- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
پرونده رو بستم و گوشه ی میز گذاشتم که میعاد، کلافه و درحالی که چند تا پرونده رو توی دستش بالا و پایین می کرد وارد شد.
میعاد:بیا متین اینارو ببین... اصلا با هم جور در نمیان. حالا هی من می گم این یوسفی تو حساب و کتاب ها دست می بره هی تو بگو نه
به چهره ی اخمو و کلافه اش نگاه کردم..
-شرمنده الان مغزم قفله! بفرست شایان چک کنه همه رو
میعاد:شایان؟ ببرم گوشتو بدم دست گربه؟ دارم میگم دخل و خرج شرکت جور درنمیاد تو میگی مغزم قفله؟
پوفی کردم و ازش رو گرفتم. واقعا مغزم کشش محاسبات ریاضی رو نداشت. کشش هیچی رو نداشت فقط نگاهم بین در و ساعت در رفت و آمد بود..
میعاد:چته باز تو؟
مردد نگاهش کردم... دست بردم و پرونده ی آوا رو جلوش گذاشتم. با تعجب پرونده رو باز کرد و ورق زد..
میعاد:خب که چی؟
-می خوام فرم تعهدات کاریش رو دست کاری کنم
میعاد:یعنی چی؟
-هیچ جوره نمی تونم بذارم بره وضع زندگیش رو که می دونی..
منتظر، نگاهم کرد که ادامه دادم:
-می خوام یه بند، به تعهدنامه اش اضافه کنم...این که در ازای استعفا دادنش از شرکت باید یه مبلغی رو به عنوان غرامت پرداخت کنه
با چشم های گردشده نگاهم کرد و گفت:
_چجوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-جعل امضا
بلند شد و ایستاد. دستش رو روی چونه اش کشید و گفت:
_نه مثل اینکه مغزت واقعا قفل کرده..
جلوتر اومد و روی میز به سمت من خم شد و ادامه داد:
_خل شدی پسر؟ می خوای براش پاپوش درست کنی؟ می دونی شکایت کنه اعتبار این شرکت و حتی شرکتِ من، داغون میشه؟ می فهمی همشون بهم وابستن؟
-نمی فهمه... بچه تر از این حرفاس
میعاد:بی خیال شو متین، این راهش نیست
کلافه بلند شدم و روبه روش ایستادم..
-تو راه حل دیگه ای داری؟
باکمی مکث گفت:
_نه ولی..
-ولی نداره... این تنها راهه
چیزی نگفت و روی صندلی نشست و متفکرانه به زمین چشم دوخت. ده دقیقه ای توی سکوت سپری شد تا اینکه تلفن زنگ خورد..
-بله؟
رزاقی:آقای مهندس، آقای سلیمانی تشریف آوردن
-بفرستش تو
چشمی گفت و گوشی رو گذاشت. چندثانیه بعد امیر وارد شد و سلام بلند بالایی کرد و گفت:
_خب مهندس... بفرما
روبه روش نشستم و خودم رو بهش نزدیک کردم و با صدای آرومی کاری که باید برام انجام می داد رو بهش گفتم. متعجب منو نگاه کرد و گفت:
_مهندس ما دیگه اهل خلاف نیستیما
چشم هام رو بهم فشردم و گفتم:
-می دونم ..ولی الان شرایطم جوریه که هیچ راهی جز این ندارم. خیلی خب... باشه اگه خودت نمی تونی بری دنبالش لااقل یه آدرسی، چیزی از یکی که این کاره باشه پیدا کن برام من خودم برم سراغش
چند دقیقه ای متفکرانه به زمین چشم دوخت و بعد گفت:
_قول داده بودم به خودم که بعد از آزاد شدنم دور هرخلافی رو خط بکشم. چه کوچیک چه بزرگ
با ناراحتی به پشتی صندلیم تکیه دادم که ادامه داد:
_ولی آزادی الانم رو مدیون شمام. جعل امضا رو خودم می تونم انجام بدم کارکوچیک و راحتیه... چشم، به خاطر شما این یه دفعه رو انجام میدم
قدرشناسانه نگاهش کردم و سری تکون دادم. بلند شدم و یه برگه از پرونده ی آوا درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به کاغذ تا نخورده ی توی دستش انداخت و گفت:
-حله... کارش یه چاپگر و یه امضای ساده هست... چند بزنم مبلغ رو ؟
-نمی دونم... یه مبلغی که نتونه پرداخت کنه
کمی فکر کردم و ادامه دادم:
-دو میلیون بزن
میعاد بلند شد و داد زد:
میعاد:چی؟ شوخیت گرفته؟ خیلی ضایعس
امیر:شیشصد بزنم؟
باخودم فکرکردم که اون دویست تومنش رو هم نمی تونه بده. پس گفتم:
-آره خوبه... همینو بزن
میعاد پوفی کرد و چپ چپی نگاهم کرد.
امیر، برگه رو برداشت و گفت:
_عکس دیگه ای ازش دارین یا از همین باید استفاده کنم؟
-ازخودش استفاده کن
ازجاش بلندشدو گفت:
_حله... زود می رسونم دستت
لبخند قدرشناسانه ای زدم و گفتم:
-شرمندم داداش... واقعا مجبورم
لبخندی زد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
پرونده رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم. میعاد جلو اومد و با تلخ کامی گفت:
_این دختره دردسر می شه برامون... ببین کی گفتم
میعاد:بیا متین اینارو ببین... اصلا با هم جور در نمیان. حالا هی من می گم این یوسفی تو حساب و کتاب ها دست می بره هی تو بگو نه
به چهره ی اخمو و کلافه اش نگاه کردم..
-شرمنده الان مغزم قفله! بفرست شایان چک کنه همه رو
میعاد:شایان؟ ببرم گوشتو بدم دست گربه؟ دارم میگم دخل و خرج شرکت جور درنمیاد تو میگی مغزم قفله؟
پوفی کردم و ازش رو گرفتم. واقعا مغزم کشش محاسبات ریاضی رو نداشت. کشش هیچی رو نداشت فقط نگاهم بین در و ساعت در رفت و آمد بود..
میعاد:چته باز تو؟
مردد نگاهش کردم... دست بردم و پرونده ی آوا رو جلوش گذاشتم. با تعجب پرونده رو باز کرد و ورق زد..
میعاد:خب که چی؟
-می خوام فرم تعهدات کاریش رو دست کاری کنم
میعاد:یعنی چی؟
-هیچ جوره نمی تونم بذارم بره وضع زندگیش رو که می دونی..
منتظر، نگاهم کرد که ادامه دادم:
-می خوام یه بند، به تعهدنامه اش اضافه کنم...این که در ازای استعفا دادنش از شرکت باید یه مبلغی رو به عنوان غرامت پرداخت کنه
با چشم های گردشده نگاهم کرد و گفت:
_چجوری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-جعل امضا
بلند شد و ایستاد. دستش رو روی چونه اش کشید و گفت:
_نه مثل اینکه مغزت واقعا قفل کرده..
جلوتر اومد و روی میز به سمت من خم شد و ادامه داد:
_خل شدی پسر؟ می خوای براش پاپوش درست کنی؟ می دونی شکایت کنه اعتبار این شرکت و حتی شرکتِ من، داغون میشه؟ می فهمی همشون بهم وابستن؟
-نمی فهمه... بچه تر از این حرفاس
میعاد:بی خیال شو متین، این راهش نیست
کلافه بلند شدم و روبه روش ایستادم..
-تو راه حل دیگه ای داری؟
باکمی مکث گفت:
_نه ولی..
-ولی نداره... این تنها راهه
چیزی نگفت و روی صندلی نشست و متفکرانه به زمین چشم دوخت. ده دقیقه ای توی سکوت سپری شد تا اینکه تلفن زنگ خورد..
-بله؟
رزاقی:آقای مهندس، آقای سلیمانی تشریف آوردن
-بفرستش تو
چشمی گفت و گوشی رو گذاشت. چندثانیه بعد امیر وارد شد و سلام بلند بالایی کرد و گفت:
_خب مهندس... بفرما
روبه روش نشستم و خودم رو بهش نزدیک کردم و با صدای آرومی کاری که باید برام انجام می داد رو بهش گفتم. متعجب منو نگاه کرد و گفت:
_مهندس ما دیگه اهل خلاف نیستیما
چشم هام رو بهم فشردم و گفتم:
-می دونم ..ولی الان شرایطم جوریه که هیچ راهی جز این ندارم. خیلی خب... باشه اگه خودت نمی تونی بری دنبالش لااقل یه آدرسی، چیزی از یکی که این کاره باشه پیدا کن برام من خودم برم سراغش
چند دقیقه ای متفکرانه به زمین چشم دوخت و بعد گفت:
_قول داده بودم به خودم که بعد از آزاد شدنم دور هرخلافی رو خط بکشم. چه کوچیک چه بزرگ
با ناراحتی به پشتی صندلیم تکیه دادم که ادامه داد:
_ولی آزادی الانم رو مدیون شمام. جعل امضا رو خودم می تونم انجام بدم کارکوچیک و راحتیه... چشم، به خاطر شما این یه دفعه رو انجام میدم
قدرشناسانه نگاهش کردم و سری تکون دادم. بلند شدم و یه برگه از پرونده ی آوا درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به کاغذ تا نخورده ی توی دستش انداخت و گفت:
-حله... کارش یه چاپگر و یه امضای ساده هست... چند بزنم مبلغ رو ؟
-نمی دونم... یه مبلغی که نتونه پرداخت کنه
کمی فکر کردم و ادامه دادم:
-دو میلیون بزن
میعاد بلند شد و داد زد:
میعاد:چی؟ شوخیت گرفته؟ خیلی ضایعس
امیر:شیشصد بزنم؟
باخودم فکرکردم که اون دویست تومنش رو هم نمی تونه بده. پس گفتم:
-آره خوبه... همینو بزن
میعاد پوفی کرد و چپ چپی نگاهم کرد.
امیر، برگه رو برداشت و گفت:
_عکس دیگه ای ازش دارین یا از همین باید استفاده کنم؟
-ازخودش استفاده کن
ازجاش بلندشدو گفت:
_حله... زود می رسونم دستت
لبخند قدرشناسانه ای زدم و گفتم:
-شرمندم داداش... واقعا مجبورم
لبخندی زد و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
پرونده رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم. میعاد جلو اومد و با تلخ کامی گفت:
_این دختره دردسر می شه برامون... ببین کی گفتم
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: