- عضویت
- 2015/05/01
- ارسالی ها
- 151
- امتیاز واکنش
- 4,148
- امتیاز
- 506
حدودا دو ساعتِ بعد، با صدای گیتاری که از بیرون می اومد بلند شدم و از تراس به بیرون نگاه کردم. یکی از کارمندها گیتار می زد و می خوند و بقیه هم باهاش هم خونی می کردن. حس خوبِ آهنگی که می خوند منو واسه رفتن توی جمعشون ترغیب کرد. کمی سر و وضعم رو مرتب کردم و پایین رفتم اما به محضِ رسیدنم آهنگ تموم شد. با لب و لوچه ی آویزون کنار شراره نشستم که یکی از کارمندها رو به مهندس راد گفت:
_نوبتی هم باشه نوبتِ توعه مهندس
مهندس راد اومد مخالفت کنه که صدای اصرارِ همه بلندشد و همه ازش خواستن که براشون بخونه. بالاخره گیتار رو دستش گرفت و گفت:
_خیلی خب... چی بخونم؟
یکی از وسط جمعیت داد زد:
_هرچی به حالِ دلِِ خودت سازگاره!
لبخندی زد و بعد از چند دقیقه سکوت، شروع کرد...
بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک و ناز و آرومه
حتی الان از پشت این دیوار که ساختم تا دوستت نداشته باشم
اتل و متل، بهار بیرونه
مرغابی تو باغش می خونه
باغ من سرده، همه ی گل هاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه
دلم تنگه پرتقالِ من
گلپر سبزِ قلبِ زارِ من
منو ببخش از برای تو
هرچی که بخوای میارم
اتل و متل
نازنینِ دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه
آهای زمونه... آهای زمونه این گردونَتو کی داره می چرخونه
آهای زمونه... آهای زمونه...
بودنت هنوز مثل بارونه
مثل قدیما پاک و روونه
از پشتِ این دیوار بی رحمی که بینمونه
آچین و واچین
عسلِ شیرین
قصمون هنوز ناتمومه
از این جا به بعد
کی میدونه که چی سرنوشتمونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه...
صدای جیغ و دستِ همه بالا رفت و من، مات و مبهوت خیره به چشم هایی بودم که به من خیره بود. باورم نمی شد. اون هم این ترانه رو بلد بود؟ اونم این شعر رو می خوند؟ به لبخندی که روی لب هاش نشست نگاه کردم و بی اراده لبخند زدم. اون شعر رو به خاطرِ من خونده بود؛ مطمئن بودم. شاید یه جور دلجویی بود یا یه جور ابراز پشیمونی. اما هر چی که بود حالِ من رو از این رو به اون رو کرد... حس قشنگی رو که صدای بم و موزونش، به دلم انداخته بود رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم.
نگاهش رو از من گرفت و به ابرازِ احساسات جمعیت جواب داد. همه ازش می خواستن که بازم بخونه و اونم بهشون جواب می داد اما من هیچی از حرف هاشون نمی فهمیدم! مهندس راد دوباره شروع کرده بود به خوندن اما من باز هم انگار هیچی نمی شنیدم! هنوز صداش توی گوشم بود وقتی که به من نگاه می کرد و آهنگ مورد علاقه ام رو می خوند.
حتی انگار صدای دریا هم زیباتر از قبل به گوشم می رسید.
سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم و حواسم رو به آهنگِ جدیدی که می خوند بدم چون هر لحظه ممکن بود گونه های گل انداخته و لبخندِ روی لبم کار دستم بده... خیلی بی جنبه شده بودم و با هر تلنگری که از طرفِ اون آدم به من می خورد حال و هوام عوض می شد. با یه حرفش دلم می گرفت و هق هق گریه ام به هوا می رفت و با یه تغییر رفتارش، حالم خوبِ خوب می شد. ازش چشم گرفتم و نگاهم رو به دریا و غروبِ خورشید دوختم. باید روی خودم کار می کردم! نباید زیاد نسبت به رفتارهاش حساس می شدم...
_نوبتی هم باشه نوبتِ توعه مهندس
مهندس راد اومد مخالفت کنه که صدای اصرارِ همه بلندشد و همه ازش خواستن که براشون بخونه. بالاخره گیتار رو دستش گرفت و گفت:
_خیلی خب... چی بخونم؟
یکی از وسط جمعیت داد زد:
_هرچی به حالِ دلِِ خودت سازگاره!
لبخندی زد و بعد از چند دقیقه سکوت، شروع کرد...
بودنت هنوز مثل بارونه
تازه و خنک و ناز و آرومه
حتی الان از پشت این دیوار که ساختم تا دوستت نداشته باشم
اتل و متل، بهار بیرونه
مرغابی تو باغش می خونه
باغ من سرده، همه ی گل هاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه
دلم تنگه پرتقالِ من
گلپر سبزِ قلبِ زارِ من
منو ببخش از برای تو
هرچی که بخوای میارم
اتل و متل
نازنینِ دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه
آهای زمونه... آهای زمونه این گردونَتو کی داره می چرخونه
آهای زمونه... آهای زمونه...
بودنت هنوز مثل بارونه
مثل قدیما پاک و روونه
از پشتِ این دیوار بی رحمی که بینمونه
آچین و واچین
عسلِ شیرین
قصمون هنوز ناتمومه
از این جا به بعد
کی میدونه که چی سرنوشتمونه
بارون بارونه... بارون بارونه... بارون بارونه...
صدای جیغ و دستِ همه بالا رفت و من، مات و مبهوت خیره به چشم هایی بودم که به من خیره بود. باورم نمی شد. اون هم این ترانه رو بلد بود؟ اونم این شعر رو می خوند؟ به لبخندی که روی لب هاش نشست نگاه کردم و بی اراده لبخند زدم. اون شعر رو به خاطرِ من خونده بود؛ مطمئن بودم. شاید یه جور دلجویی بود یا یه جور ابراز پشیمونی. اما هر چی که بود حالِ من رو از این رو به اون رو کرد... حس قشنگی رو که صدای بم و موزونش، به دلم انداخته بود رو هیچ وقت تجربه نکرده بودم.
نگاهش رو از من گرفت و به ابرازِ احساسات جمعیت جواب داد. همه ازش می خواستن که بازم بخونه و اونم بهشون جواب می داد اما من هیچی از حرف هاشون نمی فهمیدم! مهندس راد دوباره شروع کرده بود به خوندن اما من باز هم انگار هیچی نمی شنیدم! هنوز صداش توی گوشم بود وقتی که به من نگاه می کرد و آهنگ مورد علاقه ام رو می خوند.
حتی انگار صدای دریا هم زیباتر از قبل به گوشم می رسید.
سعی کردم خودم رو کمی جمع و جور کنم و حواسم رو به آهنگِ جدیدی که می خوند بدم چون هر لحظه ممکن بود گونه های گل انداخته و لبخندِ روی لبم کار دستم بده... خیلی بی جنبه شده بودم و با هر تلنگری که از طرفِ اون آدم به من می خورد حال و هوام عوض می شد. با یه حرفش دلم می گرفت و هق هق گریه ام به هوا می رفت و با یه تغییر رفتارش، حالم خوبِ خوب می شد. ازش چشم گرفتم و نگاهم رو به دریا و غروبِ خورشید دوختم. باید روی خودم کار می کردم! نباید زیاد نسبت به رفتارهاش حساس می شدم...