رمان هرگز در گذشته عاشق نشو(جلد اول سه‌گانه‌ی شکافنده زمان) | romi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 431
  • پاسخ ها 12
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
نام رمان: هرگز در گذشته عاشق نشو!(جلد اول سه‌گانه‌ی شکافنده زمان)
نویسنده: *Romi*
کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر محترم: @MEHЯAN
ژانر:فانتزی، تاریخی، عاشقانه
خلاصه:زمان همیشه راز های بزرگی را در خود جای داده است. کنترل آن نسل در نسل در خانوادگانی گم نام چرخیده و نیروی خاصی را به آنها بخشیده است! اما کسی چه می‌داند نسل های تاریکی که این نیرو را به ارث می‌برند چه نقشه هایی درسر دارند!؟ و زمانی رسیده است که نسل هایی تاریک تر به دنبال کنترل آن باشند.
پ.ن: سلام دوباره. با یه رمان دیگه برگشتم و حالا باید بگم این رمان دیالوگ ها عامیانه و بقیه رمان ادبیه! از ناظر محترم جناب آقای مهران و ناظر دیگم @^M_A_K_I_A^ بسیار ممنونم❤همینطور از همه شماهایی که با نقد ها و گفتن اشتباهاتم قلم من رو بهتر میکنین.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت یکم
    فصل اول: پاول از هیچ‌کجا!



    موج‌های سهمگین و قد به فلک کشیده همچنان با قدرت خودشان را به دیواره ‌کوبیده و درخواست قربانی می‌کنند؛ دیواره‌ای متصل به سخره‌ای بلند که صدها متر از سطح دریا فاصله دارد. دریایی که اگرچه همیشه ناآرام است اما آسمانی صاف و بدون ابر دارد که تا به حال رنگ طوفان را به خود ندیده است.
    دستانم را که به دور بازوهای برهنه‌ام پیچیده و به گونه‌ای خودم را بغـ*ـل زده‌ام از دورم باز کرده و دوطرف بدنم موازی با سطح روئین صخره قرار می‌دهم، گویا که قرار است پرواز کنم! این زمین جایی است که هزاران هزار خانه بنا شده و شهری را ساخته که مردمانش او را فراموش کرده‌اند، مرا نیز فراموش خواهند کرد.
    باد سوزناک، به شدت به صورتم می‌خورد؛ گویا او تنها کسی است که می‌خواهد از لبه پرتگاه فاصله بگیرم؛ اما دریا چیز دیگری می‌گوید، مدام موج هایش را به دیواره پرتگاه کوبیده و از من طلب می‌کند؛ بهتر است بگویم، "مرا طلب می‌کند!"
    فریادم در میان باد گم می‌شود :
    _باز هم قربانی می‌خوای؟ اون بس نبود؟
    بار دیگر موج‌هایش را همچون سپاه غرنده ای به سویم می‌فرستد و اینبار آن سپاه همراه تکه ای از دیواره که خرد شده و فرو می‌ریزد، به عقب برمی‌گردند.
    او مرا می‌خواهد! یک قربانی دیگر؛ حداقل امیدوارم که من آخری باشم.
    لبه پتوی حصیری و نازک میان مشتم را رها کرده و به خودم اجازه می‌دهم که زودتر، قربانی شدن او را تماشا کنم؛ پتو همانند کودکان سوار بر سرسره به پایین تاب می‌خورد و درست در همان لحظه که‌ در انتظار بلعیده شدنش توسط آن آب های تیره هستم، باد او را با مهربانی روی بلند ترین "صخره نیزه" می‌گذارد. آری، صخره نیزه ها نامی است که محلی های این شهر بر روی آن تیغه های سنگی و کشنده که از دل دریا سر بیرون آورده و قربانیان خود را تکه تکه می‌کنند گذاشته‌اند. آن پتو حال به من دهان کجی می‌کند و سالم ماندنش را به رخم می‌کشد. ترجیح می‌دهم باد لطفش را نصیبم نکند و من بتوانم بدون کنده شدن پوست و گوشتم در میان آب‌های دریا جان ببازم.
    چشمانم را بسته و باز نمی‌کنم تا ترس را کنار بگذارم؛ مطلقا اگر باز کنم دیگر انجامش نمی‌دهم؛ عقب خواهم‌کشید و خودم را میان پتوی گرمش، پنهان می‌کنم.
    پای چپم را با درنگ از زمین جدا کرده و کمی جلو می‌برم. همراه با بغض و لرزشی که امیدوارم از سر ترس نباشند، از لای چشمانم غروب آخرین آفتاب زندگی ام را می‌نگرم و دوباره پلک‌هایم را به یکدیگر متصل می‌کنم. نبود تکیه گاه همیشگی، "زمین" را به خوبی زیر یک پایم حس می‌کنم و مغزم فریاد کشان هشدار می‌دهد :
    _اگه بری دیگه برگشتی نیست! دیگه تموم میشه!
    زیر لب زمزمه می‌کنم:
    _منم می‌خوام تموم بشه.
    و صدایش را خاموش می‌کنم؛ آماده‌ام تا با فشاری از طرف پای دیگرم به زمین، خودم را رها کنم که صدایی نامم را مورد خطاب قرار می‌دهد :
    _ کَسی بِل!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت دوم

    آن شخص چنان محکم و با صدایی بم و مردانه این دو کلمه را بیان کرده بود که احساس کردم لحظه ای باد، دریا و هر جاندار و بی جانی که در اطراف وجود داشت سکوت پیشه کرده و اجازه می‌دهند تا حکمی را از طرف پادشاه قصه‌ها دریافت کنم. با باز کردن چشم‌هایم و دیدن ارتفاعی که پیش‌و‌رویم قرار داشت، ترس عمیقی در وجودم رخنه کرده و لرزه‌ای به جانم می‌افتد که باعث می شود نتوانم پایم را عقب بکشم و به مرد نگاهی بیاندازم.
    دریا نیز از ضعف من سوءاستفاده کرده و با کوبشی درنده‌خو به دیواره، زمین زیر پایم را ‌ می‌لرزاند. حتی فرصت نمی‌کنم نفس بکشم و لحظه ای بعد درحالی که باد تلاش می‌کند مرا از صخره ها و دریا دور نگه دارد محکم به صورتم برخورد کرده و درون لباس‌ها و موهایم پیچ و تاب می‌خورد.
    بد است فرصت نداشته باشی حتی آب دهانت را قورت دهی، مرگ ناگهان به سراغت می‌آید و حتی فرصت نداری برای آخرین بار دنیا را ببنی! این مرگ است؛ همانی که بی‌خبر می‌آید و بی خبر می‌برد و در لحظه ای بعد...کسی می‌فهمد که مرده‌ای، همه برایت می‌گریند و درمورد خوبی ها و خاطراتت صحبت می‌کنند، به تو لباس های نو، تمیز و گران قیمت می‌پوشانند و شاخه ای از گل های مورد علاقه ات را روی سـینه ات درون تابوت قرار می‌دهند. عالی به نظر می‌رسد. اما برای من اینطور نخواهد بود زیرا که برای او هم اینطور نبود!
    زمین سفت و سنگ های کوچک و داغی که کف دستان و گونه‌هایم فرو رفت مرا از همه حسرت‌هایم برای داشتن یک مراسم تدفین خوب بیرون می‌کشند؛ اطمینان دارم که اگر روی صخره نیزه‌ای هم فرود آمده بودم، ذره ای جا برای پهن شدن نداشت و چنان نازک و نوک تیز بود که آدمی را به سیخ می‌کشید.
    _کَسی بِل!
    ایندفعه صدایش مرا از جا پراند! به سرعت بر روی دوپایم روی زمین(؟!) می‌ایستم و به او چشم می‌دوزم، اول از همه پوست گندم‌گون و سپس، آن چشمان خاکستری نافذ و کشیده‌اش در نظرم شکل گرفت. آن موهای بلوطی رنگ که پوست برنزه اش را تیره تر نشان می‌داد. لباس هایش رنگ هایی بودند که حاضرم قسم بخورم که تا به حال هیچ مردی را در آن تصور نکرده بودم؛ زرد و صورتی! حتی حالت لباس هایش هم عجیب بود و گویا از عهد بوق وارد جامعه شده بود!
    متوجه می‌شوم که مدت زیادی است با حواس پرتی به او نگاه می‌کنم و او در کمال ناباوری منتظر مانده تا تماشا کردنم تمام شود. بدون هیچ حرفی. بدون هیچ نگاه تمسخر آمیزی و بدون ذره ای قضاوت!
    با یادآوری اینکه کجا بودم و چه می‌کردم، وحشت زده سرم را می‌چرخانم و به اطراف نگاه می‌کنم؛ چنان با سرعت این کار را انجام داده‌ام که صدای تک تک استخوان های گردم درون سرم اکو می‌شود.
    _ دوشیزه بِل!
    توجهی به او نمی‌کنم و از مغز هنگ کرده ام تمنا می‌کنم که منظره روبه‌رویم را تحلیل کند!
    بیابانی بی‌در و پیکر که اندک بخارآب موجود در هوا هم از اشعه‌های آفتاب سوزان آن راه نیافته و از بین رفته اند. از اوج رطوبت به خشک ترین جای زمین رسیده‌ام! صدایش را می‌شنوم که با صبوری می‌گوید :
    _دوشیزه بِل، لازمه که درباره موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
    بدون توجه به حرفش فریاد می‌زنم:
    _اینجا دیگه چه جهنمیه منو آوردی؟
    لبانش از تعجب ذره ای از هم فاصله می‌گیرند و دو دندان جلویی‌اش را نمایان می‌سازند. در این لحظه همه چیز دست در دست یکدیگر داده تا اعصاب من را بر هم بزنند؛ گرما، زمین خشک، دریا، این قضایا و حتی آن دندان‌ها! نمی‌توانم یا درواقع نمی‌خواهم که ذره ای آرام باشم و انگار که احتیاج داشته باشم کسی را بزنم، حتی اگر آن فرد...خودم باشم!
    آماده از این فکر، دستانم را بالا بـرده و از عمد ناخون های بلندم را سمت پوستم می‌گیرم و محکم آن را از زیر چشمم تا پایین چانه ام می‌کشم؛ یک بار، دوبار، سه بار، ده بار! در همین حین جیغ می‌زنم:
    _من اینجا چیکار می‌کنم؟ می‌خوام بمیرم! بزار برم! نکنه مُردم و توی جهنمم؟
    سردرگمي، خشم، غم و اندوه همزمان به مغزم فشار آورده و نیرویی باعث می‌شود برخلاف عقلم به چنگ زدن و جیغ زدن و کشیدن موهایم ادامه دهم.
    کاسه صبرش لبریز شده، سمتم خیز برمی‌دارد و با یک حرکت مچ دستانم را می‌چسبد و مانع از ادامه کارم می‌شود.
    _یه لحظه آروم باش و فکر کن!
    فکر کنم؟ اگر نخواهم فکر کنم چه؟ اگر بخواهم تا آخر عمرم دیوانه باشم چه‌؟
    می‌خندم و دیوانه وار شروع به تکان خوردن می‌کنم؛ جلو، عقب، جلو، عقب! اما از دستانش رهایی نمیابم، می‌خندم و همزمان اشک از چشمانم جاری می‌شود و بی توجه به عقلم که وجود این دو را در کنار هم منطقی نمی‌داند به این کار ادامه می‌دهم.
    از کمر به عقب خم شده و گردم را در همان جهت رها می‌کنم، نور خورشید چشمانم را آزار می‌دهد اما مانع از باز نگه داشتن چشمانم نمی‌شود. در این حال اگر او مرا نگرفته بود محکم به زمین می‌افتادم اما حال به پرتوهای خورشید که لحظه به‌ لحظه واضح تر می‌شدند و سایه هایی از میانشان به بیرون راه میافت خیره مانده‌ام و میان زمین و هوا معلقم! هیچ چیز نمی‌گوید و اجازه می‌دهد دیوانه بمانم!
    با دیدن سایه‌های کشیده‌ای که همچون دست‌هایی از میان پرتوهای درون آسمان به سمتم دراز می‌شدند خنده از لبم پر می‌کشد. ناباور به دست ها خیره شده و آن را زاده ذهنم تلقی می‌کنم اما با دیدن سیاهی‌ای سر مانند، خودم را بالا می‌کشم و قبل از اینکه بفهمم چه می‌کنم، از ترس به تنها موجود زنده اطرافم پناه می‌برم، غافل از اینکه در آغـ*ـوش تاریکی فرو رفته‌ام!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت سوم

    [زمان:نامعلوم!]
    [مکان:نامعلوم!]


    همه‌جا تاریک است. قطره‌ای نور در اطراف تاب نمی‌خورد که حتی شبح واره‌ای از موجودات زنده و غیر زنده اطرافم را ببینم؛ به شکلی وهم آور، عجیب است و با اینکه تک تک لحظات سپری شده را به خاطر می‌آورم، ذهنم آنها را پس زده و اندیشیدن را به آینده‌ای نامعلوم موکول می‌کند. صدایی در اوج معرکه گیری سکوت در فضا جاری می‌شود :
    _چیلیک...چیلیک...بنگ!
    و در پس آن همان لحن محکم و سلطنت‌وار که در اعماق ذهنم هک کرده‌ام:
    _اَه...لعنتی! بلندشو!
    بلند شو؟ کی بلند بشه؟
    سرما و رطوبت هم زمان به صورتم هجوم می‌آورد، راه خود را به داخل یقه و بالا تنه‌ام باز کرده و تمام تنم را منجمد می‌سازد. از شدت سرما سیخ سرجای می‌نشینم و همراه با "هین" کوتاهی پلک‌هایم از هم فاصله گرفته و چهره سرخوشش را در مقابلم نمایان می‌سازد؛ خطوط لب‌های باریکش از دوطرف کش آمده و برق شیطنت در چشمانش هویداست.
    ابتدا متوجه نشدم اما زمانی که پارچ بلورینی را که همانند الماس های سفید برق می‌زد و خرده آبی در انتهای آن تکان می‌خورد، دیدم، سیر تا پیاز ماجرا دستگیرم شد. دهانم را برای اعتراض، اعلام نارضایتی یا هر چیز دیگری باز می‌کنم و با یادآوری حرکات شرم آوری داشتم، محکم تر از قبل به هم قفلشان می‌کنم. گردنم را خم کرده و تا جای ممکن گونه های آتش گرفته‌ام را دور از دسترسش نگه می‌دارم. چه افتضاح شرم آوری!
    -پیش میاد...برای هرکسی.
    لحنش همواره آکنده از هرگونه تمسخر و کنایه‌ای بود و به من جرات کافی را می‌داد تا اندکی سرم را بالا آورده و به او نگاه کنم.
    لبعند کمرنگی به لب داشت مردمک هایش از کوچک ترین واکنشم دریغ نمی‌کرد. گویا شخص مهمی بودم که می‌خواست با زیر نظر گرفتن حالاتم از آزار دادنم دوری کند!
    آرام نفسی گرفته و سمت پرده های گلدوزی شده قرمز با نخ های درخشان طلایی می‌رود. آنها را تا انتها کنار می‌زند؛ نور آفتاب بی‌درنگ وارد اتاق می‌شود و من تازه متوجه ته ریش‌های کوتاه و مرتبی که روی قسمتی از چانه و گردنش جای گرفته بود می‌شوم. همانطور که نگاه خاکستری‌اش را به بیرون پنجره دوخته و آرام می‌گوید:
    _من پاول هستم. حدودا اگه بخوام با زمان حسابش کنم، دوازده سالی میشه که اینجام!
    هنوز هم درست نمی‌فهمم چه می‌گوید؛ اگر با زمان حسابش کند؟! دوازده سال می‌شود که اینجاست؟ مگر اینجا کجاست؟
    همین که نگاه سردرگمم را روی خودش می‌بیند لبخندش عمیق‌تر می‌شود. دست به یقه بـرده و کمی کرواتش را شل می‌کند. کروات؟ پس آن لباس های زرد و صورتی چه بودند؟! حال چنان لباس بر تن داشت که گویی یکی از شیک پوش ترین پسرهای واشنگتن است! گیج‌تر می‌شوم و امیدوارم توضیحی منطقی برای همه "این ها" وجود داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت چهارم

    -من تو رو به دو دلیل آوردم اینجا.
    همانند دختری مودب و با نزاکت کمرم را صاف نگه داشته و با انداختن پای چپم بر روی دیگری تمام تلاشم را می‌کنم تا به زیباترین شکل ممکن بشینم. افکار بی‌قرارم را دور کرده و آرام زمزمه می‌کنم:
    -گوش میدم.
    حاضرم قسم بخورم که برای لحظه ای رنگ تمسخر بر سرتاپایش نشست. اما قبل از اینکه بتوانم آن را تحلیل کنم سریع دوباره آرامش را مهمان چهره خود می‌کند؛ آنقدر سریع که حتی شک کردم که اصلا اتفاق افتاده یا نه!؟
    -اول از همه اینکه می‌خوام توی یه کاری کمکم کنی.
    یه کار؟!
    -چه جور کاری؟
    پوست گندمگونش برای لحظه‌ای برق می‌زند و به آرامی می‌گوید:
    -نجات جان یک سری انسان.
    به نظر چیز بدی نمی‌آید بنابراین صبر می‌کنم تا حرفش را ادامه دهد.
    - و درعوض می‌تونی هرچیزی که بخوای رو داشته باشی!
    ذهنم بی‌مهابا به سمت گران‌ترین و بهترین چیزهای دنیا کشیده می‌شود اما مطلقا منظورش از همه چیز، همه چیز نبوده.
    انگار که فکرم را خوانده و می‌گوید:
    -به معنی واقعی کلمه همه چیز دوشیزه بِل! حتی اگه یه سفینه شخصی برای رفتن به فضا طلب کنی.
    نمی‌دانم این یک رویا است یا حقیقت! دهانم از تعجب باز مانده و نمی‌توانم دیگر چیزی بگویم.
    -و مورد دوم... فک کنم نجات جونت بوده دوشیزه بل به هرحال...
    سمت در ورودی می‌چرخد؛ می‌دانم که از گوشه چشمش بااینکه تظاهر می‌کند توجهی به من ندارد، زیر نظرم گرفته است.
    -بهتره دوباره تکرار نشه، کَتِرپورانیوس اصلا از این موضوع خوشحال نمیشه!
    همین که می‌خواهم حرفش را تحلیل کنم، همه اش از ذهنم پر می‌کشد! گیج و مبهوت به او نگاه می‌کنم که لبخند کجی به لب دارد و دست به سـ*ـینه واکنش من را زیر نظر گرفته.
    -تو...تو چی گفتی؟!
    با سرخوشی سرش را عقب انداخته و با نیش باز می‌پرسد:
    -چیزی گفتم؟! یادم نمیاد.
    ناباور آهی را از میان لب‌هایم خارج می‌کنم که به راحتی بحث را عوض کرده و می‌گوید:
    -لازمه استراحت کنی. هرکسی، از یه سقوط جون سالم به در نمی‌بره.
    با یادآوری چیزی که اتفاق افتاده بود دهان باز می‌کنم تا از چیزی که هیچ از آن سر در نمیاوردم بپرسم که پیش دستی کرده و انگشت اشاره‌اش را روی بینی خود گذاشته و با حالتی پچ پچ مانند می‌گوید:
    -الان نه دوشیزه بِل! برای امروز فقط استراحت لازمه و بس.
    سوالم را همراه با آب دهنم قورت می‌دهم که بلافاصله سوالی دیگر به ذهنم می‌آید که درنظرم پرسیدنش اشکالی نداشته و آنقدری ابهام ندارد که ذهنم را در هم بشکند. بنابراین همین که دستش روی دستگیره در می‌نشیند پیش دستی کرده و سوالم را به زبان می‌آورم.
    -گفتی پاول، درسته؟ این اسم کجاییه؟
    درجا خشکش زده و دستش بی حرکت روی دستگیره می‌ماند.
    -روسی.
    با یک کلمه جوابم را می‌دهد اما همین که کمی دستگیره را پایین می‌کشد دوباره با سوالی دیگر متوقفش می‌کنم:
    - پس این یعنی من الان توی روسیه‌ام؟
    حالا سمتم برمی‌گردد.چشمانش برق عجیبی دارند! با گذاشتن دست چپش روی سـ*ـینه و عقب بردن پای راستش، سرش را پایین آورده و تعظیمی عجیب به من می‌کند.
    -خیر! تو الان توی هیچ‌جا قرار داری!
    و قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم من را با ذهنی آشفته درون اتاقی که از خانه‌ام بسیار بزرگ تر بود، رها می‌کند.
    با حیرت به دری که حالا پشت سر پاول بسته شده بود زل زده و هیچ حرکتی نمی‌کنم؛ حال که تنها مانده و در یک اتاق بزرگ قرار دارم از آنجایی که جز خواب کار دیگری را به عنوان استراحت نمی‌شناسم، روی روکش نرم و مخملین سفید تخت شاهانه‌ای که رویش نشسته بودم جابه‌جا شده و نگاهم رو دورتادور اتاق می‌گردانم تا بتوانم رازی را درون آن کشف کنم.
    این اتاق آنقدر ساده بود که حس می‌کردم چیز عجیبی را درخود جای داده بنابراین بدون بلند شدن از روی تخت، نگاهم را دور تا دور آن می‌گردانم.
    دیوار های بلندِ سفید و بدون طرح که یکی از آنها پنجره‌ای بسیار بزرگ که بیشتر دیوار را اِشغال کرده بود، در خود جای داده بود؛ روی شیشه پنجره که از تمیزی برق میزد پرده ای نازک و لطیف کشیده شده بود که نور آفتاب بیرون را به داخل راه می‌داد و به فضای بزرگ اتاق حس زندگی می‌بخشید. جز تخت بزرگ و سلطنتی که در نزدیکی پنجره جای گرفته بود، یک میز قدیمی اما نو، که بوی چوب تازه تراشیده شده می‌داد در گوشه دیگری از اتاق به چشم می‌خورد و دیگر‌...هیچ! کف اتاق به ساده ترین شکل ممکن پوشیده از کاشی های براق و شیری رنگ بود که نور آفتاب را بازتاب کرده و روشنایی اتاق رو دوچندان می‌کرد.
    این سادگی و خالی بودن عجیب بود؛ شاید هم اینجا اتاق مهمان بوده و برای همین اینقدر خالی است اما این اتفاق‌ها باعث نمیشد بتوانم به راحتی از هرچیز بگذرم.
    این هیچ‌جا هرکجا که بود یک مکان عادی نبود!
    کف پاهایم که از درون آن چکمه داغان و از بین رفته بیرون آورده بودند را به آرامی از روی تخت پایین آورده و با احتیاط سطح سرد کاشی ها را لمس می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به‌نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت پنجم

    سرمایش لرزشی را بر وجودم می‌افکند که مرا فارق از تمام عالم هستی می‌کند. سرمایش را همیشه دوست داشتم. زمانی که به خانه‌های درون شهر می‌رفتیم و من روی کاشی‌هایی که سطح زمین را پوشانده بود، پا می‌نهادم، از سرمایی که سنگ‌ها در خودشان جمع می‌کردند لـ*ـذت می‌بردم.
    دور تا دور اتاق به‌آرامی قدم زده و خودم را به کنار پنجره می‌رسانم. پارچه نرم و ساتن مانند پرده را میان انگشت‌هایم فشرده و به کناری هدایت می‌کنم؛ حال پرتوهای درخشان با شدت بیشتری خودشان را به داخل اتاق پرتاب کرده و اتاق را از نور لبریز می‌کنند.
    بیرون از نور خورشید طلایی شده بود و سبزه هایی که از حالت عادی بیشتر رشد کرده بودند از حرارت آن می‌درخشیدند. آبیِ آسمان در دوردست ها پیدا بود. شاخه درختان و ساقه های بلند چمن ها در نسیمی ملایم تکان می‌خورد و به نوعی... همه چیز بی‌نهایت بی‌نظیر و بدون نقص بود. و شاید همینش بود که عجیب می‌نمود؛ یا شاید هم مالک این خانه بیش از حد به نظم خانه و اطرافش اهمیت می‌داد.
    نفسم را با حرص به بیرون فرستاده و پشت به پنجره می‌کنم. بازوانم را به لبه آن تکیه می‌‌دهم و نگاهم ناخودآگاه به آن می‌‌افتد. یک لکه سیاه یا شاید شکافی در دیوار! درست در کنار لولای در. یک نقص.
    لب‌هایم از دوطرف کشیده می‌شوند. مطمئنن هیچ کس از پیدا کردن نقص ها شاد نمی‌شود اما برای من که در خانه ثروتمند ها همیشه و همیشه به دنبال چیزی بودم که ثابت کند آنها هم بی‌نقص نیستند، یک عادت شده بود.
    سریع تر از آنچه که باید خودم را به آن طرف اتاق رسانده و روبه‌روی لکه زانو می‌زنم. عجیب بود! به تیغی برنده می‌ماند که در دیوار پهن شده باشد. رنگش همانند اپال تیره ای بود که در میان دل شب، قطره هایی از ستارگان بنفش را در آن دمیده باشند. از طرفی انگار در عمق دیوار بود اما نبود! انگار نفس می‌کشید.
    نمی‌توانستم جلوی دستم را که برای لمسش پیش می‌رفت بگیرم. نمی‌توانستم یا نمی‌خواستم؟! و درست در همان لحظه، چیزی همانند آهنربا دستم را که به آرامی به سمت آن چیز می‌رفت با سرعت به سطح آن می‌چسباند.
    درخششی چشمانم را در بر گرفته و برروی چشمانِ بازم پرده‌ای از رنگ‌های رقصان می‌کشد.
    همه چیز آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که اصلا نمی‌فهمم چه بلایی سرم آمده است. خودم را در حالی پیدا می‌کنم که روی سطح کاشی‌های کرم رنگ افتاده‌ام و با چشمانی نیمه باز به آن اپال عجیب خیره شده‌ام. دیده‌ام تار است و انگار چند ولت برق را به بدنم متصل کرده باشند. کمی هم می‌لرزم و انگار تمام انرژی ام به ناگهان از بدنم پر کشیده است. آنقدر از دیوار و شکاف اپال مانند دور شده ام که اطمینان دارم از شدت برق یا چنین چیزی من را به هقب پرت کرده است؛ اما زمان پرت شدن را به یاد نمی‌آورم.
    به سختی دستانم را ستون بدنم کرده و بلند می‌شوم و انگار همین بلند شدن جانی دوباره به من می‌بخشد؛ دیدم بهبود یافته و لرزش بدنم کم‌تر می‌شود. حال تنها کمی بی‌حسی را در نوک انگشتانم احساس می‌کنم و همین هم قنیمت است.
    پاول!
    تنها او می‌داند اینجا چه خبر است و باید پاسخگو باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت ششم

    با بی‌‌حسی عجیبی سمت در رفته و به طور غریضی چند قدمی از شکاف فاصله می‌گیرم. دستم که روی دستگیره نشسته، می‌لرزد و نصبت به دستگیره همیشه سرد و فلزی، سردتر است. به این نتیجه می‌رسم که شایدم فشارم افتاده یا از شدت جریان به این حال افتاده ام اما هرچه که هست نمی‌خواهم درحال حاضر وقتم را صرف آن کنم.
    دررا به آرامی می‌گشایم و برخلاف تصورم از آنچه که می‌توانست در پشت در باشد، همه جا به شکل وهمناکی تاریک بود. صدای لولای در در فضایی که نور تابیده از اتاق درونش را روشن می‌کرد، به شکلی اکو می‌شود که بزرگ و خالی بودن فضای آن را نمایان می‌کرد. عجیب بود و به شکلی باعث میشد نخواهم پا از چهارچوب اتاقم فراتر بگذارم؛ اما ماندن در این اتاق باتوجه با چیزی که مثل آهن ربا مرا به خودش جذب می‌کرد، ترسناک تر بود. بنابراین پس از چند لحظه تامل و چشم دوختن به دری بلوطی با اشکال و نماد های باستانی، با احتیاط قدم به فضای بیرون از اتاق می‌گذارم.
    به شکل عجیبی حس می‌کردم سطحی که روی آن ایستاده‌ام شیشه ای و شکننده است؛ اما با نوری که فضا را روشن می‌کرد میشد سطح چوبی که زمین را کف‌پوشانی کرده بود، دید. سوز عجیبی می‌وزید و ناخواسته مجبورم می‌کرد تا خودم را بقل کنم. انگار با همین یک قدم از یک اکوسیستم به اکوسیستم دیگری سفر کرده بودم. حالا ترسم بیشتر شده بود. موجوداتی را در مکان راهرو مانندی حس می‌کردم که یک سرش در تاریکی گم شده بود و در سوی دیگر پنجره ای رو به بیرون باز بود و نمایی از آسمان نیلی شبانگاهی را به نمایش درمی‌آورد. درابتدا متوجه نشدم اما زمانی که نگاهم به روشنایی روز پنجره داخل اتاق افتاد تازه به اشتباه بودن چیزی در این میان پی بردم.
    الان روزه... یا شبه؟
    چشم هایم مدام میان دو پنجره جابه‌جا می‌شوند و به این نتیجه می‌رسم که حتما دوباره دچار توهم شده‌ام. اما نه. حقیقتی بود که با پلک زدن محو نمیشد. نفس هایم بالا نمی‌آیند و صدای قلبم در سرم اکو میشد.
    اینجا چه خبر است؟
    ناگهان خودم را به سمت در روبه‌روی اتاقم پرت کرده و به امید اینکه پاول آنجا باشد درش را می‌گشایم.
    وحشت زده به صدای بلند و گوش‌خراش کوبیده شدن در توسط خودم به دیوار پشت سرش، گوش می‌دهم؛ صدایی که نه تنها قلب خودم را وادار به تندتر تپیدن می‌کند بلکه پاول را نیز از خوابی که مشخص نیست چقدر وقت است درونش فرورفته بود، بیدار می‌کند.
    او چند لحظه را گیح و منگ بدون آنکه نگاهش را سمت من برگرداند به پنجره‌های بزرگی که تقریبا کل فضای دیوار ضلع روبه‌رویم را پوشانده بود، زل زده و درنهایت شاید از روی صدای نفس‌های خشمگین، ترسیده و نامتعادلم به سویم بازمی‌گردد. با دیدنم جا می‌خورد؛ مردمک چشمانش اندکی از حیرت گشاد می‌شوند اما جز آن دیگر واکنشی از خود به نمایش نمی‌گذارد. کمی به حالتم نگاه کرده و درنهایت همانطور که تن درشتش را از روی تخت بزرگ و شاهانه‌اش بالا می‌کشد، می‌گوید:
    -مشکلی پیش اومده...
    اخم‌هایش را درهم کشیده وبا اندکی فکر، درحالی که پتوی سنگین و مخملینش را از روی بالاتنه برهنه‌اش کنار می‌زند، ادامه می‌دهد:

    -...دوشیزه بل؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به‌نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت هفتم

    این حرفش، این ادب و آرامش کلامش، تنها و تنها مرا عصبانی و عصبانی‌تر می‌کرد؛ شاید با خود فکر کرده بوده است که بعد از آن سقوط قطعا ذهنم توانایی تحلیل و چشمانم توانایی دیدن این چیزها را ندارد؛ اما واقعا چطور می‌توانست در چنین موقعیتی آرامشش را حفظ کند؟!
    -هیچ معلوم هست توی این جهنم چه‌خبره؟ اصلا اینجا کدوم گوریه؟ تو دیگه کی هستی؟ چرا...
    از فریادهایم نفس کم آورده و گلویم به سوزش می‌افتد. این فریادم خواب‌آلودگی او را نیز به طور کل از سرش پرانده و باعث می‌شود تمام حواسش مجددا به من معطوف شود. چشم‌هایش از تعجب گرد و ابروانش بالا می‌روند؛ شاید کمی هم لب هایش با حیرت از هم فاصله می‌گیرند. حق هم دارد. دربرابر ادب او، آن هم زمانی که خوابش را بر هم زده‌ام، این داد و فریادِ من، جای تعجب نیز دارد. با این حال، این حق را دارم که هم اکنون تمامی این چیزها را نادیده گرفته و جویای عقل از دست رفته ام باشم!
    -تو... تو داری میگی که مشکل چیه!؟ با‌... باشه، بهت...میگم...مشکل اینه که اونجا...اونجا... .
    با دستم به پنجره درون اتاقم که از چهارچوب آنطرف راهرو نمایان بود، اشاره می‌کنم اما درست نمی‌‌دانم چطور باید چیزی را که دیده‌ام بیان کنم.
    از بیچارگی خودم بغض می‌کنم.
    -اونجا...من... .
    صدایم ذره ذره تحلیل رفته و بغضم را درونش به نمایش درمی‌آورد. حال گویا با بیچارگی و درماندگی درحال تمنا از او هستم که به من اطمینان دهد تمام این چیزها خوابی بیش نیست؛ او زنده است! و ما هنوز درکنار هم زندگی می‌کنیم. حال او درحالی که این کابوس عجیب را می‌بینم، سرم را نوازش می‌کند تا زمانی که از خواب پریدم، کنارم باشد تا در میان بازوانش پناه بگیرم.
    -هی...!
    صدایش نرم و مهربان است و نفهمیده‌ام که چطور خودش را از روی تخت به روبه‌رویم رسانده است. اما حال اینجاست. درست در روبه‌رویم؛ و همانطور که انگشتان بزرگش را دور بازوانم گره می‌زند تا من را از جلوی چهارچوب در کنار بکشد، زمزمه می‌کند:
    -چیزی نیست...چیزی نیست! تقصیرمنه که بی‌احتیاطی کردم.
    بی‌احتیاطی کرده؟!
    پاول به محض آنکه به قدر کافی من را جابه‌جا کرد، با پایش در چوبی را که بوی درخت بلوط می‌داد سمت خود کشیده و آن را کامل می‌بندد.
    -هیشش... .
    بغضم سنگین‌تر شده و تحملش راروی گلویم سخت‌تر می‌کند. چرا در را بست؟
    -هیشش...آروم باش کَسی...نفس بکش... نلرز دختر... چیزی نشده که!
    انگار با این حرفش تازه می‌فهمم که نمی‌توانم درست نفس بکشم. هق هق کردنم باعث می‌شود که هوا را ذره ذره به درون ریه‌هایم بفرستم اما امان از اینکه راه خروجی برای آنها نباشد. الگوی تنفسم حال به دم، دم، دم و... تغییر یافته است.
    -هی، هی!... منو ببین... دم، بازدم... دم، بازدم. لعنت به تو پورانیوس!
    انگار خودش نیز می‌فهمد که چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمم و این کارها فایده ای ندارد که سکوت می‌کند. کم‌کم پوست گندمگونش درمقابل دیدگانم تیره و تار شده و از درد قریب به انفجار ریه‌هایم، به وحشت می‌افتم. تا چندی پیش می‌خواستم خودم را قربانی دریا کنم و حال از تجمع دی‌اکسیدکربن در بدنم خواهم مرد.
    مرگ در کمین است
    و هر فرصتی را شکار می‌کند.
    درحالی که در مرز میان مرگ و زندگی پارو می‌زنم، لمس دستانی گرم را از دوطرف، زیر فکم حس می‌کنم. ناخواسته گویی رباتی برنامه ریزی شده باشم تمام هوایی که درون ریه‌هام جمع کرده بودم را با سرفه‌هایی رها کرده و همانطور که نفس نفس می‌زنم، بغصم شکسته و اشک‌هایم روی گونه هایم سرازیر می‌شوند.
    -تموم شد... تموم شد.
    پلک‌هایم را محکم روی هم فشرده و اجازه می‌دهم همانطور که مانند نوزادی بی‌پناه اشک می‌ریختم، مرا به سوی تختش هدایت و به آرامی در گوشه‌ای جای دهد.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    به‌نام آفریدگار خوبی قلبهایمان
    پارت هشتم

    نشستن روی آن تشک نرم و قطور، مرا به یاد زمین سردی که هر شب میزبان تن ظریفمان بود، می‌اندازد؛ اما همین که چشمانم را دوباره باز می‌کنم تا با دیدن این دنیا به فرشته مرگ پوزخند بزنم، همه افکارم را از یاد می‌برم.
    دست هایش...!
    ناباور چشمانم را میان دست‌ها و چشم‌هایش می‌گردانم تا او توضیحی به من دهد؛ اما او طوری نگاهم نمی‌کند که گویی توهم زده باشم یا اینکه بخواهد جوابی قانع کننده برای من آماده کند. چشم‌هایش که حال نیز همانند دست هایش شده بودند، کاملا تهی بود و حس مرگ را درونم به جریان می‌انداخت.
    گویا قاتلی بود که برای قتام نقشه می‌کشید!
    -دستات دارن نور میدن...آبین..!
    بدون اینکه تغییری درحالت چهره اش نمایان شود به سردی زمزمه می‌کند:
    -می‌دونم.
    خون در رگ‌هایم منجمد می‌شود. حودم را به سختب روی تشک به سوی دیگر تخت، عقب کشیده و تلاش می‌کنم میان خودم و او فاصله بیاندازم.
    -چشمات...چشماتم دارن نور میدن!
    -می‌دونم.
    بی‌خیال عقب رفتن شده و باچرخشی سریع، چهار دست و پا خودم را از روی روکش مخمل سفید تخت، به آن سر تخت رسانده و با وحشت دریم‌کریچر* بزرگ و سقید رنگی را که همانند پرده‌ای نازک، آن ضلع تخت را پوشانده بود، کنار می‌زنم و بی‌تعادل روی زمین چوبی سقوط می‌کنم.
    یک بلای دیگر...اینجا دیگر کجاست؟!
    گرمای عمیقی که پوست انگشتانم را می‌سوزاند و نوی لایه هایی طلایی رنگ که از میان شیاف های بین چوب هایی که سطح زمین را پوشانده بود، بیرون میزد، همه و همه لحظه به لحظه مغز من را بیشتر و بیشتر از هم می‌درید و آرامشی برایم باقی نمی‌گذاشت.
    -کَسی!
    نگاهم سمتش بر می‌گردد؛ نورهایی اکلیل مانند که از رگ های خالکوبی مانند روی پوستش که همانند کرم شب‌تاب می‌درخشید، ساطع میشد.
    -تو...دیگه چه موجودی هستی؟
    سمتم خیز برداشته و قبل از آنکه فرصت کنم از دستانش فرار کنم، مچ دستانم را اسیر خود می‌سازد.
    -دوست ندارم این‌کارو کنم اما قرار نبود این چیزا رو به این زودی ببینی. نمی‌تونم این گندو جور دیگه ای جمع کنم، دوشیزه بل!
    با حیرت به دست‌هایم که براثر تماس با آن رگه های آبی می‌درخشیدند، نگاهی کرده و قبل از آنکه متوجه بشوم، پاول مرا به زور از جا بلند کرده و کشان کشان به دنبال خودش از اتاق خارج می‌کند.
    براثر کشیدن بازوانم روی زمین سکندری خورده و می‌لغزم؛ درنهایت روی زمینِ راهرو سُر خورده و از جلو بر روی زانوهایم فرود می‌آیم.
    -چی...چی‌کار می‌خوای بکنی؟!
    اهمیتی نداده و با فشاری به بازوی راستم به هر زوری که هست از روی زمین بلندم کرده و مرا در طول راهروی باریک، طویل و تاریک، پیش می‌برد؛ راهرویی با فرشی آبی که حال که با دقت بیشتری به آن می‌نگرم، می‌توانم چیزی را که در زیرش پنهان شده، ببینم. گودالی بزرگ و عمیق که انتهایش را تاریکی فراگرفته و نامشخص است.
    دوباره زیر گریه می‌زنم و تلاش می‌کنم تا با راه نرفتن، مانع از انجام کاری که می‌خواهد انجام دهد، شوم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا