رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
آوا:
طبق معمولِ همیشه با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و به سمتِ پنجره چرخیدم. باریکه ی نورخورشید، باعث شد چشم هام رو نیمه باز نگه دارم. تمام اتفاق های روز قبل مثل یه تراژدیِ غمگین از جلوی چشم های نیمه بازم رد شد. آهی کشیدم و به سختی نشستم. تمام تنم درد می کرد و سرگیجه ی بدی داشتم. دستی به پیشونیم کشیدم؛ داغِ داغ بود. پوفی کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم و به چمشم ها و لب های پف کرده ام که حالا قطره های آب، یکی یکی روشون می دویدن خیره شدم. از بچگی همین مشکل رو داشتم و فشار عصبی زیاد باعث می شد تب کنم.
حوله به دست، روبه روی پنجره ایستادم. فکر اخراج شدنم بدجوری ناراحتم می کرد چون نمی دونستم دیگه باید از کجا کار پیدا کنم. کی حاضر می شد به یه دیپلمه ی آماتور کار بده؟
از این ها گذشته نمی دونستم وقتی هنوز حرفی از اخراج شدن به من نزدن باید برم شرکت یا نرم..
با احساس دل ضعفه حوله رو روی تخت انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم. تا شروع ساعت کاری من هنوز چند ساعتی مونده بود و وقت داشتم واسه رفتن یا نرفتن به شرکت حسابی فکر کنم.
یه لیوان چای شیرین درست کردم و با نون و پنیر جلوی خودم گذاشتم. چند لقمه بیشتر نخورده بودم که صدای اس ام اس موبایلم توجهم رو جلب کرد. اهمیتی ندادم و به خوردنِ صبحونه ام ادامه دادم. چند دقیقه ی بعد دوباره صدای اس ام اس بلند شد. لقمه ی آخر رو توی دهنم گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
هر دو اس ام اس از یه شماره ی ناشناس بود. با تعجب جعبه ی پیام ها رو باز کردم..
_سلام... محمدمتینم. همین الان خودت رو برسون شرکت
ضربان قلبم به سرعت بالا رفت..
اس ام اس دوم:
_تا قبل از ساعت ده اینجا باش
دستم رو روی قلبم گذاشتم و یخ زدنِ دست هام رو به وضوح احساس کردم.
حالا اخراج شدنم دیگه برام مهم نبود فقط می ترسیدم که برم اونجا و با پلیس رو به رو بشم... می ترسیدم ازم شکایت کرده باشن. با دست های لرزون، موبایل رو روی میز پرت کردم. زمزمه کردم:
_نه... نباید برم... نمیرم. حتما ازم شکایت کردن. نمیرم
سرم رو توی دست هام گرفتم..
_آخرش که چی؟ خونه رو بلدن. اگه نرم شرکت میان اینجا و جلوی در و همسایه بی آبرو می شم..
خدایا کمکم کن... خواهش می کنم کمکم کن..
صدای اس ام اس سوم بلند شد. به سمت گوشی هجوم بردم و بازش کردم اما اس ام اس تبلیغاتی بود. جیغی از سر عصبانیت زدم و به ساعت نگاه کردم. ساعتِ هشت و ربع بود... اشک از چشم هام جاری شد. فکرِ این که برم و با پلیس روبه رو بشم رعشه به تنم می انداخت اما حاضر بودم همونجا، توی شرکتی که هیچ کس منو نمی شناسه دستگیر بشم تا این که پلیس بیاد درِ خونه و علاوه بر من، آبرو و حیثیتِ گندم و مامانم و خاله ماهی هم زیرسوال بره. بلندشدم و با حالِ زار لباس پوشیدم. مجبور بودم برم. نه راه پس داشتم نه راه پیش اما ته دلم یه نقطه ی نورانی روشن بود... شاید به اخراج کردنم اکتفا کنه. شاید به حرمتِ حقی که می دونه از من به گردنشه آبروم رو نبره...
کمی بعد جلوی شرکت ایستاده بودم. با ترس و لرز به اطرافم نگاه کردم. وقتی ماشین پلیسی ندیدم کمی آروم تر شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و وارد شرکت شدم...

***
محمدمتین:
_این بهترین راهه
براق شد:
_نیست
گوشی رو کمی از گوشم دورتر کردم تا تُن بلند صداش قابل تحمل بشه
_تو نظر دیگه ای داری؟
میعاد:آره بذار بره گم شه... کم بلا سرمون آورده؟ حالا می خوای بفرستیش اونور؟ ببین سهام داری که داری ولی حق نداری بفرستیش شرکتِ من.
کلافه به صورتم دست کشیدم..
_چرا متوجه نیستی تو؟ نمی تونم بذارم بره. اونم توی تک تکِ این شرکت ها و این تشکیلات سهم داره. منم بخوام اخراجش کنم امیدرضا نمی ذاره که البته منم نمی خوام. الان فقط می خوام بترسونمش و یکم گوشمالیش بدم... همین
میعاد:به جهنم... هر غلطی می خوای بکن
صدای بوقِ اشغال توی گوشم پیچید. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم بقبولونم که این نقشه ای که من و امیدرضا کشیدیم بهترین راهِ ممکنه...
صدای تلفن بلند شد..
_بله
منشی:آقای مهندس خانم سرافراز اومده
چشم هام رو بهم فشردم..
_بفرستش تو
منشی:چشم
چندثانیه بعد چند تا تقه به در خورد و چهره ی رنگ پریده ی آوا نمایان شد..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    سری تکون داد و جلو اومد. اخمی کردم و گفتم:
    _بشین
    بدون این که نگاهم کنه نشست و چشم هاش رو به زمین دوخت.
    چند دقیقه توی سکوت گذشت تا این که آوا به زبون اومد:
    _منو نکشوندی اینجا که روزه ی سکوت بگیری... حرفت رو بزن
    بی اراده لبخندی به سرِ زیر انداخته اش زدم. توی بدترین شرایط هم سعی می کرد غرورش رو حفظ کنه و درمقابل من، کوتاه نیاد. چشمم رو به دست هاش دوختم که به شدت بهم فشرده می شدن..
    _حرف های میعاد حقیقت داره؟
    آوا:آره
    _چرا؟
    سرش رو بالا کرد و به چشم هام زل زد. گیج و گنگ به چشم هاش خیره شدم. نمی تونستم حالش رو درک کنم... لرزش مردمک هاش با آتیشی که از نگاهش به سمتِ من شعله می کشید به شدت در تضاد بود..
    آوا:جواب سوالت رو خودت می دونی... رفیقت مو به مو برات تعریف کرده
    نفس عمیقی کشیدم..
    _می دونی چه لطمه ای به ما زدی؟ شرکت به جهنم... می دونی میعاد هنوز بستریه؟ می دونی تا یه مدت مجبوره با خودش عصا اینور و اونور ببره؟ می فهمی که همه ی اینا رو تو بهش تحمیل کردی؟
    به تلاش ناموفقش برای خونسرد جلوه دادنِ خودش نگاه کردم..
    آوا:وضعیت دوستِت اصلا برام مهم نیست... می دونی چرا؟ چون اونم یکیه مثل تو، اونم یه نامردِ مثل تو
    چشم هام رو بهم فشردم. داشت عصبیم می کرد اما نباید بروز می دادم.
    به پشتیِ صندلیم تکیه دادم و گفتم:
    _باید روزی صدبار خداروشکر کنی که به حرمتِ امیدرضا از خیرِ شکایت کردن گذشتم. از این به بعد اینجا کار نمی کنی... اخراجی. می تونی بری حسابداری حقوقِ این ماهت رو بگیری.
    پوزخندی زد و ازجاش بلندشد..‌
    آوا:حرمت... تو چه می فهمی حرمت چیه آخه؟ می خوام بدونی از لحظه ی اولی که پامو توی این خراب شده گذاشتم تمام فکر و ذکرم ضربه زدن به تو بود که خداروشکر... کم و بیش موفق هم شدم
    چندقدم عقب تر رفت و ادامه داد:
    آوا:ولی... یه چیز دیگه هم هست که می خوام بدونی... این اولیش بود اما آخریش نیست. تا زمانی که تو رو هم مثلِ اون مادرت مفلوک و خونه نشین نبینم ول کن نیستم...
    اینو گفت و به سرعت بیرون رفت.
    از شدت عصبانیت عرق کرده بودم... این دختر هیچ جوره رام نمی شد. اما چرا اون حرف ها رو راجع به مامان گفت؟ نکنه مامانم رو می شناسه؟
    فورا از جام پریدم... نکنه خونه اش رو بلده؟ بلایی سرش نیاره یه وقت..
    با خشم به دیوار ضربه زدم. نمی تونستم کنترلش کنم یاحتی جلوش رو بگیرم. بدجوری افسارگسیخته شده بود..
    موبایلم رو درآوردم و شماره ی میعاد رو گرفتم..
    میعاد:بگو
    _اوووف... بس کن دیگه تو هم... خودم کم بدبختی دارم تو هم برام قیافه میگیری؟
    میعاد:دِ آخه حرفِ حساب حالیت نمی شه برادر من...
    _همین یه کار رو ازت خواستما ببین چجوری اذیت می کنی
    میعاد:گیریم که من انجامش دادم... خودش خنگه؟ نمی فهمه؟ نمی دونه دل خوشی ندارم ازش؟
    _راهی نداره... مجبوره... نیازداره... اگه نشد یه فکر دیگه می کنیم
    بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    _جهنم الضرر... باشه
    لبخند رضایتی زدم..
    _یه دونه ای!
    گوشی رو قطع کردم و شماره ی خونه ی مامان رو گرفتم. بعد از چند تا بوق، صدای مهناز خانم توی گوشی پیچید...
    مهناز:بله؟
    _سلام، محمدمتینم
    مهناز:سلام آقا خوب هستین؟ ترمه خانم خوبن؟
    _ممنون همه خوبن... مامان چطوره؟
    مهناز:خوبن خداروشکر... فقط دلتنگ شما هستن صبح تا شب کنار پنجره منتظر سماست
    دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
    _این چند روزِ اخیر اتفاق خاصی نیفتاده؟ شخص خاصی رو اطراف خونه ندیدی؟
    مهناز:نه آقا همه چیز عادیه... فقط چندروز پیش، وقتی اومده بودیم ملاقات شما خانم حالشون یه دفعه بد شد. نمی دونم هذیون می گفتن. می گفت اون اومده اون برگشته... یه چیزای اینجوری..
    چشم هام ازفرط تعجب گرد شد..
    _یعنی چی؟ کی رو دیده؟
    مهناز:نمی دونم آقا. فقط مدام می گفتن اون دختره برگشته... می گفت خودم دیدمش..
    اوووف... پس آوا توی بیمارستان مامان رو دیده و مامان هم آوا دو... آخ خدایا..
    _الان خوبه؟
    مهناز:آره آقا خیالتون راحت مثل تخم چشمم مواظبشم
    _ممنون... خداحافظ
    مهناز:خدا نگه دارتون آقا
    سرم رو که شروع به زوق زوق کرده بود توی دست هام گرفتم. پس مامان هم دخترِ آیه رو شناخته بود... گرچه فکر کرده خودِ آیه رو دیده..
    آخ مامان... آخ... چیکار کردی با زندگی خودت و زندگی ما..
    با صدای زنگ تلفن سر بلند کردم..
    _بله؟
    _سلام مهندس، شفیعی هستم. می خواستم بگم خانم سرافراز اومد تصویه حساب کرد و رفت
    _باشه متشکرم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    ...ازسر تپه شب ها شیهه ی اسب های گاری نمیاد
    از دلِ بیشه، غروب، چهچهِ سار و قناری نمیاد
    دیگه از شهرِ سرود، تک سواری نمیاد
    دیگه مهتاب نمیاد کرم شب تاب نمیاد
    برکت از کومه رفت رستم از شاهنومه رفت
    تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون می کنه
    کمون رنگِ به رنگش دیگه بیرون نمیاد
    رو زمین وقتی که دیب(دیو) دنیا رو پرخون می کنه
    سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد
    شبها، شب نیست دیگه یخدونِ غمه
    عنکبوت های سیاه شب تو هوا تار می تَنه
    دیگه شب مروارید دوزون نمی شه
    آسمون مثل قدیم شب ها چراغون نمی شه
    غصه ی کوچیک سردی مثل اشک
    جای هر ستاره سوسو می زنه
    سرِ هرشاخه ی خشک، ازسحر تا دلِ شب
    جغده که هوهو می زنه..
    (قصه ی دخترای ننه دریا| احمدشاملو)

    دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
    _تو از این شعر خسته نمی شی خواهری؟
    لبخندی زدم و سرم رو به دست هاش تکیه دادم..
    _آرومَم می کنه..
    دستش رو از گردنم باز کردم و به سمتش برگشتم. خستگی از چشم هاش می بارید..
    _خسته نباشی قربونت برم... بدو دست و صورتت رو یه آب بزن که دو تا خبر برات دارم
    درحالی که بلند می شد تا به اتاقش بره گفت:
    گندم:خیر باشه
    زمزمه کردم:
    _نیست...
    نشنید و از اتاقم بیرون رفت. بلند شدم و کنارپنجره ایستادم. هوا تاریک شده بود... به گوشه ی پنجره نگاه کردم. حقوقم رو گرفته بودم و توی پنجره گذاشته بودم. دست بردم و لمسش کردم. بعد از این که از دفترِ محمدمتین بیرون رفتم به سرم زد که حقوقم زو نگیرم و برم اما بعد دیدم اون در حقم لطفی نکرده اون پول دستمزدِ یک ماه کار کردن و زحمت کشیدنِ خودمه واسه همین هم پا روی غرورم گذاشتم و رفتم گرفتمش..
    آهی کشیدم و پول ها رو برداشتم. باید بیشترش رو می دادم به گندم تا اون پولی رو که از دکتر واسه کارای کفن و دفن مامان گرفته بود بهش پس بده.
    از اتاق بیرون رفتم و رو به روی گندم که داشت صورتش رو می شست ایستادم. پول ها رو جلوش گرفتم و درحالی که سعی می کردم خوشحال و راضی به نظر بیام گفتم:
    _دادارادااام! اولین حقوقم رو امروز گرفتم
    جیغی از سرِ خوشحالی کشید و بدونِ این که دست هاش رو خشک کنه پرید و بغلم کرد.
    گندم:دورت بگردم که این قدر بزرگ شدی عزیزدلم... ایشالا خدا برات زیادش کنه و به کارت برکت بده دردونه ی من
    لبخندی به شوق و ذوقش زدم و دستش رو گرفتم و کشیدم..
    _خب این خبرِ اول بود. بیا بشین می خوام خبرِ دوم رو بهت بدم
    جلوم نشست و با خوشحالی گفت:
    _بفرما..
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    _گندم... من از کارم استعفا دادم
    لبخند روی لبش ماسید..
    گندم:استعفا دادی؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ کسی اذیتت کرده؟
    _نه بابا چرا بزرگش می کنی؟ از کارم راضی نبودم. می بینی که یه چندرغاز حقوق انداختن کفِ دستم. تازه مدیرعاملش هم آدم سالمی نبود! چشم هاش هرز می چرخید. این نظرِ من نیستا همه میگن دخترای جوون رو استخدام می کنه به عنوان منشی که سوء استفاده کنه ازشون..
    با چشم های گرد شده نگاهم می کرد. داشتم از استرس می مردم و می ترسیدم که حرف هام رو باور نکنه و پیگیرِ اخراج شدنم بشه. وقتی سکوتش رو دیدم ادامه دادم:
    _ولی اصلا نگران نباش همون جوری که این کار رو پیدا کردم یه کارِ دیگه هم پیدا می کنم
    اخم هاش درهم شد و داد زد:
    _یه ماهه با این وضعیت کار می کنی و به من چیزی نمی گی؟اصلا خاک برسرِ من که گذاشتم تو بری کار کنی
    لبخند نمادینی زدم وگفتم:
    _هیش... آروم... چراعصبانی می شی؟ من خودم تشخیص دادم موندن توی اون شرکت به صلاحم نیست استعفا دادم. دیگه داد و بیداد نداره که
    چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
    _به من که دروغ نمیگی آوا؟ هان؟
    قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
    _وا؟ گندم؟ من کِی به تو دروغ گفتم که این، بارِ دومم باشه؟ چه دروغی دارم به تو بگم آخه؟
    با لحنِ ملایم تری گفت:
    _بهتر... خوب کردی زدی بیرون. دیگه هم نمی خواد کار کنی من خودم...
    حرفش رو قطع کردم:
    _عه گندم... شروع نکن دوباره. من میرم دنبال کار می گردم یه کارخوب هم پیدا می کنم. می بینی که از پس خودم برمیام اگه دیدم مشکلی هست می زنم بیرون. باشه؟
    مردد نگاهم کرد. از فرصت استفاده کردم و پول ها رو توی دستش گذاشتم.
    _گندمی... فردا برو اینا رو بده به اون دکتره که زیر دِینش نباشیم. خب؟
    دستم رو پس زد و گفت:
    _داری میگی اولین حقوقت رو ببرم بدم جایِ قرضمون؟
    _آره چیه مگه؟ من رفتم سرِ کار که یه کمکی باشه واسه همین قرض و قوله ها. تازه یه مقدارش رو برداشتم واسه خودم این که همش نیست. بردار دیگه... توروخدا
    لبخندِ بی حالی زد و پیشونیم رو بوسید..
    توی دلم خداروشکر کردم که گندم زیاد پیگیر کارم نشده بود. طفلی خسته تر از اونی بود که بخواد استعفای دروغیِ منو بررسی کنه!
    از این گذشته... توی این مدت به قدری دروغ گفته بودم و به اندازه ای ماهرشده بودم که گاهی خودم هم دروغ هام رو باور می کردم گندمِ زودباور و ساده که جای خود داشت.
    بـ..وسـ..ـه ای به دست هاش زدم و واسه این که بغضم جلوش نترکه بلندشدم و به بهونه ی آب خوردن به آشپزخونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    یک هفته بعد...
    _سابقه کار؟ نه خب فقط یه ماه... الو؟ الو؟ ... اَه..
    گوشی رو با حرص، پایین آوردم. مرتیکه ی بی شعور یه جمله بگو نمی خواد بیای دیگه... سابقه کار چه کوفتیه؟ من اگه کار و سابقه کارِ درست و حسابی داشتم الان به تو زنگ می زدم؟
    آهی کشیدم و دوباره به نیازمندی های روزنامه خیره شدم..
    همشون یا تحصیلات بالا می خواستن یا سابقه کار یا باید می رفتم خونه ی مردم کار می کردم که نه بلد بودم و نه گندم می ذاشت.
    پوفی کردم و روزنامه رو مچاله کردم. با خونه نشستن و زنگ زدن به شرکت های مختلف، راه به جایی نمی بردم. باید یه فکر دیگه می کردم. یه هفته ی تموم، کارم شده بود زنگ زدن به کسایی که آگهیِ کار داده بودن اما هیچ کدوم من رو نخواستن... بغض گلوم رو فشرد. هیچ کس به یه دختر بی تجربه و بدون تحصیلات کار نمی داد.
    بلند شدم و واسه بهترشدنِ حالم رفتم توی حیاط. آخرای زمستون بود و هوا کم کم بهاری می شد اما سوزِ سرمای خودش رو حفظ کرده بود. ژاکتم رو بیشتر دور خودم پیچیدم و لبه ی حوض نشستم و به آسمون خیره شدم. ابرهای تیره و خاکستری، آروم آروم از کنار هم می گذشتن و دور می شدن. بچه که بودم آرزو داشتم دست هام رو دراز کنم و اونقدر بالا برم که بتونم ابرها رو کنار بزنم و پدرم رو ببینم... آخه مامان گفته بود بابام رفته
    آسمون. قطره اشکِ داغی روی گونه ام لغزید. ای کاش الان هم تونستم ابرها رو کنار بزنم و خدا رو ببینم تا ازش بپرسم چرا؟ چرا من؟ چرا اجازه داده بود حقِ من و مادرم رو به این راحتی ازمون بگیرن؟ چرا زندگیِ من لاید اینجوری می شد؟
    زمزمه کردم..
    _چرا هوامو نداشتی... چیکارکرده بودم؟ حقم نبود خدا حقم نبود توی این آشفته بازار این جوری دست هام رو ول کنی..
    سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به فکر فرو رفتم. حتما یه راهی بود... باید پیداش می کردم..
    توی حال و هوای خودم بودم که صدای زنگِ موبایلم من رو به خودم آورد. با پشتِ دستم اشک هام رو پاک کردم و وارد اتاق شدم. با تعجب به اسمِ نیلوفر که روی صفحه ی موبایلم روشن و خاموش می شد نگاه کردم. گلویی صاف کردم و جواب دادم:
    _بله؟
    نیلوفر:سلام آواجون، خوبی؟
    درحالی که سعی می کردم خوب به نظر برسم گفتم:
    _سلام عزیزم ممنون خوبم، تو خوبی؟
    نیلوفر:مرسی منم خوبم. آواجان، از مهندس شنیدم به دلایلی استعفا دادی..
    استعفا؟! یعنی محمدمتین بهش نگفته اخراجم کرده؟
    پوزخندی زدم..
    با طمٲنینه جواب دادم:
    _آره... شرایطم جوری بود که مجبور شدم بزنم بیرون
    نیلوفر:راستش زنگ زدم بگم اگه به کار احتیاج داری من یه کارِ خوب برات سراغ دارم
    مثلِ برق گرفته ها از جا پریدم..
    _جدی میگی؟ چه کاری؟
    نیلوفر:آره گلی جدی می گم. مثلِ کار قبلیته فقط توی یه شرکت دیگه
    _وای چه خوب... چجور شرکتی هست؟
    نیلوفر:مثل همون قبلی توی کار ساخت و سازه... شرکت آذرپیما..
    آذرپیما... خدایا من این اسم رو کجا شنیدم؟ خیلی آشناست..
    نیلوفر:الو آواجون؟ صدامو داری؟
    _آره آره... ببخشید حواسم پرت شد خب الان من چیکار باید بکنم؟ یعنی کی برم واسه مصاحبه؟ آدرسش کجاست؟
    خندید و گفت:
    _چقدر هولی دختر...آدرسش رو برات اس ام اس می کنم. برو بگو واسه استخدام اومدی و خودتو معرفی کن انشالا که درست می شه
    لبخندی زدم و از تهِ دلم گفتم:
    _نیلوفر... خیلی خیلی ازت ممنونم. این لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    نیلوفر:خواهش می کنم عزیزم دوستی واسه همین موقع هاست. خب اگه کاری نداری من قطع کنم که کلی پرونده روی سرم ریخته
    خندیدم و گفتم:
    _به کارت برس عزیزم... بازم ممنون. خدا نگه دار
    با خوشحالی تماس رو قطع کردم و از پنجره به آسمون نگاه کردم...
    _ممنون!

    ***
    میعاد:

    منشی وارد شد و رو به متین گفت:
    _انجام شد آقای مهندس.
    محمدمتین:ممنون لطف کردین
    لبخندی زد و گفت:
    _انجام وظیفه کردم. چیزی لازم ندارین؟
    محمدمتین:نه متشکرم می تونید برید.
    سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با حرص، به مجله ی رو به روم زل زدم. متین از پشتِ میزش بلند شد و روبه روی من نشست. جلو اومد و مجله رو از دستم کشید..
    محمدمتین:الان واسه من قیافه گرفتی؟
    با حرص گفتم:
    _نه واسه عمه ی خواهرت قیافه گرفتم
    خندید و گفت:
    _یه هفته اس داری عمه ی آوا رو مورد عنایت قرار می دی... خسته نشدی؟
    چشم غره ای به چهره ی خونسردش رفتم و مجله رو ازدستش کشیدم و دوباره بهش زل زدم..
    محمدمتین:میعاد... ببین منو... با توام یارو!
    _چیه؟
    محمدمتین:جونِ متین قیافه نگیر دیگه... بذار آوا فکر کنه من بی خبرم و به خواستِ خودت استخدامش کردی... اگه بو ببره همه چی خراب می شه
    سکوتِ من رو که دید ادامه داد:
    _این وضعیت زیادطول نمی کشه. امیدرضا داره آماده میشه که خودش رو به آوا معرفی کنه و همه چی رو بهش بگه وقتی حقیقت معلوم بشه همه چی درست می شه توهم از دستِ من راحت می شی!
    نفسِ عمیقی کشیدم و مجله رو روی میز انداختم..
    میعاد:چی شد که تو رو آوردم توی زندگیم واقعا؟
    خندید و گفت:
    _به من ربطی نداره خودت شروع کردی. یه جوری به ساندویچِ من نگاه می کردی که مجبور شدم بهت تعارف کنم
    _من بچه بودم نمی فهمیدم... یه غلطی کردم به ساندویچت نگاه کردم تو عقلت نمی رسید پاشی بری منو به این فلاکت نندازی؟
    بلندشد و گفت:
    _دیگه کار از کار گذشته. پاشو به جای غر زدن به جونِ من، برو شرکتِت ببین این دخترِ ما کی میاد
    _همینم مونده بود بِپایِ اون خواهر شیرین عقلِ تو بشم... هر وقت بره شرکت شراره زنگ می زنه دیگه..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    محمدمتین: پاشو برو دیگه
    _عجب آدمی هستی تو! همین الان منشیت باهاش تماس گرفت پرواز که نمی تونه بکنه تا شرکت... تازه شاید امروز نیاد
    دستی به ته ریشش کشید و گفت:
    محمدمتین:حق با توعه..
    قبل از این که حرفش رو تموم کنه چند تا تقه به
    در خورد و امیدرضا وارد شد. هردومون به احترامش بلند شدیم و ایستادیم. سلامِ بلند بالایی کرد و جوابش رو گرفت. روی کاناپه روبه روی من نشست..
    امیدرضا:چه خبر؟ انجام شد؟
    محمدمتین:آره خیالت راحت همین پیشِ پای تو منشیم بهش زنگ زد
    نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    _امیدوارم این راه، جواب بده
    _اگه نظرِ منو بخواین...
    متین حرفم رو قطع کرد ودست هاش رو بالا آورد:
    _شما نظر نده خواهشاً!
    چپ چپ نگاهش کردم که امیدرضا خندید و گفت:
    _بذار حرفش رو بزنه. بگو پسرجان، حرفت رو بزن
    _آره داشتم می گفتم که اگه نظر منو بخواین نباید چندان امیدوار باشین به این موضوع
    امیدرضا:چطور مگه؟
    _دخترتون می دونه که من، هیچ دلِ خوشی ازش ندارم و اینم می دونه که من می دونم این پای شکسته رو اون برام ساخته. چطور انتظار دارین باور کنه من به خواست خودم و محض رضای خدا استخدامش کردم؟
    چهره ی متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت:
    _درسته... من هم خیلی به این مسئله فکر کردم اما فعلا تنها راه همینه. با توجه به این که ازلحاظِ مالی خیلی توی مضیقه هست ممکنه قبول کنه و با شرایط کنار بیاد
    _آخرش که چی؟
    امیدرضا:درحالِ حاضر از نظرِ اون تو بی گـ ـناه ترین فردِ گروه ما هستی! با محمد که اصلا کنار نمیاد من هم که نمی شناسه که اگه بشناسه دوباره واین بار، برای همیشه دخترم رو از دست میدم... واسه همین تو باید از درِ ملایمت و بخشش وارد بشی. اولش یکم خودت رو براش بگیر که شک نکنه و بعد از یه مدت کم کم اعتمادش رو جلب کن و سعی کن آروم آروم و لابه لای حرف هات از من بهش بگی..
    _یعنی من آماده اش کنم واسه این که شما حقیقت رو بهش بگین؟
    محمدمتین:باریکلا! الان کاملا موضوع رو گرفتی..
    اخمِ ظریفی کردم و گفتم:
    _نه من از پسِ این کار برمیام نه اون دختره در این حد احمقه
    امیدرضا:اشتباه نکن. اون الان نسبت به تو عذاب وجدان داره. اگه نداشت دوبار، اونم پنهونی نمی اومد ملاقاتت و ازت عذرخواهی نمی کرد. از این ها گذشته، الان کی به یه آدم بی تحصیلات و بی سابقه کار میده؟ مجبوره قبول کنه..
    آهی کشید و ادامه داد:
    _مگه این که درحدی مغرور باشه که غرورش رو به زندگیِ نا به سامانِش ترجیح بده
    _ببینید عموجان... من واقعا دوست دارم کمکتون کنم ولی...
    محمدمتین:ولی بی ولی... یه کار ازت خواستیما... یه هفتس داری ناز می کنی
    پوفی کردم و گفتم:
    _من که به موقعش حال تو یکی رو می گیرم...
    امیدرضا خندید و گفت:
    _این تهدیدت یعنی جوابت مثبته؟!
    _با اجازه ی عمه ی نداشته ی دخترِ آروم و مظلومتون، بله!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    آوا:
    فردای روزی که نیلوفر باهام تماس گرفت و راجع به شرکت آذرپیما با من صحبت کرد صبحِ زود ازخونه زدم بیرون و به سمت آدرسی که برام اس ام اس کرده بود راه افتادم. شرکت بزرگی بود و نمایِ جذابی داشت اما به پای شرکتِ محمدمتین نمی رسید. زیرلب، صلواتی فرستادم و دکمه ی آسانسور رو فشار دادم. به طبقه ی دوم که رسیدم نگاهی سرسری به آینه انداختم و وقتی از مرتب بودنِ ظاهرم مطمئن شدم از آسانسور بیرون رفتم. رو به روی منشی ایستادم و بهش گفتم که برای استخدام اومدم. نگاهِ مرموزی به سرتاپایِ من انداخت و چند تا فرم و برگه رو جلوم گذاشت و یه سری مدارک و اطلاعات از من گرفت. از نگاهش خوشم نمی اومد... یه جوری به من نگاه می کرد که انگار رفته بودم اونجا تا حقِ اون رو بخورم!
    بعد از پر کردن فرم ها، من رو راهنمایی کردن به یه اتاق برای مصاحبه..
    کارم که تموم شد از منشیِ بداخلاقی که ممکن بود همکارش بشم خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم. نگاهی به ساعتم انداختم... هنوز تا ظهر خیلی مونده بود واسه همین تصمیم گرفتم برم و یه سر به مامان بزنم. نصفِ مسیر رو با تاکسی و نصف دیگه رو پیاده طی کردم. یه دسته گل نرگس خریدم و به طرفِ قطعه ی مامان، راه افتادم. از دور، مردی رو دیدم که سر خاک مامان نشسته بود. حیرت زده جلوتر رفتم و دقیق تر نگاه کردم. پشت به من نشسته بود و صورتش رو نمی دیدم. با قدم های بلندتری جلو رفتم و پشتِ سرش ایستادم و صدا زدم:
    _آقا؟
    مثل برق گرفته ها از جا پرید و به سمتِ من چرخید..
    به چشم های درشت و مشکی رنگش خیره شدم. چقدر آشنا بود... مطمئن بودم که قبلا جایی دیدمش. دوباره گفتم:
    _من شما رو می شناسم؟
    دستی به ریش جو و گندمی اش کشید و لبخندی نه چندان واقعی روی لبش نشوند..
    _نه دخترم... فکر نمی کنم
    به قبرِ مامان اشاره کرد و گفت:
    _مادرته؟
    به سنگِ سیاه، چشم دوختم و لبخند غمگینی زدم..
    _بله..
    امیدرضا:خدا رحمتش کنه
    _ممنون..شما مادرم رو می شناختید؟
    امیدرضا:نه نه.. من... فقط بعضی روزها میام اینجا واسه زیارت اهل قبور
    به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم. احساس می کردم هول کرده یا حتی ترسیده... ازهمه مهم تر شک نداشتم که قبلا دیدمش. سری تکون دادم و گل ها رو روی سنگ گذاشتم و کنارش نشستم. رو به روی من کنارسنگ، زانو زد و نشست. از کارش متعجب شدم و گیج و گنگ به چشم های لرزونش خیره شدم. نمی دونستم نسبت به حضورِ مرد غریبه ای که سر خاک مامان باهاش آشنا شده بودم و انگار تصمیمی هم برای رفتن و تنها گذاشتنِ من با مادرم نداشت چه عکس العملی باید نشون بدم. انگار ذهنم رو خوند که لبخند مهربونی زد و گفت:
    _مزاحمَم؟
    خجالت زده گفتم:
    _نه نه... اصلا
    لبخندش پهن تر شد و به سنگ زل زد. در واقع مزاحم بود اما نمی دونم چرا دلم نیومد اینو بهش بگم.
    امیدرضا:من هم چند سالِ پیش مادرم رو از دست دادم..
    به موهای جو و گندمی اش که توسطِ باد این طرف و اون طرف می رفتن نگاه کردم و گفتم:
    _متٲسفم... خدا رحمتشون کنه
    پوزخندی زد و گفت:
    _امیدوارم..
    حیرت زده نگاهش کردم..
    امیدرضا:می دونی دخترم، بعضی آدم ها به اندازه ای سنگ دل و خودخواه هستن که آدم گاهی وقت ها فکر می کنه شاید اون ها هیچ وقت نباید پا به این دنیا می ذاشتن..
    نگاهِ مهربونی به چشم های گیج و مبهوتِ من انداخت و لبخندی زد..
    امیدرضا:مادر من هم از اون دسته آدم ها بود. اما... من مطمئنم که مادرِ تو یه فرشته بوده با قلبی به وسعت دریا..
    با بغض ادامه داد:
    _با روحی به ظرافتِ اشعارِ حافظ..
    این رو گفت و به سرعت بلند شد و بدونِ حتی نیم نگاهی به من، با قدم های بلند دور شد و رفت.
    سرجام میخکوب شده بودم. باحرف هایی که شنیدم انگار مغزم قفل شده بود. اون مرد یه جوری حرف میزد که انگار مادرم رو می شناخته. به ذهنم فشار آوردم اما باز هم یادم نیومد که قبلا کجا دیدمش. فکر کردم که شاید از فامیل های مامان بوده اما بعد با خودم گفتم که مامان اصلا فامیلی نداشت..
    وقتی ذهنم به جایی قد نداد بی خیالِ اون مرد عجیب شدم و شیشه ی گلاب رو برداشتم و روی سنگ خالیش کردم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    یک هفته بعد..

    با عجله مقنعه و مانتوم رو توی آسانسور مرتب کردم و خارج شدم. با هیجان و شادی از این که توی یه مدت زمانِ خیلی خیلی کوتاه تونسته بودم دوباره کار پیدا کنم نفسِ عمیقی کشیدم و به سمت میز منشی رفتم. دیروز برای آشنایی با کارها و پرسنل چند ساعتی توی شرکت مونده بودم اما کارِ اصلی و رسمی من از امروز شروع می شد. لبخندی زدم و روی صندلی نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم. برخلافِ شرکت محمدمتین، رنگ غالبِ دکور شرکت جدید سفید بود. رنگی که همیشه عاشقش بودم... رنگی سرشار از آرامش..
    کامپیوتر رو روشن کردم و شروع کردم به وارد کردن اطلاعات چند تا از پرونده ها. با شنیدن صدای پایی سرم رو بالا کردم. همکار بداخلاق و خود بزرگ پندارم بود!
    لبخند تصنعی زدم و سلام کردم. زیرلب سلامی کرد و تعدادی پرونده رو جلوی من گذاشت..
    شراره:این پرونده ها رو هم با دقت وارد سیستم کن. حواست باشه اشتباه نکنی مهندس از هیچ خطایی نمی گذره
    اینو گفت و پشتِ چشمی نازک کرد و وارد راهروی کناری شد..
    لب و لوچه ام رو براش کج کردم و زیرلب چند تا بد و بیراه به خودش و لنز های مایل به بنفشش گفتم و مشغول کارم شدم!
    چند ساعتی گذشته بود اما مهندس هنوز نیومده بود. کنجکاویِ عجیبی برای دیدنش توی دلم احساس می کردم. دلم می خواست ببینم کی حاضر شده به این راحتی به منِ آماتور کار بده!
    کار پرونده ها رو تموم کردم و از توی دراور؛ یه مجله درآوردم و شروع کردم به حلِ جدول. نمی دونم چقدر گذشته بود که با صدای قدم های محکمِ یه نفر به خودم اومدم.
    مات و مبهوت از جام بلند شدم و ایستادم. کاملا جدی به من نگاه می کرد. دلم می خواست بپرسم که اون اینجا چیکار می کنه اما انگار صدام رو گم کرده بودم!
    میعاد:با من بیا..
    این رو گفت و درحالی که با تکیه به عصا و آروم آروم راه می رفت وارد اتاق رئیس شد..
    بهت زده، پشتِ سرش راه افتادم. پشت میزِ مشکی رنگش نشست و با دست به من اشاره کرد که درِ اتاق رو ببندم و جلوتر برم.
    بدون هیچ حرفی در رو بستم و جلو رفتم. اشاره کرد که بشینم. باصدایی که به زور درمی اومد گفتم:
    _اینجا... چه خبره؟
    میعاد:بشین
    چند دقیقه ای سکوت کردم تا کمی شرایطِ به وجود اومده رو برای خودم تجزیه و تحلیل کنم. چند دقیقه ی بعد، انگار که تازه به خودم اومده باشم اخمی کردم وگفتم:
    _تا نفهمم اینجاچه خبره از جام جُم نمی خورم
    دست به سـ*ـینه به صندلیش تکیه داد و گفت:
    _خبر خاصی نیست!
    جلوتر رفتم و خشمگینانه نگاهش کردم..
    ادامه داد:
    _به منشی احتیاج داشتم
    _چرا من؟
    میعاد:خب تو یکی از مراجعه کننده ها بودی
    _توقع نداری باور کنم که اتفاقی بوده؟
    میعاد:اون دیگه به خودت بستگی داره
    با عصبانیت لب هام رو بهم فشردم و پشتم رو بهش کردم برم که گفت:
    _خیلی خب... صبر کن
    بدون این که به سمتش برگردم متوقف شدم..
    بلند شد و به طرف من اومد روبه روم ایستاد و گفت:
    _بشین تا جوابِ سوالت رو بدم
    مردد نگاهش کردم که با اشاره ی سر، من رو دعوت به نشستن کرد..
    عقبگرد کردم و روی کاناپه ی چرمِ سرمه ای رنگ نشستم. متقابلا روبه روی من نشست و رو به جلو خم شد..
    میعاد:آره... من خواستم بیای و من به نیلوفر گفتم اینجا رو بهت معرفی کنه
    دهن باز کردم چیزی بگم که دستش رو بالا آورد و گفت:
    _خواهشا هیچی نگو و بذار من حرفم تموم شه... قاعدتا می خوای دلیلِ کارم رو بدونی
    سری به نشونه ی تایید تکون دادم. چندلحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
    _ببین... نمی دونم باور می کنی یا نه اما من درکت می کنم. مشکلت با متین و امیدرضا و اون آتیش انتقامی که توی دلته... من می تونم تصور کنم فکر کردن به اینکه می تونستی به جای اون زندگیِ محقر یه زندگی شاهانه رو تجربه کنی چقدر برات عذاب آوره
    با چشم های گرد شده نگاهش می کردم... به گوش ها و چشم هام، دیده ها و شنیده هام باور نداشتم.
    نفسِ عمیقی کشید و ادامه داد:
    _خودت هم خوب می دونی که دلِ خوشی ازت ندارم. کاری که با من و متین کردی به این راحتی ها قابل اغماض نیست. اما من از وضع زندگیت باخبرم... نمی دونم انگار وجدانم راضی به بیکار شدنت توی این موقعیت نبود. نشستم و خودم رو جای تو گذاشتم. دیدم شاید اگه من هم توی شرایطِ تو بودم دست به یه همچین کاری می زدم. این شد که تصمیم گرفتم بهت یه فرصت دوباره بدم که البته توی این مورد تو کاملا مختاری... این که بری یا بمونی تصمیم با توعه
    باز هم از تعجب، زبونم بند اومده بود. نمی دونستم حرف هایی که شنیدم واقعی بودن یا نه... حتی نمی دونستم واقعا داره راست میگه یا داره منو مسخره می کنه! یا این که می خواد کاری که باهاش کردم رو تلافی کنه..
    باور کردن حرف هاش واقعا سخت بود. چرا باید کسی که دلش نمی خواست سر به تنِ من باشه به این راحتی و اون هم به خواست خودش منو وارد دم و دستگاه و شرکتش بکنه؟
    سکوتِ من رو که دید گفت:
    _می دونم باورش سخته شاید هم دوباره نزدیک کردن تو به خودم یه حماقت بزرگ باشه! اما بهت توصیه می کنم اگه واقعا دنبال کار می گردی بهش به عنوان یه فرصت نگاه کنی. همین رو می خواستم بگم. اگه حرفی نداری می تونی بری و راجع به حرف هام فکر کنی
    بدون این که چشم از چهره ی خونسردش بگیرم بلند شدم و ایستادم..
    _اگه جای من بودی باور می کردی؟
    میعاد:نمی دونم اما حتما قبل از رد کردن یه پیشنهاد کاریِ خوب، یه نگاهی به وضع زندگی خودم و احتیاجات خانوادم می انداختم..
    بزاقم رو به سختی فرو دادم و از اتاقش خارج شدم. دست و پاهام یخ کرده و رنگم پریده بود و مغزم هنوز اتفاق ها و حرف های چند دقیقه ی قبل زو هضم نکرده بود. دستم رو به لبه ی میز گرفتم و روی صندلی نشستم. حتی نای بیرون رفتن از شرکت رو هم نداشتم و واقعا برام باور نکردنی بود. فکر کردن برام سخت شده بود و مغزم قفل کرده بود. باید حتما با یه نفرحرف می زدم با یه کسی که بتونه به جای من و توی اون موقعیت فکر کنه... کسی که از همه چیز با خبر باشه و درعین حال، بی طرف قضاوت کنه. نگاهی به ساعت انداختم. چیزی تا پایان ساعت کاری نمونده بود‌. با انگشت هایی که مثل چوب، خشک شده و یخ زده بودن شماره ی تنها دوستم، سپیده رو گرفتم..
    سپیده:جونم آوا
    بریده بریده گفتم:
    _سپید.. خونه ای؟
    سپیده:آره خونه ام.. خوبی تو؟ چرا صدات می لرزه؟
    _میام بهت میگم..
    سپیده:باشه پس منتظرتم‌. زود بیا نگران نذار منو
    _باشه..
    تلفن رو قطع کردم و بدون خبر دادن ازشرکت بیرون رفتم و به سمت خونه ی سپیده راه افتادم..
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    سپیده:حالا می خوای چیکار کنی؟
    _تاحالا شده بخوای فریاد بزنی و صدات درنیاد؟ الان یه همچین حسی دارم..
    با بغض ادامه دادم:
    _دلم می خواد جیغ بزنم داد بزنم... اصلا... اصلا بذارم برم. برم یه جایی دور از همه ی این اتفاق ها دور از محمدمتین، دور از مهندس راد... حتی دور از خودم. ولی نمی تونم..‌. دستم به هیچ جا بند نیست. گاهی فکر می کنم نزدیک شدنم به پسر شایسته و فکر انتقام گرفتن ازش فقط یه حماقت بزرگ بوده... من کجا و اون کجا... اون اگه اراده کنه می تونه یه شبه زندگی خرابِ من رو از اینی که هست خراب تر کنه. من خیلی احمقم سپید
    سرم رو توی دست هام گرفتم و به اشک هام اجازه ی جاری شدن دادم..
    سرم رو توی بغلش گرفت و موهام رو نوازش کرد..
    سپیده:اینجوری نگو عزیزدلم. آره خب... راستش به نظر منم کارت یه مقدار بچه گانه و بدون فکر بود. اما خب، کاریه که شده خودت رو اذیت نکن. حالا برنامت چیه؟ می مونی؟
    سرم رو از بغلش بیرون آوردم و از پشتِ پرده ی اشک به چهره ی نگرانش نگاه کردم..
    _می دونی دیروز چی شد؟ رفته بودم یکم خرید کنم واسه خونه..
    اشک هام رو با پشت دستم کنار زدم و گفتم:
    _وقتی رسیدم دیدم گندم نشسته و به پاهاش کرم ضد واریس میزنه
    هین بلندی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت.
    دوباره بغضِ بدی گلوم رو گرفت..
    _خواست من رو بپیچونه ولی من که خر نیستم. هرکس دیگه ای هم از صبح تا شب سرِپا باشه و جون بکنه مریض می شه. نمی تونم ببینم داره جلوی چشم هام ذره ذره از بین میره. اون تنها کسیه که برام توی این دنیا مونده
    سپیده:بمیرم الهی... کاش کاری از دستم برمی اومد
    مشتی به شونه اش زدم و گفتم:
    _چی میگی دیوونه من که از تو توقعی ندارم. همین که با اون یه ذره حقوق اجاره ی این اتاق رو میدی و زندگیت رو می گذرونی خودش شاهکاره
    آهی کشید و گفت:
    _چه می شه کرد. سرنوشت ما هم اینطوری بوده
    چند دقیقه ای سکوت برقرار شد. سپیده بلند شد و با دوتا استکان چای برگشت و کنارم نشست.
    سپیده:ببین آوا... می دونم چقدربرات سخته که برای اون آدم ها کار کنی اما شاید بعد از این دیگه فرصتی برای کار کردن پیدا نکنی
    نفسِ عمیقی کشیدم..
    _می دونم..
    سپیده:از یه طرف هم گندم... اون طفلکی خیلی زحمت می کشه حالا که دیگه درس و کنکور رو گذاشتی کنار لااقل باید یه باری از روی دوشِ اون برداری..
    _چرا مقدمه چینی می کنی؟ حرفت رو بزن
    سپیده:حرفم اینه که نباید این فرصت رو از دست بدی. بی خیال این لج و لجبازی و انتقامِ احمقانه بشو و بچسب به این کار... دستِ کم تا وقتی که یه کارِ دیگه پیدا کنی.
    دستش رو روی شونه ام گذاشت و ادامه داد:
    _آوا... زندگی به ما و امثالِ ما روی خوش نشون نمیده حالا که توی این بدبختی و بی پولی یه فرصت جلوی پات گذاشته به خاطر یه کینه ی قدیمی به شانست لگد نزن
    با ناراحتی نگاهش کردم. حق با اون بود... باید تحمل می کردم و غرورم رو زیر پا می ذاشتم به خاطر گندم، به خاطر خودم... به خاطر کمی بهتر شدن زندگیِ نا به سامانمون
    یک ساعتِ دیگه پیش سپیده موندم و بعد به خونه برگشتم.
    تصمیمم رو گرفته بودم. باید می موندم و کار می کردم. البته به خودم قول داده بودم همزمان که دارم توی اون شرکت کار می کنم توی وقت های آزادم دنبالِ یه کار دیگه بگردم و به محضِ کار پیدا کردن استعفا بدم و برای همیشه از زندگی محمد متین و دوست و آشناهاش برم بیرون.
    دیگه نه نایِ جنگیدن داشتم و نه حتی جرعت و انگیزه ای برای مقاومت. اونقدر مشکلات زندگیم زیاد بود که دیگه توانِ تحمل فشار و استرسِ ناشی از ایجادِ مشکل برای محمدمتین رو نداشتم. مخصوصا اون تصادف کردن و تا پایِ مرگ رفتنشون حسابی منو ترسونده بود. از طرفی خواهرِ دسته گلم رو می دیدم که واسه چرخوندنِ زندگیِ من و خودش هر روز ضعیف و ضعیف تر می شد. من راه دیگه ای نداشتم... مجبور بودم. باید آتیشِ توی دلم رو که هر روز با دیدنِ دک و پز پسرخونده ی پدرم زبونه می کشید و دلم رو می سوزوند خاموش می کردم. من دیگه توان مبارزه نداشتم. خیلی ضعیف تر از اونی بودم که بتونم با اونهمه قدرتِ دشمنم مقابله کنم. من مثل مورچه ای بودم که می خواستم به تنهایی و با گزیدنِ بدنِ یه فیل اون رو از پا دربیارم..
    پوزخندی زدم و توی تختم جابه جاشدم.
    دلم برای یه اتفاق خوب لک زده بود... برای یه خوشیِ کوچیک و یه شادیِ از ته دل..
    انگارحق با سپیده بود. زندگی هیچ وقت به ما بدبخت بیچاره ها روی خوش نشون نمیده...
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    تمام روز رو توی تخت خواب، موندم و به بهونه ی سر درد ازاتاقم بیرون نرفتم. حتی نمی تونستم بخوابم. مغزم پر از سوال های بی جواب بود و جنگ سختی بین عقل و غرورم راه افتاده بود. به پشت خوابیدم و قاب عکس مامان رو تا جلوی چشم هام بالا آوردم. به چشم های خندونش توی عکس بـ..وسـ..ـه ای زدم و زیرلب گفتم:
    _معذرت می خوام... بیشتر از این نمی تونم. تلاشم رو کردم مامان ولی دیگه توان و تحملِ ریسک کردن رو ندارم. نتونستم اونجوری که باید، حقت رو ازشون بگیرم. نمی دونم شاید منم باید مثل تو همه ی کسایی که درحقمون ناحقی کردن رو به خدا بسپارم. انگار هیچ راه دیگه ای ندارم.. غرور و کینه ای که هنوز دلم رو می سوزونه رو کنار می ذارم به خاطر گندم، خودم، حتی تویی که می دونم هر روز با نگرانی به بچه هات نگاه می کنی و واسه زندگیشون غصه می خوری. ببخش منو مامان جونم
    عکس رو بین بازوهام فشردم و سعی کردم بخوابم.
    صبحِ زود، بیدارشدم. نگاهی به پنجره انداختم؛ هوا هنوز گرگ و میش بود. چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم اما با شنیدن صدای اذانی که از مسجدِ محل می اومد بلند شدم و وضو گرفتم و چادر نمازِ مامان رو سرم کردم. پای سجاده نشستم و به نیت شادی روحش تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. با دلی لبریز از غصه بلند شدم و نمازم رو شروع کردم... با هر کلمه ای که زیرلب می گفتم اشک می ریختم و انگار تمامِ غم و غصه هام رو باهمون کلمه های عربی از دلم بیرون می ریختم. بعد از نماز، کنارِ سجاده دراز کشیدم و تسبیح رو توی دستم گرفتم و دوباره مشغول ذکر گفتن شدم. این بار برای گندم... برای سلامتیش، برای این که خدا تنها کسی که برام مونده بود رو ازم نگیره..
    درحال ذکر گفتن بودم که نفهمیدم چجوری خوابم برد و صبح، باصدای گندم از خواب بیدار شدم. با چشم های خمـار و نیمه باز به لبخند مهربونش خیره شدم. خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _قبول باشه خوابالو! از کی تاحالا پای سجاده می خوابی؟
    خندیدم و بلند شدم..
    _صبح بخیر
    گندم:صبحت بخیر خانوم... صبحونه رو حاضر کردم یه آبی به سر و روت بزن و بیا زود صبحونت رو بخور که دیرت نشه
    با شنیدن چندکلمه ی آخرش لبخند روی لبم ماسید. باید می رفتم شرکت... آهی کشیدم و سجاده و چادر نماز رو جمع کردم و توی کمد گذاشتم. آبی به صورتم زدم و کنارگندم سر سفره نشستم. درحالی که چای می ریخت گفت:
    _گفتی اسمش چیه؟
    _آذرپیما
    گندم:مثل اون قبلیه یه تایم میری؟
    گندم:نه این یکی دو تایمه
    اخم ظریفی کرد و گفت:
    _بیخود! همون یه تایم بسه... بهشون بگو فقط یه تایم می تونی بری
    لقمه ای نزدیک دهنم بردم و گفتم:
    _نه اتفاقا اینجوری بهتره. حقوقم بیشتر می شه... تازه من وقتی توی خونه بمونم حوصلم سر میره تو هم که همش بیرونی. اینجوری برام بهتره
    گندم:اگه دو تایم بمونی خیلی خسته می شی
    _نه بابا کارش سنگین نیست خسته نمی شم
    با دلخوری نگاهم کرد و گفت:
    _من که هرچی میگم تو باز حرفِ خودت رو می زنی
    خندیدم و صورتش رو بوسیدم. می دونستم براش سخته این که قبول کنه من هم مثل خودش کارکنم اما انگار خودش هم فهمیده بود که دیگه نمی تونیم فقط با پولی که اون درمیاره زندگی کنیم... اون هم راهی نداشت.
    لبخند تلخی زدم و بلندشدم:
    _من میرم آماده شم..
    سری تکون داد و سفره رو جمع کرد.
    نیم ساعتِ بعد، حاضر و آماده توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. این شرکت نسبت به شرکت محمدمتین، به خونه نزدیک تر بود و این موضوع کارم رو خیلی راحت تر می کرد. انگار همه ی دنیا دست به دستِ هم داده بودن تا به من بفهمونن که باید توی اون شرکت کارکنم!
    تمام طولِ راه به این که چطور باید با مهندس راد روبه رو بشم و این که چه حرفی بزنم فکر می کردم اما به محضِ ورود به شرکت و روبه رو شدن باهاش توی آسانسور، تمام جمله ها و کلمه هایی که توی ذهنم ردیف کرده بودم انگار پرواز کردن و رفتن. حتی به ذهنم نرسید که سلام کنم! اون هم چیزی نگفت و تا رسیدن به طبقه ی موردِ نظر، هر دومون ساکت موندیم و بعد هم اون به سمت اتاقش رفت و من هم عصبانی و ناراحت از دست و پا چلفتی بودنم پشتِ میزکار مشکی رنگم نشستم.
    پوفی کردم و به کاغذ صورتی رنگ کوچیکی که روی کیسِ کامپیوتر چسبونده بودن و لیست کارهای امروزم رو روش نوشته بودن نگاه کردم... کار شراره بود. بداخلاق بود اما انگار هوامو داشت!

    ***
    میعاد:

    وارد اتاقم شدم و نفسِ راحتی کشیدم. تمامِ دیشب به این فکر می کردم که اگه اون دختره امروز نیاد شرکت جواب متین و عمو رو چی بدم. دلم نمی خواست فکر کنن که از پس این کار برنیومدم.
    کنار پنجره ی سرتاسریِ اتاق ایستادم و شماره ی متین رو گرفتم..
    متین:بله؟
    _سلام چطوری؟
    متین:سلام قربانت، اومد؟
    _آره خوبم ممنون!
    متین:لوس نشو برو سر اصل مطلب
    _بله همین الان افتخار داد و اومد
    نفسِ راحتی کشید و گفت:
    _خداروشکر خیالم راحت شد... میعاد؟
    _هوم؟
    متین:خیلی آقایی
    _آره خر شدم
    خندید و گفت:
    _بد خلقی نکن... من برم به امیدرضا خبر بدم که فکر کنم تمامِ دیشب رو نخوابیده
    _باشه برو
    متین:پس فعلا
    _فعلا
    گوشی رو روی میز پرت کردم و تلفن رو برداشتم سفارشِ قهوه بدم که با یادآوریِ آخرین قهوه ای که از دستِ آوا گرفته بودم پشیمون شدم و تلفن رو سرجاش گذاشتم..
    _اینم از زندگیِ مزخرفِ ما..!
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    چند دقیقه ی بعد تقه ای به در خورد و آوا قهوه به دست، وارد شد! متعجب و مبهوت به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم. بدون این که نگاهی به من بندازه قهوه و لیوانِ آب رو روی میزم گذاشت.
    _من که قهوه نخواسته بودم
    بدون این که نگاهم کنه گفت:
    _شراره خانم توی لیست کارهام نوشته بود
    مردد نگاهش کردم و حرفی نزدم. سکوتم رو که دید نگاهش رو بالا آورد..
    _سالمه... مطمئن باشید.
    با تردید به قهوه ای که بوی خوشش حسابی اشتهام رو باز کرده بود نگاه کردم.
    ناراحت شد و فنجون قهوه رو از جلوی من برداشت. خواستم اعتراض کنم که یه نفس قهوه رو سر کشید! با چشم هایی که از فرط تعجب، گردشده بود به چهره ی درهم رفته اش از تلخی قهوه نگاه کردم.
    بدون هیچ حرفی فنجونِ خالی قهوه رو توی سینی گذاشت و سینی رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. هنوز توی شوکِ کارش بودم که چند تا تقه به در خورد و آوا دوباره وارد شد. یه فنجون قهوه ی دیگه جلوم گذاشت و بیرون رفت. با دهنِ باز به مسیرِ رفتنش خیره شدم. این دیگه چجور آدمیه..
    _خدا لعنتت کنه متین با این لقمه ای که واسه ما گرفتی
    به قهوه نگاه کردم... حتما سالمه که خودش هم ازش خورده دیگه. توی این چند ثانیه که از اول قهوه دم نکرده.
    فنجون رو نزدیکِ دهنم بردم.
    هِی... نکنه این فنجون رو مسموم کرده باشه؟ خفه شو میعاد، بزدل نباش آخرش که چی؟ بخور بره دیگه..
    مثل خودِ آوا یه نفس، قهوه رو سر کشیدم..
    _ایشالا که سالم بوده!
    ***
    حدودا یک ماه و نیم، بدون هیچ اتفاق خاصی گذشته بود وبرخلافِ انتظارم نه تنها آوا هیچ آتیشی نسوزونده بود بلکه خیلی هم مسئولیت پذیر و کاری از آب دراومده بود! سرش به کار خودش بود و ارتباط خیلی خوبی هم با اربـاب رجوع داشت و این برای شرکت خیلی خوب بود. از این ها گذشته کم کم اعتمادم رو به خودش جلب کرده بود. حالا دیگه می دونستم به جز کارش به چیزِ دیگه ای فکر نمی کنه. به موقع می اومد و تا کارش رو تموم نمی کرد برنمی گشت خونه. این مسئولیت پذیریش رو خیلی می پسندیدم. گاهی به این فکر می کردم که چه خوب شد استخدامش کردم!
    فقط یه مشکل وجود داشت. اون هم این بود که توی این یک ماه من راه به جایی نبرده بودم. عمو مدام فشار می آورد که باید اعتماد آوا رو جلب کنم تا بتونم واسه روبه رویی با پدرش آماده اش کنم اما هیچ کاری نتونسته بودم انجام بدم. اون دختر، خیلی سخت بود؛ سخت و نفوذناپذیر... جوری رفتار می کرد که نزدیک شدن بهش رو اصلا در خودم نمی دیدم. انگار یه دیوار عظیم دورِ خودش کشیده بود و من واقعا نمی تونستم بهش نفوذ کنم‌. تمامِ صحبت های روزِ ما فقط و فقط درباره ی مسائلِ کاری بود نه یه کلمه بیشتر و نه یه کلمه کمتر .این موضوع بابِ میلم نبود. اون اولین دختری بود که بدونِ این که از قصد من مطلع باشه با رفتارش اجازه نمی داد پام رو از حدودِ کاری فراتر بذارم و اعتراف کردن به این مسئله واقعا برام ناخوشایند بود. گاهی به این فکر می کردم که باید به عمو بگم نمی تونم و قائله رو ختم کنم اما غرورم اجازه نمی داد... حسابی کلافه شده بودم از این که نتونسته بودم گره از کار برادرم باز کنم. تصمیم گرفتم واسه فرار از دستِ این افکار اعصاب خورد کن به کار پناه ببرم. تلفن رو برداشتم تا از آوا بخوام یکی از پرونده ها رو برام بیاره اما جواب نداد. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم؛ پشتِ میزش نبود. نگاهی به اطرافم انداختم... وقتی دیدم ازش خبری نیست صدا زدم:
    _خانم سرافراز؟
    چند ثانیه ی بعد درِ سرویس بهداشتی باز شد و آوا با چشم هایی قرمز و پف کرده بیرون اومد. با صدای گرفته ای گفت:
    _کاری داشتین؟
    مبهوت به ردِ اشکِ باقی مونده توی چشم هاش نگاه کردم. هیچ تصوری از گریه کردنِ آوا نداشتم! تصویرِ من از آوا یه دختر سرتق و البته محکم بود که هیچ ضربه ای نمی تونست اشکش رو دربیاره..
    دوباره تکرار کرد:
    _چیزی می خواستین مهندس؟
    به خودم اومدم و گفتم:
    _آآآ... اوهوم... آره.. پرونده ی شرکتِ آریا رو می خوام
    سری تکون داد و مشغولِ زیر و رو کردن پرونده ها شد. نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و گفتم:
    _مشکلی پیش اومده؟
    کوتاه، جواب داد:
    آوا:نه
    ابرویی بالا انداختم و به نیم رخش خیره شدم. مژه های خیسش بهم چسبیده بودن و نوکِ بینیِ قلمیش سرخِ سرخ بود مثل دختربچه ها!
    پرونده رو پیدا کرد و با نگاهی که به زمین دوخته شده بود به دستم داد. دلم می خواست دوباره ازش بپرسم مشکل چیه تا شاید جوابی بهم بده اما نتونستم... همون لحظه موبایلش زنگ خورد و متوجه شدم معذبه درحضورِ من جواب بده. تشکری کردم و وارد اتاقم شدم. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای لرزونش توجهم رو جلب کرد. بی اراده پشتِ در ایستادم و به حرف هاش گوش دادم...
    آوا:بهش گفتی آخر ماه تصویه می کنیم؟ یعنی چی آخه... چقدر پسته چرا نمی فهمه الان نداریم؟ نه نه..نمی خواد از اون بگیری امروز خودم میرم و باهاش حرف می زنم. بیخودی داد و بیداد نکن گندم... من میرم. اگه راضیش نکنیم بازم میاد و توی کوچه آبرو ریزی می کنه... بالاخره که چی؟ اووف خیلی خب نمیرم. شمارش رو بده لااقل... خب... خب نمیرم دیگه بده شماره رو..
    آها... نوشتم. باشه نگران نباش...شب می بینمت. فعلا.
    از جاش بلند شد و شماره رو گرفت. واسه این که دیده نشم خودم رو عقب تر کشیدم. چنددقیقه ی بعد صداش بلند شد..
    آوا:الو؟ سلام... آقای چنگیزی؟
    من... سرافراز هستم؛ آواسرافراز... بله درسته.. ببینید آقای چنگیزی من و خواهرم الان واقعا توی شرایطی نیستیم که... بله بله می دونم حق با شماست ما یکم بدقولی کردیم ولی از عمد نبوده. خب ما به شمابه عنوانِ یه همسایه ی قدیمی اعتماد کردیم که ازتون کمک خواستیم..
    کلافه دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
    _من تا آخر ماه باهاتون تصویه می کنم... خب... کامل که نمی تونم اما قول میدم نصفش رو این ماه و بقیش رو ماه بعد بهتون بدم...
    منظورتون چیه؟ چه راهی؟ ببینید من واقعا متوجه منظورتون نمی شم یعنی چی باهاتون راه بیام؟
    با شنیدن جمله ی آخرش، داغ کردم. اون مرتیکه پشتِ خط چی زر زر می کرد؟
    لایِ در رو بیشتر باز کردم تا راحت تر بتونم چهره ی آوا رو ببینم.
    اخم هاش بدجوری بهم گره خورده بود و تمامِ صورتش از شدتِ خشم، قرمز شده بود. با صدایی سرشار از نفرت گفت:
    _دهنت رو آب بکش آقای چنگیزی... من همسن دخترتم. خجالت بکش..
    بعد از چندثانیه مکث نفس نفس زنون گفت:
    _به جهنم، برو هر غلطی دلت می خواد بکن. برو توی محله داد و هوار راه بنداز بگو این دو تا دختر پولم رو بالا کشیدن اون وقت منم این صدایی که همین الان ازت ضبط کردم رو به عالم و آدم نشون میدم تا همه ی اهل محل بفهمن چه حیوون پستی هستی... کثافت..
    موبایلش رو روی میز پرت کرد و درحالی که با دست، جلوی دهنش رو گرفته بود با هق هقِ خفه ای به سمتِ دستشویی دوید و در رو بست.
    داغ کرده بودم. انگار همه ی خونِ بدنم توی صورتم جمع شده بود... فوراً بیرون رفتم و گوشیِ آوا رو برداشتم و آخرین شماره ای که باهاش تماس گرفته بود رو توی موبایلم سیو کردم و گوشی رو سرِ جاش گذاشتم.
    سریع شماره ی یکی از دوست هام رو گرفتم و شماره ی چنگیزی رو بهش دادم تا هرچه زودتر اسم کامل و آدرس خونه و محل کارش رو برام پیدا کنه. گوشی رو که قطع کردم با نگرانی بیرون رفتم و دیدم که آوا هنوز نیومده... به حدی ناراحت و عصبی بودم که دلم می خواست هرچه زودتر اون مرتیکه رو پیداکنم و خرخره اش رو بجوم..
    تا دست گیره ی در به سمتِ پایین کشیده شد فورا وارد اتاقم شدم و در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا