رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
_فکر نمی کنی بعد از این یک سال زندگی مشترک، الان دیگه حق دارم بدونم بین تو و پدر و مادرت چی گذشته؟
چشم هام رو بهم فشردم... باز هم همون بحث تکراریِ همیشگی..
به طرفش برگشتم و درحالی که سعی می کردم بدون هیچ نرمشی با جدیت تمام نگاهش کنم گفتم:
-نه... این موضوع به تو و زندگی مشترکمون هیچ ربطی نداره
از آشپزخونه خارج شد و روبه روم ایستاد. با رنجشِ واضحی که توی چشم هاش بود گفت:
_من اینقدر برات غریبه ام؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
-این چه حرفیه می زنی اخه عزیزِ من؟
دستم رو روی موهای بلوندش کشیدم و گفتم:
-حرف زدن راجع به این موضوع واقعاً اذیتم می کنه. بهم فشار نیار ترمه جان، ذهنم به اندازه ی کافی درگیر هست... تو بدترش نکن
با بی میلی گفت:
_معذرت می خوام
سرش رو بوسیدم و درحالی که ازش دور می شدم گفتم:
-میرم دوش بگیرم..
حوله ام رو از کمد برداشتم و وارد حمام شدم. آب رو باز کردم و روی لبه ی وان منتظر نشستم..
اون دختره؛ آوا سرافراز... بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود. شباهت غیرقابل انکارش به زنی که خیلی سالِ پیش به خاطر من آواره ی این شهر و اون شهر شد برام عذاب آور بود. فکرِ این که ممکنه اون دختر چشم گربه ای، دخترِ آیه ای باشه که با دست های من به قعرِ ظلمت افتاد باشه مو رو به تنم سیخ می کرد..
آبی که از وانِ لبریز شده و به زیر پام سرازیر شد پرنده ی ذهنم رو از حرکت واداشت. بلندشدم و شیرِ آب رو بستم. لباس هام رو درآوردم و توی ابِ ولرمِ وان دراز کشیدم.
خدای من... نکنه با فرستادن این دختر می خوای از من تقاص پس بگیری؟ چشم هام رو بستم و سرم رو به وان تکیه دادم... نکن خدا... با من این کار رو نکن... بیشتر از این عذابم نده..

***
صبح باصدای ظریفِ ترمه که اسمم رو تکرار می کرد بیدار شدم..
ترمه:متین... متین جان پاشو دیرت می شه ها..
چشم هام رو باز کردم و بهش لبخند زدم. لبخندم رو با لبخند جواب داد و روی تخت، کنارم نشست..
ترمه:چه عجب آقا... صبح شما بخیر
بلندشدم و نشستم..گونه اش رو نوازش کردم و صبح بخیرش رو جواب دادم. از روی تخت بلند شد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
_تا یه آبی به دست و صورتت بزنی منم صبحونه رو حاضر می کنم زود بیا
-باشه عزیزم ممنون
بلند شدم و جلوی آینه ی سراسریِ اتاق ایستادم و به موهای ژولیده ام نگاه کردم و برس رو از روی میز توالت برداشتم. حال خیلی عجیبی داشتم؛ با وجود تمام تلاشی که به همراهِ امیدرضا برای پیدا کردن آیه کرده بودم اصلا دلم نمی خواست دیگه با اون دخترِ مرموز روبه رو بشم. برس رو به موهام کشیدم و زیر لب گفتم:
-کاش نیاد...
باصدای زنگِ موبایلم به طرفِ عسلی دویدم. امیربود... فوراً دکمه ی پاسخ رو فشار دادم..
-الو امیر..
امیر:چطوری مهندس؟
-خوبم ممنون. چی شد به جایی رسیدی؟
امیر:آره یه اطلاعاتی تونستم گیر بیارم ولی چندان به درد بخور نیستن
-چه اطلاعاتی؟
امیر:خونشون توی یکی از محله های پایین شهره؛ یه خونه ی درب و داغون و خیلی قدیمی. همسایه ها میگن با یه دونه خواهرش زندگی می کنه که البته خواهر ناتنیشه..
-خب؟ دیگه؟
امیر:خواهره دانشگاه نرفته و کار می کنه. نصف روز منشیه، نصف دیگش هم توی یه خونه کار می کنه..
روی تخت نشستم و دستم رو توی موهام کشیدم... پس راست گفته بود که وضعیت مناسبی نداره..
امیر ادامه داد:
_به جز همین خواهرِ ناتنی هیچ کس و کاردیگه ای هم نداره. دیروز هم همونطور که گفتی تعقیبش کردم. یه راست رفت خونه و دیگه هم پاشو بیرون نذاشت. از دار دنیا هم همین خونه ی فکستنی رو دارن و دستشون خیلی تنگه انگار... خب، این همه ی چیزهایی بود که من از همسایه ها فهمیدم حالا نمی خوای بگی این خوشگله کیه و چرا دنبالشی؟
-چیزخاصی نیست... واسه استخدام اومده بود گفتم یکم دربارش تحقیق کنم
امیر:چرت نگو پسر!توی اون شرکت های زنجیره ای تو و بابات روزی بیست نفر اخراج و استخدام می شن. تو واسه همشون بپا می ذاری؟
-گیر نده امیر... اسم پدر و مادرش چیه؟ نپرسیدی؟
امیر:نه من رفتم گفتم واسه امر خیره کسی که بخواد بره خواستگاری اسم ننه بابای طرفش رو می دونه دیگه... اگه می پرسیدم سه می شد..
دستی به چشم هام کشیدم و گفتم:
-خیلی خب باشه... دستت طلا داداش، ممنون
امیر:نوکرتم... کاری باشه در خدمتم
-قربانت، مرسی
امیر:خدا به همرات
-خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم... اصل کاری رو نپرسیده بود...
ترمه:محمد؟ کجا موندی؟
سرم رو بالا کردم. توی چارچوب در ایستاده بود و با دیدن اخم های درهمِ من، جلو اومد و گفت:
_چی شده؟ چرا اخمات تو همه؟
-چیز خاصی نیست... یکم کارای شرکت بهم ریخته. حالا یه چایی داری به مابدی؟
لبخندِ دندون نمایی زد و دست به کمر گفت:
_بله که دارم!اگه افتخار بدی و بیای سرِ میز، یه خوبش رو برات می ریزم
خندیدم و بلند شدم. دستم رو دورش حلقه کردم و باهم به طرف آشپزخونه راه افتادیم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    جلوی تلوزیونِ مربع شکلِ کوچیکِ پذیرایی نشسته بودم و بی انگیزه کانال ها رو بالا و پایین می کردم. گندم سرِ کار بود و حالا که مدرسه ام تموم شده بود حسابی تنهایی حوصلم سر می رفت. نگاهی به ساعت دیواری انداختم... هنوز خیلی مونده بود تا تایمِ کاریِ من. انگشت هام رو بهم پیچیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. هنوز دقیقاً نمی دونستم که می خوام چیکار کنم و چطوری حقم رو از اون آقای مهندس خوش تیپ بگیرم. هنوز هیچی ازش نمی دونستم و هیچ اطلاعاتی ازش توی دستم نبود... پوفی کردم و کنترل رو کنارم روی زمین پرت کردم. بدون خاموش کردنِ تلوزیون به سمت اتاقم رفتم و روی تخت جلوی چند تا تیکه لوازم آرایشی که خریده بودم نشستم. یه مدادچشم مشکی، یه رژ لب گلبهی و یه رژ گونه ی صورتی تمام چیزی بود که تونسته بودم بخرم. البته با یه مقنعه ی جدید که شدیداً بهش احتیاج داشتم. دست بردم و رژ لب رو برداشتم. بازش کردم و پیچش دادم. به رنگ ماتش نگاه کردم و بعد... به قاب عکس مامان..
    -ببخش مامانی... ببخش که به جای عزاداری کردن واسه تو مجبورم خودمو بزک دزک کنم. ببخش منو مامان جونم..
    دوباره به ساعت نگاه کردم. چقدر زمان دیر می گذشت. انگار عقربه ها نای حرکت کردن نداشتن. با تمامِ اراده و اشتیاقی که برای رفتن به اون شرکت و درآوردنِ آمار اون آقای مهندس داشتم اما استرس بدی به جونم افتاده بود. اگه لو برم چی؟ اگه بفهمه؟ حتماً بیچاره می شم. اونوقت گندم هم می فهمه و دیگه نمی ذاره پام رو از خونه بیرون بذارم..
    به دفترخاطرات مامان که هنوز روی میز بود نگاه کردم و گفتم:
    -هرچی می خواد بشه، بشه... من از حق خودم و مامانم نمی گذرم..
    وسایلی که گرفته بودم و زیر تخت گذاشتم و تصمیم گرفتم واسه کمتر فکر کردن به اتفاق هایی که ممکن بود بیفته چشم هام رو ببندم و حتی شده به زور، به دنیای بی خبری و خواب فرو برم وگرنه اون فکرها و اون انتظار کشنده و ثانیه هایی که قصدِ گذشت نداشتن مغزم رو لحظه به لحظه می خوردن..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با صدای آلارم گوشیِ ساده ام چشم هام رو باز کردم. کسل و بی حال، دست بردم‌ و خاموشش کردم. اصلا خوب نخوابیده بودم و سرم زوق زوق می کرد. بلند شدم و سرم رو توی دست هام گرفتم. باید تا دو ساعت و نیم دیگه می رفتم شرکت..
    واسه از بین رفتن بی حالی و سر دردم یه مسکن خوردم و راهیِ حمومِ کوچیکِ خونه شدم. لباس هام رو درآوردم و زیر دوش آب سرد ایستادم. دستم رو به طرف تنها شامپوی توی حموم دراز کردم و سرش رو باز کردم اما تموم شده بود. با عصبانیت به سمت دیوار پرتش کردم و روی زمینِ سردِ حمام نشستم... سرم رو زیر انداختم و به قطره های ریزِ آبی که روی زمین می افتادن خیره شدم..
    مهندس آذرنیا چطور حموم می کنه؟ توی وان دراز میکشه یا مثل من، روی زمین چمباتمه می زنه؟ تا حالا شده بره حموم و ببینه شامپو نداره؟ شایسته چی؟ ازاین شامپوهای بنجل استفاده می کنه یا ده نوع شامپو و لوسیونِ تقویتی و نرم کننده می زنه؟
    خودم رو عقب تر کشیدم و به دیوار تکیه دادم و دستم رو روی کاشی های آبی رنگِ حمام که گوشه و کنارِ همشون پریده بود کشیدم و گفتم:
    -این حق من نیست... حق گندم هم نیست... حق مامانم هم نبود..
    دست هام رو مشت کردم و ادامه دادم:
    -امیدوارم نابود بشی امیدرضا... دستم به تو نمی رسه اما قسم می خورم که اون پسرخونده ات رو به خاکِ سیاه می نشونم..
    دوشِ حمام رو بستم و حوله ی زرد رنگم رو که به جا لباسی آویزون بود برداشتم و دورَم پیچیدم. از حموم بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. موهام رو شونه کردم و باز گذاشتم تا خودشون خشک بشن. جلوی آینه ایستادم و به ابروهام نگاه کردم که خیلی وقت بود دستشون نزده بودم. موچین و قیچی رو برداشتم و دستی به سر و روشون کشیدم. کرم ضد آفتاب زدم و خیلی ملایم آرایش کردم. پوزخندی به چهره ی آراسته ام زدم... خوب شده بودم
    موهام رو بالا جمع کردم و به سمت کمد رفتم. مانتوی سرمه ایم رو برداشتم و تنم کردم و با پوشیدن یه شلوار و مقنعه ی مشکی، کارم تکمیل شد. نگاهی به ساعت انداختم؛ باید کم کم راه می افتادم. کیفِ مشکیم رو برداشتم و وسایلی که فکر می کردم ممکنه لازمَم بشه رو توش گذاشتم و با نگاهی به چهره ی خندونِ مامان ازساختمون بیرون رفتم. کفش هام رو پوشیدم و راه افتادم. استرسم کمتر شده بود اما همچنان وجود داشت. ده دقیقه ای پیاده رفتم تا به ایستگاهِ اتوبوس رسیدم. چند دقیقه بعد، اتوبوس اومد و سوار شدم. از اونجایی که شرکتِ جنابِ آذرنیا بالای شهر بود و از محله ی ما دور، مجبور شدم چند بار پیاده و دوباره سوار بشم تا به شرکت برسم.
    وقتی رسیدم جلوی ساختمونِ شیک و بلندِ شرکت ایستادم و نگاهش کردم. نفسِ عمیقی کشیدم و وارد شدم و چند دقیقه ی بعد جلوی اتاقش ایستاده بودم. نیلوفر با دیدنم لبخندی به نشونه
    ی آشنایی زد و سلام کرد. سعی کردم برخورد دوستانه ای داشته باشم... جلوتر رفتم و با لبخند بهش دست دادم و گفتم:
    -سلام خوبین؟
    نیلوفر:ممنون عزیزم، تو چطوری؟ خیلی به موقع اومدی
    زیر لب تشکر کردم که ادامه داد:
    _مهندس برای ناهار رفته بیرون تا یه ربع، بیست دقیقه ی دیگه میاد. سعی کن ازت خوشش بیاد وگرنه خیلی زود کارت رو از دست میدی..
    نگاهی به چشم هایِ متعجب من کرد و گفت:
    _نترس بابا... فقط یه مقدار سخت گیره
    توی دلم گفتم:همینو کم داشتیم... اینجوری باشه که نمی تونم بهش نزدیک بشم
    درحالی که یه سری برگه ی کاغذ رو توی کیفش جا می داد گفت:
    _اگه مشکلی داشتی و سوالی برات پیش اومد هم می تونی از خودِ مهندس کمک بگیری هم از بقیه ی همکارا
    -باشه ممنون. فقط... چیکار کنم که مهندس ازم‌ خوشش بیاد؟!
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    _هیچی! فقط سرت به کارِ خودت باشه و کارهات رو با دقت انجام بده
    لبخندی زدم و گفتم:
    باشه مرسی.
    نیلوفر:خواهش می کنم من دیگه باید برم... موفق باشی.
    -ممنون..
    کیفم رو روی میز گذاشتم و به نیلوفر که دور می شد چشم دوختم... لعنتی.. اگه بخواد تا من می رسم فوراً بره که نمی تونم باهاش حرف بزنم و ازش حرف بکشم..
    میز رو دور زدم و روی صندلی نشستم و به کامپیوترِ روشنِ روبه روم زُل زدم. چیزی از کامپیوتر نمی دونستم فقط چند دفعه ای یه سری کارهای خیلی جزئی با کامپیوترِ دوستم _سپیده_ انجام داده بودم. نمی دونستم دقیقاً باید چیکار کنم و مردد و سردرگم به اطرافم نگاه می کردم. سعی کردم به خودم یادآوری کنم که توی برگه ی وظایفم چی نوشته بود. بیکار و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم که صدایِ پایی نگاهم رو به رو به رو جلب کرد. مردِ قدبلند و چهارشونه ای بود که برگه های توی یه پوشه ی قرمز رنگ رو زیر و رو می کرد. نزدیک تر که شد بلند شدم و ایستادم. متوجه من شد و سرش رو بلند کرد. به چهره ی مردونه اش نگاه کردم. دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم. با دقت از سر تا پام رو برانداز‌ کرد و با لبخندِ کجی گفت:
    -سلام... پس منشیِ جدید شمایی
    بزاقم رو فرو دادم و درحالی که تلاش می کردم خونسردی و آرامشم رو حفظ‌ کنم لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
    -سلام، بله... سرافراز هستم
    -به به..ممنون، منم از اشناییتون خوشبخت و سرافرازم
    اخمِ ظریفی کردم و گفتم:
    -آوا سرافراز هستم
    لبخندش عمیق تر شد وگفت:
    -بله... خانوم سرافراز... مهندس هست؟
    -نه هنوز تشریف نیاوردن
    نگاهی به ساعتِ مچیش انداخت و پوشه ی قرمز رنگ رو
    جلوی من گذاشت و گفت:
    -مهندس که اومد اینو بهش بده وبگو همون پرونده ی شرکتِ آذر پیماست... یادت می مونه که؟
    بعد، شمرده تر تکرار کرد:
    -آذر پیما... شرکتِ آذر پیما
    باحرص نگاهش کردم. یه جوری رفتار می کرد که انگار با یه بچه ی سه ساله طرفه..
    پوشه رو به سمتِ خودم کشیدم و گفتم:
    -بله یادم می مونه... بگم کی داده؟
    لبخندِ خاصی زدوگفت:
    -راد هستم... میعادِ راد
    دلم می خواست همون پوشه رو توی سرش بکوبم. هنوز ایستاده بود و با همون لبخندِ مضحکش منو نگاه می کرد. نمی دونم چرا ولی از همون لحظه ی اول، از خودش و اون لبخندِ کجش بدم اومد. مرتیکه ی دراز... جوری از بالا نگاهم می کنه که انگار من یه بچه ی نفهمَم. سرم رو پایین انداختم و خودم رو با پوشه سرگرم کردم.
    باهمون لحنِ خاصش گفت:
    _موفق باشی منشیِ جوان!
    و رفت...
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    پوفی کردم و سرجام نشستم. خدا آخر و عاقبتِ منو با این آدم ها به خیر کنه..
    داشتم همچنان به در و دیوار و تابلو های بلند بالایی که بهشون وصل بود نگاه می کردم که قامتِ مهندس آذرنیا جلوی چشم هام سبز شد! بلند شدم و با لبخند سلام کردم. با دیدنم جوری اخم کرد که انگار زن باباش رو جلوش دیده! اخم غلیظی که به چهره اش نشست لبخند رو از روی لب هام محو کرد. جلوتر اومد و دوباره همون نگاهِ خاصش رو به صورتم دوخت. درحالی که داشتم کم کم دست و پام رو گم می کردم به زور لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
    -سلام آقای مهندس، خسته نباشید..
    چشم هاش رو از روی صورتم برداشت و به میز دوخت..
    _متشکرم خانم..
    و برگشت بره که صداش کردم..
    -آ... ببخشید آقای مهندس، چند لحظه..
    با تعلل به طرفم برگشت و منتظر نگاهم کرد. پوشه ی قرمز رنگ رو برداشتم و به طرفش گرفتم..
    -اینو اقای راد دادن گفتن پرونده ی شرکت آذرپیماست..
    پوشه رو از دستم گرفت و فقط سرش رو تکون داد و بعد رفت.
    با تعجب‌ به درِ بسته شده ی اتاقش ماتم برد. این دیگه چه جور آدمیه؟ چرا اینجوری رفتار کرد؟ چپ چپ به درِ اتاقش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
    -حالا دیگه مطمئن شدم پسرِ اون عجوزه هستی پسره ی نچسب...
    برگشتم و پشت میزم نشستم. چند ساعتی گذشت و من به جز وصل کردن چند تا تلفن و خوردنِ یه چایِ غلیظ هیچ کارِ خاصی انجام نداده بودم. یه مجله از روی میزِ انتظار برداشتم و صفحه ی جدولش رو باز کردم. با ذوق، به صفحه ی سفید و حل نشده ی جدول نگاه کردم و با دستِ راستم خودکارم رو از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به حل کردنِ جدول. نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای تق تقِ پاشنه های بلندِ کفش زنونه ای باعث شد سرم رو از روی مجله بلند کنم و به زنِ زیبای روبه روم خیره بشم. چهره ی ملیح و مهربونی داشت و وقتی متوجه نگاهِ من شد لبخندِ دوستانه ای روی لب های سُرخش آورد. بی اراده بلند شدم و ایستادم...
    -سلام... بفرمایید
    با صدای نازی جواب داد:
    -سلام عزیزم... مهندس هست؟
    -بله هستن...
    سرش رو تکون داد و خواست به سمتِ درِ اتاقِ مهندس آذرنیا بره که روبه روش ایستادم و همون طوری که از فیلم ها یاد گرفته بودم گفتم:
    -وقت قبلی داشتین؟!
    گلویی صاف کرد و گفت:
    -همسرِ مهندس هستم
    بی اراده اخم هام توی هم رفت... لعنتی زن داره؟ حالا من چه خاکی تو سرم کنم؟ همین یه ساعت پیش تصمیم گرفتم از راهِ عشق و عاشقی وارد شما... ای بابا..
    زنِ مهندس که اخم و سکوتِ من به مزاجش‌ خوش نیومده بود زیر لب زمزمه ای کرد و منو دور زد و وارد شد. مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشه روی صندلیم وا رفتم. دیگه واقعاً نمی دونستم باید چیکار کنم و از چه راهی وارد بشم. مشتم رو روی میز کوبیدم و زمزمه کردم:
    -لعنتی..
    نگاهی به ساعتِ بزرگ روی دیوار انداختم. دو ساعتِ دیگه تایم کاریم تموم می شد. انگشتم رو به دندون گرفتم و توی فکر فرو رفتم. چیکارباید می کردم؟ اون نقشه ی اول هم که پرید. انگشتم رو از دهنم بیرون کشیدم و با خودم گفتم:اون نقشه از اولش هم بچه گونه و لوس بود... زندگیِ واقعی که مثل این فیلم ها پیش نمی ره. خدایا خودت یه راهی پیش روم بذار. چیزی به ذهنم نمی رسه... چنددقیقه ی بعد آذرنیا و همسرش از اتاق بیرون اومدن. زنش که از اخم و سکوتِ من موقعِ معرفیِ خودش بد برداشت کرده بود و احتمالا فکر کرده بود که منه تازه از راه رسیده واسه شوهرِ خوشتیپش دندون تیز کردم خودش رو به شوهرش چسبونده بود و بدونِ اینکه دیگه خبری از اون لبخندِ دوستانه اش باشه جوری از بالا منو نگاه می کرد که اگه شرایط و موقعیتش بود همون جا توی صورتش بالا می آوردم!
    آذرنیا، رو به من کرد و گفت:
    _من دارم میرم شما هم تا یک ساعتِ دیگه می تونید تشریف ببرید. توی این یک ساعت اگه کسی تماس گرفت به فردا موکول کنید
    لبخندی به لب نشوندم و گفتم:
    -چشم، حتماً... شبِ خوبی داشته باشین
    بدونِ این که به من نگاه کنه گفت:
    _متشکرم، همچنین..
    و هر دو باهم واردِ آسانسور شدن و من، دوباره بیکار سرِ جام نشستم و با دهن کجی به آسانسور نگاه کردم. باید علاوه بر این مهندس آذرنیا یه جوری حالِ اون زنِ فیس فیسوش رو هم می گرفتم! توی نگاه اول خیلی با شخصیت جلوه کرد اما فقط با یه اخمِ من خودش رو نشون داد. حالا که چی؟ آدم قحطه من بیام مخِ این شوهرِ یُبسِ تو رو بزنم؟!
    ازفرطِ کلافگی با نوکِ خودکارم روی میز، ضرب گرفتم اما... دستم از حرکت ایستاد. قصدِ منم خراب کردنِ زندگیشه بد فکری هم نیست... لبخند شیطنت آمیزی زدم...میشه به این راه هم فکر کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    محمدمتین:
    کنار ترمه قدم برمی داشتم اما حواسم جای دیگه ای بود؛ توی شرکت، کنارِ دخترکی که روز و شبم رو یکی کرده بود. ترمه حرف می زد و می گفت و می گفت... اما ذهنِ من درگیر چشم های سیاهی بود که نگاه کردن بهشون ظلماتِ جهنم رو به یادم می آورد. دست بردم توی جیب کتم که سوییچ ماشین رو بردارم اما نبود..
    -ای بابا... سوئیچم نیست.
    ترمه:شاید توی شرکت جا مونده
    -نمی دونم... تو اینجا بمون من برم ببینم اگه اونجاست بیارمش
    ترمه:باشه فقط زود بیا
    سری به نشونه ی تأیید تکون دادم و راه افتادم. تمام تلاشم رو می کردم که با اون دخترِ مرموز، روبه رو نشم. اما انگار تمامِ زمین و آسمون دست به دستِ هم داده بودن تا منو با اون دختر روبه رو کنن. سوار آسانسور شدم و توی راه نفس عمیقی کشیدم. باید هرچه زودتر می فهمیدم اون دختره کیه و اونیه که من فکر می کنم یا اینکه همه چیز فقط یه تصادفه..
    از آسانسور که بیرون رفتم نگاهم بهش افتاد که داشت با موبایلش حرف می زد..
    آوا:آره بخدا همه چی خوبه...خیالت راحت..
    خودمو کنار کشیدم و پشتِ ستونِ پهنِ گوشه ی سالن ایستادم تا به حرفاش گوش بدم که سر و کله ی میعاد پیدا شد. دهن باز کرد چیزی بگه که به طرفِ خودم کشیدمش و دستم رو روی دهنش گذاشتم... با چشم های گرد شده نگاهم کرد و دستش رو به علامتِ چه خبره بالا برد. به آوا اشاره کردم و بهش فهموندم که ساکت بمونه. وقتی سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد دستم رو از روی دهنش برداشتم و دوباره به آوا چشم دوختم که کلافه کارش رو برای فردِ پشت تلفن توضیح می داد..
    آوا:گفتم باشه دیگه گندم..
    میعاد آروم کنارِ گوشم گفت:
    _گفتی گندم خواهرشه؟
    به آرومی جواب دادم:
    -آره
    آوا:امروز یه ساعت زودتر کارم تموم می شه... نه نمیام خونه می خوام یه سر برم سرِ خاکِ مامان
    سرم رو به طرف میعاد چرخوندم و نگاهش‌ کردم..
    میعاد:نگو که می خوای بیفتی دنبالِ این جوجه..
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    -یه کاری برام می کنی؟
    چپ‌چپی نگاهم کرد و گفت:
    _نه!
    -لازمت دارم میعاد
    میعاد:من دنبالِ این دختره نمی افتمااا
    -قرار نیست دنبالِ کسی بیفتی. ترمه توی پارکینگه... برو بهش بگو یه جلسه ی فوری پیش اومده نمی تونم بیام اگه خودم برم پایین غر میزنه
    چشم غره ای به من رفت و درحالی که می رفت سمتِ آسانسور گفت:
    _تو تقاصِ کدوم کارِ بد منی، نمی دونم..
    از میعاد رو برگردوندم و به آوا چشم دوختم. دخترقشنگی بود ولی حس می کردم پشتِ چشم های معصومش یه چیزی هست که بی قرارم می کنه. دستی به صورتم کشیدم... اگه واقعاً دختر آیه باشه چی؟ باید چیکار کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    نمی دونم چقدر گذشته بود و چقدر پشتِ اون ستون، خیره به آوا سرافراز ایستادم و فکر کردم تا این که بالاخره نگاهی به ساعت انداخت و بلند شد. وسایلش رو جمع کرد و کاملا محتاطانه کامپیوتر رو خاموش کرد و به سمتِ آسانسور راه افتاد. خودم رو بیشتر به سمتِ دیوار کشیدم و منتظر موندم تا درِ آسانسور بسته بشه. باسرعتِ هرچه بیشتر از پله هاسرازیر شدم و به میعاد زنگ زدم..
    میعاد:الو
    -میعاد بپر تو پارکینگ ماشینتو روشن کن تا بیام
    میعاد:منو کجا می خوای ببری بابا؟ من کار و زندگی دارم
    می دونستم منظورش از کار و زندگی خوش گذرونی های تموم نشدنیش هستن واسه همین گفتم:
    -بعداً هم می تونی به کار و زندگیت برسی اومدم پارکینگ و نبودی خودتو جنازه فرض کن
    قطع کردم و با سرعتِ بیشتری بقیه ی پله ها رو طی کردم. وقتی به آخرین پله رسیدم آوا تازه از اسانسور پیاده شده بود و داشت به سمتِ درِ خروجی می رفت. فوراً راهم رو به سمتِ پله های پارکینگ کج کردم وپله ها رو سه تا، یکی کردم و به سمتِ جای همیشگی ماشینِ میعاد رفتم. توی ماشینِ روشن منتظرم بود. نشستم و گفتم:
    -استثنائاً امروز مجازی خیابون رو با رالی اشتباه بگیری فقط برو!
    لبخندِ شیطنت آمیزی زد و پاش رو روی پدالِ گاز فشار داد و ماشین از جا کنده شد. وارد خیابون که شدیم چشم گردوندم و دیدمش که منتظرِ تاکسی بود.
    -زیاد جلو نرو میعاد
    -خب بابا حواسم هست..
    نگاهم کرد و ادامه داد:
    _این دختره رو خیلی جدی گرفتی متین
    خسته از حرف هایِ تکراریش روم رو به سمتِ پنجره چرخوندم و به نیم رخِ آوا خیره شدم... خیلی گیج بودم. شاید هم واقعاً حق با میعاد بود و من زیادی اون مسئله رو بزرگش کرده بودم. اما دلم می گفت راهی که دارم میرم درسته. حس می کردم این دختر، همون کسیه که سال ها دنبالش گشتم... همونیه که امیدرضا برای پیداکردن اون و مادرش اون همه خودش رو به آب و آتیش زد و وقتی پیداشون نکرد مایوس و سرافکنده برای همیشه از ایران رفت. ماشین که راه افتاد به خودم اومدم و تشر زدم:
    -کجا میری؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _سوارِ اون پژو شد..
    نفسِ عمیقی کشیدم و چشم هام رو ماساژ دادم. فکرو خیالِ اون دختر فقط توی چند روز تمام ذهنم رو مختل کرده بود..
    میعاد:خوبی؟
    -آره... فقط حواست باشه گمش نکنی
    میعاد:باشه
    به قبرستون که رسیدیم میعاد کمی عقب تر از پژوی سفید نگه داشت. آوا پیاده شد و راه افتاد من و میعاد هم پیاده شدیم و درحالی که سعی می کردیم متوجه ما نشه آروم آروم پشتِ سرش راه افتادیم.
    بالای یه سنگِ قبر که به نظر نو و تازه می اومد ایستاد و چند لحظه ای بهش خیره شد و بعد کنارش نشست.
    میعاد:دیگه جلوتر از این نریم همین اطراف می مونیم وقتی رفت می ریم ببینیم این مرحومه همون آیه خانمِ معروفه یا این که منو بیخود از کارو زندگیم انداختی
    احساس می کردم قلبم توی دست هام می کوبه. به همراه میعاد، گوشه ای که توی دیدِ آوا نبود منتظر ایستادیم. فکرِ این که آیه مرده باشه نابودم می کرد... خدایا نکنه دیر رسیده باشم..
    میعاد:متین؟
    درحالی که مضطرب به آوای اشک ریزان نگاه می کردم گفتم:
    -هوم؟
    میعاد:این دختره توی فرمِ ثبت نام، اسمِ ننه باباش رو ننوشته؟
    -نه نوشته فوت شدن
    میعاد:اونوقت تو هم هیچی ازش نپرسیدی؟
    -نه... اگه خیلی پیگیری می کردم شک می کرد.
    میعاد:بابا تو دیگه خیلی خلی! یه سوال مشکوکش می کرد؟ اگه درست و حسابی ازش پرسیده بودی ما الان توی قبرستون کشیک نمی دادیم
    عصبی به سمتش برگشتم و گفتم:
    -چرا نمی فهمی؟ نمی تونستم ریسک کنم. الان هم اگه می خوای بری، برو ولی مغزِ منو نخور
    ازش رو گرفتم و دوباره به آوا نگاه کردم. با لحن آروم تری ادامه داد:
    _آخه برادرِ من همش دو سه روزه این دختره رو دیدی. از کجا فهمیدی همونیه که دنبالشی؟
    -هنوزم نفهمیدم. الان اینجام که همینو بفهمم ولی... نمی دونم... شباهتش به آیه، فامیلش، سنش... همه ی اینا واسه منی که سال ها دنبالِ فقط یه سرنخ از آیه و بچه اش بودم خیلیه
    پوفی کرد و چیزی نگفت. چشمم به دخترکِ گل فروشی افتاد که یه گوشه ایستاده بود و بساطِ گل های رز و گلایل و نرگسش به راه بود.به گل ها چشم دوخته بودم که میعاد گفت:
    _مثل این که می خواد بره
    بلند شده بود و درحالِ تکوندنِ مانتوش بود. وقتی نسبتاً دور شد فوراً به سمتِ قبر دویدم و بالاش ایستادم. از دیدنِ نوشته های حکاکی شده ای که جلوی چشم هام بودن نفسم تنگ شد..
    مادرِ مهربان... آیه سرافراز... فرزندِ صادق..
    میعاد آروم کنارم ایستاد و بی حرف به سنگِ سیاهِ روبه رومون زُل زد. دستش رو روی چونه اش کشید آروم گفت:
    _باور نکردنیه..
    آره... باور نکردنی بود. تک تکِ لحظه های باهم بودنِ کوتاهمون مثل یه فیلم چندثانیه ای از جلوی چشم هام رد شد. تصویری که از آیه داشتم یه زنِ مقاوم، محکم و مهربون بود که با تمامِ مشکلاتش همیشه لبخند زده بود. یه زنِ صبور که من زندگیش رو به فنا داده بودم و حالا اون تصویر توی ذهنم زیر خروارها خاک مدفون شد. خودم رو یه آدمِ پست می دیدم که یه زنِ پاک تر از گل، تهمتی زده بودم که آخرش خاک و قبر نصیبش کرده بود. اون لحظه فقط از خدا صدای میعاد رو می خواستم... می خواستم بهم بخنده و بگه دیدی اشتباه می کردی؟ دیدی آوا اونی که تو فکر می کردی نبود؟ و من به خودم بیام وببینم که اسمِ دیگه ای روی اون سنگ، حک شده... اما نه تنها میعاد بلکه انگار تمامِ شهر، سکوت کرده بودن و سکوتشون مهرِ تأییدی بود روی سرتاسرِ کابوسِ تلخی که منو احاطه کرده بود. با صدای افتادنِ چیزی به سمتِ راستِ میعاد نگاه کردم. اول چشمَم به گل های رزِ پخش شده روی زمین و بعد به چهره ی عصبی و متعجبِ آوا افتاد... با صدای گرفته و دورگه ای گفت:
    -شما اینجا چیکار‌ می کنین؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    جوری یخ زده بودم که انگار همه ی کلمه ها از ذهنم پر کشیده بودن. میعاد که سکوتِ منو دید گفت:
    میعاد:آآآ... خانمِ سرافراز ما..
    سکوت کرد و جمله اش رو ناتمام گذاشت. چی باید می گفت؟ چی می تونست بگه؟ توی اون موقعیت جای هیچ توضیحی نبود..
    آوا جلوتر اومد و روبه روی من ایستاد. با خشمی که هر لحظه بیشتر می شد باصدای بلند تری داد زد:
    _پرسیدم اینجا چیکار می کنی؟
    میعاد به جای من جواب داد:
    _آوا خانم اجازه بدین من توضیح..
    جیغ زد:
    _توضیح نمی خوام. دارم از این می پرسم..
    و به من اشاره کرد و دوباره چشم های پر از آتیشش رو به من دوخت..
    آوا:چرا اومدی اینجا؟ منو تعقیب کردی؟
    درحالی که سعی می کردم نفس بکشم با صدایی که به زور از دهنم دراومد گفتم:
    -تو... تو دخترآیه ای؟
    آوا:آره من دختر آیه ام، من همونیم که این همه سال، تو جاش رو گرفتی
    به سنگِ قبر اشاره کرد و گفت:
    _اینو می بینی؟ اینی که این جا زیرِ خاکه همون کسیه که شما از خونه ی خودش مثل یه حیوونِ مزاحم بیرون انداختینش..
    با هر کلمه ی حرف هاش آب می شدم و ذره ذره فرو می ریختم. حرف هاش تلخ بود اما عینِ واقعیت بود..
    جلوتر اومد و کفِ دست هاش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت و به عقب هُلَم داد..
    آوا:حالا اومدی اینجا که چی؟ اومدی ببینی موفق به کشتنش شدین یا نه؟ پس بذار بگم و خیالت رو راحت کنم... آره مرد... زجرکش شد. حالابرو، برو و گورتو گم کن و دیگه اینجا نیا
    به هیکلِ ظریفش که از خشم می لرزید چشم دوختم. پس منو می شناخت..
    میعاد جلوتر اومد و با صدای بلندتری گفت:
    _خانمِ سرافراز... موضوع، همه ی اون چیزی که شما می دونین نیست بذارین براتون توضیح بده
    با یه حالتِ عصبی دستش رو محکم روی گونه هاش کشید و اشک هاش رو پاک کرد..
    آوا:من همه چی رو می دونم. حتی یه کلمه هم نمی خوام بشنوم
    کیفش رو از روی زمین برداشت و گفت:
    _اومده بودم شرکتِت تا زندگیت رو به باد بدم. می خواستم تاوانِ تمامِ بدبختی هام رو ازت بگیرم... دنبالِ اون بابای بی شرفت هم گشتم گفتن گورش رو گم کرده و رفته. دستم به اون نمی رسه ولی به همون خدایی که تو و امثال تو نمی شناسینش قسم، حقم رو از همتون می گیرم..
    چند قدمی عقب رفت و دستش رو به نشونه ی تهدید بالا برد و ادامه داد:
    _زندگیم رو خراب کردی اگه یه روز به عمرم باقی باشه زندگیت رو روی سرت آوار می کنم..
    اینو گفت و پشت به ما کرد و رفت. دیگه نای ایستادن نداشتم. همون جا روی زمین، رو به قبرِ آیه، زانو زدم و نشستم. میعاد با نگرانی کنارم نشست و به صورتِ رنگ پریده ام نگاه کرد. دستم رو روی سنگِ سردِ قبرش گذاشتم و چشم هام رو بستم. حسِ وحشتناکی داشتم. حس می کردم همون نقطه، همون سنگِ سیاه، آخرِ دنیاست و خارج از این نقطه هیچ هوایی جریان نداره..
    دستِ میعاد روی شونه ام قرارگرفت.
    میعاد:پاشو داداش... اینجا نشستن و خودخوری کردن راه به جایی نمی بره
    سرم رو آروم تکون دادم و از جام بلند شدم و دوباره به اسم آیه و گل های رزِ سرخی که کنارِ سنگِ قبرش پراکنده
    بودن نگاه کردم و بعد دستم به دستِ میعاد کشیده شد.
    چند متر، راهی که تا ماشینِ میعاد بود به اندازه ی چند کیلومتر طولانی شده بود. به ماشین که رسیدم دست بردم و دستگیره رو کشیدم خودم رو روی صندلی پرت کردم و چشم هام رو بستم. هنوزم باورم نمی شد و مغزم قفل کرده بود و اصلا قادر به هضمِ شرایطِ به وجود اومده نبود. میعاد به آرومی سوار شد و پشتِ فرمون نشست. نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    میعاد:امشب خونه نرو... میریم خونه ی من
    جوابی ندادم. سکوتم رو به معنای رضایت برداشت کرد و راهِ آپارتمانِ خودش رو پیش گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    درحالی که حوله رو روی موهام می کشیدم از حموم
    بیرون رفتم. میعاد کنارِ چای ساز ایستاده بود و متفکرانه بهش نگاه می کرد. وارد آشپزخونه که شدم به خودش اومد و گفت:
    _عافیت باشه... برو بشین این چاییه دم بکشه منم میام
    جلوتر رفتم و کنارش ایستادم. نگاه پرسشگرش رو بهم دوخت..
    -نظرت چیه؟
    میعاد:راجع به؟
    -این کابوسِ مسخره
    میعاد:والا... نمی دونم چی بگم. این اولین باریه درتمامِ زندگیم که حرفی واسه گفتن ندارم!
    به سنگِ اپن تکیه دادم و گفتم:
    -توی کارِ خداموندم پسر... اونهمه سال، من، امیدرضا... دنبالشون گشتیم و حتی یه نشونه از آیه و حتی گلناز پیدا نکردیم. حالا بعدِ این همه سال که امیدرضا گذاشت رفت و من هم دیگه به کل از پیدا کردنشون نا امیدشدم فقط ظرف دو سه روز دخترِ آیه جلوم سبز بشه و من به این سرعت بشناسمش..
    کلافه دست هام رو توی موهام کشیدم و ادامه دادم:
    -مثل خواب می مونه
    نفسِ عمیقی کشید و درحالی که چای توی لیوان ها می ریخت گفت:
    _منم به همین فکر کردم ولی هیچ جوابی براش ندارم. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. یا توخیلی زرنگ بودی یا اون دختره خیلی ناشی! اما از یه چیزی مطمئنم؛ اگه خدا نخواسته زودتر از این ها پیداشون کنی قطعاً یه دلیلی داره..
    سینی رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد. از اون طرفِ اُپن نگاهم کرد و ادامه داد:
    _هیچ کارِ خدا بی حکمت نیست
    لبخندی زدم و پشتِ سرش راه افتادم..
    -تو با اون همه کار و زندگی و مشغله مگه خدا رو هم می شناسی؟
    چپ چپی نگاهم کرد و گفت:
    میعاد:کار و زندگی حسابش از اون بالاسری جداس... نبینم دیگه از این مقایسه های چرت و پرت بکنی!
    خندیدم..
    -خب بابا ببخشید
    میعاد:همین امروز به خاطرِ تو دوبار کار و زندگیم رو پیچوندم یه دسته گل هم برام آب خورد. ولی کیه که قدر بدونه... بیا این چاییتو بخور منو اینجوری نگاه نکن. بیا... بگیر
    لیوانِ چایی رو با یه دونه قند به سمتم گرفت. ازش گرفتم و چشم به بخارهای چایی دوختم. هنوز حرف های آوا توی گوشم زنگ می زد. می گفت من زندگیش رو خراب کردم. راست می گفت... حق داشت. من جای اونو گرفته بودم. امیدرضا پدرِ واقعیِ من نبود اما پدرِ آوا بود هم خونِش بود..
    میعاد:ولی دیدی دختره نیم وجبی چطوری سر تا پات رو بهم دوخت؟ خدایی تا حالا کسی اینطوری شسته بود تورو؟
    چشم غره ای به چهره ی بی خیالش رفتم و گفتم:
    -حالا وقتِ این حرفاس؟
    میعاد:میگی چیکار کنم؟
    لیوانِ چاییم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    -نمی دونم
    جدی شد و به سمتم خم شد..
    میعاد:بی شوخی می خوای چیکار کنی؟
    -نمی دونم. فقط می دونم حالا که با پای خودش اومده پیشم دیگه نباید بذارم بره. باید حقش رو بهش بدم... هرچی که اون بخواد. باید این عذابِ چندین ساله رو تمومش کنم. حالا که پیداش کردم می خوام این بار رو زمین بذارم.
    عاجزانه به میعاد نگاه کردم..
    -دیگه خیلی خستم. دیگه طاقت ندارم که هرجا پا بذارم با خودم فکر کنم که شاید الان آیه و بچه اش اینجا باشن. این موضوع به بزرگ ترین و تنها نقطه ضعفم تبدیل شده که باید به هر قیمتی تمومش کنم.
    دستش رو روی شونه ام کوبید و چند دقیقه سکوت کرد..
    میعاد:فکر نکنم دیگه بیاد شرکت..
    -اشکالی نداره خونه اش رو بلدم
    میعاد:تعقیبش کردی؟
    -نه امیر رو فرستادم دنبالش
    میعاد:عجب مارموزی هستی تو... منم که اینجا سیب زمینی!
    -نه که خیلی خوشت می اومد بری بیفتی دنبالش؟
    درحالی که به سیبِ سرخِ توی دستش گاز می زد گفت:
    _به هرحال باید می گفتی..!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:

    بدونِ اینکه بتونم یا حتی بخوام که جلوی اشک هام رو بگیرم کرایه ی تاکسی رو نیمه ی راه حساب کردم و پیاده شدم تا چند تا خیابونِ باقی مونده رو پیاده طی کنم.
    اعصابم بهم ریخته و احساساتم جریحه دار شده بود. همه چی بهم ریخته بود تمامِ تلاشی که برای پیدا کردنِ اون آدم کرده بودم بی نتیجه شده بود و تمامِ دروغ هایی که برای گندم بافته بودم بی فایده شده بود. دیگه نمی تونستم پام رو توی اون شرکت بذارم و دیگه نزدیک شدن به آذرنیا و درافتادنِ باهاش برام غیرممکن شده بود. حس افتضاحی داشتم... فکرش رو هم نمی کردم که به این سرعت شکست بخورم و مجبور به عقب نشینی بشم. دیگه هیچ راهی برام نمونده بود. اون نامرد منو شناخته بود و تعقیبم کرده بود. اماچطور؟ ازکجافهمیده بود؟ اونم به این سرعت... من خیلی دقت کرده بودم حتی اسم مامان رو توی فرم ننوشته بودم. کلافه روی پله هایِ جلویِ خونه ای نشستم. سرم رو توی دست هام گرفتم و شقیقه هام رو فشار دادم. یعنی واقعاً دیگه هیچ راهی نیست؟ به همین راحتی همه چی تموم شد؟ بدونِ هیچ تغییری؟ سر بلند کردم و به آسمون که کم کم داشت به شب رنگ می باخت نگاه کردم..
    خدایا داشتیم؟ همه چی که داشت خوب پیش می رفت آخه چرا اینجوری شد؟ تو هم نمی خوای که من به حق و حقوقم برسم آره؟
    به سنگ ریزه ی جلوی پام ضربه ی محکمی زدم و با گریه گفتم:
    -چرا آخه..
    -چی چرا؟
    با ترس و تعجب از جام پریدم و به پسرِ ریز نقشِ رو به روم نگاه کردم... کاملاً جدی به من نگاه می کرد. دوباره تکرار کرد:
    -گفتم چی چرا؟
    با تعجبی که حالا دو برابر شده بود اشک هام رو پاک کردم و با یه اخمِ نه چندان غلیظ گفتم:
    -به شما ربطی نداره
    خم شدم و کیفم رو برداشتم برگشتم برم که صداش دوباره بلندشد..
    -این مالِ شماست
    به سمتش برگشتم... کیف پولم توی دستش بود. ازش گرفتم و گفتم:
    -آآ..مثل این که افتاده و متوجه نشدم
    اخمِ چند لحظه ی پیشم جاش رو به یه نگاهٍ قدرشناسانه داد و گفتم:
    -ممنون که برام آوردینش توی این دوره زمونه، آدم هایی مثل شما کم پیدا می شن
    پوزخندی زد و گفت:
    -نه اتفاقاً... من و امثالِ من، روز به روز داریم زیاد و زیادتر می شیم
    گیج نگاهش کردم. قدمی به عقب برداشت و گفت:
    -محض اطلاعت می گم... این موقع، توی این محله ها، قدم زدن حماقت محضه مخصوصاً وقتی کیف پولت توی جیبِ بیرونیِ کیفت باشه و جوری تو حالِ خودت باشی که نفهمی زیرِ کیفت رو تیغ کشیدن
    باچشم های گرد شده به کیفم نگاه کردم و سرو تَهِش کردم... کاملاً بریده شده بود. دوباره نگاهش کردم. یه قدمِ دیگه عقب رفت. انگار آماده ی فرار کردن بود. سکوتِ منو که دید ادامه داد:
    -آره درست فهمیدی من همونی ام که فکر می کنی. نمی دونم چرا دلم سوخت و بهت برشگردوندم... شاید چون دیدم وضعت از منم خراب تره! مواظبِ داراییٍ اندکت باش کوچولو
    اینو گفت و مثل برق از جلوی چشم های بهت زده و شوکه ی من محو شد. دوباره به تهِ کیفم دست کشیدم. دستم رو از توش رد کردم و بالا آوردم... چجوری متوجه نشده بودم؟ کیفِ پولم رو بازکردم. دست نخورده بود. یه لحظه دلم به حالِ خودم آتیش گرفت... حالا منظورش رو می فهمیدم. گفت که من از اون بیچاره ترم! راست میگفت! یه دزدِ شیاد، بیشتر از من پول داشت. به اندازه ای قابلِ ترحم بودم که دلِ یه دزد به حالم سوخته بود. برای چند ثانیه آرزو کردم که ای کاش می تونستم دوباره به اون شرکت برگردم حتی اگه دیگه نتونم حقم رو بگیرم... سرم رو محکم به چپ و راست تکون دادم و راه افتادم.
    باید حتما کار پیدا می کردم گندم نباید چیزی می فهمید وگرنه هیچ جوره نمی تونستم جوابش رو بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    کیف پولم رو توی جیب شلوارم گذاشتم و به کیفی که دیگه کیف نبود نگاه کردم... خدا هر چی دزده لعنت کنه یه قدم زدن به انداره ی یه کیف برام آب خورد. باید ببرم اینو بدم بدوزن. پوفی کردم و به ماه که حالا با من راه می اومد نگاه کردم...


    -مامان؟ ماه هم مثل ما پا داره؟
    مامان خندید و دستم رو کشید و به خودش نزدیک تر کرد..
    مامان:نه عزیزدلم، ماه یه ستاره ی بزرگه. ستاره ها که پا ندارن
    -پس چرا ما که راه می ریم اونم دنبالمون میاد؟
    مامان:ماه دنبال ما نمیاد نازگلکم، ماه دور زمین می چرخه ما که حرکت می کنیم فکر می کنیم ماه دنبالمون میاد


    آهی از ته دل کشیدم و چشم از ماه گرفتم. دیگه ماهی وجودنداشت؛ ماه من رفته بود زیر خاک. کاش می شد به همون روزای بچگی برگشت..
    اونقدر توی دریای افکارم غرق بودم که نفهمیدم چطور به خونه رسیدم. کلید انداختم و وارد شدم. گندم هنوز نرسیده بود. با قدم های بی حال و کوتاه به سمت ساختمون رفتم. دستگیره ی در اتاق رو پایین کشیدم که با صدای دل خراشی از جا کنده شد و روی
    ایوون افتاد. عصبی به در لگد زدم و لگد زدنم به در مصادف شد با صدای هق هقی که به بلندترین حالتِ ممکن، از اعماق گلوی خشک و سوزانم بلندشد..رفتم توی اتاقم و هق هق کنان خودم رو روی تخت انداختم. چرا هیچ وقت زندگی با ما بدبخت بیچاره ها‌ نمی ساخت؟ چراهمه چی واسه آدمای پولدار بود؟ داد زدم:
    -خدایا مگه اونا خونشون از خون ما رنگین تره؟ پس اون عدالتی که ازش دم می زنن کو؟

    ***
    محمدمتین

    به ساعتم نگاه کردم هشت صبح بود. از آسانسور پیاده شدم که منشی به احترامم ایستاد و مودبانه سلام کرد. جوابش رو دادم و گفتم:
    -خانم رزاقی لطفا پرونده ی خانم سرافراز رو بدین به من
    رزاقی:چشم، میارم الان براتون
    وارد اتاقم شدم. چنددقیقه ی بعد منشی پرونده رو آورد. بازش کردم و خط به خط همه رو خوندم اما هیچی دستگیرم نشد. باحرص، پرونده رو بستم و سرم رو توی دست هام گرفتم. اگه امروز نیاد چی؟ به پشتی صندلی تکیه دادم... معلومه که نمیاد. نفس عمیقی کشیدم... نباید می ذاشتم ازم دور بشه نمی تونستم دوباره از دستش بدم مخصوصا حالا که می دونستم چقدر از لحاظ مالی وضعشون خرابه. باید راضیش می کردم برگرده شرکت.. اما چجوری؟
    به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی هیچ راهی نیست؟چشم هام رو بهم فشردم. خدایا کمکم کن..
    دوباره پرونده رو باز کردم و به امید پیدا کردن یه راه حل، همه ی فرم هایی که امضا کرده بود خوندم اما هیچ چیزِ به درد بخوری پیدا نکردم. بلند شدم و کنار پنجره ایستادم... به عبور و مرورماشین ها نگاه می کردم که جرقه ای توی مغزم زده شد. به سمت گوشیم هجوم بردم و شماره ی آچارفرانسه (امیر) رو گرفتم..
    امیر:جونم مهندس؟
    -سلام داداش خوبی؟
    امیر:قربونت می گذرونیم دیگه... جونم امری هست؟
    -آره راستش یه کار خیلی مهم دارم باهات. می تونی بیای شرکت؟
    امیر:یکم کاردارم... ولی تا یه ساعت دیگه می رسونم خودمو
    -خوبه پس عجله کن خیلی ضروریه
    امیر:به روی چشم..
    گوشی رو قطع کردم و با هیجان به فرم ثبت نامش نگاه کردم... راه حل جلوی چشمم بود و نمی دونستم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا