رمان جان در ازای جان | tabassomکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tabassom

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/05/01
ارسالی ها
151
امتیاز واکنش
4,148
امتیاز
506
حدودا دو ساعتِ بعد، با صدای گیتاری که از بیرون می اومد بلند شدم و از تراس به بیرون نگاه کردم. یکی از کارمندها گیتار می زد و می خوند و بقیه هم باهاش هم خونی می کردن. حس خوبِ آهنگی که می خوند منو واسه رفتن توی جمعشون ترغیب کرد. کمی سر و وضعم رو مرتب کردم و پایین رفتم اما به محضِ رسیدنم آهنگ تموم شد. با لب و لوچه ی آویزون کنار شراره نشستم که یکی از کارمندها رو به مهندس راد گفت:
_نوبتی هم باشه نوبتِ توعه مهندس
مهندس راد اومد مخالفت کنه که صدای اصرارِ همه بلندشد و همه ازش خواستن که براشون بخونه. بالاخره گیتار رو دستش گرفت و گفت:
_خیلی خب... چی بخونم؟
یکی از وسط جمعیت داد زد:
_هرچی به حالِ دلِِ خودت سازگاره!
لبخندی زد و بعد از چند دقیقه سکوت، شروع کرد...
بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک و ناز و آرومه
حتی الان از پشت این دیوار که ساختم تا دوستت نداشته باشم
اتل و متل، بهار بیرونه
مرغابی تو باغش می خونه
باغ من سرده، همه ی گل هاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه
دلم تنگه پرتقالِ من
گلپر سبزِ قلبِ زارِ من
منو ببخش از برای تو
هرچی که بخوای میارم
اتل و متل
نازنینِ دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه
آهای زمونه... آهای زمونه این گردونَتو کی داره می چرخونه
آهای زمونه... آهای زمونه...
بودنت هنوز مثل بارونه
مثل قدیما پاک و روونه
از پشتِ این دیوار بی رحمی که بینمونه
آچین و واچین
عسلِ شیرین
قصمون هنوز ناتمومه
از این جا به بعد
کی میدونه که چی سرنوشتمونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه...
صدای جیغ و دستِ همه بالا رفت و من، مات و مبهوت خیره به چشم هایی بودم که به من خیره بود. باورم نمی شد. اون هم این ترانه رو بلد بود؟ اونم این شعر رو می خوند؟ به لبخندی که روی لب هاش نشست نگاه کردم و بی اراده لبخند زدم. اون شعر رو به خاطرِ من خونده بود؛ مطمئن بودم. شاید یه جور دلجویی بود یا یه جور ابراز پشیمونی. اما هر چی که بود حالِ من رو از این رو به اون رو کرد... حس قشنگی رو که صدای بم و موزونش، به دلم انداخته بود رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم.
نگاهش رو از من گرفت و به ابرازِ احساسات جمعیت جواب داد. همه ازش می خواستن که بازم بخونه و اونم بهشون جواب می داد اما من هیچی از حرف هاشون نمی فهمیدم! مهندس راد دوباره شروع کرده بود به خوندن اما من باز هم انگار هیچی نمی شنیدم! هنوز صداش توی گوشم بود وقتی که به من نگاه می کرد و آهنگ مورد علاقه ام رو می خوند.
حتی انگار صدای دریا هم زیباتر از قبل به گوشم می رسید.
سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم و حواسم رو به آهنگِ جدیدی که می خوند بدم چون هر لحظه ممکن بود گونه های گل انداخته و لبخندِ روی لبم کار دستم بده... خیلی بی جنبه شده بودم و با هر تلنگری که از طرفِ اون آدم به من می خورد حال و هوام عوض می شد. با یه حرفش دلم می گرفت و هق هق گریه ام به هوا می رفت و با یه تغییر رفتارش، حالم خوبِ خوب می شد. ازش چشم گرفتم و نگاهم رو به دریا و غروبِ خورشید دوختم. باید روی خودم کار می کردم! نباید زیاد نسبت به رفتارهاش حساس می شدم...
 
  • پیشنهادات
  • tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    قرار شد شام رو خودمون رو به راه کنیم. پسرا رفتن جوجه خریدن و کارهای آماده کردنش هم به گردن ما دخترها افتاد.
    داشتم واسه به سیخ کشیدنِ جوجه ها کمک می کردم که دختری که کنارم ایستاده بود گفت:
    _تازه اومدی؟ تا حالا ندیده بودمت
    نگاهی به لبخند دوستانه اش انداختم و گفتم:
    _آره زیاد نیست
    لبخندی زدم و گفتم:
    _من آوام
    لبخندش عمیق تر شد و گفت:
    _من هم مرجانم.. خوشبختم از آشناییت
    دستم رو جلو بردم و گفتم:
    _منم همینطور
    مردد به دست های مرغیِ من نگاه کرد و بعد به دست های مرغیِ خودش خیره شد و باهم زدیم زیر خنده!
    دستش رو جلو آورد و گفت:
    _دست های دوتامون جوجه ایه پس بی خیال!
    دستش رو گرم، فشردم و با خنده گفتم:
    _آره دقیقا
    دوباره سرگرم به سیخ کشیدنِ جوجه ها شدیم که گفت:
    _به نظر کم سن و سال میای... چند سالته؟
    _بیست سال
    مرجان:جدی؟ چه جالب... خوبه که از سن پایین تونستی کار پیدا کنی. من بیست و چهار سالم بود که استخدام شدم. تازه اینقدر که مهندس راد روز ثبت نام برام قمیش اومد هیچ امیدی به استخدام شدنم نداشتم!
    خندیدم و گفتم:
    _چطور مگه؟
    صداش رو کلفت کرد و گفت:
    مرجان: پرسنل ما باید همه جوره بهترین باشن این اضطرابِ واضحِ شما یه پوئنِ بسیار منفیه
    بلند خندیدم و گفتم:
    _وای خدا... تو خیلی بانمکی
    خندید و گفت:
    _ جدی میگما... خیلی خشن باهام برخورد کرد. اینقدر که بهم ایراد گرفت بعد از مصاحبه هیچ امیدی نداشتم به استخدام. خیلی بد اخلاقه. راستی ازت نپرسیدم سِمَتت چیه؟
    _من منشیِ مهندس رادم
    لبخند روی لبش ماسید و گفت:
    _وای... واقعا؟ یعنی تا الان داشتم پیش منشیش ازش بد می گفتم؟
    به حالتِ ترسیده ی صورتش خندیدم و گفتم:
    _من هیچی بهش نمی گم خیالت راحت
    نفسِ راحتی کشید و گفت:
    _خیر ببینی یه لحظه قلبم گرفت!
    تا تموم شدنِ کارم با مرجان حرف زدم و حسابی خندیدم. دختر دوست داشتنی و بانمکی بود و اصلا باهاش احساسِ غریبگی نمی کردم. گفت که یک ساله توی شرکت ما کار می کنه و چند ماهه که با یکی از همکارهاش ازدواج کرده. با همسرش هم آشنا شدم؛ مرد خوب و مهربونی به نظر می اومد.
    بعد از شام هم همه ی زوج ها که در کمالِ تعجب، تعدادشون کم هم نبود بلند شدن و واسه قدم زدن کنار دریا از جمع جدا شدن. من هم از جمع خداحافظی کردم و وارد ویلا شدم. هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که با صدای مهندس راد متوقف شدم.
    میعاد:آوا؟
    برگشتم و دیدم که توی چارچوب در ایستاده.
    _بله؟
    میعاد:می خوای بخوابی؟
    _نمی دونم... اگه خوابم ببره
    میعاد:ام... من... از تنهایی قدم زدن خوشم نمیاد
    لبخند نامحسوسی به غروری که بهش اجازه نمی داد برای بار دوم ازم دعوت کنه تا کنارش باشم زدم و گفتم:
    _خب... فکر میکنم چند دقیقه پیاده روی کمکم کنه تا راحت تر بخوابم!
    لبخند رضایتی زد و چیزی نگفت.
    راهِ رفته رو برگشتم و روبه روش ایستادم. لبخندش رنگی از شیطنت گرفت و گفت:
    _قهرتون تموم شد سرکار خانم؟
    خجالت زده گفتم:
    _من قهر نبودم
    خندید و گفت:
    _آره می دونم. جهت اطلاعت من خوشم نمیاد کسی باهام قهر کنه. دیگه برام قیافه نگیر!
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    _گفتم که قهر نبودم
    پوفی کرد و با دستش اشاره کرد که راه بیفتیم.
    چند قدم رو با سکوت طی کردیم که صدا و نورِ ماشینی که هر لحظه نزدیک تر می شد باعث شد بایستیم.
    چند لحظه ی بعد، ماشین محمد متین روبه روی ما ایستاد و اول خودش و بعد امیدرضا ازش پیاده شدن. ضربان قلبم بالا رفت و یخ کردم. ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم و پشت سر مهندس راد ایستادم که با تعجب به روبه روش نگاه می کرد.
    محمد متین و امیدرضا بهمون نزدیک شدن و سلام کردن.
    میعاد:شما اینجا چیکار می کنین؟
    محمدمتین: عیلک سلام! کارت داشتیم دیگه... سلام خانم سرافراز
    آروم جواب دادم:
    _سلام
    امیدرضا نزدیک تر شد و گفت:
    _سلام دخترم
    دخترم... دخترم... دخترم... خدایا من واقعا دخترش بودم... به سختی جواب دادم:
    _سلام
    میعاد: کارتون اونقدر مهم بود که نمی تونستین تلفنی بگین؟
    امیدرضا جواب داد:
    _راجع به اون مسئله... دیدیم تنهایی سخته برات این شد که تصمیم گرفتیم خودمون بیایم و همگی باهم حلش کنیم.
    عرقِ سردی روی تنم نشست. حتما منو می گفت. به وضوح، صدای قلبم رو می شنیدم.. خدایا الان نه.. الان نمی خوام باهاشون حرف بزنم نمی خوام بدونن که می دونم..
    میعاد: این چه کاریه عموجان... خودم حلش می کردم لازم نبود شما تا اینجا بیاین
    محمدمتین: پسر تو حالت خوبه؟ خودت گفتی خودت و امیدرضا حلش کنین و من نمی تونم و سخته برام
    مهندس راد برگشت و نگاه مرددی به من انداخت و گفت:
    _شما بفرمایین بالا
    از خدا خواسته سرم رو تکون دادم و با قدم های بلند به سمت ویلا راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    میعاد:
    دستی به صورتم کشیدم و یه قدم به جلو برداشتم.
    _چرا به من خبر ندادین که دارین میاین؟
    امیدرضا: پسرجان تو مگه اون موبایلتو جواب هم میدی؟
    محمدمتین:چی شده حالا مگه؟ سخت نگیر اینجوری بهترم هست؛ همه با هم بهش می گیم
    چشم هام رو بهم فشردم...
    _لازم نیست
    متین چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
    _یعنی چی؟
    آهی کشیدم...
    _می دونه... بهش گفتم
    هر دوشون چندثانیه، بهت زده به من زل زدن و بعد امیدرضا گفت:
    _جدی می گی؟
    _آره
    محمدمتین:پس چرا به ما چیزی نگفتی؟
    مردد جواب دادم:
    _خودش اینجوری خواست
    متین دستی به موهاش کشید و گفت:
    _پسر تو خل شدی؟ این کارا چیه می کنی تو؟ از کی باهاش حرف زدی و به ما نگفتی؟
    اخمی کردم و گفتم:
    _چه فرقی می کنه؟ وقتی خودش ازم خواست که فعلا شما ندونین من چطور باید بهتون می گفتم؟ اون به زمان نیاز داشت تا با خودش کنار بیاد
    امیدرضا با صدایی که به وضوح می لرزید گفت:
    _می خوای بگی... اون منو شناخت؟
    با دلسوزی سری تکون دادم. روش رو برگردوند و زیر لب گفت:
    _خدایا...
    متین دستش رو روی شونه ی امیدرضا گذاشت و به حالتِ ماساژ، پشتش کشید.
    امیدرضا به سمتم برگشت و گفت:
    _باید باهاش حرف بزنم.
    چیزی نگفتم و به متین نگاه کردم که رو به امیدرضا گفت:
    _بهتر نیست یکم دیگه بهش زمان بدیم؟ بذار فردا صبح باهاش صحبت کنیم
    امیدرضا:نمی تونم... تا صبح دووم نمیارم
    بعد رو به من کرد و ملتمسانه گفت:
    _میعاد... تو زبون اونو بهتر می فهمی. خواهش می کنم برو باهاش صحبت کن تا بذاره ببینمش.. باید همین امشب با دخترم حرف بزنم باید بدونه من اون حیوونی که فکر می کنه نیستم باید بدونه چقدر...
    به این جا که رسید نفسش گرفت و شروع کرد به سرفه کردن و متین به ماساژ دادن کمرش ادامه داد. با دیدنِ اون حالِ ناجورش، برخلاف میل باطنیم قبول کردم که برم و با آوا صحبت کنم تا همین امشب با پدرش رو به رو بشه.
    _باشه... باشه عموجان آروم باشین.. من باهاش حرف می زنم
    میونِ سرفه های پی در پی، نگاه قدرشناسانه ای به من انداخت و من هم با قدم های نامطمئن و سست به سمت اتاق آوا راه افتادم. پشت در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و چندتا تقه به در زدم. صدای ضعیعش بلند شد:
    _بله
    از پشت در گفتم:
    _میعادم... بیام تو؟
    بعد از چند لحظه تاخیر گفت:
    _آره...
    آروم دستگیره ی در رو پایین کشیدم و وارد شدم. روی تخت نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود. قبل از این که من حرفی بزنم گفت:
    _قرار بود فعلا بهشون نگین
    جلوتر رفتم و گفتم:
    _من حرفی نزدم... باور کن خودم هم غافلگیر شدم
    با تردید و چشم های سرخش نگاهم کرد. لبخندی زدم و ادامه دادم:
    _قسم می خورم
    سری تکون داد و دوباره نگاهش رو پایین انداخت. بعد از چند دقیقه سکوت، کنارش نشستم و گفتم:
    _امیدرضا می خواد باهات حرف بزنه
    فورا سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد.
    _مجبور شدم بگم که می دونی... وگرنه می اومدن و دوتایی دوباره برات تعریف می کردن. اصلا واسه همین تا اینجا اومدن؛ واسه حرف زدن با تو
    چیزی نگفت و به رو به روش زل زد. چند دقیقه بعد گفتم:
    _بگم بیان؟
    دهن باز کرد چیزی بگه که در باز شد و اول امیدرضا و بعد متین وارد شدن.
    آوا بلند شد و ایستاد و امیدرضا با چشم های به اشک نشسته یه قدم جلوتر اومد. هیجان عجیبی که داشتم باعث شد دستم رو روی دهنم بذارم و ساکت و بی صدا، فقط به پدر و دختری که بعد از بیست سال بهم رسیده بودن نگاه کنم. متین هم حالش بهتر از من نبود و با یه چهره ی ترسیده و رنگ پریده به آوا زل زده بود.
    زمان به کندی می گذشت و انگار هیچ کس قصد حرف زدن نداشت. تا این که امیدرضا یه قدم جلوتر رفت و با صدای لرزون و آرومی گفت:
    _دخترم..
    اما آوا فقط با چشم های اشک آلود نگاهش می کرد. وضعیت سختی بود و هیچ کاری هم از دست کسی بر نمی اومد. امیدرضا که دید آوا هیچ حرکتی نمی کنه دوباره جلوتر رفت و با تردید آوا رو به آغوشش کشید. آوا باز هم بی حرکت ایستاد اما صدای هق هقِ امیدرضا بلند شد. متین به من اشاره کرد و هر دو از اتاق بیرون رفتیم تا پدر و دختر، بعد از بیست سال برای اولین بار باهم خلوت کنن.
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    آهی کشیدم و گفتم:
    _بهتر نبود به من می گفتی که دارین میاین؟
    روبه روی من، روی کاناپه نشست و گفت:
    _بهت زنگ زدم چهار پنج دفعه... ولی جواب ندادی.
    _از ایمان چه خبر؟ بهش زنگ زدی؟
    محمدمتین: آره دیشب بهش زنگ زدم. هم به اون، هم به محمد
    نیم خیز شدم و با تعجب گفتم:
    _برادر آیه؟
    محمدمتین:آره... با بدبختی پیداش کردم. اولش حتی حاضر نمی شد به حرف هام گوش بده... خیلی سخت باورش شد که من به قولِ خودش پسرِ شایسته ام!
    _پس اوضاع خیلی قاراشمیشه! حالا کی میان ایران؟
    محمدمتین: نمی دونم مشخص نیست اما هردوشون گفتن که با اولین پرواز خودشون رو می رسونن.
    آهی کشید و به زمین خیره شد.
    محمدمتین: همه میان به جز اونی که باید بیاد... حالا که همه چی درست شده خودِ آیه نیست که ببینه و دلش شاد بشه از خانواده دار شدن دخترش
    لبخندی زدم و گفتم:
    _بی خیال. با گذشته نمیشه درافتاد.
    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    _آره درست میگی. میگم میعاد... خبری ازشون نشد. طوریشون نشده باشه؟
    با تردید به درِ بسته ی اتاق نگاه کردم و گفتم:
    _فکر نمی کنم مشکلی باشه. طفلکی آوا خیلی آروم تر از قبل شده... دیگه از اون دخترِ غُد و سرتق چند ماه پیش، هیچ اثری نمونده
    خودش رو جلو کشید و گفت:
    _طفلکی آوا؟ تا چند ماه پیش که خواهر دیوونه ی من بود و دسته گلِ بابام؟ حالا شده طفلکی آوا؟
    چپ چپی به لبخند شیطنت آمیـ*ـزش نگاه کردم و چیزی نگفتم. خندید و ادامه داد:
    _یه مدته خیلی مشکوک می زنی میعاد فکر نکن حواسم نیست!
    در حالی که زنگِ خطر، توی گوشم به صدا دراومده بود مردد پرسیدم:
    _چطور؟
    محمدمتین: خودتو به اون راه نزن داداشِ من! کی بود اون اولا می گفت این دختره رو نفرست شرکتِ من؟
    _چه ربطی داره؟
    محمدمتین:ربطش به اینه که همین چندوقتِ پیش، به من گفتی که نمی تونی به آوا ماجرا رو بگی چون نمی خوای از شرکت بره
    عصبانی شدم و گفتم:
    _منظورت چیه از این حرفا؟ بد کردم اینهمه سگ دو زدم واسه تو؟
    جدی شد و گفت:
    _خیلی خب چرا عصبانی می شی؟ بی جنبه شدیا
    بعد دوباره خندید و گفت:
    _ولی کلا خواستم بدونی اگه یه وقت قضیه اونی که من فکر می کنم باشه امیدرضا دخترش رو به این راحتیا دستِ کسی نمیده گفتم که بدونی
    اینو گفت و بلند شد تا فرار کنه که کوسنِ مبل رو براش پرت کردم و ریز، خندیدم.
    محمدمتین: من برم بالا ببینم این پدر و دختر همدیگه رو نکشته باشن
    و بعد به طرف پله ها راه افتاد اما ذهنِ من به سمت حرف هاش پر کشید. واقعا چرا نمی خواستم بره؟ چرا نمی تونستم غمگین ببینمش؟ چرا اونقدر گفتن حقیقت به آوا سخت بود برام؟
    اخمی کردم و دستم رو به صورتم کشیدم. قبلا هم به این چیزا فکر کرده بودم اما هربار از جواب دادن به خودم طفره رفته بودم ولی این دفعه فرق می کرد؛ متین هم فهمیده بود. کلافه از جام بلند شدم و از ویلا بیرون رفتم... باید با خودم کنار می اومدم.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    صبح به سختی از خواب بیدار شدم. انگار تمام بدنم کوفته بود و حسابی خسته بودم. با یادآوریِ شبِ قبل و رو در رو شدن آوا و امیدرضا از جا پریدم و سریع دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم پایین. همه پرسنل دور هم جمع بودن و خوش می گذروندن. در حالی که با چشم، دنبال آوا می گشتم با همه سلام و احوال پرسی کردم و وقتی بین جمعیت ندیدمش گفتم:
    _خانم سرافراز کجاست؟
    شراره جواب داد:
    _چی بگم مهندس این خانم اصلا با ما بهش خوش نمی گذره
    همه به شوخیِ بی نمکش خندیدن و من با یه لبخند نمایشی از ویلا بیرون رفتم. متین و امیدرضا توی محوطه نشسته بودن و صحبت می کردن جلوتر رفتم و گفتم:
    _ به به پدر و پسر خلوت کردین
    متین چشمکی زد و با خنده گفت:
    _آره دیگه
    امیدرضا: صبحت بخیر پسرم
    کنارشون نشستم و گفتم:
    _صبح شما هم بخیر عموجان... خداروشکر می بینم که سالمین
    متعجب نگاهم کرد که خندیدم و گفتم:
    _انتظار داشتم لااقل چندتا جای کبودی و کوفتگی روی صورتتون باشه
    منظورم رو فهمید و با خنده گفت:
    _ راجع به دخترم درست حرف بزن پدر سوخته!
    متین نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و گفت:
    _نه بابا طفلکی آوا خیلی آروم شده دیگه مثل قبلا نیست
    چشم غره ای بهش رفتم و رو به امیدرضا گفتم:
    _خب نتیجه رضایت بخش بود یا نه؟
    چهره اش درهم شد و گفت:
    _نمی دونم... هیچ حرفی نزد
    با تعجب پرسیدم:
    _هیچ حرفی؟
    امیدرضا:هیچی... فقط من گفتم و اون گریه کرد
    متین دستی روی شونه ی پدرش کوبید و گفت:
    _ درست میشه کم کم... نگران نباش
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    _چه انتظاری داشتین عموجان؟ انتظار که نداشتین بعد از بیست سال وقتی داره واسه اولین بار شما رو می بینه بغلتون کنه و بابا صداتون کنه؟ بهش زمان بدین
    آهی کشید و گفت:
    _حق با توعه. شاید باید بیشتر بهش زمان می دادم. شاید خیلی عجله کردم
    محمدمتین:چه عجله ای؟ ما به اندازه ی کافی بهش زمان دادیم. الان هم که همه چی رو می دونه کم کم با خودش کنار میاد و درست میشه همه چی
    امیدرضا زیر لب گفت:
    _امیدوارم
    چند دقیقه سکوت برقرار شد تا این که متین گفت:
    _این اردوی شما کی تموم میشه؟ ما باید امروز برگردیم
    _فردا بعد از ظهر راه می افتیم
    امیدرضا:یعنی آوا تا فردا اینجا بمونه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _عجله نکنین خودم فردا صحیح و سالم میارم آوا رو تحویلتون میدم
    لبخند مهربونی زد و دستم رو گرفت.
    امیدرضا: نمی دونم با چه زبونی باید ازت تشکر کنم میعاد. خیلی حق به گردنم داری... چطوری جبران کنم؟
    لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و گفتم:
    _اینجوری نگید... وظیفم بود. من شما رو مثل پدرم دوست دارم عموجان
    محمدمتین: خیلی خب بسه دیگه هندیش نکنین. امیدرضا ساعت یازده شد باید برگردیما
    خندیدم و گفتم:
    _ای حسود
    هر سه با خنده بلند شدیم و امیدرضا و متین رفتن که آماده بشن واسه برگشتن و من ایستادم و به پنجره ای خیره شدم که می دونستم خیلی وقته دو تا تیله ی مشکی از گوشه ی پرده ی حریرِ پنجره به ما خیره شدن!
    لبخندی زدم و دوتا انگشتم رو مثل احترامِ نظامی به پیشونیم زدم. غافلگیر شد و فورا از پشتِ پنجره کنار رفت و من، از تهِ دلم خندیدم به رفتار ناشیانه ی دختری که چندوقت بود حسابی توی زندگیم پررنگ شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    آوا:
    دستمو روی قلبم گذاشتم و از پشت پنجره کنار رفتم. پووفی کردم و روی تخت نشستم. یعنی چی می گفتن؟ درباره ی من بود؟ حتما داشتن از امیدرضا می پرسیدن که دیشب به من چی گفته... امیدرضا... روی تخت دراز کشیدم و از پنجره به آسمون خیره شدم. نمی دونستم چه حسی بهش دارم؛ اون پدرم بود و من هیچ وقت پدر نداشتم. نمی دونستم بچه ها چه حسی به پدرهاشون دارن اما... دیگه ازش بدم نمی اومد. وقتی یه مرد، اونجوری اشک بریزه و از تهِ دلش به همه چی اعتراف کنه جایی براش شک و تردید باقی نمی مونه. درست یا غلط، من حرف هاش رو باور کرده بودم. نه فقط حرف هاش رو؛ گریه ها و دخترم گفتن هاش رو هم باور کرده بودم. اون هم یه قربانی بود مثل من، مثلِ مادرم، مثل گندم... نفسِ عمیقی کشیدم و نگاهم رو این بار به سقفِ سفیدِ بالای سرم دوختم. من نتونسته بودم هیچی بگم. واقعا هیچ حرفی نزده بودم... حتما دلش از این بابت، شکسته بود اما اون حالِ غریبی که تمامِ وجودم رو گرفته بود اصلا ارادی و دستِ خودم نبود. نه حرفی واسه خوب کردنِ حالِ اون مردی داشتم که زمانی مونسِ مادرم بود و نه کاری برای خوب کردنِ حالِ غریب و نا به سامانِ خودم.
    بلند شدم و با بی حوصلگی به ساعت زُل زدم. چرا این مسافرت کوفتی تمام نمی شه؟ نه حوصله ی خودم رو داشتم ونه حوصله ی رفتن توی اون جمعِ الکی خوشی رو که همه ی اعضاش برام غریبه بودن و من به چشمِ همه ی اونا یه آدم غیراجتماعی و گوشه گیر و منزوی بودم... البته از مرجان خوشم می اومد؛ دختر خوبی بود اما بیشتر، توی جمعِ دوست های خودش بود تا این که کنارِ من باشه... که البته حق هم داشت. ناگهان چیزی از سرم گذشت.. کاش مهندس راد می اومد. به سرعت از جا پریدم و به خودم نهیب زدم. به طرز احمقانه ای، آخر هر بحث و جدلی که با خودم داشتم و آخر هر فکر و خیالی به شکلِ خیلی مسخره ای به مهندس راد می رسیدم و این اصلا برام خوشایند نبود.
    صدای اس ام اس موبایلم حواسم رو از خیالاتِ ترسناک و ناخوشایندم پرت کرد. دست بردم و موبایلم رو برداشتم که با دیدنِ اسم شماره ای که روی صفحه افتاده بود ضربان قلبم سر به فلک کشید. زیر لب گفتم:
    _چقدر حلال زادس!
    فورا اس ام اس رو باز کردم.
    میعاد:سلام. از پشت پنجره دید زدن رو بی خیال شو و بیا پایین یه ذره توی جمع باش
    ریز خندیدم و جواب دادم:
    _سلام. تنهایی راحت ترم
    چند ثانیه ی بعد جواب داد:
    _فردا برمی گردیم. نمی خوای از این نصفه روزِ باقی مونده استفاده کنی؟
    با دیدنِ جمله ی فردا برمی گردیم به اندازه ای خوشحال شدم که دستم رو روی دهنم گذاشتم و جیغِ خفیفی کشیدم! مسخره بود... برای رفتن از جای قشنگی که زمانی آرزوی دیدنش رو داشتم و برگشتن به خونه لحظه شماری می کردم.
    جواب دادم:
    _ چه استفاده ای؟
    گفت:
    _مثلا یه فنجون چایِ سبز، توی همون کافه ای که توی راه، با لـ*ـذت به فضاش خیره شده بودی
    با چشم های گرد شده و ناباور، چند لحظه به صفحه ی گوشیم خیره شدم. از کجا فهمیده بود؟ چه طوری؟
    قبل از این که جوابی بدم گفت:
    _نیم ساعتِ دیگه می بینمت.
    جوابی ندادم. کارِ درستی بود اینهمه نزدیکی با مردی که فقط چند ماه بود می شناختمش؟ اگه گندم اینجا بود چی می گفت؟ موافق بود با بیرون رفتنِ دونفره ی من با رئیسم توی یه کافه بیرونِ شهر؟
    مردد به اسم و شماره اش، روی صفحه خیره شدم. نمی دونستم چی درسته چی غلط؛ فقط می دونستم توی اون لحظه، بیشتر از هر چیزی به حضورِ یه نفر نیاز داشتم تا باهاش حرف بزنم و چقدر برام لـ*ـذت بخش بود اگه اون آدم، صاحبِ همون اسم و همون شماره باشه...
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    بلند شدم و جلوی آینه ایستادم و با وسواسِ تمام، خودم رو برانداز کردم و بعد شروع کردم به رسیدن به خودم! هنرِ اندکی که توی آرایش کردن داشتم رو کامل به کار بردم و بعد از یک ربع، حاضر و آماده جلوی آینه به تصویر رنگی شده ی خودم نگاه می کردم. خوب بود! راضی بودم! نگاهی به ساعت انداختم؛ خیلی زود آماده شده بودم و هنوز ربع ساعت وقت داشتم. برای گذرِ زمان،وسایل توی کیفم رو چک کردم و بعد پشتِ پنجره ایستادم و چشمم بهش افتاد که به ماشینش تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود. پس اون زودتر از من حاضر شده! بی اراده لبخندی زدم و چیزی شبیه به قند، تهِ تهِ دلم آب شد. کیفم رو برداشتم و برای آخرین بار خودم رو توی آینه چک کردم و آروم از اتاق بیرون رفتم. می خواستم از درِ پشتیِ ساختمون بیرون برم تا مجبور نباشم با بقیه رو به رو بشم. آروم و بدون جلب توجه از درِ پشتی بیرون رفتم و چند دقیقه ی بعد، دقیقا کنارش ایستاده بودم بدون اینکه لحظه ای متوجه من بشه... شدیدا توی فکر بود و با اخمِ ظریفی به زمین نگاه می کرد. با صدای آرومی سلام کردم... جا خورد اما فورا خودش رو جمع و جور کرد و با یه لبخند سلامم رو جواب داد. هر دو سوارِ ماشین شدیم و راه افتادیم اما تنها صدایی که بین ما شنیده می شد صدای خیلی آرومِ ترانه ای بود که پخش می شد. بعد از نیم ساعت سکوتِ محض، با تعجب به نیم رخش که هنوز اخمو بود نگاه کردم. بعد از چند ثانیه گفت:
    _چیه؟!
    _هیچی... فقط یکم سکوتتون برام عجیبه
    نفسِ عمیقی کشید و گفت:
    _ببخش... ذهنم یکم درگیره. خب تو بگو.. تو حرف بزن ببینم دیشب چی گذشت بین شما پدر و دختر؟
    پوف... مطمئن بودم اینو می پرسه. حتما هم واسه همین منو آورده بیرون. چقدر من ساده و خوش خیالم...
    ازش رو گرفتم و درحالی که از پنجره به بیرون نگاه می کردم گفتم:
    _مگه صبح از خودش نپرسیدین؟
    میعاد:پرسیدم
    و دوباره سکوت حاکم شد! حسابی عصبانی شده بودم منو آورده بود بیرون تا اول روزه ی سکوت بگیره و بعدشم ازم حرف بکشه! تا وقتی که به کافه برسیم هیچ کدوم، لام تا کام حرف نزدیم. بدونِ این که نگاهی بهش بندازم پیاده شدم و باهم وارد کافه شدیم. برای چند لحظه زیبایی فضایِ چوبیِ کافه، حواسم رو از همه چیز پرت کرد. با لـ*ـذت به طراحی های چوبی رو دیوارها و کفِ چوبی کافه نگاه می کردم که صدای مهندس راد منو به خودم آورد.
    میعاد:نمی شینی؟
    برگشتم و دیدم که خودش پشت یکی از میزها نشسته. آروم و خانم وار رفتم و روبه روش نشستم.دست هاش رو زیر چونه اش گذاشت و با لبخندِ شیطنت آمیزی گفت:
    _خوشگل شدی!
    برای چند لحظه قلبم از کار افتاد! دست هام یخ کرد و نفسم بند اومد! اولین بار بود که یه همچین چیزی رو از یه مرد می شنیدم اونم از مردی که می شد بگم تنها مرد زندگیِ من، تا اون لحظه بود. چقدر بی جنبه بودم! حتی نمی دونستم که جوابی باید در جوابِ اون جمله ی ساده باید بدم! انگار خیلی مضحک شده بودم که خندید و گارسون رو صدا زد. کمی نفسم بالا اومد و به منویی که گارسون جلوم گذاشت نگاه کردم. خیلی از چیزهایی که اونجا نوشته بود رو نمی شناختم و ترجیح دادم یه چیزِ شناخته شده بخورم؛ مثل چایِ سبز! اون هم همون چای سبز رو سفارش داد و دوباره سکوت حاکم شد. واسه من که هنوز گیج و منگِ دو کلمه ی عجیبی بودم که چند دقیقه ی قبل شنیده بودم دیگه اون سکوت، آزار دهنده نبود. دلم می خواست اصلا دیگه حرف نزنه تا فقط همون دو کلمه توی ذهنم بمونه اما آرزوم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد و صداش سکوت رو شکست.
    میعاد: کجایی؟
    گیج نگاهش کردم...
    _هوم؟
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _تو فکری
    گلویی صاف کردم و گفتم:
    _نه... نه بابا...
    لبخندی زد و گفت:
    _یه خبر دارم برات. یه خبر که حسابی خوش حالت می کنه
    با هیجان نگاهش کردم که ادامه داد:
    _همین روزا دو نفر میان که تو رو ببینن. دو نفری که احتمالا خیلی دوستشون داری
    متعجب گفتم:
    _دو نفر؟ کی هستن؟
    میعاد: دایی محمدت و ایمان..
    با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم. درست شنیده بودم؟دایی محمد؟ دایی ایمان؟ می خواستن بیان پیشِ من؟
    جلوی صورتم بشکنی زد و گفت:
    _چی شد؟ فکر کردم خوش حال می شی.
    با صدای زیر و آرومی گفتم:
    _واقعا؟ واقعا میان؟
    لبخندِ مهربونی زد و گفت:
    _معلومه که میان
    همون موقع گارسون چای ها رو آورد و جلومون گذاشت و بعد رفت.
    استرس عجیبی تمامِ وجودم رو گرفته بود. نمی دونستم خوش حالم یا ناراحتم یا حتی ترسیدم. منی که هیچ وقت به جز مادرم و گندم کسی رو توی زندگیم نداشتم حالا پشت سرِ هم، آدم های جدید وارد زندگیم می شدن و من، گنجایش اینهمه آشنایی با آدم های جدید رو نداشتم.
    میعاد: آوا... ببین منو. من درک می کنم که رو به رو شدن با همه ی این آدم ها برات سخته اما این راهیه که باید دیر یا زود، تا آخرش رو بری
    نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم:
    _آره یکم برام سخته... اما حق با شماست. من باید این مرحله رو بگذرونم
    لبخندی زد و گفت:
    _آفرین! حالا چاییت رو بخور و به هیچی فکر نکن. همه چی به موقعِ خودش، درست می شه.
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    به بخارهایی که از چای عسلی رنگِ روبه روم بلند می شد نگاه کردم و دوباره همون فکرِ موذی و اعصاب خرد کن ذهنم رو درگیر کرد. چرا منو از ویلا بیرون آورده بود تا این حبرها رو به من بده؟ چرا باز داشت حمایتم می کرد؟ چرا همیشه کنارم بود؟ اگه دلیل همه ی این کارهاش ترحم باشه چی؟ به خودم تشر زدم... خفه شو. اگه ترحم نیست پس چیه؟ دلش برام می سوزه که اینجوری کنارمه... نفسِ عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم. باید یه بار برای همیشه می پرسیدم و خودمو راحت می کردم.
    _چرا اینهمه کمکم می کنین؟
    به وضوح جا خورد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
    _این چه سوالیه؟
    _بهم بگین لطفا. می خوام بدونم
    چشم هاش رو کمی ریز کرد و گفت:
    _خب... متین و امیدرضا تو رو دستِ من سپردن. تو دستِ من امانتی
    جدی بهش نگاه کردم. مطمئن بودم خودش هم حرفی که می زنه رو زیاد قبول نداره. نگاهش رو از من گرفت و شروع کرد به مزه مزه کردن چای و نگاه کردن به منظره ی بیرون اما من ازش چشم برنداشتم. باید جواب سوالی رو که خیلی وقت بود توی سرم می چرخید رو می فهمیدم. فکر کردن به این که از سر ترحم همیشه کنارمه و کمکم می کنه حالمو حسابی بهم می زد و این حسِ عذاب آور، بعد از هر کمک کوچیک یا بزرگی که از طرفِ اون به من می شد به سراغم می اومد.
    وقتی دید چشم ازش بر نمی دارم فنجونش رو روی میز گذاشت و چندثانیه متفکرانه بهش نگاه کرد و بعد سرش رو بالا آورد و کاملا جدی نگاهم کرد.
    میعاد: چرا می پرسی؟
    _ دلیلش برام مهمه
    میعاد:چه فرقی می کنه؟
    چشم هام رو بهم فشردم...
    _ واسه من فرق می کنه لطفا بهم جواب بدین
    دوباره به فنجونِ جلوی روش خیره شد و حرفی نزد‌. کم کم داشتم عصبی می شدم که گفت:
    _امیدرضا که اومد ایران...
    دوباره چندثانیه سکوت کرد و با چشم هایی که مدام روی صورتِ من در رفت و آمد بود ادامه داد:
    _متین و امیدرضا ازم خواستن بعد از این که از اون شرکت رفتی من استخدامت کنم
    با تعجب به حالتِ عجیبش نگاه می کردم. تا حالا هیج وقت اونقدر بی قرار و وحشت زده ندیده بودمش..
    _حدس می زدم... اما این نمی تونه دلیلِ اینهمه کمک های شما به من باشه. دیگه چی؟
    نفسِ عمیقی کشید و به پشتیِ صندلیش تکیه داد.
    میعاد:دیگه هیچی! همین...
    چشم هام رو ریز کردم و با انزجار پرسیدم:
    _دلتون برام می سوزه مگه نه؟
    چشم هاش رو بهم فشرد و خودش رو کمی جلو کشید.
    میعاد:من کِی همچین حرفی زدم
    در حالی که قلبم داشت تند تند می زد و گونه هام داغ می کرد گفتم:
    _پس واسه چیه؟ این حمایت ها، این رفتارها... اینهمه توجه واسه چیه؟
    اخمِ ظریفی کرد و گفت:
    _چرا داد می زنی؟ زده به سرت؟ چه فرقی می کنه برات؟ گفتم که تو خواهر رفیقمی من فقط...
    دوباره داشت همون حرف های تکراری رو می زد. به دهنش که پشت سر هم باز و بسته می شد و از قولی که به امیدرضا و متین داده بود و از تعهد و امانت داری میگفت چشم دوخته بودم و به این فکر می کردم که واقعا برای گفتنِ حقیقت ماجرا به من، به اون همه حمایت و مراقبت نیاز داشت؟ به سه ماه اعتماد نیاز داشت؟ اون حتی ترانه ی منو خونده بود.جلوی همه به خاطرِ من... به خاطرِ من؟ یا این که دلش می سوخت و وجدانش قبول نمی کرد که دلِ یه دخترِ تنها و بی پناهُ برنجونه؟
    سکوت کرد و با تردید به من خیره شد.
    _آوا؟
    مغزم فرمان جواب دادن نمی داد. تمام برخورد هایی که توی این سه ماه باهم داشتیم جلوی چشمم اومد؛ اون حتی از سر ترحم منو استخدام کرده بود و چه بسا از سر ترحم منو توی شرکتش نگه داشته بود... درست فکر می کردم. دلش برام می سوخت. اگه غیر از این بود پس چرا جوابی برای سوالم نداشت؟ چرا طفره می رفت؟ خب حق هم داشت من یه موجود قابل ترحم و بدبخت بودم؛ یه دختر ضعیف و احمق که همه ی زندگیش به طرزِ وحشتناکی به تاراج رفته بود و دستش به هیچ جا بند نبود. اون دزدِ کیف قاپ هم به من ترحم کرده بود این آدم که جای خود داشت. احساسِ نفرتِ عجیبی به قلبم نشست... چیزی که ازش وحشت داشتم و تمامِ مدت آشناییمون مغزمو می خورد واقعیت داشت؛ تمامِ توجهش از سرِ ترحم بود ولی من اینو نمی خواستم... من توجه اونو دوست داشتم نمی دونستم چرا اما بودنش کنارمو دوست داشتم؛ هر دفعه که به من لبخند می زد دلم خوش می شد هر بار که پشتم می ایستاد و حمایتم می کرد دلم قرص می شد..اما آخرِ تمام اون حس های خوب یه چیزی شبیه زهر، همه چی رو به کامم تلخ میکرد... ترحم! نمی خواستم اون توجه از سرِ ترحم باشه می خواستم به خاطرِ خودم باشه، به خاطر من، به خاطر آوا...اما انگار هیچ کدوم از اون بودن ها، حمایت ها، لبخند ها به خاطر من نبود.
    نفسِ عمیقی کشیدم تا از شکستنِ بغضم جلوگیری کنم. بلند شدم و با صدایی که به سختی لرزشش رو کنترل می کردم گفتم:
    _من به ترحمِ هیچ کس نیازی ندارم
    ناباورانه نگاهم کرد...
    میعاد:آوا...
    قبل از این که چیزِ دیگه ای بگه کیفم رو برداشتم و از کافه بیرون زدم و توی مدتی که اون رفت تا پول چای هایی رو که دست نخورده ، روی میز مونده بود حساب کنه با قدم های بلند از کافه دور شدم و خودم رو لا به لای درخت های جنگلِ حاشیه ی جاده گم و گور کردم. حسِ وحشتناکی داشتم... دلم نمی خواست اون حرف ها رو ازش بشنوم فقط می خواستم بگه به خاطرِ خودم کنارم بوده؛ بگه من کنارت بودم چون دوست داشتم که کنارت باشم، چون کنارِ تو بودن برام خوشاینده...
    دستم رو روی دهنم گذاشتم و از تهِ دلم گریه کردم. شاید داشتم بی خودی بهونه می گرفتم شاید زیادی لوس شده بودم و شاید زیادی روی مهربونی های مردی حساب کرده بودم که توی زندگیش هیچ جایی نداشتم. حالِ خودم رو نمی فهمیدم... نمی دونستم برخوردم باهاش درست بوده یا نه. شاید هم اون بی تقصیر بود و من ازش توقع زیادی داشتم. شاید هم داشتم هیجان های بیش از حدی رو که توی اون زمانِ کوتاه بهم وارد شده بود روی اون خالی می کردم. نمی دونستم چم شده فقط می دونستم که می خوام گریه کنم! اون جمله ای که دوست داشتم رو از زبونش نشنیده بودم... اون واقعا به من ترحم می کرد. من دلسوزیِ اونو نمی خواستم؛ دلسوزیِ هیچ کس رو نمی خواستم اما اون...
    صدایی که اسمم رو صدا می زد باعث شد جا بخورم. صدای خودش بود. به دور و برم نگاه کردم... هیکلش از لا به لای درخت ها دیده می شد. از فکرِ این که منو توی اون شرایط ببینه و دلش بیشتر برام بسوزه تنم لرزید. همه نیروم رو جمع کردم و توی پاهام ریختم و شروع کردم به دویدن به سمت مسیری که به طرفِ ویلا می رفت. اونقدر دویدم که هم صدای اون قطع شد و هم نفسِ خودم. نفس نفس زنون روی تخته سنگی نشستم و چشم هام رو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم. بعد از چند دقیقه آینه ی کوچیکم رو از کیفم بیرون آوردم و به آدمِ ضعیف و بدبختِ توی آینه زل زدم. حق داشت دلش بسوزه...
    فورا با دستمال، رد اشک هایی رو که روی صورتم ریخته بود پاک کردم و سعی کردم کمی ظاهرم رو مرتب کنم. دلم نمی خواست وقتی که دوباره منو می بینه دلش برام بسوزه. یه چیزی گوشه ی مغزم بهم می گفت که کارهام خیلی بچه گونه و غیر منطقیه اما دلم نمی خواست بهش گوش بدم. دلم می خواست به لجبازیم ادامه بدم دلم می خواست گریه کنم و جیغ بزنم و بچه باشم. از خانم بودن و آروم بودن خسته شده بودم. همون آروم بودن و سکوت کردنم باعث شده بود به من ترحم کنه و تبدیل شده بودم که آدمی که خودم نبودم؛ یه دختر ضعیف و بیچاره، یه کسی که دیگران بهش ترحم می کردن... دیگران... دیگران... دیگران... بغض گلومو گرفت. دیگران؟ چشم هام رو محکم بهم فشردم و زیر لب گفتم:
    _تموم شد... دیگه تموم شد... دوباره می شم همون آوای قبلی. همون کسی که اونا رو انداخت روی تختِ بیمارستان. نه این دخترِ بدبختی که با هر تلنگری می شکنه و زار زار اشک می ریزه. دیگه تموم شد این آوای قابل ترحم و بدبخت...
     
    آخرین ویرایش:

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    ***
    وقتی به ویلا رسیدم با تعجب به سکوتِ عجیبش نگاه کردم؛ انگار هیچ کس نبود. حتما بازم همه برای ناهار رفتن رستوران. نفسِ عمیقی کشیدم و در حالی که کفِ پاهام به شدت زوق زوق می کرد به ساختمونِ ویلا نزدیک تر شدم که صدایی متوقفم کرد.
    _کجا بودی
    دستمو روی قلبم گذاشتم و هینِ بلندی کشیدم؛ چشم هام رو بهم فشردم و بدونِ این که به عقب برگردم یا حتی جوابی بدم به راهم ادامه دادم.
    و این، آخرین برخورد من و مهندس میعاد راد بود. بدترین برخوردِ ممکن با کسی که خواسته یا ناخواسته سهمِ بزرگی از زندگیم رو اِشغال کرده بود. نفسِ عمیقی کشیدم و نگاهم رو از آخرین اس ام اسی که بهم داده بود گرفتم و از پنجره ی اتاقم به بیرون خیره شدم. بالاخره برگشته بودم خونه... خونه ای که هنوزم دیوارهای رنگ پریده و آجریش رو به صدتا از اون ویلاهای لوکس نمی دادم. اما انگار یه چیزی کم بود؛ انگار دلتنگی هام برای گندم و خونه برطرف شده بود و یه دلتنگیِ دیگه به کمبود های قلبم اضافه شده بود. آهی کشیدم و پنجره رو بستم و از اتاق بیرون رفتم. صدای ظریفِ آواز خوندنِ گندم از آشپزخونه می اومد. خداروشکر که حالش خوب بود... ای کاش منم می تونستم کمی حالِ خودم رو خوب کنم. مثلا کاش می شد روزهای جمعه هم برم شرکت! ویشگونی از خودم گرفتم و تشر زدم:
    _بس کن دیگه دختره ی احمق
    و به خودم جواب دادم:
    _سه روزه ازش بی خبرم
    _به جهنم، مگه اون از تو خبری گرفته؟
    صدای متعجبِ گندم حواسمو پرت کرد..‌
    _هوم؟
    با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
    _با کی حرف می زنی؟
    سرفه ای کردم و گفتم:
    _با کسی حرف نمی زدم
    چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
    _تو خوبی؟
    لبخندِ زورکی زدم و گفتم:
    _آره... آره بابا
    مردد، نگاهم کرد و گفت:
    _ببینم تو نمی خوای درباره ی چیزی با من حرف بزنی؟
    جواب دادم:
    _درباره ی چی مثلا؟
    گندم: مثلا شاید دلت بخواد به من بگی که توی اون سفر چی به تو گذشته که از وقتی برگشتی انگار جسمت اینجاست و روحت یه جایِ دیگه
    مات و مبهوت بهش نگاه کردم..
    _ این حرفا چیه..‌. من مثل همیشه ام
    چپ چپی نگاهم کرد و گفت:
    _باشه... نگو ببینم تا کی دووم میاری. دایی محمد و دایی ایمانت هنوز نیومدن؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    _نمی دونم... اگه هم که اومده باشن من بی خبرم...

    ****
    میعاد:

    با متین و امیدرضا توی فرودگاه ایستاده بودیم و منتظر، به رو به رومون نگاه می کردیم. نزدیک به یک ساعت بود که ما سه نفر، توی فرودگاه انتظارِ محمد رو می کشیدیم. حس غریبی داشتم؛ حالا که داستانِ غریبِ زندگی اون مرد رو می دونستم شدیدا مشتاق دیدنش بودم. می خواستم ببینم کی باعث و بانیِ همه ی این اتفاق ها بوده... کی فقط با یه جنونِ آنی، سرنوشت اینهمه آدم رو به بازی گرفته. صدای امیدرضا که بلند شد به نقطه ای که با انگشت نشونش می داد نگاه کردم؛ یه مرد سی و هفت، هشت ساله و بلندقد و کمی چاق بود! کاملا خلاف تصوری که من ازش داشتم. انگار انتظار داشتم همون پسر ریزه میزه و نحیفی رو ببینم که امیدرضا تعریف کرده بود اما گذر زمان، حسابی تغییرش داده بود. چند دقیقه ی بعد، محمد جلوی ما ایستاده بود اما هیچ کس حرفی نمی زد! تا این که امیدرضا با لبخندی رو به محمد گفت:
    _خوش اومدی مرد!
    چهره ی جدیِ محمد کم کم درهم شکست و جاش رو به یه چهره ی احساساتی داد با چشم های پر از اشک و لبخندی که نمی تونستم بفهمم چه جور احساسی پشتشه... با امیدرضا دست دادو بغلش کرد و همین طور من و متین رو بغـ*ـل گرفت و بوسید بدون این که دقیقا بدونه ما دو نفر، کی هستیم. و بعد منتظر به دور و برمون نگاه کرد و با صدای لرزونی گفت:
    _کجاست؟ خواهرزاده ام کجاست؟
    متین دستی روی شونه اش گذاشت و گفت:
    _هنوز خبر نداره که شما اومدین
    محمد با تعجب به امیدرضا نگاه کرد و گفت:
    _چرا بهش نگفتین؟ من می خوام ببینمش
    امیدرضا لبخندی زد و گفت:
    _آروم باش عزیزِ من. بذار بریم خونه، کمی استراحت کنی و یه سری چیزا رو برات تعریف بکنیم آوا رو هم بعدش می بینی
    زیر لب زمزمه کرد..
    محمد:آوا... آوا..‌. چقدر شبیه اسم خواهرمه..
    دلسوزانه نگاهش کردم... فقط خدا می دونست که چه زجری کشیده وقتی که ماجرا رو فهمیده. سخته آدم بفهمه فقط با یه خطای اون، زندگی عزیزترین کسش به تباهی کشیده شده.
    با چشم های پر از اشک گفت:
    _قبل از این که بریم خونه می خوام یه جای دیگه برم
    محمد متین: حتما... کجا می خواین برین؟
    با صدای لرزونی گفت:
    _ پیش خواهرم... آیه
     

    tabassom

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/05/01
    ارسالی ها
    151
    امتیاز واکنش
    4,148
    امتیاز
    506
    امیدرضا آهی کشید و دستی روی شونه ی محمد گذاشت و با ناراحتی، به نشونه ی تایید، سری تکون داد. بعد رو به من و متین که هر دومون با چهره های مغموم و نگاه های لبریز از دلسوزی، به مرد جوونِ روبه رومون زل زده بودیم گفت:
    _من محمد رو می برم سرِ مزار آیه... شما برین خونه و کم کم به آوا هم خبر بدین
    بعد از خداحافظی از محمد و امیدرضا به سمتِ خروجی فرودگاه راه افتادیم. وقتی به ماشین رسیدیم متین گفت:
    _دلم براش می سوزه
    آهی کشیدم..
    _خیلی سخته... مخصوصا این که تمامِ این مدت فکر می کرده خواهرش مرده. الان فهمیده تمامِ این سال ها خواهرش زنده بوده اما...
    ادامه ندادم و توی ماشین نشستم. غمِ عجیبی به دلم نشسته بود از دیدن سرنوشت عجیب این خانواده...
    متین دنباله ی حرفِ منو گرفت و گفت:
    _واسه همین هم روزی که بهش زنگ زدم اولش حرف هام رو باور نمی کرد؛ می گفت آیه خیلی ساله که مرده..طفلک.
    نفسِ عمیقی کشیدم و برای عوض کردنِ بحث گفتم:
    _باید به آوا هم خبر بدیم
    محمدمتین:آره... اینو می سپارم به تو
    اخم ظریفی کردم و گفتم:
    _چه کاریه؟ خودت خبر بده
    نگاهش رو از آینه ی بغـ*ـلِ ماشین گرفت و به من دوخت.
    محمدمتین: طوری شده؟
    کوتاه جواب دادم:
    _نه
    انگار خودش حالِ بدِ منو فهمید که دیگه هیچ حرفی نزد. حالم بد بود؛ خیلی خیلی بد. یه حسِ غریب و عجیب و بی نهایت دلتنگ... چطور این بلا به سرم اومده بود؟ نمی دونستم. انگار یهو به خودم اومده بودم و دیده بودم که ای دادِ بی داد... دیگه من اون آدمِ بی غمِ سابق نیستم. یه دفعه همه ی چیزای بی اهمیت زندگیم برام مهم شده بود. خیلی مهم... خیلی خیلی مهم؛ مثل آوا. مثل دخترِ چشم سیاهی که روز اول، توی شرکتِ متین، وقتی که راحت و بی خیال به پشتیِ صندلی لَم داده بودم صدای ظریفش و حرف هاش برام در عینِ بی اهمیتی، خنده دار بود. حالا اون دختر، تبدیل شده بود به بغرنج ترین مسئله ی زندگیم که نه کنارش آرامش داشتم و نه دوریش برام قابل تحمل بود. سه روز گذشته بود... سه روز با خودم کلنجار رفته بودم و سه روز تلاش کرده بودم برای این که به خودم بفهمونم ورودِ آوا به زندگیم فقط یه اتفاقِ گذرا بود مثل بقیه ی اتفاق ها. اما آخرِ هر تلقین و آخر هر کلنجاری فقط و فقط به این نتیجه می رسیدم که آوا یه اتفاق نبود یا شاید هم یه اتفاقِ گذرا نبود. به هرحال باید با نبودنش کنار می اومدم. حالا که دیگه خانواده اش رو پیدا کرده بود و به بی گناهیِ پدر و برادرش پی بـرده بود نیازی به حضورِ من نداشت. به خصوص که داییش هم داشت واردِ ماجرا می شد و البته چند روز بعد هم ایمان... اما هنوزم نمی فهمیدم چی شد که اون دختر، اونجوری بهم ریخت... همه چی داشت خوب پیش می رفت، چطور اون فکر احمقانه رو به زبون آورد و همه چی رو خراب کرد؟ اصلا چطور می تونست راجع به من اونجوری فکر کنه؟ حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم و توضیح بدم که ترحمی در کار نیست و داره اشتباه می کنه. آهی کشیدم... چطور می تونستم بهش بگم که دلیلِ اون توجه و حمایت هایی که از طرف من می بینه چیزیه که خودم هم هنوز ازش مطمئن نیستم و هنوز خودم هم هیچ توضیحی برای خودم ندارم اون که جای خود داره...
    توی همین فکر ها بودم که با ترمز و ایستادنِ ماشین، به خودم اومدم. جلوی خونه ی متین بودم. صدای اعتراضم بلندشد:
    _اینجا چرا اومدی متین؟ من می خواستم برم خونه
    چپ چمی نگاهم کرد و گفت:
    _یه درصد فکر کن با این حالِت تنها توی اون دخمه ولت کنم
    متعجب گفتم:
    _کدوم حال؟
    محمدمتین: همین حالی که دوساعت داشتم باهات حرف می زدم و بعد فهمیدم یه کلمه اش رو هم نشنیدی!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا