رمان رازی در عمق سرنوشت | Aida.y کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
20
محل سکونت
شیراز
این پست رو قبل از شروع قسمت های اصلی می ذارم براتون
با تشکر

[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست پنجاه و هشتم

-مامان چرا برام داداش نمیاری؟
+عزیزم من تجربه ی خوبی از پسر داشتن ندارم.
-چرا؟
+نمی خوام از دستش بدم.

بازم همین خواب رو دیدم. چرا دست از سرم بر نمی دارن. چرا زندگیم انقدر پیچیده شده.
بلند شدم که دیدم آرسام نشسته روی مبل خوابش بـرده.
لبخند زدم.
-چجوری می تونی انقدر دوست داشتنی باشی؟
اصلا منکر این نمی شدم که ازش خوشم میاد.
از فکرش بیرون اومدم و بیدارش کردم.
-آیدا یه سوال. تو آیدین رو میشناسی؟
-نه چطور مگه؟
-هیچی. همینطوری.
منظورشو نفهمیدم. آخه چه دلیلی داشت من آیدین رو بشناسم.
قرار شدم امروز بریم بیرون. فقط المیرا و احسان بودن. بقیه نمی دونم کجا قیبشون زده بود.
اولش رفتیم یه رستوران و صبحونه خوردیم. مثل گاو خوردم. این چند روز خیلی گشنم می شد. بین خودمون باشه ولی ویار هم می کردم. وای خدا. باز دارم چرت و پرت می گم. روانی شدم دیگه. خودت شفام بده.
بعدش به اصرار المیرا رفیم حمام ترکی و یه ماساژ حسابی گرفتیم. پسرا هم نم دونم چیکار کرده بودن که از خجالت صورتاشون قرمز بود.
عصر هم قصر غرق شده رو دیدیدم. خیلی باحال بود.بعد هم رفتیم خیابان استقلال برای پیاده روی. جای قشنگ و آرامش بخشی بود.
روز خیلی خوبی بود. حداقل یه چند تا مکان دیدنی دیدیم. یه سودی هم از این ماموریت بردیم.
وقتی برگشتیم خونه، آرسام مثل مرغابی پرید تو حمام. منم با حولم رو تخت منتظر بودم که بعدش برم. حدودا یه ساعت و ربع اون داخل بود. با عصبانیت از جام بلند شدم و کوبیدم تو در که قفلش شکست و در باز شدم. چشمامو بستم. آروم یکیشو باز کردم که دیدم فقط با شلوار تو چارچوپ در ایستاده و با تعجب نگام می کنه.
خب خداروشکرکه شلوار پاشه.
-بایدم خیالت راحت باشه منحرف.
وای نه. بازم بلند فکر کردم.
برای اینکه بهم توجه کنم، مثلا خواستم ناز کنم.
-آرسام. خیلی دلم گرفته.
شونه بالا انداخت و از کنارم رد شد.
-پسره ی پررو. گاو آفریقایی. جلبک آمازونی. روانی زنجیره ای. ایشالا یه کامیون ببعی بیوفته رو سرت. از خود راضی خودپسند.
-تموم شد؟
با حرص گفتم:
-چرا به حرفام گوش می دی؟
-گوش نمی دم. میشنوم.
-مریض.
-خودتی.
با عصبانیت رفتم داخل حمام و درو محکم کوبیدم که برگشت و خورد تو دماغ خودم و برابر شد با شلیک خنده ی آرسام.

......

خواستم بیام بیرون که دیدم لباس یادم رفته بیارم. لعنتی.
-آی آی آی آی وای خدا
همینجوری می نالیدم که پام سر خورد و با سر خوردم زمین.
-آیدا. زنده ای؟
داد زدم:
-من تا حلوای تور پخش نکنم نمی میرم.
به زود بلند شدم و با همون حوله رفتم بیرون.
پشتش به من بود.
-هوی گوزن. برنگرد وگرنه مردی.
مثل گاو برگشت.
با ناامید گفتم:
-چرا تو انقدر نفهمی؟
با یه حوله ی نسبتا بلند زرد جلوش وایساده بودم.
ملت تو فیلما و رمانا با حوله کوتا و قرمز میان بیرون، ما با بلند و زرد. تفاهم غوغا می کنه.
خیلی خنثی نگام کرد و گفت:
-حالا خیلی هم خوب چیزی نیستی. من صدتا بهتر از تو رو هم دیدم.
حسودیم شد و ناخواسته گفتم:
-تو غلط کردی.
-چی؟
آب دهنمو قورت دادم و بدون حرف لباسامو تو حموم پوشیدم. وقتی برگشتم دیدم دشک انداخته روی زمین.
منم یه دشک برداشتم و کنارش روی زمین خوابیدم.
-چیکار می کنی؟
جواب دادم:
-نمی تونم وقتی تو رو زمینی من راحت رو تخت بخوابم.
با یه حالت خاصی تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-اما من می تونم.
بعدم بلند شد و ادامه داد:
-پس من رو تخت می خوابم. توهمینجا باش.
گاو روانی. پسره ی بی شعور. من بخاطر اون قید تخت رو زدم. بعد اون میگه تو پائین بخواب من میرم رو تخت.
همینجوری نگاش کردم بلکه به خودش بیاد اما راحت رفت زیر پتو.
من دشک هارو جمع کردم و رفتم کنارش.
-زن و شوهر باید کنار هم بخوابن آرسام جان.
من کشید سمت خودش.
-منم بدم نمیاد پیش تو بخوابم.
از خودم دورش کردم و منحرفی بهش گفتم.

[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست پنجاه و نهم


    روز ها با سرعت می گذشتند. رئیس سه روز دیگه می اومد. دیگه قید همه چی رو زده بودم. فقط دلم میخواست ببینمش. آرسام با بقیه رفته بود بیرون. ولی من چون خیلی خستم بود باهاشون نرفتم.
    سرم تو گوشیم بود که با صدای در به خودم اومدم. بفرمائیدی گفتم و در کمال تعجب آیدین وارد اتاق شد.
    با ترس بهش خیره شدم. چشماش مثل خون بود. مثل چشمای خودم وقتی گریه می کردم بود. ترسناک. دوتا گوی سبز وسط یه دریای خون.
    روی تخت جمع و جور نشستم. واقعا ترسیده بودم.
    اومد سمتم. بابای تخت وایساد. لرزید و باضرب کنارم نشست. دستش اومد سمت صورتم که خودم رو عقب کشیدم. فقط داشتم دعا می کردم بقیه زود برگردن. لبام می لرزید. هرکاری میخواست بکنه مطمئن بودم غیر قابل کنترل بود.
    لبخندی زد که لرزش لباشو دیدم.
    اولین قطره اشکش ریخت. بعدم دومی و سومی و....
    -آیدین تو...
    حرفو با بغـ*ـل کردنش قطع کرد. محکم گرفته بودم. حتی توان فکر کردن هم نداشتم.
    با شنیدن آخرین حرفش، نفسم حبس شد و قلبم درد گرفت. دردی که اولین بار نبود تجربه اش می کردم.

    ترس، خنده، گریه، افسوس، غم، شادی
    همه چیز تکرار می شود.
    عشق، غرور، هـ*ـوس، درد، اشک، راز، راز...
    همه چیز آشکار می شود.
    زندگی پراز تکرار ها و آشکارشدن هاست.
    زندگی گمشده است و کسی را برای پیدا کردن می خواهد.
    زندگی یک راز است. رازی که در انتظار فاش شدن است.

    10سال قبل

    -مامان.مامان. مامان. مامان.
    +بله. بله. بله. بله.
    زدم زیر خنده و گفتم:
    -من داداش بزرگتر می خوام.
    مامان جواب داد:
    -عزیزم گفتم که. تو یه داداش بزرگتر داری.
    نالیدم:
    -همیشه همین رو می گی. اگه دارم پس کجاست؟
    چشماش غمگین شد و گفت:
    -نمی دونم. این همون چیزیه که واقعا قلبم رو به درد میاره.
    کنارش نشستم و گفتم:
    -خواهش می کنم. برای یه بارم که شده حقیقتو بگو. من دیگه بچه نیستم.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    -داداشت الان 12 سالشه.12 ساله که توی یه خانواده دیگست. وقتی اونو به دنیا آوردم، حتی نمی تونستیم شکمش رو سر کنیم. وضعمون خیلی بد بود. آخرش مجبور شدیم اون از خودمون جدا کنیم و برای یه مدت به یه خانواده دیگه بدیم. اما...
    گریه بهش اجازه حرف زدن نمی داد.
    دستشو گرفتم و گفتم:
    -اما چی؟ مامان. یه چیزی بگو.
    بغضشو خورد و جواب داد:
    -دیگه نتونستیم اون خانواده ی لعنتی رو پیدا کنیم.
    ....
    دستمو رو قلبم گذاشتم. حرفش دوباره تو سرم پخش شد.
    -با ارزش ترینم. خواهرم. بالاخره پیدات کردم.
    با صدای بلند زدم زیر گریه. دستمو دورش حلقه کردم. آروم ناله می کرد. از ته دلم جیغ می زدم. انگار نمی خواستم صدای شکستن مردونش رو بشنوم.
    من بالاخره برادر دار شدم. چطور هرشب با هم دلقک بازی در می اوردیم اما نمی فهمیدم که چقدر شوخ طبعیم به اون رفته. خدا لعنتم کنه. چطور نشناختمش.
    دستو گذاشتم رو ته ریشش. نرم بود. دقیقا مثل بابام. خندیدم. از ته دل خندیدم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم از ته دل بخندم.
    -آیدین. آیدین. آیدین.
    اسمش رو پشت سر هم زیر لب می گفتم:
    -آیدینم؟
    +جان دلم.
    دلم ضعف رفت از جان دلم گفتنش. بدنم لرزید. سرم رو گذاشت رو سینش و موهام رو بوسید.
    شروع کرد به حرف زدن.
    -عشق دلم. همیشه دلم میخواست اینجوری صدات بزنم. همیشه می دونستم دارمت. حست می کردم ولی می دیدم که کنارم نیستی. هیچوقت ناامید نشتم. هیچوقت. همه جارو دنبالت گشتم ولی کارم خیلی سخت بود. عشق دلم، همیشه برام بهترین بودی و در در عین حال دست نیافتنی ترین.
    مکث کرد. آخ که چقدر دوست داشتنی بود و به دل می نشست.
    با لبخند ادامه داد:
    -من خیلی شکستنی شده بودم. فقط یه عکس از بچگی هات داشتم و فقط چشم های رنگیت رو شناختم. از اون موقع به بعد فقط دنبال دخترای چشم رنگی و تقریبا هم سن و سال تو بودم. خیلی بهت نیاز داشتم. به تو. فقط به تو. اما جالب بود برام، من اونو نمی خواستم. تو رو میخواستم. شاید به خاطر این بود که اونو میشناختم. شایدم به خاطر این بود که اون رئیس خلافکارا بود.
    آب دهنشو قورت داد و گفت:
    -اما من فقط تورو می خواستم.
    منظورشو از اون خوب می فهمیدم. اما حتی دلم نمی خواست یادش بیفتم. پس بی خیالش شدم.
    دوتایی کنار هم روی تخت خوابیدم. برای اولین بار بعد از مرگ مامان و بابام، داشتم آرامش رو حس می کردم.
    -آیدا. یادت نره. تو همیشه و تو هرلحظه ی زندگیم به فکرم بودی و صاحب ذهنم.


    ثروت ها ابتدا در ذهنِ انسان ساخته می شوند و سپس در دنیایِ بیرون. فکرِ ما اصلی ترین ثروتِ ماست.
    چه خوب است در فکرِ کسی بودن.
    چه خوب است ثروتِ کسی بودن.



    [/HIDE-THANKS]
     

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    پست شصتم

    آرسام



    با خستگی در اتاق رو باز کردم با صحنه ای که دیدم انگار یه سطل اب یخ ریختن روم. آیدا و آیدین تو بغـ*ـل هم بودن و با صدای در بلند شدن. تو یه ثانیه اولین مشت رو بهش زدم که آیدا با جیغ پرید جلوم. عصبی تر از این حرفا بودم که بخوام بهش توجه کنم. هولش دادم و مشت دوم رو هم زدم.
    آیدا از پشت محکم بغلم کرد. سرشو گذاشت رو کمرم. با شنیدن صداش یکم به خودم اومدم.
    -آرسام جونم آروم باش. هیچی اونجوری که فکر می کنی نیست. آروم باش و بذار برات توضیح بدم.
    دستشو از دورم باز کردم و رفتم سمت دیگه ی اتاق. دستمو تو ماهم فرو کردم و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن. نه نمیخوام. نمی خوام از دستش بدم. من نمی تونم آیدا رو از دست بدم. برای اولین بار تو زندگیم واقعا می خوام یه چیزیو بدست بیارم.
    آیدا اومد سمتم و نشوندم روی تخت. آیدین هم نشست روی مبل و سرش رو انداخت پایین.
    لعنتیا. چیکار کردین شما.
    دست به سـ*ـینه نشستم و به آیدا خیره شدم.
    -منتظرم.
    با استرس نفس عمیقی کشید و با لبخند همیشگیش شروع کرد به حرف زدن:
    -هشت سالم بود. خیلی دوست داشتم یه برادر بزرگتر داشته باشم. وقتی به مامانم می گفتم، می گفت تجربه ی بدی از پسر دار شدن دارم. می گفت یه پسر داشته. مامانم وقتی داداشم رو به دنیا اورده تو بدترین شرایط بودن و حتی پول خریدن لباس و غذا رو هم نداشتن. به اجبار اون پسر رو دادن به یه خانواده اما دیگه هیچوقت نتونستن اون خانواده رو پیدا کنن.
    مکث کرد اما من تا ته ماجرا رو فهمیدم. آیدین برادرش بود.
    ادامه داد:
    -من بعد از این همه سال داداشمو پیدا کردم.
    پس بخاطر همین بود که آیدا براش با ارزش بود. به خاطر همین بود که نمی خواست از دستش بده. انگار می خواست قبل از اینکه اتفاقی برای خواهرش بیوفته ازش محافظت کنه.
    الان که از یه زاویه دیگه به ماجرا نگاه می کردم میفهمیدم که همه چیز باهم جور در میومد. هم از نظر قیافه شبیه هم بودن. هم اخلاق و شخصیت و هم این ترسی که آیدین به از دست دادن آیدا داشت.
    حالا دیگه خیالم راحت شده بود. چون آیدین رو حریف بزرگی برای خودم می دیدم. خدارو شکر که برادر آیدائه.
    دست آیدا رو گرفتم و اروم فشار دادم. با لبخند گفتم:
    -خوشحالم که برادرت رو پیدا کردی. واقعا برات خوشحالم.
    رفتم سمت آیدین و مردونه بغلش کردم. کنار گوشش گفتم:
    -حالا دیگه حواست به خواهرت باشه. با ارزش ترینتو از دست نده.
    ای جان. عجب جمله ای. خودم که دیسک کمر گرفتم.
    با شیطنتی که مثل خود آیدا بود گفت:
    -تو که انگار بیشتر حواست بهش هست.
    بعدم یه چشمک زد و رفت سمت آیدا.
    لعنت بهت. این پسرا چه مصیبتی هستن. حاظر بودم شرط ببندم که الان دیگه می دونست آیدا رو دوست دارم.
    برای دوتاشون خوشحال بودم که به عشقشون رسیدن. اه اه اه. حالم به هم خورد. یه جوری همدیگه رو بغـ*ـل کرده بودن که انگارعاشق همن و چند ساله از هم دور بودن و پس از سالیان سال بالاخره همدیگه رو پیدا کردن.
    یهو یادم به یه چیزی افتاد.
    -آیدا.
    با صدای دادم برگشت سمتم و با تعجب بهم خیره شد.
    -اینکه آیدین برادر توئه رو کاملا فهمیدم ولی مگه، مگه...
    نمی تونستم ادامه بدم. با استرس گفتم:
    -مگه آیدین برادر رئیس نبود؟
    و فقط دعا کردم که جواب نه بده یا یه جوری حقیقتی که تو ذهنم داشت به وجود می اومد رو سرکوب کنه.
    اما با تردید زل زد تو چشمام و سرشو به نشونه اره تکون داد.
    -پس، پس یعنی تو و رئیس...
    آیدین حرفمو کامل کرد.
    -خواهرن.

    و در هیایوی زندگی...
    ناگهان همه چیز درهم شکست!
    بغض تلخ و سرد، سکوت شب را شکست.
    یک حقیقت پر از باور و عشق
    یک دروغ پر از نیرنگ و فریب...
    این چه رازی‌ست؟! خدا می‌داند!
    پشت این صورتک‌ها...پشت ذهن‌های نهان
    رازی‌ست پنهان.
    راز پنهان باید گفت....

    شقایق مهرلوس

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    خب خب خب. اینم یه پست جدید و اینکه من از فردا تا آخر هفته مسابقه دارم و چون تو خوابگاه هستیم نمی تونم ادامه رو بنویسم. اما بعد از برگشتنم قول میدم جبران کنم.
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و یکم


    آیدا

    چه حس خوبیه. احساس می کنم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. دیشب همه چیز رو درمورد خواهر دوقلوم، آیناز، به ارسام گفتم. خواهری که وقتی هشت سالم بود دزدیده شد. خواهری که نمی دونم چجوری اما از وقتی 16 سالمون بود بهم پیام می داد. دقیقا روز تولدمون. پیامی که همیشه یه نوشته داشتو
    ((منتظر انقام باش. من هیچوقت اونجوری که شما فراموشم کردین، فراموشتون نمی کنم.))
    وقتی دزدیده شد نتونستیم پیداش کنیم. یه جورایی مامان و بابام به وسیله من جای خالی اون رو پر کردن و بی خیالش شدن.پاز خودم و پدر و مادرم متنفر بودم برای این کار. من بچه بودم و نمی فهمیدم اما اونا باید دنبال دخترشون می گشتن. اونا نباید ولش می کردن.
    وقتی بچه بودیم، من شلوغ و پر سرو صدا بودم اما اون برعکس من ساکت بود. هیچوقت حرف نمی زد. وقتی سیزده به در رفتیم اردوگاه، دزدیده شد. نمی دونم شایدم به خاطر سهل انگاری مامان و بابام گم شد ولی به هرحال به من گفتن دزدیده شد.
    اون همیشه با استعداد تر از من بود. هوش فوق العاده ای داشت.حرف نیم زد اما تو پیانو زدن، نقاشی کردن و مسابقات هوشی همیشه حرف اول رو می زد. منم که همیشه ی خدا بهش حسودی می کردم چون همیشه همه ی چشم ها روی اون بود. هه. خانواده هم که فقط با ورزش کردن من مشکل داشتن انگار.
    تا 16 سالگی بهش فکر نمی کردم و از نبودش خوشحال بودم اما زا وقتی که شروع کرد به پیام دادن، قلبم درد گرفت. تازه اون موقع بود که نبود خواهرم رو حس کردم و واقعا دل تنگش شدم.
    شاید الان عجیب باشه ولی خوشحالم که دنبالمه. درسته که می خواد بکشتم ولی حداقل اینهمه سال فراموشم نکرده. خوشحالم که می تونم ببینمش حتی اگه به دست خودش کشته بشم.
    فقط ای کاش از هوش و استعدادش تو راه خلاف استفاده نمی کرد.


    آرسام


    همه چیز رو برای آرشام تعریف کردم که به بقیه بگه. قرار شد این پرونده به طور خصوصی زیر دست خودمون باشه که وقتی همه رو دستگیر کردیم، مجبور نشدیم مستقیم بفرستیمشون بالای دار.
    از وقتی آیدا همه چیز رو تعریف کرد انگار خالی شده و الان یه شوق زیاد و عجیبی برای دیدن خواهرش داره.
    روانیه دختره. خواهره می خواد بکشتش، این دوست داره اونو ببینه. فکر کنم تاثیرات دونستن زمان مرگشه.
    رفتیم پائین. رئیس میخواست زنگ بزنه و نقشه رو به صورت خلاصه توضیح بده. زرنگ بود. حتی به افراد خودش هم کامل نمی گفت می خواد چیکار کنه. مثل همیشه گردنبند مخصوص رو دادم به آیدا و خودم کمر بند رو بستم. لعنی چقدرم تنگ بود. شایدم من شکم اورده بودم.
    آیدا مستقیم رفت نشست کنار آیدین که بهش چشم غره رفتم. مثلا زن من بود. منم روی مبل تک نفره نشستم. طبق معمول همه بودن به جز آرمان. چقد مشکوک بود.
    تلفن آیدین زنگ خورد.
    -بله؟
    +....
    -انقدر حرف نزدن. صبر کن.
    تلفن رو گذاشت روی اسپیکر.
    لرزش لبای آیدا از دور هم مشخص بود. برای شنیدن صدای خواهش هیجان داشت.
    چند لحظه صدایی نمی اومد و بعد در کمال تعجب صدای نازک و لطیف رئیس بلند شد.
    -سلام بچه ها. امیدوارم حالتون خوب باشه و مشغول انجام وظیفتون باشید. من دو روز دیگه میام تا برای آخرین هدفمون آماده بشیم و بعدش دیگه هممون می ریم دنبال زندگی خودمون. در مورد قتل های قبلی که انجام دادیم هم باید یه چیزایی بگم. میخوام دلیلشون رو بگم. پس خوب گوش کنید. تمام اون افرادی که به قتل رسیدن گناهکار بودن. همشون، حتی پدر و مادر خودم. هرچی باشه منم یه دخترم و احساس دارم ولی الان اصلا پشیمون نیستم. من هیچوقت به پلیس ها اعتماد نداشتم و ندارم. یکی از دلیلاش همین بود. اون آدم های ظالم وزورگو راحت زندگیشون رو می کردن و قانون رو دور می زدن. ما فقط اون هارو به همون چیزی که لیاقتشون بود رسوندیم. می دونم که از من زیاد خوشتون نمیاد ولی این حقیقته. از اون هفتاد وهشت نفر، نصف بیشترشون کسایی بودن که تو کار بچه دزدی و تجـ*ـاوز به دخترای زیر دوازده سال بودن. منم به راحتی کشتمشون. دقیقا مثل یه معموریت که پلیس مجبور میشه به مجرم شلیک کنه. شاید الان بگید چقدر بی وجدانه ولی من فقط قربانی یکی از همین آدم ها بودم. چون دیگه کارمون باهم رو به پایانه، خواستم هدف هام رو تا الان براتون توضیح بدم تا به خودتون افتخار کنیدکه همچین آدم هایی رو از دنیا بیرون انداختین. ببخشید که پر حرفی کردم و مرسی از توجه شما.
    تلفن قطع شد.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزای دلم
    مرسی از همه شما که از اول تا پایان این داستان با من همراه بودید و وقت باارزشتون رو در اختیار من قرار دادین
    به احتمال زیاد بای یک یا دوتا پست دیگه این رمان رو تموم میکنم.
    امیدوارم که همچنان نظرات با ارزش و زیباتون رو از من دریغ نکنین
    با تشکر


    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست شصت و دوم

    قلبم دوباره درد گرفت. اگه منطقی فکر می کردیم، این دختر بیشتر از ما برای جامعه مفید بوده. از صداش هم می شد فهمید که چقدر تو زندگیش سختی کشیده. مخصوصا دختری تو سن و سال اون .به آیدا نگاه کردم که دستش روی دهنش بود و اشک تو چشماش جمع شده بود.
    همه تعجب کرده بودن و به تلفن خیره شده بودن.
    آیدا آروم گفت:
    -اون..اون یه قاتل واقعی نیست. فقط..فقطـ..
    بغض تو صداش بهش اجازه نمی داد درست حرف بزنه. بقیه هم همینجوری بودن.
    سپیده حرفش رو کامل کرد:
    -اون فقط یه دختر آسیب دیدست.
    آیدا بلند زد زیر گریه که آیدین بغلش کرد.
    گیج شده بودم. یه دختر آسیب دیده با نیت پاک و هفتاد و هشت تا قتل. با عقل جور در نمی اومد اما انگار حقیقت همین بود.
    سریع رفتم تو اتاق و به آرش زنگ زدم. باید از یه چیزی مطمئن می شدم.
    +سلام داداش.
    -آرش گوش کن. سریع فایل زندگی اون هفتاد و هشت نفر که به قتل رسیده بودن رو برام بفرست.
    چند دقیقه بعد با دیدن فایل ها نفس کشیدن یادم رفت.
    راست می گفت. همشون خلافکار بودن و جرم های زیادی مرتکب شده بودن. حتی سی و دو نفرشون هم تحت تعقیب پلیس بودن و هیچ وقت پیدا نشدن. شاید وجود افرادی مثل آیناز نه تنها خطرناک نباشه بلکه با ارزش هم باشه.

    آیدا

    استرس خیلی زیادی داشتم. آیناز فردا می اومد. آرش و آرشام و بقیه هم اومده بودن ترکیه که همون فردا همه رو دستگیر کنن. البته باید می دیدم قضیه چجور پیش میره. شاید بشه عفو بخورن. اصلا دلم نمی خواد اونا دستگیر بشن. یکیشون خواهر دوقلومه که انگار سیرت پاکی داره. اونیکی برادرمه که به خاطر پیدا کردن من قاطی این ماجرا ها شده و بقیه هم دوستای جدیدمن که انگار من براشون خیلی با ارزشم.
    آرسام اومد تو اتاق. تو فکر بود. اصلا متوجه من که رو مبل بودم نشد و به عکس سه در چهاری که دستش بود خیره شده بود. کنارش روی تخت نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و عکس رو داد بهم. یه دختر نسبتا سبزه با چشم های سبز. چقدر شبیه من بود. نکنه...
    بلند گفتم:
    -آینازه؟
    سرشو به نشونه ی آره تکون داد.
    با خنده دوباره به عکس خیره شدم. وای چقدر خوشگل و نازه. دقیقا مثل صداش. تو چشماش هیچ بی رحمی نبود و فقط آرامش بود. حتی به زور می تونستم یه لبخند کمرنگ هم رو لباش ببینم. آرسام هنوز حواسش نبود. زدم بهش.
    -آرسام چت شده تو؟
    با ناراحتی گفت:
    +باید یه کاری کنم ولی نمی دونم چجوری.
    ادامه داد:
    +حتی نمی دونم اگه راهشو پیدا کردم، میتونم یا نه.
    میخواستم بپرسم جریان چیه که پیشقدم شد و گفت:
    +چیزی نپرس. نمی تونم چیزی بگم.
    به احترامش سکوت کردم. نمی خوام شرایط رو بدتر کنم. تو سکوت و بدون هیچ حرفی کنارش نشسته بودم. حالش اصلا رو به راه نبود. حتی با نگاه کردن بهش هم میشد فهمید. دستمو گذاشتم رو شونش و اروم فشار دادم. هیچکس نمی تونست کمکش کنه. اون الان با خودش درگیر بود.


    ****

    بالاخره روزی که منتظرش بودیم رسید. از استرس معده در گرفته بودم. جالب بود. کل ماموریت تو چند ساعت تموم میشد. هیچ مدرکی برای دستگیری آیناز نداشتیم ولی کلی دلیل برای تقدیر ازش بود. اون پلیسی بود که وسط انجام وظیفه مجرم رو به قتل رسونده بود. گردنبندم رو بستم. اگه همه چیز طبق برنامه پیش بره ، حتی قبل از اینکه من باهاش روبه رو بشم تموم میشه.
    آرسام اومد تو اتاق.
    +آماده ای؟
    شک داشتم ولی قاطع گفتم:
    -آره. از همیشه آماده ترم.
    دلم تنگ میشه برای دورانی که انجا با آرسام داشتم. من عاشق همه ی اعضای این گروه بودم. من عاشق همکارم بودم. دلم تنگ میشه برای همه ی این خاطرات.
    رفتیم پایین. خیلی زود داشت پیش می رفت. هممون روی مبل نشستیم.
    راستی در مورد ارمان هم فهمیدم که از همه به آیناز نزدیکتره و ایناز بیشتر از همه روی اون حساب می کنه.
    می دونستم که تا چند دقیقه دیگه و نهایتا تا یه ساعت دیگه، وقتی که من اینجا تو آرامش نشستم، خواهرم اون بیرون تو آرامش دستگیر میشه. آرسام گفته بود پرونده دست خودشونه و تصمیم گیری نهایی که درمورد بقیه با خودشونه. مرسی خواهرم که نه تنها به جامعه آسیب نزده بلکه آدم های فاسد رو هم از صحنه ی زندگی بیرون انداختی. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه. لیاقت یه پایان خوش رو داریم. نداریم؟
    تلفن آیدین زنگ خورد.
    -بله؟
    به ما نگاه کرد.
    -باشه.
    قطع کرد و گفت:
    -رسید.
    هیچکس حرفی نمی زد. شاید هممون استرس داشتیم و فقط من نبودم. البته بقیه به خاطر ترسشون از رئیس چیزی نمی گفتن. منتظر صدای آژیر ماشین پلیس و تفنگ و اینجور چیزا بودم اما به جاش...
    این صحنه و حس الانم رو هیچوقت فراموش نمی کنم.




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزای دلم
    من یه مدت مشکلاتی برام پیش اومد و متاسفانه نتونستم پست های پایانی رمان رو بذارم و از همتون واقعا معذرت میخوام.
    امیدوارم همیشه سالم و شاد باشید و حال دلتون خوب باشه
    .

    Please, ورود or عضویت to view spoiler content!
     
    آخرین ویرایش:

    Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    20
    محل سکونت
    شیراز
    سلام عزیزای دلم
    پست آخر رمان رو هم میذارم براتون خیلی ممنونم از کسایی که تا آخر رمانم همراهم بودن و با نظرات ارزشمندشون به من کمک کردن.

    Please, ورود or عضویت to view spoiler content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا