۲۹(
نفسی عمیق کشیدم و غم هایم را از خودم دور کردم و در زدم. بعد از چند دقیقه صدای نیما برای دادن به من بلند شد و وارد اتاقش شدم.
مثل پشت میز کارش نشسته بود و پرونده های جلوی دستش رو چک می کرد، لحظه ای سرش رو بالا آورد و بعد دوباره به پرونده ها خیره شد. بی احساس و مثل همیشه، سرد، گفت:
)هنوز ارایشتو پاک نکردی؟(
زیر لب گفتم:
)نه(
اونم در حالی که روی متنی تمرکز کرده بود با دستش دری را نشان داد و گفت:
) از آرایش خوشم نمیاد، برو پاکشون کن.(
توی آیینه به صورت همیشه زیبام، حتی بدون ارایش، خیره شدم. از برخورد نیما،خیلی ناراحت شدم ولی خوب ... از خودم عصبی شدم، ولی خوب چی؟ نمیشه که بخاطر عشق و علاقه ای که به اون دارم، خودم و دلم رو فراموش کنم.
از دستشویی بیرون اومدم و مرد مرموز رویایم را نگاه کردم.
ایندفعه با دقت به من نگاه کرد و گفت:
)با لباست راحتی؟ برات لباس آوردن اگه بخوای.(
به لباس هایی که آورده بودند نگاه کردم و ترجیح دادم با همین لباس سنگین و بلند بسازم.
نیما که عکس العمل من رو دید ، با کمال تعجب من، خندید و گفت:
) دوستات شوخیشون گرفته.(
زیر لب فحشی به الهه دادم و نگاهم را از نیما دزدیدم. نیما هم که معزب بودن من را دید، لبخندش را پوشاند و گفت:
) از تو کندم یکی از تیشرت شلوارای من رو بردار (
و خودش بلند شد و وارد دستشویی شد. از نبود نیما استفاده کردم و سریع لباس عوض کردم.
به خودم که توی ایینه ی قدی اتاق نگاه کردم، خنده ام گرفت، لباس نیما ، تقریبا دو برابر هیکل ریز من بود، بلندیش تا پایین رونم و آستینش تا حدود ارنجم می رسید. در حدی شاد بود که منو الهه و مهدیس هر سه توش جا می شدیم.
نیما وقتی از دستشویی خارج شد، من رو درحال درست کردن موهام دید، به سمت دیگر اتاق که پارکتش رنگ متفاوتی داشت رفت و دکمه ای رو از روی دیوار زد. وسط اتاق، از اتاق خالی زیر اتاق نیما، دقیقا روبهرو ی نیما، کیسه بوکس پایه دار مشکی رنگی بیرون اومد و اون هم شروع به تمرین کرد.
محکم و بدون رحم به کیسه بکس ضربه میزد و اخم های سیاه رنگش گره خورده بود و کیسه ی بکس از درد ضربه های قوی نیما توی خودش جمع شده بود. شاید ده دقیقه ای بود که به ضربه های بی رحمانش خیره بودم که بالاخره دست از ضربه زدن به کیسه بکس برداشت و از همان فاصله به من خیره شد.
صدای زیر و برخورد چیز های کوچکی به کف زمین بلند شد، برای دقت ابرو هایم را در هم کشیدم و سعی کردم بفهمم صدای تیک تیک از کجا میاد که کیسه بکس کاملا پاره شد و تمام شن های بادی توش ، روی زمین ریختن.
ابروهام بالا پرید و با تعجب به تپه ی شنی ایجاد شده زیر لاشه ی کیسه خیره شدم. با قدم های بلند به سمتم اومد و با صدای خش داری که نمی فهمیدم چرا اینجوری شده و برام تازگی داشت گفت:
(کیسه بکس ۱۰ دقیقه دووم اوورد، تا الان دیدی ادما چقدر دووم میارن؟ کی زمانش میرسه تا عقب بکشی و بهشون خیره بشی و منتظر باشی یهو پوستشون پاره بشه و شن های وجودشون خالی بشه؟)
از حرفش دلم زیر و رو شد و به خودم لرزیدم، جوری نگاهم می کرد که انگار با یک دختر بی دست و پای ترسو حرف می زند. البته اگر بخواهم با خود صادق باشم حقیقت هم همین بود، من جز دختری بی دست و پا نبودم، جز دختری که از خون می ترسد و با ناله ای ترحمش اود می کند. شاید به همین خاطر بود که پدرم نمی خواست با خیلی از اشنایانش اشنا بشم و با خیلی ها دوست بشم، چون زود می ترسیدم و وا می دادم.
ترسو، من ترسو بودم، یه ادم واقعا ترسو...
نفسی عمیق کشیدم و غم هایم را از خودم دور کردم و در زدم. بعد از چند دقیقه صدای نیما برای دادن به من بلند شد و وارد اتاقش شدم.
مثل پشت میز کارش نشسته بود و پرونده های جلوی دستش رو چک می کرد، لحظه ای سرش رو بالا آورد و بعد دوباره به پرونده ها خیره شد. بی احساس و مثل همیشه، سرد، گفت:
)هنوز ارایشتو پاک نکردی؟(
زیر لب گفتم:
)نه(
اونم در حالی که روی متنی تمرکز کرده بود با دستش دری را نشان داد و گفت:
) از آرایش خوشم نمیاد، برو پاکشون کن.(
توی آیینه به صورت همیشه زیبام، حتی بدون ارایش، خیره شدم. از برخورد نیما،خیلی ناراحت شدم ولی خوب ... از خودم عصبی شدم، ولی خوب چی؟ نمیشه که بخاطر عشق و علاقه ای که به اون دارم، خودم و دلم رو فراموش کنم.
از دستشویی بیرون اومدم و مرد مرموز رویایم را نگاه کردم.
ایندفعه با دقت به من نگاه کرد و گفت:
)با لباست راحتی؟ برات لباس آوردن اگه بخوای.(
به لباس هایی که آورده بودند نگاه کردم و ترجیح دادم با همین لباس سنگین و بلند بسازم.
نیما که عکس العمل من رو دید ، با کمال تعجب من، خندید و گفت:
) دوستات شوخیشون گرفته.(
زیر لب فحشی به الهه دادم و نگاهم را از نیما دزدیدم. نیما هم که معزب بودن من را دید، لبخندش را پوشاند و گفت:
) از تو کندم یکی از تیشرت شلوارای من رو بردار (
و خودش بلند شد و وارد دستشویی شد. از نبود نیما استفاده کردم و سریع لباس عوض کردم.
به خودم که توی ایینه ی قدی اتاق نگاه کردم، خنده ام گرفت، لباس نیما ، تقریبا دو برابر هیکل ریز من بود، بلندیش تا پایین رونم و آستینش تا حدود ارنجم می رسید. در حدی شاد بود که منو الهه و مهدیس هر سه توش جا می شدیم.
نیما وقتی از دستشویی خارج شد، من رو درحال درست کردن موهام دید، به سمت دیگر اتاق که پارکتش رنگ متفاوتی داشت رفت و دکمه ای رو از روی دیوار زد. وسط اتاق، از اتاق خالی زیر اتاق نیما، دقیقا روبهرو ی نیما، کیسه بوکس پایه دار مشکی رنگی بیرون اومد و اون هم شروع به تمرین کرد.
محکم و بدون رحم به کیسه بکس ضربه میزد و اخم های سیاه رنگش گره خورده بود و کیسه ی بکس از درد ضربه های قوی نیما توی خودش جمع شده بود. شاید ده دقیقه ای بود که به ضربه های بی رحمانش خیره بودم که بالاخره دست از ضربه زدن به کیسه بکس برداشت و از همان فاصله به من خیره شد.
صدای زیر و برخورد چیز های کوچکی به کف زمین بلند شد، برای دقت ابرو هایم را در هم کشیدم و سعی کردم بفهمم صدای تیک تیک از کجا میاد که کیسه بکس کاملا پاره شد و تمام شن های بادی توش ، روی زمین ریختن.
ابروهام بالا پرید و با تعجب به تپه ی شنی ایجاد شده زیر لاشه ی کیسه خیره شدم. با قدم های بلند به سمتم اومد و با صدای خش داری که نمی فهمیدم چرا اینجوری شده و برام تازگی داشت گفت:
(کیسه بکس ۱۰ دقیقه دووم اوورد، تا الان دیدی ادما چقدر دووم میارن؟ کی زمانش میرسه تا عقب بکشی و بهشون خیره بشی و منتظر باشی یهو پوستشون پاره بشه و شن های وجودشون خالی بشه؟)
از حرفش دلم زیر و رو شد و به خودم لرزیدم، جوری نگاهم می کرد که انگار با یک دختر بی دست و پای ترسو حرف می زند. البته اگر بخواهم با خود صادق باشم حقیقت هم همین بود، من جز دختری بی دست و پا نبودم، جز دختری که از خون می ترسد و با ناله ای ترحمش اود می کند. شاید به همین خاطر بود که پدرم نمی خواست با خیلی از اشنایانش اشنا بشم و با خیلی ها دوست بشم، چون زود می ترسیدم و وا می دادم.
ترسو، من ترسو بودم، یه ادم واقعا ترسو...
دانلود رمان های عاشقانه