۴۹)
فصل 2 (سگ پلیس)
دست از فکر کردن برداشتم و رژ لب زرشکی رنگ روی لب هایم را تمدید کردم. لبانم را به هم مالیدم و چشمانم را برای خودم خمـار کردم. به چشمای آبی بسیار پر رنگم خیره شدم و تمام لحظه هایی که در این دست شویی ها دوباره رژم را پر رنگ می کردم برایم یاد اوری شد. یک روز رژ قرمز، یک روز زرشکی، یک روز صورتی و یک روز مسی، رنگ های مختلف رژ، خط چشم های پر رنگ و بلند پشت چشمان کشیده و خمارم! رژ گونه های مسی و قرمز، برجستگی گونه های صافم، اما من از کجا به کجا رسیدم؟ واقعا اینقدر ساده فراموش شدم؟ خودمو فراموش کردم؟ درون منجلاب مخمصه ای گیر افتادم که نمی تونم از آن فرار کنم. انقدر غرق کارهایم ام که خودم را هم فراموش کرده ام، دلم را از یاد بردم! من چه کسی هستم؟ چرا اینقدر ساده خودم را به فراموشی سپردم؟ چرا؟ دکلته ی هم رنگ رژ لبم را روی سـ*ـینه ام مرتب کردم و بعد از چند کار ابتدایی اما مهم دیگر رفتم تا "امیدی" را پیدا کنم. از خودم بگویم، من مامور ام، اما نه، اصلا من پلیس نیستم. قطعا نیستم. انقدر زیبا هستم که هر کسی با دیدن من می خواهد من را در آغـ*ـوش بگیرد یا شبی را با من سحر کند. بعضی ها هم انقدر از من خواستگاری کرده اند که دهانشان کف کرده است. مو های طلایی-قهوه ای براق و ابریشمی و نرمم به صورت موج دار در اطرافم ریخته و با آن نیم تاج نقره ای روی آن ها، رنگ آبی روشن و تیره ی موج دار چشم هایم، براق و بدون پیری، گونه های درشت و تپل، لب های متناسب و درشت و به رنگ صورتی ام هم که زرشکی ، رنگ شده بودند. مژه های پرپشت و تیره و بلندم، عجیب چشمانم را محصور می کردند. به مردان و زنان گناهکار این جمع چشم دوختم، آن هایی که پلیدی درونشان را، سیاهی رویشان را، تیرگی قبشان را و شیطان چهره هایشان را با آرایش های غلیظ، لبخند های ژکوند و لباس های آنچنانی می پوشاندند. مردانی که یا مواد می فروختند، یا قاچاق انسان و یا بچه. گاهی هم در کمال بی شرافت بودن اعماء و احشای انسان. اینقدر بی رحم بودند که اگر سر شرط بندی بچه ها خودشان را باختند، بخاطر اعتبارشان بچه یشان را هم عرضه می کردند. بعضی ها پوست های قیمتی هدیه می بردند، اما در آنجا هم چنین کسانی بودند که سر می بریدند و هدیه می بردند. همه از میلیاردر های آلمان بودند، آن هایی که بزرء شده بودند تا عذاب بدهند، زنده بودند تا احوالات امثال آدم های عادی را بهم بریزند، همان بی شرافت هایی که در اندیشه ی خود بهترین بودند اما دیگران وجود سیاهشان را دیده بودند، ان ها، این مار صفت های روی زمین، این روباه گونه ها، همان هایی هستند که پول می دهند و رای دادگاه را می خرند، همان هایی که پول دادند و با پول حتی عشق خریدند، احساسات مردم را خریدند، احساسات خود را با پول فروختند و اشک ها را با پول جمع کردند. این ها همان هایی اند که جهان را مبادله کالا با کالا می دانند، زمین را کره ای برای ارضای خواهــش نـفس به پولشان می دانند و هر چه پولشان بیشتر می شود حریص تر و گشنه چشم تر می شوند، انگار چیزی به نام سیری نمی شناسند، تشنه ی پول و ثروت اند و برای بلا بردن تعداد صفر های حساب بانکیشان حاضر انر هرکاری بکنند، از قمار گرفته تا معامله های غیر انسانی. البته میلیاردر های کثیف ایرانی هم بین آن ها بودند که هدف اصلی من بودند. افرادی مثل امیدی. امیدی چشمان سبز روشنی داشت، سبز روشن چمنی، آن هایی که با دیدنش تنت به رعشه می افتد. چشمانش آنقدر تیز نگاه می کرد که فکر می کردی دارد ذهنت را می خواند، اما عمیق نبود، اصلا چشمانش از آن ابی های یخی روشنی که من می شناختم سر تر نبودند، به خودم آمدم دیدم دوباره دارم دیگران را با نیمایم مقایسه می کنم، نیما، مردی که دوستش داشتم، خدایا او کجاست؟ امید دارم کاش باز هم او را ببینم، این جمله ذکرروزانه ام بود بعد از فرار از خانه ی نیمایم. امیدی، آن مرد پیر که کاملا جوان می نمود. امیدی خیلی حواسش جمع بود. هیچ وقت زیادی مـسـ*ـت نمی کرد. نمی توانستی از زیر زبانش حرف بکشی. زرنگ ترین فرد بود که هنوز نتوانسته بودم کاری با او بکنم، دلم می خواست از زیر زبانش خیلی حرف ها بکشم، دوست داشتم اعتراف هایی از او بکشم که آرزویم بود، بعد هم مثل دستمال او را دور بیندازم. ولی این آخرین شانس بود، آخرین شانسم و اگر این را نمی بردم، تا آخر عمر حسرت می خوردم، حسرت جان سوزی که جگرم را کباب می کرد. کاملا حواسم جمع بود و همه کار کرده بودم. آخ که دلم می خواست وقتی اعترافاتش را شنیدم موهایش را در چنگم بگیرم و بکشم، آخ که چقدر از این جمع کثیف کینه به دل داشتم، لبم را گاز گرفتم. امیدی، امیدی، کل ذهنم را پر کرده بود ، رئیسش چه کسی بود؟ اصلا او چکاره بود؟ اینجا چکار داشت؟ چرا داشت اینجا کار می کرد؟ لعنت به اینهمه سوال بی جواب!
فصل 2 (سگ پلیس)
دست از فکر کردن برداشتم و رژ لب زرشکی رنگ روی لب هایم را تمدید کردم. لبانم را به هم مالیدم و چشمانم را برای خودم خمـار کردم. به چشمای آبی بسیار پر رنگم خیره شدم و تمام لحظه هایی که در این دست شویی ها دوباره رژم را پر رنگ می کردم برایم یاد اوری شد. یک روز رژ قرمز، یک روز زرشکی، یک روز صورتی و یک روز مسی، رنگ های مختلف رژ، خط چشم های پر رنگ و بلند پشت چشمان کشیده و خمارم! رژ گونه های مسی و قرمز، برجستگی گونه های صافم، اما من از کجا به کجا رسیدم؟ واقعا اینقدر ساده فراموش شدم؟ خودمو فراموش کردم؟ درون منجلاب مخمصه ای گیر افتادم که نمی تونم از آن فرار کنم. انقدر غرق کارهایم ام که خودم را هم فراموش کرده ام، دلم را از یاد بردم! من چه کسی هستم؟ چرا اینقدر ساده خودم را به فراموشی سپردم؟ چرا؟ دکلته ی هم رنگ رژ لبم را روی سـ*ـینه ام مرتب کردم و بعد از چند کار ابتدایی اما مهم دیگر رفتم تا "امیدی" را پیدا کنم. از خودم بگویم، من مامور ام، اما نه، اصلا من پلیس نیستم. قطعا نیستم. انقدر زیبا هستم که هر کسی با دیدن من می خواهد من را در آغـ*ـوش بگیرد یا شبی را با من سحر کند. بعضی ها هم انقدر از من خواستگاری کرده اند که دهانشان کف کرده است. مو های طلایی-قهوه ای براق و ابریشمی و نرمم به صورت موج دار در اطرافم ریخته و با آن نیم تاج نقره ای روی آن ها، رنگ آبی روشن و تیره ی موج دار چشم هایم، براق و بدون پیری، گونه های درشت و تپل، لب های متناسب و درشت و به رنگ صورتی ام هم که زرشکی ، رنگ شده بودند. مژه های پرپشت و تیره و بلندم، عجیب چشمانم را محصور می کردند. به مردان و زنان گناهکار این جمع چشم دوختم، آن هایی که پلیدی درونشان را، سیاهی رویشان را، تیرگی قبشان را و شیطان چهره هایشان را با آرایش های غلیظ، لبخند های ژکوند و لباس های آنچنانی می پوشاندند. مردانی که یا مواد می فروختند، یا قاچاق انسان و یا بچه. گاهی هم در کمال بی شرافت بودن اعماء و احشای انسان. اینقدر بی رحم بودند که اگر سر شرط بندی بچه ها خودشان را باختند، بخاطر اعتبارشان بچه یشان را هم عرضه می کردند. بعضی ها پوست های قیمتی هدیه می بردند، اما در آنجا هم چنین کسانی بودند که سر می بریدند و هدیه می بردند. همه از میلیاردر های آلمان بودند، آن هایی که بزرء شده بودند تا عذاب بدهند، زنده بودند تا احوالات امثال آدم های عادی را بهم بریزند، همان بی شرافت هایی که در اندیشه ی خود بهترین بودند اما دیگران وجود سیاهشان را دیده بودند، ان ها، این مار صفت های روی زمین، این روباه گونه ها، همان هایی هستند که پول می دهند و رای دادگاه را می خرند، همان هایی که پول دادند و با پول حتی عشق خریدند، احساسات مردم را خریدند، احساسات خود را با پول فروختند و اشک ها را با پول جمع کردند. این ها همان هایی اند که جهان را مبادله کالا با کالا می دانند، زمین را کره ای برای ارضای خواهــش نـفس به پولشان می دانند و هر چه پولشان بیشتر می شود حریص تر و گشنه چشم تر می شوند، انگار چیزی به نام سیری نمی شناسند، تشنه ی پول و ثروت اند و برای بلا بردن تعداد صفر های حساب بانکیشان حاضر انر هرکاری بکنند، از قمار گرفته تا معامله های غیر انسانی. البته میلیاردر های کثیف ایرانی هم بین آن ها بودند که هدف اصلی من بودند. افرادی مثل امیدی. امیدی چشمان سبز روشنی داشت، سبز روشن چمنی، آن هایی که با دیدنش تنت به رعشه می افتد. چشمانش آنقدر تیز نگاه می کرد که فکر می کردی دارد ذهنت را می خواند، اما عمیق نبود، اصلا چشمانش از آن ابی های یخی روشنی که من می شناختم سر تر نبودند، به خودم آمدم دیدم دوباره دارم دیگران را با نیمایم مقایسه می کنم، نیما، مردی که دوستش داشتم، خدایا او کجاست؟ امید دارم کاش باز هم او را ببینم، این جمله ذکرروزانه ام بود بعد از فرار از خانه ی نیمایم. امیدی، آن مرد پیر که کاملا جوان می نمود. امیدی خیلی حواسش جمع بود. هیچ وقت زیادی مـسـ*ـت نمی کرد. نمی توانستی از زیر زبانش حرف بکشی. زرنگ ترین فرد بود که هنوز نتوانسته بودم کاری با او بکنم، دلم می خواست از زیر زبانش خیلی حرف ها بکشم، دوست داشتم اعتراف هایی از او بکشم که آرزویم بود، بعد هم مثل دستمال او را دور بیندازم. ولی این آخرین شانس بود، آخرین شانسم و اگر این را نمی بردم، تا آخر عمر حسرت می خوردم، حسرت جان سوزی که جگرم را کباب می کرد. کاملا حواسم جمع بود و همه کار کرده بودم. آخ که دلم می خواست وقتی اعترافاتش را شنیدم موهایش را در چنگم بگیرم و بکشم، آخ که چقدر از این جمع کثیف کینه به دل داشتم، لبم را گاز گرفتم. امیدی، امیدی، کل ذهنم را پر کرده بود ، رئیسش چه کسی بود؟ اصلا او چکاره بود؟ اینجا چکار داشت؟ چرا داشت اینجا کار می کرد؟ لعنت به اینهمه سوال بی جواب!
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: