سرم را به دیوار تکیه دادم. آن تیک تاک لعنتی داشت من را تا مرز جنون میکشید. تاریکی، اطرافم را حائل کرده بود و صدای زمان کوتاهی که برایم باقی مانده بود هرلحظه بیشتر میشد. احساس میکردم ماهی کوچکی هستم که تنها وسط اقیانوسی تاریک و بیانتها گیر افتادهام و کوسهای با دندانهای تیز برای بلعیدن من نزدیک میشود. کوسه من را بلعید و من در غار دهانش فرو رفتم؛ نه نوری بود و نه امیدی! من مرده بودم!
تاریکی دهانش را برای خوردن من باز کرده بود؛ چشمانم را بستم، گوشهایم را پوشاندم و فریاد زدم.
صدای گوشخراشی از حنجره خارج کردم به این امید که صدای دیوارها را خفه کنم؛ صدای آزاردهندهی سکوت تاریکی را خفه کنم، صدای زندگی را برای همیشه خاموش کنم.
-خفه شید! همتون خفه شید!
به سمت نقاشی خانم پفپفی حملهور شدم. با تمام قدرت آن را روی زمین پرتاپ کردم. پُل و خسته، فریادی از ترس سر دادند؛ اما اهمیتی ندادم. بیتوجه به تقلاهای آنها، تصویرشان را ازهم دریدم و ده تکه کردم؛ سپس ده تکههارا صد تکه و درنهایت هزار تکه!
-خفه شید! دیگه نمیخوام هیچ صدایی بشنوم.
چشمم به پُل دوستی افتاد. هوای آفتابیاش ابری شده و خورشیداش پشت ابرها پنهان! از میان دو نقاشی مرده گذشتم و پُل دوستی را میان دو دست قرار دادم.
-زندگی خودمه! آریاهم مال منه! من تصمیم میگیرم ترکش کنم یا نه!
و با تمام وجود آن را بر زمین کوبیدم.
پاهایم سست شدند و روی زمین افتادم. دیگر رمقی برایم نمانده بود؛ با تنی عرق کرده و چشمهایی گود افتاده، کنار اجساد نقاشیها دراز کشیدم.
-دیگه نمیتونم تحمل کنم.
سرمای سرامیکها کمکم روی پوستم خزید و تمام تنم را بیحس و ذهنم را منجمد کرد.
-ستاره؟
در با صدای جیری تا نیمه باز شد و عطر شیرین آشنایی در مشامم پیچید.
کلید برق را فشرد؛ این را از صدای چیک کوچکی که شنیده شد فهمیدم؛ نه از نوری که ناگهانی به اتاق دعوت شده بود؛ نور دیگر مفهوم مشخصی نداشت.
-نقاشیهام....
روی زانو فرود آمد؛ صدای افتادن کیف از شانهاش را هم شنیدم. میتوانستم سایهی خمیدهاش را روی زمین مشاهده کنم.
-تو چیکار کردی ستاره؟!
صدایش درد داشت، غم داشت؛ اما بیشتر ناامیدی و دلشکستگی در آن احساس میشد.
-راحیل من خیلی خوابم میاد.
-حالم ازت بهم میخوره ستاره؛ تو یه هیولایی! چطور تونستی این کارو با نقاشیهام بکنی؟!
-راحیل من خیلی خوابم میاد.
و سرانجام تلخترین جملهی ممکن به گوشم رسید.
-پس بخواب.... و دیگه بیدار نشو!
خانه را بدون هیچ حرف اضافهای ترک کرد و کلید خانه را هم روی میز به جا گذاشت. راحیل من را رها کرد و رفت؛ اما من همچنان خسته بودم و چشمانم طالب خواب!
چرا نفهمید؟ چرا معنای خستگی من را درک نکرد؟
***
درب اتاق ناگهان از هم باز میشود و قامت کشیدهی آسمان، مرز چهارچوپ را میشکند. دست به سـ*ـینه و با نگاهی مرموز به سمت من قدم برمی دارد و پیش از آنکه فرصت دست از پا خطا کردن پیدا کنم، دفتر را از زیر دستم میقاپد.
-دخترهی آب زیرکاه! برات متاسفم! مگه قرار نبود بدون اینکه به من بگی شروع نکنی؟!
آرنجم را روی میز میگذارم و کف دستم را تکیهگاه سرم میکنم.
-نخیرم! قرار بود غافلگیرت کنم.
لبهایش را غنچه میکند و چشمانش را در کاسه میپرخاند. سعی میکند خودش را دلخور جلوه دهد؛ اما کاملا مشخص است که از اینکه نوشتن زندگینامهام را آغاز کردهام چقدر هیجان زده و خوشحال است. نگاهی دوباره به دفتر میکند و اینبار طاقت نمیآورد.
-خیلی خب، بگو ببینم تا کجا نوشتی؟ هنوز من وارد داستان نشدم؟
لبخند میزنم و از جا برمیخیزم. روی تخت مینشینم و با اشاره به او میفهمانم که به من ملحق شود.
-نه هنوز! ولی کم مونده که به ماجرای تو هم برسم.
لب میگزد و کنارم مینشیند؛ دفتر را روی پایم میگذارد و بدون اینکه در چشمانم نگاه کند، میگوید:
-میخوام همهچیز رو از زبون تو بشنوم و از قلم تو ببینم.
آرام شانهاش را میفشارم و دوباره دست به قلم میشوم.
-خب، کجا بودم؟ آهان... قرار بود برم سراغ سهیل.
دستانش را محکم بهم میزند و با شوق در جایش تکان میخورد. علاقه ی آسمان به سهیل غیرقابل توصیف است!
-چه بحث جالبی! سهیل!
***
تاریکی دهانش را برای خوردن من باز کرده بود؛ چشمانم را بستم، گوشهایم را پوشاندم و فریاد زدم.
صدای گوشخراشی از حنجره خارج کردم به این امید که صدای دیوارها را خفه کنم؛ صدای آزاردهندهی سکوت تاریکی را خفه کنم، صدای زندگی را برای همیشه خاموش کنم.
-خفه شید! همتون خفه شید!
به سمت نقاشی خانم پفپفی حملهور شدم. با تمام قدرت آن را روی زمین پرتاپ کردم. پُل و خسته، فریادی از ترس سر دادند؛ اما اهمیتی ندادم. بیتوجه به تقلاهای آنها، تصویرشان را ازهم دریدم و ده تکه کردم؛ سپس ده تکههارا صد تکه و درنهایت هزار تکه!
-خفه شید! دیگه نمیخوام هیچ صدایی بشنوم.
چشمم به پُل دوستی افتاد. هوای آفتابیاش ابری شده و خورشیداش پشت ابرها پنهان! از میان دو نقاشی مرده گذشتم و پُل دوستی را میان دو دست قرار دادم.
-زندگی خودمه! آریاهم مال منه! من تصمیم میگیرم ترکش کنم یا نه!
و با تمام وجود آن را بر زمین کوبیدم.
پاهایم سست شدند و روی زمین افتادم. دیگر رمقی برایم نمانده بود؛ با تنی عرق کرده و چشمهایی گود افتاده، کنار اجساد نقاشیها دراز کشیدم.
-دیگه نمیتونم تحمل کنم.
سرمای سرامیکها کمکم روی پوستم خزید و تمام تنم را بیحس و ذهنم را منجمد کرد.
-ستاره؟
در با صدای جیری تا نیمه باز شد و عطر شیرین آشنایی در مشامم پیچید.
کلید برق را فشرد؛ این را از صدای چیک کوچکی که شنیده شد فهمیدم؛ نه از نوری که ناگهانی به اتاق دعوت شده بود؛ نور دیگر مفهوم مشخصی نداشت.
-نقاشیهام....
روی زانو فرود آمد؛ صدای افتادن کیف از شانهاش را هم شنیدم. میتوانستم سایهی خمیدهاش را روی زمین مشاهده کنم.
-تو چیکار کردی ستاره؟!
صدایش درد داشت، غم داشت؛ اما بیشتر ناامیدی و دلشکستگی در آن احساس میشد.
-راحیل من خیلی خوابم میاد.
-حالم ازت بهم میخوره ستاره؛ تو یه هیولایی! چطور تونستی این کارو با نقاشیهام بکنی؟!
-راحیل من خیلی خوابم میاد.
و سرانجام تلخترین جملهی ممکن به گوشم رسید.
-پس بخواب.... و دیگه بیدار نشو!
خانه را بدون هیچ حرف اضافهای ترک کرد و کلید خانه را هم روی میز به جا گذاشت. راحیل من را رها کرد و رفت؛ اما من همچنان خسته بودم و چشمانم طالب خواب!
چرا نفهمید؟ چرا معنای خستگی من را درک نکرد؟
***
درب اتاق ناگهان از هم باز میشود و قامت کشیدهی آسمان، مرز چهارچوپ را میشکند. دست به سـ*ـینه و با نگاهی مرموز به سمت من قدم برمی دارد و پیش از آنکه فرصت دست از پا خطا کردن پیدا کنم، دفتر را از زیر دستم میقاپد.
-دخترهی آب زیرکاه! برات متاسفم! مگه قرار نبود بدون اینکه به من بگی شروع نکنی؟!
آرنجم را روی میز میگذارم و کف دستم را تکیهگاه سرم میکنم.
-نخیرم! قرار بود غافلگیرت کنم.
لبهایش را غنچه میکند و چشمانش را در کاسه میپرخاند. سعی میکند خودش را دلخور جلوه دهد؛ اما کاملا مشخص است که از اینکه نوشتن زندگینامهام را آغاز کردهام چقدر هیجان زده و خوشحال است. نگاهی دوباره به دفتر میکند و اینبار طاقت نمیآورد.
-خیلی خب، بگو ببینم تا کجا نوشتی؟ هنوز من وارد داستان نشدم؟
لبخند میزنم و از جا برمیخیزم. روی تخت مینشینم و با اشاره به او میفهمانم که به من ملحق شود.
-نه هنوز! ولی کم مونده که به ماجرای تو هم برسم.
لب میگزد و کنارم مینشیند؛ دفتر را روی پایم میگذارد و بدون اینکه در چشمانم نگاه کند، میگوید:
-میخوام همهچیز رو از زبون تو بشنوم و از قلم تو ببینم.
آرام شانهاش را میفشارم و دوباره دست به قلم میشوم.
-خب، کجا بودم؟ آهان... قرار بود برم سراغ سهیل.
دستانش را محکم بهم میزند و با شوق در جایش تکان میخورد. علاقه ی آسمان به سهیل غیرقابل توصیف است!
-چه بحث جالبی! سهیل!
***
آخرین ویرایش: