رمان در خیال خورشید | *سانی* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*LARISA*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/24
ارسالی ها
1,053
امتیاز واکنش
5,197
امتیاز
658
محل سکونت
Wonderland :)
لیوان کاغذی را به صورتم نزدیک کردم؛ بخاری که از آن بلند می‌شد، روی عینکم می‌نشست و دیدم را تار می‌کرد. لیوان دیگر را برای او، کنارم روی نیمکت گذاشتم. همان کسی که در تمام لحظات زندگی‌ام بود؛ اما نبود!
عینکم را برداشتم و باز‌هم تصاویرگنگ، جلوی چشمانم را گرفتند. وقت‌هایی که عینک نمی‌زدم، دنیا برایم فرقی با بومی که آن را دست کودکی سپرده بودند تا نقاشی‌اش کند نداشت؛ رنگ‌ها همه‌جا پخش می‌شدند!
-یادته همیشه بعد از مدرسه می‌رفتیم پارک نزدیک خونه پدربزرگ و شکلات داغ می‌خوردیم؟ فقط من و تو!
هنگامی که عکس تار وجودش جلوی دیدگانم را گرفت این را گفتم. دوران نوجوانی‌ام را خوب به یاد داشتم. هنوز مدت چندانی از آن دوران نگذشته بود. روزهایی که بعد از تعطیلی مدرسه، با آریا به پارک نزدیک خانه می‌رفتیم؛ روی نیمکت می‌نشستیم و خاطراتی می‌ساختیم که می‌دانستم تا ابد در ذهنم می‌ماندند؛ شکلات داغ، وعده‌ی هر‌روزمان بود.
-همیشه فقط من و تو بودیم ستاره؛ ما!
لبخند غمگینی گونه‌های سرخ شده از سرمایم به سمت بالا جمع کرد. مقداری از محتویات درون لیوان را مزه مزه کردم. حق با او بود؛ آریا همیشه در تمام لحظات زندگی‌ام حضور داشت. آریا برایم مانند خدا بود! در لحظات سخت و تنهایی‌ها اورا یاد می کردم. سنگینی دستش را روی شانه‌ی راستم احساس کردم.
-من هیچوقت تنهات نمی‌ذارم ستاره! ما به هم قول دادیم؛ یادته؟
لحظه‌ای احساس ترس سرتاسر وجودم را فرا گرفت. مو به تنم سیخ و پوست دستانم دون دون شد. لرزش خفیفی را از گردن تا انتهای گودی کمرم احساس کردم. گاهی فکر می‌کردم که رفتن به آن کلینیک بی‌فایده بود؛ آریا من را رها نمی‌کرد و من نیز اورا! ده سال پیش ما باهم عهد بستیم که هرگز یکدیگر را تنها نگذاریم. من آدم بد قولی نبودم و نمی‌دانستم که قرار بود چگونه سوگندم را زیر پا بگذارم؛ از طرفی من با خود نیز عهد بسته بودم که خط قرمز پررنگی دور آریاکشیده و خودم را از دنیای خیال و وهم خلاص کنم.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم. جوابی نداشتم. سرش را نزدیک گودی گردنم آورد و لب‌هایش را مماس با گوشم قرار داد. به آرامی لب زد:
-هر اتفاقی‌هم که بیفته، من هیچوقت ولت نمی‌کنم!
سایه‌ی وجودش، آرام آرام محو شد و من را ترک کرد. چشمانم روی تصویر نامشخص لیوان کاغذی دست نخورده‌اش ثابت ماندند. آریا هیچوقت شکلات داغش را ننوشید! هیچوقت! با اینکه می‌دانستم آن لیوان دست نخورده می‌ماند؛ اما بازهم ندایی از اعماق قلبم می‌گفت که شاید روزی برسد که آریا تمام محتویات آن لیوان‌هارا بنوشد! آریایی که وجود نداشت و برای من معنای خود زندگی بود. همانطور در افکار خود غوطه‌ور بودم که ناگهان، دو چیز سیاه رنگ، جلوی چشمانم ظاهر شدند. می‌توانستم کماکان تشخیص دهم که کفش‌هایی براق بودند. نگاهم را که بالا کشیدم، شخصی بلند قامت مقابلم ایستاده بود.
-می‌تونم اینجا بشینم؟
به سرعت عینکم را به جای همیشگی‌اش بازگرداندم. چشمان عسلی گیرا و آن لبخند مجذوب کننده، چیزهایی نبودند که به آن سرعت از یاد ببرم.
دستانش را در جیب کت بلند مشکی‌اش فرو بـرده بود؛ موهایش با بلوز یقه اسکی خردلی رنگش به زیبایی هماهنگ شده بودند. نگاه منتظرش را که دیدم، بریده بریده گفتم:
-چرا... چرا که نه! بفرمایید.
نگاهی به لیوان روی نیمکت انداخت و محترمانه پرسید:
-منتظر کسی بودی؟ مزاحم شدم؟
به ناچار، لبخندی زدم و تلاش کردم قاطع به نظر برسم.
-نه بفرمایید.

گویا خیالش راحت شده بود که روی نیمکت نشست، به پشت آن تکیه داد و پا روی پا انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    شال سبز رنگم را که با بی‌میلی روی موهایم ایستاده بود، کمی جلو کشیدم. هرگز فکر نمی‌کردم که دوباره با آن پسر چشم عسلی روبه‌رو شوم. به طور نامحسوس، کمی از او فاصله گرفتم و گوشه‌ی نیمکت، نزدیک دسته‌ی چوبی‌اش خزیدم. صاف سرجایش نشست و کمی به طرفم متمایل شد. چشمان عسلی‌اش را رویم متمرکز ساخت و شروع به کاویدن چهره‌ام کرد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم. احساس می‌کردم که آن دو تیله‌ی عسلی، تا مغز و استخوانم نفوذ می‌کردند؛ احساس می‌کردم کودکی عـریـان بودم. به ظاهر، خودم را با لیوان نوشیدنی‌ام مشغول کردم.
    ناگهانی به حرف آمد.
    -میشه خواهش کنم که من رو شما خطاب نکنی؟ احساس بدی بهم دست میده!
    قلپی از محتویات لیوان کاغذی را چشیدم و دستم را به دیواره‌های خارجی‌اش فشردم تا گرمایش را جذب کنم و جانی به دستان بی‌جانم ببخشم. اصلا چه دلیلی داشت که اورا صدا بزنم؟
    درحالی که تا ممکن‌ترین حد سرم را پایین گرفته بودم، پرسیدم:
    -خب پس باید چی صداتون...، صدات بزنم؟
    روی دوم شخص مفرد خطاب کردنش، تاکید کردم. چشمانش را ریز کرد و لب‌هایش را برچید.
    -چطوره اسمم رو صدا بزنی؟!
    دستش را به طرفم دراز کرد.
    -سهیل.
    از آن همه احساس راحتی‌اش، شرم کردم. چندبار نگاهم را بین دست و چشمانش گرداندم. از آنجایی که پس زدن دستش بی‌ادبی محسوب می‌شد، دست ظریفم را مهمان دست تنومند و کشیده‌اش کردم.
    -ستاره.
    ابروهایش را بالا انداخت و دندان‌های برفی‌اش را به نمایش گذاشت.
    -وای! هردو اهل آسمونیم.
    ابرو‌های کمانی‌ام بالا پریدند. هماهنگی نام‌هایمان برایم جالب و تازه بود.
    همانطور که به روبه‌رویش خیره شده بود، دنباله‌ی حرفش را گرفت.
    -پرنور‌ترین ستاره!
    با انگشت اشاره، سرش را هدف گرفت و گفت:
    -البته امیدوارم که اینجات هم مثل من اهل فضا باشه.
    لبخندی روی لب‌هایم نقش بست. آن لحظه، دوست داشتم از ته دل فریاد بزنم:« ستاره‌ها خانواده‌ی من، خورشید و ماه صمیمی‌ترین دوستانم و کهکشان راه شیری، شهربازی من است.»
    چشمم به لیوان دست نخورده‌ی روی نیمکت افتاد. حیف بود اگر اجازه می‌دادم بی‌استفاده بماند.
    در یک تصمیم آنی، لیوان روی نیمکت را برداشتم و به طرفش گرفتم.
    -انگار قسمت شما... تو، بود. البته فکر کنم یکم سرد شده.
    لبخندی از جنس طلا به رویم پاشید و به آرامی لیوان را از دستم گرفت. طعمش را چشید و گفت:
    -اوم...م، شکلات داغ! توی این هوا خیلی می‌چسبه.
    سری به نشانه‌ی تایید گفته‌اش تکان دادم. چهره‌ای متفکر به خود گرفت.
    -می‌دونی دیگه چی توی این هوا خیلی می‌چسبه؟ بستنی!
    جرئه‌ای از نوشیدنی، در گلویم پرید و باعث شد چند سرفه‌ی متوالی کوتاه داشته باشم. همانطور که دستم را جلوی دهانم گرفته بودم، با صدایی دورگه گفتم:
    -بستنی؟
    -آره. نگو که تاحالا توی هوای سرد بستنی نخوردی!
    شانه‌ای بالا انداختم.
    -راستش نه.
    چشمانش را گرد کرد که باعث شد آن دو تیله‌ی درشت عسلی‌اش، بزرگ‌تر از حد معمول به نظر برسند؛ گویا کار عجیب و غیر‌معقولی انجام داده بودم.
    -پس از نصف لـ*ـذت‌های دنیا عقبی!
    ترجیح دادم تنها لبم را به دهانه‌ی لیوان فشار دهم و سکوت کنم.

    ***
    «من نمی‌توانستم با افراد غریبه به خوبی ارتباط برقرار کنم؛ مخصوصا با جنس مذکر! پس از پدرم، هیچوقت نتوانسته بودم به راحتی به مردان اعتماد کنم؛ حس خوبی به آنها نداشتم. می‌دانم کاملا نادرست بود، اما همه‌ی مردان را به یک چشم می‌دیدم؛ آنها را با پدرم مقایسه می‌کردم! همیشه این احساس ترس در من وجود داشت که آنها می‌خواستند به هر طریقی که می‌توانستند، به من آسیب برسانند! به عقیده‌ی من مردان مانند افعی بودند؛ زهر خود را می‌ریختند و به سپس تورا درحالی که جان می‌دادی رها می‌کردند. درست مثل پدرم! من به او وابسته بودم؛ اما درنهایت به جای آغـ*ـوش گرمش، جای خالی‌اش نسیبم شد. این موضوع اما به دکتر محمودی سرایت نمی‌کرد! من از دکتر محمودی نمی‌ترسیدم! من از بیان اتفاقات گذشته برای او هراس داشتم. می‌ترسیدم او نیز مثل بقیه، من را قضاوت کند. آقای کامروا را نیز عزیزتر و گرامی‌تر از پدربزرگ از دست رفته‌ی خود می‌داشتم.سهیل نیز همانگونه! راحتی بیش از اندازه‌ی او، آن‌هم تنها بعد از دو برخورد کوتاه مدت تصادفی، من را می‌ترساند و شرم‌زده می‌کرد؛ اما چیزی در آن چشمان عسلی وجود داشت که اجازه نمی‌داد اورا با پدرم بسنجم. هیچ چیز در این دنیا آنطور که ما فکر می‌کنیم، نیست! سهیل‌هم آدمی که من فکر می‌کردم نبود!»
    ***
    مدت کوتاهی در سکوت سپری شد. باد، هوهوکنان فضای بینمان را پر می‌کرد و چند طره از موهایش را که روی پیشانی‌اش افتاده بودند، با خود تکان می‌داد. موهایش به زردی باغی از گل‌های آفتاب گردان بودند.
    درحالی که نگاهش بین لیوان و کفش‌های مشکی براقش درگردش بود، گفت:
    -می‌دونم الان فکر می‌کنی که من خیلی وراجم و با همه زود پسرخاله میشم؛ اما برداشت بد نکن!
    مکث کوتاهی کرد. دستی به پشت گردنش کشید و مِن مِن کنان ادامه داد:

    -وقتی رسمی رفتار می‌کنم، احساس بدی بهم دست میده. احساس غریبی! می‌دونی تو خیلی...
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    باقی جمله‌اش را خورد و سکوت کرد.
    لیوان کاغذی خالی را میان دستانم فشردم و نگاهی به نیم‌رخش انداختم؛ به سهیلی که جای آریا نشسته بود و شکلات داغ اورا می‌نوشید. نمی‌دانستم چرا اما لحظه‌ای احساس کردم حاله‌ای از غم، اطرافش را فرا گرفت. با پای راستم روی زمین ضرب گرفتم. از سکوتی که بینمان حکم‌فرما بود استفاده کردم و گفتم:

    -حس غریبی یکی از بد‌ترین حس‌های دنیاست! باعث میشه که فکر کنی به هیچ‌جایی و هیچ‌کسی متعلق نیستی.
    ته مانده‌ی لیوانش را سر کشید و به تقلید از من، آن را در دست مچاله کرد.
    -اونوقت بدترین حس چیه؟
    لبخند تلخی روی لب‌هایم جا خوش کرد؛ لبخندی به تلخی اولین پک سیگار؛ اما آن لحظه مانند قبل، تنهایی روی دوشم سنگینی نمی‌کرد. انگار آن حس، بین هردوی ما مشترک بود.
    -بذار حدس بزنم. تنهایی؟
    -تنهایی حس خیلی بدیه! آدم‌ها وقتی تنها میشن، دست به کارهای خطرناک و عجیب می‌زنن!
    مثال معین و واضح، خودم! منی که آریا را ساختم؛ ستاره! ستاره‌‌ای که ستاره‌ای کوچک را خورشید می‌پنداشت و به خیالش آریا خورشید زندگی‌اش بود.
    -اما به نظرم ناامیدی بدترین حسه! اینکه یه روزی به مرحله‌ای برسی که باور کنی دیگه هیچ‌چیز مثل قبل درست نمیشه و تو دیگه هیچوقت نمی‌تونی خوشحال باشی، بدترین حسه! اینکه باور کنی اونایی که رفتن دیگه برنمی‌گردن بدترین حسه!
    نفس عمیقی کشید که باعث شد شانه‌های پهنش، آرام بالا و پایین شوند. کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، ضربه‌ای به سنگ ریزه‌های مقابلش زد.
    -اصلا چرا آدم باید این احساس‌های مزخرف رو تجربه کنه؟
    مانند خودش به جلو خم شدم و اینکار مصادف شد با سر خوردن موهای فرفری‌ام روی شانه‌ام. بلندی شان تا روی نیمکت می‌رسید. به کتونی‌های ساده‌ی طبی‌ام خیره شدم و با آرام‌ترین تُن صدای ممکن به گونه‌ای که آرزو می‌کردم اصلا صدایم را نشنود، جواب دادم:
    -نبود عشق! وقتی عشقی توی زندگیت نباشه، وقتی احساس دوست داشته شدن نکنی، همه‌ی احساسات بد به سمتت حمله‌ور میشن.
    باور نمی کردم. من داشتم با یک غریبه صحبت می‌کردم؛ آن هم راجب احساساتم! بعد از ده سال انگار آن پسر من را از دنیای آریا بیرون کشیده بود.
    قطره‌ی کوچکی از باران، گونه‌ام را نمناک کرد. نگاهی به آسمان انداختم؛ کاملا تیره بود! آسمان نیز مانند من، دلش از حقیقت‌های مسموم گرفته بود.
    -وقتی عشق نباشه، همه‌جا احساس غریبی می‌کنی و هیچوقت، هیچ‌جایی خونت نمیشه! بدون عشق ما زنده نیستیم.
    اگر آسمان خورشیدش را از دست می‌داد، چه کسی دیگر به آن عشق می‌ورزید؟ با رفتن خورشید، عشق به آسمان نیز به پایان می‌رسید. درست مثل من! اگر آریا می‌رفت، چه کسی دیگر من را دوست می‌داشت؟چه کسی بدون اینکه من را قضاوت کند یا از اعتمادم سوء استفاده کند، به حرف‌های دل تلخم گوش فرا می‌داد؟ همین موضوع بود که باعث میشد از طرفی چنگال‌هایم را محکم در وجودش فرو کنم و از طرفی دیگر، برای همیشه خنجر نیستی را در قلبش فرو کنم.
    صدای زنگ تلفن همراهم به گوش رسید. با دیدن نام راحیل، بی‌درنگ جواب دادم.
    -سلام. بله؟
    صدایش به سختی به گوش می‌رسید. مشخصا، اطرافش بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود.
    -سلام عزیزم. میگم من یکی از طرح‌ها رو خونه جا گذاشتم. میشه بدی یه آژانس بیاره محل کارم؟ امروز حتما نیازشون دارم.
    سگرمه‌هایم درهم رفتند.
    -باشه یه فکری می‌کنم.
    چهره‌ی خندانش را از پشت تلفن تصور کردم.
    -مرسی عشقم.
    و صدای بوق متعدد تلفن بود که در گوشم پیچید. نگاهی به ساعت مچی روی دستم کردم و کوله‌ام را روی شانه انداختم.
    به احترام من از جایش برخاست.
    - خوشحالم که دوباره دیدمت.
    تمام مدت سرم را پایین گرفته بودم و با آرام‌ترین تُن صدای ممکن صحبت می‌کردم.
    -منم همینطور.
    سری به نشانه‌ی خداحافظی تکان دادم؛ هنوز یک قدم هم برنداشته بودم که صدای رسایش متوقفم کرد.
    -صبر کن! من هنوز دِینم رو بهت ادا نکردم.
    تای ابرویم خود به خود بالا رفت. دسته‌های کوله پشتی را محکم میان مشتم فشردم.
    -چه دِینی؟
    وزنش را روی یک پا انداخت و دستانش را درون جیب کت بلندش فرو برد.
    -تو من رو شکلات داغ مهمون کردی و حالا نوبت منه. بهت مدیونم!
    -کار مهمی نکردم که نیاز به جبران داشته باشه. فقط یه شکلات داغ بود دیگه؛ اونم توی یه لیوان پلاستیکی.
    لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشست.
    -شاید از نظر تو فقط یه شکلات داغ بوده باشه؛ اما برای من...
    نگاهش را به کفش‌هایش دوخت و دستی به ته ریش‌های طلایی‌اش کشید.
    -می‌دونی، خیلی برام جالبه که هروقت ناراحتم تورو می‌بینم. اینکه یه نفر یهویی پیدا بشه که درکت کنه، حس خوبی داره. می‌دونی تو خیلی...
    منتطر به لب‌هایش چشم دوختم. من خیلی چه؟ چرا جمله‌اش را کامل نمی‌کرد؟!
    کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت گفت:
    -تو تنها کسی هستی که جوری باهام رفتار می‌کنی که احساس عجیب و غریب بودن بهم دست نده. اهل دل بودنت رو دوست دارم!
    من اهل دل بودم؟
    نگاهش را به روبه‌روی پارک دوخت؛ درست به کافه‌ی کوچکی که چندین متر آن طرف‌تر از کتابفروشی قرار داشت.
    -معمولا چهارشنبه‌ی هر هفته میرم اونجا. جای خیلی خوبیه! خلوت و ساکت. اگه خواستی، می‌تونی یه روز بیای که دِینم رو بهت ادا کنم.
    کوله‌ام را روی شانه محکم و عینکم را با انگشت تنظیم کردم.
    -امیدوارم دوباره ببینمت.

    لبخندی زد و دستش را آرام به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    پیش از شدت گرفتن باران، خود را به خانه رساندم.
    گرمای اتاق نشیمن دنج خانه، سرمای وجودم را تکاند. برای رفع خستگی، روی یکی از مبل‌های راحتی بنفش رنگ نشستم و سرم را به پشت تکیه دادم. ترکیب رنگ‌های بنفش و سفید برای اتاق نشیمن، سلیقه‌ی راحیل بودند؛ او همیشه می‌گفت که رنگ بنفش، آرامش بخش است. حق با او بود! گاهی بنفش‌های خانه، مانند مسکن عمل می‌کردند.
    پس از انجام اوامر راحیل، تصمیم گرفتم که برای شام غذای حاضری سفارش دهم. من از آشپزی متنفر بودم! ترجیح می‌دادم به جای اینکه تنم بوی ادویه بگیرد، روی تاب بالکن بنشینم و زمزمه‌وار برای او کتاب بخوانم؛ آخر قول داده بودم! نفسم را بیرون دادم و با اکراه، لباس‌های ضخیم و کلافه کننده‌ی زمستانی را با یک ژاکت بافت و گرمکن مشکی راحت، تعویض کردم. خرمن موهای بلندم را دورم رها کردم و قسمتی از آنها را پشت گوش فرستادم. دست و صورتی شستم و باز هم من ماندم و پوست بیش از اندازه سفید صورتم که تنها گونه‌ها و لب‌های حجیم رُزی رنگم به آن روح می‌دادند.
    پتوی نازکی به دور خود پیچیدم و وارد بالکن شدم. تاب داخل بالکن به ساز باد می رقصید و بوی خاک باران خورده فضا را پر کرده بود؛ همان بوی تیزی که با استشمام آن خود به خود به عطسه می‌افتادم. روی صندلی نشستم و پاهایم را جنین‌وار در شکم جمع کردم. کتابی را که به تازگی از آقای کامروا خریده بودم محکم به سـ*ـینه فشردم و زل زدم به منظره‌ی مقابلم؛ به آسمان تاریک بدون ستاره و درخت مرتفعی که باران آرام آرام روی تنها برگ‌های باقی مانده‌اش فرود می‌آمد. لای کتاب را باز کردم و همراه با ریتم باران شروع به خواندن کردم.
    -دلم برای کتاب خوندنت تنگ شده بود!
    رشته کلامم را گسیخت. صدای رسایش حتی از ملودی باران روح نواز‌تر بود.
    -ستاره، میشه یه سوال ازت بپرسم؟
    تنها به تکان دادم سرم اکتفا کردم که همین باعث شد چتری‌هایم دوباره جلوی دیدم را بگیرند.
    -تو من رو دوست داری و کنارم خوشحالی مگه نه؟ اگه اینطوره پس چرا می‌خوای فراموشم کنی؟
    آب دهانم را قورت دادم. احساس کردم در آن لحظه تنم سردتر از حد معمول شده بود. لب به دندان گرفتم و از پشت شیشه‌ی بخارکرده‌ی چشمانم به سایه‌ی بی‌چهره‌‌اش خیره شدم. انگار گلویم بسته شده بود و راهی برای ورود و خروج هوا نمانده بود.
    -همونطور که گفتم تمام اون عشقی که به تو دارم و تمام اون احساسات خوبی که کنار تو تجربه می‌کنم، هیچ کدوم واقعی نیست آریا. همش توهمه!
    -چرا این حرف رو می‌زنی؟ چون راحیل گفته؟
    چطور می‌تواستم او را برنجانم! او که همیشه کنارم بود؛ شانه به شانه‌ام بود؛ مرحم درد‌هایم بود! چگونه می‌تواستم اورا آزرده کنم؟
    -آره! چون راحیل گفته و کاملا حق با اونه!
    - پس لابد راحیل اینم راست گفته که تو دیوونه‌ای!
    -نه!
    -پس چی؟
    نفسم را با کلافگی بیرون دادم و چنگ در موهایم زدم. ناخن‌های بلندم پوست سرم را خراشیدند. چند دقیقه را در سکوت گذراندیم. فقط صدای ناله ی آسمان بود که گاه من را از فکر بیرون می‌کشید. کتاب را بستم و روی تاب گذاشتم.
    -می‌دونی! حق با توئه آریا. من می‌تونم تا ابد کنار تو زندگی کنم؛ تنهای تنها و فقط با تو! بدون اینکه کسی مزاحم ما بشه؛ چون دوست دارم؛ اما از طرفی... حرف‌های راحیل ذهنم رو درگیر کرده!
    لبم را به دندان گرفتم. حرف‌های ناگفته‌ای داشتم که به گلویم چنگ می‌زدند.
    -آریا تو هیچوقت واقعی نمیشی! من حتی نمی‌دونم که تو چه شکلی هستی.
    -پس چرا هنوز من رو ول نکردی؟ چرا با وجود تمام این باور‌ها هنوز‌هم داری با من حرف می‌زنی؟
    کتاب را بستم و روی تاب گذاشتم.
    -نمی‌دونم! شاید اونقدر بی‌کس شدم که حس می‌کنم اگه تورو رها کنم، دیگه دلیلی برای زندگی برام باقی نمی‌مونه!
    مهربان‌تر از قبل گفت:
    -اینجوری نگو. اونقدر‌ها‌هم تنها نیستی. تو راحیل رو داری!
    هه! چقدر اطرافم لبریز از آدم بود! فقط راحیل!
    به ناخواست پوزخند روی لب‌هایم نشست. نگاه به ابر‌های گریان دوختم.
    -راحیل؟ همونی که به من گفت دیوونه! بیخیال آریا...
    -خودت می‌دونی که چقدر دوست داره! راحیل دنبال راهی برای جبران کردن حرف‌های تلخشه.
    -من بجز راحیلی که دیگه برام فرقی با یه غریبه نداره، دیگه هیچکس رو ندارم آریا! من توی این دنیای به این بزرگی کاملا تنهام!

    کاش ذهن انسان دکمه‌ی خاموش داشت! مخصوصا ذهن خطرناک من! ذهنی که انواع سناریو‌ها در آن ساخته می‌شدند و انواع احساسات پوچ و مسخره توسط آن به تک تک سلول‌های عصبی بدنم منتقل می‌شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    به زحمت، من را از جا بلند کرد و نرم در آغـ*ـوش کشید. دستانش را دور گودی کمرم حلقه کرد و چانه‌اش را روی سرم گذاشت.
    -بیا بریم یه سالاد هم واسه کنار غذا درست کنیم. هوم؟ دیگه به این چیز‌ها فکر نکنیم.
    و آرام بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند.
    درحالی که بینی‌ام را مماس با گردنش قرار داده و با بند بند وجودم عطرش را بو می‌کشیدم، گفتم:
    -آریا چرا این کار رو می‌کنی؟ چرا بهم کمک می‌کنی؟
    حصار دستانش را تنگ‌تر کرد. دستان نیرومندی داشت! بسیار نیرومند!
    -ما به هم قول دادیم که همیشه پشت هم می‌مونیم؛ یادت رفته؟
    دستانم را دور گردنش آویزان کردم و در آغوشش حل شدم و پناه بردم به آغوشی خیالی که واقعی‌تر از هرچیز دیگری به نظر می‌رسید!
    ***
    «از اینکه حقیقت خلقت آریا را می‌دانستم و خودم را گول می‌زدم، متنفر بودم. از اینکه آنچه را که نباید انکار می‌کردم و پس می‌زدم، متنفر بودم. آری! انکار کردن بود که من را به آن بیماری مهلک مبتلا کرد. انکار حقیقتی که تلاش می‌کرد وارد دروازه‌ی پلک‌هایی شود که به اجبار به رویش بسته شده بودند. حقیقتی که گواه می‌داد آریا در واقع همان...»
    ***
    -نه، یادم نرفته! هیچوقت‌هم یادم نمیره.
    تنم را محکم‌تر به تن داغش فشرد.
    آریا برای من مانند شوالیه‌ای دلیر با اسب سفید بود؛ شوالیه‌ای که برای نجات من از قلعه‌ی بی‌کسی آمده بود و یا دست کم، من آنگونه فکر می‌کردم.
    آریا شوالیه‌ای بود بدون چهره؛ اما با باطنی به درخشانی خورشید و در عین حال به سیاهی نیمه‌ی تاریک ماه!
    از ظاهر، تنها قامت بلند، دستان قوی و تن گرمش در نظرم می‌آمدند؛ اما چهره‌اش، او چهره‌ای نداشت! من صورتش را زیر حقیقت‌ها پنهان کرده بودم و مانع فاش شدن هویت حقیقی‌اش می‌شدم. من انکار می‌کردم که آریای من، یار خیالی من، درواقع...
    از بغلش بیرون آمدم.
    به سمت یخچال رفت، لوازم سالاد را بیرون آورد و مشغول شد.
    همانقدر از اینکه درکنارم بود غمگین بودم، خوشحال نیز بودم. هنگامی که کاری را که از آن نفرت داشتی، درکنار کسی که دوستش داشتی انجام می‌دادی، از شدت نفرتت کاسته می‌شد. درست بود! من هیچوقت منکر اینکه آریا را دوست داشتم نشدم؛ من اورا با تمام وجودم می‌پرستیدم. من آریا را می‌خواستم؛ اما نه در سیاه چاله‌ی قصر خیالی‌ام. من اورا در دنیایی واقعی می‌خواستم.
    دوست داشتم بدانم حالت موهایش چگونه است؛ چشمانش به چه رنگ است و پوستش سفید است یا گندمی؟!
    دوست داشتم نرمی مو‌هایش را لابه‌لای انگشتانم احساس کنم، دوست داشتم خودم را در آینه‌ی چشمانش مشاهده کنم؛ اما افسوس!
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    ***
    ساعت هشت عصر بود که راحیل، با جسم و ذهنی خسته به خانه بازگشت. روز بسیار پرکاری بود؛ مخصوصا آن زمان که تنها نزدیک به دو ماه به برگزاری نمایشگاه باقی مانده بود و هنوز بسیاری از کارها، انجام نشده بودند.
    آرام کلید چرخاند و داخل خانه شد. تصمیم داشت ستاره را با آمدنش غافلگیر کند. با گونه‌هایی گل انداخته از سرما به طرف آشپزخانه قدم برداشت.
    صدای پچ پچ از آشپزخانه به گوش رسید. صداهایی زمزمه وار.
    راحیل، لحظه‌ای مردد سرجایش توقف کرد.
    ستاره مشغول صحبت با چه کسی بود؟ آیا کسی پشت خط تلفنش بود؟ آهسته و با دقت قدم برداشت و خود را پشت در آشپزخانه پنهان کرد.
    تلفنی در کار نبود و هیچ شخص دیگری نیز بجز ستاره در آشپزخانه حضور نداشت.
    -آریا زود باش! چکار کردی اون سالاد رو؟
    ستاره، بسیار طبیعی، با شخص خیالی که کنارش حضور داشت صحبت می‌کرد؛ به گونه‌ای که او واقعی بود!
    نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد. قلبش محکم به دیوار سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. گلویش خشک‌تر از کویر شده بود!
    -دستت درد نکنه آریا.
    طولی نکشید که چانه‌ی راحیل به لرزه افتاد و اشک، کاسه‌ی چشمانش را پر کرد. قطرات اشک، از گوشه‌ی چشمان شب رنگش به پایین فرود آمدند. تن ظریفش سست شده بود. چندبار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما رمقی برای صحبت کردن باقی نمانده بود.
    به دیوار پشت سرش تکیه داد و تلاش کرد تعادلش را حفظ کند. سر دوستش، سرخواهرش چه بلایی آمده بود؟هیچ چیز آن دختری که در آشپزخانه ایستاده بود، به دوست و همدم کودکی‌اش شباهت نداشت! آن مریدای بانشاط گذشته چه وقت بود که جایش را به آن ستاره سپرده بود؟ از دست راحیل چه کاری برمی‌آمد؟ آری! باید بیشتر به او توجه می‌کرد؛ باید بیشتر مراقب همدم کودکی‌هایش می‌بود. راحیل باید ستاره را نجات می‌داد! باید اورا از آریایی که مانند کنه به او چسبیده بود نجات می‌داد.
    اشک‌هایش را پس زد. تصمیمش را گرفته بود؛ باید برای کمک به او اقدام می‌کرد.
    در دل گفت:« همه چیز رو درست می‌کنم ستاره! همه چیز رو!»
    دستی به صورتش کشید تا آثار گریه را کمرنگ کند؛ سپس با گام‌هایی سست خودش را به او رساند.
    -سلام.
    ستاره که انتظار آمدن راحیل را نداشت، ترسیده از جایش پرید؛ اما با دیدن او نفس آسوده‌ای کشید و جواب داد:
    - ترسوندی منو.
    راحیل آب دهانش را قورت داد و تلاش کرد لرزش صدای نازکش را کنترل کند.
    به چشمان راحیل خیره شد و شروع به کاویدن آنها کرد. مشکوک پرسید:
    -چرا چشم‌هات قرمزه؟
    رنگ از رخسار راحیل پرید. به من من کردن افتاده بود.
    -فکر کنم... فکر کنم به خاطر خستگی... باشه.
    ستاره با تردید سری تکان داد و سکوت کرد.
    راحیل درحالی که تلاش می‌کرد اوضاع را عادی جلوه دهد، به سمت اتاق حرکت کرد.
    -میرم لباس‌هام رو عوض کنم؛ گفتم برای شام مزاحمت بشم.
    خودش را داخل اتاق انداخت؛ پشت در روی زمین نشست. سرامیک‌های کف اتاق، سرما را حتی از روی لباس نیز به پاهایش منتقل می‌کردند. بغض در گلویش سیب شده بود؛ اما نمی‌توانست گریه کند. سخت بود تظاهر کردن به خوب بودن!
    ای کاش فقط یک فرصت کوچک نصیب راحیل می‌شد که می‌توانست شر آریا را برای همیشه از زندگی او کم کند! اگر فقط یک معجزه رخ می‌داد!
    باید چاره‌ای اساسی پیدا می‌کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    ***
    راحیل بی‌خبر برای شام به خانه من آمد. باید کلید خانه را از او می‌گرفتم؛ رابـ ـطه‌ی ما یکم دوری و زمان اضافه می‌طلبید.
    آنقدر مشغول وقت گذراندن با آریا بودم که اصلا متوجه نشدم چه وقت کلید در درب انداخته بود. کنار او، پروانه‌ای می‌شدم که به دور شمع می‌چرخید. پروانه‌ای که با بی‌قراری، از شمعی کوچک طالب نور می‌شد؛ غافل از اینکه می‌توانست در دشت‌های هموار و سرسبز، زیر نور خورشید به دور گل‌های رنگارنگ چرخ بخورد. پروانه اما فقط شمع کوچکش را می‌دید که منبع کوچکی از نور، در قلب تاریکی بود! هنگامی که به صورت ناگهانی صدای راحیل را از پشت سر شنیدم، تنم گُر گرفت. ترشح پرسرعت آدرنالین را درون رگ‌هایم احساس کردم؛ مانند آبی که از آوند‌های گیاه بالا کشیده می‌شد.

    دستپاچه شده و از جایم پریدم. نمی‌دانستم که آیا صحبت‌های من و آریا را شنیده بود یانه!؟ نمی‌دانستم چه وقت از راه رسیده بود؛ اما ظاهرش بسیار خونسرد نشان می‌داد. اگر شنیدار مکالمه‌ی من و او بود، قطعا غوغا به پا می‌کرد؛ پس خیالم مقداری از آن بابت راحت شد. با فکر کردن به آن موضوع، آب سردی روی آتش ترسم ریخته شد. راحیل به ظاهر نه چیزی دیده و نه شنیده بود.
    او به اتاق رفت و من نیز بلا‌فاصله شروع به چیدن میز کوچک غذاخوری کردم. از طرفی، ذهنم مشغول جلسه‌ی مشاوره‌ی فردا با دکتر محمودی بود.
    راحیل مدت زیادی در اتاق ماند؛ تعویض لباس‌هایش بیش از حد به طول ‌انجامیده بود. به درب بسته‌ی اتاقش خیره شدم. میز چیده شده و غذا آماده برای خوردن بود و من نیز حاضر برای حضور او.
    بعد از مدت کوتاهی که برای من یک قرن گذشت، قامت کوتاه و ظریف راحیل، درحالی که از اتاقش خارج می‌شد نمایان شد. مو‌های قرمز کوتاهش را آزاد گذاشته بود و خستگی را می‌شد از چشمان خمارش خواند.
    با ورودش به آشپزخانه، موج نامرئی از اندوه و ناامیدی، کالبدم را شکافت؛ بوی غم، مشامم را پر کرد.
    چین خوردگی کوچکی، فاصله‌ی کوتاه بین ابرو‌های پر پشتش را پر کرده بود و به نظر می‌آمد که فک زاویه دارش منقبض شده. ناخودآگاه، بزاق دهانم را با صدا قورت دادم. آن چنان نفس عمیقی کشیدم که به یقین، استخوان ترقوه‌ام از زیر لباس‌هم پیدا شد.
    دلم گواه بد می‌داد.
    راحیل با چهره‌ای درهم، صندلی را از زیرمیز بیرون کشید و نشست. صدای تیز کشیده شدن عمدی پایه‌های صندلی روی کف آشپزخانه، تیر اطمینان را از کمان رها کرد. اطمینان از اینکه توفانی وحشتناک در راه بود. چندتار از مو‌های شرابی رنگش، جلوی صورتش را گرفته بودند و با هر نفسی که بیرون می‌داد، تکان می‌خوردند. مردمک‌هایش، بی‌حرکت شده بودند و چهره‌اش به گونه‌ای بود که انگار می‌خواست جیغ بکشد.
    با دستانی لرزان، بشقاب جلویش را برداشتم و چند کفگیر غذا کشیدم. درونم دوباره در آتشی ویرانگر می‌سوخت.
    -راحیل، نمی‌خوای شروع کنی؟
    ناگهان، سرش را بالا گرفت و با چشمانی بی‌روح به بشقاب خیره شد. آن را از دستم قاپید و لبخند مصنوعی زد. با صدایی گرفته گفت:
    -حتما عزیزم! فقط... نمی‌خوای سالاد هم بیاری؟
    و آن جمله‌ی سنگین، کافی بود تا شانه‌هایم خم شوند و موهایم سفید! لب گزیدم.
    -چی شد؟ نمی‌خوای به آریا بگی سالاد رو بیاره؟ اصلا چرا بهش نمیگی که بشینه و با ما غذا بخوره؟
    -راحیل... من...
    با مشت روی میز کوبید که باعث شد تمام محتویات روی آن بلرزند. با پشت دست، بشقاب‌ها و لیوان‌ها را به زمین پرتاب کرد. سفره‌ای که ویران شد، سد حرف‌های مدفون شده‌ام و ظرف‌هایی که شکستند، حصار شیشه‌ای اشک‌هایم شدند. دانه‌های سپید برنج، زمین را پر کرده و آب لیوان‌های شکسته، در حال جاری شدن بودند.

     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    -تو چه مرگته دختر؟ فراموش کردن اون موجود رذل، اون آریای خیالی کجاش سخته؟
    صدای شکستن قلبم در گوشم پیچید و بوی خون مشامم را پر کرد. هیچوقت اورا تا آن اندازه عصبی و بی‌رحم ندیده بودم. چگونه می‌توانست آریا را رذل خطاب کند؟!
    فریاد بلندی کشید و آشپزخانه را ترک کرد.
    من تا آن زمان، بی‌جان روی صندلی نشسته بودم و به اتفاقی می‌نگریستم که در کمتر از پنج دقیقه رخ داده بود. با هزار زحمت، پا‌های بی‌حسم را تکان دادم و با قدم‌هایی بی‌ثبات از آشپزخانه خارج شدم.
    چنگ در مو‌های کوتاهش زد و بلندتر فریاد کشید. از فریادش ساعت‌های خانه لرزیدند. دیوار‌ها، صدای جیغش را منعکس می‌کردند؛ انگار دیوار‌های خانه، لحظه به لحظه کوتاه‌تر می‌شدند و فضا تنگ‌تر میشد؛ گویا قرار بود زیر فشار دیوارها مچاله شوم.
    -اگه قبلا شک داشتم، الان مطمئن شدم. تو مریضی! تو عقلت رو از دست دادی ستاره! من برای چی تورو پیش مشاور فرستادم آخه؟
    خنده‌ی جون‌آمیزی که کرد، مو به تنم سیخ و ترس را در رگ به رگ وجودم تزریق کرد. پشت سرهم عرض پذیرایی را طی می‌کرد. صدای گام‌های محکمش، مانند چکش بر اعصابم می‌کوبید.
    -داشتی باهاش آشپزی می‌کردی! آخه دیگه چی می‌خوای تو؟ دیگه چی توی زندگیت کم داری که دو دستی چسبیدی به یه چیز نامرئی؟
    سر جایش ایستاده و کلافه دست به گردنش کشید.
    -می‌دونی چیه؟ دیگه نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم! من دوست بچگیم رو می‌خوام؛ من مریدا رو می‌خوام! من تورو نمی‌شناسم.
    دستانم مشت شدند و ناخن‌هایم، پوست کف دستم را شکافتند. بغض، گلویم را فشرد و اندازه‌ی لوزه‌هایم را دوبرابر کرد. فقط چشمانی باقی ماندند که از آنها آتش می‌بارید و قلبی که... قلبی که جای خالی‌اش در سـ*ـینه‌ام به شدت احساس می‌شد. او یک چیز نبود! او نام داشت و نامش آریا بود؛ آریای من!
    -بنال دیگه؟ چه مرگته؟
    -من دوستش دارم!
    با ناباوری در چشمانم خیره شد. دهانش از فرط تعجب باز مانده بود.
    با صدایی سنگین که بغض رویش سایه انداخته بود، آرام لب زدم:
    -من آریا رو دوست دارم.
    قطره اشک مزاحمی از لانه‌ی چشمانم پر کشید. چانه‌ ام، روبه بالا جمع و لب پایینم آویزان شده بود.
    -تو اصلا چیزی از تنهایی می‌دونی؟ هان؟ می‌دونی تنهایی چقدر دردناکه؟
    چیزی در قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌کرد؛ گویا درخت سیبی در گلویم درحال رشد کردن بود و ریشه‌هایش، در وجودم بیشتر و بیشتر رسوخ می‌کردند.
    -تو هیچی نمی‌دونی راحیل! هیچی! تو هم فرقی با بقیه‌ی آدم‌ها نداری؛ تو هم بدون اینکه بدونی من دارم چی می‌کشم، قضاوتم می‌کنی.
    چنگ در مو‌های پریشانم زدم. ناخن‌های بلندم، پوست سرم را لمس کردند.
    -وقتی از نیمه شب تا صبح، یه گوشه اشک می‌ریختم شما کجا بودید؟ تو کجا بودی؟ من وقتی که مادرم رو از دست دادم فقط یه بچه بودم!
    اختیارم را از دست داده بودم. به قول معروف، آب از سر که بگذرد چه یک وجب چه صد وجب! وقتی چاک دهانم باز شده بود، دیگر چه چیزی می‌توانست مانع گردبادی شود که از آن برمی‌خاست؟
    -بابام رفت و من رو سپرد دست پدربزرگم، یه پیرمرد تنها که یه پاش لب گور بود. راحیل هیچ می‌دونی چقدر سخته که با جای خالی پدر بزرگ بشی؟ هیچ می‌دونی چقدر سخته بفهمی کسی که یه زمانی بیشتر از هر‌کس و هر‌چیزی توی این دنیا دوستش داشتی، تورو ول کنه؛ بدون اینکه فکر کنه چطور قراره تنهایی زندگی کنی!
    راحیل بهت زده فقط به لب‌هایی که بی‌وقفه جملات را شلیک می‌کردند نگاه دوخته بود.
    سر تکان دادم و فریاد زدم. فریاد زدم و فریاد زدم! فریادی که ده سال بود پشت لب‌هایم خاموش شده بود.
    -نمی‌دونی و هیچوقت‌هم نمی‌فهمی! فقط آریا بود که دستم رو محکم می‌گرفت و بهم امید می‌داد. آریا کسی بود که همیشه کنارم بود. آریا کسی بود که من رو درک کرد.
    در چشمان بارانی‌اش خیره شدم و تمام خشم و نفرتم را در صدایم ریختم.

    -تو بهش میگی خیالی؛ ولی آریا از همتون واقعی‌تر بود! از همتون!
    مو‌هایم را از جلوی دید کنار کشیدم و گفتم:

    -بهم گفتی دیوونه؛ ولی هیچی نگفتم. بهم گفتی برو پیش روانشناس، با این‌ حالی که این حرفت یه جور توهین بود؛ اما قبول کردم.
    چند قدم به جلو برداشتم و در چشمان نمناکش خیره شدم.
    -معذرت می‌خوام! اما من دیگه اون ستاره‌ای که می‌شناختی نیستم. من دیگه اون دختر بچه‌ای که وقتی اولین‌بار دیدیش و مریدا صداش زدی نیستم! من حتی خودم‌هم نمی‌دونم کی‌ام راحیل؛ پس نخواه کسی باشم که تو انتظار داری. فقط هم به اصرار تو به جلسه های بی‌فایده‌ام با مشاور ادامه دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    -ستاره...
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی سکوت روی لب‌هایم قرار دادم. برای اولین‌بار نمی‌خواستم چیزی بشنوم. می‌خواستم فقط حرف بزنم.
    -ساکت شو راحیل! هرچی گفتی گوش کردم؛ اما دیگه کافیه! دیگه نمی‌خوام.
    چند قدم به سمتم برداشت و مصمم گفت:
    - اما...
    -اما و ولی نداره راحیل. من آریا رو دوست دارم و می‌خوام که برای همیشه باهاش زندگی کنم؛ اگه می‌خوای بهم بگی دیوونه، روانی یا احمق، دیگه برام مهم نیست! می‌خوام همه‌ی این‌ها باشم اما با آریا باشم!
    احساس سبکی می‌کردم؛ گویا دلم پوست انداخته و از نو متولد شده بود. وقتی چیزی را که مدت‌هاست حسرت به زبان آوردنش را داری بلاخره می‌گویی، حس رهایی سرتاسر وجودت را فرا می‌گیرد. آن لحظه، من نیز رها بودم. تا اینکه...
    -آریا کیه ستاره؟
    نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد. فریادی که کشید، حقیقت خفته را از خواب بیدار کرد.
    -ازت می‌خوام فقط به این سوالم جواب بدی. آریا کیه؟ اصلا چرا وارد زندگی تو شد؟ هوم؟
    نه! من نباید این حرف را می‌شنیدم! باید مانع ورود صدای این حقیقت به داخل گوش‌هایم می‌شدم. به سمت اتاقم راه افتادم و گوش‌هایم را با دست پوشاندم. چه تلاش بیهوده‌ای! اختیار حس شنوایی‌ام هرگز دست خودم نمی‌افتاد. هق هقم دل دیوار‌های خانه را به درد می‌آورد.
    -ساکت شو راحیل! نمی‌خوام بشنوم.
    بی‌وقفه پشت سرم به راه افتاد.
    -می‌خوای بدونی آریا کیه؟ آریا همون پدرته! آریا کسیه که تو سر جای خالی بابات نشوندیش. آریا توهمیه که تو از بابات داری.
    هق هقم خفه شد. ناگهان، تمام خانه که نه، تمام شهر در سکوتی مرگبار فرو رفت. سکوتی که حقیقت را از زیر خاک بیرون کشید؛ همان حقیقتی که ده سال سعی در انکار کردنش داشتم؛ حقیقتی که مثل برگ‌های خشک پاییزی زیر پا له کردم، مانند یک درخت تشنه‌ی آب گذاشتم و مانند آسمانی بدون خورشید رها کردم؛ اما بازهم راهی برای نمایان شدن پیدا کرد. دستانم را از روی گوش هایم برداشتم. نفسم را با صدا بیرون دادم.
    حقیقت برملا شده بود! حقیقتی که تا چند لحظه قبل نیز انکارش می‌کردم.

    -می‌دونم!
    -چی؟
    -تمام این مدت خودم می‌دونستم آریا واقعا کیه!
    دستش را جلوی دهانش قرار داد! در چشم‌های درشت مشکی رنگش، حیرت و غم سو‌سو می‌زد.
    -چطور ممکنه؟ تو از پدرت متنفری اونوقت...
    درست به یاد ندارم که در آخر چه واکنشی از خود نشان دادم. فریاد زدم؟ گریه کردم؟ هیچی! فقط می‌دانستم که پالتوی خاکستری رنگم را به تن کردم و شال مشکی روی سر انداختم؛ سپس، خود را دوباره آواره مانند دیدم که خیابان‌ها را آرام متر می‌کردم؛ اما آن دفعه نه در آذر ماه نارنجی؛ بلکه در زمستانی خالی از رنگ و احساس! دیگر امیدی برایم باقی نمانده بود. حقیقتی را که ذهنم تلاش می‌کرد به فراموشی بسپارد و قلبم آن را پس می‌زد، راحیل محکم به صورتم کوبیده بود. دیگر همه‌چیز فاش شده بود و حتی قلبم نیز دیگر قادر به انکار کردن نبود.
    دیگر خبری از آن طوسی یکدست نبود؛ سرخی بی‌انتها سقف شهر شده بود. سرخی خون!
    آسمان گلگون بود؛ به رنگ گونه‌ها و بینی کوچک قرمز من. در آن آسمان، ستاره و ماه جایی نداشتند! تنها ابر‌های سرخ دی ماهی بودند که اولین دانه‌های برف را روی شانه‌های خسته‌ام پیاده می‌کردند.
    پُرز‌های سپید برف روی موهایم می‌نشستند. شال سیاه رنگم پر شده بود از دانه‌هایی سفید رنگ؛ شالم گویا آسمان سیاه شب بود که دانه‌های سپید برف همچون ستارگان در آن چشمک می‌زدند.
    به راستی که هرچیزی می‌توانست ستاره باشد؛ ستاره‌ای که کورسو نوری را در قلب تاریکی ایجاد می‌کرد؛ اما آیا ستاره می‌توانست به تنهایی ظلمات عظیم آسمان را بشکافد؟ خیر! تنها خورشید بود که قادر به برکنار کردن آن حکومت ظالمانه‌ی مشکی رنگ بود. نه ستارگان و نه ماه که در وصف بزرگی و زیبایی‌اش شعر‌ها سرودند و متن‌ها نوشتند!

    اگر خورشید نبود، حتی آبی دریا نیز معنایی داشت. به راستی که خورشید و عشق با یکدیگر زاده شده بودند. همانقدر که عشق به زندگی معنا می‌بخشید، خورشید‌هم منبع حیات این سیاره بود.
     
    آخرین ویرایش:

    *LARISA*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/24
    ارسالی ها
    1,053
    امتیاز واکنش
    5,197
    امتیاز
    658
    محل سکونت
    Wonderland :)
    نگاه به آسمان دوختم. آسمان، هفت‌تیر به دست دانه‌های برف را شلیک می‌کرد.
    لحظه‌ای دلم برای خورشید تنگ شد. دوست داشتم آنقدر به آن نزدیک شوم که جسمم در گرمایش حل شده و روحم در مهرش غوطه‌ور شود! درست مثل پروانه‌ای که از زندان انفرادی پیله‌اش آزاد می‌شد.
    دستان سردم را در جیب پالتو فرو بردم و با پاهایی کرخت از سرما و موهای افشان از زیر شال که مانند درخت کریسمس با دانه‌های برف چراغانی شده بودند، قدم برداشتم.
    آنقدر راه رفتم و راه رفتم که دیگر رمقی برای سرپا ایستادن باقی نماند.
    مقابل درب بستنی فروشی معروف شهر –مکان محبوب من و راحیل- خود را یافتم. غرفه بستی‌های رنگارنگ داخل مغازه، از خارج نیز قابل دیدن بود. گوشه‌ای کنار خیابان ایستادم و سرگشته و حیران خودم را وسط زندگی دیدم که بی‌وقفه جریان داشت. ماشین‌ها عبور می‌کردند و هرازگاهی نور چراغ‌هایشان چشمانم را می‌زد؛ مردم می‌آمدند و می‌رفتند و بارش برف گاه شدت و گاه آرام می‌گرفت. ایستاده بودم و به این می‌اندیشیدم که شاید واقعا وجودم در این دنیا مهم نبود؛ شاید واقعا وجود من بیهوده و پوچ‌تر از یک هندوانه‌ی گندیده بود. زندگی جریان داشت! چه با من و چه بدون من!
    بوی خنکی مویرگ‌های خفته‌ی بینی‌ام را بیدار کرد. بوی تلخ سیگاری که چند قدم آن طرف‌تر از دهان پسری جوان خارج می‌شد.
    دیده به دود سردی دوختم که از گلویی سردتر بیرون می‌خزید!
    پسر جوان آنچنان عمیق به سیگار لای انگشتانش پک می‌زد که گویی با آن پک‌ها، می‌توانست هرآنچه که می‌خواست به دست آورد؛ گویا هرچه پک‌ها عمیق‌تر می‌شدند، آرزو‌های پرَپرَ شده‌ی او، بیشتر جان می‌گرفتند. آن لحظه بود که فهمیدم چرا آدم‌ها سیگار می‌کشیدند و به آن معتاد می‌شدند. سیگار، وجودشان را گرم می‌کرد و مانع منجمد شدن قلب‌هایشان می‌شد. قلب‌هایی که از درد زمانه، به بی‌حسی وصف ناپذیر می‌رسیدند و آهسته آهسته، پس از فرو رفتن در خلسه، شروع به یخ زدن می‌کردند. سیگار، قلب‌هارا گرم می‌کرد؛ آتش گلو‌ها را خاموش می‌کرد و برای چند لحظه‌ی کوتاه، زندگی را باب میل جلوه می‌داد.
    آن لحظه بود که فهمیدم سیگار، رویایی شیرین از زندگی بود که در آن هرچه می‌خواستی داشتی؛ پس حق بود دشوار بودن ترک آن!

    آریا نیز نسخه‌ای از سیگار آرزو‌ها بود. زندگی من دست کمی از یک رویا نداشت. زندگی من رویایی بود که با زدن اولین پک از سیگار، حس می‌کردم هرچه باید و هرچه می‌خواستم داشتم. مادر و پدربزرگ از دست رفته‌ام را، پدر بزدلم را، کودکی‌هایم را... داشتم! ناگهان که سر از روی بالش برمی‌داشتم، همه‌ی چیزهای خوب و آرامش‌بخش به سرعت محو می‌شدند و من می‌ماندم و حیرت! دقیقا مانند یک هیزم خیس! هیزمی که در خیال سوختن در آتش عشق شومینه به سر می‌برد؛ اما زیر باران در حال جان دادن بود.
    پسر جوان دور و در کوچه پس کوچه‌های زندگی محو شد.

    آهسته آهسته، خیابان درنظرم خالی از جمعیت و صدا‌‌ها هر‌لحظه خاموش‌تر می‌شدند. همه‌چیز مقابل چشمانم رنگ می‌باخت و زندگی لحظه به لحظه، پوچ‌تر جلوه می‌کرد.
    پاهایم داشتند بی‌جان می‌شدند. سـ*ـینه‌ی سردم طالب گرمای سیگار شده بود؛ مانند قاصدکی که در جست‌و‌جوی خانه بود.
    همچون قاصدکی بی‌خانمان، سرگشته کنار خیابان ایستاده بودم؛ گویی منتظر بازو‌های نجات بودم که دورم حلقه شوند.
    حرف‌های راحیل در سرم تکرار می‌شد. چرا هیچکس من را درک نمی‌کرد؟ من از زندگی چیزی غیرمعقولی نمی‌خواستم! من عشق می‌خواستم؛ من رهایی از تنهایی را می‌خواستم؛ من می‌خواستم حرف دلم را به زبان بیاورم بدون آنکه قصاوت شوم؛ من خانواده می‌خواستم!

    صدای بوق ماشینی من را از جایم پراند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا