شب پیش کارش را کرده بود. وقتی بیدار شدم توی اتاق آن مهمانی نبودم، عصبی شدم، اتاق ساده ای بود، اما اتاق خواب بود. به هیچ وجه آشنا نبود، آشنا که نبود هیچ، خیلی هم مخوف و غیر قابل باور ، شبیه به جایی بود که به یاد نداشتم کجاست. دستانم را بسته بودند و من را در اتاقی زیبا حبس کرده بودند، که چه؟ چه کسی جرعت کرده بود چنین کاری بکند؟ از یک طرف اعصاب داغان خودم و از طرف دیگر صدای مورس درون گوشم که می گفت "مراقب باش" داشت منو آشفته تر از آن چیزی که بودم می کرد. مورس درون گوشم، فقط هشدار می داد و می گفت "حواست باشه" و اینجور حرف های مسخره، خودم هم می دانم باید حواسم باشد، نیازی به حرف های اضافه ی آنان نبود. عصبانیتم حد نداشت و به همین خاطر من هم طاقت نیاوردم و با صدای بلند داد زدم :
    _کودوم کثـ ـ ـافتی منو اینجا حبس کرده؟ آهای... عوضیا.. می دونید من کی ام؟ من دختر مَتیو فیکسِر ام. همون قاچاقچی معروف. اگه بفهمه شما کثافتا من رو گرفید زندگیتون رو با خاک یکسان می کنه، آهای...
    در هنگام داد زدنن در باز شد و امیرحسین وارد شد. با تعجب به من خیره شد و بعد از اینکه دید دارم مثل مرغ پرکنده به خودم می پیچم نیشخند همیشگی اش را روی لبانش جای داد و در کمال آرامش گفت :
    _باشه بابا. آرووم باش.
    حرفش را فارسی گفت. زمان زیاذی از اخرین باری که کسی فارسی با من حرف زده بود گذشته بود. احساس قشنگی به من دست داد، از آن حس های نابی که کودک بعد از مدت ها صدای لالایی مادرش را می شنود و آرام می گیرد، انگار این حس تمام وجودم را درون خود حل کرده بود، با اینکه شیرینی احساس ناب، گسی و تلخی زندانی بودنم را از زیر دندانم کم کرده بود اما سعی کردم از حال عصبی چهره ی خودم خارج نشوم. به او خیره شدم و ناباوری را در چهره ام نمایان کردم و در حالی که شبیه عاشق های شکست خورده شده بودم گفتم :
    _چرا منو آووردی اینجا؟ چی می خوای ازم؟من چیزی ندارم بهت بدم.
    آرام گریه کردم. اشک های درشتی که گرم بودند و گوله گوله گونه ها و لپ هایم را طی می کردند و بعد از چانه ام به هیچ جا می رسیدند. گریه ام فیلم بود. کاملا فیلم. ولی این حرفی که زدم واقعیت، عین واقعیت سیاهی بود که تا این زمان کتمانش می کردم :
    _من عاشقتم نیما. من بخاطر اینکه چیزیت نشه هرکاری می کنم. تو نمی تونی آدمی مورد اعتماد تر از من پیدا کنی. به خدا نمی کنی.
    بعد با هق هق بیشتری گریه کردم، صدای گریه و هق هقم که با سکسکه توام بود، خیلی سوزاننده بود. تَن امیرحسین با ناراحتی لرزید و نزدیک شد و بوسـ ـ ـه ای به لب های رژ لبی من، که همه اش دور لبم و روی چانه ام پخش شده بود زد. همیشه به گریه های من حساس بود، این را خوب می دانستم و خوب عواقب ترسناکش را بیاد داشتم. گفت :
    _آرووم باش. چند تا سوال ازت می پرسم. حقیقتو بهم بگو و بعد اگه حقیقت رو گفته باشی می کنمت دست راست خودم. باشه؟ ایندفعه واقعا می شی یه ادم با نفوذ، خوبه؟
    ته دلم کثیفم به خود لبخند عمیقی از این موفقیت زدم اما جلو ی او غم خاصی را در صورتم انداختم و در حالی که صدایم بخاطر گریه و داد هایم خش داشت، گفتم :
    _ولی امیر حسین، تو هیچ دِینی به من نداری! تو اگه بخوای منو می کشی و نمی زاری رازت رو به کسی بگم. تو، تو منو دوست نداری...
    امیر حسین جلوی پاهایم زانو زد و دستانم را در دستان گرمش گرفت و فشرد و در همان حال گفت :
    _گریه نکن مهسا، باشه؟ دوباره مثل اون وقتا عصبی می شم حالتو می گیرما!
    با نمایش لرزیدم و گفتم :
    _تو یادته؟
    امیر حسین خندید و موزی وارانه به من نگاه کرد و گفت :
    _من همه چیزت یادمه. وقتی امیدی گفت به دختر با چشم آبی و موی قهوه ای-طلایی که خیلی مرموزه، تو رو به یاد آووردم و بهت مشکوک شدم. وقتی عکست رو دیدم مصمم شدم و گفتم دربارش بهم بگو، و اون هم دربارت حرف زد.. از اینکه چقدر راحت حرفت رو باور کرده خندم گرفت. وقتی ام که دیدم چقدر راحت مسـ ـ ـتش کردی خیلی حال کردم.
    بعد از حرف هایش بلند خندید. پس کاملا لو رفته بودم. این عشقش بود که داشت نجاتم می داد. لعنت به من که اصلا بلد نیستم هیچ کاری را بدون گند زدن انجام دهم، باید این مشکل سیاه رت به آن ها می گفتم.[/HIDE-THANKS]

    سلام، شروع کردم به ویرایش پستای قبل و جدید، ببخشید اگه دیر به دیر پست می زارم،همین که ویرایشا تموم شد قول می دم زود زود بزارم براتون! شمام مهربون باشینو با لایک هاتون بهم انرژی و امید بدین :aiwan_lggight_blum:
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۵۶)
    [HIDE-THANKS]

    ساعت ها، در پی هم، با عذاب و سختی می گذشتند و امیرحسین رفته بود و من تنها دنبال راه چاره برای سوال های نا معلوم امیر حسین عزیزم بودم. اگر نمی توانستم از این مخمصه زنده بیرون بیایم چاه بدبختی را با دست های خودم کنده بودم. خوب می دانستم امیرحسین بیشتر از عشق به غرورش اهمیت می دهد، این را هوب بیاد دارم وقتی بر رفتنم اصرار کردم اخمی کرد و اشاره ای به دربان جواب روز هایی بود که با او گذراندم، کاش حراعقل ان موقع علاقه اش را به زبان نی اورد، منکه خوب خبر داشتم از مرگ لحظه های خوب زندگی ام، منکه ابراز علاقه ام را به او کرده بودم. او بود که غرورش را بیشتر از من دوست داشت، ارزش این احساس حال بهم زن بیشتر از من بود و این را خوب درک کرده بودم. از طریق جاسوس های مرکز که میان افراد امیدی و امیرحسین بودند فهمیده بودم از چه چیز هایی خبر دارد که البته اصلا اطلاعات جامع و خوبی نبودند و کامل خبر نداشتم از چه چیز هایی اطلاع ندارد. او می داند که تا نزدیکای بهار سال پیش با پلیس بودم، این موضوع اعصابم را بدجور بهم ریخت و باید دنبال راه چاره برای دست به سر کردنش بگردم. ولی بعد از ان خبری از سابقه ی کاری من ندارد. نباید هم داشته باشد؛ بعد از ان من به هلند و کانادا رفتم تا جاسوس بازی ام را سر کسی دیگری در بیاورم و کارم را انجا انجام دهم. حالا هم اینجا هستم، برای به دام انداختن رئیس امیری که القصه مرد رویاهای من بود! او می دانست برای امرار معاش با خیلی ها شب را تا صبح گذرانده ام و یک بار هم حامله شدم ولی فکر می کند، بچه برای کسی است که برای پول با او بودم،نمی داند بچع ی خودش بود که کشتمش، فکر می کند من بچه ام را به دنیا اوردم و می خواهد در ان رابـ ـطه بداند، خوب حق هم دارد، هرکسی بود اولین تحدیدش را از فرزند یک مادر شروع می کرد و چه کسی بهتر از مهسای احساسی ان دوره که حالا مادر هم باشد. او می داند من جزو پولدارترین ادم های دور و اطراف امیدی بودم ولی، چند هفته پیش یک دفعه و بی دلیل تمام حساب هایم خالی شد و البته من دلیل جالب و احمقانه ای داشتم که ان را به امیدی هم گفته بودم.در با صدای بدی باز شد و به دیوار کچی پشت سرش برخورد کرد و باز گشت، چهره ی امیر حسین قرمز و عصبی بود، همیشه این چهره اش من را می ترساند اما بعد از اینهمه سختی که متحمل شده بودم، خوب بلد بودم نقش خودم را تمام و کمال بازی کنم. بعد از ورود او، شکنجه ی جان فرسای روحی ایجاد شد،شکنجه هایی که همانند سوحان تمام قلبم را سمباده کشیدند و عذاب بدی در روحم نشاندند. او رو به رو ی من ایستاد و فکش را منقبض کرد و رو به جلو کشید، دستش را بالا اورد و بی مهابا سیلی محکم و سنگینی بر صورتم زد داد زنان گفت :
    _که با پلیس همدستی! هان؟ می خواستی سر منو شیره بمالی؟
    فهمیدم می خواهد یک دستی بزند، از راه جالبی هم پیش رفته بود، خم به ابرو نیاوردم و من هم با فریاد گفتم :
    _چی داری میگی؟ می دونی پلیس چند وقته دنبال منه؟ من دو ماه باهاشون بودم ولی بعد از اون هرچی اطلاعات بهشون داده بودم تقلبی بود، چون خودم وارد این کار شده بودم.
    وقتی این را شنید برق رضایتی در چشم هایش دیده می شد، اما چهره اش تکان نخورد و سخت تر هم شد و در همون حالت گفت:
    _فکر می کنی باور می کنم؟
    اخمی کردم و با دندون های به هم قفل شده گفتم:
    _محض اطلاعت اگه من به اونا نمی گفتم ۲۰ ژانویه برن بندر امام خمینی، محمولتون که ۳۰ درصدش مال من بود از سیستان نمی گذشت. فک کردی اینقدر راحت خودمو به اون پلیسای عوضی می فزوشم؟
    چهره اش تفاوتی نداشت، کمی، فقط کمی رضایتمند تر جلوه می نمود، کمی سرش را نزدیک کرد و زمزمه وار و عصبی گفت :
    _بچت کجاس!
    با نا باوری دروغی به او نگاه کردم و چشمان ابی ام را درشت کردم و با صدای لرزانی که کاملا فیلم اما کاملا طبیعی بود ،پرسیدم:
    _بچه؟
    نگاهش را با عصبانیت به سمت من پرت کرد و گفت :
    _دروغ نگو... می دونم حامله بودی!

    [/HIDE-THANKS]
    منتظر یه تحول باور نکردنی باشید!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    57)
    [HIDE-THANKS] صورتم را با انزجار جمع کردم بعد با صدای بلند و حالتی اعصاب خورد کن، خندیدم و بی مهابا و با حالتی چندش آور در چشمانش زل زدم و گفتم:
    _آره که بودم. مامان خوبی نبودم، بچه رو کشتم. سه ماهش بود. وجودش رو حس می کردم.
    با چشمام به شکمم اشاره کردم و با عصبانیت و حالتی بد ادامه دادم:
    _وجودشو همینجا حس می کردم، تو دلم، تو شکمم، وجود لعنتیش رو حس کردم. وجودش رو بهم تحمیل نمی کرد. حالم بد نمی شد. ولی وقتی رفتم دکتر و از بی اشتهایی هام گفتم به من تبریک گفت. نمی دونست نباید تبریک بگه، بیشتر باید به حال بچه ی بدبخت زار می زد، منم بچه رو کشتم. معلومه که کشتم، کی اونو می خواست؟ وقتی نمی دونستم مال کودوم عوضی ایه! بعد از اون، رحمم رو در اووردم، بخاطر تو، دیگه بچه نمی خواستم ولی جوری در اووردم که اگه دوباره بخوام ببینمت و بچه دار بشم بتونم. من بچه ی تو رو می خواستم نه کس دیگه.
    چشمان سرد و روشنش با تعجب به من خیره شد، لحظه ای به اشک نشستن ان تیکه از بزرگی خدا، ان برف یخزده در چشمانش را دیدم، انگار از حرف هایم چیزی نمی فهمید، انگار منتظر بود تا تلنگری بخورد، منتظر تیکه ی ناترینگی بود تا وجودش را بلرزاند، من هم روی خوب نقطه ای از احساسش دست گذاشته بودم، دقیقا عشقی که به من داشت را هدف گرفته بودم‌ کدام مرد عاشقی بود که می فهمید معشوقش هم عاشقش است، کاری نمی کرد؟ قطعا نه باور می کرد که منتظر این بودم که از او بچه داشته باشم و نه باور می کرد آن دخترک لوس و ساده الان کودک تازه رسیده ی خودش را با دستان خودش به قطل رسانده باشد، صدایش می لرزید اما با اقتدار همیشگی گفت :
    _چرا کشتیش؟
    خندیدم، از ان خنده های اعصاب خورد کن وقتی از خنده ام چیزی باقی نماند در تیله ی یخی اش چشم دوختم و گفتم :
    _دو تا دلیل داشت، یکیش عشقم به تو بود و یکی دیگش تنفرم از عشق مادری، دیدم که مادر ها برای بچه هاشون هر کاری می کنند. نمی خواستم دشمن هایی که دارم، فرصت جولان دادن داشته باشن.با برق رضایت دوباره در چشماش مواجه شدم. می دانستم حالا قطعا زنده می مانم، من هم عاشق بوده ام، هم کور می کند هم کر، حالا نوبت او بود که هم کور باشد و هم کر! بعد از چند تا سوال جزئی دیگ، من را از بند طناب های دردناک و سفت آزاد کرد و گفت باید چند وقتی اینجا منتظرش بنشینم تا درباره ام تصمیم بگیرد. اما او نمی دانست از همین الان به زنده ماندم اطمینان دارم. دو روز دز آن خراب شده ی کوچک با آن غذا های حال بهم زنشان بودم که وارد شد. با لبخند به سمت من آمد و دو تا از بادیگارد هایش همراهش داخل آمدند. در ذهنم فحش می دادم به شانس گندی که حالا دارد حالم را می گیرد. من قرار بود تا دو هفته ی دیگر از دست این جاسوسی های مسخره آزاد بشوم و به وطنم برگردم و زندگی عادی ام را از سر بگیرم. شانس که نیست. لعنت به هر انچه تا الان شانس نامیدم. سریع به سمت من حجوم اورد و من را مورد لمس هزاران بـ..وسـ..ـه ی نرم و گرم قرار داد. تمام صورتم را می بوسید و با نفس های عمیقش عطر تنم را به جان می خرید، بی دلیل لبخندی حقیقی روی لب های خشک و بی جانم جای گرفت. لحظه ای فکرم از آزادی و خلاص شدن از این شرایط پر کشید و به سمت خواستن مردَم راه کشید. در اخر نیز خسته از بوسیدن من، در فاصله ای کم، رو یه صورتم قرار گرفت و چشمانم را می کاوید. سریع بلند شد و دستم را در دستان قدرتمندش گرفت و کشید و من را داخل اتاق دیگری برد. آرام گفت:
    _کافیه قبول کنی پیشم بمونی، زندگیتو بهار می کنم، دنیاتو بهشت می کنم. مهسا می خوام تا آخر دنیا، تا آخر عمرم برای من باشی. خوب؟ باشه؟
    خندیدم و به عجله اش نگاه کردم. زمزمه کردم:
    _تا آخر عمرت مال تو ام. [/HIDE-THANKS]
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    58)
    [HIDE-THANKS]
    زمزمه ام مثل یک ناقوص مرگ بود. مثل یک فریاد؛ درون آب، مثل یک مرگ؛ بی صدا، مثل دخترکی که مرد و کسی تا ماه ها نفهمید نبودنش را! انگار چیزی درونم، حقیقت وجود من را فریاد می زد. قلبم درد گرفت، نهیب زد، اشاره های آینده ی تلخم را به جلوی چشمم می کشید، اما فقط یک بار، فقط یک بار خوشبختی می خواهم، لـ*ـذت می خواهم، زندگی با عشقم را می خواهم. می خواهم بدون ترس، بلند بخندم، می خواهم بدون نگرانی باز خود را در آغـ*ـوش سخت و آهنین مردم جای دهم و آرامش بگیرم، می خواهم طعم بـ..وسـ..ـه هایش را روی موهایم حس کنم، می خواهم عطر تنش را نزدیک مشامم حس کنم، لـ*ـذت آزادی را در قفس عشق او بچشم، می خواهم در حال خودم، با آینده ی نا معلوم کاری نداشته باشم، فقط یک بار هم که شده می خواهم لـ*ـذت بودن کنار عشق زندگی ام را بدون ترس ببرم. فقط یک بار، به تمام بدبختی هایم می ارزد، می ارزد تمام تلخی های دنیا فقط برای یک ثانیه عاشق، یک ثانیه عاشقی با کسی که نبود، هر وقت خواست باشد، اتفاق اشتباه، رخداد عذاب آور یا یک سرنوشت مزخرف از پیش نوشته شده، گند‌زده‌به آن چیزی که انتظارش را داشتم؛ پس تمام ترس ها را از وجود و ذهنم عقب راندم و همراه نیمای خودم، مردی که حالا امیر حسین نام دارد و باید انیر حسین صدایش کنم تا کسی نشناسدش، بلند و با عشق خندیدم. خنده ای موزون پ زنگ دار، زیبا، طنین خنده هایمان زیبا بود، این خنده کمی دلم را تنگ کرد، دلم را فشرد، دلم را درد آورد اما خندیدم، خنیدم تا نشان دهم خوشحالی ام را، خوشحالی پوشالی ام را! خوشحالی ای که می دانم، خیلی خوب می دانم، اصلا پایدار نیست، همیشگی نیست، نیمه عمر این عشق ممنوعه شاید آنچنان کم بود کهدرادیو اکتیو ها هم انقدر ضعیف نبودند. قلبم درد می کرد، از ان درد ها که انگار سوراخی درون سـ*ـینه ات می سازند، اما بلند خندیدم تا از درد فریاد نکشم و زجه نزنم، هرچند خوب می دانم خنده ام کمی از زجه زدن ندارد. بلند خندیدم تا صدای تپش آرام و نصفه نیمه ی قلبم از ترسش را بپوشانم، نخواستم کسی بفهمد در این ذهن چه می گذرد، فقط من و نیما با هم بمانیم، من و او، من و عشقم، من و دنیایی که حسرتش را داشتم و الان خودش را دارم. خود خواهیست اما نیما برای من، دنیا برای خودش. دنیا بهم بریزد اما نیما خوب باشد. شادی که تمام شد، یک ست لباس کامل به من دادند، هنوز هم اعتماد کاملی به من نداشتند، حق هم داشتند، برای همین مجبور که نه، ولی آنچنان باب میلم هم نبود اما جلوی امیرحسین لباسم را در اوردم و همه ی لباس هایم را با انهایی که دادند عوض کردم نکند ردیابی، ریکوردری، فرستنده ای چیزی داشته باشم. خوب بود که امیرحسین به من شک داشت هنوز، خوب بود که نگران ردیاب بود، خوب بود اگر می گشت دستگاه را زیر گوشت کنار گوشم، دقیقا زیر بخیه ی روشن و کوچک -و تقریبا غیر قابل دید- را پیدا می کرد. دوست داشتم بمیرم، بیشتر دلم می خواست بمیرم تا اینکه امیر حسینم را در حالی که درکنار پلیس، زیر بار اخم هایش، دستبند در دست نبینم. آخ، خدایا کمرم می شکند اگر ببینم مردم، زندگی ام دنیایم را خودم با دست های خودم به کشتن می دهم. نه،نباید، نباید او را به پلیس تحویل دهم. کاش می شد، باید دنبال راه چاره ای باشم. لباس هایم، چیزی جز جین تنگ و تاپ کوتاه و تنگ و سوییشرت گشاد و زخیم که همگی مشکی بودند نبود. کفش هم به من داده بودند. کفش آل استار تمام سیاه بدون ساق، از انهایی که زمان دانشجویی، همه حد اعثل یک بار داشتند. در آیینه به صورت سفید بدون لکه ام خیره شدم، خوب بیاد داشتم اولین باری را که پا در امارت زیبا و بزرگ امیر حسین گذاشتم. تمام هدف و اندیشه ام داشتنش بود، ترسم را، کتک خوردن پدرم؛ اسطوره ی زندگی ام، تلخی حرف های نیما نام زندگی ام، سردی و قطب جنوب چشمانش، اخم های گاه و بی گاهش، لب های بدپن لبخندش، استخر، اتاق، بیداری ای بدون او، نیشخند طلا، لبخند کمیاب مرد سیاوش نام. [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا