- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
***
محمدمتین:
یه لیوان هات چاکلت واسه خودم درست کردم و روی کاناپه ی روبه بالکن نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم... یه موبایل برداشتن این همه وقت می بره؟ این پسر کجا مونده؟
جرعه ای از شکلاتِ داغم نوشیدم و به جوش و خروشِ مردم خیره شدم. با صدای کلید انداختنِ میعاد بلند شدم و ایستادم..
_کجا موندی تو؟ نکنه به بهونه ی موبایل رفتی پیِ کار و زندگیت؟
با اوقات تلخی، کتِ اسپورتش رو روی مبل انداخت و به سمتِ سرویس بهداشتی رفت..
میعاد:کار و زندگی کجابود... اون روانی رو رسوندم خونه اش
لیوانِ توی دستم رو روی اُپن گذاشتم و جلوتر رفتم..
_روانی؟ روانی کیه دیگه؟
حوله به دست بیرون اومد و شکلکِ مسخره ای درآورد..
میعاد:خواهر خونده ی جنابعالی!
متعجب پرسیدم:
_آوا؟
میعاد:بله جناب... همون آوا... آوانیس که، طاعونه! دیوونه اس یارو! داشت منو می خورد
_چی داری میگی تو؟ درست حرف بزن بفهمم چی شده
لیوانِ شکلاتِ منو از روی اُپن برداشت و یه جرعه نوشید. روی مبل نشست و گفت:
_هیچی بابا. اومدم ثواب کنم کباب شدم. دیدم توی این هوا منتظر تاکسیه گفتم برسونمش..
_خب؟
میعاد:خب به جمالت
رو به روش نشستم و گفتم:
_بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
میعاد:دسته گل رو بابات به آب داده با این دخترش... این دختره؟ جنس ظریف که میگن اینه؟
درحالی که کم کم داشتم عصبی می شدم لیوان رو از دستش کشیدم و گفتم:
_الان وقتِ شوخی نیست میعاد بگو ببینم چی شده؟
جدی شد و کمی به جلو خم شد؛ دستی به صورتش کشید و گفت:
_ازش خواستم بیاد و بشنوه حرفاتو... گفتم از خیلی چیزا بی خبره ولی یهو دیوونه شد اصلا نذاشت من حرف بزنم نزدیک بود خودشو پرت کنه پایین روانی..
با حرص و ناراحتی به پشتی مبل تکیه دادم..
_مگه نگفتم الان وقتش نیس؟
بلند شد و کنارپنجره ی سراسریِ سالن ایستاد..
میعاد:من چه می دونستم همچین قشقرقی به پا می کنه؟ خواستم یه کمکی کرده باشم..
برگشت و با تند خویی گفت:
_اینو اصلا دیگه سراغش نرو شیرین عقله... می فهمی داشت خودشو پرت می کرد بیرون؟ حالا خودش به جهنم، یه جوری درِ ماشینِ نازنینمو بهم کوبید که من پنج متر پریدم هوا..اون در، دیگه در بشو نیست... روانیِ افاده ای..
با خنده به حرص خوردنش نگاه می کردم و اونم یه ریز از آوا بد می گفت. می دونستم خیلی روی ماشینش حساسه ولی اون عصبانیت ازجای دیگه ای آب می خورد. ناراحت بود از این که نتونسته کمکی به من بکنه اما همه ی عصبانیت و ناراحتیش رو به ماشینش ربط می داد. میعاد رو از بچگی می شناختم. از وقتی که از روستا بیرون زدیم و اومدیم به این شهر. همسایه بودیم و توی یه مدرسه درس می خوندیم. میعاد دو سه سالی از من کوچیک تره اما همیشه و همه جا درست مثلِ یه برادر کنارم بوده و تنهام نذاشته. می دونستم ماجرای من و مشکلم با آوا و حقی که به گردنم مونده بود خواسته ناخواسته برای اون هم مهم شده و داره همه ی سعیش رو می کنه که مشکلم رو حل کنه. به اخم های درهمش نگاه کردم. بلند شدم و دستم رو دورِ گردنش انداختم که باچشم های گرد شده نگاهم کرد..
_داداشِ خودمی!
میعاد:بکش کنار لندهور...!
محمدمتین:
یه لیوان هات چاکلت واسه خودم درست کردم و روی کاناپه ی روبه بالکن نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم... یه موبایل برداشتن این همه وقت می بره؟ این پسر کجا مونده؟
جرعه ای از شکلاتِ داغم نوشیدم و به جوش و خروشِ مردم خیره شدم. با صدای کلید انداختنِ میعاد بلند شدم و ایستادم..
_کجا موندی تو؟ نکنه به بهونه ی موبایل رفتی پیِ کار و زندگیت؟
با اوقات تلخی، کتِ اسپورتش رو روی مبل انداخت و به سمتِ سرویس بهداشتی رفت..
میعاد:کار و زندگی کجابود... اون روانی رو رسوندم خونه اش
لیوانِ توی دستم رو روی اُپن گذاشتم و جلوتر رفتم..
_روانی؟ روانی کیه دیگه؟
حوله به دست بیرون اومد و شکلکِ مسخره ای درآورد..
میعاد:خواهر خونده ی جنابعالی!
متعجب پرسیدم:
_آوا؟
میعاد:بله جناب... همون آوا... آوانیس که، طاعونه! دیوونه اس یارو! داشت منو می خورد
_چی داری میگی تو؟ درست حرف بزن بفهمم چی شده
لیوانِ شکلاتِ منو از روی اُپن برداشت و یه جرعه نوشید. روی مبل نشست و گفت:
_هیچی بابا. اومدم ثواب کنم کباب شدم. دیدم توی این هوا منتظر تاکسیه گفتم برسونمش..
_خب؟
میعاد:خب به جمالت
رو به روش نشستم و گفتم:
_بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادی؟
میعاد:دسته گل رو بابات به آب داده با این دخترش... این دختره؟ جنس ظریف که میگن اینه؟
درحالی که کم کم داشتم عصبی می شدم لیوان رو از دستش کشیدم و گفتم:
_الان وقتِ شوخی نیست میعاد بگو ببینم چی شده؟
جدی شد و کمی به جلو خم شد؛ دستی به صورتش کشید و گفت:
_ازش خواستم بیاد و بشنوه حرفاتو... گفتم از خیلی چیزا بی خبره ولی یهو دیوونه شد اصلا نذاشت من حرف بزنم نزدیک بود خودشو پرت کنه پایین روانی..
با حرص و ناراحتی به پشتی مبل تکیه دادم..
_مگه نگفتم الان وقتش نیس؟
بلند شد و کنارپنجره ی سراسریِ سالن ایستاد..
میعاد:من چه می دونستم همچین قشقرقی به پا می کنه؟ خواستم یه کمکی کرده باشم..
برگشت و با تند خویی گفت:
_اینو اصلا دیگه سراغش نرو شیرین عقله... می فهمی داشت خودشو پرت می کرد بیرون؟ حالا خودش به جهنم، یه جوری درِ ماشینِ نازنینمو بهم کوبید که من پنج متر پریدم هوا..اون در، دیگه در بشو نیست... روانیِ افاده ای..
با خنده به حرص خوردنش نگاه می کردم و اونم یه ریز از آوا بد می گفت. می دونستم خیلی روی ماشینش حساسه ولی اون عصبانیت ازجای دیگه ای آب می خورد. ناراحت بود از این که نتونسته کمکی به من بکنه اما همه ی عصبانیت و ناراحتیش رو به ماشینش ربط می داد. میعاد رو از بچگی می شناختم. از وقتی که از روستا بیرون زدیم و اومدیم به این شهر. همسایه بودیم و توی یه مدرسه درس می خوندیم. میعاد دو سه سالی از من کوچیک تره اما همیشه و همه جا درست مثلِ یه برادر کنارم بوده و تنهام نذاشته. می دونستم ماجرای من و مشکلم با آوا و حقی که به گردنم مونده بود خواسته ناخواسته برای اون هم مهم شده و داره همه ی سعیش رو می کنه که مشکلم رو حل کنه. به اخم های درهمش نگاه کردم. بلند شدم و دستم رو دورِ گردنش انداختم که باچشم های گرد شده نگاهم کرد..
_داداشِ خودمی!
میعاد:بکش کنار لندهور...!
آخرین ویرایش: