رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
***
با بی میلیِ تمام، چندقاشق از شامَم رو خوردم و بی توجه به غرغرهای ملیحه ازسرِ میز بلند شدم. بوی پیاز داغِ روی آش، دلم رو بهم می زد.. درجواب غرغرهای ملیحه تشکرِ کوتاهی کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. سه روز گذشته بود و امیدرضا و بقیه هنوز نیومده بودن. اونطوری که آقاعبدالله می گفت برف و بوران یکی از جاده ها رو بسته بود و مسافرهای زیادی مجبورشده بودن سفرشون رو عقب بندازن... با احساس تهوع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و با دستِ بی جونم چندمشتِ آب سرد به صورتم پاشیدم و بعد از چند تانفس عمیق، حالم بهتر شد. توی آینه به صورت خیسم نگاه کردم و لبخندِ محوی زدم..دیگه مطمئن شده بودم..مطمئن از وجودِ موجودی که داشت توی وجودِ من، شکل می گرفت..دستم رو به طرف حوله بردم که صداهایی به گوشم رسید..صدای خوش آمد گویی ملیحه و اظهار خوشحالیِ سمیه خانم ازبازگشتِ دوباره اش به خونه... و درآخر، صدای امیدرضا که به خوش آمد گوییِ ملیحه جواب می داد ضربان قلبم رو بالا برد.. چطور باید بهش می گفتم؟ چطور بهش می گفتم که بچه ی اونو توی وجودم دارم..یعنی خوشحال می شه؟ یا مثلِ بیشتر اوقات بی تفاوت ازکنارم رد می شه؟
نفسِ عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. سرمو آروم بیرون بردم و وقتی دیدم کسی حواسش نیست فوراً به سمت اتاقم دویدم و بعداز مرتب کردنِ سر و وضعم از اتاق بیرون رفتم و اولین کسی که باهاش رو به رو شدم شایسته بود باچشم های پف کرده و لب های رنگ پریده... به خودم جرعت دادم و کمی جلوتر رفتم. روبه روی شایسته ایستادم و گفتم:
-سلام شایسته خانم... تسلیت می گم غم آخرتون باشه..
بدون اینکه جوابی بده از کنارم رد شد و ازپله ها بالا رفت. سعی کردم جسارتم رو حفظ کنم. باز جلوتر رفتم و توی سالن، روبه روی بقیه ایستادم و سلام کردم. تنها کسایی که جواب سلامَم رو دادن امیدرضا و ایمان بودن... رو به ایمان کردم و گفتم:
-غم آخرتون باشه آقا ایمان، خدارحمتش کنه و بهتون صبر بده
باصدای آرومی گفت:
_ممنونم آیه خانم، سلامت باشید
چندثانیه ای،سکوت برقرار شد تا اینکه محمد به طرفم دوید و کنارم ایستاد:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود اونجا کسی نبود که باهاش بازی کنم
لبخندی به صورتِ تپلش زدم و گفتم:
-منم دلم برات یه ذره شده بود وروجک..
سمیه خانم، گلویی صاف کرد و روبه محمد گفت:
_محمد برو بالا پیش مادرت... حاج یوسف شما هم بی زحمت بیا من کارت دارم
محمد، نگاهِ دلخورش رو به امیدرضا دوخت..
امیدرضا رو به مادرش کرد و گفت:
_چیکارش داری خانم جان؟ بذار بمونه
سمیه خانم:الان باید پیش مادرش باشه شایسته الان به بچش نیاز داره... پیش این دختره بمونه که چی؟ محمد مگه نشنیدی چی گفتم؟ زود برو پیش مامانت
بعد هم همراهِ آقایوسف به سمت اتاقش رفت..
امیدرضا دستی به شونه ی محمد کشید و گفت:
_برو پیش مامانت پسرم... بعدش می تونی بیای هر چقدر که دوست داری پیش آیه بمونی..باشه؟
محمد سری تکون داد و به سمتِ پله ها دوید..
امیدرضا نگاهی به ملیحه و گلناز که با لبخندهای گل گشادی، ما رو نگاه می کردن انداخت و دستش رو به نشونه ی (چه خبره؟) تکون داد!
گلناز:آآآ... هیچی آقا... طوری نشده
امیدرضا:چیزی می خواین بگین؟
ملیحه:نه آقا الان می ریم... ببخشید
بعد هم هر دو با خنده و پچ پچ، از ما دور شدن. امیدرضا از مسیرِ رفتن ملیحه و گلناز چشم برداشت و رو به من گفت:
_حالت چطوره؟
لبخندی زدم وگفتم:
-خوبم آقا..ممنون
امیدرضا:انگار لاغرشدی... رنگت هم پریده... مشکلی داری؟ مریض شدی؟
-نه نه... من خوبم
نگاه مرددش رو به چشم هام دوخت وگفت:
_خیلی خستم..یه لیوان چای به من میدی؟
-آره..شما بفرمایین الان براتون میارم
امیدرضا:نه... میرم توی اتاقت... باید راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم
بانگرانی نگاهش کردم؛ بی هیچ حرف دیگه ای به سمتِ اتاقم به راه افتاد. فوراً به آشپزخونه رفتم و یه لیوان چای ریختم و به اتاقم رفتم. روی تختم دراز کشیده بود و دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود..چای رو روی عسلی گذاشتم و کنارش نشستم..
-طوری شده آقا؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_یه کاری کردم... بی خبرازهمه... یه کاری که خیالت رو تاآخر عمر راحت می کنه. چه بچه ای در کار باشه و چه نباشه
نگاهش رو از سقف گرفت و به مردمک های لرزونِ چشم های من دوخت. باصدای آرومی گفت:
_محمد... برادرت رو...فرستادم ترکیه
با چشم های گردشده نگاهش می کردم. زبونم بند اومده بود و توانایی گفتنِ هیچ حرفی رو نداشتم. بعد از یه سکوتِ چندثانیه ای گفت:
_دیگه دست کسی بهش نمی رسه... برای همیشه نجاتش دادم..
-شُ..شما..چیکار کردین؟ چرا؟ آخه چرا آواره ی یه کشورِ غریب کردینش؟ چرا این..
حرفم رو قطع کردوگفت:
_عاقلانه فکر کن آیه... اینکار رو به خاطرخودش کردم. اگه می موند آقام اَمونش نمی داد دیر یا زود سرشو زیرآب می کرد
با گریه گفتم:
-نه...اگه یه پسربهش می دادیم...
بلند شد و روبه روی من نشست... چشم هاش رو بهم فشرد وگفت:
_یه باربهت گفتم دوباره هم می گم؛ ماجرا به این سادگی که تو فکر می کنی نیست..
داد زدم:
-خب پس چیه؟ به منم بگین؟ داداشم اونجا می میره... داداش بدبختم اونجا توی غربت جون میده
کلافه دستی به ریشش کشید و گفت:
_صداتو بیار پایین
بلند شدم و جلوش ایستادم دستم رو روی دهنم کوبیدم و گفتم:
-باشه..من خفه می شم. فقط بگین... بگین چیه اون سِرّی که همه می دونن به جز منی که حقمه بدونم
داد زد:
_پشیمونم نکن آیه
دستمو روی دهنم گذاشتم تاصدای هق هقِ گریم بلندنشه. روی تخت نشستم و دست هام رو روی صورتم گذاشتم. امیدرضا کنارم نشست و گفت:
_اگه من هرکاری می کنم... با دلیله... با منطقه... اگه فرستادمش بره واسه اینه که می دونستم چی در انتظارشه. همینجوریش هم مضطربم آقام بفهمه غوغا می کنه... تو برام سخت ترش نکن
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-آخه چرا به من نمی گین موضوع چیه؟
چند تارِ مویی رو که روی پیشونیم ریخته بود کنار زد و گفت:
_یه روزی می فهمی... یه روزی خودت می فهمی من هم قول می دم که اون روز، هر سوالی بپرسی جواب بدم. ولی الآن نه..
مردد به چشم های سیاهش نگاه کردم و پرسیدم:
-مامان و آقاجونم؟
امیدرضا:نگران نباش... باهاشون حرف زدم و قانعشون کردم
سرم رو زیر انداختم و گفتم:
-کِی فرستادینش؟
امیدرضا:یه روز قبل از اینکه از اینجا برم. می دونی که... اصلافرصتش پیش نیومد که بهت بگم
سر تکون دادم و رو برگردوندم که چشمَم به لیوانِ چای افتاد..از جام بلند شدم و گفتم:
-مطمئنین اونجا حالش خوبه؟
امیدرضا:به من اعتماد کن
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
-چاییتون سردشد... میرم براتون عوضش کنم
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید..
امیدرضا:نمی خواد... بیا اینجا..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    کنارش روی تخت نشستم و سرم رو به بازوش تکیه دادم. فشارخفیفی به دستم وارد کرد و بی هیچ حرفی چشم هاش رو بست.
    -اووممم..آقا؟ می خواین بخوابین؟
    امیدرضا:نه..یکم استراحت می کنم
    -آهان..
    کلافه نگاهم رو به سقف دوختم. نمی دونستم سوالی رو که داشت هر لحظه مغزم رو می خورد ازش بپرسم. بزاقم رو به سختی فرو دادم و دوباره گفتم:
    -آقا؟
    امیدرضا:هوم؟!
    -اگه..اگه ما بچه دارشیم..
    چشم هاش رو باز کرد و با یه نگاهِ کاملا سرد و خالی از احساس، به چشم هام چشم دوخت..
    ادامه دادم:
    -اگه بچه ی ما..خب اگه دختر بشه چی؟
    چشم هاش رو بست و درحالی که سرش رو به سمتِ مخالف می چرخوند گفت:
    _نمی شه..
    دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو به سمت خودم چرخوندم..
    -آخه از کجا اینقدر مطمئنین که پسر می شه؟
    نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    _دیگه چه فرقی می کنه؟
    -خب... درسته که الان محمد اینجا نیست...ولی تا آخرعمرش که اونجا نمی تونه بمونه. از اون گذشته، تکلیف ما چی می شه؟
    صاف نشست و گفت:
    _ما؟!
    -خب آره دیگه..من و بچه، اگه دختر بشه
    لبخندِ محوی زد و درحالی که چند تار از‌ موهام رو دورِ انگشتش می پیچید گفت:
    _بچه دوست داری؟
    ازلحنِ صدا و لبخندِ روی چهره اش، خجالت کشیدم و سرم رو به زیر انداختم. درحالی که انگشت هام رو مدام بهم می پیچیدم گفتم:
    -نه... یعنی خب... همینجوری برام سوال پیش اومد
    چشم هام رو بهم فشردم و با عصبانیتی که از خودم داشتم لب گزیدم و توی دلم به کم روییِ خودم بد و بیراه گفتم. کم روییِ مسخره ای که مانعِ بازشدن قفل زبونم و گفتن مهم ترین مسئله ی زندگیم بود. مسئله ای که به اونم مربوط بود..
    امیدرضا:کی می خوای این خجالتِت از منو کنار بذاری؟
    مظلومانه نگاهش کردم و صادقانه جواب دادم:
    -ببخشید آقا..دست خودم نیست
    بلند خندید..از همون خنده هایی که خیلی به ندرت ازش می دیدم. جلوتر اومد و گفت:
    _دست از این آقا گفتنت هم بردار... ترجیح میدم اسمَم رو به جای این کلمه از زبونت بشنوم
    شرم زده به چشم هاش که فقط چند سانتی متر با من فاصله داشتن نگاه کردم و گفتم:
    -همون... آقا خوبه دیگه
    لبخند شیطنت آمیزی زد و سرش رو به نشونه ی( نه) تکون داد..
    درحالی که نگاهم شتاب زده بین در و دیوار در حرکت بود گفتم:
    -می شه... بگم آقا امیدرضا؟
    لبخندش عمیق تر شد و باز، سرش رو تکون داد..
    امیدرضا:خیلی سخت نیست... راحت بگو امیدرضا
    -خب آقا من عادت کردم که بهتون بگم آقا... الان سختمه یه دفعه اسمتونو صدا کنم
    قهقهه ی بلندی زد و دست هاش رو دورم حلقه کرد. چند ثانیه ای نگذشته بود که درِ اتاق به شدت بازشد و هردو از جا پریدیم.
    شایسته با چشم هایی سرخ و گرد شده از عصبانیت، به ما زُل زده بود. امیدرضا از تخت پایین رفت و روبه روی شایسته قرار گرفت و من، با سرعتی هرچه تمام تر خودم رو جمع و جورکردم و پشتِ سرِ امیدرضا ایستادم. امیدرضا خصمانه به شایسته گفت:
    _این چه وضعیه؟ در زدن بلد نیستی؟
    شایسته با نگاهی که مدام بین من و امیدرضا می چرخید گفت:
    _رضا تو... تو با این غربتی..
    امیدرضا دستِ شایسته رو به سمتِ بیرونِ اتاق کشید که شایسته جیغ زد:
    _داشتی با این زنیکه چیکار می کردی؟ هان؟ فقط چند روز نبودم فقط چندروز..
    رو به من کرد و داد زد:
    _چشم منو دور دیدی و خودتی بستی بهش؟ آره؟
    امیدرضا داد زد:
    _ساکت شو شایسته... همین الان برو تو اتاقت، زود
    شایسته:عه؟ مزاحمتون شدم؟ برم که راحت باشین؟ آره؟
    از دادو بیداد شایسته، همه ی اهل خونه جلوی درِ اتاق جمع شده بودن و من، هرلحظه ازخجالت می مردم و زنده می شدم. شایسته اما با بی رحمیِ تمام می تازوند و شلاق می زد. امیدرضا سعی داشت از اتاقم دورش کنه اما شایسته حاضر به عقب نشینی نبود. جیغ می زد و بد وبیراه می گفت و من، تنها و بی کس، به دیوارِ پشت سرم تکیه داده بودم و با بغض به صحنه ی رو به روم نگاه می کردم. ایمان که تازه از راه رسیده بود کنارخواهرش ایستاد و پرسید:
    _چه خبرشده؟
    شایسته جیغ زد:
    _از این شوهرخواهرِ بی غیرتت بپرس چی شده. یک ساعته من منتظر آقام... کل عمارت رو زیر و رو کردم تا گلناز گفت اینجاست... اومدم و می بینم آقا داره با این..
    امیدرضا جلوتر رفت و داد زد:
    _دهنتو ببند تا نبستمش
    ایمان ببن شایسته و امیدرضا قرار گرفت و گفت:
    _بیا با من شایسته... تمومش کن
    شایسته:نمیام... تا تکلیفم معلوم نشه نمیام
    ایمان اخمی کرد و رو به خواهرش گفت:
    _چه تکلیفی؟ زنشه... می فهمی یعنی چی؟
    شایسته با بغض نگاهی به امیدرضا و بعد به منِ مچاله شده گوشه ی دیوار انداخت و به سمتِ پله ها دوید..
    ایمان دلسوزانه نگاهش رو به من دوخت و گفت:
    _ملیحه یه لیوان آب قند به آیه خانم بده
    ملیحه به آشپزخونه رفت و امیدرضا به ایمان تشر زد:
    _به چی نگاه می کنی؟ نمی بینی حجاب نداره؟
    ایمان فوراً نگاهش رو پایین انداخت و بی هیچ حرفی به سمتِ درِ باغ راه افتاد. ملیحه با لیوان آب قند وارد شد و کمکم کرد‌ روی تخت بشینم. آروم گفت:
    _بیا مادر... بخور اینو دورت بگردم رنگت مثل گچ
    شده..به خاطر اون طفل معصومَم شده به کارا و حرفای این زن توجه نکن
    چند جرعه از آب قند رو فرو دادم و لیوان رو روی عسلی گذاشتم. امیدرضا وارد شد و ملیحه درحالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
    _آقا توروخدا وادارش کنین از اون آب قند بخوره..نباید فشارش بیفته براش ضرر داره
    امیدرضا گیج و منگ، سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و ملیحه از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو به سمتِ من چرخوند و گفت:
    _یعنی چی ضرر داره؟
    پتو رو روی خودم کشیدم و پشت بهش خوابیدم..
    -نمی دونم...
    چند دقیقه کلافه قدم زد و بعد کنارم نشست. موهام رو که روی صورتم ریخته بود پشت گوشم جا داد و گفت:
    _ببخش منو..باید خیلی وقت پیش روشَنش می کردم..باید بهش می گفتم که الان زن منی..
    قطره اشکی ازچشمَم روی بالش چکید..
    امیدرضا:گریه نکن آیه... درستش می کنم. این اتفاق دیگه تکرار نمی شه بهت قول میدم.
    بلند شدم و خودم رو توی بغلش جا دادم... از ته دل ضجه زدم..
    -آقا...
    سرم رو به سینش فشرد و بوسید..
    امیدرضا:جبران می کنم برات آیه... ناحقیِ حضورت اینجا رو جبران می کنم... اضطرابت رو ،ترسِ بی جات رو جبران می کنم..واسه تو و خانوادت همه رو جبران می کنم..به وَلای علی جبران می کنم..
    اون لحظه اونقدر ذهنم درگیر بود که متوجه رازِ نهفته توی حرف های امیدرضا نشدم... اونقدر غرقِ اشک و آهِ خودم بودم که ازش نپرسیدم چه جبرانی؟ چی رو می خواد جبران کنه؟ کدوم ناحقی رو؟ مگه نه اینکه محمد قاتل حمیدرضا بود؟ مگه من خواهر محمد نبودم؟ مگه حمیدرضا برادرِ تنیِ خودش نبود؟
    اونقدر خسته و آزرده بودم که نپرسیدم چرا محمد رو نجات داد... نپرسیدم چرا واسه نجاتِ قاتل برادرش به پدرش از پشت خنجر زد... نپرسیدم و برای همیشه سوالام بی جواب موند.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با احساس گرسنگی شدیدی ازخواب بیدار شدم و به اطرافم نگاه کردم؛ امیدرضا کنارم خواب بود. لبخندی به چشم های بسته اش زدم و انگشتم رو آروم‌ روی صورتش کشیدم. روزِ اولی که به عمارت اومدم و عکس العمل امیدرضا رو دربرابرشرطِ پدرش دیدم حتی فکرشم نمی کردم یه روزی بتونم بهش تکیه کنم اما الان امیدرضا شوهرم بود... پدرِ بچه ای بودکه تاچندماهِ دیگه بغـ*ـل می گرفتیم و با هم بزرگش می کردیم. پتو رو تا زیر چونه اش بالاکشیدم... هرچی که بود الآن مردِ من بود... نگاهی به ساعت انداختم و ازجام
    بلندشدم که دستم کشیده شد..باصدای دورگه ای گفت:
    _وقتی چشمام بسته ازم خجالت نمی کشی؟
    خجالت زده به چشم های بسته اش نگاه کردم..
    -عه..آقا.. شمابیدارین؟
    چشم هاش رو باز کرد و با لبخندِ محوی نگاهم کرد دستم رو آروم از دستش بیرون کشیدم و لبخندش رو جواب دادم..
    -سلام آقا
    جوابم رو نداد و فقط‌ نگاهم کرد. منظورش رو فهمیدم و منّ و مِن کنون گفتم:
    -آقا..امیدرضا..امیدرضا!
    خندیدوگفت:
    _علیک سلام..حالاشد! چرا اینقدر زود بیدارشدی؟
    -آخه دیشب خوب شام نخوردم ازگشنگی بیدار شدم. ببخشید شما روهم بیدار کردم
    امیدرضا:اشکالی نداره.. تا تو بری و خبربدی که صبحونه رو حاضرکنن منم لباس می پوشم و میام
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم درحالی که روسریم رو سرم می کردم ازاتاق رفتم بیرون. گلناز توی راهرو درحالِ گردگیری بود..
    -سلام گلناز صبحت بخیر
    گلناز:سلام خانم جان، صبح شماهم بخیر..صبح اون جوجه هم بخیر!
    باخنده گفتم:
    -هیش..آروم تر.. یکی می شنوه
    گلناز:وا؟ خب بشنون چیه مگه؟ باید بدونن دیگه..به آقا امیدرضا گفتین؟
    کنارش ایستادم و گفتم:
    --نه..نتونستم بگم
    با لب و لوچه ی آویزون نگاهم کرد وگفت:
    _چراآخه؟ آقا حتما خیلی خوشحال میشه
    -نمی دونم... انگار یه چیزی نمی ذارره بگم. انگار... حس خوبی ندارم
    گلناز:آخه این چه حرفیه می زنی خانم جان؟ اون بچه هدیه ی خداست به شما و آقاامیدرضا..آقا هم حق داره بدونه دیگه هرچه زودتر
    -سعی می کنم امروز بهش بگم
    گلناز:خوب می کنی خانم جان... بهترین کار، همینه. حالا بیا بریم یه صبحونه ی مشتی برات درست کنم هم تو خوشت بیاد هم اون فسقلی
    هردو باخنده به سمتِ آشپزخونه چرخیدیم که باچهره ی رنگ پریده ی شایسته رو به رو شدیم..
    گلناز:سلام شایسته خانم، صبح بخیر
    اماشایسته فقط و فقط به من نگاه می کرد. نگاهش بین من و شکمَم مدام در رفت و آمدبود ..زیرلب گفتم:
    -سلام
    بدونِ اینکه جواب بده باسرعتِ برق ازکنارم گذشت و وارد باغ شد..
    رو به گلناز کردم و گفتم:
    -فکرکنم حرف هامون رو شنیده
    گلناز:حتماً شنیده..داشت سکته می کرد
    قبل از اینکه من چیزی بگم امیدرضا از اتاق بیرون اومد و روبه روی ما ایستاد. گلناز با لبخندِ پهنی گفت:
    _سلام آقاخوب هستین؟ صبحتون بخیر بفرمایین سرِ میز الان براتون صبحونه میارم
    امیدرضا که از این تحویل گرفتنِ بی سابقه ی گلناز تعجب کرده بود به یه صبح بخیرِ کوتاه اکتفاکرد و رفت به سمتِ میزغذاخوری و من، طبق عادت معمول رفتم تا توی آشپزخونه صبحونم رو بخورم. چنددقیقه بعد هم کم کم بقیه ی اهل خونه بیدار شدن و رفتن سرِ میز البته به جزشایسته که به سمیه خانم گفته بود سرش درد می کنه و برای صبحونه نمیاد.
    راستش دلم خیلی براش سوخت. هر دوی ما توی این ماجرا قربانی شده بودیم. ای کاش چاره ی دیگه ای داشتم... غرق فکر شده بودم که صدای گلناز منوا ز دریای افکارم بیرون کشید..
    گلناز:خانم جان ماشالله هزارماشالله اشتهات باز شده ها
    ملیحه:چیکارش داری دخترمو؟ بذار یکم جون بگیره..
    بعد هم روبه من که لقمه ی کره و عسلم رو بلاتکلیف جلوی دهنم گرفته بودم گفت:
    _بخورمادر... بخور دورت بگردم جون بگیری
    گلناز خندید و من هم با یه لبخند از ملیحه تشکر کردم.
    گلناز:اووممم..خانم جان..می شه بعدصبحونه به آقا امیدرضا بگی؟ من دارم می میرم که ببینم چیکار می کنه!
    ملیحه:آره مادر، نظرِ منم بخوای هرچی زودتر بهش بگی بهتره..بعد از صبحونه صداش کن و باهم برین توی حیاط پشتی..آروم آروم بهش بگو..
    جرعه ی آخر چای شیرینم رو خوردم و گفتم:
    -حق باشماست..بهش میگم
    گلناز:وای خیلی خوبه..من مطمئنم بااومدن اون جوجه این عمارت پرازشادی میشه
    ملیحه لبخندی زد و گفت:
    _انشاالله
    نفس عمیقی کشیدم و بعد از تشکراز ملیحه و گلناز ازآشپزخونه بیرون رفتم. امیدرضا صبحونش رو خورده بود و داشت از پله ها بالا می رفت که صداش کردم..
    -آقا امیدرضا؟
    برگشت و نگاهم کرد..
    -می خوام باهاتون... راجع به یه موضوعی حرف بزنم
    پله های بالارفته رو پایین اومد و گفت:
    _بگو..
    -می شه بریم توی باغ؟
    یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    _باغ؟ آره می شه..بریم
    با هم زیر چندتا نگاهِ کنجکاو از ساختمون خارج شدیم و طبق گفته ی ملیحه، به حیاط پشتی رفتیم. دنج ترین و آروم ترین جای باغ..
    امیدرضا، رو به روم قرار گرفت و کنجکاوانه پرسید:
    _طوری شده؟
    دستپاچه گفتم:
    -نه..یعنی آره..
    گیج نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -آقا من..چیز..چیزه
    امیدرضا:چی؟!
    کمی این پا و اون پا کردم و به سختی گفتم:
    -من..من حامله ام
    اخم ظریفی کرد وگفت:
    _یعنی چی؟
    باتعجب به چشم های سردش نگاه کردم..
    -خب..یعنی..من حامله ام دیگه
    چشم هاش رو بهم فشرد و با اخم گفت:
    _این مسخره بازی رو تمومش کن آیه
    درحالی که از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم:
    -مسخره بازی؟ دارم می گم من حامله ام، باردارم
    داد زد:
    _خفه شو..فهمیدی و داری یه دستی میزنی آره؟ فکر کردی من خرم؟
    درحالی که از ترس و حیرت، نفس نفس می زدم گفتم:
    -چی رو فهمیدم؟ یه دستی چیه؟
    جلو اومد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشارداد..
    امیدرضا:با من بازی نکن آیه... توی این مورد باهیچ بنی بشری شوخی ندارم فهمیدی؟
    بغض کرده گفتم:
    -آقا... بخدامن دارم راست میگم.. اَ.. اصلا ازملیحه بپرسین.. ازگلناز.. اونا می دونن
    رنگ نگاهش تغییر کرد و تعجب، جای قسمتی از خشمِ توی چشم هاش رو گرفت..
    باصدای لرزونی گفت:
    _حامله نیستی..اشتباه می کنی..آره حتماً اشتباه می کنی
    اشک هایی که دیگه از چشم هام سرازیر شده بودن رو پاک کردم و گفتم:
    -نه به خدا..من مطمئنم..کاملا مطمئنم
    دست هاش رو روی صورتش گذاشت و بلند داد زد:
    _بگو شوخی کردی..بگو دروغ می گی کثافت
    باترس، قدمی به عقب برداشتم..
    -آخه من..چراباید دروغ بگم؟ آقا بخدادارم راست میگم..آخه چراشما اینجوری می کنین؟
    نفس نفس زنون نگاهم کرد و باصدای لرزونی که به زور درمی اومد گفت:
    _تو چه غلطی کردی... چه غلطی کردی آیه
    با دیدن رگِ متورم گردنش و رنگ چهره اش که هرلحظه سرخ تر می شد ترسِ من هم بیشترو بیشتر می شد. کف دست هام عرق کرده بودو قلبم تند تند می زد..به سختی جواب دادم:
    -چ..چی شده آقا..چرا..
    نذاشت جملم رو کامل کنم و به سمتم حمله کرد بازوهام رومحکم گرفت و درحالی که به شدت تکونم می داد داد زد:
    _چون من عقیمَم، چون منه خاک برسر، منه نامرد عقیمَم
    برای چند لحظه انگار همه جاساکت شد انگار زندگی از جریان افتاد..فقط چشم های ناباورِ من بود و رگهای بیرون زده ی امیدرضا که به زمین و زمان، به من، به خودش بد و بیراه می گفت..از چیزی که شنیدم خون توی رگ هام یخ زد. اما آخه چطورممکن بود؟ امیدرضا منو ول کرده بود و مثل دیوونه ها دورِ خودش می چرخید. اونقدر داد زده بود و عربده کشیده بود که
    همه اومده بودن و ما رو نگاه می کردن. هنوز گیج و گنگ بودم که امیدرضا به سمتم حمله ور شد.موهام رو که تماماً بیرون ریخته بود بین پنجه هاش گرفت و جوری کشید که جیغَم به هوا رفت..بی توجه به منی که داشتم از درد می مردم فریاد کشید:
    _بگو... بگو چه غلطی کردی بی شرف؟ حرف بزن تا همینجا خونت رو نریختم... بگو با کدوم نامردی..
    جیغ کشیدم:
    -آقا.. آقا بخدا.. به جون مامانم.. من هیچ کار اشتباهی نکردم
    دادزد:خفه شو..چیه فکر اینجاش رو نکرده بودی آره؟ فکر نکرده بودی آقام ازت خواسته باشه از یه مردِ عقیم بچه دارشی؟ با خودت گفتی می ندازمش گردن امیدرضای احمق؟ آره؟
    اشک می ریختم و التماس می کردم... می گفتم به خدا، به پیر، به پیغمبر..من کارِ بدی نکردم.. گـ ـناه نکردم.. می گفتم آخه من که از این عمارت، پا بیرون نذاشتم من که همیشه تک و تنها توی اتاقم چپیده بودم... اما گوشِش انگار نمی شنید.. کور و کر شده بود و فقط دورخودش می چرخید و فریاد می زد... منو زیر دست وپاش له می کرد و فریاد می زد..هیچ کس به دادم نمی رسید به جز دو یارِ همیشگیم، هیچ کس حتی اشک هم نمی ریخت..ملیحه جیغ می زد و گلناز التماس می کرد..آقاعبدلله، گوشه ی باغچه کز کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود ومن... غرورم، شخصیتم، عفت و آبروم با هر ضربه ی امیدرضا خرد می شد و توی زمین فرو می رفت..اونقدر کتک خوردم و زار زدم که از حال رفتم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چشم هام رو که باز کردم توی اتاق خودم بودم و ملیحه بالای سرم نشسته بود و مثل ابرِ بهار، اشک می ریخت. چندثانیه ای طول کشید تا یادم بیاد چی شده و این درد و کوفتگی بدنم چه دلیلی داره. با یادآوری اتفاق هایی که افتاده بود و آبرویی که توی یه چشم به هم زدن از من ریخته بود اشک توی چشم هام جمع شد..
    ملیحه:بیدار شدی دخترم؟ دردت به جونم مادر حالت خوبه؟می خوای خودم ببرمت شفاخونه؟
    درحالی که اشک هام سرازیرشده بود گفتم:
    -زخم های تنم رو با دارو خوبش کنم... زخم های دلم و آبرو و شخصیتم رو چیکارکنم ملیحه؟
    ملیحه:بمیرم برات مادر..الهی دستش بشکنه تو از گل پاکتری من می دونم
    سعی کردم بشینم امابه محض نیم خیزشدن کمرم گرفت و تیر کشید. آخی گفتم و گریه ام شدیدتر شد .ملیحه سرم رو بغـ*ـل گرفت و گفت:
    _می بینم روزی رو که به خطای خودش برسه..اون روزی که بی گناهیت ثابت بشه تا جورِ تمام این اشک و آه و ناله ی تورو پس نده به خداوندی خدا نمی ذارم حتی نگاهش بهت بیفته..اینو از منی که به جای مادرتم داشته باش..می رسه اون روز
    سرم رو بلند کردم و به چشم های خیسِش که از پشت پرده ی اشک هام تار دیده می شد نگاه کردم..
    -حالاچی می شه؟ چه بلایی سرم میاد؟
    دلسوزانه نگاهم کردوگفت:
    _آقا گفته تا وقتی روشن نشده موضوع واقعاً ازچه قراره باید توی همین اتاق بمونی و بیرون نری
    آهی کشیدم و گفتم:
    -آخه چطور ممکنه؟ اگه عقیمه.. پس محمد.. محمد که پسرشه.. بچه ی من چی؟
    ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _مگه نمی دونی؟ محمد، پسر شایسته خانمه از شوهرِ قبلیش..وقتی به این خونه اومد محمد سه سالش بود
    باچشم های گرد شده گفتم:
    -چی داری میگی؟ پس چرا تا الان به من چیزی نگفتین؟
    ملیحه:والا من فکر می کردم می دونی... باخودم گفتم حتماً تا حالا گلناز بهت گفته
    چند دقیقه سکوت برقرار شد تا این که من گفتم:
    -حتی اگه محمد هم پسرش نباشه..این بچه که بچشه
    با بغض ادامه دادم:
    -چرا باورم نمی کنه ملیحه؟ چه گناهی کردم که دارم اینطوری تقاص پس می دم؟
    دستی به موهام کشید و گفت:
    _دورت بگردم مادر..تو غصه نخور..من خودم ته وتوش رو درمیارم و میام خبرت میدم. ایشالا که آقا هم هرچه زودتر به پاکی تو پی ببره..شرمندگی اون روزش رو ازهمین الان می بینم..
    بی هیچ حرف دیگه ای، سرم رو پایین انداختم و چشم به زمین دوختم. ملیحه هم آهی کشید و بعد از روشن کردن چراغ ها ازاتاق بیرون رفت..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    یک هفته گذشت و من همچنان توی اتاق حبس بودم و به جز واسه کارهای ضروری، حق نداشتم پام رو از اتاق بیرون بذارم. توی این یه هفته به جز ملیحه و گلناز هیچ کس هیچ سراغی ازم نگرفت. گلناز می گفت امیدرضا از فردای اون روزِ شوم، رفته شهر و هنوز هیچ خبری ازش نیست. صبح و شب کارم شده بود اشک و آه و گریه و گِله از خدای خودم که چرا این اتفاق ها باید برای من بیفته؟ منی که توی تمام زندگیم سرم به کار خودم بوده آسه رفتم و آسه اومدم..ولی افسوس که به جز صدای رعدی که هر از چندگاهی اتاقم رو پر می کرد هیچ کس جوابم رو نمی داد..
    دقیقاً هفت روز از اون روز می گذشت که گلناز باعجله داخل شد وگفت:
    _خانم جان.. آقا امیدرضاهمین الان اومد
    سریع از جاپریدم و روبه روش ایستادم..
    -از من هیچی نپرسید؟ چیزی نگفت؟
    گلناز:راستش... نه خانم جان... خانم جان اگه ببینیش باورت نمی شه این آدم، همون آقا امیدرضای یه هفته پیشه
    -چطور؟
    گلناز:اگه بگم ده سال پیرشده دروغ نگفتم بخدا خانم جان..انگار یه آدم دیگس خیلی لاغر شده
    با بی حالی روی تخت نشستم..
    -چرا با من و خودش این کار رو می کنه؟
    گلناز دهن بازکرد چیزی بگه که صدای آقایوسف دراومد..
    آقایوسف:گلناز؟ ملیحه؟ این چاییِ ما چی شد؟
    درحالی که با عجله به سمت در میرفت گفت:
    _ملیحه رفته خرید..برم تا صداش بیشتر از این در نیومده
    بلند شدم و کنارپنجره ایستادم..صدای بلند رعد و برقی که تمامِ آسمون رو روشن کرد باعث شد یه قدم عقب برم..
    ازصبح، آسمون فقط می غرید بدون حتی یه قطره بارون..به دلم افتاده بود که باز یه عذابِ دیگه در پیشه. اونقدر بلابه سرم اومده بودکه قبل از نازل شدنِ بدبختی های جدید، حسِ وحشتناکی به دلم می افتاد...
    دوباره جلوتر رفتم و سرم رو از پنجره بیرون بردم که چشمَم به امیدرضا افتاد..پشتش به من بود و سیگار می کشید. اولین بار بود که سیگار توی دستش می دیدم. اشک چشم هام رو پر کرد... خدایا این چه سرنوشتیه؟ تازه زندگی داشت روی خوشِش رو به من و امیدرضا نشون می داد..چی شد که یه دفعه همه چی اینطوری ریخت بهم؟
    همون طوری که پشتش به من بود راهِ درِ خروجیِ باغ رو در پیش گرفت و از عمارت خارج شد..
    خدایا... حتی تحمل موندن توی خونه ای که من توش هستم رو نداره..
    صدای اذان که بلند شد به آسمون نگاه کردم..هوا رو به تاریکی می رفت. پنجره رو بستم و جا نمازم رو پهن کردم. با ترس و لرز از اتاق بیرون رفتم و توی آشپزخونه وضو گرفتم. می خواستم به اتاقم برگردم که ایمان وارد شد و در رو بست. با تعجب بهش‌ نگاه کردم..
    -آقا ایمان..
    با عجله جلو اومد و باصدای آرومی گفت:
    _به من شک کردن
    -شک؟ چه شکی؟
    دستش رو توی موهاش کشید وگفت:
    _امیدرضا و شایسته رفته بودن شهر که امیدرضا دوباره آزمایش‌ بده
    سکوت منو که دید ادامه داد:
    _واسه این که مطمئن بشن عقیمه یا نه
    باز هم سکوت کردم اونقدر اضطراب داشتم که تواناییِ حرف زدن نداشتم..
    ایمان:گفتن... گفتن عقیمه
    واسه این که نیفتم دستم رو به لبه ی کابینت گرفتم. با صدای لرزونی گفتم:
    -این ممکن نیست... دروغه
    کلافه جواب داد:
    _راست و دروغش رو الان نمی دونم... مشکل، چیزِ دیگه ایه
    منتظر، نگاهش‌ کردم..
    ایمان:سمیه داشت با شایسته حرف میزد اسم خودم رو که شنیدم حرف هاشون رکو گوش دادم...
    سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    _به جز امیدرضا.. تنها کسی که توی این خونه می تونسته... لعنت بر شیطون... فکر می کنن من باهات رابـ ـطه داشتم
    ایمان حرف می زد و من، مات و مبهوت فقط بهش نگاه می کردم. فشارم به شدت افتاده بود و دست هام به وضوح می لرزید..
    ایمان:چون چند دفعه دیدن که تنها باهم صحبت می کنیم و راحتیم باهم فکر می کنن ..آیه... آیه
    کنارِ من که روی زمین افتاده بودم نشست و وقتی دید چشمام بازه نفس راحتی کشید. به تبعیت از من، به کابینت تکیه داد و کنارم نشست... باشنیدن اون حرف ها... حتی دیگه برام مهم نبود که کسی بیاد و ما رو توی اون وضعیت ببینه. مغزم تلاش می کرد حرف هایی رو که از ایمان شنیده تجزیه و تحلیل کنه. چطور می تونستن اونقدر پست باشن؟ چطور می تونستن به اون راحتی تهمت بزنَن؟ آزمایش داده که داده مگه خواستِ خدا از همه چیز بالاتر نیست؟
    ایمان:خوبی؟
    فقط سرم رو تکون دادم..
    صدای پایی که از جلوی آشپزخونه رد شد ایمان رو از جا پروند. فوراً پشتِ در ایستاد و گوشش رو به در چسبوند و وقتی هیچ صدایی نشنید دوباره برگشت و روبه روی من نشست..
    ایمان:ببینم... تو مطمئنی حامله ای؟
    کمی خودم رو بالا کشیدم و زیر لب گفتم:
    -آره
    چشم هاش رو بهم فشرد و گفت:
    _حالا باید چیکار کنیم؟
    بی حال، جواب دادم:
    -هیچی..
    ایمان:هیچی؟ یعنی چی هیچی؟ دارم بهت میگم بهمون شک کردن می فهمی یعنی چی؟
    -دیگه مهم نیست... دیگه هیچی مهم نیست
    ایمان:نه مثل این که واقعاً زده به سرت... آیه ببین منو... با توام می گم منو نگاه کن گوش کن ببین چی دارم می گم. دارم می گم بهمون شک کردن باید یه راهی پیدا کنیم که بی گُناه..
    هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود که امیدرضا در رو باز کرد و پشتِ سرش همه ی اهلِ خونه اومدن تو..به سمتِ ایمان حمله کرد و داد زد:
    _حیوونِ کثافت... دیگه شکم به یقین تبدیل شد می خواین یه راهی پیداکنین که خودتون رو بی گـ ـناه جلوه بدین؟ بی شرف اومدی بهش خبربدی که گندکاریاتون رو شده؟
    امیدرضا مشت می کوبید و داد می زد.. ایمان سعی می کرد آرومش کنه و بهش بگه که داره اشتباه می کنه.. اما امیدرضا دیوونه شده بود؛ یه دیوونه ی واقعی. همه چی رو شکوند.. همه جا رو بهم ریخت. شایسته و سمیه خانم به من و خانوادم بد و بیراه می گفتن ومن... هیچ حسِ خاصی نداشتم! دوباره اون آرامشِ عجیب، تمامِ بدنم رو پر کرده بود بازم احساس می کردم توی خلأ کامِلَم... انگارصداها رو می شنیدم و نمی شنیدم.. اتفاق های اطرافم رو می دیدم و نمی دیدم.. باخونسردیِ عجیبی که همه ی وجودم رو گرفته بود بلندشدم و کنارِ امیدرضا و ایمان که آقایوسف سعی می کرد از هم جداشون کنه ایستادم..
    درحالی که به شیشه خرده های روی زمین نگاه می کردم زمزمه کردم:
    -ولش کن
    هیچ کس صدام رو نشنید..
    این بار بلندتر گفتم:
    -ولش کن..
    هیچ کس اهمیت نداد
    بازوی امیدرضا رو گرفتم و با تمامِ توان جیغ زدم:
    -ولش کن.. ولش کن.. ولش کن
    سرم رو توی دست هام گرفته بودم و بدونِ این که خودم بفهمم دارم چیکار میکپ کنم فقط جیغ می زدم:
    -ولش کن.. ولش کن..
    همه ساکت شده بودن و با تعجب به عکس العملِ عجیبِ من نگاه می کردن..
    امیدرضا رو به عقب هل دادم و جیغ زدم:
    -ولش کن نامرد... ولش کن
    ناباورانه، درحالی که قطره های عرق از صورتش فرو می ریخت بدون هیچ حرفی منو نگاه می کرد..دستم رو بالا بردم و روی سـ*ـینه اش کوبیدم..
    -تو نامردی.. تو نامردی.. تهمت زدی... به من تهمت زدی.. تو نامردی... ولش‌کن... ولش کن... ولش کن نامرد
    جیغ می زدم و به سـ*ـینه ی امیدرضا مشت می کوبیدم... نمی دونم چقدر گذشت و چقدر اون کار رو تکرار کردم تا اینکه امیدرضا سیلیِ محکمی بهم زد... اونقدر محکم که برای چند ثانیه چشم هام تارشد..
    امیدرضا:گمشو... گمشو ازجلوی چشم هام هـ*ـر*زه..گمشو تا زیر دست و پام لهِت نکردم گمشو از این خونه بیرون
    با جسارتی که تا اون موقع از خودم سراغ نداشتم جلوتر رفتم و به عقب،هلش دادم و به چشم هاش خیره شدم... با صدای گرفته ای بهش گفتم:
    -روزی که بفهمی حقیقت چیه... اون روز من می کوبمت..من لِهِت می کنم امیدرضا..می رسه روزی که تو از خجالت، جلوی من رنگ به رنگ شی و سر خم کنی ولی یه چیزی رو خوب یادت باشه... چه اون روز برسه چه نرسه تاقیامِ قیامت ازت نمی گذرم... آه و نفرینم تا ابد دامن گیر خودت و خونوادته..
    انگشتم رو بالا بردم و جلوی چشم های سرخش تکون دادم:
    -اینو یادت باشه
    سمیه خانم داد زد:
    _خفه شو زنیکه ... به جای اینکه خدا رو شکر کنی که زنده ای واسّادی اینجا کُری می خونی؟ جُل و پلاستو جمع کن و گورتو از این خونه گم کن..زود
    اشک هام رو محکم از روی گونه ام پاک کردم و بعد از یه نگاه به تک تکِ کسایی که خُرد شدنم رو دیده بودن نگاهم رو به ایمان دوختم که از زیر‌چشم و لبش خون‌ می اومد..
    سرم رو پایین انداختم و به اتاقم رفتم. بی توجه به گلناز و ملیحه که گریه کنون دنبالم می اومدن ساکی که باهاش به عمارت اومده بودم برداشتم و باسرعتِ هرچه بیشتر وسایلِ ناچیزم رو توش ریختم..
    خونسردی عجیبی که داشتم خودم رو هم می ترسوند ملیحه و گلناز که جای خود داشتن..
    بی توجه به همه ی نگاه های تحقیرآمیزی که به من دوخته شده بود از ساختمونِ عمارت بیرون رفتم و وارد باغ شدم. چندقدم بیشتر تا درِ خروجی باغ نمونده بود که صدای گلناز متوفقم کرد..
    نفس نفس زنون کنارم ایستاد و تیکه کاغذی رو جلوم گرفت..
    گلناز:خانم جان... این آدرس خونه ی خالمه.. تنها کسیه که توی این دنیادارم... پیره اما زنِ خوبیه... برو شهر و بعدش برو به این آدرس. تا شما برسی منم بهش خبر میدم که داری میری اونجا.. باشه؟
    بی تفاوت نگاهش کردم وگفتم:
    -می خوام برم خونمون
    دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
    _الهی دورت بگردم خانم جان..چطور می خوای توی این دِه بمونی؟ سمیه خانم فردا اینو توی بوق و کرنا می کنه که دختری که خون بسِ برادرش شده بود ...لااله الاالله..اینو بگیر خانم جان، بگیر و اینجا نمون... آخه دورت بگردم چرا اینجوری منونگاه می کنی؟ بگیرش دیگه..منم میام و سر می زنم باشه؟
    کاغذ رو از دستش گرفتم وگفتم:
    -دلم برات تنگ می شه... برای ملیحه هم تنگ می شه
    با گریه خودش رو توی بغلم انداخت..انگارگرمایِ اشکِ گلناز، یخِ منو هم باز کرد..منم گریه کردم..اشک ریختم و زار زدم و ازخداگله کردم..نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم که گلناز ازبغلم بیرون اومد و اشکاش رو پاک کرد وگفت:
    _تا کسی شک نکرده باید برگردم..ملیحه می خواست بیاد اینجا اما سمیه خانم نذاشت منم یواشکی از درِ پشتی اومدم..برو خانم جان، برو خدا به همراهت..حتماً برو به همین آدرس من خودم فردا میرم خونتون و همه چی رو به خانوادت می گم..
    ازش تشکر کردم و گونه اش رو بوسیدم... برای آخرین بار نگاهی به ساختمونِ بزرگِ عمارت انداختم و از باغ خارج شدم.
    آسمون هم شروع کرده بود به باریدن. مسیرم رو کج کردم و یک راست، به سمتِ خروجیِ روستا رفتم. چند متر، بیشتر دور نشده بودم که ماشینی جلوی پام ایستاد..با تعجب به پیکانِ سفید رنگی که جلوم ایستاده بودنگاه می کردم که ایمان از ماشین پیاده شد وگفت:
    _منتظرچی هستی؟ بیا بالا
    -آ.. شما.. چطور اومدین بیرون؟
    ایمان:از درِ پشتی.. حالا وقت سوال پرسیدن نیست. بشین تا کسی نرسیده
    فوراً در رو باز کردم و خودم رو روی صندلی جلو جا دادم .
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    پاش رو گذاشت روی گاز و به سرعت راه افتاد. قطره های خون، هنوز از گوشه ی لبش روی یقیه ی پیرهنِ سفیدش می ریخت اما هیچ توجهی نمی کرد. زیرِ چشمش
    به شدت سرخ شده بود و مطمئناً تا فردا حسابی کبود می شد. با دیدن سر و وضعش ازخودم بدم اومد. به خاطرِ من اون بلاها به سرش اومده بود. انگار بدبختی و سیاه بختیِ من، دامن گیرِ زندگیِ اونم شده بود..
    ایمان:به چی نگاه می کنی؟
    با ناراحتی گفتم:
    -حلالم کنین آقا ایمان... همش تقصیر من شد
    درحالی که مستقیم به جاده نگاه می کرد گفت:
    _تقصیر تو نیست... تقصیرمنه.. کاری که سال ها پیش با امیدرضا کردم امروز داره سرِ خودم میاد..
    سکوتِ من رو که دید گفت:
    _خب..حالا سوال هات رو بپرس
    بی معطلی پرسیدم:
    -چجوری ازخونه اومدین بیرون؟
    ایمان:تو که از خونه رفتی بیرون ملیحه از حال رفت و حواس همه پرت شد... منم از موقعیت استفاده کردم و زدم بیرون
    با نگرانی گفتم:
    -چی؟ حالش بد شد؟ ولی گلناز گفت که سمیه خانم نذاشته بیاد
    پوزخندی زد و گفت:
    -می خواسته تو نگران نشی
    -حالش خیلی بد بود؟
    ایمان:نه فقط فشارش افتاده بود.. تا من رفتم بالا و چمدون بستم و برگشتم به هوش اومده بود و صدای گریش می اومد
    نفس راحتی کشیدم و‌ گفتم:
    -چمدون بستین؟
    ایمان:آره.. من دیگه توی اون خونه جایی ندارم. موندنم مساوی بود با اعصاب خردیِ بیشتر..
    شرمنده و خجالت زده سرم رو پایین انداختم. وقتی کاملا از روستاخارج شدیم گفت:
    _جایی رو داری برسونمت؟
    اومدم بگم نه که یاد آدرسی افتادم که گلناز بهم داده بود... مشتم رو بازکردم و درش آوردم. حسابی له و لورده
    شده بود اما می شد فهمید چی توش نوشته. با دیدن دست خطِ بچه گونه و خرچنگ قورباغه ای گلناز، توی اوجِ غم، لبخند به لبم اومد. به سمتِ ایمان گرفتمش
    و گفتم:
    -می خوام برم اینجا
    نگاهی بهش انداخت و گفت:
    _کجا هست؟
    -خونه ی خاله ی گلنازه
    باتعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. شاید باورش نمی شد که من هیچ‌ کس رو به جز خانوادم ندارم..خانواده ای که معلوم نبود بتونم دوباره ببینمشون یا نه..
    بعد از نیم ساعتی که توی سکوت گذشت به خودم جرعت دادم و سوالی رو که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ازش پرسیدم..
    -آقاایمان؟
    ایمان:هوم؟!
    -شما..شما درباره ی من، چی فکر می کنین؟
    ایمان:واضح حرفت رو بزن..
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    -شماهم فکر می کنین که من به امیدرضا خــ ـیانـت کردم؟
    ایمان:توی کل اون عمارت چهار تا مرد زندگی می کردن... من، امیدرضا، یوسف و عبدالله..دو موردِ آخر که هر دو بالای هفتاد سالَن و به زن های خودشونم به
    چشم خواهری نگاه می کنن.. می مونه من و امیدرضا.. من که به خودم و تو مطمئنم..تنها مورد باقی
    مونده امیدرضاس
    لبخند قدرشناسانه ای به نیم رخِ خسته و کبودش زدم و گفتم:
    -همین که یه نفر ازاون خانواده باورم داره برام یه تسکینه
    متفکرانه گفت:
    _ولی قضیه ی آزمایش ها خیلی مشکوکه
    -حتماً اشتباه شده.. احتمال خطا هم هست دیگه
    ایمان:هست اما خطا واسه یه باره... این دفعه ی دوم یا سومی بود که آزمایش‌ می داد..
    با این حرفش من هم به فکر فرورفتم..
    -پس...آخه چطور ممکنه؟
    ایمان:نمی دونم... شاید بشه اسمشو گذاشت معجزه!
    زیرلب گفتم:
    -کاش امیدرضا هم مثل شما فکر می کرد
    دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
    _اگه می خوای یکم بخواب... رسیدیم بیدارت می کنم
    بدون این که چیزی بگم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم. اونقدرخسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
    با صدای ایمان که اسمم رو صدا می کرد چشم هام رو باز کردم. لبخندی زد و گفت:
    _چه عجب..
    لبخندش رو جواب دادم وگفتم:
    -سلام... رسیدیم؟
    ایمان:آره طبق اون آدرس، باید همین خونه روبه رویی باشه..
    -همینی که دَرِش سبزه؟
    ایمان:آره همین
    خونه ی بزرگی بود اما معلوم بود که خیلی قدیمیه.. اونقدری که باخودم فکر کردم هرلحظه ممکنه فرو بریزه. چشم از خونه گرفتم و به سمت ایمان چرخوندم..اونم مثل من داشت در و دیوارِ خونه رو برانداز می کرد.. صداش کردم:
    -آقا ایمان؟
    نگاهم کرد و ادامه دادم:
    -نمی دونم چطور باید ازتون تشکر کنم... شما برادری رو درحقم تموم کردین
    لبخندِ محزونی زد و گفت:
    _بذار منم دلم‌ خوش باشه که توی عمر بیست وهشت ساله ام یه کارِ مفید انجام دادم
    لبخندی زدم وگفتم:
    -حالا شما کجا میرین؟
    ایمان:یه آپارتمانِ نقلی اینجا دارم... میرم اونجا
    -آهان... خب... من دیگه برم. بازم ازتون ممنونم..ازخدا می خوام اونقدری بهم عمر بده که بتونم یه روزی، یه گوشه از محبت هاتون رو جبران کنم
    بی هیچ حرفی، خودکاری از جیبش درآورد و پشتِ کاغذی که گلنازداده بود چیزی یادداشت کرد و به طرفم گرفت..
    ایمان:این شماره ی خونه ایه که اینجادارم... اگه به کمکم احتیاج داشتی حتما بهم زنگ بزن
    شماره رو ازش گرفتم و با قدرشناسی ازش‌ تشکر کردم و بعد از خداحافظی، از ماشینش پیاده شدم و در زدم. چند دقیقه ای منتظر موندم تا اینکه در باز شد. پیرزنِ تپلی در رو باز کرد و کنجکاوانه سر تا پای منو از نظر گذروند.. لبخندی زدم وگفتم:
    -سلام... من آیه ام
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    _خوش اومدی دخترم، منتظرت بودم... بیا تو مادر
    برگشتم و برای ایمان دست تکون دادم. اونم وقتی مطمئن شد خونه رو درست اومدیم تک بوقی زد و دورشد.
    به دعوتِ پیرزنِ خوش رویی که خاله ی بزرگِ گلناز بود وارد حیاطِ بزرگِ خونه شدم و به اطرافم نگاه کردم... ساختمون، خیلی قدیمی بود اما اونقدری با صفابود که قدیمی بودنش به چشم نمی اومد..وسطِ حیاط، یه حوضِ گرد و بزرگ بود که سه چهار تا سیبِ سرخ داخلش روی آب شناور بودن و چند تا ماهیِ قرمز و خاکستری، زیرآب درحالِ جنب و جوش بودن. دوطرف حیاط دوتا باغچه ی بزرگ بود پراز دارو درخت... پراز گل رز و شب بو... از همون بدو ورود، بادیدن اون فضای فوق العاده بعد از مدت ها یه حسِ خوب بهم دست داد..حسی که می گفت با تمامِ سختی هایی که بدون شک پیش رو دارم اما الان دیگه
    آزادم.. دیگه بین دیوارای اون عمارتِ نحس زندانی نیستم..
    پیرزن که دید من خیالِ چشم گرفتن از حیاطِ باصفای خونه اش رو ندارم خندید و گفت:
    _چراسر پا ایستادی دخترم؟ یا بفرما بریم داخل یا روی اون تخت بشین تا من هم دوتا چایی بریزم و بیام
    فوراً جواب دادم:
    -نه نه.. همینجا خوبه... منظورم اینه که همینجا می شینم
    خنده ی ریزی کرد و ساک منو برداشت و رفت توی ساختمون. از کنارِ حوض رد شدم و روی تختِ بالای حیاط نشستم و خودم رو آماده کردم که به سوال های احتمالیِ خاله ی گلناز چه جواب هایی باید بدم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چند دقیقه ی بعد با یه سینی کوچیک چای اومد و روبه روی من نشست. لبخندی زدم و سرم رو زیر انداختم. بعداز چند دقیقه سکوت گفت:
    _من ماه طلام... خاله ی بزرگ گلناز... تنها کسایی که توی این دنیا برام موندن گلناز و تنها نوه ام هستن
    -نوه تون با شما زندگی می کنه؟
    ماه طلا:آره دخترم... اسمش گندمه، دوسال و نیمشه..
    آهی کشید و ادامه داد:
    -پسر و عروسم، پارسال توی یه تصادف رفتن... این بچه هم از دار دنیا فقط منه پیرزن رو داره
    با ناراحتی گفتم:
    -خدا رحمتشون کنه
    سری تکون داد و گفت:
    _گلناز چیز زیادی ازت نگفت. فقط گفت صبحِ زود می رسی اینجا و من باید جا و مکانت بدم. بگو دخترجان... بگو ببینم قصه ی زندگی تو چیه..
    اول تردید داشتم که کار درستیه که همه چی رو بهش بگم یا نه... می ترسیدم که اونم منو به چشم یه زن بدکاره نگاه کنه اما بعد دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم از سیرتاپیازِ زندگیم رو براش بگم. دلم نمی خواست به کسی که حداقل واسه چند وقت قراره به من پناه بده دروغ بگم یا حرف ناگفته ای بمونه واسه همین هم هر چی که شده بود رو مو به مو براش تعریف کردم.
    در سکوتِ کامل به حرف هام گوش کرد و بعد گفت:
    _ببین دخترم... من که تو رو نمی شناسم. راست و دروغ حرف هات هم پای خودت اما وقتی گلناز اونجوری با گریه و حال زارگفت که بذارم اینجا بمونی منم حرفی ندارم. اما یه چیزی رو آویزه ی گوشت کن؛ من همیشه زندگی آرومی داشتم و صدام از این در، تا حالا بیرون نرفته... از این به بعد هم دردسر نمی خوام
    -خیالتون راحت باشه... اونا نمی دونن که من کجام
    بلند شد و گفت:
    _من میرم وضو بگیرم.. نزدیک اذونه..
    اینو گفت و از من دور شد. به آسمون چشم دوختم. هوا تقریباً روشن شده بود و حیاطِ باصفای خونه، توی روز خیلی قشنگ تر بود. بلند شدم و تک تک فانوس های کوچیک و بزرگی که به دیوارای خونه وصل بودن خاموش کردم. چادرم رو درآوردم و با آب حوض، وضو گرفتم و وقتی برگشتم با ماه طلا رو به رو شدم که توی چادر و مقنعه ی سفیدِ گلدارش شبیه خانوم جونم شده بود. لبخندی زد و گفت:
    _بیا داخل... بیا با هم نماز بخونیم
    مشتاقانه باهاش رفتم و توی یکی از اتاقهای بزرگِ خونه به نماز ایستادم... بعد از نماز خم شدم و سجده کردم و بغضی که تمام مدت، راه گلوم رو سدکرده بود سر باز کرد و قطره های اشکم دونه به دونه شروع به چکیدن کردن. با احساس اینکه ماه طلا از اتاق بیرون رفته گریه ی آرومَم، به هق هق تبدیل شد. زیرلب گفتم:
    -خدایا تو جای حق نشستی... تو دیدی که چطور بهم تهمت زدن و انداختنم بیرون... تو دیدی کسی باورم نکرد همه منو به چشم یه آشغال نگاه کردن... خدایا تاحالا همیشه راضی بودم و همیشه گفتم هرچی که تو بخوای ولی این دفعه من ازت یه چیزی می خوام؛ ازشون نگذر خدا.. حقِّ من و این بچه ای که معلوم نیست چطوری باید بی کس و کار بزرگش کنم رو ازشون بگیر..
    دستی روی شونم نشست. ساکت شدم و ادامه ندادم... بلند شدم و باچشم های اشک بار نگاهش کردم. دلسوزانه دست پشتِ کمرم گذاشت و گفت:
    _این اشک ها و این گریه ی مظلومانه نمی تونه ماله ی گناهکار باشه. تو پاکی دخترم... من باورت کردم
    دستش رو دراز کرد و منو به آغوشش کشید و پابه پام اشک ریخت. خداروشکر که هنوز یه نفر بود که راست رو از دروغ تشخیص بده..
    صدای ریزِ دختربچه ای، ما رو به خودمون آورد..
    گندم:مامانی؟
    ماه طلا از کنار من بلند شد و نوه ی کوچیکش رو بغـ*ـل گرفت و پیش من اومد..
    ماه طلا:بیا مامان... بیا با مهمونمون آشنا شو
    اشکهام رو پاک کردم و با لبخند به چشم های خواب آلودش نگاه کردم و گفتم:
    -سلام فسقلی
    بدون اینکه جوابم رو بده روشو برگردوند و روی شونه ی مادربزرگش گذاشت. ماه طلاخندید و گفت:
    _داره غریبی می کنه یکم که باهات آشنا بشه از سر و کولت بالا میره
    درحالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
    _اینجا رو برای خودت آماده کردم. اتاق خودته غریبی نکن و راحت باش. خسته ای... بخواب و استراحت کن بعداً دوباره باهم حرف می زنیم..
    -باشه ..
    داشت از اتاق بیرون می رفت که صداش کردم:
    -ماه طلا خانم؟
    مهربون نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -شما خیلی بزرگوارید... اگه هرکس دیگه ای جای شما بود و داستانِ زندگیِ منو می دونست تا توی حیاطِ خونه اش هم راهم نمی داد..
    ماه طلا:من اونقدری از خدا عمر گرفتم که توی یه نگاه، خوب رو از بد تشخیص بدم... نگران نباش و استراحت کن دخترم..
    اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. روی رخت خوابی که گوشه ی شومینه برام پهن کرده بود دراز کشیدم و خدا رو برای این که درِ خونه ی ماه طلا رو به روم باز کرده شکر کردم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    با نور آفتابی که مستقیم به چشم هام می تابید بیدار شدم و کش و قوسی به تنم دادم... هنوز هم جای مشت و لگدهای امیدرضا درد می کرد. اما من باید یه زندگی جدید شروع می کردم... باید به خاطر بچه ام به زندگی برمی گشتم و هیچ وقتی برای غصه و ماتم نداشتم.
    بلند شدم و بعداز مرتب کردنِ رخت خواب ها و سر و وضعِ خودم از اتاق بیرون رفتم. صدای ماه طلا و نوه ی شیرینش از حیاط به گوش می رسید. مسیرم رو به سمتِ حیاط کج کردم و از پله ها پایین رفتم. ماه طلا، وسطِ حیاط، روی یه زیراندازِ قدیمی نشسته بود و یه سینی سبزیِ بزرگ رو به روش بود. جلوتر رفتم وگفتم:
    -سلام ماه طلا خانم..صبحتون بخیر
    لبخندِ مهربونی زد وگفت:
    _سلام دخترم، عاقبتت بخیر. خوب خوابیدی؟
    روبه روش روی زمین نشستم و گفتم:
    -بله... ممنون
    گندم کوچولو، کنجکاوانه جلو اومد و کنارمادربزرگش، روبه روی من ایستاد. ماه طلا گونه ی تپلِ نوه اش رو بوسید وگفت:
    _به خاله سلام کردی؟
    باصدای ریز و نازی گفت:
    گندم:شلام
    خندیدم و به سمتِ خودم کشیدمش. موهای طلایی رنگش رو بوسیدم وگفتم:
    -سلام عزیزم... ماشالله چه دخترِ نازی
    ماه طلا آهی کشید و درحالی که با چاقوی بزرگش روی سبزی ها می کوبید گفت:
    _به فاطمه رفته... مادرش رو میگم؛ عروسم... اونم همین جوری بور و چشم سبز‌بود... خوشگل بود عین دسته ی گل. حیف که عمرش به این دنیا نبود
    به چشم های سبز و گردِش که هنوز کنجکاوانه منو کنکاش می گرد نگاهی کردم و با دلسوزیِ تمام، دستِ کوچولوش رو بوسیدم و روبه ماه طلا گفتم:
    -روحشون شاد باشه
    ماه طلا:آمین دخترم... آمین
    بعداز چند دقیقه سکوت، فکری رو که تمامِ دیشب توی سرم بود باهاش درمیون گذاشتم...
    -ماه طلاخانم؟
    ماه طلا:با من راحت باش دخترم... راحت صدام کن
    به چهره ی مهربونش لبخند زدم. اون زن،رعجیب منو یاد خانوم جونم می انداخت..
    -پس چی بگم؟
    ماه طلا:گلناز از بچگی منو خاله ماهی صدا می کنه... تو هم که با اون فرقی نداری... توهم خاله ماهی صدام کن
    -چشم... خاله جان راستش ازتون یه خواهش دارم
    دست از کوبیدن روی سبزی ها برداشت وگفت:
    _بگو دخترم
    -خب می دونین... من باید کارکنم و یه جایی واسه موندن پیدا کنم. تا همیشه که نمی تونم مزاحم شما باشم. چون اینجا جایی رو بلد نیستم می خواستم ازتون خواهش کنم از در و همسایه بپرسین ببینین کاری واسه من سراغ ندارن؟ بخداهر کاری هم باشه با جون و دل انجام می دم اصلا هم برام مهم نیست سخت باشه یا آسون... کمکم می کنین؟
    نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    _خوبه که به فکر آیندتی... واسه کار، کمکت می کنم اما واسه خونه نه
    با لب و لوچه ی آویزون گفتم:
    -آخه چرا؟
    با دست به ساختمونِ خونه اش اشاره کرد و گفت:
    _خونه به این دَرَندشتی و بزرگی... واسه چی توی شهر غریب آواره ی این خونه و اون خونه بشی؟ از اون گذشته، اینجا کرایه خونه ها بالاست... به فرض هم که کار کنی هرچی دربیاری باید بره واسه کرایه خونه ات
    خجالت زده از اونهمه بزرگواریش گفتم:
    -شما خیلی به من لطف دارین ولی من که نمی تونم تا اَبَد سربارِ شما باشم
    ماه طلا:نشنوم دیگه از این حرف ها بزنی... مهمون حبیب خداست سربار نیست. من هم نگفتم تا همیشه اینجا بمون فعلا اینجا می مونی تا یکم دست و بالت باز بشه بعداً یه فکری واسه خونه هم می کنیم
    -من اینهمه لطفتون رو چطوری جبران کنم؟
    خندید وگفت:
    _فعلا برو اون بچه رو از کنارِ حوض بِبَرکنار تا نیُفتاده تا جبران های بعدی هم خدا کریمه
    درحالی که دلم لبریز از مهر و محبت به زنی بود که فقط یک شب رو کنارش گذرونده بودم بلند شدم و گندم کوچولو رو تلاش می کرد ماهی های توی حوض رو با دست بگیره بغـ*ـل کردم و دنبالِ خاله ماه طلا وارد ساختمون شدم.
    گندم رو زمین گذاشتم و کنارش ایستادم..
    -خاله ماه طلا؟ شرمندم که اینهمه زحمت براتون دارم ولی کارم چی میشه؟
    درحالی که سبزی های خرد شده رو بسته بندی می کرد گفت:
    _بشین تا برات بگم
    رو به روش‌ نشستم و آستین هام رو بالا زدم تا حینِ گوش دادن به حرف هاش، یکم هم کمکش کنم
    ماه طلا: از بیست سال پیش که شوهرم به رحمتِ خدا رفت واسه درآوردنِ خرج خودم و تنها پسرم شروع کردم به کار کردن..
    -چه کاری؟
    خندید و گفت:
    _هر کاری... هرکاری که از بالاش می شد پول درآورد. همین سبزی هایی که می بینی سفارشِ در و همسایه و دوست وآشناس. سفارش میدن و من هم از باغ دارها می خرم و می شورم و خرد می کنم و میدم دستِ مردم... اما فقط همین نیست قالی می بافم، لحاف می دوزم، لیف و بافتنی می بافم، غذاهای محلی درست می کنم و می فروشم.. خلاصه هر کاری که فکرش رو بکنی
    با ذوق و اشتیاق، به حرف هاش گوش می دادم و هر لحظه امیدوارتر می شدم. اگه خاله ماهی تونسته بود پس من
    هم می تونستم. من هم شوهر نداشتم؛ شوهرمن هم مرده بود. من هم یکی بودم درست مثل جوونی های خاله ماهی..
    ماه طلا:کجایی دخترجون؟ حواست به من هست؟
    خجالت زده گفتم:
    -ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد
    لبخندی زد وگفت:
    _خب؟ نظرت چیه؟ همینجا توی خونه با خودم کار می کنی؟ اینجوری سفارش های بیشتری می تونیم بگیریم و یه آب باریکه ای به جفتمون می رسه..خب نگفتی؟ نظرت چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    روزها می گذشت و‌ می گذشت و زندگی کم کم روی خوبش رو به من نشون می داد. هر روز، صبحِ زود بیدار می شدم و با کمک خاله ماهی به سفارش ها رسیدگی می کردیم و خداروشکر پولش کفافِ زندگی هردومون رو می داد. هنوز هم هیچ کس سراغی از من نمی گرفت و به جز ملیحه و گلناز، که گهگاهی دور از چشم بقیه به من تلفن می کردن هیچ‌کس به یادم نبود. البته ایمان هم گاهی بهم سر می زد و برام خوراکی هایی رو که دوست داشتم می خرید. واقعاً برام یه برادر به تمام معنا بود و از تهِ قلبم دوستش داشتم. جوجه ی کوچولوی من هم بزرگ شده بود ودیگه به وضوح تکون‌ خوردن هاش رو احساس می کردم و قلبم پر از عشق و مهرِ مادری می شد. با وجودِ کوچولوی نازنینم، غم و غصه هام رو کم کم فراموش می کردم و هر لحظه بیشتر به زندگی امیدوار می شدم. بدون این که بدونم دختره یاپسر، براش لباس های کوچولو و رنگی می بافتم. ازصبح تا شب لباس می بافتم، سبزی خرد می کردم، قالی می بافتم و یه عالمه کارِ دیگه... اما وجودِ طفلکِ دوست داشتنیم منو خستگی ناپذیر کرده بود.
    پای قالی نشسته بودم و تند و تند رج میزدم. دردِ کمرم باعث شد دست از کار بکشم و از جام پاشم. کش و قوسی به خودم دادم و نگاهی به آسمون انداختم. خورشید وسطِ آسمون بود و نورش از پنجره های کوچیکِ زیرزمین داخل می اومد. ظهر شده بود... از پله های زیرزمین بالا رفتم. خاله ماه طلا رفته بود که بعضی سفارش ها رو بده و گندم کوچولو هم درحالِ بازی با جوجه رنگیِ بانمکی بود که مادربزرگش به تازگی براش خریده بود. حضورِ گندم کوچولو برام خیلی خوشایند بود. خیلی دوستش داشتم و اونم حسابی با من رفیق شده بود. شب ها کنار خودم می خوابوندمش و براش قصه می گفتم و لالایی می خوندم اون هم منو مامان صدا می کرد و به همبازی هاش توی محله می گفت که من دوتا مامان دارم! یک ماهی بیشتر تا تولد جوجه ی نازم نمونده بود و حالِ من،هر روز بهتر و بهتر می شد.
    همونجور که به گندم کوچولوی بازیگوش که دنبالِ جوجه ی زرد رنگش توی حیاط می دوید نگاه می کردم غرق فکر شده بودم که زنگ در به صدا دراومد. چادر سرم کردم و پشت در ایستادم..
    -کیه؟
    ایمان:باز کن اسطوره ی مقاومت! منم!
    با خوشحالی در رو باز کردم. مثل همیشه با دست هایی پر از خوراکی های خوشمزه روبه روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد..
    -سلام آقا ایمان، خیلی خوش اومدین... بفرمایین داخل
    وارد که شد دستم رو جلو بردم تا چند تا ازپاکت های خرید رو از دستش بگیرم که مانع شد وگفت:
    _دستتو بکش! خودم میارم... اون وروره جادو کجاست؟
    با خنده دستم رو کشیدم و به گوشه ی حیاط اشاره کردم:
    -اوناهاش، با جوجه رنگیش مشغوله
    ایمان باصدای بلندی گفت:
    _کی شکلات می خواد؟
    گندم باشنیدنِ صدای ایمان، جیغی از خوشحالی کشید و به سمتش دوید. ایمان پاکت های خرید رو روی زمین گذاشت و بغلش کرد و محکم لپش رو بوسید و درحالی که شکلات ها رو یکی یکی به دستِ گندم می داد رو به من گفت:
    _حالت چطوره؟ خوبی؟
    -به لطف شما... خیلی خوبم
    ایمان:خاله ماه طلا کجاست؟
    لبخندی زدم... خاله ماهی، تنها کسی بودکه ایمان، با احترام و با پیشوند صداش می کرد..
    -رفته تا سرِ کوچه چند تا ازسفارش ها رو بده... دیگه باید پیداش بشه
    بلند شد و روبه روم ایستاد...
    ایمان:می خوام باهات حرف بزنم
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    جلوتر رفتم و گفتم:
    -طوری شده؟
    ایمان:نه... نگران نشو چیز خاصی نیست. برم این خریدها رو بذارم تو... بعد باهم حرف می زنیم
    بدون این که منتظرِ جواب من بمونه به سمتِ آشپزخونه راه افتاد. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و آروم روی تختِ چوبیِ حیاط نشستم. چنددقیقه ی بعد درحالی که دست هاش رو با یه دستمال، خشک می کرد اومد و کنارم نشست.
    -آقا ایمان توروخدا بگین چی شده؟ کسی طوریش شده؟
    ایمان:نه بابا، یه چیزی مربوط به منه..
    چندلحظه ای سکوت کرد و ادامه داد:
    _اینجا موندن برام سخت شده آیه. گاهی وقت ها اتفاقی امیدرضا رو می بینم. حسابی اینجا کارش گرفته و بین ملک و املاکیا معروف شده و اسمش و همه می شناسن. دیگه تحمل نگاه هاش رو ندارم... فقط اون هم نیست؛ شایسته هم بدتر شده و به بهونه ی احوال پرسی از من، زنگ می زنه و آمار تو رو بانیش و کنایه می گیره.من آدمِ حرف شنیدن و ساکت موندن نیستم. یوسف هم از وقتی فهمیده محمد ایران نیست مرتب بهم فشار میاره که نشونیِ تو رو بهش بدم..
    خم شد و سرش رو توی دست هاش گرفت..
    ایمان:صبرم تموم شده... دیگه گنجایش ندارم
    سر بلند کرد و با ناراحتی نگاهم کرد..
    ایمان:دارم میرم آیه...واسه فردا بلیط دارم
    با ناراحتیِ غیرقابل انکاری گفتم:
    -کجا؟
    ایمان:انگلیس
    -شماهم می خواین منو تنها بذارین؟
    ایمان:راهی ندارم ...اگه بمونم یوسف تا نفهمه تو کجایی دست از سرم برنمی داره .همین امروز هم با ترس و لرز اینجا اومدم. همش هوای پشتمو داشتم که کسی دنبالم نباشه..
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _خودم هم دیگه نمی کشم. از وقتی اومدم ایران جز درد و رنج چیزی نصیبم نشده... اونجا می تونم راحت تر زندگی کنم
    اشک هایی که روی گونه هام ریخته بود رو پاک کردم و گفتم:
    -اگه می دونین اونجا زندگیِ بهتری درانتظارتونه من هم هیچ حرفی ندارم ولی ..ولی دلم نمی خواد تنها همراهم رو از دست بدم..
    لبخند مهربونی به چشم های خیس من زد و گفت:
    _دلم می خواست باشم و بچه ات رو ببینم.. .هرچی نباشه من هم داییشم!
    بابغض گفتم:کاش می موندین
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    _شاید یه روزی دوباره برگردم... اون روز، اولین کاری که می کنم میام و کوچولوت رو می بینم. وای به حالت اگه دایی صدام نکنه
    میون گریه خندیدم وگفتم:
    -توی تمام عمرم کسی رو به جوون مردی شما ندیدم. وقتی همه منو از خودشون روندن شما پشتم وایسادین و تنهام نذاشتین. برام یه برادرِ به تمام معنا بودین. اینو بدونین که هرجای دنیا هم که باشین دعای خیرِ من همراهتونه... من تا آخرعمرم مدیون شمام
    ایمان:تو مدیون من نیستی. اگه من تنهات نذاشتم درعوض تو چیزهایی رو به من دادی که هیچ وقت توی عمرم نداشتم... به من مهر و محبت خواهری دادی... وقتی مریض شدم اومدی و خونم و با این وضعت ازم پرستاری کردی. کاری که نه مادرم و نه خواهرم، هیچ وقت برام انجام ندادن. به من احساس مهم بودن دادی... احساس تکیه گاه بودن... مفید بودن. این ها برای مردی مثل من یعنی همه چیز
    با گریه سرم رو پایین انداختم که صدای خاله ماه طلااومد. اونقدر غرقِ حرف زدن بودیم که متوجه اومدنش نشده بودیم..
    با نگرانی جلو اومد وگفت:
    _خدامرگم بده... چی شده؟
    ایمان به احترام خاله ماهی بلند شد و ایستاد..
    ایمان:سلام خاله خانم، ظهر شما بخیر!
    ماه طلا:علیک سلام... بگو ببینم این بچه چشه؟!
    ایمان خندید و گفت:
    _دلش واسه من تنگ شده
    اشک هام رو پاک کردم و ایستادم..
    -نگران نباشین خاله... من خوبم
    نفس راحتی کشید و گفت:
    _نمیری دختر... فکرم هزار راه رفت. حالا یکیتون بگه موضوع چیه
    گندم که کنارِ ماه طلا ایستاده بود بالحنِ شیرینِ بچه گونه اش گفت:
    _عمو داله میله!
    ماه طلا‌ با تعجب رو به ایمان کرد و گفت:
    _کجا میری هنوز نیومده مادر؟ بشین ناهارت رو با ما بخور بعد برو لااقل
    ایمان:از ناهارِ شماکه نمی شه گذشت... اما دارم از ایران میرم
    خاله ماهی، محکم روی دستِ خودش کوبید و گفت:
    _کجاپسرم؟ چرا میری؟
    ایمان:میرم انگلیس خاله جان... نمی تونم دیگه اینجا بمونم
    ماه طلا:طوری شده؟
    ایمان خندید و گفت:
    _حوصله ندارم همه رو از اول بگم! زحمت گفتنش رو بعد از رفتنِ من، آیه می کشه... حالا دیگه دست از این حرف ها بردارین و ناهار بکشین که اونهمه راه رو به عشقِ دستپختِ خاله ماهی اومدم..
    خاله ماهی، ناراضی و ناراحت، به سمتِ آشپزخونه رفت و گندم هم به دنبالش..
    رو به ایمان کردم وگفتم:
    -آقاایمان..از مامانم اینا خبری ندارین؟
    ایمان:نگران نباش حالشون خوبه... گلناز هم مرتب بهشون سر میزنه البته اینا رو از زیر زبون شایسته کشیدم...راستی، مثل اینکه دارن کلِ روستا رو خطِ تلفن میزنَن..دارن دکل هاش رو نصب میکنن.. دیگه راحت میتونی باهاشون حرف بزنی
    لبخندی زدم وگفتم:
    -خداروشکر
    ایمان:اخم هات رو باز کن آیه... دلم نمی خواد قبلِ رفتن، ناراحت ببینمت
    -ببخشید..دست خودم نیست
    آهی کشید و حرفی نزد.
    خاله ماهی، باسفره و دیگِ آبگوشت برگشت و صدای به به و چه چهِ ایمان بلند شد. کنارِ هم ناهارخوردیم و ایمان سعی میکرد جوّ غمگینِ حاکم رو بشکنه و یه فضای شاد به وجود بیاره..اما هم من، هم خاله ماهی و هم گندم کوچولو که منبعِ شکلات های خوشمزه اش رو از دست می داد اونقدری ناراحت بودیم که تواناییِ خندیدن به شوخی هایِ ایمان رو نداشته باشیم..
    اون ناهار، آخرین ناهاری بود که با ایمان خوردم... با مَردترین مَردِ دنیا. بعداز اون روز دیگه هیچ وقت ندیدمش اما یادِ خودش و رادمردی هاش هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه..
    این آخرین ورقِ دفترمه... شاید بعد از این دیگه ننویسم. دارم لحظه به لحظه به تولدِ بچه نزدیک تر می شم. بعد از به دنیا اومدنش شاید اونقدر سرم شلوغ بشه که فرصتِ نوشتن پیدا نکنم. اون موقع در واقع من مادرِ دوتا بچه می شم! کارهای خونه و سفارش ها هم زیاده... تازه باید بیشتر هم کارکنم به هرحال‌ بچه ی کوچیک خرج داره..خاله ماهی داره صدام می زنه..
    این آخرین ورقت بود یارتنهاییِ من..
    بدرود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا