رمان سلطنت بی‌جان | اِلارا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

اِلارا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/02
ارسالی ها
441
امتیاز واکنش
23,034
امتیاز
815
محل سکونت
لا به لای دفتر و مداد رنگی
نام رمان: سلطنت بی‌جان
نام نویسنده: اِلارا کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:تخیلی، اجتماعی
ناظر: @میم پناه

خلاصه:

یکی از پایه‌های اصلی حکومت که می‌شکند، شاهی در پهنای سرزمینش، می‌گردد به دنبال چیزی که تا به حال نه آن را دیده و نه در موردش چیزی شنیده؛ صداها بی‌وقفه از اسراری حرف می‌زنند که او باید درباره‌ی آن‌ها بداند، چشم‌هایش چیزی را برای دیدن و کشف کردن پیدا نمی‌کنند و همه‌ی این‌ها آغازیست برای...



سخنی با خواننده:

قبل از هر چیزی باید بگم که هر جور نظر، نقد و... درباره‌ی این رمان داشتین بنده با کمال میل دوست دارم ازشون مطلع بشم.
صفحه‌ی پروفایل من همیشه باز و من پذیرای نظرات، نقد‌ها و یا حتی احساساتتون نسبت به اتفاقات رمان و شخصیت‌های اون هستم.


توضیحات بیشتر:
۱_ این رمان جلد دوم یک مجموعه هست و اگه مایل باشین، می‌تونین جلد اول اون رو با نام «افسانه‌ی یاقوت سیاه» در انجمن جست‌وجو کنین و بخونین.
۲- هرکدوم از جلدهای این مجموعه داستانی جدا دارن که اجباری برای خوندن به ترتیبشون نیست؛ اما خب، خوندن جلد اول هم خالی از لطف نیست.

۳_نثر رمان به طور قالب محاوره و گاهی کتابی، اما بسیار ساده هست و به هیچ عنوان دارای متنی پیچیده نیست.
۴_در داستان شما با موجودات جدید و ناشناخته‌ی زیادی آشنا میشین که به جز دنیای این رمان در هیچ جای دیگه‌ای ممکن نیست پیداشون کنین.
۵_از اخبار مربوط به این رمان، می‌تونین در پروفایل بنده مطلع بشید.
۶_گزینه‌ی اشتراک بالای صفحه به شما این امکان رو میده که وقتی پست جدیدی در تاپیک ارسال شد، از اون خبر دار بشید.
۶_در نظر سنجی بالا شرکت کنین.


ممنون از نگاهتون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    به‌نام‌خدا

    4ulq_1.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    مقدمه:
    داستان‌های زیادی وجود دارد از تنفر، انتقام و مرگ.
    نقل‌هایی از عشق و صمیمیت، از مهربانی آنانی که کوشیدند تا روشنایی را برگردانند.
    همه‌ی ما تعریف‌هایی شنیده‌ایم از آنان که منفور و طرد شده بودند.
    همان‌هایی که می‌خواستند خودشان باشند و خودشان.
    پادشاهانی که خوب بودند و خوبی کردند، سلاطینی که گرفتند و گرفتند، جان مردمی بی‌گـ ـناه را...
    داستان آن شاهی که لجاجت کرد و سرزمینش را به نابودی کشاند و روایتی از آن یکی شاه که بخشید و نجات داد.
    همه‌ی ما شنیده و خوانده‌ایم داستان‌هایی را به چه درازا، که هنوز هم رازشان برملا نشده و در میان کاغذ‌های کهنه‌ و پاره‌ی کتابی قدیمی مدفون شده‌اند.

    چهل و پنج سال گذشته-راوی:
    قلم پر سفید در میان انگشتانش به آرامی می‌رقصید.
    نور ملایم شمع‌های شمعدانی سه شاخه‌ی گوشه‌ی میز، فقط می‌توانست تاریکی را از اطراف میز منبت‌کاری شده‌ی او دور کند؛ همین هم برای او کافی بود تا بتواند به درستی کارش را انجام بدهد.
    در حالی که آرنج دستش را روی میز گذاشته بود سرش را به همان دستش تکیه داد و قلم را بار دیگر بر روی کاغذ سفید آخرین صفحه گذاشت و با حرکاتی ماهرانه، آخرین کلماتی را که باید، بر روی آن صفحه به ثبت رساند، کلماتی که وظیفه داشتند راهنمای نسل‌های پس از او باشند.
    صفحه که به پایان رسید، قلم را در قلمدان طلا و جواهر نشان گوشه‌ی میز گذاشت و کمی صبر کرد تا جوهر سیاه نوشته‌هایش خشک شود، در همان زمان مایع طلایی رنگ و مخصوصی را به شکل یک دایره‌ی کوچک در قسمت پایینی صفحه سرازیر کرد و کمی صبر کرد تا مایع طلایی کمی خودش را بگیرد بعد مهر سلطنتی را رویش فشرد و آن قدر در همان حال نگه داشت تا مایع سفت و خشک شد.
    مهر را که به شکل یک انگشتر ساده به نظر می‌رسید از صفحه جدا کرد و دوباره در انگشتش فرو کرد، نگاهی اجمالی به صفحه‌ی آخر انداخت و کتاب قطور با آن جلد سفید و مخمل مانند را که گوشه و کناره‌هایش با نواری از طلا محکم شده بود بست، کلید کوچک و طلا را از کنار دستش برداشت و نیم نگاهی به قفل کتاب انداخت که در بین طلاکوبی‌ها و جواهرات جا گرفته بر روی جلد، اصلاً به چشم نمی‌آمد.
    در واقع قفل، عمداً به آن شکل ساخته شده بود تا کوچک‌ترین و آخرین سعی را برای حفاظت از محتویات آن کرده باشند؛ کتاب را کناری گذاشت و گردنبند سنگین و پر زرق و برقی را از داخل صندوق چوبی سمت چپ میز بیرون آورد، آن را با احتیاط روی میز گذاشت و به قاب طلایی که بزرگ‌ترین نگین گردنبند را در خود نگه می‌داشت فشاری آورد، نگین سرخ رنگ و چند ضلعی با صدای تقی مثل در ساعت جیبی بالا پرید و محفظه‌ی خالی و کوچکی در زیر آن مشخص شد.
    نگاهی به کلید درون دستش انداخت، بعد کلید کوچک را درون آن محفظه گذاشت و در محفظه را دوباره بست، کتاب را جلویش کشاند و با فشردن یکی از یاقوت‌های بی‌رنگ و درخشانش آن را قفل کرد تا فقط با همان کلید باز شود.
    با دستش کمی عضلات گرفته‌ی گردنش را فشرد و نیم نگاه خسته‌ای به تاج پر زرق و برقی انداخت که در نزدیکی شمع‌دانی روی میز کارش قرار داشت، دستش را دراز کرد و آن را برداشت، جلوی صورتش گرفت و به تلألوی نور زرد ملایم شعله‌ی کوچک شمع‌ها بر روی طلای صیقلی آن خیره شد؛ با خود فکر می‌کرد که هر بار آن را بر سر می‌گذارد احساس بار سنگینی بر روی دوش‌هایش او را از بی‌خیالی نسبت به هر چیز کوچک و بزرگی دور می‌کرد.
    آرام پلک زد و تاج را روی سرش گذاشت، چشمانش را بست و اجازه داد شانه‌هایش بیشتر به وجود آن بار سنگین عادت کنند.
    از روی صندلی بلند شد و دست دراز کرد تا کتاب و گردنبند را بردارد؛ باید جایی آن‌ها را مخفی می‌کرد، نمی‌توانست ساده از کنار آن همه راز و اطلاعات ارزشمند بگذرد و اجازه بدهد تا به راحتی دست کسی غیر از صاحبانش بیفتد‌.
    نگاهش را چرخاند و در حالی که در ذهن به دنبال جایی مناسب برای پنهان کردن آن‌ها می‌گشت، به سمت شمع‌ها خم شد و هر سه را یک به یک با بازدم‌های کوتاهش خاموش کرد.
    ***
    زمان حال-سن:
    گردن خشک شده‌ام رو از روی انبوه کاغذ و اسناد بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم، هنوز هوا توی ریه‌هام درست جاگیر نشده بود که در اتاقم چنان با صدای بلندی کوبیده شد که با وحشت همراه صندلی به عقب پرت شدم و درد گردنم هم دو برابر شد، همزمان صدای مضطرب جیم پیش‌کار مخصوصم از پشت در بلند شد:
    -عالیجناب!...سرورم!...خدای من، قربان عجله کنین ملکه حالشون خوب نیست.
    درد گردنم با شنیدن کلمه‌ی «ملکه» از دهن جیم به کل از بین رفت؛ به سرعت از روی زمین بلند شدم و خودم رو به در اتاق رسوندم، بی‌توجه به جیم که پشت در بود و با استرس انگشت‌های دست‌هاش رو به هم می‌پیچوند، از اتاق بیرون پریدم و با عجله به سمت اتاق مادر دویدم؛ ترس تمام وجودم رو گرفته بود و قلبم به شدت توی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبید، حال بد مادر این روزها شده بود کابوسم و احساسم می‌گفت دقیقاً همین امشب قراره این کابوس به بدترین شکل ممکن به حقیقت تبدیل بشه.
    چند بار تند تند پلک زدم تا این افکار مزخرف از توی سرم بیرون برن و در همون حال از پله‌های برج به سرعت بالا دویدم و خودم رو به اتاق مادر رسوندم، بدون خبر قبلی دستگیره‌ی طلایی رو به شدت چرخوندم و در رو مثل موجود مزاحمی کنار زدم.
    با قدم‌های بلند و شتاب‌زده‌ای وارد اتاق شدم و به سمت تختش دویدم:
    -مادر؟
    دست‌هام رو دو طرف سرش روی بالش گذاشتم و نگران روش خم شدم تا علائم حیاتیش رو چک کنم؛ گمونم نفس‌های تندم که به صورتش برخورد می‌کرد، اون رو متوجه حضور من کرد که پلک‌های بی‌جونش رو آروم باز کرد و لبخند محوی تحویلم داد:
    -سِن؟ پسرم اومدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    نفس عمیقی کشیدم تا ریتم نفس‌های تندم به حالت عادی برگرده، بی‌حرف به چشم‌های آبی رنگ بی‌فروقش خیره شدم.
    نمی‌فهمیدم، چرا اجازه نمی‌داد درمانش کنم؟ می‌تونستم یه ورد کوتاه بخونم و برای همیشه این خطر رو از جونش دور کنم؛ اما اون مخالف این کار بود و هیچ وقت دلیلش رو به من نمی‌گفت.
    آهی کشیدم و عاجزانه برای بار صدم لب باز کردم:
    -مادر، من می‌تونم کمکت کنم، چرا اجازه نمیدی؟...این بیماری تو رو به کشتن میده، چرا متوجه نیستی؟
    لبخندش عمیق‌تر شد و با نگاهی معنی دار به خدمه‌ی دور و اطرافمون، به من فهموند که دلش می‌خواد تنها باشیم؛ از اون حالت خیمه وار بیرون اومدم و راست ایستادم، نگاهم رو به زحمت از صورت شکسته و رنگ پریده‌اش گرفتم و زمزمه‌وار خطاب به انواع خدم ‌و حشم، پزشک‌ها و پیشکار‌های دربار گفتم:
    -لطفاً بیرون منتظر بمونین.
    اتاق که خالی شد، نفس آه مانندی کشیدم و کنار مادر روی تخت بزرگش نشستم، دست سرد و لاغرش رو که روی پتوی مخملباف سرخ رنگش گذاشته بود، توی دست‌هام گرفتم و سرم رو به سمتش چرخوندم تا باز هم به بهونه‌هایی که همیشه در مورد این موضوع تحویلم می‌داد گوش بدم:
    -بگین مادر، من دارم گوش میدم.
    نگاهش رو از چشم‌هام گرفت و به قاب عکس دو نفره‌اش با بابا که به دیوار سمت راست تخت وصل شده بود خیره شد:
    -وقتی سیزده سال پیش توی اون جنگ بزرگ...پدرت کشته شد، نیمی از وجود من هم با اون مرد...نیمه‌ی دیگه‌ی وجود من متعلق به تو، برادرهات، آنیس عزیزم و اِریک دوست داشتنیم هست و من تا الان سعی کردم تمام این نیمه‌ی باقی مونده رو با تمام وجود تقدیم شما کنم...نمی‌دونم موفق شدم یا نه، اما دیگه وقتی ندارم...
    این حرف‌ها بهونه‌های همیشگی اون نبود، برای همین با لحنی نگران و آروم بین حرف‌هاش پریدم:
    -چرا شما تا ابد می‌تونین وقت داشته باشین مادر، فقط کافیه اجازه بدین من یک بار از جادو کمک بگیرم و برای همیشه از شر این بیماری نجاتتون بدم.
    پلک‌هاش رو یک بار به آرومی باز و بسته کرد و با دست دیگه‌اش به پنجره‌ی بلند و نور گیر اتاق اشاره کرد:
    -تو هر هفته میری به شهرهای این سرزمین و مردم رو می‌بینی سن، هر آدمیزاد و غیر آدمیزادی که می‌بینی با اون یکی فرق می‌کنه و همه‌ی اون‌ها هم بالاخره یه روزی می‌میرن، این تقدیر هر موجودی که به دنیای بعد از مرگ سفر کنه؛ من هم درست مثل بقیه‌ی این مردم هستم، هر موقع تونستی جلوی مردن همه‌ی موجودات این دنیای بزرگ رو بگیری، اون وقت اجازه داری جلوی مردن من رو هم بگیری.
    با کنار دستم اشکی که روی گونه‌ام راه گرفته بود رو پاک کردم:
    -اما وقتی می‌تونم بیماریتون رو درمان کنم، چرا این کار رو نکنم؟
    لبخندی زد و نگاهش رو به پنجره دوخت:
    -سن این بیماری یه بهانه‌اس، پزشک دربار چطور می‌تونه به تو بگه که عمر من بدون دلیل واضحی قراره به پایان خودش برسه؟ این یه مرگ طبیعی و بدون دلیلی هستِ که می‌خوام اتفاق بیفته، راستش دلتنگ پدرتم و احساس می‌کنم این اتفاق من رو خیلی زود به اون می‌رسونه.
    بی‌خیال پاک کردن اشک‌های روی صورتم شدم، سرم رو روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و به تپش‌های کند قلبش گوش سپردم؛ با انگشت‌های لاغر و بی‌جونش موهام رو نوازش وار به بازی گرفت و باز لب باز کرد:
    -فکر می‌کردم برای برملا کردن رازهایی از گذشته هنوز وقت دارم؛ اما حالا که معلوم شد این طور نیست، باید بدونی که پدرت تنها یه چیز از خودش باقی گذاشته و اون هم دست نوشته‌هایی از خودش و اجدادمون هست که تمام گذشته رو برای تو و نسل‌های بعد از تو به جا گذاشتن، یه کتاب قفل دار، قطور و سفید رنگ که یه گوشه‌ای از همین سرزمین مخفی شده...
    حرفش رو قطع کرد تا نفسی تازه کنه، سرم رو از روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بلند کردم و پیشونی سرد و رنگ پریده‌اش رو بوسیدم؛ دستی به موهای طلایی رنگش کشیدم که تارهای سفید لا به لاشون درخشندگی خورشید مانندشون رو کدر کرده بودن.
    دستی به صورتم کشید و اشک‌های مزاحم رو با انگشت‌های لرزونش از جلوی چشم‌هام کنار زد:
    -خوب گوش بده که چی میگم، اون دست نوشته‌ها به اندازه‌ی تمام این سرزمین ارزش دارن، حواست رو جمع کن تا به دست افراد خائن نیفتن و این رو بدون رازهایی که با خوندن اون متوجه میشی، همه گذشته‌ی چندین خاندان سلطنتی هست که قبل از ما حاکم این سرزمین بودن، این گذشته‌ها می‌تونن نور راهنمای تو در طول زندگیت باشن عزیزم، به واقعیت بودن اون نوشته‌ها هیچ وقت شک نکن و بدون دنیایی که می‌بینی درست همونی نیست که چشم‌هات می‌بینن...
    با سرفه‌ی خشک و کوتاهی حرفش رو قطع کرد و دستش رو به سمت گردنش برد، گردنبند طلا و پر از جواهرات ریز و درشتی که به گردنش بسته بود رو باز کرد و اون رو توی دستم گذاشت، انگشت‌هام رو مجبور کرد به جای دست‌های لرزونش دور اون گردن بند سرد قفل بشن؛ نگاه آبی رنگ و آرومش رو به چشم‌هام دوخت و زمزمه کرد:
    -این کلیدِ قفلِ همون کتابی هست که حرفش رو می‌زنم، مراقبش باش و هر موقع که مطمئن بودی زمان مناسبی رو انتخاب کردی، برو سراغ کتاب و اون رو بخون؛ این کلید رو به هیچ کس نشون نده و یادت باشه که قفل اون کتاب فقط با همین کلید باز میشه.
    دست‌هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با شست دستش گونه‌ام رو نوازش کرد:
    -سن پسرم، مواظب برادرهات باش؛ با مردمت با مهربونی و سخاوت رفتار کن و همیشه نگرانشون باش حتی اگه اون‌ها این رو نخواستن؛ همسر و پسرت رو همیشه نزدیک به خودت نگهدار و دوستشون داشته باش، هیچ وقت مغرور نشو و همیشه یادت بمونه که تو همزمان یه پادشاه، یه همسر، یه برادر و یه پدر هستی، هر کدوم از این‌ها وظایفی هستن که باید به خوبی از پسشون بر بیای.
    بغض گلوم رو به درد آورده بود و باعث شد مثل پسر بچه‌ها بیخیال کنترل خودم بشم؛ با صدای بلندی بغضم رو شکستم و با تمام قدرتم مادر رو در آغـ*ـوش کشیدم و به خودم فشردم‌.
    چطور می‌تونست این قدر با آرامش حرف بزنه و حرف بزنه و بعد وصیت کنه و از من بخواد بی‌توجه به حال بد و رنگ پریده‌اش، نگران چیزهایی باشم که اون لحظه بی‌ارزش‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین چیزها بودن؟
    عطر تنش رو با تمام وجودم بلعیدم و روی موهای طلایی رنگش رو بوسیدم؛ سرم رو بین بازوهای ضعیفش مخفی کردم و صدای ناله‌هام رو توی آغوشش خفه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    سرم رو نوازش کرد و بعد از سرفه‌ی کوتاه دیگه‌ای گفت:
    -سن؟ عزیز دلم این قدر بی‌قراری نکن، تو همیشه باید پسر قوی من بمونی؛ حالا برو دنبال برادرهات، آنیس و نوه‌ی عزیزم، می‌خوام ببینمشون...نمی‌دونم چرا این‌قدر دلم برای اریک تنگ شده.
    ساعد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به زحمت از روی تخت بلند شدم، نگاهم رو از مادر و لبخند محو و آرومش گرفتم و با سستی به سمت در اتاق قدم برداشتم؛ نفس عمیقی کشیدم و در رو با دست آزادم باز کردم و نگاهم رو از چهره‌های خدمه‌ی بیرون از اتاق گرفتم و خطاب به جیم که صدای فین فینش تمام راهرو رو پر کرده بود گفتم:
    -برو دنبال همسر و پسرم ریک، خیلی زود هر دو رو به اینجا بیار و وقت رو هم تلف نکن.
    تا زمانی که صدای تق تق‌های بلند و پر از عجله‌ی کفش‌های آنیس به گوشم برسه، سعی کردم با پاک کردن صورت خیس از اشکم کمی ظاهرم رو شبیه به یه شاه قوی تغییر بدم، هرچند تلاش بی‌فایده و مسخره‌ای به نظر می‌رسید وقتی که هر کسی اون اطراف بود من رو در اون حال و روز اسف‌بارم دیده بود.
    همون صدای آشنا به همراه صدای ریک که مدام می‌پرسید چه خبر شده، بالاخره از انتهای راهرو نزدیک شد و چهره‌ی نگران آنیس مقابلم متوقف شد، نگاهش رو با نگرانی توی صورتم چرخوند و زمزمه‌وار پرسید:
    -همون چیزی هست که فکر می‌کنم؟ اگه نیست زودتر بگو چون دارم از نگرانی کنترل خودم رو از دست میدم.
    نگاهم رو بالا آوردم و همین کار انگار برای دیده شدن چشم‌های نمناکم و جواب دادن به سوال اون کافی بود؛ نفس عمیقی کشید و دست ریک رو رها کرد و با هر دو دست جلوی دهنش رو گرفت، چند لحظه خیره خیره نگاهم کرد و بعد دامن بلند و طوسی رنگش رو با یه دست بالا گرفت و با عجله داخل اتاق دوید.
    با صدای بچگانه‌ی ریک چند بار پلک زدم تا اشک‌هام رو از پسر کوچولوم مخفی کنم، بعد به سمتش برگشتم و نگاهش کردم:
    -بابا چرا همه اینجا جمع شدن؟
    به سمتش خم شدم، با دست‌هام از کمرش گرفتم و بغلش کردم، به نوعی روی ساعد دست چپم نشوندمش و چند تا از تار موهای قهوه‌ای روشنش رو از جلوی چشم‌هاش کنار زدم:
    -چون مامان بزرگ می‌خواد از اینجا بره.
    به زحمت لبخند محوی به چشم‌های مشکی رنگ و کنجکاوش زدم و کمی روی دست‌هام جا به جاش کردم؛ لب‌های کوچیکش رو روی هم فشرد و دست‌هاش رو برای این که به خیالش یه موقع نیفته، دور گردنم پیچید و پرسید:
    -کی برمی‌گرده؟
    روی موهاش رو بوسیدم و به زحمت بغض توی گلوم رو نادیده گرفتم تا بتونم جوابش رو بدم:
    -اون دیگه برنمی‌گرده.
    ابروهای کم پشت کوتاهش رو توی هم کشید و با چهره‌ی نگران و بچه‌گونه‌ای نیم نگاهی به در اتاق مادر کرد و بغض‌آلود گفت:
    -چرا؟...من کار بدی کردم بابا؟ مامان‌بزرگ که همیشه دوست داشت اینجا بمونه، نکنه چون توی کتابخونه بازی می‌کردم از دست من ناراحت شده؟ آخه اون همیشه میگه نباید توی کتابخونه سر و صدا کنم.
    به چشم‌های درشت و مظلوم نگرانش خیره شدم و لبخند تلخی به افکار بچه‌گونه‌اش زدم، کاش به همین سادگی‌ها بود و فقط قرار بر یه مسافرت از روی دلخوری بود؛ اما برخلاف افکار پسر کوچیکم، ماجرا خیلی بیشتر از چیزی بود که اون توی دنیای کوچیک خودش بهش فکر می‌کرد؛ واقعیت‌های دنیای بی‌رحم ما آدم بزرگ‌ها چیزی نبود که دلم بخواد این‌قدر زود به خورد ریک بدم، هنوز خیلی برای فهمیدن معنی و مفهوم چیزی مثل مرگ کوچیک بود.
    سرش رو نوازش کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونی بلندش نشوندم:
    -نه ریک، مطمئن باش مامان‌بزرگ هیچ وقت از دست تو ناراحت نمیشه پسرم، فقط یه روزی هست که هر آدمی باید وقتی که وقتش رسید بره به یه سرزمین دیگه...الان هم وقتش رسیده تا مامان‌بزرگ به اونجا بره، متوجه شدی پسرم؟
    ریک سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و در حالی که با انگشت‌های کوچیکش خطوط نامفهومی رو روی چونه‌ام می‌کشید گفت:
    -اگه مامان‌بزرگ از اینجا بره که دیگه کسی برای من داستان نمی‌خونه، اونطوری من خیلی حوصله‌ام سر میره تازه شب‌ها هم خوابم نمی‌بره...
    دست کوچولوش رو بوسیدم و سرم رو به سمتش متمایل کردم:
    -از این به بعد...خودم برات داستان می‌خونم ریک، اینطوری خوبه پسرم؟
    بی‌حرف فقط سرش رو بالا و پایین کرد، آه خدایا حرف‌های بی‌منظور و بچه‌گونه‌ی ریک بیشتر و بیشتر باعث می‌شد به یاد زمانی بیفتم که قرار بود، نبود مادر رو احساس کنیم، چطور می‌خواستم با این موضوع کنار بیام؟ چطور به برادرهام خبر می‌دادم؟ اون‌ها هنوز خیلی بچه بودن، تا حالا کمبود پدر رو به شدت احساس می‌کردن و از حالا به بعد هم باید درد بی‌مادری رو می‌کشیدن.
    زجرآور بود وقتی که فکر می‌کردم نمی‌تونم هیچ کاری برای مادر و برادرهام انجام بدم، بدتر از هر شکنجه‌ای، درد‌آورتر از هر زخمی و بی‌رحمانه‌تر از هر اتفاق تلخی که می‌تونست برای یه آدم رخ بده؛ این بار سنگین داشت کمرم رو می‌شکست و واقعاً هم کمرشکن بود.
    صدای آنیس از داخل اتاق من رو از بین انواع هیولاهای وحشتناک افکارم نجات داد و به واقعیت پحشتناک‌تر و تلخ‌تر برگردوند:
    -سن؟ می‌تونین بیاین توی اتاق؟ ملکه منتظرتون هستن.
    ریک رو توی بغلم جا به جا کردم و با قدم‌هایی سست داخل اتاق رفتم و به کمک کتفم در رو بستم، ریک رو روی زمین گذاشتم و اون با قدم‌های تند و عجولی به سمت تخت مادر دوید؛ چون هنوز قدش کوتاه بود نمی‌تونست خودش از تخت بالا ببره، برای همین دامن طوسی‌رنگ آنیس رو چند بار کشید و گفت:
    -مامان، مامان، من نمی‌تونم بیام بالا این خیلی بلنده...می‌خوام پیش مامان‌بزرگ بشینم.
    آنیس که لبه‌ی تخت نشسته بود نیم‌نگاه غم‌آلودی به من کرد و بعد زیرلب خطاب به ریک گفت:
    -بیا عزیزم.
    بعد دست‌هاش رو به سمت ریک دراز کرد تا اون رو روی پاهاش بنشونه.
    تکیه‌ام رو از در گرفتم و پشتم رو به جمع کردم، هیچ دلم نمی‌خواست دوباره کسی اشک‌هام رو ببینه، حالم داشت از خودم به هم می‌خورد، چرا نمی‌تونستم درمانش کنم؟ این جادوی بی‌مصرف لعنتی چرا هیچ وقت به موقع به کارم نمی‌اومد؟
    با دستم اشک‌هام رو پاک کردم و به سمتشون برگشتم، مادر با یه لبخند بی‌جون و رنگی پریده مشغول حرف زدن با ریک بود و این بین آنیس هر چند دقیقه با آستین بلند لباسش اشک‌هاش رو از روی صورتش پاک می‌کرد، بعد لبخندی مصنوعی تحویل ریک می‌داد؛ اما معلوم بود که فقط می‌خواد ریک رو ناراحت نکنه وگرنه مطمئن بودم که چندان هم حالش از من بهتر نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    اِلارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/02
    ارسالی ها
    441
    امتیاز واکنش
    23,034
    امتیاز
    815
    محل سکونت
    لا به لای دفتر و مداد رنگی
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا