- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
_فکر نمی کنی بعد از این یک سال زندگی مشترک، الان دیگه حق دارم بدونم بین تو و پدر و مادرت چی گذشته؟
چشم هام رو بهم فشردم... باز هم همون بحث تکراریِ همیشگی..
به طرفش برگشتم و درحالی که سعی می کردم بدون هیچ نرمشی با جدیت تمام نگاهش کنم گفتم:
-نه... این موضوع به تو و زندگی مشترکمون هیچ ربطی نداره
از آشپزخونه خارج شد و روبه روم ایستاد. با رنجشِ واضحی که توی چشم هاش بود گفت:
_من اینقدر برات غریبه ام؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
-این چه حرفیه می زنی اخه عزیزِ من؟
دستم رو روی موهای بلوندش کشیدم و گفتم:
-حرف زدن راجع به این موضوع واقعاً اذیتم می کنه. بهم فشار نیار ترمه جان، ذهنم به اندازه ی کافی درگیر هست... تو بدترش نکن
با بی میلی گفت:
_معذرت می خوام
سرش رو بوسیدم و درحالی که ازش دور می شدم گفتم:
-میرم دوش بگیرم..
حوله ام رو از کمد برداشتم و وارد حمام شدم. آب رو باز کردم و روی لبه ی وان منتظر نشستم..
اون دختره؛ آوا سرافراز... بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود. شباهت غیرقابل انکارش به زنی که خیلی سالِ پیش به خاطر من آواره ی این شهر و اون شهر شد برام عذاب آور بود. فکرِ این که ممکنه اون دختر چشم گربه ای، دخترِ آیه ای باشه که با دست های من به قعرِ ظلمت افتاد باشه مو رو به تنم سیخ می کرد..
آبی که از وانِ لبریز شده و به زیر پام سرازیر شد پرنده ی ذهنم رو از حرکت واداشت. بلندشدم و شیرِ آب رو بستم. لباس هام رو درآوردم و توی ابِ ولرمِ وان دراز کشیدم.
خدای من... نکنه با فرستادن این دختر می خوای از من تقاص پس بگیری؟ چشم هام رو بستم و سرم رو به وان تکیه دادم... نکن خدا... با من این کار رو نکن... بیشتر از این عذابم نده..
***
صبح باصدای ظریفِ ترمه که اسمم رو تکرار می کرد بیدار شدم..
ترمه:متین... متین جان پاشو دیرت می شه ها..
چشم هام رو باز کردم و بهش لبخند زدم. لبخندم رو با لبخند جواب داد و روی تخت، کنارم نشست..
ترمه:چه عجب آقا... صبح شما بخیر
بلندشدم و نشستم..گونه اش رو نوازش کردم و صبح بخیرش رو جواب دادم. از روی تخت بلند شد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
_تا یه آبی به دست و صورتت بزنی منم صبحونه رو حاضر می کنم زود بیا
-باشه عزیزم ممنون
بلند شدم و جلوی آینه ی سراسریِ اتاق ایستادم و به موهای ژولیده ام نگاه کردم و برس رو از روی میز توالت برداشتم. حال خیلی عجیبی داشتم؛ با وجود تمام تلاشی که به همراهِ امیدرضا برای پیدا کردن آیه کرده بودم اصلا دلم نمی خواست دیگه با اون دخترِ مرموز روبه رو بشم. برس رو به موهام کشیدم و زیر لب گفتم:
-کاش نیاد...
باصدای زنگِ موبایلم به طرفِ عسلی دویدم. امیربود... فوراً دکمه ی پاسخ رو فشار دادم..
-الو امیر..
امیر:چطوری مهندس؟
-خوبم ممنون. چی شد به جایی رسیدی؟
امیر:آره یه اطلاعاتی تونستم گیر بیارم ولی چندان به درد بخور نیستن
-چه اطلاعاتی؟
امیر:خونشون توی یکی از محله های پایین شهره؛ یه خونه ی درب و داغون و خیلی قدیمی. همسایه ها میگن با یه دونه خواهرش زندگی می کنه که البته خواهر ناتنیشه..
-خب؟ دیگه؟
امیر:خواهره دانشگاه نرفته و کار می کنه. نصف روز منشیه، نصف دیگش هم توی یه خونه کار می کنه..
روی تخت نشستم و دستم رو توی موهام کشیدم... پس راست گفته بود که وضعیت مناسبی نداره..
امیر ادامه داد:
_به جز همین خواهرِ ناتنی هیچ کس و کاردیگه ای هم نداره. دیروز هم همونطور که گفتی تعقیبش کردم. یه راست رفت خونه و دیگه هم پاشو بیرون نذاشت. از دار دنیا هم همین خونه ی فکستنی رو دارن و دستشون خیلی تنگه انگار... خب، این همه ی چیزهایی بود که من از همسایه ها فهمیدم حالا نمی خوای بگی این خوشگله کیه و چرا دنبالشی؟
-چیزخاصی نیست... واسه استخدام اومده بود گفتم یکم دربارش تحقیق کنم
امیر:چرت نگو پسر!توی اون شرکت های زنجیره ای تو و بابات روزی بیست نفر اخراج و استخدام می شن. تو واسه همشون بپا می ذاری؟
-گیر نده امیر... اسم پدر و مادرش چیه؟ نپرسیدی؟
امیر:نه من رفتم گفتم واسه امر خیره کسی که بخواد بره خواستگاری اسم ننه بابای طرفش رو می دونه دیگه... اگه می پرسیدم سه می شد..
دستی به چشم هام کشیدم و گفتم:
-خیلی خب باشه... دستت طلا داداش، ممنون
امیر:نوکرتم... کاری باشه در خدمتم
-قربانت، مرسی
امیر:خدا به همرات
-خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم... اصل کاری رو نپرسیده بود...
ترمه:محمد؟ کجا موندی؟
سرم رو بالا کردم. توی چارچوب در ایستاده بود و با دیدن اخم های درهمِ من، جلو اومد و گفت:
_چی شده؟ چرا اخمات تو همه؟
-چیز خاصی نیست... یکم کارای شرکت بهم ریخته. حالا یه چایی داری به مابدی؟
لبخندِ دندون نمایی زد و دست به کمر گفت:
_بله که دارم!اگه افتخار بدی و بیای سرِ میز، یه خوبش رو برات می ریزم
خندیدم و بلند شدم. دستم رو دورش حلقه کردم و باهم به طرف آشپزخونه راه افتادیم..
_فکر نمی کنی بعد از این یک سال زندگی مشترک، الان دیگه حق دارم بدونم بین تو و پدر و مادرت چی گذشته؟
چشم هام رو بهم فشردم... باز هم همون بحث تکراریِ همیشگی..
به طرفش برگشتم و درحالی که سعی می کردم بدون هیچ نرمشی با جدیت تمام نگاهش کنم گفتم:
-نه... این موضوع به تو و زندگی مشترکمون هیچ ربطی نداره
از آشپزخونه خارج شد و روبه روم ایستاد. با رنجشِ واضحی که توی چشم هاش بود گفت:
_من اینقدر برات غریبه ام؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
-این چه حرفیه می زنی اخه عزیزِ من؟
دستم رو روی موهای بلوندش کشیدم و گفتم:
-حرف زدن راجع به این موضوع واقعاً اذیتم می کنه. بهم فشار نیار ترمه جان، ذهنم به اندازه ی کافی درگیر هست... تو بدترش نکن
با بی میلی گفت:
_معذرت می خوام
سرش رو بوسیدم و درحالی که ازش دور می شدم گفتم:
-میرم دوش بگیرم..
حوله ام رو از کمد برداشتم و وارد حمام شدم. آب رو باز کردم و روی لبه ی وان منتظر نشستم..
اون دختره؛ آوا سرافراز... بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود. شباهت غیرقابل انکارش به زنی که خیلی سالِ پیش به خاطر من آواره ی این شهر و اون شهر شد برام عذاب آور بود. فکرِ این که ممکنه اون دختر چشم گربه ای، دخترِ آیه ای باشه که با دست های من به قعرِ ظلمت افتاد باشه مو رو به تنم سیخ می کرد..
آبی که از وانِ لبریز شده و به زیر پام سرازیر شد پرنده ی ذهنم رو از حرکت واداشت. بلندشدم و شیرِ آب رو بستم. لباس هام رو درآوردم و توی ابِ ولرمِ وان دراز کشیدم.
خدای من... نکنه با فرستادن این دختر می خوای از من تقاص پس بگیری؟ چشم هام رو بستم و سرم رو به وان تکیه دادم... نکن خدا... با من این کار رو نکن... بیشتر از این عذابم نده..
***
صبح باصدای ظریفِ ترمه که اسمم رو تکرار می کرد بیدار شدم..
ترمه:متین... متین جان پاشو دیرت می شه ها..
چشم هام رو باز کردم و بهش لبخند زدم. لبخندم رو با لبخند جواب داد و روی تخت، کنارم نشست..
ترمه:چه عجب آقا... صبح شما بخیر
بلندشدم و نشستم..گونه اش رو نوازش کردم و صبح بخیرش رو جواب دادم. از روی تخت بلند شد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
_تا یه آبی به دست و صورتت بزنی منم صبحونه رو حاضر می کنم زود بیا
-باشه عزیزم ممنون
بلند شدم و جلوی آینه ی سراسریِ اتاق ایستادم و به موهای ژولیده ام نگاه کردم و برس رو از روی میز توالت برداشتم. حال خیلی عجیبی داشتم؛ با وجود تمام تلاشی که به همراهِ امیدرضا برای پیدا کردن آیه کرده بودم اصلا دلم نمی خواست دیگه با اون دخترِ مرموز روبه رو بشم. برس رو به موهام کشیدم و زیر لب گفتم:
-کاش نیاد...
باصدای زنگِ موبایلم به طرفِ عسلی دویدم. امیربود... فوراً دکمه ی پاسخ رو فشار دادم..
-الو امیر..
امیر:چطوری مهندس؟
-خوبم ممنون. چی شد به جایی رسیدی؟
امیر:آره یه اطلاعاتی تونستم گیر بیارم ولی چندان به درد بخور نیستن
-چه اطلاعاتی؟
امیر:خونشون توی یکی از محله های پایین شهره؛ یه خونه ی درب و داغون و خیلی قدیمی. همسایه ها میگن با یه دونه خواهرش زندگی می کنه که البته خواهر ناتنیشه..
-خب؟ دیگه؟
امیر:خواهره دانشگاه نرفته و کار می کنه. نصف روز منشیه، نصف دیگش هم توی یه خونه کار می کنه..
روی تخت نشستم و دستم رو توی موهام کشیدم... پس راست گفته بود که وضعیت مناسبی نداره..
امیر ادامه داد:
_به جز همین خواهرِ ناتنی هیچ کس و کاردیگه ای هم نداره. دیروز هم همونطور که گفتی تعقیبش کردم. یه راست رفت خونه و دیگه هم پاشو بیرون نذاشت. از دار دنیا هم همین خونه ی فکستنی رو دارن و دستشون خیلی تنگه انگار... خب، این همه ی چیزهایی بود که من از همسایه ها فهمیدم حالا نمی خوای بگی این خوشگله کیه و چرا دنبالشی؟
-چیزخاصی نیست... واسه استخدام اومده بود گفتم یکم دربارش تحقیق کنم
امیر:چرت نگو پسر!توی اون شرکت های زنجیره ای تو و بابات روزی بیست نفر اخراج و استخدام می شن. تو واسه همشون بپا می ذاری؟
-گیر نده امیر... اسم پدر و مادرش چیه؟ نپرسیدی؟
امیر:نه من رفتم گفتم واسه امر خیره کسی که بخواد بره خواستگاری اسم ننه بابای طرفش رو می دونه دیگه... اگه می پرسیدم سه می شد..
دستی به چشم هام کشیدم و گفتم:
-خیلی خب باشه... دستت طلا داداش، ممنون
امیر:نوکرتم... کاری باشه در خدمتم
-قربانت، مرسی
امیر:خدا به همرات
-خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم... اصل کاری رو نپرسیده بود...
ترمه:محمد؟ کجا موندی؟
سرم رو بالا کردم. توی چارچوب در ایستاده بود و با دیدن اخم های درهمِ من، جلو اومد و گفت:
_چی شده؟ چرا اخمات تو همه؟
-چیز خاصی نیست... یکم کارای شرکت بهم ریخته. حالا یه چایی داری به مابدی؟
لبخندِ دندون نمایی زد و دست به کمر گفت:
_بله که دارم!اگه افتخار بدی و بیای سرِ میز، یه خوبش رو برات می ریزم
خندیدم و بلند شدم. دستم رو دورش حلقه کردم و باهم به طرف آشپزخونه راه افتادیم..
آخرین ویرایش: