رمان رسوخ در جان | Leyla_ salmanii کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Leyla_ salmanii

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/07
ارسالی ها
64
امتیاز واکنش
540
امتیاز
246
نام رمان :رسوخ در جان
نویسنده :لیلا سلمانی Leyla_ salmanii کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه_تراژدی
ناظر: @ZHILA.H
خلاصه:زندگی آلاله با مهراد نامی عجین شده است.غافل از اینکه تصادفی شبانه مسیر زندگی او را تغییر می دهد.و این سرآغاز وقوع عشقی است رسوخ گر در بطن جان و زندگی او.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Leyla_ salmanii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/07
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    540
    امتیاز
    246
    یا حق

    واین منم
    زنی تنها
    در آستانه‌ی فصلی سرد
    در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین
    و يأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دستهای سیمانی.
    زمان گذشت
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    امروز روز اول دیماه است

    من راز فصل ها را می‌دانم
    و حرف لحظه‌ها را میفهمم
    نجات دهنده در گور خفته است
    و خاک، خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش

    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.


    مقدمه:
    غروب! آسمانی نارنجی!
    روی همان تپه‌ی رویایی کودکی‌هایم نشسته‌ام.
    پیراهنی سپید رنگ به تن دارم و گیسوانم! آزادانه در مسیر آسمان، جولان می‌دهند.
    دستانم را روی خاک می‌سرانم و به دره‌ی پیش رو سنگ می‌بخشم!
    عشق! چیزی است شبیه به سقوط از همین دره!
    زمانی که خود را از بند خودت رها کنی! عروج را نفس خواهی کشید. درمسیر رها شدن، دنیای عجیبی دارد.
    اما افسوس! بار دیگر به در بند زمین بودن، محکوم می‌گردی!
    همه چیز پایان می‌یابد! و این است حقیقت عشق:
    پایانی تلخ! پشیمان نیستی اما!
    برای یک بار هم که شده، طعم پرواز را چشیده ‌ای...

    فصل اول
    گل ها را آب داده ام؛ پرده ها را کنار زده ام؛ غذای محبوبت را آماده کرده ام؛ همان پیراهن سربی رنگ را پوشیده ام؛ همانی که تو...
    مرغ عشق ها اما محروم مانده اند؛ آزادشان کردم؛ بگذار اگر از درد عشق مردند، اسیر نباشند؛ نگران نباش؛ وقتی تو بازگردی، آنها نیز اسیر بودن را به جان می خرند؛ بازگرد مرد من! باز گرد و مرا نیز اسیر کن؛ همچون روزی که مرا آغاز کردی! خانه بی تو! درد می‌چکد از دیوارهایش؛ من!؟ حال مرا نپرس! دیگر منی نمانده است. بی تو! هیچ چیز بر جا نمانده است!
    -بیایید سری به سنت پترزبوک بزنیم و گریزی بر پکن...خیابان شانزلیزه را متراژ کنیم و از بنای کلیسای زنان واقع در زوریخ عکس بگیریم...دیدن تالار بامبرگ آلمان را هم نمیشود از دست داد...زیبایی ها را ببینید...
    منتظر ادامه‌ی رویابافی‌هایش بودم.
    -خب؟یادت رفت؟
    برگه را به سمتم گرفت.
    -همش همین بود. دستش را پس زدم.
    -نصف نمره رو میگیری...گفته بودم متن حداقل باید شامل بیست خط باشه...بشین...رمینا!
    -میشه من جلسه ی بعد بیام ؟
    -میشه ولی نمرتو از سقف پنج حساب میکنیم...چطوره؟
    بیخیال سرش را تکان داد و راحت تر تکیه زد. از صندلی پایه بلند پایین پریدم. تخته پاکن را برداشتم.
    -گفته بودم یک شهرو انتخاب کنید و راجبش بنویسید...دقیقاً نمیدونم وقتی تو کلاسید حواستون کجاست...از جلسه ی آینده هر کس متوجه ی حرفای من نمیشه خودشو خسته نکنه...
    کتاب ها را داخل کیف بزرگ جا دادم.
    -time is up.
    کلاس با سرعتی نوری در حال خالی شدن بود.تلوزیون را خاموش کرده، خارج شدم. در سالن چشم چرخاندم. پشت سیستم نشسته بود.
    -چه عینک قشنگی!
    سر بلند کرد.
    -به به احوال آلی خانم؟
    لبخند زنان مستقر شدم.
    -داغونم ساتین! سروکله زدن با این بچه ها ویونه‌‌ام کرده.
    -باید آمادگی پیدا کنی...پس فردا که خودت بچه دار شدی یه پیش زمینه‌ای داشته باشی!
    -مهراد میگه حالا حالا‌ها حرفشو نزنیم.
    سرش را تند تند تکان داد.
    -تو خجالت نمیکشی؟! یکی نیست به آقا مهرادت بگه نه تروخدا بیا حرفشو با این آلی دیونه بزن!
    خندان، آرنجم را روی میز گذاشته و سرم را به دستم تکیه دادم.
    -خودم بهش میگم! مهراد خیلی منطقیه.
    -خدا نگهش داره این آقا مهرادو!
    زنی میانسال پشت میز ظاهر شد. نگاهش گذری بر من زد و روی ساتین نشست.
    -ببخشید خانوم... من شهریه رو حساب کردم...حالا تماس گرفتی میگی دوباره پول بیار؟...زشته بخدا...اینجوری کارو بار خودتون کساد میشه...چیزی که زیاده موسسه‌ی زبان.
    ساتین بلند شد.
    -یه لحظه اجازه بدید خانوم...بعضی از کلاسا شهریه‌اش به دلایلی دوبل شده...
    از جا بلند شدم. با سر به ساتین اشاره کردم که میروم. از خیابان گذر کرده و روی یکی از صندلی‌های ایستگاه اتوبوس نشستم.
    مهراد گفته بود بعد از اتمام کارم با او تماس بگیرم اما دلم نمی‌آمد از آن سر شهر او را به اینجا بکشانم. به خانه که رسیدم بوی شیرینی در فضا غوغا کرده بود.
    با لبخند وارد آشپزخانه شدم. پدر، پشت به من ایستاد بود.
    -اوم...چه بویی را انداخته مستر وفایی...ترکوندی پدر جان!
    لبخند زنان برگشت.
    -خانوم معلم من چطوره؟ صبر کن الان حاضر میکنم بخوری بابا جان...
    کمی ناخونک زدن به جایی برنمی خورد؛ انگشتم را مکیدم.
    -برو لباساتوعوض کن تا منم یه چای بریزم.
    دوان به سمت اتاقم رفتم؛ لباس هایم را با بلوز شلوار طرح خرگوشی اهدایی پدر، تعویض کرده به سالن بازگشتم. روبه روی تلوزیون نشسته بود.
    -به به...چای و شیرینیو...
    بشکن زده ادامه دادم.
    -یه فیلم گانگستریم بزاریم...عالی میشه.
    با لبخند سرش را به عنوان اعلام موافقت تکان داد.
    -هر چی میزاری مثل قبلی نباشه بابا جان.
    چهل دقیقه‌ای از فیلم می‌گذشت که آیلین به جمعمان پیوست.
    کوله‌اش را روی زمین انداخت و روی مبل تکی نشست.
    شخصیت آرام‌ و صامتی داشت، بسیار دقیق بود و همه چیز را بخاطر می سپرد. مواردی که در رابـ ـطه با من کاملا برعکس بود. چیزی تا پایان فیلم نمانده بود. آیلین مدام اظهار گرسنگی می کرد. کلاس های کنکور حسابی خسته و آشفته‌اش کرده بودند. برای حاضر کردن غذا روانه‌ی آشپزخانه بودم که پدر مخالفت کرد.
    -یه چیزی سفارش میدیم آلاله جان...خودتو خسته نکن.


     
    آخرین ویرایش:

    Leyla_ salmanii

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/07
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    540
    امتیاز
    246
    پیتزا سفارش دادیم. آیلین به بهانه‌ی مطالعه‌ی دروس خود روانه‌ی اتاقش شد. پدر هم به کتابخانه‌ی دنج خود پناه برد. کمی دور خود چرخیدم. در آخر موبایل را برداشته شماره‌ی مهراد را گرفتم. صدایش خسته بود!
    - چه عجب!...آلی خانوم
    - سلام...خوبی؟
    لب هایم را غنچه کرده به سمت راست کج کردم و تند‌تر ادامه دادم.
    - حوصلم سر رفته...میشه فردا بریم بیرون؟...یه بار دیگه بریم اسکیت سواری؟
    - در رابـ ـطه با فردا فکر می کنم ولی اسکیتو از سرت بیرون کن.
    لب هایم را برچیدم.
    - چرا؟...من خیلی دوست دارم مهراد.
    - حرفشم نزن...خجالت نمی کشی ...چند سالته آلاله؟
    عصبی ادامه داد.
    - سری قبل که یادت نرفته...هر کس از کنارمون رد میشد میخدید...شبیه دوتا دلقک شده بودیم.
    دیگر به این قطع کردن‌های میان مکالمه هایمان عادت کرده بودم. موبایل را روی عسلی گذاشتم.
    پیتزا ها رسید؛ پدر را صدا زدم؛ آیلین عزیزم اما از شدت خستگی خوابش بـرده بود؛ پتو را تا عرض شانه‌هایش بالا کشیدم و گونه‌اش را بوسیدم. هنوز هم لپ اناری بود. لپ اناری من!
    از پنجره، فضای پارک را نگاه کردم. صبح دلنشینی بود! قرار بود با ساتین راهی کوه شویم.اما زمانی که با او تماس گرفتم با صدایی خواب آلود خستگی را بهانه کرد. با پدر مشغول آماده کردن صبحانه بودیم. که صدای تلفن خانه بلند شد. پدر بعد از جواب های کوتاه و پرمکث تلفن به دست راهی کتاب خانه شد.کریم پسر عموی پدر خبر تلخ مرگ عماد، برادر خود را قاصد بود. دیگر میلی برای خوردن صبحانه نداشتیم. پدر ساکش را جمع کرد.در خواست همراهی من تا ترمینال را نپذیرفت. آنقدر حالش بد بود که حتی تذکری نداد. شاید اگر می گفت مراقب خودت باش...
    رفت؛ و این رفتن مقدمه‌ی اتفاقات جدیدی بود که سرنوشتم را رغم زد.
    مهراد از این موضوع و عدم حضور پدر راضی بود. اصرار کرد پنج‌شنبه شب با او در مهمانی سامیار پسر عمه‌اش حاضر شویم. دلم نمی آمد آیلین را تنها بگذارم از طرفی مهراد به شرکت در این مهمانی راغب بود. چندین بار از همراهی با او سرباز زده بودم و از این موضوع شاکی بود. در آخر موضوع را با آیلین درمیان گذاشتم. با آرامش اظهار موافقت کرد. موافقتم را با مهراد در میان گذاشتم. سعی داشتم لباس مقبولی را انتخاب کنم. مهمانی های اقوام مهراد بسیار مجلل برگزار میشد و دوست داشتم من هم متناسب به نظر برسم. هرچند متلک‌هایی در باب این مسئله که به مهراد نمی آیم همیشه در مجالسشان به گوش میرسید.
    پنج شنبه شب رسید.لباسی عروسکی با رنگ صورتی ملایم انتخاب کردم. موهایم را دم اسبی بستم و کفش های پاشنه‌ ده سانتی پوشیدم تا کوتاهی قدم در برابر مهراد تا حدی پوشیده شود.
    با تک زنگی که مهراد زد با عجله درب اتاق آیلین را گشودم.
    - آیلین....خوبم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا