«آرون»
با افتادن پاتریشیا رو زمین فک هممون بسته شد سریع پنج نفری دورش ایستادیم
جولیا-پاتریشیا عزیزم چت شده
لاریسا-کمک کن بلندش کنیم
اوف انگار نمیشه یه لحظه ارامشو دید
-بزار خودم بلندش میکنم
رفتن کنار و بلندش کردم و به سمت اتاقی که لاریسا گفته بود و وارد اتاقش شدم و اونو رو تخت گذاشتم و به سمت دخترا گفتم:
-یه لیوان اب قند و یه لیوان اب بیارید
لاریسا-باشه الان
و رفت پایین و بعد از ده دقیقه اومد بلند شدم و گفتم:
-آب قند بهش بده بخورد و آبو به صورتش بزن
لاریسا-پس گشتنمون چی
-به اندازه کافی گشتیم بقیش واسه فردا
و از اتاق خارج شدم و وارد هال شدم فکرم حسابی درگیر بود اون عکسا چی بود نمیدونستم
برایان-آرون منو آدرین یه چیزایی فهمیدیم
-چی
آدرین-خب آرون میدونی چیه
-چیه بگو دیگه
برایان-اونجا نوشته بود که ما انتخاب شدیم چون روز تولدمون ماه کامل بوده
-چه دلیل مسخره ای این همه ادم وقتی ماه کامله دنیا میان
آدرین-اره ولی این به تو ربط داره
-به من چه خب
برایان-خب اونجا نوشته که تو یه...
-اوف بگید دیگه
آدرین-بیین تو یه مدیوم(واسطه)هستی
-شوخی احمقانه ای بود
برایان-این شوخی نیست
-خب حالا من پس بقیه چی
آدرین-چون شش نفرمون شهرمون نزدیک بهم بودیم و...
برایان-و این که هر شش نفرمون وقتی بدنیا اومدیم ماه کامل بوده
-خیلی دلایل چرتیه
برایان-ولی یادت نره همین دلایل چرت ما رو این جا کشونده
پوفی کردم و گفتم:
-پس بگو چرا من یه چیزایی حس میکردم
برایان-چه چیزایی
-نمیدونم من میرم بالا
منتظر جواب نموندم و رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت و به فکر فرو رفتم من مدیوم بودمعجیبه همیشه آرزو داشتم که یه مدیوم باشم یه واسط بین دنیای ارواح ولی حالا گیج شدم تا حالا شده حس خلاء بهتون دست بده منم همون حس رو داشتم یه جورایی حس خلاء نوچ این جور پیش بره دیوونه میشم بلند شدم و به قفسه های کتابخونه نگاه کردم یکی از کتابا که جلدش قدیمی بود رو برداشتم کمی ازش رو خوندم و کم کم خوابم برد خوابی عمیق
***
با افتادن پاتریشیا رو زمین فک هممون بسته شد سریع پنج نفری دورش ایستادیم
جولیا-پاتریشیا عزیزم چت شده
لاریسا-کمک کن بلندش کنیم
اوف انگار نمیشه یه لحظه ارامشو دید
-بزار خودم بلندش میکنم
رفتن کنار و بلندش کردم و به سمت اتاقی که لاریسا گفته بود و وارد اتاقش شدم و اونو رو تخت گذاشتم و به سمت دخترا گفتم:
-یه لیوان اب قند و یه لیوان اب بیارید
لاریسا-باشه الان
و رفت پایین و بعد از ده دقیقه اومد بلند شدم و گفتم:
-آب قند بهش بده بخورد و آبو به صورتش بزن
لاریسا-پس گشتنمون چی
-به اندازه کافی گشتیم بقیش واسه فردا
و از اتاق خارج شدم و وارد هال شدم فکرم حسابی درگیر بود اون عکسا چی بود نمیدونستم
برایان-آرون منو آدرین یه چیزایی فهمیدیم
-چی
آدرین-خب آرون میدونی چیه
-چیه بگو دیگه
برایان-اونجا نوشته بود که ما انتخاب شدیم چون روز تولدمون ماه کامل بوده
-چه دلیل مسخره ای این همه ادم وقتی ماه کامله دنیا میان
آدرین-اره ولی این به تو ربط داره
-به من چه خب
برایان-خب اونجا نوشته که تو یه...
-اوف بگید دیگه
آدرین-بیین تو یه مدیوم(واسطه)هستی
-شوخی احمقانه ای بود
برایان-این شوخی نیست
-خب حالا من پس بقیه چی
آدرین-چون شش نفرمون شهرمون نزدیک بهم بودیم و...
برایان-و این که هر شش نفرمون وقتی بدنیا اومدیم ماه کامل بوده
-خیلی دلایل چرتیه
برایان-ولی یادت نره همین دلایل چرت ما رو این جا کشونده
پوفی کردم و گفتم:
-پس بگو چرا من یه چیزایی حس میکردم
برایان-چه چیزایی
-نمیدونم من میرم بالا
منتظر جواب نموندم و رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت و به فکر فرو رفتم من مدیوم بودمعجیبه همیشه آرزو داشتم که یه مدیوم باشم یه واسط بین دنیای ارواح ولی حالا گیج شدم تا حالا شده حس خلاء بهتون دست بده منم همون حس رو داشتم یه جورایی حس خلاء نوچ این جور پیش بره دیوونه میشم بلند شدم و به قفسه های کتابخونه نگاه کردم یکی از کتابا که جلدش قدیمی بود رو برداشتم کمی ازش رو خوندم و کم کم خوابم برد خوابی عمیق
***
آخرین ویرایش: