رمان در تاریکی شب | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
-من اجازه دادم بیایید داخل؟
جولیا-کی میره این همه راهو پاشو میخواییم فیلم ببینیم
-من با موشک میرم این همه راهو
چشم غره ای بهم رفت که باعث خندیدن لاریسا شدن و بعد از چند دقیقه سه نفری از اتاق خارج شدیم وقتی وارد هال شدیم سه گوریل ها رو دیدم که با لبخند شیطانی بر لب روی مبل نشستن و دستشون یه سی دی هه فکر کردن ما میترسیم نشستیم روی مبل و نفری یه کوسن به دست گرفتیم و آرون بلند شد و فیلم و گذاشت و لامپ رو خاموش کرد فیلمه شروع کرد بنظر ترسناک نمیومد ولی ما که شانس نداشتیم تا فیلمه رو گذاشتیم بارون شروع به باریدن کرد وحشتناک رعد و برق میزند دروغ چرا کمی ترسیده بودم همینجور که داشتم تخمه میخوردم فیلم رو هم میدیدم یجای فیلم خیلی ترسیدم بزار براتون بگم کجاش دختره سوار دوچرخه بود که دوستشو که پسر بود رو دید که افتاده بود رو زمین ظاهرش میخورد وسط جنگل باشن رفت سمت پسره و به پسره کمک کرد که بلند بشه پسره بلند شد و ایستاد و خواست با دختره بره که یهو یکی از اون طرف تیر و کمان دستش بود که تیرشو زد تو گونه راست پسره که از گونه سمت چپش بیرون اومد و پسره افتاد زمین دختره که اینو دید خواست فرار کنه که یهو یکی از اونایی که دنبالشون بود یه تبر پرت کرد سمت دختر ولی دختره جاخالی داد و تبر خورد به درخت دختره رفت سمت دوچرخه اش و سوارش شد و همینطور که میرفت یهو یه سیم خار دار که هر دو طرفشو دوتا از همونایی که دنبالش بودن گرفته بودن خورد تو چشمش و صورت دختره پر از خون شد دختر هرچی جیغ میزد فایده نداشت یهو سره دختره افتاد یه طرف و بدنش یه طرف خون بود که از بدن دختر بیرون میریخت بعد از دیدن فیلم آدرین بلند شد و لامپ رو روشن کرد هیچکس رنگ به صورت نداشت انگاری خودشونم ترسیده بودن که زهرمار مگه مشکل دارین فیلم رو میزارین نفس عمیقی کشیدم و رو به لاری و جولی گفتم:
-شما گرسنتون نیست
جولی که رو به موت بود گفت:
جولیا-نه میشه بریم بالا خوابم میاد
خندم رو قورت دادم و با اخم گفتم:
-بریم
سریع به سمت پله ها رفتیم که اونا هم پشت سرمون اومدن


وقتی بالای پله ها رسیدیم آرون گفت:
آرون-خانوما یه لحظه!!
برگشتیم سمتش که گفت:
آرون-بهتره کدورتا رو بزاریم کنار و حداقل مثل شش تا همسایه خوب کنار هم باشیم
یه تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:
-از این کارت که منظوری نداری؟
پوزخندی زد و گفت:
آرون-مثلا چه منظوری؟
-بیخیال...خب باشه سعی میکنیم
برایان-امیدوارم همسایه های خوبی باشیم
سه نفری با هم گفتیم-امیدواریم
خواستم برم تو اتاقم که آدرین گفت:
آدرین-هی بچه ها شما اون اتاق رو دیدین
و به اتاقی اشاره کرد که من از بدو ورود تلاش داشتم بازش کنم رو بهش گفتم:
-من اینو روز اول دیدم و هر چی سعی کردم باز نشد
لاریسا-دقت کردین رنگ درش با بقیه فرق داره
برایان-به ما چه خب
آرون-دیوونه وایسا خیلی باحاله مخصوصا اگـ...
-اگه چی؟
آرون-بیخیال دختر
اخمی کردم و گفتم:
-یا هیچی نگو یا کامل بگو
بی توجه به حرف من خمیازه ای کشید و رو به دوستاش گفت:
آرون-من خوابم میاد شما چی؟
بعد رو کرد سمت ما و گفت:
آرون-شب...بخیر
همچین اینو با غیض گفت انگار ارث باباش رو خورده بودیم رو به بقیه شب بخیر گفتم و وارد اتاقم شدم ایشش پسره ی از خود راضی رو تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «جولیا»
    رفتم تو اتاقم اتاق قشنگی بود ابی و سفید رنگ مورد علاقه ام و روی تختم دراز کشیدم داشت کم کم خوابم میبرد که صدایی شنیدم صدا از توی اتاق بود حتما توهم زدم چشمام رو بستم و به پهلوی چپ خوابیدم یهو از چیزی که حس کردم وحشت کردم بخصوص اون فیلمو هم دیده بود حس کردم یکی قشنگ پشت من نفس میکشه سریع برگشتم ولی هیچکس نبود و تنها صدای تند تند قلب من بود که تو فضا میپیچید یهو حس کردم یکی بهم زل زده آب دهنمو قورت دادم و سرمو برگردوندم و چیزی که دیدم سکته رو رد کرد یه نفر رو صندلی نشسته بود و صندلی رو تکون میداد خدای من یعنی من تنها نیستم رفتم سمت زنه از بیشتر تونستم ببینمش موهای مشکی بلند و لباس خواب سفید تظاد جالبی رو ایجاد کرد با ترس گفتم:
    -ببخشید خانوم
    -خانوم شما کی هستید
    صدایی ازش نیومد دستم رو گذاشتم روی شونش و یهو برگشت از چیزی که دیدم خواستم جیغ بزنم که جلو دهنمو گرفت میدونید چشماش کلا سفید بود سفید سفید زورش خیلی زیاد بود هر کاری نتونستم کاری کنم اشکم گوله گوله از چشمام میومد خیلی ترسیدم گفتم دیگه آخراشه یهو دستشو برداشت خواستم جیغ بزنم از ترس نتونستم همون زنه خندید و با صدای وحشتناکی گفت:
    زنه-چیه صدات در نمیاد خوب گوش کن بهت اخطار میدم از اینجا برین
    -اما ما که کاری نکردیم
    زنه-هه بهتره برین
    و از پنجره رفت بیرون از ترس داشتم میلرزدیم رفتم توی دستشویی توی اتاقم و کمی آب به صورتم زدم سرمو بلند کردم و از چیزی که تو اینه دیدم وحشت کردم همون زنه تو آینه پیدا پشت سرم وایساده بود سریع از دستشویی بیرون اومدم و رفتم زیر پتوسرمو به سقف دوختم از چیزی که دیدم جیغ بلندی کشیدم اشکام گلوله گلوله رو گونم میریخت یه زن که بدنش کاملا سوخته بود از سقف آویزون بود چشمام رو بستم و بعد باز کردم که دیدم چیزی نیست اشکام بیشتر ریختن یهو در دستشویی شروع به باز و بسته شدن کرد تقریبا تا ساعت پنج صبح همینطور درو باز و بسته میکرد کم کم صداها قطع شد نفس راحتی کشیدم و رفتم بیرون و رفتم تو آشپزخونه و از توی یخچال یه پارچ اب رو برداشتم و همشو خوردم یهو صدایی از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم که یهو برگشتم و یه جیغ بلند کشیدم یهو همون دستشو گذشتم رو دهنم همینطور که چشمام بسته التماس وار گفتم:
    -خواهش میکنم منو نکش
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    یهو صدای خنده ی طرف بالا رفت یکی از چشمام رو باز ای وای من اینکه برایانه پاتریشیا منو میکشه گفت که جلوشون ضایع بازی در نیار ولی من...برایان لابه لای خنده هاش گفت:
    برایان-وای...خیلی...باحال...بود
    بیشعور میخنده اگه تو دیشب جای من بودی چی؟ پشتمو بهش کردم و به سمت هال رفتم وقتی وارد هال شدم بچه ها روی مبل نشسته بودن میخواستم با بچه ها درمیون بزارم پس به سمت پاتریشیا و لاریسا رفتم و گفتم:
    -بچه ها میتونم باهاتون حرف بزنم
    لاریسا و پاتریشیا تعجب کردن کم پیش میومد که من جدی بشم و وقتی هم جدی میشدم حتما یه اتفاقی افتاده بود
    لاریسا-جولیا چیزی شده؟
    پاتریشیا-حالت خوبه؟
    -من خوبم فقط اگه میشه تنها حرف بزنیم
    پاتریشیا-باشه پاشو بریم بیرون یه تاب اون بیرون هست
    هر سه بلند شدیم و از جلوی چشمای متعجب اون سه تا پسر ها رفتیم بیرون بعد از کمی گشتن پاتریشیا تاب رو پیدا کرد و سه نفر رو تاب نشستیم
    لاریسا-جولیا یه حرفی بزن
    -بچه ها هر چیزی رو میگم راست لطفا باور کنید
    پاتریشیا-داری نگرانم میکنی
    شروع کردم سیر تا پیاز دیشب رو براشون تعریف کردن
    لاریسا-تو...تو...مطمئنی
    -آره
    پاتریشیا-پاشید برین داخل من دارم کم کم میترسم
    -باشه پاشین
    پاتریشیا-بچه ها...
    لاریسا-چیه؟
    پاتریشیا-دیشب این تابه بدون اینکه باد باشه تکون میخورد
    -پاشین بریم
    پاتریشیا-ولی اصلا از این خونه نمیریم تا راز این خونه رو بفهمیم


    «لاریسا»
    با گفتن این هر پاتریشیا هر دو سری تکون دادیم و سه نفری رفتیم داخل و روی مبل نشستیم و با هم حرف زدیم یهو موبایلم شروع کرد به زنگ زدن با اسمی که رو موبایلم اومد میخواستم از خوشحالی جیغ بزنم جواب دادم:
    -سلام لوئیس
    لوئیس-سلام بر خواهر دیوونم چطوری
    -چی گفتی نشنیدم
    کالین-هیچی هیچی گفتم خوبی عزیزم
    از پشت تلفن بهش چشم غره ای رفتم و گفتم:
    -خوبم
    لوئیس-بد اخلاق
    -مگه میذاری کسی خوش اخلاق باشه
    لوئیس-باشه بابا
    -چی شد زنگ زدی
    هیچی با کاترین نشسته بودیم داشته تخمه میشکستیم گفتم یه زنگی بهت بزنیم و مزاحمت بشیم
    -واقعا
    لوئیس-واقعا
    -اگه من اون کاترین رو ندیدم
    یهو صدای جیغ یه نفر بلند شد و پشت بندش صدای کاترین توی گوشم پیچید نامرد لوئیس گوشی رو رو آیفون گذاشته بود
    کاترین-میخوای چیکارم کنی
    -میخوام تیکه تیکت کنم
    کاترین-دلت میاد
    -چجورم
    کاترین-باید بهت نگم پس
    منم که از بچگی فضول بودم حرف کاترین رو تو هوا گرفتم و گفتم:
    -چی رو...همون قضیه بزودی
    لوئیس-آره همون...کاترین بهش بگو
    کاترین-نه نمیگم
    لوئیس-باشه خودم میگم
    و خطاب به من گفت:
    لوئیس-ببین تو...
    کاترین جیغی کشید و گفت:
    کاترین-نه خودم میگم
    و خطاب به من بیچاره گفت:
    کاترین-دیوونه تو داری عمه میشی
    -خوب میشم که میشم
    یهو تازه مغزم آپلود شد و جیغ بلندی زدم و با خوشحالی گفتم:
    -چــــــــــی
    لوئیس-اه گوشم کر شد
    -واقعا راست میگین
    کاترین-بیچاره چه ذوقی کرد همه عمه دارن بچه منم عمه داره
    -خیلیم دلت بخواد
    لوئیس-خیلی خوشحال شدی
    -خیلی بیشتر از خیلی
    کاترین-کجایی الان لاری
    -اولا لاری نه و لاریسا دوما با پاتریشیا و جولیا اومدیم تفریح
    کاترین-کثافت بدون من
    -نچ نچ حرف بد نزن
    لوئیس-خب ما دیگه میریم بای
    کاترین-بای
    -بای
    و گوشی رو قطع کردم و سرمو بالا آوردم که پنج جفت چشم رو دیدم که با تعجب بهم خیره شده بودند
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    بی توجه به پسرا رو به پاتریشیا و جولیا گفتم:
    -بچه ها میدونین کی پای گوشی بود
    پاتریشیا-این طور که تو داد زدی همه فهمیدن
    -بیخیال این حرفا میدونی لوئیس و کاترین چی گفتن
    جولیا-چی
    -وای باورتون نمیشه من دارم عمه میشم
    جولیا-از طرف من تبریک بگو
    پاتریشیا-از طرف منم تبریک بگو
    جولیا-ولی لاری چنان ذوق کردی انگار که...
    چشم غره ای بهش رفت که درجا ساکت شد و خنده ی پاتریشیا بلند شد سریع دست بچه ها رو گرفتم و به زور بلندشون کردم و گفتم:
    -پاشین بریم بیرون
    هر سه تامون بلند شدیم و به سمت اتاقامون رفتیم و پس از اینکه من لباسم رو با یه بلوز بنفش و یه شلوار مشکی عوض کردم از اتاقم اومدم بیرون و رو به بچه ها که آماده ایستاده بودند گفتم:
    -بریم
    از خونه زدیم بیرون و همین اطراف خونه گشتیم یهو یکی محکم بهم خورد که باعث شد بخورم زمین سریع بلند شدم که دختره گفت:
    دختره-ببخشید خانوم حواسم نبود
    -اشکالی نداره مهم نیست
    دختره دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
    دختره-منم آناریا هستم همه آنا صدام میکنن
    -از آشناییت خوشبختم منم لاریسا هستم
    و به جولیا اشاره کردم و گفتم:
    -اینم جولیا
    و در آخر به پاتریشیا اشاره کردم و گفتم:
    -اینم پاتریشیا
    پاتریشیا و جولیا با هم گفتن-از آشناییت خوشبختیم
    آناریا-منم همینطور میشه منم تو گردشتون باهاتون همراه بشم
    -آره میتونی بیایی
    آناریا رو کرد سمت پاتریشیا و جولیا گفت:
    آناریا-نظر شما چیه
    جولیا-خوشحال میشم باهامون بیایی
    پاتریشیا-منم همینطور
    آناریا دختر شر و شیطونی بود و این طور که خودش میگف21سالشه ولی قیافش کمتر نشون میداد دختر باحالی بود داشتیم برمیگشتیم سمت خونه که آناریا گفت:
    آناریا-نگین که ویلایی که توش مستقر هستین اینه
    جولیا-آره چطور
    آناریا لبخندی مصنوعی زد و گفت:
    آناریا-هیچی همینجوری خب من دیگه باید برم از آشناییتون خوشبخت شدم اگه تونستین حتما بهم سر بزنین بای
    و رفت و من و جولیا و پاتریشیا رو تو شک گذاشت
    پاتریشیا-چی شد
    جولیا-دوربین مخفی بود
    -نمیدونم
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «جولیا»
    سه تایی وارد خونه شدیم شب شده بود و خونه ترسناک و منم که میدونستم اوضاع چطوره رو به بچه ها گفتم:
    -زودباشین بریم دیگه
    وارد خونه شدیم و یه راست به سمت اتاقامون رفتیم بست ی پیتزایی که خریده بودیم دست من بود رو به پاتریشیا گفتم:
    -تو اتاق تو بریم یا من یا لاری
    لاری-بریم اتاق من
    سریع وارد اتاقش شدیم نشستیم رو زمین و کنار هم
    پاتریشیا-بچه ها اون دختره آنا چش بود؟
    -دیوانه بود دختر بیخیالش
    لاریسا-اوایل خوب بود ولی لحظه آخر من رو ترسوند
    -چطو؟
    لاریسا-خب وقتی گفت این خونتونه حس کردم از این خونه میترسه
    پاتریشیا-بیخی بابا واسه چی بترسه الانم چیزی نگید و غذاتون رو بخورید
    بعد از خوردن غذامون با شوخی و خنده تا عصر نشستیم و حرف زدیم و شوخی کردیم اینقدر چیز میز خورده بودیم که واسه شام جا نداشتیم رو به بچه ها گفتم:
    -وای من خوابم میاد
    سریع من و پاتری بلند شدیم که پاتریشیا گفت:
    پاتریشیا-اگه میترسی بیا تو اتاق من بخواب
    -نه ممنون
    لاریسا-اگه میخوای تو اتاق من بمون
    -نه نمیترسم
    سری تکون دادند که از اتاق لاری خارج شدم و وارد اتاقم شدم هنوز از اتاقم میترسیدم سریع بعد از اینکه در رو بستم رفتم زیر پتو خوبه انگار امشب خبری نیست کم کم چشمام گرم شد و خوابیدم
    ***


    «لاریسا»
    بعد از شب بخیر از همه وارد اتاقم شدم یه اتاق بنفش و سفید یجورایی از اتاقی که رنگش بنفش باشه خوشم میاد آخه احساس خواب میاره سریع رفتم زیر پتو یه جورایی درک حرفای جولیا برام سخت بود نمیدونم خودش میدونه یهو حس کردم دستشویی ام گرفته پس زود وارد دستشویی شدم و بعد از دستشویی رفتم بخوام ولی از چیزی که دیدم سکته رو رد کردم یه زن با موهای بلند که داشت موهای عروسکشو شونه میکرد رو تختم بود خدای من این کی بود با صدایی که لرزشش معلوم بود گفتم:
    -خانوم...شما...کی هستید
    سرشو بلند کرد این دیگه غیر قابل تحمل بود چشماش سفید سفید بود من اینو فقط تو فیلما دیدم
    -خانوم...شما...اینجا چیکار...میکنید
    نگاهی بهم انداخت نگاهی که تمام استخوان هام رو لرزوند نگاهش پوچ بود بی هیچ حسی شروع کردن به حرف زدن صدایی بمی داشت:
    زنه-از اینجا برین وگرنه به سرنوشت من دچار میشین
    -ای بابا خانوم چه سرنوشتی
    جیغ گوش خراشی کشید و گفت:
    زنه-همون سرنوشت من همون که باعث مرگم شد اره مرگ من شما هم برید من به دوست هم اخطار دادم اگه تو گوش نکنی به چهارتای دیگه هم میگم
    بعد یهو خنده ای شیطانی کرد و گفت:
    زنه-اگر هم هر شش نفرتون گوش ندادید مرگ در انتظارتون خواهد بود
    -تو...تو....چی...میگی؟
    خنده ای بلند کرد و از رو زمین بلند شد و به سمت سقف رفت هنوز کامل نرفته بود که برگشت سمتم و گفت:
    زنه-یادت نره چیا گفتم احمق
    و کامل ناپدید شد بیشعور عوضی زشت به من گفت احمق وایسا ببینم وای خدا کمک این واقعی بود نه امکان نداره خدایا خودت کمک دستمو دور گردنبند صلیبم انداختم و زیر لب کمک میخواستم حالا به حرفای جولیا اعتماد کرده بود حالا نشستم رو تخت و فکر کردم من کلا دختر ترسویی نبودم ولی به وقتش ترسو میشدم مثل الان و دیروز خب صحنه سه بعدی ترسناک ببینی ازت چه انتظاری میره ساعتو نگاه کردم ساعت چهار بود اوف کی صبح میشه یهو یه کلاغ وارد اتاق شده هی دَدَم وای من از کلاغ میترسم شروع کردم باهاش حرف زدن:
    -ببین نزدیک بیای من میدونم با تو فهمیدی کلاغ جون؟؟
    انتظار داشتم قارقار کنه ولی در کمال تعجب شروع کرد به حرف زدن:
    کلاغه-این نامه برای توعه
    و تکه کاغذی انداخت و از پنجره خارج شد هنوز تو شوک بودم این حرف زد وای مامان این حرف زد یعنی این چی بود ولشش کاغذو برداشتم با خط عجیبی نوشته شد ادم نمیتوست بخونه که ایناهم که ما رو اسکل کردم رو تخت دراز کشیدم و خواستم بخوابم ولی فکرم درگیر این مسئله بود اها حالا فهمیدم سریع لپ تاپم رو روشن کردم و وارد نت شدم و همینطور که داشتم دنبال اون خط میگشتم یهو لپ تاپم خاموش ای وای من این دیگه چشه شارژش که پر بود نکنه اره کار خودشه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -ببین خانوم روح بهتره این بازی رو تموم کنی
    صدایی نیومد ادامه دادم:
    -منو ببین دارم با یه روح نفهم خنگ حرف میزنم
    تازه فهمیدم چه زری نه ببخشید چه حرفی زدم یهو بادی اومد و در دستشویی و کمد دیواری باز و بسته شد و تمام کتابای تو کتابخانه ریختن بیرون دستمو دور گردنبدنم حلقه کردم و گفتم:
    -ببین روح جون من صلیب دارم پس بهتره نزدیکم نشی ای بابا اصلا غلط کردم
    بعد از تقریبا نیم ساعت صداها خوابید اخی خوب شد که التماسش کردم خاک تو گورم نکنن چقدر خنگم بخاطر من نبود که اون رفت بخاطر این رفت که صبح شده خمیازه ای کشیدم خیلی خوابم میومد ولی میترسیدم بخوابم و یه اتفاقی دیگه بیوفته پس تا ساعت هفت صبح صبر کردم و بعدش بلند شدم و پس از تعویض لباسم کاغذو تو جیبم گذاشتم و رفتم پایین همه پایین بودن و داشتن با کمک هم ظرفها رو میچیدن و یکی اینو میزاشت یکی اونو خلاصه منم که کلا بیخیال رفتم رو‌ میز نشستم و بعد از اینکه تمام سفره رو کامل کردن شروع کردم به خوردن یهو
    پاتریشیا-یه وقت تعارف نکنی بیا منم بخور
    سرمو بلند کردم و گفتم:
    -نه تو گوشت تلخی
    همشون خندیدن که یهو جولیا با صدای نگرانی گفت:
    جولیا-لاریسا چرا چشمات قرمزه
    وای اصلا حواسم نبود
    جولیا ادامه داد-نکنه تو هم دیشب...
    پاتریشیا-وای نه ای خدا
    فهمیدن رفت پس مظلوم گفتم:
    -آره دیشب نخوابیدم بخاطر همون اتفاق
    اون سه تا منگول که داشتن عین احمقا نگاهمون میکردن یهو یکیشون که فکر کنم آدرین بود گفت:
    آدرین-چه اتفاقی


    یهو جولیا کپ کرد اخه حق داشت اصلا حواسمون به اونا نبود پاتریشیا که شجاعمون بود گفت:
    پاتریشیا-فضولو بردن زیر زمین پله نداشت خورد زمین
    آدرین اخمی کرد و گفت:
    آدرین-منظور
    پاتریشیا-یعنی به شما ربطی نداره چه اتفاقی افتاده
    برایان پوزخندی زد و گفت:
    برایان-ما رو باش نگران شمائیم
    -لازم نیست نگران باشین
    آدرین-ولشون کنید اینا دارن موضوعو میپیچونن
    جولیا-خب شد که فهمیدین دوست نداریم به شما بگیم
    رو کردم سمت بچه ها و گفتم:
    -کدومتون خط خرچنگ قورباغه بلده
    دوتاشون با تعجب نگام کردن برای همین عصبانی شدم و گفتم:
    -زود بخورین بریم بیرون بهتون میگم
    پاتریشیا کپ کرد سابقه نداشت من اینجوری حرف بزنم ولی خب چیکار کنم عصبانی بودم مخصوصا از دست اون روح
    جولیا-باشه حالا تو چته صبحانه تو بخور بعد میریم
    -اوف باشه
    نشستم و صبحانه کوفت نه ببخشید میل کردم
    پاتریشیا-پاشو بسه هرچی خوردی
    هر سه نفرمون رفتیم بیرون و همون جای دیروزی نشستیم
    جولیا-خوب شروع کن
    شروع کردم به حرف زدن و تا اخرشو توضیح دادم
    جولیا-پس تو هم دیدیش
    پاتریشیا-اون داره درباره چیزی به ما اخطار میده
    جولیا-آره فکر کنم ولی چی؟
    هر سه حسابی تو فکر بودیم که یهو جولیا گفت:
    جولیا-لاریسا اون کاغذته باهاته
    -اره تو جیبمه
    جولیا-خب بدش دیگه
    سریع از جیبم کاغذو بیرون اوردم و دادم دستش پاتریشیا همون طور که نگاه میکرد گفت:
    پاتریشیا-پس برای همین پرسیدی خط خرچنگ قورباغه ای بلدیم یا نه
    -آره کثافت بیشعور
    خندید و گفت:
    پاتریشیا-ولی این خط یه خط خیلی قدیمیه شاید مال 50 سال پیش باشه
    جولیا-از کجا میدونی

    پاتریشیا-همون طور که میدونی مامان بزرگم خیلی به اینجور خطا علاقه داشت و منم یه چیزایی رو ازش فهمیدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    پاتریشیا-همون طور که میدونی مامان بزرگم خیلی به اینجور خطا علاقه داشت و منم یه چیزایی رو ازش فهمیدم
    -خوب چیا فهمیدی
    پاتریشیا-حرفا تو دفترمه میرم بیارم
    جولیا-نه نمیخواد خودمون میاییم داخل خونه
    پاتریشیا-باشه پس پاشید
    سه نفری رفتیم داخل نشستیم روی مبل و شروع کردیم با هم صحبت کردن رو به پاتریشیا گفتم:
    -یعنی چی میتونه تو اون برگه نوشته باشه
    پاتریشیا-نمیدونم
    یهو جولیا شروع کردن به خندین این چش شد خنده هاش همینطور بلند و وحشتناک تر میشد این چش شد یهو برگشت سمت من از ترس جیغی کشیدم که حواس پسرها هم به ما جلب شد و برایان گفت:
    برایان-چرا جیغ میکش...
    با دیدن چشمای سفید سفید جولیا حرفشو خورد جولیا شروع به صحبت کردن کرد:
    جولیا-شما باید از اینجا برین من اخطار دادم باید برین
    با زدن این حرفا به سمت بالا پرواز میکرد
    آرون-تو کی هستی
    جولیا خنده ای کرد و گفت:
    جولیا-صاحب این خونه اقا پسر بهتره از این خونه برین دوبار تا حالا اخطار دیدم اینم بار سوم ازین جا برین
    برایان زیر لب گفت:
    برایان-دو بار
    نگاهی به ما دو تا انداخت و سری به نشانه تاسف تکون دادن یهو جولیا خنده هاش تموم شد و پرت شد روی مبل رفتم نزدیکش بیهوش بود یه کشیده محکم زدم تو صورتش که به هوش اومد و با بهت اطرافشو نگاه کرد
    جولیا-چیشده چرا اینطوری نگاهم میکنید
    برایان-چیزی یادت نمیاد
    جولیا-مثلا چی؟
    آدرین-اون الان هیچی یادش نیست مطمئنم
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -منظورت چیه؟
    آدرین-یه لحظه ببین
    روشو کرد سمت جولیا که حالا رو مبل نشسته بود کرد و گفت:
    آدرین-آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟
    جولیا-لاریسا داشت درباره اون کاغذ حرف میزد که یهو نفهمیدم چجوری بیهوش شدم و وقتی بلند شدم شما بالای سرم بودین


    برایان-کدوم کاغذ؟
    بفرما گفتم نگین ولی گفتن چاره ای جز تعریف کردن دیشب و پریشب نداشتم پس شروع کردم به توضیح دادن از اتفاقای جولیا و خودم اولش با تعجب نگاهمون کردن و بعد زدن زیر خنده یهو انگار چیزی یادشون اومد خنده هاشون خود به خود قطع شد و جاشو به ترس داد
    آرون-یعنی اون زنه رو دیدین
    جولیا-کدوم زنه؟
    پاتریشیا شروع کرد به تعریف کردن اتفاقی که برای جولیا افتاده بود
    جولیا-که اینطور
    پاتریشیا روشو به سمت ارون کرد و گفت:
    پاتریشیا-اره همون البته من که ندیدمش
    برایان-لاریسا
    -بله
    برایان-کاغذه همراهته
    -اره یه لحظه صبر کن
    کاغذو از جیبم بیرون اوردم و گفتم:
    -بیا اینم همون کاغذه
    برداشت و نگاهی بهش انداخت ارون گفت:
    ارون-تونستید بخونیدش
    جولیا-نه ولی پاتریشیا یه چیزایی ازین خط میفهمه
    آرون-واقعا
    پاتریشیا سری به معنی مثبت تکون داد
    آرون کاغذو داد و گفت:
    آرون-پس بخونش
    پاتریشیا-یه لحظه صبر کن الان میام
    و به صورت دو از پله ها بالا رفت و بعد از پنج دقیقه برگشت و یه دفترچه رو مقابل خودش گذاشت و رو به آرون گفت:
    پاتریشیا-لطفا اون کاغذو بده
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «پاتریشیا»
    کاغذ رو از دست آرون گرفتم و شروع کردم به ترجمه کردن تک تک جملات و کلماتش هر لحظه تعجبم بیشتر میشد نه این امکان نداشت یعنی چی
    برایان-چیزی فهمیدی؟
    به دروغ گفتم:
    -نه
    آرون-بده ببینم
    -نه نمیخوام
    آرون-پس یه چیزی هست
    با عصبانیت گفتم:
    -اره یه چیزی هست میدونی اینجا چی نوشته نه نمیدونی اینجا اسم هر شش نفرمون نوشته میدونی یعنی چی یعنی ما از قبل انتخاب شدیم انتخاب شدیم که بمیریم
    هر پنج تاشون تو بهت بودن یهو صدای خنده ی ریزی اومد که گفت:
    صدا-پس بالاخره فهمیدین
    هر شش نفر به سمت صدا برگشتیم ولی چیزی نبود
    آرون بزور به حرف اومد و گفت:
    آرون-اما اینجوری نمیشه که
    جولیا-چرا نشه ما همینجا میمیریم و همین جا دفن میشیم
    یهو تمام شیشه های هال شکست از آشپزخونه صدای شکستن ظرفای اشپزخونه میومد شکه شدم این یعنی چی دستمو دور صلیبم حلقه کردم این صلیبو هر سه تامون داشتیم چون خودم براشون خریده بودم بلند بلند گفتم:
    -چی از جونمون میخوای
    صدایی اومد-حقیقتو بفهمین فقط اینطوری نجات پیدا میکنید شاید هم نجات پیدا نکنید
    آرون-حقیقت چیه؟
    صدا-پیداش کنید
    آدرین-اگه پیدا نکنیم چی میشه
    صداهه گفت-میمیرید
    جولیا-اگه پیداش کنیم
    صدا گفت-شاید نمیرید
    لاریسا-اما چرا
    صدا-شما چه بخوایید چه نخوایید وارد این بازی شدید
    برایان-کدوم بازی
    صدا گفت-بازی که در تاریکی شب انجام شده
    هر شش نفرمون باهم گفتیم-چــــــــــــــی
    صدا-خواهید فهمید
    و تمام صداها قطع شد


    نشستیم رو مبل
    -این یعنی چی
    آرون-در تاریکی شب چه چرت و پرت اصلا یعنی چی؟
    جولیا-حرفاش سر و ته نداشت
    آدرین-چرا داشت
    لاریسا-خب یعنی چی
    برایان به جای آدرین جواب داد:
    برایان-یعنی چه بخواهیم چه نخواهیم میمیریم
    -اما این بی انصافیه
    آرون-توی دنیای اونا انصاف وجود نداره
    لاریسا-چیزی میشه کرد
    برایان-نمیدونم
    -اوف
    همه حسابی تو فکر بودیم که یهو آرون بشکنی زد و گفت:
    آرون-فهمیدم باید این خونه رو بگردیم
    -درسته
    برایان-از کجا شروع کنیم
    لاریسا-از داخل خونه شروع میکنیم و کم کم میریم بیرون رو میگردم
    آدرین-خوبه پس شروع کنیم؟
    جولیا-اره دیگه
    شروع کردیم به گشتن خونه همینطور که میگشتم احساس کردم خسته شدم رفتم تو اتاقم و شیر ابو باز کردم همینطور که چشمامو بسته بودم حس کردم بجای اب یه چیزه دیگه رو دستام میریزه چشمامو باز کردم و از چیزی که دیدم جیغی بلند زدم که گلوم سوخت همه ریختن تو دستشویی میدونید از لوله ی اب خون بیرون میریخت
    آرون نفس نفس زنان پرسید:
    آرون-چه مرگته چرا جیغ میزن...
    با دیدن دستای خونیم و شیر اب خفه شد
    جولیا-چی شده
    همه چیزو تعریف کردم یهو برایان گفت:
    برایان-رو اینه رو ببینید
    از دیدن اینه کپ کردم و جیغ بلندی مشابه قبلی زدم آرون گوششو گرفت و گفت:
    آرون-ای بابا تو که همش جیغ میزنی
    برایان-حالا مگه چی نوشته فقط اینو نوشته که مرگ در انتظار شماست مطمئن باش مرگ انقدر بیکار نیست
    -پس این چی نوشته ها
    برایان-بیخیالش دختر
    لاریسا-چیزی پیدا کردید
    جولیا-من که پیدا نکردم
    -منم
    لاریسا-منم
    آرون-ما هم پیدا نکردیم
    برایان-فعلا بریم تو هال بعد اونوقت یه فکری میکنیم
    آرون-و منشا اتفاقات رو پیدا کنیم
    لاریسا-یعنی چی؟
    -یعنی از کی شروع شد
    آرون-درسته...حالا بریم پایین
    -بریم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سریع شش نفری از پله ها پایین رفتیم و نشستیم رو مبل
    آرون-بچه ها خوب فکر کنید منشا این اتفاقات کجاست؟ اولین اتفاق چی بود؟ یا کی بود؟
    -خب بزار من بگم اولین اتفاق از روزی شروع شد که من اون عکس رو دیدم چون شبش خواب دیدم خواب یه دختر تقریبا 16 یا 17 ساله تو جنگل بود بهم گفت"منتظرم...بیا"
    برایان-جالبه تو تا حالا اون دختر رو ندیده بودی؟
    سرم رو به طرفین به معنی نه تکون دادم و گفتم:
    -فکر نکنم
    لاریسا-پاتریشیا چهره دختره چی یادته؟
    یکم فکر کردم و گفتم:
    -نه من زیاد خوابام رو یادم نمیمونه فقط یادمه موهاش بلوند بود
    آرون-خب نفر بعد؟؟
    آدرین-بزار من بگم
    برایان-تو چی دیدی؟
    آدرین-خب دیشب داشتم تو اتاقم فوضولی میکردم بعدش اینو پیدا کردم
    و دست کرد تو جیبش و یه کلید بیرون آورد
    آرون-آدرین کارت خیلی بچگانست...کلید مردم...
    و حرفش رو قطع کرد
    -چی شد آرون چیزی فهمیدی؟
    آرون-مگه ما برای تعطیلات خونه اقوام دوستمون نیومدیم
    لاریسا-خب؟؟
    آرون-خب نداره دیگه...اون یارو روحه گفت خونه اونه
    جولیا-واضح بگو منظورت چیه؟
    آرون-نکنه ما خونه رو اشتباهی اومدیم
    -چی میگی؟ ولی نه صبر کن میام
    سریع به سمت اتاق خودم رفتم و لپ تاپم رو برداشتم و اومدم پایین و نشستم همون جایی که بودم سریع تو نت سرچ کردم
    -آرون این جا نوشته که این اتفاقات نادره اما واقعیت داره
    سرشو خاروند و گفت:
    آرون-میخواستم یه غلطی کنما
    -اوه اوه بگو زودباش
    آرون سریع رو به برایان گفت:
    آرون-برایان سریع زنگ بزن به همون کسی که ازش خونه رو گرفتی و بگو که دوبار ادرس خونه رو بده
    برایان-باشه
    و سریع موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و با دیدن چیزی تو گوشیش اخم کرد و رو به جمع کرد و گفت:
    برایان-آنتن ندارم
    -وای بچه ها اینترنت منم رفت
    آرون گوشیش رو در آورد و گفت:
    آرون-مال منم نیست
    بقیه بچه ها همه موبایلاشون رو نگاه کردن که دیدن آنتن نیست
    آرون-با عرض تاسف باید بگم دوستان ما خونه رو اشتباهی اومدیم و الان هم اینجا گیر کردیم چون هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداریم
    -فکر کنم اونی که با جولیا حرف زد هم نه اقوامشون باشه
    جولیا-بچه ها در باز نیست


    با حرف جولیا شش نفری به سمت در هجوم بریم که یهو مبل بزرگی که وسط خونه بود به سمت در پرت شد
    آرون-بچه ها بخوابین زمین
    هم رو زمین دراز کشید مبل با سرعت عجیبی پشت در قرار گرفت
    برایان-این یعنی فرار ممنوع
    آدرین-ای تو گورت آرون
    آرون-به من چه عاقا
    آدرین-این پیشنهاد تو بود
    لاریسا-وااای خدا ما می‌میریم
    پقی زدم زیرخنده
    جولیا-چته تو خوشحالی ظاهرن
    -قیافه هاتون دیدنیه بچه ها انگار تو میدون جنگین
    آرون-کم از میدون جنگ نیست نگاه کن
    نگاهی به جمع شش نفرمون کردم و گفتم:
    -خاک تو سرت کنن جولیا با این پیشنهاد مضخرفت
    جولیا-وااا
    لاریسا-والا
    و سه نفری خندیدم برایان رو به آرون گفت:
    برایان-داداش فکر کنم آخر عمرشونه دارن میخندن
    آرون-به گمونم
    -هوووی پسره
    برایان-با منی
    -نه با عمه ی خدا بیامرزتم
    برایان-تو چطوری میدونی عمم مرده یا نه
    -زندس
    برایان-نه سی سال پیش فوت کرد
    و خودش و رفقاش زدنم زیر خنده
    برایان-خب حالا گریه نکن چیکارم داشتی؟
    -اولا گریه نکردم دوما حواست باشه درباره ما چی میگیا
    برایان-اوفف نخور منو باشه
    دهن کجی کردم و رو به سمت جولی و لاری برگردوندم
    -بچه ها میخوام وصیت کنم...اگه برنگشتم و شما برگشتین برین از خانوم ورزشمون عذرخواهی کنین
    جولیا-زبونت رو گاز بگیر بعدشم واسه چی؟
    لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
    -یادته یه روز افتاد تو کلاس اونم سه بار
    لاریسا-آره
    -کار خود ناکسم بود...زمین رو چرب کرده بودم...حقش بود چاق دماغو
    دوتاشون خندیدن یهو آرون جنی شد و گفت:
    آرون-پاشین جمع کنین بساط اه و ناله رو
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    رفتیم توی هال و نشستیم یهو آدرین برگشت سمتمون و گفت:
    آدرین-نظرتون درباره یه‌ فیلم ترسناک چیه
    جولیا خنده ای کرد و گفت:
    جولیا-زندگیمون شده فیلم ترسناک
    برایان-ای بابا بزار حداقل آخر عمری یه آرزومون برآورده بشه
    جولیا خندید و گفت:
    جولیا-خب بابا بزار
    برایان-من بابات نیستم
    جولیا-هرهر بانمک
    برایان-بهت گفتم که بدونی چون وقتی میگی بابا بهت احساس مسئولیت میکنم حداقل بگو عمو دایی
    آرون-بــــــــسه...آدرین فیلم رو بزار دیگه
    آدرین سری تکون داد و فیلم گذاشت فیلمش ترسناک و همچنین هیجانی بود فیلم که تموم شد برایان لامپو روشن کرد و گفت:
    برایان-چرت بود و بی مزه
    آرون-من که هیچی نفهمیدم از فیلم
    -بچه ها...
    جولیا-چیه
    -اتاق انتهای راهرو
    چشمای آدرین گرد شد و گفت:
    آدرین-اره اونجا رو نگشتیم
    آرون-پاشین بریم
    شش نفری بلند شدیم و رفتیم بالا یهو با چیزی که یادم اومد گفتم:
    -ای بابا
    آرون-چیشده
    -دره قفله
    آرون-وای راست میگی
    آدرین-حالا چطوری بازش کنیم
    لاریسا-اوففف
    با چیزی که یادم اومد لبخندی زدم که آرون گفت:
    آرون-اینم خل شد رفت
    -خل خودتی...یه چیزی یادم اومد
    با هم گفتن-چی؟؟


    -اییی گوشم کر شد
    برایان-تو چی یادت اومد
    -خب کلیدی که ادرین پیدا کرد؟
    آدرین بشکنی زد و گفت:
    آدرین-ایوول مغز متفکر
    -حرف نزن کلید رو بده
    سریع کلید رو از جیبش بیرون اورد و داد به من خواستم در رو باز کنم که آرون کلید رو برداشت و گفت:
    آرون-این کلید واسه دخترا جیزه...اوکی؟
    -اوکی و مرگ کیلد رو بده
    آرون-من ازت بزرگترم پس من بازش میکنم
    و درو باز کرد از عصبانیت داشتم منفجر میشدم
    بچه ها تک به تک وارد اتاق شدن ولی من همچنان وایساده بودم آرون زیر گوشم گفت:
    آرون-اینم تلافی بود
    پوزخندی بهش زدم و وارد اتاق شدم یه اتاق بزرگ که از در و دیوارش عکس آویزون بود با دیدن دیوار سمت چپ خشکم زد رو به بچه ها گفتم:
    -بچه ها تمومه
    آرون-چی تمومه چی میگ...
    لاریسا-چی شده مگ...
    جولیا-چرا حرفاتون رو نصفه رها...
    برایان و آدرین با هم گفتن:چیه مگ...
    -بدبخت شدیم رفت
    آرون-این که عکسا...
    طرف چپ دیوار پر بود از عکس...اونم عکسای من و جولیا و لاریسا و از بقیش معلوم بود اون یکیا عکس پسرهاست فکر کنم دیگه آخر راهمونه...یهو جلوی چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا