- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
آوا:
طبق معمولِ همیشه با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمتِ پنجره چرخیدم. باریکه ی نورخورشید، باعث شد چشم هام رو نیمه باز نگه دارم. تمام اتفاق های روز قبل مثل یه تراژدیِ غمگین از جلوی چشم های نیمه بازم رد شد. آهی کشیدم و به سختی نشستم. تمام تنم درد می کرد و سرگیجه ی بدی داشتم. دستی به پیشونیم کشیدم؛ داغِ داغ بود. پوفی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم و به چمشم ها و لب های پف کرده ام که حالا قطره های آب، یکی یکی روشون می دویدن خیره شدم. از بچگی همین مشکل رو داشتم و فشار عصبی زیاد باعث می شد تب کنم.
حوله به دست، روبه روی پنجره ایستادم. فکر اخراج شدنم بدجوری ناراحتم می کرد چون نمی دونستم دیگه باید از کجا کار پیدا کنم. کی حاضر می شد به یه دیپلمه ی آماتور کار بده؟
از این ها گذشته نمی دونستم وقتی هنوز حرفی از اخراج شدن به من نزدن باید برم شرکت یا نرم..
با احساس دل ضعفه حوله رو روی تخت انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم. تا شروع ساعت کاری من هنوز چند ساعتی مونده بود و وقت داشتم واسه رفتن یا نرفتن به شرکت حسابی فکر کنم.
یه لیوان چای شیرین درست کردم و با نون و پنیر جلوی خودم گذاشتم. چند لقمه بیشتر نخورده بودم که صدای اس ام اس موبایلم توجهم رو جلب کرد. اهمیتی ندادم و به خوردنِ صبحونه ام ادامه دادم. چند دقیقه ی بعد دوباره صدای اس ام اس بلند شد. لقمه ی آخر رو توی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
هر دو اس ام اس از یه شماره ی ناشناس بود. با تعجب جعبه ی پیام ها رو باز کردم..
_سلام... محمدمتینم. همین الان خودت رو برسون شرکت
ضربان قلبم به سرعت بالا رفت..
اس ام اس دوم:
_تا قبل از ساعت ده اینجا باش
دستم رو روی قلبم گذاشتم و یخ زدنِ دست هام رو به وضوح احساس کردم.
حالا اخراج شدنم دیگه برام مهم نبود فقط می ترسیدم که برم اونجا و با پلیس رو به رو بشم... می ترسیدم ازم شکایت کرده باشن. با دست های لرزون، موبایل رو روی میز پرت کردم. زمزمه کردم:
_نه... نباید برم... نمیرم. حتما ازم شکایت کردن. نمیرم
سرم رو توی دست هام گرفتم..
_آخرش که چی؟ خونه رو بلدن. اگه نرم شرکت میان اینجا و جلوی در و همسایه بی آبرو می شم..
خدایا کمکم کن... خواهش می کنم کمکم کن..
صدای اس ام اس سوم بلند شد. به سمت گوشی هجوم بردم و بازش کردم اما اس ام اس تبلیغاتی بود. جیغی از سر عصبانیت زدم و به ساعت نگاه کردم. ساعتِ هشت و ربع بود... اشک از چشم هام جاری شد. فکرِ این که برم و با پلیس روبه رو بشم رعشه به تنم می انداخت اما حاضر بودم همونجا، توی شرکتی که هیچ کس منو نمی شناسه دستگیر بشم تا این که پلیس بیاد درِ خونه و علاوه بر من، آبرو و حیثیتِ گندم و مامانم و خاله ماهی هم زیرسوال بره. بلندشدم و با حالِ زار لباس پوشیدم. مجبور بودم برم. نه راه پس داشتم نه راه پیش اما ته دلم یه نقطه ی نورانی روشن بود... شاید به اخراج کردنم اکتفا کنه. شاید به حرمتِ حقی که می دونه از من به گردنشه آبروم رو نبره...
کمی بعد جلوی شرکت ایستاده بودم. با ترس و لرز به اطرافم نگاه کردم. وقتی ماشین پلیسی ندیدم کمی آروم تر شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم...
***
محمدمتین:
_این بهترین راهه
براق شد:
_نیست
گوشی رو کمی از گوشم دورتر کردم تا تُن بلند صداش قابل تحمل بشه
_تو نظر دیگه ای داری؟
میعاد:آره بذار بره گم شه... کم بلا سرمون آورده؟ حالا می خوای بفرستیش اونور؟ ببین سهام داری که داری ولی حق نداری بفرستیش شرکتِ من.
کلافه به صورتم دست کشیدم..
_چرا متوجه نیستی تو؟ نمی تونم بذارم بره. اونم توی تک تکِ این شرکت ها و این تشکیلات سهم داره. منم بخوام اخراجش کنم امیدرضا نمی ذاره که البته منم نمی خوام. الان فقط می خوام بترسونمش و یکم گوشمالیش بدم... همین
میعاد:به جهنم... هر غلطی می خوای بکن
صدای بوقِ اشغال توی گوشم پیچید. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم بقبولونم که این نقشه ای که من و امیدرضا کشیدیم بهترین راهِ ممکنه...
صدای تلفن بلند شد..
_بله
منشی:آقای مهندس خانم سرافراز اومده
چشم هام رو بهم فشردم..
_بفرستش تو
منشی:چشم
چندثانیه بعد چند تا تقه به در خورد و چهره ی رنگ پریده ی آوا نمایان شد..
طبق معمولِ همیشه با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمتِ پنجره چرخیدم. باریکه ی نورخورشید، باعث شد چشم هام رو نیمه باز نگه دارم. تمام اتفاق های روز قبل مثل یه تراژدیِ غمگین از جلوی چشم های نیمه بازم رد شد. آهی کشیدم و به سختی نشستم. تمام تنم درد می کرد و سرگیجه ی بدی داشتم. دستی به پیشونیم کشیدم؛ داغِ داغ بود. پوفی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم و به چمشم ها و لب های پف کرده ام که حالا قطره های آب، یکی یکی روشون می دویدن خیره شدم. از بچگی همین مشکل رو داشتم و فشار عصبی زیاد باعث می شد تب کنم.
حوله به دست، روبه روی پنجره ایستادم. فکر اخراج شدنم بدجوری ناراحتم می کرد چون نمی دونستم دیگه باید از کجا کار پیدا کنم. کی حاضر می شد به یه دیپلمه ی آماتور کار بده؟
از این ها گذشته نمی دونستم وقتی هنوز حرفی از اخراج شدن به من نزدن باید برم شرکت یا نرم..
با احساس دل ضعفه حوله رو روی تخت انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم. تا شروع ساعت کاری من هنوز چند ساعتی مونده بود و وقت داشتم واسه رفتن یا نرفتن به شرکت حسابی فکر کنم.
یه لیوان چای شیرین درست کردم و با نون و پنیر جلوی خودم گذاشتم. چند لقمه بیشتر نخورده بودم که صدای اس ام اس موبایلم توجهم رو جلب کرد. اهمیتی ندادم و به خوردنِ صبحونه ام ادامه دادم. چند دقیقه ی بعد دوباره صدای اس ام اس بلند شد. لقمه ی آخر رو توی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
هر دو اس ام اس از یه شماره ی ناشناس بود. با تعجب جعبه ی پیام ها رو باز کردم..
_سلام... محمدمتینم. همین الان خودت رو برسون شرکت
ضربان قلبم به سرعت بالا رفت..
اس ام اس دوم:
_تا قبل از ساعت ده اینجا باش
دستم رو روی قلبم گذاشتم و یخ زدنِ دست هام رو به وضوح احساس کردم.
حالا اخراج شدنم دیگه برام مهم نبود فقط می ترسیدم که برم اونجا و با پلیس رو به رو بشم... می ترسیدم ازم شکایت کرده باشن. با دست های لرزون، موبایل رو روی میز پرت کردم. زمزمه کردم:
_نه... نباید برم... نمیرم. حتما ازم شکایت کردن. نمیرم
سرم رو توی دست هام گرفتم..
_آخرش که چی؟ خونه رو بلدن. اگه نرم شرکت میان اینجا و جلوی در و همسایه بی آبرو می شم..
خدایا کمکم کن... خواهش می کنم کمکم کن..
صدای اس ام اس سوم بلند شد. به سمت گوشی هجوم بردم و بازش کردم اما اس ام اس تبلیغاتی بود. جیغی از سر عصبانیت زدم و به ساعت نگاه کردم. ساعتِ هشت و ربع بود... اشک از چشم هام جاری شد. فکرِ این که برم و با پلیس روبه رو بشم رعشه به تنم می انداخت اما حاضر بودم همونجا، توی شرکتی که هیچ کس منو نمی شناسه دستگیر بشم تا این که پلیس بیاد درِ خونه و علاوه بر من، آبرو و حیثیتِ گندم و مامانم و خاله ماهی هم زیرسوال بره. بلندشدم و با حالِ زار لباس پوشیدم. مجبور بودم برم. نه راه پس داشتم نه راه پیش اما ته دلم یه نقطه ی نورانی روشن بود... شاید به اخراج کردنم اکتفا کنه. شاید به حرمتِ حقی که می دونه از من به گردنشه آبروم رو نبره...
کمی بعد جلوی شرکت ایستاده بودم. با ترس و لرز به اطرافم نگاه کردم. وقتی ماشین پلیسی ندیدم کمی آروم تر شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم...
***
محمدمتین:
_این بهترین راهه
براق شد:
_نیست
گوشی رو کمی از گوشم دورتر کردم تا تُن بلند صداش قابل تحمل بشه
_تو نظر دیگه ای داری؟
میعاد:آره بذار بره گم شه... کم بلا سرمون آورده؟ حالا می خوای بفرستیش اونور؟ ببین سهام داری که داری ولی حق نداری بفرستیش شرکتِ من.
کلافه به صورتم دست کشیدم..
_چرا متوجه نیستی تو؟ نمی تونم بذارم بره. اونم توی تک تکِ این شرکت ها و این تشکیلات سهم داره. منم بخوام اخراجش کنم امیدرضا نمی ذاره که البته منم نمی خوام. الان فقط می خوام بترسونمش و یکم گوشمالیش بدم... همین
میعاد:به جهنم... هر غلطی می خوای بکن
صدای بوقِ اشغال توی گوشم پیچید. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم بقبولونم که این نقشه ای که من و امیدرضا کشیدیم بهترین راهِ ممکنه...
صدای تلفن بلند شد..
_بله
منشی:آقای مهندس خانم سرافراز اومده
چشم هام رو بهم فشردم..
_بفرستش تو
منشی:چشم
چندثانیه بعد چند تا تقه به در خورد و چهره ی رنگ پریده ی آوا نمایان شد..
آخرین ویرایش: