لیوان کاغذی را به صورتم نزدیک کردم؛ بخاری که از آن بلند میشد، روی عینکم مینشست و دیدم را تار میکرد. لیوان دیگر را برای او، کنارم روی نیمکت گذاشتم. همان کسی که در تمام لحظات زندگیام بود؛ اما نبود!
عینکم را برداشتم و بازهم تصاویرگنگ، جلوی چشمانم را گرفتند. وقتهایی که عینک نمیزدم، دنیا برایم فرقی با بومی که آن را دست کودکی سپرده بودند تا نقاشیاش کند نداشت؛ رنگها همهجا پخش میشدند!
-یادته همیشه بعد از مدرسه میرفتیم پارک نزدیک خونه پدربزرگ و شکلات داغ میخوردیم؟ فقط من و تو!
هنگامی که عکس تار وجودش جلوی دیدگانم را گرفت این را گفتم. دوران نوجوانیام را خوب به یاد داشتم. هنوز مدت چندانی از آن دوران نگذشته بود. روزهایی که بعد از تعطیلی مدرسه، با آریا به پارک نزدیک خانه میرفتیم؛ روی نیمکت مینشستیم و خاطراتی میساختیم که میدانستم تا ابد در ذهنم میماندند؛ شکلات داغ، وعدهی هرروزمان بود.
-همیشه فقط من و تو بودیم ستاره؛ ما!
لبخند غمگینی گونههای سرخ شده از سرمایم به سمت بالا جمع کرد. مقداری از محتویات درون لیوان را مزه مزه کردم. حق با او بود؛ آریا همیشه در تمام لحظات زندگیام حضور داشت. آریا برایم مانند خدا بود! در لحظات سخت و تنهاییها اورا یاد می کردم. سنگینی دستش را روی شانهی راستم احساس کردم.
-من هیچوقت تنهات نمیذارم ستاره! ما به هم قول دادیم؛ یادته؟
لحظهای احساس ترس سرتاسر وجودم را فرا گرفت. مو به تنم سیخ و پوست دستانم دون دون شد. لرزش خفیفی را از گردن تا انتهای گودی کمرم احساس کردم. گاهی فکر میکردم که رفتن به آن کلینیک بیفایده بود؛ آریا من را رها نمیکرد و من نیز اورا! ده سال پیش ما باهم عهد بستیم که هرگز یکدیگر را تنها نگذاریم. من آدم بد قولی نبودم و نمیدانستم که قرار بود چگونه سوگندم را زیر پا بگذارم؛ از طرفی من با خود نیز عهد بسته بودم که خط قرمز پررنگی دور آریاکشیده و خودم را از دنیای خیال و وهم خلاص کنم.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم. جوابی نداشتم. سرش را نزدیک گودی گردنم آورد و لبهایش را مماس با گوشم قرار داد. به آرامی لب زد:
-هر اتفاقیهم که بیفته، من هیچوقت ولت نمیکنم!
سایهی وجودش، آرام آرام محو شد و من را ترک کرد. چشمانم روی تصویر نامشخص لیوان کاغذی دست نخوردهاش ثابت ماندند. آریا هیچوقت شکلات داغش را ننوشید! هیچوقت! با اینکه میدانستم آن لیوان دست نخورده میماند؛ اما بازهم ندایی از اعماق قلبم میگفت که شاید روزی برسد که آریا تمام محتویات آن لیوانهارا بنوشد! آریایی که وجود نداشت و برای من معنای خود زندگی بود. همانطور در افکار خود غوطهور بودم که ناگهان، دو چیز سیاه رنگ، جلوی چشمانم ظاهر شدند. میتوانستم کماکان تشخیص دهم که کفشهایی براق بودند. نگاهم را که بالا کشیدم، شخصی بلند قامت مقابلم ایستاده بود.
-میتونم اینجا بشینم؟
به سرعت عینکم را به جای همیشگیاش بازگرداندم. چشمان عسلی گیرا و آن لبخند مجذوب کننده، چیزهایی نبودند که به آن سرعت از یاد ببرم.
دستانش را در جیب کت بلند مشکیاش فرو بـرده بود؛ موهایش با بلوز یقه اسکی خردلی رنگش به زیبایی هماهنگ شده بودند. نگاه منتظرش را که دیدم، بریده بریده گفتم:
-چرا... چرا که نه! بفرمایید.
نگاهی به لیوان روی نیمکت انداخت و محترمانه پرسید:
-منتظر کسی بودی؟ مزاحم شدم؟
به ناچار، لبخندی زدم و تلاش کردم قاطع به نظر برسم.
-نه بفرمایید.
گویا خیالش راحت شده بود که روی نیمکت نشست، به پشت آن تکیه داد و پا روی پا انداخت.
عینکم را برداشتم و بازهم تصاویرگنگ، جلوی چشمانم را گرفتند. وقتهایی که عینک نمیزدم، دنیا برایم فرقی با بومی که آن را دست کودکی سپرده بودند تا نقاشیاش کند نداشت؛ رنگها همهجا پخش میشدند!
-یادته همیشه بعد از مدرسه میرفتیم پارک نزدیک خونه پدربزرگ و شکلات داغ میخوردیم؟ فقط من و تو!
هنگامی که عکس تار وجودش جلوی دیدگانم را گرفت این را گفتم. دوران نوجوانیام را خوب به یاد داشتم. هنوز مدت چندانی از آن دوران نگذشته بود. روزهایی که بعد از تعطیلی مدرسه، با آریا به پارک نزدیک خانه میرفتیم؛ روی نیمکت مینشستیم و خاطراتی میساختیم که میدانستم تا ابد در ذهنم میماندند؛ شکلات داغ، وعدهی هرروزمان بود.
-همیشه فقط من و تو بودیم ستاره؛ ما!
لبخند غمگینی گونههای سرخ شده از سرمایم به سمت بالا جمع کرد. مقداری از محتویات درون لیوان را مزه مزه کردم. حق با او بود؛ آریا همیشه در تمام لحظات زندگیام حضور داشت. آریا برایم مانند خدا بود! در لحظات سخت و تنهاییها اورا یاد می کردم. سنگینی دستش را روی شانهی راستم احساس کردم.
-من هیچوقت تنهات نمیذارم ستاره! ما به هم قول دادیم؛ یادته؟
لحظهای احساس ترس سرتاسر وجودم را فرا گرفت. مو به تنم سیخ و پوست دستانم دون دون شد. لرزش خفیفی را از گردن تا انتهای گودی کمرم احساس کردم. گاهی فکر میکردم که رفتن به آن کلینیک بیفایده بود؛ آریا من را رها نمیکرد و من نیز اورا! ده سال پیش ما باهم عهد بستیم که هرگز یکدیگر را تنها نگذاریم. من آدم بد قولی نبودم و نمیدانستم که قرار بود چگونه سوگندم را زیر پا بگذارم؛ از طرفی من با خود نیز عهد بسته بودم که خط قرمز پررنگی دور آریاکشیده و خودم را از دنیای خیال و وهم خلاص کنم.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم. جوابی نداشتم. سرش را نزدیک گودی گردنم آورد و لبهایش را مماس با گوشم قرار داد. به آرامی لب زد:
-هر اتفاقیهم که بیفته، من هیچوقت ولت نمیکنم!
سایهی وجودش، آرام آرام محو شد و من را ترک کرد. چشمانم روی تصویر نامشخص لیوان کاغذی دست نخوردهاش ثابت ماندند. آریا هیچوقت شکلات داغش را ننوشید! هیچوقت! با اینکه میدانستم آن لیوان دست نخورده میماند؛ اما بازهم ندایی از اعماق قلبم میگفت که شاید روزی برسد که آریا تمام محتویات آن لیوانهارا بنوشد! آریایی که وجود نداشت و برای من معنای خود زندگی بود. همانطور در افکار خود غوطهور بودم که ناگهان، دو چیز سیاه رنگ، جلوی چشمانم ظاهر شدند. میتوانستم کماکان تشخیص دهم که کفشهایی براق بودند. نگاهم را که بالا کشیدم، شخصی بلند قامت مقابلم ایستاده بود.
-میتونم اینجا بشینم؟
به سرعت عینکم را به جای همیشگیاش بازگرداندم. چشمان عسلی گیرا و آن لبخند مجذوب کننده، چیزهایی نبودند که به آن سرعت از یاد ببرم.
دستانش را در جیب کت بلند مشکیاش فرو بـرده بود؛ موهایش با بلوز یقه اسکی خردلی رنگش به زیبایی هماهنگ شده بودند. نگاه منتظرش را که دیدم، بریده بریده گفتم:
-چرا... چرا که نه! بفرمایید.
نگاهی به لیوان روی نیمکت انداخت و محترمانه پرسید:
-منتظر کسی بودی؟ مزاحم شدم؟
به ناچار، لبخندی زدم و تلاش کردم قاطع به نظر برسم.
-نه بفرمایید.
گویا خیالش راحت شده بود که روی نیمکت نشست، به پشت آن تکیه داد و پا روی پا انداخت.
آخرین ویرایش: