رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
***
محمدمتین:
یه لیوان هات چاکلت واسه خودم درست کردم و روی کاناپه ی روبه بالکن نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم... یه موبایل برداشتن این همه وقت می بره؟ این پسر کجا مونده؟
جرعه ای از شکلاتِ داغم نوشیدم و به جوش و خروشِ مردم خیره شدم. با صدای کلید انداختنِ میعاد بلند شدم و ایستادم..
_کجا موندی تو؟ نکنه به بهونه ی موبایل رفتی پیِ کار و زندگیت؟
با اوقات تلخی، کتِ اسپورتش رو روی مبل انداخت و به سمتِ سرویس بهداشتی رفت..
میعاد:کار و زندگی کجابود... اون روانی رو رسوندم خونه اش
لیوانِ توی دستم رو روی اُپن گذاشتم و جلوتر رفتم..
_روانی؟ روانی کیه دیگه؟
حوله به دست بیرون اومد و شکلکِ مسخره ای درآورد..
میعاد:خواهر خونده ی جنابعالی!
متعجب پرسیدم:
_آوا؟
میعاد:بله جناب... همون آوا... آوانیس که، طاعونه! دیوونه اس یارو! داشت منو می خورد
_چی داری میگی تو؟ درست حرف بزن بفهمم چی شده
لیوانِ شکلاتِ منو از روی اُپن برداشت و یه جرعه نوشید. روی مبل نشست و گفت:
_هیچی بابا. اومدم ثواب کنم کباب شدم. دیدم توی این هوا منتظر تاکسیه گفتم برسونمش..
_خب؟
میعاد:خب به جمالت
رو به روش نشستم و گفتم:
_بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
میعاد:دسته گل رو بابات به آب داده با این دخترش... این دختره؟ جنس ظریف که میگن اینه؟
درحالی که کم کم داشتم عصبی می شدم لیوان رو از دستش کشیدم و گفتم:
_الان وقتِ شوخی نیست میعاد بگو ببینم چی شده؟
جدی شد و کمی به جلو خم شد؛ دستی به صورتش کشید و گفت:
_ازش خواستم بیاد و بشنوه حرفاتو... گفتم از خیلی چیزا بی خبره ولی یهو دیوونه شد اصلا نذاشت من حرف بزنم نزدیک بود خودشو پرت کنه پایین روانی..
با حرص و ناراحتی به پشتی مبل تکیه دادم..
_مگه نگفتم الان وقتش نیس؟
بلند شد و کنارپنجره ی سراسریِ سالن ایستاد..
میعاد:من چه می دونستم همچین قشقرقی به پا می کنه؟ خواستم یه کمکی کرده باشم..
برگشت و با تند خویی گفت:
_اینو اصلا دیگه سراغش نرو شیرین عقله... می فهمی داشت خودشو پرت می کرد بیرون؟ حالا خودش به جهنم، یه جوری درِ ماشینِ نازنینمو بهم کوبید که من پنج متر پریدم هوا..اون در، دیگه در بشو نیست... روانیِ افاده ای..
با خنده به حرص خوردنش نگاه می کردم و اونم یه ریز از آوا بد می گفت. می دونستم خیلی روی ماشینش حساسه ولی اون عصبانیت ازجای دیگه ای آب می خورد. ناراحت بود از این که نتونسته کمکی به من بکنه اما همه ی عصبانیت و ناراحتیش رو به ماشینش ربط می داد. میعاد رو از بچگی می شناختم. از وقتی که از روستا بیرون زدیم و اومدیم به این شهر. همسایه بودیم و توی یه مدرسه درس می خوندیم. میعاد دو سه سالی از من کوچیک تره اما همیشه و همه جا درست مثلِ یه برادر کنارم بوده و تنهام نذاشته. می دونستم ماجرای من و مشکلم با آوا و حقی که به گردنم مونده بود خواسته ناخواسته برای اون هم مهم شده و داره همه ی سعیش رو می کنه که مشکلم رو حل کنه. به اخم های درهمش نگاه کردم. بلند شدم و دستم رو دورِ گردنش انداختم که باچشم های گرد شده نگاهم کرد..
_داداشِ خودمی!
میعاد:بکش کنار لندهور...!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با خنده کنار کشیدم و گفتم:
    _جنبه داشته باش
    خندید و گفت:
    _می دونی متین، دلم براش می سوزه. نمی دونم دلسوزیه یا این که تهِ دلم بهش حق میدم... حق میدم نخواد چیزی بشنوه یا نخواد چیزی رو باور کنه. کم سختی نکشیده. مسلماً توی همه ی دوره های زندگیش تا الان، خیلی چیزا از هم سن و سال هاش کم داشته و حسرتِ خیلی چیزای کوچیک و بزرگ به دلش مونده. الان همه ی اون کمبودها و مشکلات رو ازچشمِ باباش می بینه و تویی که فکر می کنه حقش رو خوردی.
    نفسِ عمیقی کشیدم و روی دسته ی کاناپه نشستم..
    _آره حق با توئه. واسه همینه می گم الان وقتش نیست و الان شرایطِ گوش کردن به من و باورکردنِ حرفامو نداره. باید کم کم بشناسه منو تا باور کنه به هیچ وجه راضی به اذیت شدنش نیستم . تا درک کنه من، امیدرضا، حتی آقاجون... هممون فریب خوردیم‌
    متعجب نگاهم کرد.
    میعاد: بابابزرگت هم نمی دونست قضیه رو؟
    _نه... اونم باور کرده بود بچه ی آیه از دایی ایمانه. ولی خب از این که خواهرِ قاتلِ پسرش به فجیع ترین شکل ممکن از خونه اش رفته بود همچین بدش هم نیومد. حتی وقتی حقیقت فاش شد یه ذره ناراحتی و پشیمونی تو چشم هاش ندیدم. بگذریم زیر و رو کردنِ گذشته ها بی فایدس..
    با حرکتِ سر حرف هام رو تایید کرد و روبه روم نشست..
    میعاد:به امیدرضا خبر دادی که دخترش پیدا شده؟
    _آره همین دیروز
    میعاد: خب؟ چی شد؟ برمی گرده؟
    لبخندی زدم..
    _آره گفت تو اولین فرصت میاد ببینه دخترشو. نمی دونی چه حالی شد وقتی تعریف کردم براش... اولش که باور نمی کرد فکر می کرد دستش انداختم! هزار تا قسم و آیه براش ردیف کردم تا باورش شد!
    میعاد:بیچاره... گفتی آیه فوت شده؟
    _آره... بغض و لرزشِ صداشو حس کردم کاملا... اونم خیلی عذاب می کشه. با این وضعیت هم اگه بیاد ایران و آوا با دیدنش دیوونه بشه..نمی دونم بعد از اون سکته ی اولش دووم میاره یانه
    اخمی کرد و گفت:
    _نگفتی دخترش زنجیریه؟ اون آدمی که من دیدم امیدرضا رو ببینه زنده اش نمی ذاره... ببین حالا کِی گفتم..
    _خب حالا تو هم بزرگش نکن بیاد ایران بهش می گم سمتِ آوا نره فعلا. نمی تونستم بهش بگم دخترش اینقدر ازش متنفره که پیرمرد اون سرِ دنیا دلش می شکست.
    میعاد: عجب وضعیتی شده..
    _تو یه شام نمی خوای به ما بدی؟
    چشم غره ای به من رفت و گفت:
    _چی میل داری عزیزم؟
    _چی پیدا می شه این جا؟
    میعاد:نیمرو، املت، تخم مرغ آبپز، نون و پنیر با سبزی، نون و پنیر با گردو، مربا داریم بدونِ کره، سه تا تیکه پیتزا هم از پریشب مونده می تونی میل کنی همین دور و برا باید باشه... اوناهاش... زیر مبلِ بغـ*ـل دستته
    چپ چپ نگاهش کردم و به سمتِ یخچال رفتم؛ یخچالی که از سوییچِ ماشین گرفته تا کنترل تلوزیون و دکمه سرآستین توش پیدا می شد!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    در حالی که وسایلم رو توی کیفم می ریختم نیم نگاهی به ساعت دیواری انداختم و سرعتم رو بیشتر کردم. از اتاق بیرون رفتم و رو به گندم که مقنعه اش رو جلوی آینه ی زنگاری وقدیمیِ آویخته به دیوارِ هال مرتب می کرد با عجله گفتم:
    _من دارم میرم خدافظ
    چشم از آینه گرفت و به من که تند تند بندِ کتونی هام رو می بستم نگاه کرد و گفت:
    _مواظب خودت باش
    در جوابش دستی تکون دادم و از خونه خارج شدم. توی راه همش فکرم به سمتِ حرفای مهندس راد پر می کشید. نکنه واقعا یه چیزایی هست که من نمی دونم؟ آخه خیلی مطمئن حرف می زد..می گفت امیدرضا نمی دونسته عقیم نیست...چطور ممکنه آخه؟ خودِ مامان نوشته بود که امیدرضا چندین بار، آزمایش داده حالا گیریم یه بار اشتباه شده باشه هر دفعه که اشتباه نمی شه. حتما می دونسته مشکلی نداره و می تونه بچه دار بشه و این هم می دونسته که من بچه ی خودشم. واسه زجر دادن مامانم اون کارها رو کرده.
    اوووف پسره ی فضول... ذهنمو به کل بهم ریخت با حرف های صد من یه غازش. آخه زندگیِ من به توچه ربطی داره؟
    پوفی کردم و از آسانسور خارج شدم. نیلوفر مشغولِ جمع و جور کردن وسایلش بود. لبخندی زدم و جلو رفتم..
    _سلام خسته نباشی
    نیلوفر:سلام عزیزم ممنون... چه خبرا؟
    _سلامتی تو چه خبر؟
    نیلوفر:خبر خاصی نیست! فقط امروز مهندس یه قرارِ کاری خیلی مهم دارن که من تنظیم کردم همه چی رو.... فقط اگه کسی تماس گرفت یا کاری داشت باهاشون، درجریان باش که از حدودای ساعت پنج و نیم تا حدودای هفت یا هفت و نیم مهندس نیست. خب دیگه من برم. کاری نداری؟
    _نه ممنون
    نیلوفر:پس فردا می بینمت. فعلا.
    لبخندی زدم...
    _فعلا.
    با لبخند به پشتیِ صندلیم تکیه دادم.
    تمامِ دیروز رو فکر کرده بودم و یه نقشه ی توپ واسه نرسیدن جناب محمد متین به قرارش کشیده بودم. چون حدس می زدم
    مناقصه همین امروز و فردا باشه مواد لازمم رو توی کیفم گذاشته بودم! به نظرم نقشه ام هیچ نقصی نداشت؛ سالم و بی خطر. البته با یه مقدار ضرر هنگفت برای برادر خونده ی عزیزم!
    نفسِ عمیقی کشیدم و به ساعت چشم دوختم. حدودای ساعتِ چهار و نیم مهندس راد از اتاقش خارج شد و بدونِ اینکه به حضورِ من کوچک ترین توجهی بکنه درِ اتاقِ محمدمتین رو باز کرد و وارد شد.
    _پسره ی بی شعور..
    چند دقیقه ی بعد تلفن زنگ خورد.
    _بله؟
    محمدمتین:خانم سرافراز دو تا قهوه بیار لطفا
    لبخندِ گل و گشادی زدم و خوشحال گفتم:
    _باشه چشم!
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد گوشی رو گذاشت. فکر می کنم از برخورد محترمانه ام تعجب کرد! بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. قهوه از قبل دم شده بود و من فقط باید توی فنجون ها می ریختمش. نگاهی به اطرافم کردم و وقتی خیالم راحت شد قرص های خواب آور رو از جیبم بیرون کشیدم. ماله مامانم بود و از وقتی رفته بود بی استفاده مونده بود. می دونستم اون قرص خیلی قویه و زود اثر می کنه اما واسه اطمینانِ بیشتر، توی هر فنجون چند تاش رو پودر کردم و خدا رو شکر کردم که قرص ها تقریبا بی مزه هستن. قهوه رو توی فنجون ها ریختم و حسابی بهم زدم. از هر فنجون، کمی مزه مزه کردم و با لبخندی حاکی از رضایت راه افتادم. چند تقه به در زدم و وارد شدم. برای این که عادی به نظر بیام چهره ی خنثایی به خودم گرفتم و سینی رو روی میزِ وسط اتاقش گذاشتم. زیرلب تشکر کردن و من در جواب، سری تکون دادم و خارج شدم. دل توی دلم نبود وقلبم محکم تر از هروقتِ دیگه ای می کوبید... هر لحظه منتظر بودم صدای حرف زدنشون قطع شه اما نمی شد. اضطرابِ بدی به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نکنه قرص ها اثر نکنه... دستی به پیشونیم کشیدم و به ساعت نگاه کردم. پنج دقیقه به پنج بود. چطور تاحالا اثرنکرده؟ واسه مامان که خیلی زود اثر می کرد واسه اینا که من چند تا قرص ریختم... نکنه قرص اشتباهی برداشتم؟ با صدای بازشدنِ در بی اراده از جا پریدم. محمدمتین با صدایی که یه مقدار بی حال بود گفت:
    _من دارم میرم هرکسی تماس گرفت بگو فردا پیگیرِ کارش بشه.
    با چشم هایی تقریبا خمـار نگاهم کرد و ادامه داد:
    _هماهنگ شده باهات دیگه؟
    فورا جواب دادم:
    _بله بله... خانم رزاقی بهم گفت
    سری تکون داد و همراهِ مهندس راد راه افتادن. هردو کمی بی حال بودن اما قرص ها اونطور که باید، اثر نکرده بودن. پر از استرس، به مسیرِ رفتنشون خیره شدم. آخه چرا اثر نکرد؟
    زیرلب گفتم:
    _بخشکی شانس... اینایی که من دیدم دو چیکه آب به صورتشون بزنن همون یه ذره بی حالیشون هم از بین میره.
    پر ازحرص و عصبانیت، خودم رو روی صندلی انداختم. کاش چند تا قرص بیشتر توی قهوه هاشون ریخته بودم...
    ساعت نزدیک هشت بود و هنوز ازشون خبری نشده بود. دیگه مطمئن شده بودم قرص ها اثری نداشته و به قرارشون رسیدن. تا پایان ساعتِ کاری توی شرکت موندم و چند تا تلفن جواب دادم و به روزِ بعد موکول کردم.
    با ناراحتی ازشرکت خارج شدم. هوا حسابی سرد شده بود و نم نمِ ریزی می بارید. دست هام رو توی جیبِ بارونیم کردم و به سمتِ ایستگاهِ اتوبوس رفتم. توی ایستگاه نشستم و متفکرانه به چاله ی آبِ کوچولویی که روبه روم بود چشم دوختم. حسِ بدی داشتم.... ناراحت بودم اما فقط ناراحت نبودم! دلم حسابی شور می زد. حس می کردم اتفاق بدی افتاده..سریع موبایلم رو درآوردم و به گندم زنگ زدم. بعداز چندتا بوق جواب داد..
    گندم:جانم آوا؟
    نفسِ راحتی کشیدم و گفتم:
    _عه! تویی گندم؟
    خنده ی تصنعی کردم و گفتم:
    _می خواستم سپیده رو بگیرم تو رو گرفتم اشتباهی!
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _نرسیدی خونه هنوز؟
    _منتظر اتوبوسم
    گندم:باشه عزیزم... مواظب خودت باش
    ـ_تو هَم!
    گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم. خیالم از بابتِ گندم راحت شده بود اما دلم همچنان شور می زد..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    محمدمتین:
    پلک های سنگینم رو به سختی باز کردم. با چشم های نیمه باز به فضای اطرافم نگاه کردم... همه چیز برام گنگ و نامفهوم بود اماچند دقیقه ی بعد تقریبا همه چی رو به یاد آوردم. سعی کردم به بدنِ کرخت و بی حسم تکونی بدم. لب های خشکم رو با زبون، خیس کردم و به تختِ بغلم نگاه کردم. باصدای گرفته ای صدا زدم:
    _میعاد..
    با صدایی صدبار گرفته تر ازصدای من و بدون این که سرش رو به سمتم برگردونه دستش رو کمی بالا برد و گفت:
    _زنده ام...
    نفسِ راحتی کشیدم... حالا دیگه کرختی بدنم ازبین رفته بود و احساسِ درد، تمامِ بدنم رو گرفته بود. حس می کردم کتک خوردم!دستم رو بالا بردم تا سرم رو که داشت ازشدت درد، منفجر می شد لمس کنم که دستم به یه باندِ زمخت کشیده شد. حتما شکسته..
    سعی کردم کمی به حافظه ام فشار بیارم تا دقیقا یادم بیاد که چه اتفاقی افتاده...
    احساس خواب آلودگیِ عجیبی داشتم؛ عجیب و کاملا بی موقع. میعاد هم گیج می زد اما کمتر از من..

    دستی به صورتم کشیدم.. سوییچ رو به میعاد دادم و گفتم:
    _خیلی گیجم تو بشین..
    سوییچ رو گرفت و هر دوسوار شدیم. کمی چشم هاش رو ماساژ داد و بی هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. نیمه های راه بودیم که احساس کردم کنترلِ پلک هام داره از دستم خارج می شه. انگار به پلک هام دوتا وزنه ی صدکیلویی آویزون شده بود. کم کم داشت خوابم می برد که یه صدای مهیب تمامِ سرم رو پرکرد و بعد یه درد کشنده... صدای بازشدنِ در، حواسم رو پرت کرد. یه دکتر و دوتا پرستار وارد اتاقِ دوتخته ی ما شدن. دکتر به سمتِ میعاد رفت و کمی معاینش کرد..
    دکتر:خوبه... همینجوری پیش بره زود مرخصی... مشکلی نداری؟ضعف، سرگیجه، تهوع؟
    میعاد با بی حالی جواب داد:
    _همشو دارم با چاشنیِ درد
    دکتر: دردت که طبیعیه، پای چپت از دو ناحیه شکسته سرت هم ضرب دیده سرگیجه و تهوعت هم می تونه ناشی از درد، ترس یا شوک باشه در کل جای نگرانی نیست اما با این حال یه آزمایش می نویسم که مطمئن بشیم مسئله ای نیست
    میعاد:تعریفتون رو از مسئله متوجه نمی شم. سرم داره منفجر می شه افلیج شدم دستمو به زور تکون میدم اینا مسئله ای نیست؟
    دکتر خندید و گفت:
    _تصادف کردی برادرِ من، زمین که نخوردی فقط زانوت زخم بشه
    بعد به سمتِ من اومد و بعد از یه سری معاینات گفت:
    _سرت شکسته اما آسیب جدی نیست یه مقدار بدنت کوفتگی داره که تا چندوقتِ دیگه حل میشه..مشکل دیگه ای نداری؟
    _نه..
    دکتر سری تکون داد و بعد از چندتا دستور و توصیه به پرستارها بیرون رفت.
    وقتی پرستارها کارشون رو انجام دادن و رفتن میعاد گفت:
    _فکر کنم ماشینم سفره شده..
    _باماشین من رفته بودیم...
    نفس راحتی کشید و گفت:
    _خداروشکر... یادم نبود ماشین تو بوده..
    چپ چپ نگاهش کردم. گوشه ی پیشونیش یه کبودیِ نسبتا بزرگ ایجاد شده بود.
    میعاد:از وقتی هوش و حواسم سرجاش اومده یه ریز دارم به این که چه بلایی به سرمون اومد فکر می کنم..
    _خب؟
    میعاد:خودبه خود این بلا به سرمون نیومده... یکی مسموممون کرده
    چشم هام رو گرد کردم و سعی کردم خودم رو کمی بالا بکشم..
    _چی داری میگی؟
    میعاد:خوابِ کافی داری، خوراکِ مناسب، برنامه ریزیِ دقیق واسه کارهات... یه دفعه گیج می شی منگ می شی و جوری خوابت میادکه انگار صدساله نخوابیدی... اونم همزمان و فقط من و تو... عجیب نیست؟
    دستی به چونه ام کشیدم و به حرف هاش فکرکردم... راست می گفت خیلی مشکوک و عجیب بود..
    _حق با توئه ولی... چرا باید کسی ما رو مسموم کنه؟
    میعاد:نمی دونم. شاید واسه نرسیدن به مناقصه
    _میگی کارِ رقباست؟
    دستی به پاش کشید و از درد، چشم هاش رو بست...
    میعاد:نمی دونم. فقط می دونم هرچی که بود طبیعی نبود..
    متفکرانه به زمین چشم دوختم و سعی کردم تمامِ اتفاق ها و رفت و آمد های روزهای اخیر رو به یاد بیارم...

    آوا:
    وارد شرکت شدم و با نیلوفر که درحال جمع کردن وسایلش بوداحوال پرسی کردم.
    نیلوفر:امروز هیچ قرار ملاقاتی رو تا اطلاعِ ثانوی تنظیم نکن. تلفن ها رو هم یادداشت کن و ارجاع بده به هفته ی آینده تا خودِ مهندس بیاد
    متعجب نگاهش کردم..
    _مهندس مسافرته؟
    ضربه ی آرومی به پیشونیش زد و گفت:
    _آخ... یادم رفت بگم.
    چهره ی ناراحتی به خودش گرفت و ادامه داد:
    _مهندس آذرنیا و مهندس راد دیروز تصادف کردن
    هینِ بلندی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. بی توجه به من ادامه داد:
    _میگن خیلی هم شدید بوده... خیلی شانس آوردن زنده موندن. خدا به جوونیشون رحم کرده
    بزاقم رو به سختی فرو دادم.
    _الان... حالشون خوبه؟
    نیلوفر:آره خداروشکر مثل اینکه خطر رفع شده الان دارم میرم ملاقات می خوای تو هم بیا..
    _دوست دارم بیام ولی... کی اینجا بمونه؟
    نیلوفر: چند لحظه صبر کن الان میام
    و با سرعت دور شد.روی صندلی، وا رفتم. انگار همه ی خونِ بدنم رو کشیده بودن. یخ کردم... تقصیر من بود. اگه می مردن چی؟ بغضِ وحشتناکی گلوم رو گرفت. من نمی خواستم بهشون آسیب بزنم می خواستم ناراحتشون کنم و ضربه بزنم بهشون. اما نه اینجوری، نه با جون و سلامتیشون...
    نیلوفر با عجله به طرفم اومد و گفت:
    _پاشو بریم تا دیر نشده... با خانمِ مردانی صحبت کردم می مونه اینجا تا برگردی... پاشو سریع..
    دستم رو به لبه ی میز گرفتم و بلند شدم. متعجب پرسید:
    _خوبی؟ چرا مثل گچ شدی؟
    _خوبم فکر کنم یکم فشارم افتاده... بریم
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    تا وقتی به بیمارستان برسیم صدبار مردم و زنده شدم. عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد. بیچاره مهندس راد... اون که تقصیری نداشت. خدا کنه زیاد آسیب ندیده باشه. با صدای نیلوفر که اسمم رو صدا می کرد به خودم اومدم
    _بله؟
    نیلوفر:میگم پیاده شو... رسیدیم
    _آها..
    پیاده شدم و با هم وارد بیمارستان شدیم. فضای بیمارستان حالم رو بدتر می کرد. همه با چهره های مغموم و اشکی به در و دیوار زل زده بودن و دکترها و پرستارها انگار بی هیچ احساسی از کنارشون رد می شدن. نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
    نیلوفر از ایستگاهِ پرستاری شماره ی اتاقشون رو گرفت و راه افتادیم. به طبقه ی دوم که رسیدیم نیلوفر اتاقی رو نشون داد و گفت که باید بریم اونجا. دست های یخ زدم رو مشت کردم و پشتِ سرِ نیلوفر راه افتادم. جلوی اتاقشون خیلی شلوغ بود. با کنجکاوی به چهره هاشون دقیق شدم؛ یه خانم و آقای مسن اونجا بودن که چهره ی خانمه خیلی شبیه مهندس راد بود و حدس زدم که باید مادرش باشه و کنار خانمه یه زن میانسال و لاغراندام، روی ویلچر نشسته بود و سرش رو با چشم های بسته به شونه ی اون خانم تکیه داده بود. دوتا مرد هم کنارشون ایستاده بودن و دست به سـ*ـینه به زمین چشم دوخته بودن. نیلوفر جلو رفت و سلام کرد اما من فقط سرم رو پایین انداختم. نمی دونم... انگارخجالت می کشیدم. من باعث و بانیِ اون احوالِ بدشون بودم. نیلوفر دوتا تقه به در زد و بعد وارد اتاق شدیم اما هردوتاشون خواب بودن. با دیدن وضعیتشون عذاب وجدانم صد برابر شد. مخصوصا مهندس راد که خیلی داغون شده بود... صورتش کبود بود و سرش رو باند پیچیده بودن و از همه بدتر، پاش شکسته بود و گچ گرفته بودنش.
    نیلوفر:نچ نچ نچ... ببین چه بلایی سرشون اومده طفلکیا.. آوا؟ ببینم تو خوبی واقعا؟
    _من؟ آره خوبم من
    مردد نگاهم کرد و دسته گلی که سرِ راه خریده بودیم رو روی میز گذاشت. نگاهش رو به من دوخت و خواست چیزی بگه که موبایلش زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت.
    به محمدمتین نگاه کردم که سرش شکسته بود و روی صورتش بریدگی های کوچیکی دیده می شد. زیرلب گفتم:
    _حقت بود..
    اما تهِ دلم اصلا به این حرف، راضی نبود. من فقط می خواستم بهش ضرر مالی بزنم نه این که به این حال و روز بندازمش..آهی کشیدم و به صورتِ کبودِ مهندس راد خیره شدم. خیلی براش ناراحت بودم اون بیخودی وسطِ دشمنیِ من و پسرِ شایسته گیر افتاده بود. کمی جلوتر رفتم و بالای سرش ایستادم و با خودم فکر کردم چقدرخوبه که خوابه وگرنه از خجالت نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم.
    با صدای آرومی گفتم:
    _معذرت می خوام... حق تو نبود...
    آهی کشیدم و از اتاق خارج شدم. به محض خروجم از اتاق، چشم هام به دوتا تیله ی آبی گره خورد. تیله هایی که با هرلحظه نگاه کردن به من درشت تر و درشت تر می شدن... مغزم فعال شد و قلبم با هیجانِ وحشتناکی شروع به کوبیدن کرد. پیرزن، حیرت زده و ترسیده دستش رو به سمتِ من نشونه گرفت و دهنش رو باز کرد اما انگار زبونش قفل شده بود درست مثل من که پاهام به زمین چسبیده بود.. تمامِ نیروم رو جمع کردم و پاهای سنگینم رو به زور پیش بردم و از جلوش رد شدم. پشتِ دیوار، پناه گرفتم و نفس نفس زنون دستم رو روی قلبم گذاشتم. صدای لرزون پیرزن بلندشد..
    _اون بود.. اون بود... شما هم دیدینش؟ اون زنه برگشته.. اون برگشته
    صدای مردونه ای گفت:
    _کی بود؟ کی برگشته؟
    پیرزن جواب داد:
    _اون دختره... اون دختره برگشته
    صدای زنانه ای آه کشان گفت:
    _آقا مجتبی، خانم رو برگردون خونه مثل این که حالش خوش نیست
    خودم رو بیشتر به دیوار چسبوندم تا موقعِ عبورشون دیده نشم. پسرِ نسبتا جوونی ویلچر پیرزن رو به دست گرفت و بی توجه به حرف هاش که اصرار می کرد کسی رو دیده و نمی خواد به خونه برگرده وارد آسانسور شد. با پشتِ دستم عرق سردی رو که روی پیشونیم نشسته بود پاک کردم. دوباره صدای مردونه ای بلند شد..
    _باید با دکترش تماس بگیریم..
    زنی بی توجه به حرفِ اون مرد جواب داد:
    _ترمه نیومده؟
    زن دیگری جواب داد:
    _خیلی وقته حرکت کرده... دیگه باید پیداش بشه
    نفسِ عمیقی کشیدم و بی خیالِ نیلوفر شدم و وارد محوطه ی بیمارستان شدم. از بوفه ی کنار حیاط یه لیوان چای گرفتم و روی یه نیمکت نشستم. دست هام بی اراده می لرزیدن و شوکه شده بودم. اون زن، واقعا شایسته بود؟ زنِ امیدرضا؟ مادرمحمدمتین؟کسی که اون همه مادرم رو زجر داد؟
    با بغض به آسمونِ ابری و گرفته خیره شدم.
    پس تقاصِ بد ذاتیش رو تا حدودی پس داده.. دیگه از اون زنی که مامان توی دفترش نوشته بودخبری نبود. از اون زنِ همیشه از خودراضی و بزک دوزک کرده ی زبون دراز، الان یه پیرزن علیل و فلج مونده که کسی واسه حرف هاش تره هم خرد نمی کنه و تبدیل شده به موجودِ بدبختی که بدونِ گوش کردن به حرف هاش از خودشون دورِش می کنن... به بخارهای چاییم خیره شدم و فوتشون کردم که هر کدومشون یه یه طرف منحرف و بعد ناپدید شدن. پس امیدرضا چی؟ سرِ اون هیچ بلایی نیومد؟ هیچ تقاصی پس نداد؟
    پوزخندی زدم... معلومه که نه... داره اونورِ آب، غرق در ثروت و مکنت، زندگیش رو می کنه..
    آخ شایسته... اون همه مامانمو اذیت کردی که امیدرضا رو داشته باشی حالا با این وضعیت ولِت کرده و رفته پی زندگیش...
    توی همین فکرها بودم که ناگهان فکری از سرم گذشت. با مشت روی پام کوبیدم و گفتم:
    _لعنتی چرا تعقیبش نکردم؟ چرا نرفتم دنبالش تا خونه اش رو پیدا کنم؟
    با عصبانیت، لیوانِ نیمه پرِ چاییم رو توی سطلِ زباله انداختم و پامو روی زمین کوبیدم. کیفم رو از روی صندلی برداشتم و برگشتم برم که صدای نیلوفر متوقفم کرد..
    _تو اینجایی؟ داشتم دنبالت می گشتم. من دیگه دارم میرم تو هم کم کم برگرد شرکت تا صدای خانم مردانی بلند نشده... کاری نداری؟
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _نه برو به سلامت... منم الان میرم شرکت.
    لبخندم رو جواب داد و گفت:
    _پس خداحافظ..
    _خداحافظ.
    نگاهی به ساختمونِ چندطبقه ی بیمارستان انداختم و بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    برگشتم شرکت و بعد از تشکر کردن از خانم مردانی پشت میزم نشستم. سرم رو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و به سقف خیره شدم. سعی می کردم خودم رو قانع کنم که هر بلایی سر محمدمتین اومده حقش بوده اما نمی تونستم و این، برای خودم هم خیلی عجیب بود. بیشتر از محمدمتین، نسبت به مهندس رادِ بیچاره احساس عذاب وجدان داشتم. اون ازهمه بی تقصیرتر بود. چشم هام رو ماساژ دادم و سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم اما یا چهره ی کبودِ مهندس راد به ذهنم می اومد یا چشم های چروک و براقِ شایسته... حسابی کلافه شده بودم که صدای پایی توجهم رو جلب کرد.
    مرد مسن و فوق العاده خوش پوشی چند قدمیِ من ایستاده بود و ناباورانه نگاهم می کرد. با تعجب نگاهش کردم و منتظر شدم تا بگه چیکار داره اما هیچی نمی گفت و فقط با مردمک های لرزون به من نگاه می کرد. وقتی انتظارم طولانی شد ایستادم و گفتم:
    _سلام بفرمایید
    گلویی صاف کرد و مثل این که هول کرده باشه با لبخندی که چندان طبیعی به نظر نمی اومد گفت:
    _آآ... سلام... من با مهندس... اهم اهم... مهندس آذرنیا کار دارم
    _مهندس تشریف ندارن اگه کارتون مهمه شماره تماستون رو بفرمایین تا توی اولین فرصت باهاتون تماس بگیریم
    اما باز، جوابی نداد و فقط به من خیره شد. نمی دونم چرا اما حس می کردم چشم هاش پر از اشکه... یه جورایی حال و احوالش طبیعی نبود.
    دستم رو بالا بردم و آروم تکون دادم..
    _آقا؟
    _بله؟
    _اگه می خواین شماره و اسمتون رو بگین تا وقتی مهندس اومدن باهاتون تماس بگیریم
    دستی به ریشِ خاکستری و مرتبش کشید و گفت:
    _نه نه... نیازی نیست. من خودم... برمی گردم
    اینو گفت و به من پشت کرد و باعجله وارد آسانسور شد. بهت زده به مسیر رفتنش چشم دوختم... چه آدم عجیبی بود. پوفی کردم و سرِ جام نشستم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. پرونده ها رو مرتب کردم و از شرکت بیرون رفتم... کارخاصی نکرده بودم اما حس خستگی و بی حالیِ شدیدی داشتم مثل این که کوه کنده باشم! دلم می خواست چشم هام رو ببندم و وقتی بازشون می کنم توی اتاق خودم باشم درست کنار قاب عکس مامان. یادم باشه فردا برم سر مزارش و از اتفاقات اخیر بهش بگم البته می دونستم می دونه... می دونستم همه چی رو دیده... اما احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم و براش تعریف کنم. تنها کسی که می تونم باهاش دراین مورد صحبت کنم فقط و فقط مامانه..
    آهی کشیدم و از اتوبوس پیاده شدم. باید مسیر ایستگاه تا خونه رو پیاده میرفتم. کمی که پیش رفتم با احساس این که کسی دنبالمه برگشتم و پشتِ سرم رو نگاه کردم اما کسی نبود. دوباره به راهم ادامه دادم اما مدام احساس می کردم یه نفر داره دنبالم میاد. چندین بار برگشتم و همه جا رو نگاه کردم ولی به جز من هیچ کس توی اون پس کوچه های تاریک قدم برنمی داشت. به خونه که رسیدم کلید انداختم و قبل از وارد شدن دوباره اطرافم رو خوب نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم که کسی دنبالم نیست وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با قدم های بی حال، وارد خونه شدم و کیفم رو روی زمین انداختم که نوشته ی روی آینه توجهم رو جلب کرد
    گندم:آواجان من امشب کمی دیرتر میام. غذات توی یخچاله منتظر من نمون و شامت رو بخور.
    آهی کشیدم و کاغذ رو از روی آینه برداشتم. وقتی می دیدم مجبوره واسه جورکردن خرجِ زندگیمون از کله ی سحر تا آخرشب کار کنه دلم می شکست. ای کاش زود اولین حقوقم واریز می شد تا من هم کمی بهش کمک می کردم. اشتهای چندانی نداشتم اما به آشپزخونه رفتم و غذا رو بدون گرم کردن جلوم گذاشتم. حس عجیبی داشتم... به خواسته ام رسیده بودم. با ازدست رفتنِ اون مناقصه ضرر زیادی به محمدمتین و شرکتش زده بودم اما قصدم فقط همین ضررِمالی بود! نمی خواستم اون بلا به سرشون بیاد من واقعا نمی خواستم چشمِ دوتا خانواده رو گریون کنم. آهی کشیدم و غذام رو دوباره داخلِ یخچال گذاشتم. ای کاش کاری از دستم برمی اومد... کاش می تونستم کاری کنم که از این عذاب وجدانِ لعنتی خلاص بشم.
    به اتاقم رفتم و قابِ عکس مامان رو برداشتم و جلوی آینه ایستادم. قاب رو بالا بردم و کنار صورتم نگه داشتم... برای چند لحظه از اون همه شباهت، وحشت کردم! می دونستم خیلی شبیهِ مامان هستم اما هیچ وقت با اون دقت به شباهتمون فکر نکرده بودم. شاید اگه رنگ مو ها و چشم های من به امیدرضا نرفته بود و البته اون دوتا خالِ کوچیکِ زیر و بالای لبم هم وجود نداشتن با مامان مو نمیزدم. دستم رو بالابردم و تک تکِ اعضای صورتم رو لمس کردم... انگار مامان قبل از رفتن جسمش رو به من هدیه داده بود...
    به شایسته حق دادم که منو با مامان اشتباه بگیره و اونطوری وحشت کنه. به عکسِ مامان و چهره ی خندونش خیره شدم. دلم خیلی براش تنگ بود. قاب رو سر جاش گذاشتم و پشتِ پنجره منتظرِ گندم ایستادم. خداجونم تو مواظب خواهرم باش..
    ***
    نزدیکای دهِ صبح ازخواب بیدارشدم و بدون خوردنِ صبحونه زود لباس هام رو عوض کردم و پاورچین پاورچین از خونه بیرون رفتم. می دونستم وقتی که برگردم گندم سرم غر می زنه که چرا بیدارش نکردم تا باهم بریم پیشِ مامان اما بیدارش نکردم تا لااقل یه روزِ جمعه رو خوب استراحت کنه. سرِ کوچه که رسیدم یه ماشینِ خیلی شیک توجهم رو جلب کرد. ماشینی که طبق معمول، من اسمشم نمی دونستم. با تعجب از کنارش رد شدم چون معمولا اینجور ماشین ها نزدیکیِ محله ی ما دیده نمی شدن!
    تاکسی گرفتم و رفتم پیشِ مامان... چند تا شاخه رزِ سرخ گرفتم و کنار سنگ قبرش نشستم. با آب و گلاب، سنگ رو تمیز کردم و روش دست کشیدم..
    _سلام مامانی..
    با بغض به اسمش خیره شدم.
    _ببخش که خیلی وقته نیومدم دیدنت..
    قطره اشکی روی سنگ سیاه چکید..
    _می دونی کی رو دیدم مامان؟ شایسته رو... ای کاش تو هم بودی و این روزا رو می دیدی. مثل این که واقعا ورق برگشته..
    تو راست میگفتی مامان... دنیا همیشه روی یه چرخ نمی چرخه. شایسته داغون و پیر شده... حتی نمی تونه روی پاهاش بایسته...
    اشک هام رو با پشتِ دستم تمیز کردم.
    _من یه کاری کردم مامان... یه کارِ بد. باعث شدم پسرشایسته و دوستش تصادف کنن... یه
    تصادفِ وحشتناک. ولی می دونی؟ یه ضرر بزرگ بهش زدم. ناراحتم از وضعیتش اما بذار اونم بِچِشه طعمِ خواستن و نتونستن رو. اونم بفهمه معنیِ دویدن و نرسیدن رو. به جایی که برنمی خوره مامان... برمی خوره اگه کسی که یه عمر به هرچی خواسته رسیده یه دفعه به خواسته اش نرسه؟ یه دفعه درد بکشه؟
    گلی رو برداشتم و شروع کردم به پرپر کردنش..
    _اینقدر دلم گرفته مامانی... اینقدر گرفته که اگه صد سال گریه کنم و اشک بریزم دلم سبک نمی شه. دیشب گندم خیلی دیر اومد خونه. می دونی مامان... ازصبح تا شب کار می کنه. دلم براش آتیش گرفت وقتی با اون صورتِ خسته و چشم های قرمز دیدمش. حالا تو بگو مامانی یه شکستگی سر و یه کبودیِ صورت، حقِ کسی نبود که یه عمر حقِ ما رو خورد؟
    تا ظهر سر خاکش موندم و باهاش درد دل کردم. هرکی ازکنارم رد می شد نگاهم می کرد؛ یکی با تعجب، یکی با ترحم، یکی خونسرد و بی احساس. اما یه نفر، چند متر دورتر از من، به درختی تکیه داده و کلاهش رو تا وسط صورتش پایین کشیده بود. توی چند ساعتی که من اونجا بودم یه جا ایستاده بود و تکون هم نمی خورد. دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو کرده بود و انگار به زمین زُل زده بود. دست از نگاه کردن به اون مرد عجیب برداشتم و بلند شدم. مانتوم رو تکوندم و از مامان خداحافظی کردم. موقعِ رفتن بی اراده نگاهم رو به سمتِ مرد چرخوندم. حالا سرش کمی بالاتر اومده بود وبه یه نقطه ی نامعلوم نگاه می کرد... چشم ازش گرفتم و برای یه تاکسی دست تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    کمی استراحت کردم و برای کمک کردن به گندم تصمیم گرفتم شام درست کنم و ماکارونی درست کردم. سرم گرم بود اما دلم آروم نمی گرفت. بعد از آماده شدن شامی که خیلی زود و بی موقع آماده شده بود به ساعت نگاهی انداختم. ساعت ملاقات بود... آهی کشیدم و جلوی آینه ایستادم کمی به خودم رسیدم و آرایش کردم تا آشفتگی درونم از ظاهرم معلوم نشه. لباس پوشیدم و منتظر شدم تا گندم برای خرید از خونه بیرون بره و بعد، تاکسی گرفتم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
    با دست های یخ کرده وارد بخش شدم و سرک کشیدم ببینم کسی جلوی درِ اتاقشون هست یا نه که خداروشکر به جز همسرمحمدمتین که دست شوهرش رو گرفته بود و داشت کمکش می کرد که به محوطه بره کسی اونجا نبود. وقتی محمدمتین و زنش از اتاق خارج شدن پاورچین پاورچین جلورفتم و از پنجره ی کوچیکِ اتاق به داخلش نگاه کردم؛ مهندس راد روی تختش نشسته بود و یه کتابِ کوچیکِ جیبی رو می خوند. نفس راحتی کشیدم... مثل اینکه حالِ هردوتاشون بهتره. خواستم برگردم که دستی روی شونه ام نشست..
    _خانم؟ با کی کار دارین؟
    پرستار، اینو گفت و وقتی جوابی از من نگرفت در اتاق رو باز کرد و وارد شد که باز کردنِ در همانا و افتادنِ چشمِ کبود مهندس راد به من همانا! چشم هاش رو ریز کرد و به من که بلاتکلیف کنار در ایستاده بودم و این پا و اون پا می کردم گفت:
    _به به... خانم سرافراز... بفرمایید
    لحنِ کشیده و عجیبِ صحبت کردنش دلم رو لرزوند.. نکنه فهمیده؟ نه بابا از کجا می خواد بفهمه..
    دست هام رو مشت کردم و لبخندی به لبم نشوندم. صدام رو صاف کردم و وارد شدم..
    _سلام آقای مهندس... خدا بد نده
    راد:سلام آواخانم. خدا که بد نمی ده این آدم ها هستن که باعث شر و بدی می شن واسه همدیگه
    آبِ دهنم رو به زور پایین دادم و سعی کردم لبخندم رو روی لبم حفظ کنم.
    همین موقع پرستار از اتاق بیرون رفت و من گفتم:
    _آآآ... ببخشید که من دستِ خالی اومدم
    راد:خواهش می کنم... مهم اینه که خودتون به فکرِ ما بودین
    _بله... یعنی خب من فقط می خواستم ببینم حالتون چطوره که خوبین خداروشکر... دیگه باید برم با اجازه
    هنوز کامل به پشت نچرخیده بودم که صداش متوقفم کرد..
    _حال برادرت رو نمی پرسی؟!
    برادر؟ برای چند لحظه متوجه منظورش نشدم اما بعد فهمیدم محمدمتین رو میگه... بدون این که برگردم گفتم:
    _من برادر ندارم
    راد:که اینطور... پس اومدی که فقط حال منو بپرسی..
    سکوتِ منو که دید با لحن تحکم آمیزی گفت:
    _بشین..
    برگشتم و متعجب نگاهش کردم...
    تکرار کرد:
    _بشین
    و به صندلیِ کنارتختش اشاره کرد.
    _ولی من دیرم شده باید برگردم
    بدون این که به حرفم توجهی بکنه گفت:
    _بشین و بگو قصدت از مسموم کردن قهوه ها و انداختن ما به این حال و روز چی بود؟
    با شنیدن این حرف انگار قلبم از تپیدن ایستاد. انتظار شنیدن هر حرفی رو داشتم به جز این که مستقیما کاری رو که پنهونی کرده بودم به رخم بکشه. به سختی جواب دادم:
    _من متوجه حرفاتون ن...
    راد:انکارنکن. خودت گفتی..‌. خودت عذر خواستی..
    با یادآوری اون روز و عذرخواهی که از مهندس راد کرده بودم دست و پام شل شد... پس بیدار بوده. با نگاهی به چشم هاش که کاملا جدی به من دوخته شده بودن فهمیدم واقعا هیچ جای انکاری وجود نداره..
    ادامه داد:
    _اونقدر بچه و احمقی که حاضرم قسم بخورم حتی یک دقیقه هم به نتیجه ی اون کاراحمقانه ات فکر نکردی. حتی به این فکر نکردی که وقتی آدم توی مهم ترین روزِ کاریش یه دفعه گیج و خمـار می شه و این بلا به سرش میاد به اولین چیزی که فکر می کنه اینه که آخرین چیزی که خورده چی بوده و آخرین کسی رو که دیده کی بوده.. اگه یه ذره بهت شک داشتم اون عذرخواهیِ مسخره ات شکم رو کاملا به یقین تبدیل کرد..
    بغضِ بدی گلوم رو گرفته بود. مثل یه بچه ی خطاکار، با سرِ پایین افتاده جلوش ایستاده بودم و اون هم می گفت و می گفت. بدترین قسمتش اونجا بود که می دونستم هرچی می گـه درسته و مقصر تمام و کمالِ این فاجعه، فقط و فقط منم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    _مَ... من... من فقط...
    راد:که اینطور... پس واقعا کارِ تو بوده
    سرم رو بالا بردم و متعجب بهش نگاه کردم..
    راد:عذرخواهیت رو که شنیدم بهت شک کردم..که البته الان خودت شکم رو به یقین تبدیل کردی
    سرم رو دوباره پایین انداختم و به کفش هام خیره شدم.
    راد:انقدر ازش متنفری که قصد کشتنش رو داری؟
    فوری سرم رو بالا کردم و دست هام رو بالا بردم و عصبی تکونشون دادم...
    _نه نه... نه به خدا... من که قاتل نیستم
    راد:توضیح بده پس... بگو هدفت چی بود
    خجالت زده گفتم:
    _فقط می خواستم مناقصه رو ازدست بدین... همین
    داد زد:
    راد:همین؟ همین؟ به نظرت چیز کمیه؟ می دونی چه گندی زدی؟می دونی یه سال سگ دو زدن ما رو تبدیل به هیچ کردی؟ می فهمی اینو؟
    چشم هام رو بهم فشردم و بعد، با جدیتی که خودم هم باور نمی کردم بهش خیره شدم.
    _سر من داد نزن مهندس..
    چشم هاش رو گرد کرد و خودش رو جلو کشید
    راد:تو دیگه چجور آدمی هستی..
    _من؟ من همون آدمیم که یه عمره داره سگ دو می زنه و دستش به هیچ جا بند نیست. یه مناقصه ی از دست رفته ی تو و اون دوستت یه گوشه از سختی هایی که به من و خانوادم دادن نمی شه... حالا فهمیدی حسرت چه مزه ای داره؟ خواستن و نتونستن چجوریه؟ تو هیچی از حس من نمی دونی...
    کیفم رو روی دوشم جا دادم و ادامه دادم:
    _اومدم اینجا فقط واسه این که قصدم ساختنِ این حال و روز، براتون نبود. آره من توی قهوه هاتون قرص های خواب آور ریختم؛قرص هایی که ماله مادرم بود مادری که از درد، خواب به چشماش نمی اومد... فقط واسه این که خوابتون ببره و به مناقصه نرسید.
    بهش پشت کردم و نامطمئن گفتم:
    _ به هیچ وجه فکر نکن که پشیمونم..
    و درحالی که قلبم از شدت هیجان و اضطراب، دیوانه وار می کوبید از اتاق بیرون رفتم اما دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم واشک هام سرازیر شد. چند قدم بیشتر جلو نرفته
    بودم که از پشتِ پرده ی اشکی که چشم هام رو پوشونده بود نگاهم به محمدمتین و زنش افتاد که با تعجب به من نگاه می کردن.
    پا تند کردم واز کنارشون گذشتم که زمزمه ای به گوشم رسید..
    _آوا..
    منتظر نموندم و از بیمارستان زدم بیرون و وارد پارکِ نزدیک بیمارستان شدم و خودم رو روی یه نیمکت انداختم و یه دلِ سیر گریه کردم. حالِ خودم رو نمی فهمیدم. احساس خیلی عجیبی داشتم؛ اضطراب، ترس، شرمندگی، دلهره، خجالت... اما تهِ قلبم یه حس خوب هم داشتم... من انتقام گرفته بودم و اولین ضربه رو زده بودم اونم یه ضربه ی مهلک و کاری... اما عذاب وجدانی که توی قلبم سنگینی می کرد نمی ذاشت از انتقامم لـ*ـذت ببرم..
    باید دنبالِ کار هم می گشتم. مسلماً مهندس راد قضیه رو به محمد متین میگفت و بدونِ شک اخراجم می کردن. زمزمه کردم:
    _اخراج کنه... به جهنم..
    با بغض ادامه دادم:
    _مهم اینه که کاری که می خواستم رو انجام دادم و انتقامم رو گرفتم
    بلند شدم و اشک هام رو پاک کردم..
    _این اولشه... بدتر از اینا سرت میارم... حتی اگه قلبم از شدت عذاب وجدان و مغزم از شدت هیجان و استرس منفجر بشه..
    راه خونه رو در پیش گرفتم درحالی که هنوز ازشدت هیجان دست هام می لرزید.
    ***
    محمد متین:
    حیرت زده به صورت اشکیِ آواخیره شدم..
    ترمه: اون دختره همون منشیت نیست؟
    بدونِ این که چشم از آوا بگیرم گفتم:
    _خودشه
    چشمش به ما افتاد و قدم هاش رو بلندترکرد. از کنارم که گذشت بی اراده صداش کردم..
    _آوا..
    جوابی نداد و با عجله دور شد
    ترمه:این این جا چیکار می کرد؟
    حیرت زده جواب دادم:
    _نمی دونم
    پا تندکردم و خودم رو به اتاق رسوندم.
    میعاد رو دیدم که کنار پنجره ایستاده بود و متفکرانه به بیرون نگاه می کرد و به اندازه ای توی افکارش غرق شده بود که متوجه ورود من و ترمه به اتاق نشد. صداش کردم:
    _میعاد؟؟ میعاد؟
    جا خورد و برگشت..
    میعاد:هان؟!
    دهن باز کردم چیزی بگم که ترمه گفت:
    _این دختره اومده بود پیشِ تو؟
    میعاد:آره اومده بود حالمون رو بپرسه که... متین نبود... یه حال و احوالی کرد و رفت
    ترمه:واسه همین اونجوری گریه می کرد؟
    میعاد با تعجب جواب داد:
    _گریه می کرد؟
    _آره... اتفاقی افتاده؟ دعواتون شد؟
    میعاد:نه..
    و خیلی نامحسوس به ترمه اشاره کرد. متوجه شدم نمی تونه درحضورِ ترمه حرف بزنه. سری تکون دادم و برای عوض کردنِ بحث، رو به ترمه گفتم:
    _ترمه جان فکر می کنم دکترم اومده باشه تا الان. برو باهاش صحبت کن ببین امروز مرخصم نمی کنه؟
    زیرلب باشه ای گفت و رفت..
    فوراً به سمتِ میعاد که به زمین زل زده بود برگشتم و گفتم:
    _موضوع چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    لنگون لنگون با عصای مخصوصی که به دست گرفته بود به سمتِ تختش رفت و نشست..
    میعاد:همون طوری که گفتم باعث و بانیِ این اتفاق آواست
    روی صندلی وا رفتم و گفتم:
    _مطمئنی؟
    میعاد:آره... مطمئن شدم. گفت قصدش فقط نرسیدنِ ما به مناقصه بوده و این شرایط رو نمی خواسته. که البته این، چیزی رو عوض نمی کنه. دختره بدجوری دیوونس. من به شخصه می ترسم دیگه ازش
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    _باورم نمی شه..
    چنددقیقه ای سکوت برقرار شد..
    میعاد:می خوای باهاش چیکار کنی؟
    _نمی دونم... ولی... نمی تونم اخراجش کنم
    میعاد:چرت نگو می خوای به این سادگی ازش بگذری؟ همین که شکایت نکردیم و توی هلفدونی ننداختیمش باید خدارو شکر کنه
    _می گی چیکار کنم؟ با اخراج کردنش همه چی بدترمیش
    شه. بایددربارش فکر کنم..
    در باز شد و ترمه وارد شد..
    ترمه:دکترت نیومده بود متین... گفتن تا یک ساعت دیگه میاد. براتون شیرکاکائو گرفتم تا گرمه بخورین
    هر دو تشکر کردیم و لیوان های مقواییِ شیرکاکائوی داغ رو از ترمه گرفتیم. چند دقیقه ی بعد تقه ای به در خورد و امیدرضا با لبخندِ پدرانه ای وارد شد.
    همه به احترامش بلند شدیم و ایستادیم.
    امیدرضا:بشینید بشینید... راحت باشین .مثل این که حالتون بهتر شده
    میعاد:آره عموجان ممنون. به خصوص دسته گلِ شما حالمون روکاملا از این رو به اون رو کرد... شاد شدیم همگی
    فقط من کنایه ی پنهونیِ حرف های میعاد رو فهمیدم ولبخندی روی لبم نشست. امیدرضا سبدِ گلی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و کنارِ من نشست.
    آروم توی گوشش گفتم که باید در اولین فرصت راجع به آوا باهاش حرف بزنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا