رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
٩)

مرد قدمي به سمت من بر مي دارد و با صداي كلفت و ترسناكش كه حالا از عصبانيت خش دار شده بود مي گويد :
( اين پيشي كه داري مي بيني اصلانه -شخصيت شير توي نارنيا-)
مرد به سمت پدر رفته و در يك حركت بلندش مي كند و تا مي تواند او را مشت و لگد مي زند.
رگ پيشاني و رگ گردنش متورم است و صورتش از عصبانيت به سرخي مي زند. درياي يخ زده ي چشم هايش بين رودي خون الود اسير است و من وحشتناك ترسيده ام.
قلبم تند تند مي زند و جيغ هاي بلندي مي كشم، فرياد هايي از نه گفتن هايم، داد هايي از ولش كن گفتن هايم، فحش هاي غريبي كه اگر چنين موقعيتي نبود، هيچگاه به زبان نمي اوردم.
بازو ها و ساعد باديگارد از چنگال هاي من، خونين شده بود و پاهايش هم از لگد هاي من كبود بود.
نفسم حبس شد. اين چه بلايي بود كه سرش اومده بود؟ خدايا! نه! به هيچ وجه باورم نمي شه! چهره ي قرمز و خونيش، لب پاره شدش و صورت جمع شده و كبود شده اش از درد مثل تيري تو قلبم فرو مي رفت.
جيغ زدم، جيغ بلند و دردناك، جيغي كه گلومو خراش داد، همش جيغ مي زدم و به اون مرد احمق فحش مي دادم. ذهنم هنگ كرده بود و كلمات رو پشت سر هم رديف مي كردم.
در اخر تسليم اراده ي قوي مرد شدم و گفتم:
(باشه، ولش كن، غلط كردم، هركاري بگي مي كنم تا پولتو پرداخت كنم، تورو خدا ولش كن.)
با اين حرف دست مرد از روي گوي بابا ول شد، دقيقا با جمله ي غلط كردم من دستاش شل شد و با شنيدن اينكه من هر كاري بگه مي كنم بابا رو ول كرد ،بابا كه جوني نداشت روي زمين ولو شد.
لحظه اي ذهنم كار كرد، اتفاقات پردازش شد و ذهن ناخود اگاهم به صورت وحشتناكي به جمجمه ي پر از دردم كوبيد و خبر از اتفاقات بد داد.
به سختي خودم رو كنترل كردم و به حرفي كع زده بودم فكر كردم.
اين چه اشتباهي بود كه من كردم؟ يعني با اين جريان احساسات انقدر زود خودم رو باختم؟ مگه من هركاري بگه انجام مي دم؟ اصلا معلوم نبود كاري كه بخواد ازم رو بتونم انجام بدم يا نه!
با چهره ي ارام و بي حالتش و درياچه ي يخي چشماش نگاهم كرد تا ادامه بدم، نفس عميقي كشيدم! بايد پاي حرفي كه زدم مي ايستادم، با لحن ارووم گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
ناله ي بابا بلند شد:
(نه)
تنم مور مور شد و با ديدن چهره ي خون الود بابا مصمم تر شدم و با صداي قاطع تري گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
حتي براي گفتن حرفش نيشخند هم نزد، فقط نگاه كرد قدمينزديك تر امد و زير گوشم ارام و با فوت و با صداي خش دار و ترسناكش گفت :
(خودتو)
اين حرف در ذهنم اكو شد، انگار هر لحظه زمزمه اش به بلندي فريادي در سرم هشدار مي داد، مي گفت كه بهاي اين پول را با خودم بايد بدهم، من؟ مگر از من بدبخت تر هم هست؟
 
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٠)

    راوي:
    دخترك ترسيده بود، انقدر ترسيده بود كه متوجه نبود كه ديگر كسي او را نگه نداشته، پاهايش شل شد و نزديك بود با زانو روي زمين بيوفتد ولي كسي دستانش را گرفت و بلندش كرد.
    پدر عزيزش، دلشكسته بود، زخمي بود و عذاب كشيده. در اين فكر بود كه دختر جوانش، ان بلند گيسوي فرشته گونَش حالا مطمعنا به خواست خودش در چنگال اين كفتار بد طينت گرفتار خواهد شد.
    خوب مي دانست دخترش نمي گذارد كه زير بار سختي اين قرض، كمر پدر عزيزش بشكند، ولي خودش خوب مي دانست تنها كسي كه شكسته است دخترش است. دختري كه نمي داند دارد لبه ي پرتگاهي، در سياهب مطلب و بدون هيچ راهنمايي، قدم مي گذارد، هيچ راهي نبود كه بفهمد اين قدم ها سست است و او به سمت ته دره پرتاب خواهد شد يا سفت است و او را از پرتگاه دور مي كند.
    اما نه دختر و نه پدر مي دانستند كه اين مرد، دختر را براي چه مي خواهد، انها فقط حدس مي زدند.
    پدر دخترش را تصور مي كرد كه كلفت اجباري خانه است و دختر خودش را وسيله ي لـ*ـذت مرد.
    اما مرد خوب مي دانست كه اين غنيمت ، گران است، بايد مراقبش باشد.

    مهسا:
    با صدايي كه از شكستن، گرفته شده بود و با سري كه از غم افكنده شده بود گفتم:
    (چيكار بايد بكنم؟)
    ناله ي بابا دوباره بلند شد:
    (نه، نه مهسا، برو، فرار كن)
    با اينكه خيلي دلم مي خواست فرار كنم و از ان خانه ي سراسر هشدار دور بشوم ولي ذهنم هر لحظه اكويي از تصاوير بزرگي و تو در توييِ خانه را نشان مي داد تا نشانم دهد اين كار بي فايده است، اين كار هيچ سودي ندارد، بلكه ضررش بر سود نداشته اش مي چربد.
    نفس عميقي كشيدم و سرم را بلند كردم. مرد متوجه امادگي ام شد و بي اهميت به من گفت:
    (دنبالم بيا)
    خواستم دنبالش برم كه يكدفعه ايستادم و با بد گماني گفتم:
    (از كجا معلوم بابام رو سالم بزاري، بايد مطمعن بشم بعد دنبالت بيام)
    بدون اينكه برگرده و به من يا كس ديگه نگاه كنه به راهش ادامه مي ده و مي گـه :
    (ببرينش بيمارستان)
    منم به دو دنبالش مي دوم. از راهرو هاي مثال راهرو هاي قبل رد مي شه، از كنار تالار هايي مي گذره و به تالار هاي ديگه مي رسه تا بالاخره به كنار راهپله مي رسيم، بعد از گذر از طبقه ي چهارم كه حالتي مشابه طبقات ديگر داشت، وارد طبقه ي پنجم مي شويم.
    كف طبقه ي پنجم تماما از سنگ هاي گلدن بلك پوشيده شده كه گوشه هاي ديوار هاشيه هايي چند سانتي به رنگ طلايي داشت. در ها تماما قهوه اي_شرابي بود و يك در در انتها ي يكي از راهرو هاي پيچ در پيچ رنگ عسلي قهوه اي روشن داشت كه حالت كنده ي درخت را اجرا مي كرد. وارد اتاق شد و من بعد از او.
    اتاق ساده با تخت و ميزتوالت و ميز كامپيوتر و ايينه و كتابخانه و دو در ديگر در اتاق بود.
    رنگ قالب در اتاق قرمز و مشكي بود و تقريبا شبيه اتاق خودم در عمارت خودمان بود. تخت تماما مشكي ديوار ها قرمز و خط هاي تو در توي سياه و فرش تماما قرمز با كف مشكي رنگ سنگ گلدن بلك كم تراكم-يعني قسمت هاي طلايي سنگ كمتر بود.-
    دو تابلوي ساده با همان تم در اتاق بود و ايينه روي ميز توالت مشكي قرار داشت و كلا همه چيز را سعي كرده بودند شبيه اتاق خودم در بياورند، تا حدودي هم توانسته بودند!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١١)

    همچنان محو اتاق بودم كه صدايي نازك و زنانه و بسيار مهربان منو به خودم اوورد:
    ( ببخشيد خانوم، اقا گفتن اينجا اتاق شماست و از اين به بعد اينجا زندگي مي كنين.)
    سرمو تكون دادم و بعد از رفتن خدمتكار همونجا رو زمين نشستم و شروع كردم به باز كردن بند كفش پاشنه بلندم و پاهام كه ديگه داشت از اينهمه پياده روي توي اين خونه كنده مي شد رو ، كمي ورز دادم.
    چشم چرخوندم تو اتاق و بر اساس اتاقم حدس زدم كه جا كفشي بايد زير رگال لباسا باشه. با پاي برهنه بلند شدم و كفشم رو تو دستم گرفتم و توي جا كفشي گذاشتمش و به جاش يه دمپايي ابري برداشتم و پام كردم.

    راوي:
    دخترك احساس ارامش نمي كرد، قلبش ارام تر نمي زد و نفسش نا منظم بود. با هر صداي تقي با نا ارامي مي پريد و به در نگاه مي كرد. كل اتاق را از نگراني قدم به قدم شمرده بود و هر ثانيه انواع احتمالات ممكن را مي داد. احتمال اينكه پدرش خوب نشود، سكته كند، حالش بد شود، نبود او شكستش دهد و صد چيز ديگر.
    احتمال انكه خودش كارگري بيش نباشد، همانند اين رمان ها عنوان قاتل شروع به كار كند، وسيله ي شادي و لهو و لحب مرد باشد و احتمال هاي ترسناك ديگر. انقدر رويا پردازي كرد كه بالاخره خوابش برد، خوابي پر از كابوس هاي ترسناك.

    مهسا:
    كل اتاقو از نظر گذروندم، دوربيني نبود! با خيال راحت لباسامو با يه ست ساده كه توي كمد بود -و البته تنها لباس راحتي كه اندازم بود- عوض كردم و روي تخت ولو شدم.

    اروم چشمامو با نوازش دستي روي صورتم باز كردم، زير لب زمزمه كردم :
    (مامان)
    ولي سريع موقعيت يادم اومد و چشمام گشاد شد و رو تخت نيم خيز شدم، با ديدن دختر خدمتكار كه با لبخند نگاهم مي كرد و موهامو نوازش مي كرد نفس اسوده اي كشيدم و بعد رو بهش كردم و پرسيدم :
    ( چيزي شده؟)
    لبخندش با اون لباي صورتيش پر رنگ تر شد و گفت:
    (دلم نمي اومد بيدارتون كنم. ولي بايد بريد با اقا صبحانه بخوريد!)
    روي تخت مي شينم و بهش نگاه مي كنم و مي گم :
    ( بين لباس راحتيا فقط اين اندازم مي شد، برام برو چند تايي اين اندازه اش رو بخر، خوب؟)
    با همون لبخند، درحالي كه چشماي ميشي ماتش برق مي زد گفت:
    (با كمال ميل خانوم، حالا بريد حموم تا امادتون كنم يه ساعت طول مي كشه.)
    راست مي گفت، اگه قراره همون فيس و افاده هايي رو اجرا كنن كه مامانم سرم مي اورد، حتما بايد الان مي رفتم حمام.
    كل تنم با اون همه روغن كه بهم زده بودن بوي گل رز مي داد. موهاي طلاييم هم همينطور! مثل طلاي ١٨ عيار مي درخشيد و بالاي سرم كشيده شده بود و محكم بسته شده بود. تا كمرم صاف پايين مي رفت و در انتها كمي پيچ مي خورد.
    تونيك يقه باز استين بلندي كه تا روي رونم بود پوشيده بودم، رنگ ليمويي روشن و نوار هاي طلايي و پاپيوني بزرگ پشتش بود! شلوار كرم_ليمويي اي هم باهاش ست كرده بودم و سندل هاي طلايي هم پام بود، كلا زده بودن تو كار طلايي زرد تا منو زر ناب جلوه كنن پيش رئيس جونشون!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٢)

    صبحانه بدون هيچ حرفي گذشت، حتي موقع ورودم سرشو از روي جزوه هايي كه دستش بود بلند نكرد، فقط موقع سلام كردنم، سرش رو خيلي خفه تكون داد.
    بعد از خوردن صبحانه بلند شد كه بره، منم بلند شدم كه از در ديگه به اتاقم برم كه صداش بلند شد:
    (دنبالم بيا!)
    منم بدون هيچ حرفي مثل يك ليموي حرف گوش كن دنبالش راه افتادم.
    رسيديم به يه راهرو، كل ديوارش به قهوه اي و خاكستري مي زد، فقط يه در توي راهرو بود كه اونم مشكي بود و بدون هيچ دستگيره اي! دستش رو روي كنار جايي كه بايد دستگيره مي بود گذاشت و رنگ هاي ابي اي ايجاد شد و بعد از بررسي اثر انگشتاش، در با يه تقي باز شد.
    در رو هل داد و وارد شد و منم بعد اون وارد شدم.
    اتاق خيلي بزرگي بود، تم اتاق خاكستري بود و پرده هاي اتاق كاملا كلفت و مانع نور بودند.
    فرش اتاق فرشي چرمي مشكي رنگ بود و تخت خواب و جاهاي ديگه خاكستري و مشكي
    گوشه ي اتاق ميزي بزرگ قرار داشت و رو به رويش چندين صندلي همانند سالن هاي كنفرانس گذاشته بودند.
    ديوار سمت راست كاملا شيشه اي سياه رنگ -شيشه سكوريت- بود و در روبه رو، خيلي خيلي دور تر از فضاي اتاق، قسمتي براي كيسه بكسي با جنس كتاني اختصاص يافته بود.
    روي بالا ترين صندلي نشست و منم يكي از صندلي هايي كه نه خيلي دور بودند و نه خيلي نزديك را انتخاب كردم.
    وقتي نشستم به مانيتور رو به رويش خيره شد و با صداي ارومي گفت :
    (مي دوني براي چي اينجايي؟)
    لب هامو خيس كردم و در جواب سوال خشك و بدون حاشيه اش گفتم:
    (نه)
    سرش رو بلند كرد و به چشمام خيره سد، بعد از چند ثانيه دوباره به مانيتور سيستمش نگاه كرد و چند دقيقه اي هيچ چيز نگفت:
    ( چقدر از كامپيوتر ميفهمي؟)
    از تشويشم كم شد، با لبخند و اعتماد به نفس و صداي قاطع گفتم :
    ( همه چيز سرم مي شه، همه نوع نرم افزار داشتم و باهاشون كار كردم، توي امور كامپيوتري كاملا واردم!)
    سرشو بلند كرد و دوباره با دقت تو چشمام نگاه كرد، قيافه ي استخواني و زاويه دارش واقعا ترسناك و جذاب بود!
    از جاش بلند شد و گفت :
    ( بيا بشين ببينم چي بارته!)
    پشت سيستمش نشستم و هر نرم افزاري كه مي اورد و بهم كار مي داد براش انجام مي دادم! نمي دونم چقدر گذشت كه بلند شديم و رفتيم سراغ نهار!
    بعد ناهار بلند نشد، همونجوري نشست و نافذ نگاهم كرد، بعد چند ثانيه پرسيد :
    (با نرم افزار X هم كار كردي؟)
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٣)

    اخم كردم و گفتم :
    ( اين نرم افزار هك نيست؟ قبلا داشتمش)
    واسه اولين بار كج شدن لبش براي نيشخند رو ديدم! بلند شد و با دستش اشاره كرد دنبالش برم.
    توي اتاقش پشت سيستم نشستم و اونم چند تا كاغذ و ورق برداشت و كلي پرونده دور و برش گذاشت و شروع كرد به نوشتن.
    بي توجه بهش شروع كردم به نوشتن كد هاي HTML ، به هر سختي اي كه بود فايل اصلي رو پيدا كردم!
    انقدر لبامو گاز گرفتم كه مزه ي خونشو حس مي كردم، نوك انگشتام انقدر رو كيبرد خورده بود كه گز گز مي كرد و چشمام از خستگي مي سوخت.
    پلكامو سفت بهم فشردم و سرم رو تكون دادم و اخرين كار رو انجام دادم، دكمه ي اينتر رو فشار دادم .
    apply
    loading
    please wait
    welcome
    جيغي از خوشحالي كشيدم و گفتم :
    ( واي تو عالي اي دختر، تونستي، انجامش دادي، اره، همينه)
    راوي:
    هيجان زيادي در دل دخترك جاي شده بود، اينكه توانسته بود سر بلند شود و پدرش را رو سفيد كند برايش خيلي با ارزش بود.
    اينكه جلوي اين كوه ترسناك كم نياورده بود و حرفش را ثابت كرده بود برايش اوج غرور بود.
    انقدر خوشحال شده بود كه خوشحالي اش را با زبان بيان كرده بود و از شادي فرياد زده بود غافل از جايي كه در ان قرار دارد، غافل از كسي كه منتظر اتمام كار اوست.
    مرد دخترك را دست كم گرفته بود، ولي حالا مي فهميد چه مهره ي ارزشمندي را در دست دارد، شايد اين بهترين زمان براي جمع كردن اكيپ كاري اش دورش بود.
    شايد حالا بهترين زمان بود كه از فرصت ها نهايت استفاده را كند.
    در اين ميان پدر دخترك در تلاطم بود، درس ترس بود و در اضطراب بود.
    نمي دانست دخترش در چه حال است، از ديشب تا حالا خوابش نبرده بود و چرت هايش با نمايش فيلم هاي ترسناك، طمع تلخي داشت.

    مهسا:
    يكدفعه پشت سرم ظاهر شد! بي صدا و سامت. هيني كشيدمو يواشكي نگاهش كردم، اخماش توي هم بود و تمركز كرده بود. بعد چهره اش كمي مهربان تر شد و اثار خوشنودي در ان درياچه ي يخزده نمايان شد و و گفت :
    (خوبه)
    بدون هيچ حرف ديگري قدم هاي بلندي برداشت و در شد.
    اخم كردم، همين؟ افريني چيزي.
    به سمت در رفت و گفت:
    ( بيا شام)
    پشت سرش به سمت اتاق غذاخوري راه افتاديم. از راه متفاوت تري رفت، هر دفعه اين كار را مي كرد، شايد براي سر در گمي من، شايد هم براي اموزش راه هاي خانه، من كه فقط همين از اتاق خودم تا غذا خوري را ياد گرفته بودم و از غذا خوري تا اتاقش و اتاقم!
    اينقدر راه رفته بوديم كه مطمعن بودم چند كيلويي در همين قلعه كم كردم ودوي استقامتي را صدها بار برنده شدم و ركورد شكانده ام.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٤)

    كنار در ايستادم و بعد از اجازه ي او كاملا وارد شدم و دوباره بعد از اجازه ي او نشستم. او گفته بود اصلانه ، پس بايد مراقب رفتارم مي بودم چون اين اصلان، پدر من رو كه گرگي بود براي خودش، زخمي كرده.
    ميز چند دقيقه طول كشيد تا توسط خدمتكارا پر بشه. براي شام تدارك زيادي ديده بودند. غذا هاي مختلف و دسر ها و انواع سوپ ها. البته تا الان هميشه ي اينجا اينجوري بود ولي شام به اين سنگيني؟
    شام رو از گرسنگي با میـ*ـل خوردم و دوباره بعد از اجازه ي مرد به سمت اتاقم رفتم، روي تخت براي در كردن خستگيم دراز كشيدم.
    دليلش را نمي دونم، ولي نوك پاهام از درد مي سوخت و گزگز مي كرد، سرم گيج مي رفت و اندامم شرايط وخيمي داشت. دستام خواب رفته بود و چشمان تار ميديد. مطمعن بودم فعاليت زيادي كردم، يا راه زيادي رفتم يا انرژي زيادي رو ذهنم درگير چيزي كرده.
    روي تخت جابه جا شدم و به سقف خيره شدم.
    با نوازش دست هاي خدمتكار بيدار شدم.
    چشمام هنوز مي سوخت و سرم كمي درد مي كرد، مطمعنا هنوز خوابم مي اومد و بدنم خسته بود، بلند شدم و بياد اوردم كه ديشب لباس هام رو عوض نكرده بودم، مثل روز گذشته حمام و لباس و صبحانه، بعد از صبحانه به اتاق خودم برگشتم.
    از راه رفتن توي اين قصر هزار متري خسته شده بودم، پاهام گزگز مي كرد و سرم سوت مي كشيد.
    چند دقيقه نشستم و بعد از اينكه حالم جا اومد دوباره لباس راحتي گشادي كه خدمتكار برام تهيه كرده بود پوشيدم و شروع به گشتن توي كتابخونه ي بزرگ توي اتاق كردم.
    كتابي با قطر ٥٠٠ صفحه از كتابخانه برداشتم و شروع كردم به خوندنش.
    نمي دونم چقدر گذشته بود كه در اتاقم باز شد، وقتي ديدم شريك بابا، جناب رئيس، جلو دره از حالت درازكش بلند شدم و بعدش ايستادم و منتظر بلكه حرفي بزنه!
    از حالت نگاهش خستگي مي باريد و از لب هاش حرف هاي نگفته . لبخندي زدم و اونم طرز لباس پوشيدنمو زير نظر گرفت.
    نيشخندي رو لباش نشسته و به گوشه اي از شلوارم نگاه خيره شد.
    وقتي ديدم خيره به شلوارم داره لبخند مي زنه يكم دقت كردم خودمم خنده ام گرفت.
    روي شلوارم استيكر كيتي بود كه داشت به بالا اشاره مي كرد و به فرانسوي نوشته بود:
    (اين دختر زيادي جذابه)
    همونجور كه به شلوارم نگاه مي كردم اروم خنديدم و دوباره به جناب خسته نگاه كردم.
    دوباره قيافش خونسرد و بي حالت شد و اومد و رو تخت دراز كشيد! منم كه كنار تخت ايستاده بودم كمي عقب رفتم بلكه درست بخوابه، روي تخت نيم خيز شد و گفت:
    (چي مي خوني؟)
    با خودم فكر كردم اينم بايد بوك ورم -كسي كه عاشق كتابه- باشه.
    ارووم اسم كتاب رو زمزمه كردم، سرشو تكون داد و گفت:
    (سه بار خوندمش، از همونجايي كه هستي بلند بخون)
    بعد از گفتن چشمي شروع كردم به خوندن ادامه ي كتاب قطور!
    پلكش اروم بود، ساعدش روي چشمش و پاي راستش رو روي پاي چپش انداخته بود. با هر نفسش سينه هاش تكون نمي خورد، كاملا بي حركت بود و اگه همين الان نيومده بود فكر مي كردم مرده!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٥)

    اسمشو اروم صدا زدم اونم سريع چشاشو وا كرد ، يه لحظه چشاي ابيش و اون دايره ي ريز مشكي توي چشماش وحشت زده ام كرد و يه قدم عقب پريدم ، اب دهنمو قورت دادم و گفتم: ( كتاب تموم شده)
    نوع نگاهش تغيير نكرد، با همان نگاه وحشتناك گفت:
    ( مي دونم)
    روي تخت نشست و گفت :
    (خوب، تو نمي دوني چرا اينجايي و منم نمي دونستم چيكارت كنم ولي بعد از اينكه تصميم گرفتم بخرمت، فهميدم كه به چه دردي مي خوري!)
    با تعجب بهش نگاه مي كردم. درباره ي من حرف مي زد؟ تا الان اينقدر تحقير نشدم، مگه من ابنبات قندي ام كه معلوم نبود به چه دردي مي خورم؟ مگه من تخم مرغ شانسي ام كه تصميم گرفت منو بخره؟ مگه من پوست پسته ام كه نمي دونست چيكار كنه؟ لب هامو گاز گرفتم تا حرف اشتباهي ازش در نياد، اين مرد اينقدر ترسناك هست كه مطمعنا با يك كلمه ي اشتباه من كلمو از جاش بكنه.
    داشتم به مرد و ترسم از اون فكر مي كردم كه حرفي كه زد در گوشم زنگ زد و بلند شد و تمام سيم هاي مغزم رو به مرز اتصالي رسوند.
    (... باهات ازدواج مي كنم ... )
    لحظه اي گلويم جواب نفسم را نداد و به سرفه افتادم. چشمانم از شدت سرفه و وحشت اشكي شد و از چشم مرد دور نماند.
    صورتش از عصبانيت متورم شد و اخم هاي مشكي رنگش همانند دو طناب كلفت به هم پيچيدند و گره اي كور زدند.
    سريع بلند شد و بدون فوت وقت از اتاق خارج شد، و من همچنان به گرد و خاك رفتنش خيره بودم. مرد سرسخت و ترسناكي بود!
    سرم و گوشم سوت مي كشيد، يعني چي؟ من و اين ؟ فرشته و غول؟ دخترك زيبا روي فاميل با اين غول بي شاخ و دم با ان قد چنارش؟ من ، مهسا، ماهروي تمام شهر، با اين مردك گند اخلاق عصبي؟ گوش هايم اشتباه شنيد يا او واقعا مشكل دارد؟ اويي كه حتي اسمش را نمي دانم نه داشته و نه برداشته ، با من از ازدواج حرف مي زند؟

    راوي :
    دخترك ناز قصه ها، شاه بانوي پريان ، اي زيبا روي از خواب غفلت بيدار شو، همين حالا فرار كن، همين حالا.
    شايد دخترك به صورت فيزيكي در جاي خود نشسته بود ولي دل و روح و فكرش همه جا رفت، دلش پيش پدرش، روحش پيش اينده اش و فكرش تمام دنيا را، ارزو هاي سوخته اش را، رنگو لعاب زندگي اش را ، تمام دار و ندارش را سير مي كرد.
    مهساي ساده، به فكر ارزو هايش بود، ارزو هايي مثل معروفيت ، زندگي عاشقانه و پرنس چارمينگ روياهايش -شاهزاده ي توي شرك- ارزو هايي كه مي دانست با ورودش به اين قصر تبديل به سراب شده اند ولي چه مي شد كرد؟ فرار؟ تاپدرش تاوان فرارش را بدهد؟ مرگ؟ تا پدرش سكته كند؟ تن دادن به خواسته ي مرد؟ تا اينده اش بسوزد؟
    ذهنش به هيچ كجا نمي كشيد، مفهوم فداكاري براي اين دختر مثل اينها نبود، ولي اين تنها چيزي بود كه در ذهنش جرقه زد. او بايد براي نجات زندگي پدرش فدا كاري كند، او بايد در اين قصر بماند.
    اما نمي دانست كه انقدر ها هم كه فكر مي كند برايش ساده نمي گذرد، اينقدر ها هم مرد او را رها نمي كند و به اين سادگي دست از سرش بر نمي دارد.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٦)

    مهسا:
    نفسمو با فوت بيرون دادم و لباسامو عوض كردمو به همون كار هميشگي يعني اماده شدن براي رفتن سر ميز غذا مشغول شدم.
    لباسارو خودم انتخاب كردم، اصلا از تيپ خزي كه برام انتخاب مي كردن خوشم نمي اومد.
    شلوار جين ساده اي با تيشرت استين سه ربع پوشيدم كه رنگ ابي سيري داشت، عكس هاي پانك طوري روش داشت و تقريبا حالت شل داشت.
    كتوني ريبوك ابي اي باهاش ست كردم و موهاي بورم رو بالاي سرم گوجه كردم، اصلا حوصله ي پيچيدنشون دور شونه هامو نداشتم.
    رد خالكوبي كوچيكم نزديك گلوم حدودا معلوم بود! عكس سه دايره بود كه با يه خط به هم وصل شده بود.
    خيلي قديمي بود، خيلي هم برام دوست داشتني بود! نمي دونم چرا يهو چشممو گرفت ولي با اينكه ساده بود، خواستمش.
    از در بيرون اومدم و راهي كه دفعه ي قبل با خدمتكارا رفته بودم رو طي كردم تا به ناهار خوري رسيدم، نفسمو نگه داشتم، چشمامو بستم و در زدم.
    بعد از شنيدن اجازه اش در رو باز كردم و پشت سرم بستم. پشت به در ايستادم و رو به مرد گفتم :
    (اجازه هست؟)
    بدون اينكه نگاهم كنه صندلي كنارشو نشون داد. داشت گوشيشو چك مي كرد، منم رفتم جايي كه گفته بود نشستم. الان كه بهش به عنوان همسر اينده نگاه مي كردم احساسات عجيبي دلم را قلقلك مي داد.
    غذا رو مثل هميشه بدون حرفي خورديم، هنوز هم نگاهش رو بلند نكرده بود كه بهم نگاه كنه، شايد كارم اشتباه بود، شايد تعجبم و وحشتم باعث شده بود غرورش بشكنه و اونو ناراحت كنه، لعنتي در ذهن براي خودم فرستادم و با خودم گفتم:
    (اينم از اولش، زدي غرورشو پودر كردي همين اول كاري بايد بري منت كشي.)
    آهَم رو در وسط راه خفه كردم تا باز آتو اي به اين مرد پر فيس و افاده ندهم.

    راوي:
    نصف بشقاب دختر خالي ماند و اين از چشم رئيس خانه دور نماند، مرد اين مشغوليِ ذهن دختر را از ناراحتي برداشت كرد و نمي دانست دخترك قصد دارد خودش را در دل او جا كند، از طرفي دخترك بسيار عصبي بود كه نبايد خودش به سمت مرد برود بلكه نرد بايد به سمت او كشيده شود. اين دو انچنان در خود و سوء ظن هايشان غرق بودند كه هيچ كدام نتوانستند اين دلمشغولي هايشان را پنهان كنند، هر دو طرف اين معادله ي چندين مجهولي ، گره اي كور در كار خود زده بودند و نمي دانستند با اين كارشان طرف مقابلشان را ناراحت مي كنند.
    روح سفيد و پاك دخترك تنها در خلال ايجاد عشق بود و روح دست نخورده ي پسر جوان در ذهن توطعه و نا ارامي مي چيد! هيچ كدام حاظر به قبول اسن نبودند كه شايد ديگري در حال راضي كردن خود است يا درحال انديشيدن به نقاط مثبت اين پيش امد. قلب دختر از اين بي محلي پسر پژمرد و ذهن پسر از اين اشفتگي دختر بر افروخته شد.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٧)

    پسرك بار ها در ذهنش به خود ياداوري گذشته اش را مي كرد تا مراقب باشد دختر را نرنجاند غافل از اينكه با همين مراقبت ها و حرف نزدن ها دختر را ناراحت كرده. پسرك به ياد مادرش افتاد، مادري كه مادري نكرد، از يك نامادري حسود هم بداخلاق تر بود، گير تر بود و عصباني تر بود. به ياد پدرش افتاد، پدري كه اطراف هيچ اهميتي برايش نداشت، فقط به خودش فكر مي كرد و خودش و خودش. پدري كه در خود پسندي كم نگذاشت و باعث شد مادرش ، ان فرشته ي مهربان ، تبديل به غول اهنين صفت شود كه نمونه ا در اين جهان شايد نباشد.

    مهسا:
    بلند شد و بدون حرف به سمت در اتاق رفت ، منم از فرست استفاده كردم و تنها چيزي كه به ذهنم مي رسيد رو گفتم:
    (ببخشيد اقا!)
    ايستاد، چند ثانيه طول كشيد تا به سمتم برگرده، وقتي برگشت، اخماش حالت V شكلي داشتند و فكش منقبض بود. اب دهانم رو غورت دادم و سعي كردم لبخندي كه مي زنم واقعي جلوه كنه.
    (مي تونم منم باهاتون بيام؟)
    ابروهاش براي تغيير حالت ذهني كمي لرزيد ولي غير قابل ديدن بود. دوباره به حالت قبل برگشت وپشت به من كرد و به راهش ادامه داد. قبل از خارج شدن از در گفت:
    (مي توني همراهم بياي.)
    لبخندي از موفقيتم زدم و با دو، پشت سرش روان شدم. حالا كه بيشتر از قبل روي مرد ترسناك تاريخ ، زووم شده بودم خيلي از خوبي هايش را بهتر مي ديدم؛ او خيلي صاف و سامت راه مي رفت، بدون سر و صدا و چپ و راست شدن. قدش بلند بود و برازنده ي اندام درشت و ماهيچه اي اش. مو هاي سياهش از تميزي و رنگ پركلاغي اش برق مي زد و كاملا چهارشانه بود.
    لبم را گزيدم و چشمم را به كفشم دوختم و با خودم گفتم :
    (دخترك هيز، چشمات كجاها مي چرخه؟ حالا شايد نظرش عوض شده باشه.)
    به حرفم نيشخند زدم و با خودم فكر كردم :
    (كي از اين دخترك خوشگل مشگل كه كلي هم هزينش كرده مي گذره اخه؟)
    در اتاقش رو باز كرد و وارد شد، پشت در ايستادم و در يك آن تصميم گرفتم دختر مؤدب و حرف گوش كني باشم؛ پشت در ايستادم و گفتم :
    (اجازه هست؟)
    روي ميز اصلي اتاقش نشست و سرش رو بدون ديدن من تكون داد تا بيام داخل. اروم وارد شدم و در رو پشت سرم بستم. كنار صندلي ها ايستادم و منتظر موندم اجازه بده! با خودم فكر كردم :
    (ضايع تر از تو نيست كلا مهسا.)
    شايد دو سه دقيقه گذشت كه سرش رو از كاغذ هايي كه توي دستش بود بالا اوورد و خيره بهم نگاه كرد. بعد از چند ثانيه گفت :
    ( چرا نمي شيني؟)
    سرم رو از كار مسخره اي كه انجام داده بودم پايين انداختم و گفتم :
    (منتظر اجازتونم.)
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ١٨)

    صدايي ازش در نيومد و منم جلب شدم ببينم چي شده، سرم رو بالا اووردم و ديدم سرش رو پايين انداخته و ارووم داره مي خنده. لبم هايم به لبخند گشادي باز شد و شادي عميقي در دلم ايجاد شد! اولين باري بود كه خنديدن اين يخبندان بي احساس رو مي ديدم.
    جلوي خنده اش رو گرفت و لب هايش را به هم فشرد. بعد از چند دقيقه كه كمي ارام تر شد، با سر به نزديك ترين صندلي به ميزش اشاره كرد و من هم مطيعوار حركت كردم و نشستم.
    داشت كار مي كرد و يادداشت مي كرد و منم فقط نگاهش مي كردم.بالاخره كلافه شد و دستش را روي صورتش كشيد و با خستگي به من نگاه كرد و گفت:
    (به چي خيره شدي؟)
    لبم رو گزيدم و سرمو پايين انداختم، الان چي بايد مي گفتم اخه؟ فكر اينجايش را نكرده بودم. وقتي ديد جواب نمي دهم سوال ديگه اي پرسيد:
    (نمي خواي بگي چرا دنبال من راه افتادي اومدي تو اتاقم؟)
    با اين جلمه سرمو بالا اووردم و به اين فكر كردم كه اينيكي سوال كمي بهتر و قابل پاسخ دادن است. گلومو صاف كردم و با صداي مصمم گفتم :
    (دلم مي خواست كسي كه قراره همسر ايندم باشه رو بهتر بشناسم!)
    با اين جمله ام شكه شد و چند دقيقه به من خيره شد. انگار داشت به خودش ثابت مي كرد كه اين جمله ي من زاده ي تخيلش نيست و واقعا از دهن من شنيده! لحظه اي براي فكر كردن اخم كرد و به جلو خيره شد و لحظه اي بعد صداشو صاف كرد و گفت:
    (پس يعني راضي اي.)
    ابروهام از تعجب بالا پريد، مگه چاره ي ديگه اي هم دارم؟ نفس عميقي كشيدم تا اين سوال از دهنم خارج نشه و سعي كردم كمي فكر كنم كه چه جوابي بهش بدم، ولي اون نزاشت به فكر كردن ادامه بدم و ادامه داد:
    (بالاخره من تو رو خريدم، چه بخواي چه نخواي بايد تحت دستور من عمل كني.)
    با اين جمله سوختم، اره منو خريده بود. اخه چرا به روي من مياوورد؟ مني كه دارم سعي مي كنم مهربون تر تصور كنم، مني ك دارم باهاش راه ميام.
    اره، راست ميگه ،هركاري ك مي خواست مي تونست باهام بكنه چون اين لعنتي منو چند ده ميليارد تومن خريده بود. اه كشيدمو سرمو پايين انداختم، صداي اروم و محكمش گفت:
    ( خب پس قرارو مي زارم واسه هفته ي بعد، عروسي رو هم همينجا هفته ي بعدش مي گيريم)
    و با گفتن اين جمله صداي در اتاق امد، از اتاق خارج شده بود.
    لعنتي زير لب فرستادمو با خودم فكر كردم من دو دقيقه هم نمي تونم با اين كنار بيام، زندگي مشترك؟ پيمان ابدي؟ اه لعنت ب اين زندگي...
    بلند شدم و با سري افكنده و ذهني زخمي و بيمار به سمت اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم.
    دستانم مي لرزيد، ذهنم خسته بود، انقدر خسته كه امانم نداد و خوابي ناراحت برايم فراهم كرد، خوابي به عمق ژرف دريا،به پهناي اطلس و به درازاي پيتون! لعنت به بي معنايي تمام ذهن اشفته ام، ذهني كه قدرت ندارد.
    چشممو باز كردمو به اطراف نگاه كردم، حواسم نبود كجام! اروم اروم ذهنم لود شد و يادم اومد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا