صدای کشیده شدن لاستیکهای ماشین روی آسفالت، من را از خلسه به دنیای بیرحم حقیقی پرتاب کرد. ماشین نقرهای رنگ راحیل بود که جلوی پایم متوقف شد. حرکت متعدد برف پاکنهای ماشین، مانع درست دیده شدن او میشدند. با آستین پالتو، بینیام را پاک کردم و اطرافم را کاویدم. همهجا هرلحظه داشت خلوتتر میشد؛ چارهای به جز سوار شدن نداشتم.
آرام دستگیرهی درب را کشیدم و خود را به داخل انداختم. راحیل یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را روی دنده قرار داده بود. آشفتگی موهای قرمزش، از زیر روسری نیز پیدا بود. با چشمهایی گود افتاده، به رو به رویش خیره شده بود. بدون حرف ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
گرمایی که از بخاری ماشین نشأت میگرفت، خواب را به رگبهرگ بدنم تزریق میکرد.
-بیا اینجا ببینم.
صدایش کارد به استخوان بغضم رساند.
درست کنارم نشسته بود. خودش را به درب ماشین چسبانده بود. به شانهی تنومندش اشاره کرد و با لحنی لبریز از دلگرمی گفت:
-بیا پیشم جونم. من اینجام!
لب پایینم را محکم به دندان گرفتم. بیدرنگ، خودم را کنارش کشیدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. شانههایش برایم محکمترین تکیهگاه بودند؛ به استواری قلّهی دماوند! مهم نبود آریا واقعا چه کسی بود! مهم نبود راحیل و دکتر محمودی راجب او چه فکری میکردند؛ مهم نبود به او لقب خیالی میدادند. مهم این بود که او همهچیز من بود. آریا هوایی بود که در ششهایم جریان داشت و من بدون او قادر به نفس کشیدن نبودم. من میخواستم که تا ابد با آریا زندگی کنم. به یقین رسیده بودم که من بدون او نمیتوانستم خوشحال باشم و نباید هرگز اورا فراموش میکردم. آریا برای منِ ماهی، دریا بود. انگشتان کشیدهاش را لابهلای موهایم فرو کرد.
بـ..وسـ..ـهای ریز روی پیشانیام نشاند و زمزمه کرد:
-من همیشه پیشتم عزیزم. همیشه!
یقهی پیراهنش را در مشتم فشردم و صورتم را در گودی گردنش پنهان کردم. گردنش گرما را به گونهام منتقل میکرد.
ناگهان، انعکاس خود را در آینه بغـ*ـل ماشین مشاهده کردم. همچون جنینی که در رحم مادر به سر میبرد، در خود مچاله شده بودم و زانوهایم را در شکم جمع کرده بودم. سرم را کنار پنجرهی ماشین گذاشته بودم.
صحنهی ترحم برانگیزی بود! گویا پرندهای بودم بال شکسته که نفسهای آخرم را میکشیدم؛ همانند نوزادی بودم که گوشهای رها شده بود و زجه میزد... مانند خودم بودم! منی که از کمبود عشق، آریا را ساخته بودم؛ منی که از کمبود عشق، دنیایی خیالی آفریده بودم و به ظاهر خوش و خرم در آن زندگی میکردم؛ منی که در آغـ*ـوش خورشید خیالیام فرو رفته بودم. من واقعا شایستهی ترحم بودم! آریا چه؟ نه! نه خبری از آریا بود و نه دستان نوازشگر و گرمش. تنها باد سردی بود که میوزید و از میان جنگل موهایم عبور میکرد؛ متعجب بودم که آن گرمایی که گرمای آغوشش میپنداشتم، از کجا میآمد؟! از بخاری ماشین یا کمبود عشقی که از شنیدههایم، آن را در قالب آریا ریخته بودم؟!
آرام دستگیرهی درب را کشیدم و خود را به داخل انداختم. راحیل یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را روی دنده قرار داده بود. آشفتگی موهای قرمزش، از زیر روسری نیز پیدا بود. با چشمهایی گود افتاده، به رو به رویش خیره شده بود. بدون حرف ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
گرمایی که از بخاری ماشین نشأت میگرفت، خواب را به رگبهرگ بدنم تزریق میکرد.
-بیا اینجا ببینم.
صدایش کارد به استخوان بغضم رساند.
درست کنارم نشسته بود. خودش را به درب ماشین چسبانده بود. به شانهی تنومندش اشاره کرد و با لحنی لبریز از دلگرمی گفت:
-بیا پیشم جونم. من اینجام!
لب پایینم را محکم به دندان گرفتم. بیدرنگ، خودم را کنارش کشیدم و سرم را روی شانهاش گذاشتم. شانههایش برایم محکمترین تکیهگاه بودند؛ به استواری قلّهی دماوند! مهم نبود آریا واقعا چه کسی بود! مهم نبود راحیل و دکتر محمودی راجب او چه فکری میکردند؛ مهم نبود به او لقب خیالی میدادند. مهم این بود که او همهچیز من بود. آریا هوایی بود که در ششهایم جریان داشت و من بدون او قادر به نفس کشیدن نبودم. من میخواستم که تا ابد با آریا زندگی کنم. به یقین رسیده بودم که من بدون او نمیتوانستم خوشحال باشم و نباید هرگز اورا فراموش میکردم. آریا برای منِ ماهی، دریا بود. انگشتان کشیدهاش را لابهلای موهایم فرو کرد.
بـ..وسـ..ـهای ریز روی پیشانیام نشاند و زمزمه کرد:
-من همیشه پیشتم عزیزم. همیشه!
یقهی پیراهنش را در مشتم فشردم و صورتم را در گودی گردنش پنهان کردم. گردنش گرما را به گونهام منتقل میکرد.
ناگهان، انعکاس خود را در آینه بغـ*ـل ماشین مشاهده کردم. همچون جنینی که در رحم مادر به سر میبرد، در خود مچاله شده بودم و زانوهایم را در شکم جمع کرده بودم. سرم را کنار پنجرهی ماشین گذاشته بودم.
صحنهی ترحم برانگیزی بود! گویا پرندهای بودم بال شکسته که نفسهای آخرم را میکشیدم؛ همانند نوزادی بودم که گوشهای رها شده بود و زجه میزد... مانند خودم بودم! منی که از کمبود عشق، آریا را ساخته بودم؛ منی که از کمبود عشق، دنیایی خیالی آفریده بودم و به ظاهر خوش و خرم در آن زندگی میکردم؛ منی که در آغـ*ـوش خورشید خیالیام فرو رفته بودم. من واقعا شایستهی ترحم بودم! آریا چه؟ نه! نه خبری از آریا بود و نه دستان نوازشگر و گرمش. تنها باد سردی بود که میوزید و از میان جنگل موهایم عبور میکرد؛ متعجب بودم که آن گرمایی که گرمای آغوشش میپنداشتم، از کجا میآمد؟! از بخاری ماشین یا کمبود عشقی که از شنیدههایم، آن را در قالب آریا ریخته بودم؟!
آخرین ویرایش: