- عضویت
- 2019/01/19
- ارسالی ها
- 137
- امتیاز واکنش
- 1,800
- امتیاز
- 336
- سن
- 27
[HIDE-THANKS]انگشتانش ماهرانه بر روی صفحه کلید لپ تاپ می رقصید و حروف تند تند در برنامه ورد نوشته میشد ناگهان در تقه خورد هم آقای جعفری و لیان سرشان را بالا آوردند نگاهی به هم کردند لیان به نشانه ی بی اطلاعی شانه هایش را بالا انداخت و آقای جعفری با دیدن این حرکت لیان بفرماییدی گفت که مش صادق داخل شد بر خلاف همیشه که با لبخند و سینی چای یا قهوه آن هم با یک خسته نباشید پر انرژی وارد می شد این دفعه با ابرو های گره خورده به هم سلام کوتاهی کرد و رو به لیان گفت:
- خانم شاکری؟ آقای جوانی پشت در ساختمون وایسادن میخوان شما رو ببینن.
با این حرف ابرو های لیان از فرط تعجب بالا رفت و با گیجی پرسید:
- من؟
- بله شما
نگاه کنجکاو هر دو روی لیان میچرخید ولی لیان هرچقدر به ذهنش فشار میداد مرد جوان آشنایی را نمی شناخت. تصمیم گرفت به این درگیری های مغزش خاتمه بدهد پس از پشت میز بلند شد قبل از اینکه خارج شود فایل را در لپ تاپ ذخیره کرد و با قدم های آرام به سمت در شرکت رفت.از پشت در شیشه ای شرکت مرد جوانی دید که قامتش از پشت برایش آشنا بود با دیدن آراد لبخندی زد و قدم هایش را تند تر برداشت با صدای آرام و لحن لطیف مختص خودش گفت:
- آراد؟
آراد چرخید و با دیدن لیان لبخند زد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام خوبم تو چطوری؟
آراد یک دستش را در جیب شلوار جینش گذاشت و با لبخندی عمیق تر گفت:
- تو رو دیدم بهتر شدم. اومدم بهت سر بزنم.
- خوب کردی اون روز اوقات تو رو هم تلخ کردم ولی امروز قول میدم بریم بیرون.
- خوبه خوشحال میشم افتخار بدی بانو.
لیان خنده ی کوتاهی کردکه این خنده با صدای سرفه ای قطع شد برگشت و پشت سرش ماهان را دید که با اخم به آن ها خیره شده. خطاب به او گفت:
- سلام صبحتون بخیر
ماهان با صدای خشدارو در حالی که گره کراواتش را شل میکرد تا التهاب درونش کم شود گفت:
- سلام خانوم. صبح شما هم بخیر
نگاهی به آراد کرد و ادامه داد:
- لطفا دیدار های شخصیتون رو برای ساعات کاری انتخاب نکنید.
لیان خجالت زده سرش را پایین انداخت دیدن آراد توسط ماهان اتفاق خوبی نبود چون ممکن بود از این دفعه به بعد در مورد او هرفکری بکند خودش خوب می دانست به ماهان ربطی ندارد اما نمیتوانست حرف مردم را هم نادیده بگیرد.لیان وقتی سرش را بالا آورد دیگر ماهان نبود. آراد گفت:
- ناراحت شد؟یا ناراحت شدی؟
- هیچ کدوم
- پس این چه قیافه ایه؟
- هیچ بیخیال.
مکثی کرد و گفت:
- بیا دنبالم بعد از کار بریم بیرون.
- باشه فعلا خدافظ
-خدافظ
اما در اتاق رئیس شرکت چه میگذشت؟
ماهان بی قرار طول و عرض اتاق را طی میکرد و بردیا با کلافگی به او نگاه میکرد آخر هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و کاسه ی صبرش سر ریز شد و گفت:
- د لعنتی چته آخه؟
اما جمله ای از جانب ماهان نشنید این دفعه با حرص بیشتر گفت:
- مرتیکه رو ببینا.چه مرگته؟
با شنیدن جمله ی بردیا بر گشت سمت او و چپ چپ نگاهش کرد.بردیا چشم هایش را به سقف دوخت و با حالتی با مزه دست هایش را بالا برد و گفت:
- خدایا شفاش بده به خانواده اش رحم نمیکنی به من رحم کنه من رئیس دیوونه نمیخوا...
بقیه را نتوانست ادامه دهد چون که پس گردنی محکمی از جانب ماهان نوش جان کرده بود.
- چرا میزنی آخه؟ چته تو؟
ماهان عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- چطور ممکنه؟ چطور؟لعنتی این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
بردیا چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- زر بزن دیگه.
- لیان ر...
بردیا پرید وسط حرفش
- لیان کیه؟
ماهان بی حوصله گفت:
- خانوم شاکری دیگه
- خب خانوم شاکری چی؟ اصلا تو چرا بهش میگی لیان؟ ای شیطون خبریه؟
- زهرمار و خبر قرار بود خبری بشه نشد...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من ازش خوشم میاد ولی مثل اینکه اون...اون...
بردیا پر حرص گفت:
- اون چی؟
ماهان دستش را مشت کرد و با دندان های کلید شده گفت:
-مثل اینکه یکی دیگه رو داره.
بردیا با ابروان بالارفته گفت:
- چی؟ دختر به اون مظلومی و نجیبی یکی رو داره؟ توهم زدی فک کنم.
ماهان با اوقات تلخی گفت:
- خودم دیدم با چشمای خودم.
- چی دیدی مگه؟ شاید برادرش بوده.
- الان که داشتم میومدم دیدم با یه پسر داره حرف میزنه بردارش نیست بردارش کیوان رو میشناسم اونم با یه لبخند و چشمای خوشحال خودم شنیدم که گفت اون روز اوقاتت رو تلخ کردم امروز بریم بیرون بگردیم جبران کنیم و این حرفا. منم چون خیلی حرص خورده بودم بهش گفتم قرار های شخصی رو واسه تایم کاری در نظر نگیر. بعدشم که اومدم اینجا دارم برای تو تعریف میکنم.
بردیا با گیجی گفت:
- داداش مگه عاشقش نشدی؟
ماهان متعجب گفت:
- نه بابا عشق چیه؟من فقط میگم ازش خوشم میاد همین به پیشنهاد مامان میخوایم بریم خواستگاریش البته اول باید با خودش صحبت کنم ببینم میلی داره یا نه؟ که البته با چیزی که الان دیدم، الفاتحه.
بردیا متفکر گفت:
- شاید فقط یه دوسته.
ماهان پوزخندی زد و گفت:
- دوست؟ مگه زن و مرد فقط میتونن دوست باشن؟
- تو رو خدا دست از این حرفای عهد قاجار بردار.
- نمیدونم.
و جدال بین بردیا و ماهان بیشتر از این ها بود که در آخر بردیا ماهان را مجاب کرد تا از خود لیان بپرسد. ولی چقدر هم ذهنش را همین موضوع دوستی بین جنس مخالف مشغول کرده بود. شاید حق با ماهان بود اما واقعا چه چیزی درست هست؟ اینکه بیایم این دوستی های معمولی سالم را هم بد بدانیم و این افراد را بی بند و بار خطاب کنیم؟ بگوییم در دین ما و فرهنگ ما جای ندارد؟ پس این همه فساد اخلاقی در جامعه چیست؟ آیا باید برای از بین بردنش کلا روابط را قطع کنیم؟ یا اینکه با انسانیت و رفتار درست و سالم هم با جنس مخالف در ازتباط باشیم آن هم بدون فساد؟ مسئله ای در جامعه که نیاز به ساعت ها فکر کردن برای درک کردن و درست تصمیم گرفتن دارد.[/HIDE-THANKS]
بچه ها قسمت بعدی کلی جنجالیه میخوام یکمم عشق و دلبستگی قاطی داستان کنم نظرتون چیه؟
- خانم شاکری؟ آقای جوانی پشت در ساختمون وایسادن میخوان شما رو ببینن.
با این حرف ابرو های لیان از فرط تعجب بالا رفت و با گیجی پرسید:
- من؟
- بله شما
نگاه کنجکاو هر دو روی لیان میچرخید ولی لیان هرچقدر به ذهنش فشار میداد مرد جوان آشنایی را نمی شناخت. تصمیم گرفت به این درگیری های مغزش خاتمه بدهد پس از پشت میز بلند شد قبل از اینکه خارج شود فایل را در لپ تاپ ذخیره کرد و با قدم های آرام به سمت در شرکت رفت.از پشت در شیشه ای شرکت مرد جوانی دید که قامتش از پشت برایش آشنا بود با دیدن آراد لبخندی زد و قدم هایش را تند تر برداشت با صدای آرام و لحن لطیف مختص خودش گفت:
- آراد؟
آراد چرخید و با دیدن لیان لبخند زد و گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام خوبم تو چطوری؟
آراد یک دستش را در جیب شلوار جینش گذاشت و با لبخندی عمیق تر گفت:
- تو رو دیدم بهتر شدم. اومدم بهت سر بزنم.
- خوب کردی اون روز اوقات تو رو هم تلخ کردم ولی امروز قول میدم بریم بیرون.
- خوبه خوشحال میشم افتخار بدی بانو.
لیان خنده ی کوتاهی کردکه این خنده با صدای سرفه ای قطع شد برگشت و پشت سرش ماهان را دید که با اخم به آن ها خیره شده. خطاب به او گفت:
- سلام صبحتون بخیر
ماهان با صدای خشدارو در حالی که گره کراواتش را شل میکرد تا التهاب درونش کم شود گفت:
- سلام خانوم. صبح شما هم بخیر
نگاهی به آراد کرد و ادامه داد:
- لطفا دیدار های شخصیتون رو برای ساعات کاری انتخاب نکنید.
لیان خجالت زده سرش را پایین انداخت دیدن آراد توسط ماهان اتفاق خوبی نبود چون ممکن بود از این دفعه به بعد در مورد او هرفکری بکند خودش خوب می دانست به ماهان ربطی ندارد اما نمیتوانست حرف مردم را هم نادیده بگیرد.لیان وقتی سرش را بالا آورد دیگر ماهان نبود. آراد گفت:
- ناراحت شد؟یا ناراحت شدی؟
- هیچ کدوم
- پس این چه قیافه ایه؟
- هیچ بیخیال.
مکثی کرد و گفت:
- بیا دنبالم بعد از کار بریم بیرون.
- باشه فعلا خدافظ
-خدافظ
اما در اتاق رئیس شرکت چه میگذشت؟
ماهان بی قرار طول و عرض اتاق را طی میکرد و بردیا با کلافگی به او نگاه میکرد آخر هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و کاسه ی صبرش سر ریز شد و گفت:
- د لعنتی چته آخه؟
اما جمله ای از جانب ماهان نشنید این دفعه با حرص بیشتر گفت:
- مرتیکه رو ببینا.چه مرگته؟
با شنیدن جمله ی بردیا بر گشت سمت او و چپ چپ نگاهش کرد.بردیا چشم هایش را به سقف دوخت و با حالتی با مزه دست هایش را بالا برد و گفت:
- خدایا شفاش بده به خانواده اش رحم نمیکنی به من رحم کنه من رئیس دیوونه نمیخوا...
بقیه را نتوانست ادامه دهد چون که پس گردنی محکمی از جانب ماهان نوش جان کرده بود.
- چرا میزنی آخه؟ چته تو؟
ماهان عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- چطور ممکنه؟ چطور؟لعنتی این نمیتونه حقیقت داشته باشه.
بردیا چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- زر بزن دیگه.
- لیان ر...
بردیا پرید وسط حرفش
- لیان کیه؟
ماهان بی حوصله گفت:
- خانوم شاکری دیگه
- خب خانوم شاکری چی؟ اصلا تو چرا بهش میگی لیان؟ ای شیطون خبریه؟
- زهرمار و خبر قرار بود خبری بشه نشد...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه من ازش خوشم میاد ولی مثل اینکه اون...اون...
بردیا پر حرص گفت:
- اون چی؟
ماهان دستش را مشت کرد و با دندان های کلید شده گفت:
-مثل اینکه یکی دیگه رو داره.
بردیا با ابروان بالارفته گفت:
- چی؟ دختر به اون مظلومی و نجیبی یکی رو داره؟ توهم زدی فک کنم.
ماهان با اوقات تلخی گفت:
- خودم دیدم با چشمای خودم.
- چی دیدی مگه؟ شاید برادرش بوده.
- الان که داشتم میومدم دیدم با یه پسر داره حرف میزنه بردارش نیست بردارش کیوان رو میشناسم اونم با یه لبخند و چشمای خوشحال خودم شنیدم که گفت اون روز اوقاتت رو تلخ کردم امروز بریم بیرون بگردیم جبران کنیم و این حرفا. منم چون خیلی حرص خورده بودم بهش گفتم قرار های شخصی رو واسه تایم کاری در نظر نگیر. بعدشم که اومدم اینجا دارم برای تو تعریف میکنم.
بردیا با گیجی گفت:
- داداش مگه عاشقش نشدی؟
ماهان متعجب گفت:
- نه بابا عشق چیه؟من فقط میگم ازش خوشم میاد همین به پیشنهاد مامان میخوایم بریم خواستگاریش البته اول باید با خودش صحبت کنم ببینم میلی داره یا نه؟ که البته با چیزی که الان دیدم، الفاتحه.
بردیا متفکر گفت:
- شاید فقط یه دوسته.
ماهان پوزخندی زد و گفت:
- دوست؟ مگه زن و مرد فقط میتونن دوست باشن؟
- تو رو خدا دست از این حرفای عهد قاجار بردار.
- نمیدونم.
و جدال بین بردیا و ماهان بیشتر از این ها بود که در آخر بردیا ماهان را مجاب کرد تا از خود لیان بپرسد. ولی چقدر هم ذهنش را همین موضوع دوستی بین جنس مخالف مشغول کرده بود. شاید حق با ماهان بود اما واقعا چه چیزی درست هست؟ اینکه بیایم این دوستی های معمولی سالم را هم بد بدانیم و این افراد را بی بند و بار خطاب کنیم؟ بگوییم در دین ما و فرهنگ ما جای ندارد؟ پس این همه فساد اخلاقی در جامعه چیست؟ آیا باید برای از بین بردنش کلا روابط را قطع کنیم؟ یا اینکه با انسانیت و رفتار درست و سالم هم با جنس مخالف در ازتباط باشیم آن هم بدون فساد؟ مسئله ای در جامعه که نیاز به ساعت ها فکر کردن برای درک کردن و درست تصمیم گرفتن دارد.[/HIDE-THANKS]
بچه ها قسمت بعدی کلی جنجالیه میخوام یکمم عشق و دلبستگی قاطی داستان کنم نظرتون چیه؟
آخرین ویرایش: