- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
***
با بی میلیِ تمام، چندقاشق از شامَم رو خوردم و بی توجه به غرغرهای ملیحه ازسرِ میز بلند شدم. بوی پیاز داغِ روی آش، دلم رو بهم می زد.. درجواب غرغرهای ملیحه تشکرِ کوتاهی کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. سه روز گذشته بود و امیدرضا و بقیه هنوز نیومده بودن. اونطوری که آقاعبدالله می گفت برف و بوران یکی از جاده ها رو بسته بود و مسافرهای زیادی مجبورشده بودن سفرشون رو عقب بندازن... با احساس تهوع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و با دستِ بی جونم چندمشتِ آب سرد به صورتم پاشیدم و بعد از چند تانفس عمیق، حالم بهتر شد. توی آینه به صورت خیسم نگاه کردم و لبخندِ محوی زدم..دیگه مطمئن شده بودم..مطمئن از وجودِ موجودی که داشت توی وجودِ من، شکل می گرفت..دستم رو به طرف حوله بردم که صداهایی به گوشم رسید..صدای خوش آمد گویی ملیحه و اظهار خوشحالیِ سمیه خانم ازبازگشتِ دوباره اش به خونه... و درآخر، صدای امیدرضا که به خوش آمد گوییِ ملیحه جواب می داد ضربان قلبم رو بالا برد.. چطور باید بهش می گفتم؟ چطور بهش می گفتم که بچه ی اونو توی وجودم دارم..یعنی خوشحال می شه؟ یا مثلِ بیشتر اوقات بی تفاوت ازکنارم رد می شه؟
نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. سرمو آروم بیرون بردم و وقتی دیدم کسی حواسش نیست فوراً به سمت اتاقم دویدم و بعداز مرتب کردنِ سر و وضعم از اتاق بیرون رفتم و اولین کسی که باهاش رو به رو شدم شایسته بود باچشم های پف کرده و لب های رنگ پریده... به خودم جرعت دادم و کمی جلوتر رفتم. روبه روی شایسته ایستادم و گفتم:
-سلام شایسته خانم... تسلیت می گم غم آخرتون باشه..
بدون اینکه جوابی بده از کنارم رد شد و ازپله ها بالا رفت. سعی کردم جسارتم رو حفظ کنم. باز جلوتر رفتم و توی سالن، روبه روی بقیه ایستادم و سلام کردم. تنها کسایی که جواب سلامَم رو دادن امیدرضا و ایمان بودن... رو به ایمان کردم و گفتم:
-غم آخرتون باشه آقا ایمان، خدارحمتش کنه و بهتون صبر بده
باصدای آرومی گفت:
_ممنونم آیه خانم، سلامت باشید
چندثانیه ای،سکوت برقرار شد تا اینکه محمد به طرفم دوید و کنارم ایستاد:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود اونجا کسی نبود که باهاش بازی کنم
لبخندی به صورتِ تپلش زدم و گفتم:
-منم دلم برات یه ذره شده بود وروجک..
سمیه خانم، گلویی صاف کرد و روبه محمد گفت:
_محمد برو بالا پیش مادرت... حاج یوسف شما هم بی زحمت بیا من کارت دارم
محمد، نگاهِ دلخورش رو به امیدرضا دوخت..
امیدرضا رو به مادرش کرد و گفت:
_چیکارش داری خانم جان؟ بذار بمونه
سمیه خانم:الان باید پیش مادرش باشه شایسته الان به بچش نیاز داره... پیش این دختره بمونه که چی؟ محمد مگه نشنیدی چی گفتم؟ زود برو پیش مامانت
بعد هم همراهِ آقایوسف به سمت اتاقش رفت..
امیدرضا دستی به شونه ی محمد کشید و گفت:
_برو پیش مامانت پسرم... بعدش می تونی بیای هر چقدر که دوست داری پیش آیه بمونی..باشه؟
محمد سری تکون داد و به سمتِ پله ها دوید..
امیدرضا نگاهی به ملیحه و گلناز که با لبخندهای گل گشادی، ما رو نگاه می کردن انداخت و دستش رو به نشونه ی (چه خبره؟) تکون داد!
گلناز:آآآ... هیچی آقا... طوری نشده
امیدرضا:چیزی می خواین بگین؟
ملیحه:نه آقا الان می ریم... ببخشید
بعد هم هر دو با خنده و پچ پچ، از ما دور شدن. امیدرضا از مسیرِ رفتن ملیحه و گلناز چشم برداشت و رو به من گفت:
_حالت چطوره؟
لبخندی زدم وگفتم:
-خوبم آقا..ممنون
امیدرضا:انگار لاغرشدی... رنگت هم پریده... مشکلی داری؟ مریض شدی؟
-نه نه... من خوبم
نگاه مرددش رو به چشم هام دوخت وگفت:
_خیلی خستم..یه لیوان چای به من میدی؟
-آره..شما بفرمایین الان براتون میارم
امیدرضا:نه... میرم توی اتاقت... باید راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم
بانگرانی نگاهش کردم؛ بی هیچ حرف دیگه ای به سمتِ اتاقم به راه افتاد. فوراً به آشپزخونه رفتم و یه لیوان چای ریختم و به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیده بود و دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود..چای رو روی عسلی گذاشتم و کنارش نشستم..
-طوری شده آقا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_یه کاری کردم... بی خبرازهمه... یه کاری که خیالت رو تاآخر عمر راحت می کنه. چه بچه ای در کار باشه و چه نباشه
نگاهش رو از سقف گرفت و به مردمک های لرزونِ چشم های من دوخت. باصدای آرومی گفت:
_محمد... برادرت رو...فرستادم ترکیه
با چشم های گردشده نگاهش می کردم. زبونم بند اومده بود و توانایی گفتنِ هیچ حرفی رو نداشتم. بعد از یه سکوتِ چندثانیه ای گفت:
_دیگه دست کسی بهش نمی رسه... برای همیشه نجاتش دادم..
-شُ..شما..چیکار کردین؟ چرا؟ آخه چرا آواره ی یه کشورِ غریب کردینش؟ چرا این..
حرفم رو قطع کردوگفت:
_عاقلانه فکر کن آیه... اینکار رو به خاطرخودش کردم. اگه می موند آقام اَمونش نمی داد دیر یا زود سرشو زیرآب می کرد
با گریه گفتم:
-نه...اگه یه پسربهش می دادیم...
بلند شد و روبه روی من نشست... چشم هاش رو بهم فشرد وگفت:
_یه باربهت گفتم دوباره هم می گم؛ ماجرا به این سادگی که تو فکر می کنی نیست..
داد زدم:
-خب پس چیه؟ به منم بگین؟ داداشم اونجا می میره... داداش بدبختم اونجا توی غربت جون میده
کلافه دستی به ریشش کشید و گفت:
_صداتو بیار پایین
بلند شدم و جلوش ایستادم دستم رو روی دهنم کوبیدم و گفتم:
-باشه..من خفه می شم. فقط بگین... بگین چیه اون سِرّی که همه می دونن به جز منی که حقمه بدونم
داد زد:
_پشیمونم نکن آیه
دستمو روی دهنم گذاشتم تاصدای هق هقِ گریم بلندنشه. روی تخت نشستم و دست هام رو روی صورتم گذاشتم. امیدرضا کنارم نشست و گفت:
_اگه من هرکاری می کنم... با دلیله... با منطقه... اگه فرستادمش بره واسه اینه که می دونستم چی در انتظارشه. همینجوریش هم مضطربم آقام بفهمه غوغا می کنه... تو برام سخت ترش نکن
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-آخه چرا به من نمی گین موضوع چیه؟
چند تارِ مویی رو که روی پیشونیم ریخته بود کنار زد و گفت:
_یه روزی می فهمی... یه روزی خودت می فهمی من هم قول می دم که اون روز، هر سوالی بپرسی جواب بدم. ولی الآن نه..
مردد به چشم های سیاهش نگاه کردم و پرسیدم:
-مامان و آقاجونم؟
امیدرضا:نگران نباش... باهاشون حرف زدم و قانعشون کردم
سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-کِی فرستادینش؟
امیدرضا:یه روز قبل از اینکه از اینجا برم. می دونی که... اصلافرصتش پیش نیومد که بهت بگم
سر تکون دادم و رو برگردوندم که چشمَم به لیوانِ چای افتاد..از جام بلند شدم و گفتم:
-مطمئنین اونجا حالش خوبه؟
امیدرضا:به من اعتماد کن
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
-چاییتون سردشد... میرم براتون عوضش کنم
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید..
امیدرضا:نمی خواد... بیا اینجا..
با بی میلیِ تمام، چندقاشق از شامَم رو خوردم و بی توجه به غرغرهای ملیحه ازسرِ میز بلند شدم. بوی پیاز داغِ روی آش، دلم رو بهم می زد.. درجواب غرغرهای ملیحه تشکرِ کوتاهی کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. سه روز گذشته بود و امیدرضا و بقیه هنوز نیومده بودن. اونطوری که آقاعبدالله می گفت برف و بوران یکی از جاده ها رو بسته بود و مسافرهای زیادی مجبورشده بودن سفرشون رو عقب بندازن... با احساس تهوع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و با دستِ بی جونم چندمشتِ آب سرد به صورتم پاشیدم و بعد از چند تانفس عمیق، حالم بهتر شد. توی آینه به صورت خیسم نگاه کردم و لبخندِ محوی زدم..دیگه مطمئن شده بودم..مطمئن از وجودِ موجودی که داشت توی وجودِ من، شکل می گرفت..دستم رو به طرف حوله بردم که صداهایی به گوشم رسید..صدای خوش آمد گویی ملیحه و اظهار خوشحالیِ سمیه خانم ازبازگشتِ دوباره اش به خونه... و درآخر، صدای امیدرضا که به خوش آمد گوییِ ملیحه جواب می داد ضربان قلبم رو بالا برد.. چطور باید بهش می گفتم؟ چطور بهش می گفتم که بچه ی اونو توی وجودم دارم..یعنی خوشحال می شه؟ یا مثلِ بیشتر اوقات بی تفاوت ازکنارم رد می شه؟
نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. سرمو آروم بیرون بردم و وقتی دیدم کسی حواسش نیست فوراً به سمت اتاقم دویدم و بعداز مرتب کردنِ سر و وضعم از اتاق بیرون رفتم و اولین کسی که باهاش رو به رو شدم شایسته بود باچشم های پف کرده و لب های رنگ پریده... به خودم جرعت دادم و کمی جلوتر رفتم. روبه روی شایسته ایستادم و گفتم:
-سلام شایسته خانم... تسلیت می گم غم آخرتون باشه..
بدون اینکه جوابی بده از کنارم رد شد و ازپله ها بالا رفت. سعی کردم جسارتم رو حفظ کنم. باز جلوتر رفتم و توی سالن، روبه روی بقیه ایستادم و سلام کردم. تنها کسایی که جواب سلامَم رو دادن امیدرضا و ایمان بودن... رو به ایمان کردم و گفتم:
-غم آخرتون باشه آقا ایمان، خدارحمتش کنه و بهتون صبر بده
باصدای آرومی گفت:
_ممنونم آیه خانم، سلامت باشید
چندثانیه ای،سکوت برقرار شد تا اینکه محمد به طرفم دوید و کنارم ایستاد:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود اونجا کسی نبود که باهاش بازی کنم
لبخندی به صورتِ تپلش زدم و گفتم:
-منم دلم برات یه ذره شده بود وروجک..
سمیه خانم، گلویی صاف کرد و روبه محمد گفت:
_محمد برو بالا پیش مادرت... حاج یوسف شما هم بی زحمت بیا من کارت دارم
محمد، نگاهِ دلخورش رو به امیدرضا دوخت..
امیدرضا رو به مادرش کرد و گفت:
_چیکارش داری خانم جان؟ بذار بمونه
سمیه خانم:الان باید پیش مادرش باشه شایسته الان به بچش نیاز داره... پیش این دختره بمونه که چی؟ محمد مگه نشنیدی چی گفتم؟ زود برو پیش مامانت
بعد هم همراهِ آقایوسف به سمت اتاقش رفت..
امیدرضا دستی به شونه ی محمد کشید و گفت:
_برو پیش مامانت پسرم... بعدش می تونی بیای هر چقدر که دوست داری پیش آیه بمونی..باشه؟
محمد سری تکون داد و به سمتِ پله ها دوید..
امیدرضا نگاهی به ملیحه و گلناز که با لبخندهای گل گشادی، ما رو نگاه می کردن انداخت و دستش رو به نشونه ی (چه خبره؟) تکون داد!
گلناز:آآآ... هیچی آقا... طوری نشده
امیدرضا:چیزی می خواین بگین؟
ملیحه:نه آقا الان می ریم... ببخشید
بعد هم هر دو با خنده و پچ پچ، از ما دور شدن. امیدرضا از مسیرِ رفتن ملیحه و گلناز چشم برداشت و رو به من گفت:
_حالت چطوره؟
لبخندی زدم وگفتم:
-خوبم آقا..ممنون
امیدرضا:انگار لاغرشدی... رنگت هم پریده... مشکلی داری؟ مریض شدی؟
-نه نه... من خوبم
نگاه مرددش رو به چشم هام دوخت وگفت:
_خیلی خستم..یه لیوان چای به من میدی؟
-آره..شما بفرمایین الان براتون میارم
امیدرضا:نه... میرم توی اتاقت... باید راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم
بانگرانی نگاهش کردم؛ بی هیچ حرف دیگه ای به سمتِ اتاقم به راه افتاد. فوراً به آشپزخونه رفتم و یه لیوان چای ریختم و به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیده بود و دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود..چای رو روی عسلی گذاشتم و کنارش نشستم..
-طوری شده آقا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_یه کاری کردم... بی خبرازهمه... یه کاری که خیالت رو تاآخر عمر راحت می کنه. چه بچه ای در کار باشه و چه نباشه
نگاهش رو از سقف گرفت و به مردمک های لرزونِ چشم های من دوخت. باصدای آرومی گفت:
_محمد... برادرت رو...فرستادم ترکیه
با چشم های گردشده نگاهش می کردم. زبونم بند اومده بود و توانایی گفتنِ هیچ حرفی رو نداشتم. بعد از یه سکوتِ چندثانیه ای گفت:
_دیگه دست کسی بهش نمی رسه... برای همیشه نجاتش دادم..
-شُ..شما..چیکار کردین؟ چرا؟ آخه چرا آواره ی یه کشورِ غریب کردینش؟ چرا این..
حرفم رو قطع کردوگفت:
_عاقلانه فکر کن آیه... اینکار رو به خاطرخودش کردم. اگه می موند آقام اَمونش نمی داد دیر یا زود سرشو زیرآب می کرد
با گریه گفتم:
-نه...اگه یه پسربهش می دادیم...
بلند شد و روبه روی من نشست... چشم هاش رو بهم فشرد وگفت:
_یه باربهت گفتم دوباره هم می گم؛ ماجرا به این سادگی که تو فکر می کنی نیست..
داد زدم:
-خب پس چیه؟ به منم بگین؟ داداشم اونجا می میره... داداش بدبختم اونجا توی غربت جون میده
کلافه دستی به ریشش کشید و گفت:
_صداتو بیار پایین
بلند شدم و جلوش ایستادم دستم رو روی دهنم کوبیدم و گفتم:
-باشه..من خفه می شم. فقط بگین... بگین چیه اون سِرّی که همه می دونن به جز منی که حقمه بدونم
داد زد:
_پشیمونم نکن آیه
دستمو روی دهنم گذاشتم تاصدای هق هقِ گریم بلندنشه. روی تخت نشستم و دست هام رو روی صورتم گذاشتم. امیدرضا کنارم نشست و گفت:
_اگه من هرکاری می کنم... با دلیله... با منطقه... اگه فرستادمش بره واسه اینه که می دونستم چی در انتظارشه. همینجوریش هم مضطربم آقام بفهمه غوغا می کنه... تو برام سخت ترش نکن
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-آخه چرا به من نمی گین موضوع چیه؟
چند تارِ مویی رو که روی پیشونیم ریخته بود کنار زد و گفت:
_یه روزی می فهمی... یه روزی خودت می فهمی من هم قول می دم که اون روز، هر سوالی بپرسی جواب بدم. ولی الآن نه..
مردد به چشم های سیاهش نگاه کردم و پرسیدم:
-مامان و آقاجونم؟
امیدرضا:نگران نباش... باهاشون حرف زدم و قانعشون کردم
سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-کِی فرستادینش؟
امیدرضا:یه روز قبل از اینکه از اینجا برم. می دونی که... اصلافرصتش پیش نیومد که بهت بگم
سر تکون دادم و رو برگردوندم که چشمَم به لیوانِ چای افتاد..از جام بلند شدم و گفتم:
-مطمئنین اونجا حالش خوبه؟
امیدرضا:به من اعتماد کن
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
-چاییتون سردشد... میرم براتون عوضش کنم
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید..
امیدرضا:نمی خواد... بیا اینجا..
آخرین ویرایش: