٩)
مرد قدمي به سمت من بر مي دارد و با صداي كلفت و ترسناكش كه حالا از عصبانيت خش دار شده بود مي گويد :
( اين پيشي كه داري مي بيني اصلانه -شخصيت شير توي نارنيا-)
مرد به سمت پدر رفته و در يك حركت بلندش مي كند و تا مي تواند او را مشت و لگد مي زند.
رگ پيشاني و رگ گردنش متورم است و صورتش از عصبانيت به سرخي مي زند. درياي يخ زده ي چشم هايش بين رودي خون الود اسير است و من وحشتناك ترسيده ام.
قلبم تند تند مي زند و جيغ هاي بلندي مي كشم، فرياد هايي از نه گفتن هايم، داد هايي از ولش كن گفتن هايم، فحش هاي غريبي كه اگر چنين موقعيتي نبود، هيچگاه به زبان نمي اوردم.
بازو ها و ساعد باديگارد از چنگال هاي من، خونين شده بود و پاهايش هم از لگد هاي من كبود بود.
نفسم حبس شد. اين چه بلايي بود كه سرش اومده بود؟ خدايا! نه! به هيچ وجه باورم نمي شه! چهره ي قرمز و خونيش، لب پاره شدش و صورت جمع شده و كبود شده اش از درد مثل تيري تو قلبم فرو مي رفت.
جيغ زدم، جيغ بلند و دردناك، جيغي كه گلومو خراش داد، همش جيغ مي زدم و به اون مرد احمق فحش مي دادم. ذهنم هنگ كرده بود و كلمات رو پشت سر هم رديف مي كردم.
در اخر تسليم اراده ي قوي مرد شدم و گفتم:
(باشه، ولش كن، غلط كردم، هركاري بگي مي كنم تا پولتو پرداخت كنم، تورو خدا ولش كن.)
با اين حرف دست مرد از روي گوي بابا ول شد، دقيقا با جمله ي غلط كردم من دستاش شل شد و با شنيدن اينكه من هر كاري بگه مي كنم بابا رو ول كرد ،بابا كه جوني نداشت روي زمين ولو شد.
لحظه اي ذهنم كار كرد، اتفاقات پردازش شد و ذهن ناخود اگاهم به صورت وحشتناكي به جمجمه ي پر از دردم كوبيد و خبر از اتفاقات بد داد.
به سختي خودم رو كنترل كردم و به حرفي كع زده بودم فكر كردم.
اين چه اشتباهي بود كه من كردم؟ يعني با اين جريان احساسات انقدر زود خودم رو باختم؟ مگه من هركاري بگه انجام مي دم؟ اصلا معلوم نبود كاري كه بخواد ازم رو بتونم انجام بدم يا نه!
با چهره ي ارام و بي حالتش و درياچه ي يخي چشماش نگاهم كرد تا ادامه بدم، نفس عميقي كشيدم! بايد پاي حرفي كه زدم مي ايستادم، با لحن ارووم گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
ناله ي بابا بلند شد:
(نه)
تنم مور مور شد و با ديدن چهره ي خون الود بابا مصمم تر شدم و با صداي قاطع تري گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
حتي براي گفتن حرفش نيشخند هم نزد، فقط نگاه كرد قدمينزديك تر امد و زير گوشم ارام و با فوت و با صداي خش دار و ترسناكش گفت :
(خودتو)
اين حرف در ذهنم اكو شد، انگار هر لحظه زمزمه اش به بلندي فريادي در سرم هشدار مي داد، مي گفت كه بهاي اين پول را با خودم بايد بدهم، من؟ مگر از من بدبخت تر هم هست؟
مرد قدمي به سمت من بر مي دارد و با صداي كلفت و ترسناكش كه حالا از عصبانيت خش دار شده بود مي گويد :
( اين پيشي كه داري مي بيني اصلانه -شخصيت شير توي نارنيا-)
مرد به سمت پدر رفته و در يك حركت بلندش مي كند و تا مي تواند او را مشت و لگد مي زند.
رگ پيشاني و رگ گردنش متورم است و صورتش از عصبانيت به سرخي مي زند. درياي يخ زده ي چشم هايش بين رودي خون الود اسير است و من وحشتناك ترسيده ام.
قلبم تند تند مي زند و جيغ هاي بلندي مي كشم، فرياد هايي از نه گفتن هايم، داد هايي از ولش كن گفتن هايم، فحش هاي غريبي كه اگر چنين موقعيتي نبود، هيچگاه به زبان نمي اوردم.
بازو ها و ساعد باديگارد از چنگال هاي من، خونين شده بود و پاهايش هم از لگد هاي من كبود بود.
نفسم حبس شد. اين چه بلايي بود كه سرش اومده بود؟ خدايا! نه! به هيچ وجه باورم نمي شه! چهره ي قرمز و خونيش، لب پاره شدش و صورت جمع شده و كبود شده اش از درد مثل تيري تو قلبم فرو مي رفت.
جيغ زدم، جيغ بلند و دردناك، جيغي كه گلومو خراش داد، همش جيغ مي زدم و به اون مرد احمق فحش مي دادم. ذهنم هنگ كرده بود و كلمات رو پشت سر هم رديف مي كردم.
در اخر تسليم اراده ي قوي مرد شدم و گفتم:
(باشه، ولش كن، غلط كردم، هركاري بگي مي كنم تا پولتو پرداخت كنم، تورو خدا ولش كن.)
با اين حرف دست مرد از روي گوي بابا ول شد، دقيقا با جمله ي غلط كردم من دستاش شل شد و با شنيدن اينكه من هر كاري بگه مي كنم بابا رو ول كرد ،بابا كه جوني نداشت روي زمين ولو شد.
لحظه اي ذهنم كار كرد، اتفاقات پردازش شد و ذهن ناخود اگاهم به صورت وحشتناكي به جمجمه ي پر از دردم كوبيد و خبر از اتفاقات بد داد.
به سختي خودم رو كنترل كردم و به حرفي كع زده بودم فكر كردم.
اين چه اشتباهي بود كه من كردم؟ يعني با اين جريان احساسات انقدر زود خودم رو باختم؟ مگه من هركاري بگه انجام مي دم؟ اصلا معلوم نبود كاري كه بخواد ازم رو بتونم انجام بدم يا نه!
با چهره ي ارام و بي حالتش و درياچه ي يخي چشماش نگاهم كرد تا ادامه بدم، نفس عميقي كشيدم! بايد پاي حرفي كه زدم مي ايستادم، با لحن ارووم گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
ناله ي بابا بلند شد:
(نه)
تنم مور مور شد و با ديدن چهره ي خون الود بابا مصمم تر شدم و با صداي قاطع تري گفتم :
(ازم چي مي خواي؟)
حتي براي گفتن حرفش نيشخند هم نزد، فقط نگاه كرد قدمينزديك تر امد و زير گوشم ارام و با فوت و با صداي خش دار و ترسناكش گفت :
(خودتو)
اين حرف در ذهنم اكو شد، انگار هر لحظه زمزمه اش به بلندي فريادي در سرم هشدار مي داد، مي گفت كه بهاي اين پول را با خودم بايد بدهم، من؟ مگر از من بدبخت تر هم هست؟