رمان در خیال خورشید | *سانی* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*LARISA*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/24
ارسالی ها
1,053
امتیاز واکنش
5,197
امتیاز
658
محل سکونت
Wonderland :)
صدای کشیده شدن لاستیک‌های ماشین روی آسفالت، من را از خلسه به دنیای بی‌رحم حقیقی پرتاب کرد. ماشین نقره‌ای رنگ راحیل بود که جلوی پایم متوقف شد. حرکت متعدد برف پاکن‌های ماشین، مانع درست دیده شدن او می‌شدند. با آستین پالتو، بینی‌ام را پاک کردم و اطرافم را کاویدم. همه‌جا هرلحظه داشت خلوت‌تر می‌شد؛ چاره‌ای به جز سوار شدن نداشتم.
آرام دستگیره‌ی درب را کشیدم و خود را به داخل انداختم. راحیل یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را روی دنده قرار داده بود. آشفتگی موهای قرمزش، از زیر روسری نیز پیدا بود. با چشم‌هایی گود افتاده، به رو به رویش خیره شده بود. بدون حرف ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
گرمایی که از بخاری ماشین نشأت می‌گرفت، خواب را به رگ‌به‌رگ بدنم تزریق می‌کرد.
-بیا اینجا ببینم.
صدایش کارد به استخوان بغضم رساند.
درست کنارم نشسته بود. خودش را به درب ماشین چسبانده بود. به شانه‌ی تنومندش اشاره کرد و با لحنی لبریز از دلگرمی گفت:
-بیا پیشم جونم. من اینجام!
لب پایینم را محکم به دندان گرفتم. بی‌درنگ، خودم را کنارش کشیدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. شانه‌هایش برایم محکم‌ترین تکیه‌گاه بودند؛ به استواری قلّه‌ی دماوند! مهم نبود آریا واقعا چه کسی بود! مهم نبود راحیل و دکتر محمودی راجب او چه فکری می‌کردند؛ مهم نبود به او لقب خیالی می‌دادند. مهم این بود که او همه‌چیز من بود. آریا هوایی بود که در شش‌هایم جریان داشت و من بدون او قادر به نفس کشیدن نبودم. من می‌خواستم که تا ابد با آریا زندگی کنم. به یقین رسیده بودم که من بدون او نمی‌توانستم خوشحال باشم و نباید هرگز اورا فراموش می‌کردم. آریا برای منِ ماهی، دریا بود. انگشتان کشیده‌اش را لا‌به‌لای مو‌هایم فرو کرد.
بـ..وسـ..ـه‌ای ریز روی پیشانی‌ام نشاند و زمزمه کرد:
-من همیشه پیشتم عزیزم. همیشه!
یقه‌ی پیراهنش را در مشتم فشردم و صورتم را در گودی گردنش پنهان کردم. گردنش گرما را به گونه‌ام منتقل می‌کرد.
ناگهان، انعکاس خود را در آینه بغـ*ـل ماشین مشاهده کردم. همچون جنینی که در رحم مادر به سر می‌برد، در خود مچاله شده بودم و زانو‌هایم را در شکم جمع کرده بودم. سرم را کنار پنجره‌ی ماشین گذاشته بودم.
صحنه‌ی ترحم برانگیزی بود! گویا پرنده‌ای بودم بال شکسته که نفس‌های آخرم را می‌کشیدم؛ همانند نوزادی بودم که گوشه‌ای رها شده بود و زجه می‌زد... مانند خودم بودم! منی که از کمبود عشق، آریا را ساخته بودم؛ منی که از کمبود عشق، دنیایی خیالی آفریده بودم و به ظاهر خوش و خرم در آن زندگی می‌کردم؛ منی که در آغـ*ـوش خورشید خیالی‌ام فرو رفته بودم. من واقعا شایسته‌ی ترحم بودم! آریا چه؟ نه! نه خبری از آریا بود و نه دستان نوازشگر و گرمش. تنها باد سردی بود که می‌وزید و از میان جنگل موهایم عبور می‌کرد؛ متعجب بودم که آن گرمایی که گرمای آغوشش می‌پنداشتم، از کجا می‌آمد؟! از بخاری ماشین یا کمبود عشقی که از شنیده‌هایم، آن را در قالب آریا ریخته بودم؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    لبخندی روی لب‌های پوسته پوسته‌ی سرخ رنگم نشست. اولین‌بار بود که لبخند زدن اصلا صورتم را زیبا نشان نمی‌داد. من دختر جوان بیست و دو ساله‌ای بودم با چهره‌ای نمکی؛ اما از درون، فرقی با پیرزنی با پوستی پر از چین و چروک و موهایی به سفیدی دندان نداشتم.
    لبخندم عریض‌تر و به سرعت به قهقهه‌ای جنون‌وار تبدیل شد. صدای دردناک قهقهه‌ی اندوهم، به قدری بالا بود که توجه رانندگان دیگر ماشین‌هایی را که کنارمان حرکت می‌کردند هم جلب کرد.
    قطره‌های بلوری شور، از چشمانم باریدن گرفتند. قهقهه‌ای که صدایش فقط از دور زیبا بود، خیلی سریع به ناله‌ها و ضجه‌هایی سوزناک تبدیل شد.
    -ازت متنفرم آریا! ازت متنفرم! چرا هیچوقت واقعی نشدی؟
    راحیل تلاش می‌کرد با فشردن لب‌هایش روی یکدیگر، مانع ترکیدن بادکنک بغضش شود.
    -ازت متنفرم آریا! متنفرم... اما دوست دارم. آریا من بهت نیاز دارم!
    سرنشین‌های دیگر ماشین‌ها به من خیره شده بودند. بعضی‌ها با تعجب، بعضی دیگر با دلسوزی و بقیه با نگاهی سرشار از قضاوت و تهمت‌های بی‌جا نگاهم می‌کردند.
    آن لحظه بود که جدا از هرگونه صحبت فلسفی، معنای حقیقی رسیدن به بی حسی را درک کردم. بی حسی که به کرخت بودن بدن یا خالی بودن ذهنت بستگی نداشت؛ بی‌حسی حقیقی، آن بود که امید دست از تپیدن در وجودت برمی‌داشت. ناامیدی، بی‌حسی حقیقی بود.

    ***
    «آن زمان، کاملا به یاد داشتم که هرگز ناامیدی‌ام ابدی نشد. هرگز به آن بی‌حسی اجازه ندادم که برای همیشه قلبم را از کار بی‌اندازد. یک روز، دو روز و یا حتی یک ماه! شاید برای مدت کوتاهی روحم جسمم را ترک می‌کرد و بی‌هویتی سقف زندگی‌ام می‌شد و با خودم غریبه می‌شدم؛ اما خیلی زود دوباره آن غریبه، آن روح سرگردان، جسمش را پیدا می‌کرد و آرام می‌گرفت. من همیشه همان دختر مهربانی ماندم که با دیدن بچه گربه دلش غنج می‌رفت؛ من همان دختر احساساتی ماندم که حتی با دیدن مستند حیات وحش نیز اشک در چشمانش حلقه می‌زد؛ همان کودک معصوم پنج ساله که با دیدن بستنی از خود بیخود می‌شد، در وجودم زنده ماند؛ همان دختری که ناامیدی‌اش هیچگاه جاودان نشد. همیشه صدایی لطیف اما مصمم، در گوشم نجوا می‌کرد که:« همه‌چیز بلاخره یه روزی راه خودش رو پیدا می‌کنه. همه چیز درست میشه!»

    با اینکه حتی به سایه‌ی خودم نیز اعتماد نمی‌کردم؛ اما تمام اطمینانم را برای آن صدا گرو گذاشتم. خوشحالم! از اینکه به آن صدا اعتماد کردم... آن صدا مسیر زندگی من را تغییر داد و پنجره‌ی جدیدی را روبه زندگی برایم باز کرد.»
    ***
    صدایم گرفته بود و صورت راحیل از فشار مهار بغض به قرمزی می‌زد.
    از ماشینش که اصلا متوجه نشدم چه وقت آن را از تعمیرگاه خارج کرده بود، پیاده شدم. بی‌توجه به راحیل سرم را پایین انداختم و وارد اتاقم شدم. وارد قفسم! قفسی با دیوار‌های خاکستری رنگ و ساعتی که صدای تیک‌تاک آن، گاهی بلند از صدای زنگ ناقوس کلیسا می‌شد.
    با موهایی نمناک و بینی کیپ –که گرمای خانه کم کم داشت راه ورودش را باز می‌کرد- خود را روی تخت انداختم. به این فکر می‌کردم که چطور کارم به آنجا کشیده شده بود؟ واقعا نبود عشق در زندگی، آنقدر می‌توانست اثرات مخربی به دنبال داشته باشد؟ نبود عشق می‌توانست باعث غروب خورشید شود؟ نبود عشق می‌توانست آن ستاره غریبه را بسازد؟ چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ شاید بیش از حد به چیزی که نداشتم و جای خالی که هرگز قادر به پر کردن آن نبودم فکر کردم. شاید اصلا افکارم مقصر بودند.
    اجازه دادم شاید‌ها اشک شوند، از چشمانم خارج شوند و بالش را به برکه‌ای تبدیل کنند که قایق گیسوانم رویش شناور بودند.
    -ازت متنفرم! همش تقصیرتوئه!

     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    ***
    « تطبیق افکاری که آن زمان در سر داشتم، با تطبیق افکاری که الان در ذهنم غوطه‌ور است، بسیار دشوار است. الان که به آن روزها نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که مقصر نه افکارم بودند، نه شاید‌هایی لبریز از تردید، نه خانواده و نه حتی... او! پدرم! مقصر فقط و فقط خودم بودم! مقصر همه‌ی تنهایی‌ها، غصه‌ها و دردهایی که در زندگی تجربه می‌کنیم، فقط خودمان هستیم! اما چطور...»
    ***

    آن شب، سخت‌ترین شب زندگی من بود. حتی سخت‌تر از شبی که فهمیدم دیگر خبری از آدامس و گل‌های رُز نخواهد بود. راحیل، من را با خلوت خودم تنها گذاشت و یا شاید‌هم در خلوت خودش غرق شد. هیچ کدام حال و جرأت نزدیک شدن به یکدیگر را نداشتیم. از طرفی، فردا نوبت به جلسه‌ی مشاوره‌ام با دکتر محمودی بود. آخ که آن هفت روز، طولانی‌تر از هفتاد سال گذشت! باید با دکتر محمودی حرف می‌زدم؛ باید توضیح می‌دادم که دیگر قادر به ادامه دادن آن جلسات بیهوده نبودم.
    جلسه‌ی سوم بود و من یخ‌هایم را با دکتر محمودی آب کرده بودم. خانم میرزایی مهربان‌تر از دو جلسه‌ی قبل با من برخورد کرد. خانم میرزایی، برخلاف تصورم دوسال بود که ازدواج کرده بود و جایی نزدیک محل کارش زندگی می‌کرد؛ آنگونه که از صحبت‌هایش فهمیدم، توانسته بود نیمه‌ی گمشده‌اش را پیدا کند و زندگی خوبی را صاحب شود. از اعماق قلب، از اینکه خوشبخت بود خوشحال بودم. به نظرم که آن صورت معصوم پنیری و آن چشمان سبز جنگلی، لیاقت همه‌ی خوبی‌هارا داشتند. خانم میرزایی می‌گفت که من را بسیار دوست دارد و فکر می‌کرد که ما می‌توانستیم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم.

    -خب، از دیدن دوبارت خوشحالم.
    -بله. منم همینطور.
    دستی به موهای بلندم که از زیر شال بیرون زده بودند کشیدم.
    -خب، این جلسه ما قراره که...
    -آم..م، آقای دکتر!
    مانع کامل کردن جمله‌اش شدم. سکوت کرد و منتظر به من چشم دوخت.
    -می‌خواستم راجب یه موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم.
    چین کوچکی میان ابروهایش به وجود آمد.
    -بفرمایید.
    نگاه آبی‌اش تا اعماق وجودم نفوذ می‌کرد. دومرتبه همان نگاه عجیب و خاص! از چشم‌هایش شرم می‌کردم.
    -من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. دیگه از این به بعد مزاحمتون نمیشم.
    چین میان ابروهای کم پشتش پررنگ‌تر شد.
    -چرا؟
    سرم را دورتا دور اتاق گرداندم.
    -چون این کار فایده‌ای نداره! این هفته‌ای که گذشت، نشونم داد که من هیچوقت نمی‌تونم آریا رو فراموش کنم.
    مکث کوتاهی کردم. می‌خواستم جمله‌ی بعدی‌ام را اول خوب مزه مزه کرده و بعد به زبان بیاورم.

    -من از همون اول هم می‌دونستم آریا کیه و اصلا چرا من... ذهن من، اون رو ساخته.
    خودنویس مشکی با رگه‌های طلایی‌، دوباره لا‌به‌لای انگشتان کشیده‌اش جا خوش کرد.
    -آریا توهم من از پدرمه. من آریا رو به خاطر کمبود محبت پدر و مادر توی زندگیم ساختم.
    تکانی در جایش خورد و باعث شد که دوباره صدای خش خش کاور پلاستیک همان صندلی آبی رنگ چرخدار در اتاق پخش شود. صندلی او در نظرم آنقدر پر ابهت بود که با تخت سلطنتی شاه فرقی نداشت.
    بغض دوباره گلویم را به چنگ گرفت. نگاهم را به بالا دوختم که مبادا دوباره با اشک رسوا شوم. مژه‌های بلندم، زیر ابروهایم را نوازش می‌کردند.
    -می دونید چی جالبه دکتر؟ اینکه من تمام این مدت از این موضوع خبر داشتم، از هویت آریا آگاه بودم؛ اما با تمام وجود پذیرفتمش.
    آب دهانم را قورت دادم و زبانی روی لب کشیدم.
    -من به ادامه‌ی این زندگی محکومم؛ پس معذرت می‌خوام؛ اما باید برم.
    تا آن لحظه در کمال خونسردی سکوت کرده بود. با انتهای خودنویس، روی میز چوبی سفید چندبار ضربه زد. لبخند مرموزی روی لب‌هایش نقش بست. از جایش برخاست و از پنجره به بیرون نگریست.
    -واقعا فکر می‌کنی که آریا درواقع جانشین خانوادته؟
    لبخندش پررنگ‌تر شد.
    -باید بگم که اشتباه می‌کنی و اصلا اینطور نیست!
    حس کردم لحظه‌ای قلبم از تپیدن دست کشید. آنچه را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم.
    -منظورتون چیه؟
    - اشتباه می‌کنی و البته حق‌هم داری.
    نگاه به کفش‌های همیشه براق و واکس خورده‌اش دوختم. حرف‌هایش واقعی بودند؟ تمام تنم لرزید. احساس کردم که شخصی دارد پوست حقیقت را از تنم می‌کند.
    -اگه آریا... نیست؛ پس آریا چرا و چطوری به وجود اومده؟
    دستانش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و دستش را نمادین به نشانه‌ی تفکر روی چانه گذاشت.
    - دیگه قرار نیست به مشاورت ادامه بدی؛ پس فکر نکنم لازم باشه بدونی. تو به این زندگی محکومی و دونستن که چیزی رو عوض نمی‌کنه.
    -چرا یه کلام نمی‌گید که چی می‌دونید؟ چرا اینقدر اذیت می‌کنید دکتر؟
    به طرف صندلی قدم برداشت و دوباره نشست.
    - من اذیتت نمی‌کنم. کار من کمک کردنه؛ اما باید خودت به حقیقت زندگیت پی ببری ستاره جان!
    از روی مبل راحتی برخاستم و با چهره‌ای طلب‌کار و دستان مشت شده از خشم، مقابلش ایستادم.
    -حقیقت اینه که من خیلی بدبخت و تنهام! حقیقت اینه که من یه موجود نفرت‌انگیز و ضعیفم!
    تار‌های صوتی‌ام به شدت می‌لرزیدند و لب‌هایم بی‌وقفه کلمات را شلیک می‌کردند.
    -حقیقت اینه که من اونقدر ضعیفم که هنوز‌هم بعد از ده سال با مرگ کسی که کوچک‌ترین ارزشی برام قائل نبود کنار نیومدم! حقیقت اینه که من هنوز باور ندارم پدر و مادرم رفتن و دیگه قرار نیست برگردن!
    -این حقیقت نیست!
    بوت‌هایم را روی سرامیک‌های سفید و تمیز اتاق کوبیدم که صدای بلندی ایجاد کرد.
    -پس حقیقت چیه؟
    دستانش را در یکدیگر قفل کرد و پرسید:
    -واقعا می‌خوای بدونی؟
    چشمان آتشینم خودشان حکم تایید را صادر کردند.

    -حقیقت اینه که تو دخترم، تو به بیماری مبتلا شدی که من اسمش رو گذاشتم خیال خورشید!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    آب سردی روی آتش خشمم ریخته شد. تنها تعجب و حیرت بود که پاهایم را به زمین چسبانده و مهر سکوت را به لب‌هایم زده بود.
    انگار صدا‌ها به سمتم هجوم می آوردند. می‌تواستم هجوم صدا‌ها را به طرفم احساس کنم. صدای تق تق محو صفحه کلید کامپیوتر خانم میرزایی، صدای نفس‌های منظم و آرام دکتر محمودی و حتی صدای غلت خوردن قطره‌های عرق روی کمرم.
    آنچه را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. من واقعا یک بیمار بودم؟ من به یک مرض دچار شده بودم؟ چطور ممکن بود؟
    تنها یک جمله روی زبانم چرخید.
    -من... چی؟
    دکتر محمودی، سرش را پایین انداخت و بی‌تاب، خودنویس را میان انگشتانش چرخاند.
    -اگه اجازه به پیشروی این بیماری بدی، عاقبت خوشی انتظارت رو نمی‌کشه!
    با انتهای خودنویس، به مبل راحتی که اشاره کرد. من را به آرامش دعوت می‌کرد.
    -من از همون روز اول فهمیدم که مشکل شما چیه دخترم؛ من حقیقت رو فهمیدم.
    انگار زمان برایم متوقف شده بود. هوا، خودش را به دیواره‌‌ی شش‌هایم می‌کوبید و برای خارج شدن تقلا می‌کرد. آن لحظه، از نوزاد تازه متولد شده‌ای نیز نادان‌تر و بی‌تاب‌تر به نظر می‌رسیدم. انگار در قفسی گیر افتاده بودم که جنس میله‌هایش از بی‌خبری و ترس بودند.
    - این چه بیماریه؟

    پاهایم سست و دستانم یخ زده بودند.
    - اول تو بهم بگو. چرا هیچوقت به اینکه پدرت فوت کرده اشاره‌ای نکردی؟
    شال کلفتم را کمی عقب کشیدم و سعی کردم دور گردنم را از حصار لباس یقه اسکی آزاد کنم. به هوای تازه نیاز داشتم.
    - شاید چون با وجود آریا هیچوقت نخواستم مرگش رو قبول کنم.
    -چند وقته؟
    -تقریبا یازده سال! مثل اینکه سه سال بعد از... مرگ مامانفوت کرده؛ البته منم چهار پنج سال میشه که فهمیدم.
    دکتر محمودی یک دقیقه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت؛ سپس خودنویس را محکم‌تر در دست فشرد.
    -علت فوتش...
    با صدایی خفه جواب دادم:
    -هیچوقت نپرسیدم؛ ولی یکی از اقوام گفت که از تنهایی دق کرد.
    پوزخندی روی لب‌هایم نشست؛ تنهایی!
    دکتر با صدای آرام و مهربان همیشگی‌اش پرسید:
    -خوشحالی؟
    با چشمانی بی‌روح نگاهش کردم. از آن دو گوی آبی، آرامش می‌خواستم؛ آرامش دریا را!
    -نه! هیچوقت براش آرزوی مرگ نکردم؛ اما مردن توی تنهایی به نظرم بهترین مجازات برای یه آدم بزدل و دروغگو بود!
    ***
    «گاهی خیلی از ما برای بعضی‌ها آرزوی مرگ می‌کنیم. گمان می‌کنیم که با دفن جسم‌‌های فانی‌شان در خاک، زخم‌های ما التیام می‌یابند و ما به رهایی از درد دست پیدا می‌کنیم. حسی شبیه به انتقام! اما اینگونه نیست! مرگ کسانی که زمانی خالصانه آنهارا دوست می‌داشتیم، نه تنها خوشایند نیست بلکه مارا در حیرت و حسی شبیه به پوچی فرو می‌برد.
    ***
    -می‌دونید آقای دکتر، وقتی که خبر فوتش رو بهم دادن، اصلا ناراحت نشدم.
    بغض روزنه‌ی گلویم را مدام تنگ‌تر می‌کرد. صدایم هرلحظه بر لرزشش افزوده و آتشفشان چشم‌هایم هرلحظه به فوران نزدیک‌تر می‌شد.
    -فقط یه گوشه نشستم و به خودم گفتم که اون رفته و همه‌چیز تموم شده! حالا برای تمام اتفاقات بدی که افتاد و همه‌ی اون حس‌‌های مضخرف، کی رو سرزنش کنم؟
    آب دهانم را به سختی از گلوی تنگم پایین فرستادم.
    -حالا تنهایی‌هام رو گردن کی بندازم؟
    و آتشفشان چشمانم بلاخره فوران کرد و گدازه‌‌هایی شروع به غلت خوردن کردنند که روحم را می‌سوزاندند.
    -واسه همین آریا رو ساختم که تنهایی‌هام رو گردن اون بندازم.
    هق‌هقم تمام اتاق را فرا گرفت. قطره‌های اشک لب‌هایم خیس می‌کردند و از چانه‌‌ام آویزان می‌شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    - آریا رو ساختم که پدرم باشه! که از طرفی برای حال الانم سرزنشش کنم و از طرفی برای آرامش بهش پناه ببرم. درست آرامشی که می‌خواستم از طرف اون داشته باشم.
    با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و خنده‌ی تلخی کردم.
    -هنوز‌هم می‌خواید بگید که آریا اون نیست و همه‌چیز مربوط به یه بیماری مسخره‌ست؟!
    -بله. آریا اون نیست و همه‌چیز مربوط به اون بیماریه.
    از جایش برخاست و پنجره‌ی کوچک اتاق را باز کرد. هوای سردی که به داخل وارد شد به صورت خیسم برخورد کرد.
    چهره‌ای جدی به خود گرفت. ابرو‌های کمانی بورش را کمی در‌هم گره داد و لب‌های باریکش را جمع کرد.

    -می‌خوای راجب این بیماری بدونی؟
    به ناچار، گوش به سخنانش سپردم.
    -این بیماری نه سیستم ایمنی بدن رو ضعیف می‌کنه؛ نه دستگاه گوارش رو از کار می‌ندازه و نه سروکارش با قلبه.
    از حرف‌هایش چیز زیادی متوجه نشدم. با جدیت بیشتری ادامه داد.
    -این بیماری مسئول کشتن روح‌هاست. سرشت آدم‌ها رو از بین می‌بره!
    همچنان چهره‌ی جدی خود را حفظ کرده بود؛ اما چشم‌هایش محبت را فریاد می‌زدند و هنوز هم با آن نگاه خاص من را تماشا می‌کرد. نگاهی که من را وادار می‌کرد معنایش را جویا شوم.
    -میشه بگید که من واقعا چه مشکلی دارم؟
    سرجایش بازگشت. پای راستش را روی پای چپ انداخت و به یکی ازتابلوهای روی دیوار خیره شد.
    -این بیماری راه تنفس روح رو می‌بنده. برای اینکه به این بیماری مبتلا نشی یا بهش غلبه کنی، باید متفاوت باشی!
    با پا روی زمین ضرب گرفتم. برایم مهم نبود که آن صدای ناهنجار سطح تمرکز اتاق را کاهش می‌داد. آشفته و کاملا سرگردان شده بودم. از توضیحات اضافی‌اش خسته بودم.
    -باید متفاوت ببینی، متفاوت بشنوی، بچشی، بو کنی، لمس کنی... باید متفاوت فکر کنی!
    از روی صندلی برخاست و خودنویسش را لای همان دفترچه یادداشت، رها کرد. دستی به پیراهن سبز لجنی‌اش کشید تا از مرتب بودن آن مطمئن شود. خط اتوی شلوارش به اندازه‌ای صاف بود که می‌توانست یک هندوانه را از وسط دو نیم کند. او فردی بسیار منظم بود!
    -این بیماری، جلوی دیدت رو می‌گیره. گوش‌هات رو کر می‌کنه و تمام حس‌هات رو از کار می‌ندازه. اونوقت، تنها چیزی که تو می‌بینی، می‌شنوی، لمس می‌کنی، بو می‌کنی و می‌چشی، تنهایی و ناامیدیه!
    شروع به قدم برداشتن در عرض اتاق کرد. دیگر به آن قدم زدن‌های بدون دلیل او عادت کرده بودم. اینکه هر جلسه، چند دقیقه را صرف برداشتن قدم‌هایی در خطی راست و منظم می‌کرد.
    -تو باید از پشت پنجره‌ای دیگه زندگیت رو تماشا کنی.
    -من متوجه نمی‌شم. چه بلایی سر من اومده؟ شما گفتید که من بیمارم؛ اما من...
    ساعتش را روی مچ تنظیم کرد و و دستش را به سـ*ـینه تکیه داد
    -این بیماری، یه بیماری روحیه! این بیماری هر‌لحظه تو رو بیشتر به سمت مرگ هل میده.
    روی صندلی مقابل من ایستاد و پنجه‌هایش را در یکدیگر گره کرد.
    -من اسمش رو گذاشتم خیال چون این بیماری از افکار ما نشات می‌گیره. ما با افکاری که در ذهنمون پرورش می‌دیم و دیدی که نسبت به زندگی داریم به این بیماری دامن می‌زنیم و بهش می‌گم خورشید؛ چون افکار غیرواقعی روح ما رو تیره و کدر می‌کنن و مانع تابیدن نور میشن.
    سرم به تنم سنگینی می‌کرد. همه‌چیز به طرز غیرقابل باوری گنگ و در عین حال واضح می‌رسید. احساس می‌کردم حرف‌هایش را درک می‌کردم اما درواقع هیچ‌چیز از صحبت‌هایش را نمی‌فهمیدم. بیماری که روح را می‌کشت! اگه درمانش نمی‌کردم می‌مردم! باید چه می‌کردم؟ ذهن من در آن لحظه، کارخانه‌ی تولید سوالات بی‌جواب شده بود.
    دکتر محمودی نفسش را با صدا بیرون فرستاد و گفت:

    -می‌دونم که الان چقدر آشفته و خسته شدی و درک چیز‌هایی که گفتم برات سخته؛ اما بهت قول می‌دم که کمکت می‌کنم این مرض رو درمان کنی دخترم.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    نگاهم را به چشمان اقانوسی‌اش دوختم. به چروک‌های محو اطراف آن دو گوی شفاف. بخشی از وجودم باور داشت که دکتر محمودی به من کمک می‌کرد و شاید او واقعا ناجی من بود. آن مرد به ظاهر خونسرد با چهره‌ای جدی؛ اما با چشمانی به آرامش‌بخشی دریا و قلبی سرشار از مهربانی، توجه و دوستی!
    -دکتر من الان باید چه‌کار کنم؟
    -باید باور داشته باشی! باید انگیزه داشته باشی! انگیزه برای زندگی و برای نجات از مرگ. باید به جلسات مشاورت ادامه بدی.
    مولکول‌های فشرده‌ی هوا، به سختی خودشان را از شش‌هایم بیرون کشیدند. نفس کشیدن برایم دشوار شده بود؛ گویا همه‌ی مشکلات دست به دست یکدیگر داده بودند تا راه نفسم را سد کنند.
    ناخن‌های بلندم را در کف دست فرو بردم.
    -فقط امیدوارم که آخر این راه... بن‌بست نباشه!
    لبخندی کج روی لب‌هایش خودنمایی کرد؛ انگار از تصمیم من بسیار خوشحال شده بود.
    -تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی.
    لبخند تلخی به رویش پاشیدم. سکوتم را که دید از فرصت استفاده کرد و گفت:
    -همونطور که گفتم در واقع آریا نسخه‌ای از خانوادت نیست و من می‌خوام این رو بهت اثبات کنم.
    لحظه‌ای مکث کرد.
    -ذهن انسان، یه سیستم پیچیده‌ست! ذهن انسان خودش یه دنیای متفاوت و ناشناخته ست؛ دنیایی که فقط هرکس خودش قادر به کشف کردنشه!
    دستی به ته ریش جوگندمی‌اش کشید.
    - ما از زمانی که متولد میشیم، اطرافیانمون تلاش می‌کنن که چیزهایی رو که در ذهن خودشون شکل گرفته، به ما تحمیل کنن؛ اینکه به اجبار ذهن مارو وادار کنن چه چیزی درسته، اشتباهه و وجودش توی زندگی واجبه!
    قلپی از محتویات فنجان همیشگی‌اش نوشید.
    -به تدریج که ما بزرگ‌تر میشیم، شخصیت ما بر اساس همون ذهنیت‌های دیگران شکل می‌گیره؛ بدون اینکه ما توجه کنیم که آیا اون ذهنیت‌ها واقعا درست هستن یا خیر.
    صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد. نگاه هردو ما به صفحه‌ی سفید رنگی که خاموش و روشن می‌شد معطوف شد. با یک عذرخواهی کوتا، تلفن را خاموش کرد و در جیب کت خاکستری‌اش قرار داد.
    - نمونش میشه باورهای کهنه، رسومات نادرست، عقاید بی‌ریشه و در آخر وجود‌هایی پر از پوچی و زندگی‌هایی سرشار از فلاکت و بدبختی!
    لبخند تلخی روی لب‌هایم جا گرفت؛ لبخندی به تلخی درس‌های زندگی!
    -پس زندگی فلاکت‌بار ما از ذهنیت‌های نادرستمون نشات می‌گیره.
    دکتر محمودی با تاسف سری تکان داد و پلک‌هایش را روی هم فشرد.
    -بله متاسفانه!
    انگشت اشاره‌اش را روی لبه‌ی فنجانش کشید و با جدیت بیشتری ادامه داد:
    -شما...، ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که از همون لحظه‌ای که متولد شدیم، اطرافیانمون مدام توی گوشمون روضه می‌خونن که: فلان کار اشتباهه، فلان کار درسته، اگه فلان کار‌رو انجام بدی بهت با چشم دیگه‌ای نگاه می‌کنن.
    لحظه‌ای سکوت کرد و شقیقه‌هایش را آرام ماساژ داد.
    -میگن بچه‌های طلاق آخرش یا دزد میشن یا معتاد؛ دختری که با صدای بلند می‌خنده، مشکل اخلاقی داره و میلیون‌ها جملات مسموم و بی‌اساس دیگه! ببینم کی گفته؟ چه کسی با سند و مدرک صحت این حرف‌هارو تایید کرده؟
    گوشه‌ی شالم را به دست گرفتم و با کلافگی چشم دور اتاق چرخاندم.
    -خود مردم.
    چین پررنگی میان ابروهای کم‌پشت دکتر افتاد.
    -دقیقا! مردم! همون مردمی که فکر می‌کنن دنیا به دست اونها اداره میشه. حرف من‌هم دقیقا همینه! این مردم هستن که ذهن مارو کنترل می‌کنن و دارن شخصیت مارو می‌سازن.
    -اما آخه ما که نمی‌تونیم دربرابر مردم مقاومت کنیم؛ از قدیم گفتن که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش!
    دکتر مکث کوتاهی کرد و با ابرو‌های گره کرده چند لحظه با ناباوری به ‌من خیره شد.
    - همرنگ جماعت؟ این جماعت مثل سایه می‌مونن؛ بی‌رنگ! بخوای قاطی این جماعت بشی، توهم کم‌کم بی‌رنگ میشی و چیزی از وجودت باقی نمی‌مونه! دلیل این بیماری هم دقیقا همینه! همرنگ مردم شدن!
    مگر چنین نبود؟ مگر من نیز رنگم را، دخترانگی‌هایم را، آرزو‌هایم را نباخته بودم؟! مگر من‌هم سایه نشده بودم؟
    در جایش کمی جابه‌جا شد.
    - می‌دونی! آدم‌ها متفاوت به دنیا میان؛ اما یه‌جور زندگی می‌کنن! اگه بری توی خیابون و کمی با دقت به مردم اطرافت نگاه کنی، متوجه میشی که اون‌ها درواقع یکی هستن. عین یه روح مریض در جسم‌های متفاوت!
    به نقطه‌ای از میزش خیره شد و سکوت طولانی کرد. رد نگاهش را که دنبال کردم، به قاب عکس کوچک روی میز رسیدم. تا به آن موقع هرگز به آن قاب عکس توجه نکرده بودم. حس کردم آن آبی‌های آرام، داشتند خروشان می‌شدند و تیره!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    بدون اینکه نگاه از آن قاب بگیرد به حرف آمد.
    - نباید همرنگ جماعت بشی! قبول دارم که هر جامعه‌ای هنجارها و ارزش‌های خاصی برای خودش داره؛ اما عقاید بی‌اساس و کلیشه‌ها باید زیر پا گذاشته بشن!
    به جلو خم شد و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تاکید تکان داد.
    -دخترم، اگه می‌دونی واقعا حق با توئه؛ راه خودت رو برو و روی عقایدت ایستادگی کن! بذار بقیه هرچی می‌خوان بگن و هرجوری که می‌خوان قضاوت کنن!
    با کلافگی نفسم را بیرون دادم و به صندلی تکیه زدم. با کف دست پیشانی‌ام را پوشاندم. دستم به سردی یک قالب یخ بود؛ اما پیشانی‌ام تب دار! همان اختلاف دما باعث شد سریع دستم را از پیشانی‌ام بردارم.
    -ای کاش اونقدر شجاع بودم!
    -معلومه که هستی! تو تا اینجا طاقت آوردی پس قطعا از پس بقیه‌اش هم بر‌میای.
    آن دکتر مرحمی بود برای همه‌ی دردها و جانی برای امیدهای بال شکسته.
    -تو هنوز خیلی جوونی! تو باید اونطور که دلت می‌خواد زندگی کنی دخترم.
    نگاه پر از محبتش را معطوف صورتم کرد.
    -لحظات سالم زندگیت رو با ذهنیت‌های مردم مریض نکن.
    نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و مثل همیشه لبخند دندان‌نمایی زد.
    -وقتمون تموم شد؟
    -بله.
    کیفم را روی شانه انداختم و از جا برخاستم. پاهایم کمی خواب رفته بودند.
    -چهارشنبه بعدی می‌بینمتون دکتر.
    به نشانه‌ی بدرقه از جا بلند شد و به درب اشاره کرد. قبل از خروج، چند لحظه کوتاه مردد نگاهش کردم. می‌خواستم جمله‌ای را به زبان بیاورم که از آن خجالت می‌کشیدم؛ اما دل را به دریا زدم.
    -دکتر شما آدم خیلی خوبی هستین! من واقعا به یکی مثل شما توی زندگیم نیاز دارم.
    لبخند زد. آنقدر عمیق که چروک‌های صورتش گویا به کل محو شدند و تنها آن لبخند بود که جلب توجه می‌کرد. احساس کردم لبخندش مقداری مزه‌ی غم می‌داد.
    -اما یه دکتر محمودی داری نه؟!
    در دل با خود گفتم:« آره و خیلی خوش شانسم!»
    بی حرف از اتاق خارج شدم. چند لحظه دستگیره را در دست نگه داشتم. دوباره قرار بود به جلساتم در آن کلینیک ادامه دهم. آن ساختمان دوطبقه با دکور تیره انگار به سرنوشت من گره خورده بود. خانم میرزایی پشت میز کوچک پذیرش نشسته بود و مثل همیشه با چهره‌ای شاداب به من نگاه می‌کرد.
    احساس می‌کردم از کلینیک که خارج شوم، زندگی جدیدی پیش رویم خواهد بود. زندگی با بیماری! یا بهتر بود بگویم زندگی روزمره‌ام!
    ***
    «در واقعیت نیز زندگی جدید من از همان روز آغاز شد؛ از همان روز به بعد گره‌هایی در زندگی‌ام ایجاد شد که باز کردنشان دشوار بود؛ رازهایی برایم فاش شدند که باور کردنشان غیرممکن بود و مسیر زندگی من به گونه‌ای پرپیچ و تاب شد که هنوز هم بعد از گذشت پنج سال، در حیرت به سر می‌برم؛ گویا داستان اصلی زندگی من، قرار بود از آن روز اوج بگیرد. قلم را روی کاغذ رها می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. حجم این نوشته‌ها، گردن و شانه‌هایم را به درد می‌آورد. کمی پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم که ناگهان، صدای تَق‌تَق ریز پنجره لبخند روی لب‌هایم می‌آورد و من را وادار می‌کند که از جا بلند شوم، مشتم را پر از دانه‌های ریز برنج کنم و به طرف پنجره حرکت کنم. با دیدنش دلم غنج می‌رود و به تب و تاب می‌افتد.
    -سلام آریای من.
    با نوک کوچک طلایی رنگش به پنجره می‌کوبد و انتظارم را می‌کشد. دانه‌هارا مقابل پاهای کوچکش می‌ریزم و خیره می‌شوم به بال‌های سبز خوش‌رنگ آن مرغ عشق دوست‌داشتنی؛ به آریا! آریایی که پنج سال است هرروز پشت پنجره‌ی خانه‌ام می‌نشیند.»
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    خود را در قفس خاکستری‌ام زندانی کرده و مشغول شمردن ترک‌های سقف اتاق در تاریکی بودم؛ ترک‌هایی که مکانشان را از بر بودم! طبق گفته‌های دکتر محمودی، من به بیماری مبتلا شده بودم به نام خیال خورشید که دقیقا به اندازه‌ی نامش برایم گنگ و عجیب بود! صدای زنگ تلفن همراهم به گوش رسید.
    -بله؟
    -سلام عزیزدلم. چطوری؟ کجایی؟
    -خونه.
    پاسخ سرد و کوتاهی که از جانب من نصیبش شد، اورا مجبور کرد به سرعت اصل قضیه را مطرح کند.
    -ستاره، من دارم با چندتا از دوستام برای شام میرم بیرون. دوست داری بیای؟
    -نه ممنون. خوش بگذره!
    و بی‌درنگ به تماس پایان دادم.
    پاهایم را از تخت آویزان کردم و اجازه دادم کف آنها سرامیک‌های سرد خانه را لمس کنند. چرا به راحیل جواب منفی دادم؟ چه اتفاقی می‌افتاد اگر اورا همراهی می‌کردم؟ فقط یک شام دوستانه‌ی ساده بود، نبود؟ پس چرا قرار گرفتن در آن موقعیت بسیار ساده که بخشی از روتین روزانه‌ی همه‌ی مردم بود، برای من آنقدر غیرممکن و دشوار به نظر می‌رسید؟
    چرا ماندن در تاریکی خانه و صحبت کردن با آریا را به روبه‌رو شدن با آدم‌های واقعی ترجیح می‌دادم؟ چرا گوش دادن به نجواهای پرمحبتش را که به آرامش‌بخشی صدای اقیانوس بود را به صدای آدم‌های واقعی ترجیح می‌دادم؟ چرا دوست داشتم با وجود اینکه می‌دانستم آن زمزمه‌ها، آن دوست دارم‌ها، آن قول‌هایی که ادعا می‌شد شکست‌ناپذیرند، دروغ بزرگی بیش نبودند باورشان کنم؟
    من چیزهایی را که نباید، باور می‌کردم و چیزهایی را که باید، نادیده می‌گرفتم!
    وزن تنهایی‌هایم را روی پاهایم انداختم و از جا بلند شدم. شروع به قدم برداشتن در خانه کردم. در تاریکی حرکت می‌کردم و هم‌زمان دستم را روی دیوارها می‌کشیدم.
    -چرا با راحیل بیرون نرفتی؟
    -چون دوست داشتم پیش تو بمونم.
    شروع به کشیدن ناخن‌هایم روی دیوار کردم؛ صدای ناهنجاری ایجاد می‌کرد! آهسته‌تر قدم برداشتم.
    -من که همیشه پیشت هستم؛ اما همچین فرصتی دیگه گیرت نمیاد؛ می‌تونستی با آدم‌های جدیدی آشنا بشی و یا حتی باهاشون دوست بشی!
    -نمی‌خوام! من بجز تو هیچ دوستی ندارم و نمی‌خوام داشته باشم! مگه نمیگی که تا ابد کنارم می‌مونی پس چرا باید دنبال یه نفر دیگه بگردم وقتی تو برام کافی؟!
    صدای خنده‌ی شیرینش فضا را پر کرد. صدای قدم‌هایی که روی سرامیک‌ها برمی‌داشت به وضوح شنیده می‌شد. داشت درخانه پرسه می‌زد.
    -من فقط تا وقتی که تو بخوای کنارت می‌مونم! نمی‌خوام اگه یه زمانی خواستی ترکت کنم، تنها بمونی.
    سر جایم متوقف شدم. نوک انگشتانم رنگ گچ دیوارها را به خود گرفته و بعضی از ناخن‌هایم لب‌پر شده بودند.
    -من هیچوقت ازت نمی‌خوام که بری. شاید گاهی اوقات از روی ناراحتی و عصبانیت حرفی زده باشم؛ اما هیچوقت از ته دل نمی‌خوام که من رو تنها بذاری!
    مکث کوتاهی کردم.
    -آریا من هیچوقت تورو مجبور به رفتن نمی‌کنم!
    و باز هم صدای خنده‌ی شیرینش!
    -چرا. دیر یا زود ازم می‌خوای که برم و منم با خوشحالی ترکت می‌کنم.
    به دیوار تکیه دادم و دستان سردم را روی ران‌هایم قرار دادم.
    -یعنی تو دوست داری که بری؟
    -من هرکاری که باعث میشه تو خوشحال بشی انجام میدم؛ حتی اگه اون کار ترک کردنت باشه!
    پاهایم سست شدند و روی زمین سر خوردم؛ لحظه‌ای حس کردم دیوارها دارند حرکت می‌کنند و تاریکی خفه کننده‌ای به سمتم حمله‌ور می‌شود. تاریکی را دوست داشتم؛ اما نه بدون آریا! تاریکی بدون آریا ترسناک بود! زندگی بدون آریا ترسناک بود!
    -فکر می‌کنی من بدون تو خوشحالم؟
    صدایی شنیده نشد.
    پاهایم را روی زمین دراز کردم و خیره شدم به یکی از نقاشی‌های راحیل که از دیوار مقابل آویزان بود و در تاریکی، واضح دیده نمی‌شد.
    -آریا...
    -نه! تو هیچوقت نمی‌تونی بدون من خوشحال باشی ستاره!
    لب‌های خشکم را با زبان تَر کردم و لبخند غمناکی گوشه‌ی لب نشاندم.
    -دقیقا!
    باور نمی‌کردم که عشقی که من نسبت به آریا داشتم و بالعکس در اثر یک بیماری روحی به وجود آمده باشد. هرگز به یقین نمی‌رسیدم!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    واقعا همه‌چیز یک خیال بود؟ همه‌چیز تنها زاده‌ی ذهن خاکستری من بود؟ وجود آریا، حرف‌های دلنشین‌اش، صدای امید بخش‌اش، دستان نوازگرش و حتی صدای قدم‌هایش روی سرامیک‌های خانه؟! هیچ‌کدام از آنها واقعی نبودند؟
    دکتر می‌گفت آریا تصور من از خانواده‌ی نداشته‌ام نبود؛ اما هرچه کتابخانه‌ی ذهنم را جست و جو می‌کردم، هیچ کتابی پیدا نمی‌شد که نظر دکتر را تایید کند. همه‌ی کتاب‌ها یک جواب داشتند: شجاعت نداشته‌ی پدرم و شانه‌های تکیه‌گاه او، صدای مهربان مادرم و آغـ*ـوش امن او، همگی در آریا جمع شده بودند و من تشنه‌ی محبت والدین به او پناه بـرده بودم. اگر آریا خیالی از خورشید عشق آنها نبود، پس چه بود؟ که بود؟
    من عشق را اولین بار با پدر و مادرم تجربه کردم و با گم کردن آنها در صفحات زندگی، تنهایی را.
    من آریا را ساخته بودم و با تمام قدرت، از وجودش محافظت می‌کردم تا مبادا از دستش بدهم؛ همانطور که خانواده ام را از دست داده بودم؛ پس چه چیزی می‌خواست خلاف این حقیقت را که آریا جایگزین خورشید زندگی من بود ثابت کند؟
    -می‌دونی مشکل تو چیه ستاره؟ تو از تنهایی می‌ترسی؛ اما تنهایی چیز خوبیه. می‌دونی چرا؟ چون تنهایی پر از تاریکیه و تاریکی‌هم سرشار از روشنایی!
    خانم پُف پُفی -اولین نقاشی که راحیل به دیوار خانه آویزان کرده بود- به حرف آمد. نقاشی از زنی چاق با لباس‌های قدیمی صورتی که روی یک صندلی کوچک نشسته بود و سگش را نوازش می‌کرد.
    -مگه اصلا همچین چیزی امکان داره؟ اینکه توی تاریکی روشنایی باشه؟
    چهره‌ای مغرور به خود گرفت و نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت.
    -معلومه که میشه! اگه دقیق نگاه کنی، تاریکی همون روشناییه دخترجون.
    -آره راست میگه.
    صدای گرفته‌ی (خسته) به حمایت از خانم پُف پُفی بلند شد. خسته، درحالی که زیر باران دراز کشیده و با چشمانی تنگ شده به آسمان خیره شده بود، ادامه داد:
    -تو اینقدر دلبسته‌ی آریا شدی که فکر می‌کنی اون سرچشمه‌ی نور و خوشبختیه که دنبالش می‌گردی.
    مکث کوتاهی کرد و سرش را سمت من برگرداند. می‌توانستم صورت خیش از بارانش را ببینم.
    -این یه اشتباه کوکورانه‌ست ستاره! چشمات رو باز کن و نور رو پیدا کن. نباید اینقدر زود خسته بشی!
    پوزخند زدم. او در جایگاهی نبود که بخواهد من را نصیحت کند. یک نقاشی روی دیوار که به نام خسته معروف بود نباید برای من دَم از تلاش می‌زد.
    -چرا خودت دنبال خورشیدت نرفتی؟ چرا خودت خسته شدی؟
    دوباره به آسمان خیره شد.
    - من الان دارم گریه می‌کنم؛ اما چون زیر بارونم، تو نمی‌تونی تشخیص بدی نه؟
    سکوت کردم. جمله‌ی تامل برانگیزی بود.
    -نه نمی‌تونم.
    -من دیر جُنبیدم و حالا برای همیشه محکومم که زیر بارون بمونم؛ با یه بی‌حسی مطلق و پشیمونی غیرقابل توصیف!
    و چشم‌هایش را بست و خیلی زود تبدیل شد به همان تصویر بی‌جان روی دیوار اتاق؛ به دومین نقاشی که راحیل با خود به خانه‌ام آورد.
    - تو واقعا از همه‌چیز دست شستی نه؟
    اینبار نوبت رسید به سومین نقاشی روی دیوار. نقاشی مورد علاقه‌ی راحیل: پُل دوستی.
    نقاشی از پل چوبی که به صورت یک کمان بزرگ، دو طرف رودخانه‌ای آرام را به هم متصل کرده بود. خورشید با غرور در آسمانش نورافشانی می‌کرد و آب رودخانه را درخشان جلوه می‌داد.
    -اگه آریا رو ول نکنی، دیگه هیچ پلی برای برگشت از راه تاریکی که در پیش گرفتی نمی‌مونه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا