رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
پرونده رو بستم و گوشه ی میز گذاشتم که میعاد، کلافه و درحالی که چند تا پرونده رو توی دستش بالا و پایین می کرد وارد شد.
میعاد:بیا متین اینارو ببین... اصلا با هم جور در نمیان. حالا هی من می گم این یوسفی تو حساب و کتاب ها دست می بره هی تو بگو نه
به چهره ی اخمو و کلافه اش نگاه کردم..
-شرمنده الان مغزم قفله! بفرست شایان چک کنه همه رو
میعاد:شایان؟ ببرم گوشتو بدم دست گربه؟ دارم میگم دخل و خرج شرکت جور درنمیاد تو میگی مغزم قفله؟
پوفی کردم و ازش رو گرفتم. واقعا مغزم کشش محاسبات ریاضی رو نداشت. کشش هیچی رو نداشت فقط نگاهم بین در و ساعت در رفت و آمد بود..
میعاد:چته باز تو؟
مردد نگاهش کردم... دست بردم و پرونده ی آوا رو جلوش گذاشتم. با تعجب پرونده رو باز کرد و ورق زد..
میعاد:خب که چی؟
-می خوام فرم تعهدات کاریش رو دست کاری کنم
میعاد:یعنی چی؟
-هیچ جوره نمی تونم بذارم بره وضع زندگیش رو که می دونی..
منتظر، نگاهم کرد که ادامه دادم:
-می خوام یه بند، به تعهدنامه اش اضافه کنم...این که در ازای استعفا دادنش از شرکت باید یه مبلغی رو به عنوان غرامت پرداخت کنه
با چشم های گردشده نگاهم کرد و گفت:
_چجوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-جعل امضا
بلند شد و ایستاد. دستش رو روی چونه اش کشید و گفت:
_نه مثل اینکه مغزت واقعا قفل کرده..
جلوتر اومد و روی میز به سمت من خم شد و ادامه داد:
_خل شدی پسر؟ می خوای براش پاپوش درست کنی؟ می دونی شکایت کنه اعتبار این شرکت و حتی شرکتِ من، داغون میشه؟ می فهمی همشون بهم وابستن؟
-نمی فهمه... بچه تر از این حرفاس
میعاد:بی خیال شو متین، این راهش نیست
کلافه بلند شدم و روبه روش ایستادم..
-تو راه حل دیگه ای داری؟
باکمی مکث گفت:
_نه ولی..
-ولی نداره... این تنها راهه
چیزی نگفت و روی صندلی نشست و متفکرانه به زمین چشم دوخت. ده دقیقه ای توی سکوت سپری شد تا اینکه تلفن زنگ خورد..
-بله؟
رزاقی:آقای مهندس، آقای سلیمانی تشریف آوردن
-بفرستش تو
چشمی گفت و گوشی رو گذاشت. چندثانیه بعد امیر وارد شد و سلام بلند بالایی کرد و گفت:
_خب مهندس... بفرما
روبه روش نشستم و خودم رو بهش نزدیک کردم و با صدای آرومی کاری که باید برام انجام می داد رو بهش گفتم. متعجب منو نگاه کرد و گفت:
_مهندس ما دیگه اهل خلاف نیستیما
چشم هام رو بهم فشردم و گفتم:
-می دونم ..ولی الان شرایطم جوریه که هیچ راهی جز این ندارم. خیلی خب... باشه اگه خودت نمی تونی بری دنبالش لااقل یه آدرسی، چیزی از یکی که این کاره باشه پیدا کن برام من خودم برم سراغش
چند دقیقه ای متفکرانه به زمین چشم دوخت و بعد گفت:
_قول داده بودم به خودم که بعد از آزاد شدنم دور هرخلافی رو خط بکشم. چه کوچیک چه بزرگ
با ناراحتی به پشتی صندلیم تکیه دادم که ادامه داد:
_ولی آزادی الانم رو مدیون شمام. جعل امضا رو خودم می تونم انجام بدم کارکوچیک و راحتیه... چشم، به خاطر شما این یه دفعه رو انجام میدم
قدرشناسانه نگاهش کردم و سری تکون دادم. بلند شدم و یه برگه از پرونده ی آوا درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به کاغذ تا نخورده ی توی دستش انداخت و گفت:
-حله... کارش یه چاپگر و یه امضای ساده هست... چند بزنم مبلغ رو ؟
-نمی دونم... یه مبلغی که نتونه پرداخت کنه
کمی فکر کردم و ادامه دادم:
-دو میلیون بزن
میعاد بلند شد و داد زد:
میعاد:چی؟ شوخیت گرفته؟ خیلی ضایعس
امیر:شیشصد بزنم؟
باخودم فکرکردم که اون دویست تومنش رو هم نمی تونه بده. پس گفتم:
-آره خوبه... همینو بزن
میعاد پوفی کرد و چپ چپی نگاهم کرد.
امیر، برگه رو برداشت و گفت:
_عکس دیگه ای ازش دارین یا از همین باید استفاده کنم؟
-ازخودش استفاده کن
ازجاش بلندشدو گفت:
_حله... زود می رسونم دستت
لبخند قدرشناسانه ای زدم و گفتم:
-شرمندم داداش... واقعا مجبورم
لبخندی زد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
پرونده رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم. میعاد جلو اومد و با تلخ کامی گفت:
_این دختره دردسر می شه برامون... ببین کی گفتم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا
    کنارِ باغچه ی نیمه خشک حیاط نشسته بودم و دونه دونه علف های هرز رو می کندم اما فکرم جای دیگه ای بود. زمان به سرعت می گذشت ومن، اصلا حال خوبی نداشتم. سه ساعت از ساعتِ کاریِ من گذشته بود و من هنوز توی خونه بودم. به گندم هم نگفته بودم که کارم رو از دست دادم. به شدت کلافه بودم و مغزم پر از علامت سوال هایی بود که می دونستم هیچ جوابی براشون وجودنداره. سرگرم چمن های باغچه بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند. داخل اتاق شدم و به شماره ی ناشناسی که روی صفحه چشمک می زد نگاه کردم و مردد جواب دادم..
    -بله؟
    صدای ظریف و آشنایی جواب داد:
    -خانم آوا سرافراز؟
    -خودم هستم
    -خوبی آوا جان؟ نیلوفرم... رزاقی
    با شنیدن این حرف، بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. بزاقم رو فرو دادم و گفتم:
    -خوبم عزیزم، ممنون
    نیلوفر:آواجان، چند ساعت از تایم کاریت گذشته...‌ نمی خوای بیای؟
    نمی دونستم ‌چه جوابی باید بدم. واقعا نمی خواستم برگردم؟ حس بدی داشتم. یه حس که متشکل از چندتا احساس مختلف و ضد و نقیض بود. به کار احتیاج داشتم ؛ خیلی زیاد... اما از طرفی هم اون شرکت دیگه جای من نبود. سکوت نه چندان طولانی منو که دید ادامه داد:
    _حالت خوبه؟ مریضی؟
    جواب دادم:
    -نه... من.... من دیگه سر اون کار نمیام
    متعجب گفت:
    _نمیای؟ فقط چند روز از کارت گذشته به همین زودی می خوای استعفا بدی؟ مگه نگفتی به کار نیاز داری؟
    کلافه جواب دادم:
    -هنوزم دارم... ولی خب نمی تونم بیام..
    با لحنی که معلوم بود اصلا قانع نشده گفت:
    _باشه ولی همینجوری که نمی شه بذاری بری باید بیای درخواست استعفا بدی
    دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم... لعنتی...
    -باشه میام
    نیلوفر:باشه پس می بینمت فعلا.
    گوشی رو قطع کردم و انداختمش روی تخت. دستم رو توی موهای باز و ژولیده ام فرو کردم و از ته دل آه کشیدم. نمی خواستم دوباره با اون آدم روبه رو بشم... لااقل نه به این زودی..
    -خدایا چیکار کنم..
    نگاهم به قاب عکس مامان افتاد. به همین زودی شکست خورده بودم؟ مگه قرار نبود من تقاص خرد شدن مامان رو بگیرم؟ تقاص تحقیر شدنش رو؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو به کار بندازم.
    -نباید حس کنه ترسیدم... اونی که باید بترسه من نیستم اون مرتیکه اس... باید برم شرکت. کاملا خونسرد و حق به جانب. نباید به این زودی عقب نشینی کنم. آره، درستش همینه..
    نگاهی به ساعت انداختم و جلوی آینه ایستادم. نبایدبا اون چشم های گود نشسته و صورت رنگ پریده منو می دید. به سمت لوازم آرایش اندکم دست بردم و دست به کار شدم. نباید ضعف نشون می دادم... به هیچ وجه.
    بعد از یه آرایش مختصر که شادابی رو به چهره ام برگردوند مانتو و شلوارم رو پوشیدم و به سمت شرکت راه افتادم. اونقدر غرق فکر بودم که متوجه گذر زمان نشدم و وقتی به خودم اومدم که جلوی شرکت ایستاده بودم و به پله های ورودیش چشم
    دوخته بودم. چند تا نفس عمیق کشیدم و گلویی صاف کردم و بعد با گام های محکم، به سمت ساختمون رفتم. سلامی به نگهبان کردم و وارد آسانسور شدم. حس بدی که داشتم تشدید شده بود و کف دست هام عرق کرده بود. مدام زیرلب تکرار می کردم:
    -ضعف نشون نده دختر... ضعف نشون نده
    صدای زنی که اعلام می کرد به طبقه ی پنجم رسیدم باعث شد کمی خودم رو جمع و جور کنم. از آسانسور که خارج شدم خودم رو رخ به رخ همون دوست مهندس آذرنیا دیدم که می خواست سوار آسانسور بشه. اخم غلیظی کردم و بی هیچ حرفی کنار کشیدم و ازش رد شدم. نیلوفر، اومدنم رو به آذرنیا خبر داد و من اجازه ی ورود پیدا کردم و بدون در زدن وارد شدم. نگاه خصمانه ای به چهره ی خونسرد و بی خیالش انداختم و چندقدم جلو رفتم.
    -اومدم استعفا بدم.
    سری تکون داد و پرونده ای رو از کیفش در آورد. بدون این که نگاهی به من بندازه گفت:
    _در جریان شرایط و تعهداتی که موقع استخدام زیرشون رو امضا کردی هستی دیگه؟
    گیج نگاهش کردم که برگه ای رو از پرونده درآورد و روی میز گذاشت و با چشم، بهش اشاره کرد. جلو رفتم و برگه رو برداشتم. از اول همه رو خوندم تا این که به بند چهارم رسیدم. چشم هام از فرط تعجب گشاد شد. این دیگه چیه؟ غرامت چه صیغه ایه؟ اینو من قبلا ندیدم. گفتم:
    -این یعنی چی؟
    با همون چهره ی بی خیال جواب داد:
    _چی یعنی چی؟
    -این بند چهار
    آذرنیا:خب؟
    -این قبلا نبود
    چشم هاش رو گرد کرد و پوزخندی زد..
    آذرنیا:نبود؟ پس یه دفعه روی کاغذ سبز شد؟!
    عصبی از لحن و نگاه اعصاب خرد کنش برگه رو جلوش گذاشتم و با انگشت، به بندچهار اشاره کردم..
    -دارم می گم یه همچین چیزی توی این فرم نبود
    اخم ظریفی کرد و گفت:
    _اون فرمی که الان دست توعه اولا توی پرونده ی همه ی کارمندا هست و می تونی بری ببینی... ثانیا اون عکسی که بالای اون فرمه عکس جنابعالیه... ثالثا اون امضایی که اون پایین زده شده امضای شماست. اشتباه که نمی کنم؟
    دوباره با دقت به فرم نگاه کردم. خدایا چطور ممکنه؟ یعنی اون روز اونقدر هیجان زده و هول بودم که این فرم رو کامل نخوندم؟چطور بند به این مهمی رو ندیدم. حالا من این همه پول از کجا بیارم بدم به این آخه؟
    سکوتم رو که دید ادامه داد:
    _خب... تصمیمت چیه؟
    با چشم هایی که ازش آتیش می بارید به چشم های آبی و یخ زده اش نگاه کردم. خودش رو جلوتر کشید و گفت:
    _دو راه بیشتر نداری خانم سرافراز؛ یا این مبلغ رو تا فردا صبح پرداخت می کنی یا میای و همون طوری که توی تعهدنامه ذکر شده تا یک سال اینجا کار می کنی. اگه تا فردا صبح، قبل از شروع ساعت کاری، این مبلغ به حساب شرکت واریز شد که هیچ، اما اگه نشد سر ساعت اینجا سرکارت حاضر می شی. متوجه شدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    بی هدف به چشم هاش خیره شده بودم. نمی دونستم چیکار کنم و چه جوابی بدم. اون مبلغ، مبلغ زیادی نبود اما نه برای منی که تاحالا اونهمه پول رو یه جا ندیده بودم. چیکار باید می کردم؟ باید توی اون شرکتِ کوفتی می موندم و هر روز چهره ی پیروزمندانه ی پسرِ شایسته رو می دیدم که به ریشِ من و مادرِ ازدست رفته ام و زندگیِ نابه سامانم می خندید؟
    دست از نگاه کردن به چشم هاش کشیدم و با جدی ترین حالت و صدای ممکن گفتم:
    _وقت می خوام
    به پشتیِ صندلیش تکیه داد و گفت:
    _که چی بشه؟
    _که فکرکنم
    آذرنیا:گفتم که... تافردا فبل از ساعت کاری..
    حرفش رو قطع کردم و دستم رو رویِ میز کوبیدم..
    _بیشتر
    چندثانیه ای سکوت برقرارشد و بعد ازجاش بلند شد و به سمت من اومد.
    آذرنیا:خیلی خب... تا پس فردا وقت داری که فکر کنی و تصمیم بگیری البته همون طوری که گفتم تا قبل ازساعت کاری.
    بی هیچ حرفِ دیگه ای کیفم رو برداشتم و پشت بهش به طرفِ در قدم برداشتم که صداش متوقفم کرد..
    _توی این شرکت و شرکت های وابسته، روزی بیست نفر اخراج می شن استخدام می شن یا استعفا میدن. با رفتن یا موندنِ هیچ کدوم از اونا کار و اعتبار و زندگیِ من هیچ تغییری نمی کنه. می خوام بدونی هر تصمیمی هم که بگیری کوچک ترین فرقی به حالِ من نداره. سعی کن راهی رو انتخاب کنی که به نفع خودت باشه
    با چند ثانیه مکث برگشتم و پوزخندی به حالتِ عجیبِ نگاهش زدم..
    _هیچ کدوم از اون آدم هایی که هر روز میرن و میان و اخراج و استخدام می شن یا استعفا می دن، تو و ماهیت و ذاتِ تو و خانوادت رو نمی دونن. ولی من با همه ی اون بیست نفر، سی نفر یا صدنفری که ازشون گفتی فرق دارم.
    حالتِ چهره اش که وضوح تغییرکرده و نگران به نظر می اومد به من قوت قلب داد. ادامه دادم:
    _برخلافِ همه ی اونا موندن یا رفتنِ من از این شرکت درهر دو صورت تنها چیزی که به تو می رسونه ضرر و زیانه مهندس. برم یا بمونم... توحرف های امروزِ منو فراموش نکن.
    لبخندِ کجی زدم و درحالی که به سمتِ در برمی گشتم با لحنِ کشیده ای گفتم:
    _روزخوبی داشته باشین!
    و بدون این که منتظر جوابی از طرفِ اون بشم از اتاقش و از شرکتش خارج شدم.
    از این که تونسته بودم یه کم حالش رو بهم بریزم خوشحال بودم. اما مشکل اصلی برای من هنوز پا برجا بود. مشکلی که برخلافِ همیشه حتی با گندم هم نمی تونستم دربارش حرف بزنم. باید برای اولین بار توی زندگیم خودم تصمیم می گرفتم و خودم انتخاب می کردم هرچند که
    من درواقع فقط یه انتخاب داشتم... اون مبلغ رو هیچ جوره نمی تونستم پرداخت کنم... نه کسی رو داشتم که ازش قرض بگیرم و نه خودم اون همه پول داشتم. کلافه و ناراحت برای تاکسیِ زرد رنگی که به سمتم می اومد دست تکون دادم و سوار شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    میونه ی راه، کرایه ی تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم تا کمی قدم بزنم و فکر کنم. توی بد مخمصه ای افتاده بودم و راهِ برگشتی نداشتم و از طرفی هم خودم نمی خواستم برگردم؛ نمی خواستم حالا که اون همه به پسرِ عزیزکرده ی امیدرضا نزدیک شده بودم، به سادگی کنار بکشم. اصلا از کجا معلوم؟ شاید این که روز استخدام، اون بندِ شماره ی چهار رو ندیدم حکمتی داشته. شاید این برای من یه پوئَنِ مثبت حساب بشه. مگه قصدِ من از همون اول، نزدیک شدن به این آدم نبود؟ چه فرصتی از این بهتر؟ با خواست و رضایتِ خودش بهش نزدیک می شم و تا جایی که در توانم باشه بهش ضرر می زنم و کم کم حقم رو از خودش و ننه باباش می گیرم. چشم از سنگ ریزه های روی زمین برداشتم و با لبخندی که حاکی از رضایت بود وارد پارکِ کوچیک نزدیک خونه شدم. روی نیمکتی روبه روی وسایلِ بازی نشستم و شکلاتی از توی کیفم درآوردم. تکه ی اول رو که توی دهنم گذاشتم نگاهم به پسربچه ای افتاد که بین تمامِ اون بچه هایی که باشادیِ تمام با کمک والدینشون بازی می کردن با لباس های چرک و کهنه یه گوشه ایستاده بود و با حسرتِ وافری به هم سن و سال های خوشحال و خوش تیپش نگاه می کرد. بغض گلوم رو گرفت. اون بچه انگار تبلورِ بچگیِ من بود بعد از فوتِ مامان. من هیچ وقت لباسِ چرک و پاره تنم نکردم حتی وقتی که مامان رفت من به اندازه ی اون پسربچه کم سن و سال نبودم. من تازه بی مادر شدم اما حسرتِ توی نگاه اون پسربچه رو درک می کردم. چون درواقع من از دوازده سالگی مادر نداشتم... مامان خیلی مریض بود و دیگه نمی تونست مثل قبل منو به این پارک بیاره. خیلی کارهای دیگه رو هم نمی تونست انجام بده. از همون موقع بود که گندم خودش رو کنار گذاشت و وجودش رو وقفِ من کرد؛ شد مادرِ دومِ من و سعی کرد وظایفِ مامان رو تا جایی که می تونه به عهده بگیره. یه وقتایی باهم به این پارک می ومدیم؛ من و گندم، دوتایی. اونوقت من با همون حسرت به پدر و مادرهای سالم و خوشحالی که باشادیِ بچه هاشون می خندیدن نگاه می کردم. من هیچ وقت پدر نداشتم... مادرم پدرِ من بود همه کسِ من بود... اما من هم دوست داشتم که مثل همه ی بچه های دیگه بابا داشته باشم... پدرداشته باشم. می اومدم توی همین پارک و مدت ها به پدرهایی که با محبتِ تمام، بچه هاشون رو می بوسیدن و بغـ*ـل می کردن نگاه می کردم. گاهی
    وقت ها خودم رو جای اون بچه ها می ذاشتم و سرشار می شدم از ذوق و لذتی که توی تمام اون سال ها نداشتم. ذوقِ داشتنِ یه پدر... یه کوه... یه تکیه گاه..
    آهی کشیدم و چشم به دست های کوچولوی پسربچه دوختم. بلند شدم و به طرفش رفتم و روی نیمکتی که کنارش ایستاده بود نشستم و شکلات رو به طرفش گرفتم. برگشت و متعجب به من نگاه کرد... چشم های گرد و درشتش عسلی بود مثل مامان... بهش لبخندی زدم و گفتم:
    _ بگیرش
    مردد به شکلاتِ توی دستم نگاه کرد که دستش رو گرفتم و شکلات رو توی دستش گذاشتم. لبخندِ مَحوی زد و کنارم روی نیمکت نشست. دستم رو توی موهای خرمایی رنگش حرکت دادم و گفتم:
    _ اسمت چیه خوش تیپ؟
    با دهنِ پر جواب داد:
    _شایان
    _چه اسم قشنگی... منم آوام
    نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
    _آهان..
    مردد پرسیدم:
    _چرا اینجا تنها نشستی؟ چرا نمیری بازی کنی؟
    اخم غلیظی کرد و جوابی نداد. همون موقع دختربچه ای که یه دسته گلِ سرخ توی دست هاش بود دوون دوون به سمتِ ما اومد و نفس نفس زنون گفت:
    _بدو شایان... بدو... شهرداری داره بساط رو جمع می کنه
    شایان با عجله از جا پرید و همراهِ دختربچه رفت. نگاهم رو به آسمون دوختم. خدایا این چه عدالتیه..
    با نگاهی به ساعت مچیم بلند شدم و مانتوم رو تکوندم. با دیدنِ باقی مونده ی شکلات که روی زمین افتاده بود دلم گرفت... برداشتم و گذاشتمش روی همون نیمکت و با خودم گفتم:
    _شاید دوباره برگرده..
    کیفم رو برداشتم و به سمتِ خونه راه افتادم. حالا دیگه مصمم شده بودم. اگه برای برگشتن به اون شرکت یک درصد شک و شبهه توی دلم بود با دیدن اون پسربچه و یادآوری حالِ مریضِ مادری که هیچ وقت دارو نداشت خواهری که از وقتی دستِ چپ و راستش رو شناخت برای راحتیِ من دست از خودش شست و از صبح تا شب کار کرد از بین رفت. من برمی گشتم و تقاص می گرفتم..مصمم تر از هر وقتِ دیگه ای..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***محمدمتین

    از اتاقِ کارم خارج شدم و رو به منشی گفتم:
    _خسته نباشید خانم رزاقی، فردا هم بی زحمت تشریف بیارید تا تکلیفِ خانم سرافراز معلوم بشه. ضمناً پاداشِ این اضافه کاریتون رو هم حتما می گیرید.
    لبخندی زد و تشکر کرد. سری تکون دادم و به سمتِ پارکینگ راه افتادم. هم زمان بامن، میعاد هم وارد پارکینگ شد.
    میعاد:چطوری پابلو اسکوبار؟
    ویشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
    _صداتو بیار پایین یکی میشنوه. با یه جعلِ امضا ما شدیم پابلو اسکوبار؟
    دهن باز کرد چیزی بگه که گفتم:
    _فعلا وقت این حرفا نیست چه خبر؟ چیکار کردی؟
    میعاد:طبق دستورِ حضرتِ عالی هِلِک، هِلِک دنبالِ دختره راه افتادم
    _خب؟ چیکارکرد؟ کجارفت؟ تورو که ندید؟
    میعاد:چی می گی؟ حاجیت رو دستِ کم گرفتیا... عمرا اگه دیده باشه منو
    _جونت دربیادمیعاد... بگو ببینم کجاها رفت و چیکار کرد
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _جایی نرفت کار خاصی هم نکرد. یکم قدم زد و بعدشم رفت پارک... بعدشم رفت خونه... همین
    نفسِ راحتی کشیدم و گفتم:
    _خداروشکر. این که پیشِ کسی نرفته نشون میده خیالِ پول قرض کردن نداره..
    با هم سوارِ ماشینِ من شدیم که بعد از چند دقیقه سکوت، میعاد گفت:
    _کاش مجبورش نمی کردی برگرده متین. این دختر، حالِ خوشی نداره... یه دقیقه خوش حاله یه دقیقه ناراحت... یه دقیقه عصبانیه یه دقیقه آروم... یه دقیقه گریه می کرد یه دقیقه می خندید... هنوز نتونسته با مرگ مادرش کنار بیاد شاید این نزدیک شدنش به تو اون هم به امیدِ انتقام فقط یه تصمیمِ آنی بوده از سرِ احساسات... شاید دلش نخواد برگرده و هر روز با تو روبه رو بشه..
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    _فکر می کنی من می خوام اذیتش کنم؟
    میعاد:نه ولی..
    _ببین داداش من، تمامِ این حرف هایی که الان زدی رو من به تک تکش فکر کردم... همه چی رو در نظر گرفتم و بعد این تصمیم رو گرفتم. اون دختر برای من خیلی با ارزش تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی. اگه هرکاری می کنم و هر تصمیمی می گیرم فقط به خاطرِ اونه... مطمئن باش.
    دستش رو به نشونه ی اطمینان روی شونه هام کوبید و من ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
    میعاد:ترمه که رفته شهرستان بیا بریم خونه ی من، تنها نباشی
    _نگران نباش... منو چشم بسته توی بیابون هم ول کنن اول و آخرش خونه ی تواَم. ولی الان جایی کار دارم. بعد از کارم میام.
    به سمت من چرخید و با چشم های ریز شده گفت:
    _ تو چه کاری داری که پنهون می کنی از من؟ نکنه چشمِ ترمه رو دور دیدی می خوای به یادِ دورانِ مجردیت شیطنت کنی؟ هان؟
    خندیدم..
    _کم چرت بگو پسر... منو چه به این کارا
    خندید و گفت:
    _می دونم دیگه تو پَپِه تر از این حرفایی! ولی شیطونه دیگه این حرفا حالیش نیس... به هرحال خواستم بگم اگه خواستی بری شیطونی منم میام. تک خوری نکنی یه وقت
    بلند خندیدم و با مشت به بازوش کوبیدم..
    _توهیچ وقت آدم نمی شی میعاد
    میعاد:حالا بگو ببینم کارِت چیه؟
    _می خوام به یکی سر بزنم... میای؟
    میعاد:چجوریاست طرف؟ سیبیل داره یا نداره؟
    _این چرت و پرتا چیه میگی؟
    میعاد:بابا می خوام ببینم ارزشِ اومدن داره یا
    نه
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    _آدم باش!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    جلوی قبرستون ماشین رو نگه داشتم و نگاهی به اطراف انداختم..
    میعاد:قبرستون؟!
    _بپر پایین
    درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت:
    _اینجا اومدی چیکار؟
    جوابی ندادم و به طرفِ قطعه ای که آیه رو دفن کرده بودن راه افتادم. چند دسته رزسفید از دخترکِ گل فروشی که جلوی درِ ورودی بساط کرده بود خریدم و به راهم ادامه دادم. بالای سنگِ قبر ایستادم و چندلحظه ای به اسم حک شده ی روی سنگ خیره
    شدم... آهی کشیدم و کنارش نشستم. میعاد هم به تبعیت از من همون جا نشست. گل ها رو روی سنگِ سیاه، پراکنده کردم و باز مغموم و سرخورده به اسمش خیره شدم که صدای میعاد بلند شد.
    _چرا خودتو عذاب میدی برادرِ من؟ چرا اومدی اینجا؟
    _اومدم حرف بزنم
    دستی روی سنگِ آفتاب خورده کشیدم و ادامه دادم:
    _حرف هایی که بیست ساله روی دلم سنگینی می کنه. نمی دونم الان حرف هام رو می شنوه یا نه... اما می خوام بگم... همه چی رو بگم و سبک شم..
    نفسِ عمیقی کشیدم و پاهام رو توی بغلم جمع کردم. چشم هام رو به سنگ دوختم و گفتم:
    مامان همیشه ازش متنفر بود. می گفت اون زن، پدرت رو از من و تو گرفته. می گفت به خاطر اون زن، امیدرضا با منی که همسرِ اولشم بد رفتار می کنه.. کافی بود منو کنارِ آیه ببینه قشقرقی به پا می کرد که نگو و نپرس. ولی من آیه رو اونجوری ک مامان می دید نمی دیدم... آیه مهربون بود ساده بود منو دوستم داشت و منم دوستش داشتم... دور از چشمِ مامان می رفتم پیشش.
    آهی کشیدم و به زمین نگاه کردم..
    _اون شب رو هیچ وقت یادم نمیره. شبی که مامان با عجله منو کشوند توی اتاق و گفت که اگه نرم و حرف هایی که اون می خواد رو به امیدرضا نزنم به زودی ما رو ازعمارت پرت می کنن بیرون و معلوم نیست زیر بارون و توی تاریکیِ شب چه بلایی سرمون بیاد. من... ترسیده بودم و مامان بیشتر از هر وقتِ دیگه ای عصبی بود و تندوتند توی اتاق قدم می زد و من، یه گوشه کز کرده بودم و از پنجره به بیرون نگاه می کردم. امیدرضا و مادرش توی باغ حرف می زدن اما خبری از آیه و دایی ایمان نبود...
    نمی دونستم چی شده و چه خبره اما حرف های مامان و جوّ متشنجی که توی خونه حاکم بود خبر از یه اتفاق بد می داد. چند دقیقه ی بعد امیدرضا و خانم جان واردِ اتاق شدن. امیدرضا دیوونه شده بود؛ رنگش مثل لبو، سرخ شده بود و رگ های گردنش ورم کرده بود. با ترس بهشون نگاه می کردم... خانم جان درحالی که نفس نفس می زد گفت:
    _بگو پسرم... بگو چی دیدی
    مامان دست منو کشید و به جلو هولم داد. مردد نگاهش کردم چشم غره ای به من رفت و دستمو محکم فشارداد. منم گفتم... هرچی بهم دیکته کرده بودن گفتم
    کلافه دستم رو توی موهام کشیدم که میعاد گفت:
    _باشه متین... باشه خودتو اذیت نکن تا همین جا بسه. پاشو بریم خونه
    بی توجه به حرفش به اسمِ آیه خیره بودم. انگار برگشته بودم به همون زمان... انگار تاریخ داشت دوباره تکرار می شد..
    _گفتم خودم آیه و دایی ایمان رو باهم دیدم... دیدم که دستِ همدیگه رو گرفته بودن و ..آه خدا..حرف هایی زدم که حتی فکرکردن بهش قلبم رو به درد میاره. خانم جان دیده بود که دایی ایمان بعد از آیه رفته توی آشپزخونه و به امیدرضا گفته بود و بعدشم حرفای من... امیدرضا روانی شد آیه رو بی رحمانه توی همون شب بارونی و تاریک، تک و تنها ازخونه بیرون کرد..
    به خاطرِ من، به خاطرحرف های من، داغی روی دلِ اون زن نشست که تمام وجود و زندگیش رو سوزوند. به خاطر من زندگیش نابودشد... من حق یه زندگیِ خوب و مرفه رو از آیه و دخترش گرفتم..
    میعاد:ولی اگه امیدرضا عقیم بود پس چطور..
    _عقیم نبود... عقیم جلوه دادنش..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    گیج و منگ پرسید:
    _یعنی چی؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    _بعد از به دنیا اومدن من، یه مشکلی براش مامان پیش اومدکه دکترش بهش گفته بود دیگه هیچ وقت نمی تونه بچه دار بشه. مامان این موضوع رو می دونست و با امیدرضا ازدواج کرد. وقتی چندسالی گذشت و بچه دار نشدن همه به این فکر کردن که شاید امیدرضا عقیمه... وجودِ من، مامانم رو ازهر شک و اتهامی مبرا می کرد.
    میعاد:خب هیچ آزمایشی، دوا و دکتری... هیچ کاری انجام ندادن؟
    _انجام دادن... چندین بار هم انجام دادن اما هر بار مامان همراهِ امیدرضا می رفت و با کمی پول، جوابِ آزمایش رو اونجوری که خودش می خواست تغییر می داد. اون آزمایشگاهی که همیشه می رفتن مالِ پسرداییِ مامانم بود و امیدرضا هم به خیالِ اینکه رٸیس آزمایشگاه آشناست و سفارشی و دقیق کارش رو راه می ندازه و البته تحتِ تاثیر حرف ها و تلقین های مامانم تمامِ آزمایش هاش رو اونجا انجام می داد..
    دستی به چونه اش کشید و با صدای آرومی گفت:
    _باورم نمی شه... چطور ممکنه؟
    _حق داری... منم اگه خودم از زبونِ مامان نمی شنیدم باورم نمی شد
    میعاد:ببینم داری می گی مامانت همه چی رو بهت گفته؟
    _هفت سالِ پیش رو یادته؟ وقتی که مامان تصادف کرد؟ پیشِ تو بودم وقتی اومدن و بهم خبر دادن... حالش خیلی بد بود و هیچ کس امیدی به زنده موندنش نداشت. خودش هم هیچ امیدی به زندگیِ دوباره نداشت..
    پوزخندی زدم..
    _فکر می کرد زنده نمی مونه... می خواست بارِ گـ ـناه هاش رو سبک کنه. امیدرضا رو خواست و همه چی رو واو به واو براش تعریف کرد. منم واسه این که ببینمش با امیدرضا رفته بودم توی اتاق. به اندازه ای حالش بد بود که اهمیتی نمی داد من حرف هاش رو بشنوم یا نه... که البته طبیعیه، فکر می کرد قراره بمیره... اما من شنیدم. همه چی رو... امیدرضا یه شبه ده سال پیر شد. کسی که هیچ کس یه قطره اشکش رو ندیده بود صدای هق هقِ گریه اش یه آسمون رو پر کرد..مامان زنده موند اما امیدرضا برای همیشه مُرد. حالِ مامان که خوب شد امیدرضا توی اولین فرصت طلاقش داد.
    آهی کشیدو ادامه دادم:
    _مامانم تمامِ اون کارها رو کرده بودکه امیدرضا به این که بچه دار نمی شه پی نبره و طلاقش نده. نمی خواست دوباره مُهر بی شوهری و بیوه بودن روی پیشونیش بخوره... اما خودش با طنابِ خودش رفت ته چاه..
    امیدرضا هم صبح تاشب می گشت و می گشت تا نشونه ای از آیه و بچه ای که حتی نمی دونست مرده یا زندس پیدا کنه. من روستاهای اطراف رو می گشتم و امیدرضا شهرهایی که احتمال می داد آیه اونجاها رفته باشه رو می گشت. اما دریغ از حتی یه نشونه... سه سالِ تمام دنبالشون گشت و وقتی پیداشون نکرد برای همیشه از ایران رفت.
    میعاد:خب چرا همه چی رو به آوا نمیگی؟
    _به نظرت اون الان توی شرایطیه که بشینه و منطقی و منصفانه به من گوش کنه؟
    پوفی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. به سنگ قبر آیه نگاهی کرد و گفت:
    _کی می دونه این زن چه عذابی کشیده... کجا مونده چی خورده چی پوشیده. با یه بچه... اوووف هنوزم باورم نمی شه...
    چند ثانیه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:
    _پس... اون خواهرش... گندم..
    _نمی دونم... بهش فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. باید دربارش تحقیق کنم.
    دستی به سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
    _یعنی تمامِ مدت اینجا بوده و ما نمی دونستیم؟
    پوزخندی زدم..
    _آب درکوزه و ما گِرد جهان می گردیم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:

    دو روز گذشته بود و امروز، روزی بود که باید قبل از شروع ساعتِ کاری، تصمیمم رو به آذرنیا می گفتم. من تصمیمم رو همون روز گرفته بودم. می رفتم و هر روز و هر ساعت و هرثانیه ی زندگیش رو براش جهنم می کردم اما نه ناشیانه، نه بدون فکر... باید حساب شده ودقیق پیش می رفتم و کم کم زهرم رو بهش می ریختم. بعد از خودش هم نوبت به خانواده اش می رسه و بعد هم تمامِ حق و حقوقی رو که نوزده سال من و مادرم رو ازش محروم کردن قانونی یا غیرقانونی، هرجوری که شده ازشون می گیرم... به قاب عکسِ قدیمی مامان نگاه کردم و دستمو روی قلبم گذاشتم..
    _بهت قول می دم مامان
    بلند شدم و جلوی آینه ایستادم. موهام رو مرتب کردم و لباس پوشیدم. اونا منتظرِ خبرِ من بودن اما من خودم می خواستم برم و حضورا اطلاع بدم که می خوام به کارم ادامه بدم. حاضر و آماده جلوی آینه ایستاده بودم که گندم طبقِ معمول بدون در زدن وارد شد..
    گندم:وا؟ چقدر زود آماده شدی!
    _آره امروز باید یکم زودتر برسم شرکت... داری میری؟
    گندم:آره برم یکم سر راه خرید هم بکنم هیچی نداریم تو خونه
    کیفِ پولش رو درآورد و سرسری داخلش رو نگاه کرد... قلبم شکست. نفسِ عمیقی برای این که صدام نلرزه کشیدم و گفتم:
    _پول داری؟
    درحالی که کیفش رو می بست و روی شونه اش جا می داد گفت:
    _آره... تو نگران نباش پول دارم
    لبخندی به چشم های گربه ایش که تیله های سبزش موقع دروغ گفتن ناشیانه و بی حواس، خودشون رو به در و دیوار می کوبیدن زدم و به طرفش رفتم. دست هاش رو گرفتم و بوسیدم..
    _خوب می شه زندگیمون گندم... بهت قول میدم. دیگه آخرشه. این بی پولیا و بدبختیا تموم می شه به زودی مطمئن باش
    گندم:آوا بخدا اینجوری حرف می زنی من تن و بدنم می لرزه. باز داری چه آتیشی می سوزونی کله شق؟
    دست هاش رو ول کردم و با اخمِ ظریفی گفتم:
    _عه گندم... نشد یه دفعه من از آرزوهام برات بگم تو از کاه، کوه نسازی
    چشم هاش رو ریزکرد و گفت:
    _من تورو نشناسم به درد لای جرز دیوار می خورم..
    از اتاق بیرون رفت و کنارِ چارچوبِ درِ ورودی ساختمون ایستاد..
    گندم: می دونم داری یه کارایی می کنی... احمق که نیستم. ولی چیکار کنم؟ از پسِ تو برنمیام. بچه نیستی که دست و پات رو ببندم و توی خونه نگهت دارم که کارِ اشتباهی نکنی فقط می تونم ازخدا بخوام مواظبت باشه و حفظت کنه وگرنه تو که حرف به گوشت نمیره..
    لبخندزدم... چیزی نگفت و بعد از پوشیدنِ کفش هاش ازخونه بیرون رفت. من هم کیفم رو برداشتم و ازساختمون بیرون رفتم. کفشهام رو که هر آن ممکن بود همه ساختارش از هم بپاشه واکس زدم و پام کردم. چشمَم به دمپایی گندم افتاد... می دونستم که اگه تا آخر عمرم کار کنم و جون بکنم باز هم نمی تونم یه گوشه از مهربونی ها و فداکاری هاش رو جبران کنم. اما فکرِ پس گرفتنِ حق و حقوقم از اون آدم ها کمی وجدانِ ناراضی و ناراحتم رو تسکین می داد.
    ازخونه بیرون زدم و تاکسی گرفتم. باید میونه ی راه پیاده می شدم و با اتوبوس ادامه ی مسیرم رو می رفتم. بعد از چند بار سوار و پیاده شدنِ خسته کننده به شرکت رسیدم و مصمم تر از هر زمانِ دیگه ای به سمتِ دفترِ جنابِ مهندس راه افتادم. توی آسانسور نگاهی به ساعتم انداختم؛ به موقع رسیده بودم. یه ربع تا شروع ساعت کاریِ من مونده بود. از آسانسورخارج شدم و بعد از احوال پرسی با نیلوفر، اجازه ی باریابی به دفترِ مهندس آذرنیا رو پیدا کردم. دو تا تقه به در زدم و وارد شدم. دوستِ گران قدرش هم کنارش نشسته بود. لبخندِ زورکی زدم و گفتم:
    _روز بخیر!
    هر دو با تعجب به من و برخورد دوستانه ام نگاه می کردن...
    آذرنیا:سلام خانم، روز شما هم بخیر... زودتر از اینا منتظرِ خبرتون بودم
    _بله، اما می خواستم شخصا خدمتتون برسم!
    متعجب گفت:
    _خب تصمیمتون رو گرفتین؟
    _بله، به کارم ادامه میدم
    لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
    _تصمیم عاقلانه ای گرفتین... تبریک میگم
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _من هم به شما تبریک میگم مهندس!
    گیج و منگ جواب داد:
    _بابتِ؟
    پوزخندم رو عمیق تر کردم و گفتم:
    _منظورِ خاصی نداشتم. اگه اجازه بدین من برم و کارم رو شروع کنم
    با همون حالتِ سردرگم، سری تکون داد و من عقب گرد کردم و از اتاق خارج شدم. زیرلب زمزمه کردم:
    _ورود هیجانات و وقایعِ جدید رو به زندگیت تبریک میگم مهندس...!
    با لبخند به سمتِ نیلوفررفتم و بعد از این که ازش عذرخواهی کردم بابت این که مجبور شده بود به خاطرِ نبودِ من چند روزی رو تمام شیفت وایسه کارم رو شروع کردم. چند تا تلفن وصل کرده بودم وکارِ چندتامراجعه کننده رو راه انداخته بودم و با بی حوصلگی به در و دیوار نگاه می کردم. هیچ فکرِ جدیدی به ذهنم نمی رسید. تک تکِ سلول های بدنم با هم همدست شده بودن تا راهی برای ضربه زدن به پسرِ امیدرضا پیدا کنن اما انگار هیچ کدوم راه به جایی نمی بردن... آهی کشیدم و به تلفنی که یک ریز زنگ می خورد جواب دادم.
    ***
    سه هفته بعد..

    نزدیک به یک ماه گذشته بود و هنوز دستم به جایی بند نبود. از وقتی پسرِ امیدرضا رو شناخته بودم فکر می کردم خیلی ساده حق و حقوقم رو ازش می گیرم اما همچنان سرِ جای خودم درجا می زدم.
    گاهی به سرم میزد که برم و شکایت کنم اما بعد می گفتم امیدرضا که اون سرِ دنیاست این پسره محمد متین هم که خر مغزشو گاز نگرفته بیاد ادعای منو تایید کنه...تازه، پولِ وکیلم که نداشتم. این شد که فکرِ هرگونه اقدامِ قانونی رو از سرم بیرون کردم.
    آهی کشیدم و بلند شدم تا برای خودم یه لیوان چای بریزم. هنوز به آشپزخونه ی کوچیکِ گوشه ی سالن نرسیده بودم که صدای صحبتِ دو نفر باعث شد از حرکت بایستم..
    _جدی میگی؟ چرا من بی خبرم؟
    _آره خودِ مهندس به من گفت. این پروژه خیلی براش مهمه اگه رو زمین بمونه ضرر هنگفتی به شرکت می خوره...
    _خب حالا برنامه چیه؟
    _باید هر جوری شده مناقصه رو ببره وگرنه هرچی توی این یک سال رِشتیم پنبه می شه. نباید شرکتِ حریف از این مناقصه سودی ببره
    _که اینطور... خدا به خیر بگذرونه کلِ کادر اجرایی واسه این پروژه خیلی تلاش کردن.
    با شنیدن صدای پاهایی که ازاتاقِ بغلی آبدارخونه به گوشم رسید فورا وارد آبدارخونه شدم و خودم رو مشغولِ ریختنِ چای کردم. به
    قدری هول کرده بودم و هیجان زده بودم که مقداری چای روی دستم ریخت و پوستم رو سوزوند اما اصلا مهم نبود. بالاخره بعد از سه هفته عاطل و باطل چرخیدن اطلاعات خوب و به
    دردبخوری به دست آورده بودم که می تونستم حسابی ازشون استفاده کنم. این برام یه موفقیت بزرگ محسوب می شد. فقط باید زمان مناقصه رو می فهمیدم و دقیق و حساب شده عمل می کردم. جرعه ای ازچای غلیظ و داغ رو نوشیدم و با لبخندِ پیروزمندانه ای به درِ اتاقش نگاه کردم..
    _یک، هیچ!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چای تلخ و بدمزه رو بالذتِ تمام تا آخرین قطره سر کشیدم و برگشتم و سرجام نشستم. از خوشی و هیجان، سر از پا نمی شناختم! باید هر چه زودتر زمانِ مناقصه رو می فهمیدم... به هیچ وجه نباید اون فرصت طلایی رو ازدست می دادم اما هنوز اطلاعاتم کامل و کافی نبود. بهتر بود صبر کنم و منتظر بمونم. به احتمال زیاد خودش زمان مناقصه رو به من خبر می داد واسه تنظیمِ ساعت قرار ملاقات ها و اینجور چیزا. راه دیگه ای هم به جز منتظر موندن و امیدوار بودن نداشتم. غرقِ فکر بودم که صدای نازکِ دختری منو به خودم آورد..
    _سلام خسته نباشین
    لبخندی به صورت ظریفش زدم و گفتم:
    _سلام..جانم امرتون؟
    _می خواستم آقای مهندس راد رو ببینم رفتم اتاق خودشون نبودن. اینجاهستن؟
    _بله اینجان
    لبخندش بزرگ تر شد و گفت:
    _میشه بهشون بگین من اینجام؟
    _شما خانمِ؟
    _پونه هستم
    دکمه ی اتصال رو فشاردادم... صدای بمِ مهندس توی گوشی پیچید..
    _آقای مهندس، یه خانمی به اسم پونه می خوان مهندس راد رو ببینن..
    نفسِ عمیقی کشید و با صدایی سرشار از نارضایتی گفت:
    : منتظر بمونن تا مهندس بیاد خدمتشون
    گوشی رو گذاشتم و رو به صورت سرشار از آرایش اما زیبا و جذابش گفتم:
    _چنددقیقه منتظر بمونین
    لبخندی زد و سری تکون داد. خرامان خرامان به سمتِ صندلی های کنارِ سالن رفت و نشست و من، محوِ بوی شیرین ادکلنش بودم
    که کلِ سالن رو پرکرده بود. چند دقیقه ی بعد مهندس راد با صورتی درهم و اخمهایی گره خورده از اتاق خارج شد و نیم نگاهی به من که با کنجکاوی نگاهش می کردم انداخت و با قدم های بلند به پونه نزدیک شد. پونه با لبخندِ نازی جلواومد و بهش سلام کرد. مهندس راد بدون این که جواب سلامش رو بده با صدایی عصبی و نگاهی ناراضی گفت:
    _اینجا چیکار می کنی؟
    پونه:اومدم ببینمت باید باهات حرف بزنم
    مهندس راد، کلافه نفس عمیقی کشید و دستش رو به سمتِ اتاقِ خودش که سمت راست سالن قرار گرفته بود دراز کرد و گفت:
    _اینجا نمون، برو توی اتاقم تا بیام
    لبخند از لبِ پونه محو شد و با اخمِ ظریفی مسیر اتاقِ مهندس رو پیش گرفت.
    مهندس راد با تعلل وارد اتاقِ جناب رئیس شد و چند دقیقه ی بعد با اخمِ غلیظ تری خارج شد و به سمت اتاق خودش رفت. پوفی کردم و به درِ بست شده ی اتاقش خیره موندم و فکر کردم که چقدر زشت وبی ادبانه با پونه رفتار کرد. مطمئنا اون دختر هر نسبتی که باهاش داشت زنش نبود! درواقع دوستش بود ... دوستی که به احتمال زیاد دلش رو زده بود و چشم های خمارش دیگه جذابیتی برای جناب مهندس راد، نداشت. آهی کشیدم و چشم از درِ اتاق گرفتم. شاید اینم گوشه ای از زندگی مرفهِ این آدم ها بود. با انگشت به پیشونیم کوبیدم و به خودم نهیب زدم:
    _حالا تو نمی خواد فیلسوف بشی..به فکر کارو زندگی خودت باش! زندگیِ مردم به تو چه ربطی داره؟
    به ساعتِ بزرگ سالن نگاهی انداختم. چیز زیادی تاپایان ساعتِ کاریم نمونده بود. لبخندی زدم... کار کردن و کار داشتن حس خوبی داشت. هرچند اگه رئیسم کسِ دیگه ای بود قطعا اون حسِ خوبم بهتر و بیشتر می شد. بلند شدم و وسایلم رو جمع و جورکردم آذرنیا هم کیف به دست از اتاقش خارج شد. رو به من کرد و خواست حرفی بزنه که درِ اتاقِ مهندس راد بازشد و پونه با بغض و قدم های بلند از اتاق و از شرکت خارج شد و بعد خود مهندس، متفکرانه و درحالی که دست چپش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و کت و کیفش رو توی دست راستش گرفته بود به سمتِ ما اومد. من با تعجب و آذرنیا با سرزنش، نگاهش می کردیم. حرفی نزد و سری تکون داد و از پله های پارکینگ پایین رفت و ما دونفر، متعجب و مردد، همون جا ایستاده بودیم. نگاهِ حیرت زده ام رو بهش دوختم لبخندِ محوی زد و شونه هاش رو بالا انداخت خسته نباشیدی گفت و به سمتِ پله های پارکینگ رفت. پشتِ سرش شکلکِ مسخره ای درآوردم و صدام رو کلفت کردم و با لحنِ خودش گفتم:
    _خسته نباشید!
    به سمتِ میزکارم چرخیدم و کیفم رو بستم. درحالِ خاموش کردن کامپیوتر غر زدم:
    _پسره ی نامردِ احمق... اشک دختره رو درآورد. اینم مثل همون دوست بدتر ازخودشه همشونم از دم به همون مادر فولادزره (شایسته!) رفتن.
    پرونده ها رو مرتب کردم و بی خیال ادامه دادم:
    _خب تو که دوستش نداری بی جا می کنی امید میدی بهش. خدایا خودت نسل این نامردا رو ریشه کن کُن.
    صدایی ازپشت سرم گفت:
    _الهی آمین!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    هین بلندی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم برگشتم و خجالت زده به چهره ی جدی مهندس راد خیره شدم. به زور بزاقم رو قورت دادم و بی اختیار گفتم:
    _س... سلام
    لبش ب لبخندِ کجی خم شد و درحالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
    _موبایلم جا مونده
    وقتی از دیدم خارج شد دستم رو از روی قلبم برداشتم و نفسِ حبس شدم رو بیرون دادم. زیرلب گفتم:
    _خدا کنه همش رو نشنیده باشه... وای خدایا آبروم رفت...
    پوفی کردم و از پشتِ میز، کنار رفتم. صدای رعد و برقِ شدیدی بلند شد و با ترس نگاهم رو به پنجره دوختم. از صبح هوا ابری و طوفانی بود ولی الان شدیدتر شده بود... لعنتی... حالا چطور این همه راه رو تا خونه برم؟ چطور توی این هوا چند بار پیاده و سوار بشم؟ اصلا اتوبوس به جهنم، تاکسی از کجا بیارم؟
    آهی کشیدم و به درِ نیمه بازِ اتاق مهندس راد نگاه کردم. طوفان داشت شدید و شدیدتر می شد و من هم عجله داشتم که زود از شرکت بزنم بیرون و برم خونه...
    _اه... پس کجا موند این؟ یه موبایل برداشتن این همه طول می کشه؟
    چند دقیقه ی دیگه هم منتظر موندم و بالاخره به سمتِ اتاقش رفتم. در زدم و وارد شدم. روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود. سر بلند کرد و نگاهم کرد و دستش رو به نشونه ی (چیکارداری) تکون داد ! خجالت زده از حرف هایی که از زبونِ من شنیده بود سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _ببخشید آقای مهندس من باید برم دیرم شده شما تشریف نمی برید؟
    نفس عمیقی کشید و ازجاش بلند شد. موبایل و کیفش رو از روی میز برداشت و گفت:
    _چرا... میرم الان
    سری تکون دادم و از اتاقش بیرون رفتم با نگرانی نگاهی به هوای طوفانی انداختم و به سمتِ آسانسور رفتم. خدا خدا می کردم که فقط یه تاکسی جلوی راهم سبز بشه حتی حاضر بودم دربست کنم و تا خونه باهاش برم! از شرکت خارج شدم و مضطرب سرِ خیابون ایستادم. از طرفی می ترسیدم با ماشین شخصی ها برم و از طرفی هم توی اون هوای وحشتناک هیچ تاکسی از اونجا رد نمی شد. چند دقیقه ی بعد ماشینی جلوی پام توقف کرد و بوق زد. خودمو چندقدمی عقب کشیدم و موهام رو که خیس شده و از مقنعه ام بیرون زده بود رو دوباره داخل فرستادم. ماشینِ مشکی رنگی که حتی اسمش رو نمی دونستم دوباره بوق زد و این بار شیشه رو پایین داد و داد زد:
    _خانم سرافراز، منم... بیا بالا
    نگاهی به دور و برم انداختم به امید این که یه تاکسی ببینم... نا امیدانه نگاهم رو بهش دوختم..
    راد: نکنه تو این هوا منتظر تاکسی هستی؟ بیا بالا می رسونمت
    مکثی کردم و جلوتر رفتم. به هرحال از ماشین شخصی های دیگه قابل اعتمادتر بود. مردد بودم که باید جلو بشینم یا عقب ولی انگار فهمید و درِ جلو رو برام باز کرد. سوار شدم و زیرلب تشکر کردم.
    راد:خواهش می کنم... کجا برم؟
    _فعلا مستقیم برید
    چیزی نگفت و راه افتاد. حس می کردم ظاهر خیلی مضحکی پیدا کردم درست مثل موشِ آب کشیده شده بودم و از سر و صورتم آب می چکید. مطمئن بودم بعد از پیاده شدنم به خودش لعنت می فرسته که منوسوار کرده! صندلیِ ماشینش خیسِ آب شده بود.
    راد:همینجور مستقیم برم هنوز؟
    به خودم اومدم و گفتم:
    _آآآ... نه... بپیچید به راست..
    دوباره سکوت برقرار شد. احساس می کردم می خواد حرفی بزنه اما نمی زنه!
    چند دقیقه ی بعد با صدای آروم و دورگه ای به حرف اومد.
    راد:هنوز نمی خوای حرفای متین رو بشنوی؟
    اخم غلیظی کردم و نگاهم رو به پنجره دوختم.
    _نه...
    راد:چیزایی که تو می دونی همه ی ماجرا نیست
    _من همه چی رو می دونم..
    راد:یه طرفه به قاضی نرو... متین خیلی عذاب کشیده تو این مدت..
    حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت به در کوبیدم..
    _می خوام پیاده شم
    متقابلا اخم غلیظی کرد و گفت:
    _این دیوونه بازیا چیه؟ دارم باهات صحبت می کنم
    براق شدم:
    _این موضوع به شما چه ربطی داره؟ شما هیچی از گذشته ی من نمی دونی... گفتم نگه دار..
    تقه ی دیگه ای به در زدم و دوباره گفتم:
    _نگه دار آقای مهندس
    نفس عمیقی کشید و درحالی که به شدت سعی می کرد صداش رو کنترل کنه گفت:
    _ببین عزیز من، بابات نمی دونسته... نمی دونسته که می تونه بچه دار بشه... فریبش دادن
    عصبی نگاهش کردم. امیدرضا بابای من نبود اون آدم، باعث و بانی تمام بدبختی هام بود. به چه حقی ازش دفاع می کرد؟ از این که می دیدم بدون این که از زندگی من و بدبختی هایی که همون به اصطلاح بابا به من و مادرم تحمیل کرده بود خبر داشته باشه
    بی خودی سنگش رو به سـ*ـینه می زنه و ازش دفاع می کنه حالم بهم خورد.
    _نگه دار
    راد:از خرِ شیطون بیا پایین و برو حرفاشو بشنو بعد..
    دست گیره ی در ماشین رو بدونِ هیچ فکری کشیدم و در باز شد. صدای دادِ بلند مهندس راد با صدای جیغِ لاستیک های ماشین درهم آمیخته شد.
    راد:چه غلطی می کنی دیوونه؟
    از ماشین پیاده شدم و با تمام نیرو در رو بستم. بهش پشت کردم و تند و تند راه افتادم. دونه های درشتِ بارون به صورتم شلاق می زد و طوفان، لباس هام رو به این طرف و اون طرف می کشید ولی من داغ کرده بودم. چطور به خودش اجازه می داد درباره ی زندگی و گذشته ی من اظهار نظر کنه؟ فقط داشت سعی می کرد کورکورانه از دوستش دفاع کنه... سریع و بلند قدم برمی داشتم. نمی دونم چقدرگذشته بود که خودم رو جلوی درِ خونه دیدم. کلید انداختم و رفتم تو..گندم، منتظر و نگران، زیرِ شیروونی ایستاده بود. با دیدنِ من محکم به گونه اش کوبید و به سمتم دوید..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا