رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
۲۹(

نفسی عمیق کشیدم و غم هایم را از خودم دور کردم و در زدم. بعد از چند دقیقه صدای نیما برای دادن به من بلند شد و وارد اتاقش شدم.
مثل پشت میز کارش نشسته بود و پرونده های جلوی دستش رو چک می کرد، لحظه ای سرش رو بالا آورد و بعد دوباره به پرونده ها خیره شد. بی احساس و مثل همیشه، سرد، گفت:
)هنوز ارایشتو پاک نکردی؟(
زیر لب گفتم:
)نه(
اونم در حالی که روی متنی تمرکز کرده بود با دستش دری را نشان داد و گفت:
) از آرایش خوشم نمیاد، برو پاکشون کن.(

توی آیینه به صورت همیشه زیبام، حتی بدون ارایش، خیره شدم. از برخورد نیما،خیلی ناراحت شدم ولی خوب ... از خودم عصبی شدم، ولی خوب چی؟ نمیشه که بخاطر عشق و علاقه ای که به اون دارم، خودم و دلم رو فراموش کنم.
از دستشویی بیرون اومدم و مرد مرموز رویایم را نگاه کردم.
ایندفعه با دقت به من نگاه کرد و گفت:
)با لباست راحتی؟ برات لباس آوردن اگه بخوای.(
به لباس هایی که آورده بودند نگاه کردم و ترجیح دادم با همین لباس سنگین و بلند بسازم.
نیما که عکس العمل من رو دید ، با کمال تعجب من، خندید و گفت:
) دوستات شوخیشون گرفته.(
زیر لب فحشی به الهه دادم و نگاهم را از نیما دزدیدم. نیما هم که معزب بودن من را دید، لبخندش را پوشاند و گفت:
) از تو کندم یکی از تیشرت شلوارای من رو بردار (
و خودش بلند شد و وارد دستشویی شد. از نبود نیما استفاده کردم و سریع لباس عوض کردم.
به خودم که توی ایینه ی قدی اتاق نگاه کردم، خنده ام گرفت، لباس نیما ، تقریبا دو برابر هیکل ریز من بود، بلندیش تا پایین رونم و آستینش تا حدود ارنجم می رسید. در حدی شاد بود که منو الهه و مهدیس هر سه توش جا می شدیم.
نیما وقتی از دستشویی خارج شد، من رو درحال درست کردن موهام دید، به سمت دیگر اتاق که پارکتش رنگ متفاوتی داشت رفت و دکمه ای رو از روی دیوار زد. وسط اتاق، از اتاق خالی زیر اتاق نیما، دقیقا روبه‌رو ی نیما، کیسه بوکس پایه دار مشکی رنگی بیرون اومد و اون هم شروع به تمرین کرد.

محکم و بدون رحم به کیسه بکس ضربه میزد و اخم های سیاه رنگش گره خورده بود و کیسه ی بکس از درد ضربه های قوی نیما توی خودش جمع شده بود. شاید ده دقیقه ای بود که به ضربه های بی رحمانش خیره بودم که بالاخره دست از ضربه زدن به کیسه بکس برداشت و از همان فاصله به من خیره شد.
صدای زیر و برخورد چیز های کوچکی به کف زمین بلند شد، برای دقت ابرو هایم را در هم کشیدم و سعی کردم بفهمم صدای تیک تیک از کجا میاد که کیسه بکس کاملا پاره شد و تمام شن های بادی توش ، روی زمین ریختن.
ابروهام بالا پرید و با تعجب به تپه ی شنی ایجاد شده زیر لاشه ی کیسه خیره شدم. با قدم های بلند به سمتم اومد و با صدای خش داری که نمی فهمیدم چرا اینجوری شده و برام تازگی داشت گفت:
(کیسه بکس ۱۰ دقیقه دووم اوورد، تا الان دیدی ادما چقدر دووم میارن؟ کی زمانش میرسه تا عقب بکشی و بهشون خیره بشی و منتظر باشی یهو پوستشون پاره بشه و شن های وجودشون خالی بشه؟)
از حرفش دلم زیر و رو شد و به خودم لرزیدم، جوری نگاهم می کرد که انگار با یک دختر بی دست و پای ترسو حرف می زند. البته اگر بخواهم با خود صادق باشم حقیقت هم همین بود، من جز دختری بی دست و پا نبودم، جز دختری که از خون می ترسد و با ناله ای ترحمش اود می کند. شاید به همین خاطر بود که پدرم نمی خواست با خیلی از اشنایانش اشنا بشم و با خیلی ها دوست بشم، چون زود می ترسیدم و وا می دادم.
ترسو، من ترسو بودم، یه ادم واقعا ترسو...
 
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۰(

    طلا:
    کل امارت روی هوا بود، انگار نه انگار امروز روز تعطیلی منه، اعصابم داشت خورد مز شد، یکی از این در وارد می شد و اون یکی سریع خارج می شد، هر ده دقیقه یه بار کل عمارت رو با پارچه میسابیدن تا برق بزنه. روی تخت اهنی بدرد نخور نشستم و موهام که تا روی شونه هام می رسید رو با انگشتام شونه زدم. تحمل اینهمه سر و صدا رو نداشتم، اخه چه شانسیه که همین امروزی که عروسیه رئیسه ، روز استراحت منم هست؟
    موهای قهوه ای تیره ای که حالا دورم نا مرتب ریخته بودن رو با کش سفید قرمز قدیمی ای که داشتم و الان دیگه خاصیت کشی بودنشو از وست داده بود بستم و بلند شدم. همون لحظه اقای "تِدِبُّر" وارد اتاق خصوصی ما خدمتکارا شد و با صدای پر از استرس گفت:
    (طلا بیا که بهت احتیاج داریم، بعدا دوباره یه روز بهت مرخصی میدم، الان خیلی بهت احتیاجه.)
    چشمی گفتم و سریع لباس پوشیدم و بیرون رفتم. اقای تدبر جای پدر ما بود ، معمولا بدون اینکه در بزنه وارد می شد و هیچ قصد و قَرَضِ بدی هم نداشت. با سرعت راه می رفت و منم پشت سرش در حالی که زور می زدم روسری سورمه ای که لباس فرم کارگرای اینجا بود رو روی سرم نگه دارم.
    به طبقه ی اول رسیدیم و یکی از کارگرا طی ساده ای که اوی دستش بود رو به اقای تدبر داد و اقای تدبر اون رو توی دست من گذاشت و گفت:
    (کل طبقه اول برق بزنه طلا، خب؟ خوب حواستو جمع کن. مهمونایی که از شهرستان اومدن رفتن توی اتاقایی که بهشون اختصاص دادیم، از اینجا هیچکس رد نمیشه، پس بهونه ای نداری، اینجا باید برق بزنه.)
    بعد لبخند پدرانه ای زد و شانه هامو فشار داد و گفت:
    ( مثل همیشه کارتو به بهترین نحو ممکن انجام بده.)
    و پشت کرد به من و رفت.

    به سنگ های مرمر روی زمین خیره بودم و با طی که توی دستم بود، برقشون مینداختم. یکی عقب یکی جلو، زندگی خسته کننده تر از این نمیشه که جز برای سنگای کف زمین، واسه هیچکس دیگه بدرد بخور نباشم. عقب جلو. خط های نقره ای حنایی روی زمین چشمامو بازی می دادن، انگار می خوان باهام بازی کنن. عقب جلو . هیچ کس حواسش به طلا نیست هیچکس نمی دونه اون دختر کوچولویی که از اونجا دزدیدن الان داره کف یه ساختمون خوشگلو برق میندازه. عقب جلو ‌. خاطره با اون موهای نارنجیش جلو چشمام بود . عقب جلو. جیغای دخترا وقتی می زدنشون . عقب جلو. منی که فرار کرم چی گیرم اومد؟ یه عمارت؟ اره یه عمارت بزرگ دارم که مال خودم نیست. عقب جلو.
    دستی روی شونم خورد و من جیغ ریزی کشیدم و به سمت اقا ی تدبر برگشتم.
    (کجایی تو دختر؟ اینقدر این کفو سابیدی خراب شد. برو روی راه پله. برو اونجارو تمیز کن بعدش بیا پیشم. نیام ببینم باز روی یه پله ایستادی داری میسابیش بقیشو یادت رفته ها. برو ببینم.)
    چشمی زیر لب مثل همیشه، صدامو کم شنیدن. صدام از اون روز تا الان در نیومده خیلی. از روزی که عباسی با لبخندش جلوم نشیت. خوب یادمه، مرد جذاب و شیک پوش، شاید اون موقع سی سالش بود، با لبخند همیشه رو لبش و موهایی که از روی گوشش شروع به سفید شدن کرده بودن‌. مگه خودم چند سالمه؟ نوزده؟ شاید اون موقل فکر می کردم عباسی از من خوشش نمیاد، ولی الان می فهمم. من جزو ادمای درست و حسابی اطرافش بودم. الان باید وظیفنو انجام بدم. شاید الان وقتش شده ، شاید...
    باز قیافه ی عباسی، اون حالت عجیب صورتش وقتی تعجب می کرد، پرستیژش وقتی اماده می شد مشت بزنه تو صورت اون فرد. شاید دیگه باید برگردم پیشش، شاید دیگه الان وقتشه.
    پله ی بعدی، سفید سفید، ولی اینا که سفید نیستن! به اینا میگن مرمر زیتونی یا مرمر سبز، خیلیا ارزوشونه که چند سانت از اینا رو تو خونشون داشته باشن، بعد این مرد کل کف خونشو با این سنگ کار کرده بود. عقب جلو تا برسم به پله ی بعدی
    چند وقت از اون موقع گذشته؟ شاید کم تر از یه سال، گفته بود وقتی که زمانش رسید خودم می فهمم، راست میگفت حالا فهمیدم زمانش کیه، همین الانه، باید کم کم شروع کنم. باید دیگه به این بازی خاتمه ببخشم. الان وقتشه.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۱)
    مهسا
    با گیجی به اطراف نگاه کردم. چقدر زود بیدار شدم، اصلا سرمو گذاشتم زمین؟ دیشب... دیشب که خیلی عصبی بود. انقدر با اون تماس تلفنی عصبی شد که منو از اتاقش انداخت بیرون .
    گردنمو اینور و اونور کردم و به ساعت بالای تختم نگاه کردم‌. کارگرا دو دیقه دیگه حمله میکنن تو اتاق تا بیان منو اماده کنن واسه صبحونه.

    چشماش یخی و بی حالت بود. چونش کاملا مغرور و رو به بالا ، ابرو های طلایی رنگش بی حالت بود لب های رو به پایینش جدا از هم‌، حرف های عذاب اوری رو زمزمه می کرد.
    (تو، دختری هستی که هیچی نداره، خودتم میدونی. نمی دونم چیکار کردی که پسرم راضی شده با تو ازدواج کنه، ولی حواست باشه که اگه بشنوم دست از پا خطا کردی، اونجاس که خیلی راحت طلاقتون رو میگیرم و دختر عالی تری که حتی به گرد پاهاشم نمی رسی رو برای نیما انتخاب می کنم.)
    نگاه عصبی و بی حالت دیگه ای به سر تا پاهام انداخت و رفت.
    لب هامو گاز گرفتم و مانع ریختن اشکم شدم، مادر نیما، با اون قیافه ی عصبی کنندش من رو تماما تحقیر کرد و رفت، نیما هم ایستاد و هیچ حرفی نزد، انگار نادرش داشت حرف دلشو بجاش می گفت. یه لحظه هم نگران خورد شدن من نبود؟ حتی فکر نکرد شاید ناراحت بشم؟ اصلا براش اهمیتی داره؟ اصلا جز توی شناسنامش جای دیگه ای از زندگیشو گرفتم؟ لعنت بهت مهسا، این عشق یهویی چی بود که بخاطرش زندگیتو خراب کردی؟

    نا امیدی؟ بدتر از اون‌، بالاخره مامان و باباش رفتن، رفتن و منو راحت کردن، بالاخره عمه هم رفت، دختر عمه و دختر عمو هم پشت سرش. تنها چیزی که برام موند دل خودم بود. من و تنهایی و اذیت شدن هایی که تقصیر خودم بود. این چه زندگی ای بود که نصیبم شد؟ قصر بودن خونم اهمیتی نداره، کاش دلم و دلش دوتا قصر بودن، دوتا قصر بزرگ که به هم تعلق داشتن. کاش نیما برام ارزش قائل بود، کاش جهان می فهمید درد منو.
    صدای در اتاق بلند شد، سرمو بالا اووردم و به نیما که وارد اتاق من می شد نگاه کردم، باید حدس می زدم نیماس اخه هیچکس بدون در زدن وارد نمیشه جز اون.
    (چیکار می کنی؟)
    سعی کردم غرورمو جمع و جور کنم.
    (کتاب می خونم.)
    صورتش بی اهمیت بود.
    (خوبه، دو هفته از عقد گذشته حالا باید برگردیم به روال قبل.‌ )
    به کامپیوتری که کنار تخت بود اشاره کرد و گفت:
    (واست پروژه دارم، وقتش یه هفتس، منم خونه نیستم این یه هفته، هروقت برگشتم ازت می خوامش.)
    فلشی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت و رفت. نگاهی به کتاب انداختم و بعد نگاهی به فلش و کامپیوتر.
    از جام بلند شدم. نباید اوضاع همینجوری بمونه، یکم خیر سرم باید مغرور تر بشم‌. یکم باید به خودم بیام‌. باید به نیما ثابت کنم که نمی خوام همینجوری، دخترک ساده و سطحی ای بمونم که هستم‌
    دکمه ی کامپیوتر رو زدم و فلش رو وارد کردم.
    توی سرم کلمات می پیچید، هر کلمه ای که راجب به اون مرد تو ذهنم می رسید کار نکرد، نمی فهمیدم باید چیکار کنم. اینا چطوری انقدر راحت می تونن هک کنن؟ چرا من نمی تونم؟
    نرم افزار کار نکرده بود و باید خودم کلماتی که به ذهنم می رسید رو ثبت می کردم تا بلکه یکیشون رمز ورود به فایل اصلی باشه، آی پی هایی که داشت متغیر بود و تمام ای پی ها، مال جاهای مختلف دنیا، اونا احتمالا برای این کار هم یه نرم افزار درست و حسابی داشتن.
    دوباره نگاهی به اطلاعات فردی شاهپور، کسی که فایلش باید هک بشه انداختم و صفحه ی اطلاعات رو بستم. ذهنم خاموشِ خاموش بود.
    سیستم رو روی اسلیپ گذاشتم تا اطلاعاتی که تا الان وارد کرده بودم نپره. خودم هم به سمت دختری برگشتم که داشت التماسم می کرد واسه ناهار اماده شم.
    بعد از ناهار بود، دلم می خواست دوباره پای سیستم بشینم و گرهِ کور رمز فایل شاهپور رو بدست بیارم ولی ترجیح دادم بیخیال این کار بشم.
    رو به دختری که پشت سرم حرکت می کرد برگشتم و گفتم:
    (می خوام کل این عمارت رو ببینم‌، چقدر طول می کشه؟)
    با لبخندی گشاد گفت:
    (اگه جزعی بخواین ببینین چند روز طول می کشه ولی اگه بخواین کلی بدونین چه چیزی و چه اتاقی کدوم حیطه ی اینجاس، تا ساعت ۷ بیشتر نمی شه، قول می دم.)
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    (خوب پس همین الان شروعش می کنیم‌.)
    و پشت سرش با قدم های بلند و هدفدار حرکت کردم‌.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۲)
    (این راهرو، همونطور که خودتون می دونین اتاق مهمان هاس، همه ی مهان ها، بنا به درجه اشون پیش اقا، توی اتاق های بزرگتر و با امکانات بیشتری قرار می گیرن.

    خب این راهرو که میبینین متعلق اتاق کارگراس، من اتاقم اولین در ابیه، در ابیا معمولا به افرادی که امورات دستوری اقا و شما و اقای تدبر ، کسی که دست دست راست اقا توی اینجاس ، تعلق داره، در زردا اشپزن و در قرمزا نظافتچی، اونام که درشون ستاره بالاش داره، میتونن همه کار بکنن، اونا مورد علاقه ی اقای تدبرن اخه خیلی بدرد بخورن.

    اینجا سالن ورزشه، استخر هم تو حیاط هست هم اینجا، اون ته، اونجا سالن تیر اندازیه و سالن کار با اسلحه.

    این راهرو مال بادیگارداس، کار اونا شیفتیه، بعضیا شبا محافظن بعضیا روزا.

    اینجا یه سری کارای اقا انجام میشه، ورود به این راهرو ممنوعه برای ما.
    اینجا ، اتاق سیستماتیکه، یعنی سیستم برقی، سیستم گرمایشی و تمام اینا حتی امنیتی توی این راهرو جای اداره داره....)

    راست می گفت تا ساعت ۶:۳۰ طول کشید تا کل عمارت رو ببینیم و برگردم اتاق خودم.
    روی تخت دراز کشیدم. توی خونش هیچ جای سرگرمی ای نداشت‌ . جز اون ورزشگاه و اون کتابخونه ی بزرگ و بانک سیدی هیچی نبود که باهاش خوش بگذرونم.
    اروم خندیدم و به خودم گفتم :
    (ورزش و کتاب و فیلم، خب اینا سرگرمی ان دیگه، بقیه ی تایمتم با کار روی پروژه های رئیست میکذرونی، سرگرمی باحال تر از این؟)
    نمی دونم چقدر گذشت که برای شام رفتم.

    (ایندفعه منو ببر ورزشگاه.)
    خوب به سالن نگاه کردم، بزرگیش کل زیر بنای ساختمونو دربرگرفته بود. همه چیز داشت، حتی یه سالن کوچیک بولینگ داشت که خیلی خوشم اومد ازش. میز بیلیارد بزرگش و کیسه بکس هایی که توی یه اتاق بودن، کنار شلف حدود ۲۰۰ نوع الکلیجات قرار داشت که خندم انداخته بود. کفش های خفن اسکیت و ... اوف اون جارو...
    رو به اون دختر برگشتم و گفتم :
    (اینهمه چیز به چه درد می خوره؟)
    دخترک لبخند شرمگینی زد و گفت:
    (اقا گاهی مهمونیاشونو اینجا برگزار می کنه، وقتایی که همه ی مهمونا مرد ان، بعد از نیمه شب همه دور هم جمع می شن حرف می زنن و معامله می کنن.)
    ابروهامو بالا بردم و گفتم :
    (منم می تونم از اینجا استفاده کنم؟)
    لبخند گشادی زد و گفت :
    (بله خانم، بزارین برم بگم بیان اینجا رو اماده کنن براتون، وقتی اماده بشه نمی دونین چقدر خوب می شه اینجا.)


    تنم عرق کرده بود، شلوارک کوتاهم که تا یک وجب بالاتر از مچ پا هام بود و حالت بگ داشت،حالا چسبیده بود به پاهام. تاپ سبز رنگم از عرق خیس بود و قلبم مثل طبل می کوبید. عضلاتم برعکس چند هفته پیش، دیگه درد نمی کرد. تنها مشکل این بود که دو کیلومتری بیشتر از هفته ی قبل دوییدم.
    طلا از اون طرف پیست فریاد می زد که بدو ام و بیشتر از همین یه دور باقی نمونده.
    دستمو جلو آوردم و به ساعت مچیم نگاه کردم. حدود یک ساعت و نیم بود که می دوییدم و حالا دیگه اخراش بود.
    بالاخره رسیدم. طلا سریع به سمت من دوییدم و با حوله گردن و دستام و موهامو که خیس خیس بود خشک می کرد و بطری آب که در دست داشت بهم داد تا کمی آب بخورم.
    روی نیمکتی که موقع دوییدن من روش نشسته بود دراز کشیدم و نفسی تازه کردم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۳(
    حدود سه دقیقه ای دراز کشیدم بعد شروع کردم رو همون نیمکت دراز نشست زدن. طلا هینی کشید و گفت:
    )وای خانوم دیگه بسه، الانه که از این‌همه فعالیت بیهوش بشین.(
    بدون اهمیت به حرفش بلند شدم و گفتم:
    )برو استخر رو آماده کن.(
    چشمی گفت و دوید تا استخر رو برام آماده کنه.

    چقدر گذشته بود؟ دقیقا الان چه زمانی از سال بود؟ زمستون؟ تابستون؟ چند وقت از عروسیم گذشته بود؟ چند وقت بود که من رسماً شروع به کار کرده بودم و شده بودم کارمند همسرم. شاید الان بیرون داشت کارای خودشو می کرد. شاید تازه می خواست برگرده. شاید الان برگشته بود. شاید... من هیچی ازش نمی دونم، و جدیدا حتی نمی خواهم بدونم، شاید چون خیلی سعی می کنه رازاشو ازم دور می کنه.
    من عاشقش شدم. چرا؟ نمی دونم! جذابه؟ آره خیلی، مهربونه؟ اصلا! باهام عاشقانه حرف می زنه؟ به هیچ وجه، حتی وقتایی که هست فقط موقع صبحانه و شام و ناهار همو می بینیم مگه اینکه بخواد بیاد و کار رو ازم تحویل بگیره یا کاری رو بهم تحویل بده.
    شاید سخته نبود کسی که دوسش داری، ولی به این روش عادت کردم، به اینکه اصلا حسابم نکنه عادت کردم، به اینکه حتی نگاهم نکنه عادت کردم. باید بهش بگم اقا، باید با کمال احترام باهاش صحبت کنم، باید مراقب باشم عصبیش نکنم، باید مراقب باشم به فکر خودش باشه، آخه توی زندگی اش جز کار به چیز دیگه ای فکر هم نمی کنه، اونی که از دور مراقبشه منم، منم که وقتی نمیاد واسه غذا ، خدمتکاران رو می فرستم تا غذاشو برای ببرن. اون منم که سفارش غذا های مقوی میدم و هر عصر و نیمه ی ظهر میگم برایش دسر و چیزای مقوی ببرن، این منم که به فکرشم ولی کاش می دید، کاش عشق منو نسبت به خودش می دید! فقط ای کاش.
    آه کشیدم و بلند شدم و به سمت رختکن رفتم تا هم دوش بگیرم و هم آماده شم برم تو استخر و کمی آرامش بگیرم.

    طلا:
    اخ که من چقدر از این دختر خود بزرگ بین بدم میاد! فکر کرده ملکه ی انگلستانه ، قدم زنان به سمت استخر رفتم، تا اون بخواد بره دوش بگیره بیاد یه سال طول می کشه، چرا باید به خودم زحمت بدم؟
    به کمد های حوله ی دور سالن استخر نگاه کردم، بعد که به این نتیجه رسیدم که به اندازه کافی لفتش دادم، با قدم های هدف دار به سمت استخر حرکت کردم.
    به بالای سالن که نگاه کردم بخار آب رو دیدم، کسی تو استخره؟ سریع رفتم سمت در ورودی که از یه طرف دیگه به دوش ها وصل بود و نگاهی انداختم، لبمو گاز گرفتم و به عقب برگشتم.

    مهسا:
    از حموم بیرون اومدم و بعد از اینکه مایومو پوشیدم نفس عمیقی کشیدم و با سرعت به سمت استخر دویدم.
    همیشه عاشق این کار می شدم، آنقدر با شتاب می دویدم که هیچی رو اطرافم نمی دیدم، اگه دختر عمه هام اینجا بودن حتما می گفتن مثل گاوی شدم که پارچه قرمز رو رو به روش دیده.
    با این حرفم فکر کردم لبخندی رو لبم نشست ولی از سرعتم کم نکردم. همین که به لبه ی استخر رسیدم، دستامو به سمت بالا گرفتم و سرمو پایین، پاهامو بلند کردم و شیرجه زدم ، شیرجه ای که موجش کل آب رو لرزوند و صداش توی فضای کل استخر پیچید.
    در عمق آب غرق شدم. آب از تعادلی که من دوست داشتم سرد تر بود. آروم بالا اومدم و به اطراف نگاه کردم، از جایی که من می دیدم، طلا با وحشت به من نگاه می کرد و زیر لب چیزایی زمزمه می کرد، رد نگاهش که پشتم بود رو دنبال کردم و برگشتم تا پشت سرم رو نگاه بندازم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۴(

    احساس می کردم نفسم در سـ*ـینه ام حبس شد، احساس می کردم حالا در این لحظه، از شدت هیجان بیهوش خواهم شد . قلبم انگار که تبلیغات باشد، در سـ*ـینه ام می کوبید، خود را به در و دیوار سـ*ـینه ام می زد تا خود را آزاد کند و دل به آغـ*ـوش مرد زندگی اش بسپرد.
    چشم از سـ*ـینه ی تنومند مردم برداشتم و در حالی که آب دهانم را قورت می دادم، چشم به چشمان یخ زده اش دوختم.
    گوشه ی لبش لحظه ای بالا آمد تا لبخند بزند، شاید هم تصور من بود اما من چه کنم که دل درمانده ام آغـ*ـوش می خواست، آغوشی از جنس همسرم، همسری که بسیار کم می دیدمش.

    نمی دانم، چقدر گذشته بود؟ یک لحظه؟ یک ثانیه؟ یک ساعت؟ یک سال؟ هر چه که بود، همان نگاهش ، نگاه سرد و جذابش، نگاه محصور در قاب چشمانش من را مسخ کرد. دیگر توان تکان خوردن نداشتم. شاید سرمای چشمانش بود که من را به خود برگرداند. با خجالت، درحالی که می دانستم گونه هایم سرخ شده، سرم را پایین انداختم.
    اشکی که از کنار گونه ام چکید را دستی متوقف کرد. چانه ای که به گریبانم دوخته شده بود را دستی بالا کشید و نگاهم در قطب جنوب چشمانش غرق شد.
    به هیچ وجه به چشمانم اعتماد نکردم، مگر این مرد هم لبخند می زند؟ مگر امکان دارد من بتوانم چنین صحنه ای را ببینم؟ شاید برای اطمینان بود و شاید هم از سر نادانی، دستانم بی اختیار بالا آمدند و روی لب های او کشیده شدند.
    با درک کاری که کردم دستم را پس کشیدم و زیر لب زمزمه وار معذرت خواستم.
    لب هایم را جویدم سعی کردم در چشمانش که من را بیهوش می کرد نگاه نکنم.
    لبخندی روی لب هایش حس کردم. سرم را بالا آوردم تا به چشمانش ایمان بیاورم، بلکه حقیقت را در آن ها ببینم.
    در افکار خودم غرق بودم که روی دست هایش بلند شدم.

    طلا:
    لعنتی این دوتا که نباید اینقدر با هم خوب باشن. تا اونجایی که من می دونم اصلا اهمیتی به وجود هم نمی دادن. اصلا سلام هاشون رو به زور می دادن چرا اینقدر عاشقانه رفتار می کنند؟
    دستام مشت شده بود و با غیض به دختره ی عو.ضی و اون شوهر احمقش که عاشقانه به هم نگاه می کردن خیره شده بودم.
    لحظه ای دلم شکست. دلم خواست که عباسی، اون مرد خوش قیافه، اون مردی که الان تنها امیدم بود کنارم باشه، لبخند بزنه و در کمال آرامش بگه که من موفق می شم.
    لعنتی، این مرد بغلش کرد! چرا؟ این که اصلا اهمیتی براش نداشت زنی هم داره. چرا یهو اینقدر عاشقانه رفتار کردن؟ اصلا من احمق چرا زودتر نیومدم تا بفهمم این اینجاس به مهسا هشدار بدم؟ چرا اینقدر سهل انگارم؟
    من مگه قرار نبود مراقب این دوتا باشم؟ مگه قرار نبود؟
    صدای لعنتیش سوهان شد روی اعصابم ولی قیافه ام رو نگه داشتم.
    )برو لباس خانوم رو براش آماده کن(
    نگاهی به خانوم جونش انداختم که لپاش گل انداخته بود و سعی داشت بیشترین فاصله رو در بغـ*ـل اقاش ازش داشته باشه.

    با اینکه سعی کردم اخمم رو بپوشونم ولی مشتام از هم باز نمی شد ، با صدایی که خش داشت و انگار از ته چاه می اومد گفتم:
    )چشم(
    نفس سنگینی کشیدم و با پاهایی که انرژی نداشت و به زور حرکت می کرد، به سمت رختکن رفتم تا لباس اون دختره ی چیز رو بیارم.
    ای بابا چه گیری افتادیم، حالا هیچ وقت هم تو امارت نیست،همین امروز که اومده، دقیقا تایم ورزش این دختره، اینم هـ*ـوس کرده بلند شه بره استخر. لعنت به این شانس من، لعنت. معلوم نیست اگه عباسی بفهمه چقدر عصبی می شه. نکنه از دستم تا امید بشه؟ نکنه از یکی دیگه بخواد کار رو براش انجام بده!
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    35)
    پشت در اتاقش اینقدر راه رفتم که پاهام درد گرفته بود. صداهاشون سر به فلک کشیده بود و روی اعصاب من ویراژ می رفتن. یکی نیست به این اقای رئیس بگه با این کارت زنتو از خودت زده کردی، فکر کردی همه مثل اون روسپی هایی که میاری ان که جیک نزنن، داد دختره تا ده تا خونه اونور تر هم می رفت. اه اصلا این دور و ور خونه نیست که.
    دختر اینقدر جیغ جیغ می کرد دیگه داشتم خسته می شدم. مثل یک گربه ای بود که روی شیشه ی اعصابم پنجول می کشید، عین خر ورزش می کرد بعد هنوز چهارتا ضربه ی این مرده رو نمی تونه تحمل کنه. اه ، بابا بس کنین، جواب این یارو عباسی رو چی بدم؟ منو با اسفالت خیابون یکی می کنه اگه بفهمه نتونستم توی این شرایط یه غلطی بکنم.
    اینقدر که راه رفتم انتظار داشتم زمین زیر پام کم بیاره، ولی انگار نه انگار، صاف واستاده زیر پام داره چپ چپ نگام می کنه، باز صدای لعنتی این دختره.
    اینقدر هق هق زد که منم دیگه دلم براش سوخت، چرا این مرده بیخیال نمیشه؟ ولش کن دیگه برادر من. اه لعنتی ولش کن، شانس منه، می زنه این وسط، این سنگ متحرک هم عاشق این دختره میشه بعد حالا بیا خر بیار و باقالی بار کن.
    همین که دیدم یکی دیگه از خدمتکارا داره از این راهرو رد میشه دستشو کشیدم و گفتم:
    (چیکار داری اینجا؟ قراره چیکار کنی.)
    دختر که فک کنم اسمش زهرا بود همین که دید سرخدمتکار اصلی خانومم بلغور کرد چه کارایی رو قراره انجام بده منم لباسایی که دستم بود رو ریختم رو دستش و گفتم:
    (کاراتو فراموش می کنی، همینج وای میستی، هر ووقت اقا کارش تموم شد بعد ده دقیقه در می زنی و لباسارو میبری براشون، فهمیدی یا نه؟)
    زهرا چشماش دیگه باز تر از این نمی شد ولی چشمی گفت و من هم خیللی زود از دیدرس این صدای های ناهنجار دور شدم. لعنت بهت طلا، لعنت بهت، نتونستی یه کار ساده رو عین ادم انجام بدی.

    مهسا:
    با وحشت از خواب بلند شدم. من کجام؟ به اطرافم که نگاه کردم تازه یادم اومد، یاد اوری همانا و درد وحشتناکی که توی شکمم پیچید همانا. اومدم نیم خیز بشم که با جیغ دوباره افتادم. اشک از گوشه ی چشمم چکید، خدایا ، اومدیم خوش بگذرونیم داریم از درد زجر کش میشیم. اه لعنتی به من چه تو اینقدر قوی ای، نمی خواد حالا قدرتت رو به رخ من مورچه ی بدبخت بکشی.
    اشکمو از روی چشمم پاک کردم و دوباره سعی کردم بلند بشم. ایندفعه بیشتر تلاش کردم و تونستم. لبمو گزیدم از در فریاد نزنم. دختر خدمتکار ایستاده بود. این دیگه کیه؟ طلا کودوم گوریه؟ سریع با دیدن قیافه ی در هم من به سمتم دوید و کمک کرد به سمت حموم برم بلکه با اب گرم کمی ارووم بشم. قبل از ورودم به حموم گفتم:
    (اقا کجاس؟)
    دخترک با خجالت ولی ارام گفت:
    (اقا درد شما رو توی خواب دیدن عصبی شدن رفتن بیرون. گفتن تا شما از اتاقشون نرفتین بیرون نمیان داخل.)
    خب معلومه، مرتیکه، زده شَلَم کرده انتظار داره درد نکشم. اخ اخ، دلم انقدر درد میکنه که نگو. بازوهامم خیلی درد می کرد. این دیگه برای چی؟
    خودمو که توی ایینه ی حموم دیدم وحشت کردم .یا علی، چرا اینجوری شده بودم؟ خندم گرفت، خوب معلومه نیما از دستت فرار می کنه دیگه، اونی که با لبخند وارد اتاقش شد جاشو با یه لولو عوض کرده. انقدر کبود و بنفش بودم که حتما ترسیده مرده تحویل بابام بدتم.

    شونه ام رو برداشتم و موهامو شونه کردم، از دستشون خسته شده بودم. صدای در اتاق منو به خودم اوورد. طلا وارد شد و با لبخند گفت:
    (سلام خانوم، کاری داشتین؟)
    با اخم گفتم:
    (اقا نیومدن؟)
    طلا که متوجه عصبانیت من شده بود گفت:
    (نه هنوز)
    مشت هامو دور دستگیره ی شونه سفت کردم و با عصبانیت گفتم:
    (چند وقت شد؟ اه، امارش از دستم در رفته، دقیق بگو از کی نیومده.)
    تقریبا جمله ی اخر رو داد زدم. نمی دونم چرا ولی خیلی عصبانی و اشفته بودم. این چند وقت، طولانی ترین دوره ی دوریش بود. اه، بابا برگرد خونه دیگه، نمی گی یه زن داری تو خونه نشسته منتظرت. با حرفم، دلم کمی شاد شد، خوبه هنوز اسمم تو شناسنامش هست!
    شاید بعد از ماجرای استخر به بعد دیگه انچنان ندیدمش، فقط میومد و بهم چند تا فال می داد. رزومه می نوشتم و فایل تبلیغاتی کامل می کردم. کار هک هام خیلی کم شده بود. معمولا هم اسون بودن . این دفعه اینقدر ندیدمش احساس می کنم یه سال شده که ندیدمش، گاهی حس می کنم، اون چشمای زیبای ابی رنگش که منو یاد سرمای سیبری می ندازه رو توی رویا دیدم، گاهی حس می کنم موم لحظاتی که نیمایی هم در زندگیم وجود داشت خوابی بیش نبوده. اخه چرا ازم دور میشی؟ من که خودم می خوام پیشم باشی. نکنه تو منو دوست نداری. نکنه می ترسی ازت بدم بیاد.نکنه هنوز به من اعتماد نداری. مرد رویاهای من. کجایی این چند وقته؟
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۶)
    طلا ارووم گفت:
    (خانووم سه ماه.)
    اه کشیدم. راست می گفت. دیروز هم بهم گفت سه ماهه ندیدمش. سه ماه تموم. سه ماه یعنی کل عمرم. من الان چند وقته توی این خونه ام؟ چند سال؟ چند ماه؟ چندین دهه؟ واقعا این رو از یاد بردم، حتی یادم نیست چند سالمه، ولی امار رفت و برگشتش رو حفظم، لعنتی، بفهم دوستت دارم. این که نیستی بدترین درد توی جهانه برام. کاش یه روز دیگه، فقط یه روز دیگه بیای و ببینمت.
    بلند شدم و بولیز بی استین گشاد سبز تیره ای رو با شلوارک روی زانوی سیاه رنگی پوشیدم و رفتم توی سالن ورزش. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و شروع کردم به دویدن. مگه کاری ام دارم جز این؟ شاید حدود یه ساعت دوییدم که بیخیال شدم و رفتم سراغ دعوا. همیشه عاشق این مرحله بودم. وقتی طلا بهم این پیشنهاد رو داد هنگ کرده بودم ولی انجامش دادم. اوایل خیلی ضعیف بودم، حتی نمی تونستم از دست مشت هاشون فرار کنم. ولی الان اوضاعم خیلی بهتر شده بود. الان حد اعقل کتک نمی خوردم ویکی دوتا مشت جانانه خودم بهشون می زدم. ولی هنوز نتونسته بودم یکیونو شکست بدم.
    بادیگارد با دیدن من به سمتم اومد و یکدفعه حمله کرد، منم نشستم رو زمینو با پشت پاهام محکم روی زانو هاش فشار وارد کردم. بعد بلند شدم که مشت محکمی به شکمم برخورد کرد.
    اخ اخ اخ، روی زمین نشستم و با نگاه عصبی ای به بادیگارد نگاه کردم که بدبخت ترسید. منم بلند شدم تا حالیش کنم کیو زده. یه بار با لگد بهش حمله کردم و یه بار ب مشت، حملاتمو دفع می کرد ، سریع مشت محکمی به دستاش زدم که منحرف شد و به زیر بغلش اصابت کرد، خوب بالاخره باید دردش بیاد دیگه، خواست به روی خودش نیاره که به بالا تنه اش لگد محکمی زدم و اونم مثل خرس از پشت به زمین افتاد. سریع نشستم روی سـ*ـینه اش و کنار رگ گردنش رو چند ثانیه نگه داشتم که بیهوش شد بعد داد زدم:
    (بالاخره تونستم یکیتونو شکست بدم. هورا.)
    طلا با حوله کنارم ایستاد و شروع کرد به خشک کردن من. در همین حین بهم گفت:
    (خانوم اقا برگشتن. پشتتونو نگاه کنید.)
    با این حرفش با چنان شدتی برگشتم به عقب نگاه کردم که طلا از ترس هینی کشید و چند قدم عقب تر ایستاد.وقتی چشمم به اون دوتا قطب جنوب جذاب برخورد کرد، احساس کردم دونه ی تگرگی شدم که توی روز افتابی لب ساحل نشستم و قطره قطره ی وجودم در حال اب شدنه. انگار که وجودم تماما این لحظه رو ثبت می کرد تا وقتی مردم، زندگی ام، دنیام دوباره نباشه لحظه لحظه اش رو بخاطر بیارم.
    سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. لباسمو که از عرق خیس بود مرتب کردم و با حوله صورت بی ارایشم رو خشک کردم و به سمت نیما رفتم. توی یه متریش ایستادم تا بوی عرقم اذیتش نکنه، با لبخند و خیره توی دو گوی قطب جنوبش اروم و با طمانینه گفتم:
    (سلام اقا، ارضی دارید؟)
    بدون احساس با سرمای تمام توی چشمام نگاه می کرد. قلبم از اینهمه بی احساسی اتیش گرفت، من که از درون برای دیدنش داشتم داغون می شدم، اون به راحتی جوری نگاهم می کنه که انگار سگش داره توی حیاط براش واق واق می کنه.
    وقتی دیدم چیزی نمی گـه در حالی که قلبم خیلی درد گرفته بود. گفتم:
    (اگه کاریم ندارید با اجازه برم.)
    صورتش رو از من برداشت و به جایی که چند ت بادیگارد داشتن با چند تا دستگاه ور می رفتن نگاه اناحخت.منم این کارشو به اینکه کاریم نداره معنی کرده و ارووم عقب عقب رفتم و برگشتم سر جا و زمین مبارزه ای که داشتم. به طلا اشاره کردم یه بادیگارد دیگه برای مبارزه با من پیدا کنه.اعصابم انقدر بهم ریخته بود که دوست داشتم سر یکی خحالی کنم. دوست داشتم به یکی حالی کم عصبی ام. دوست داشتم انقدر مشت بزنم توی صورت یکی تا بمیره.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۷)
    به بادیگارد نگاه کردم. کتش رو در اوورد و قلنجشو شکوند و به سمت من حله کرد. حمله ها رو بخاطر حجسه ی ریزم دفع می کردم و از دستش فرار می کردم. حتی نوک انگشتاش هم به من نخورده بود. به این کار من نمی گن فرار، به این کار من میگن خسته کردن حرییف. شاید هیچ کس عرضه ی انجام کاری که من می کم رو نداشته باشهف.
    قطره های عرق از توی موهاش می چکید و تا کنار چشمش می رسید، خیلی اعصابشو خورد کرده بودم، شعاع عصبانیت رو اطرافش حس می کردم. مشتاشو که زیادی سفت کرده بود رو به وضوح می دیدم.حالا نوبت حمله ی منه. اینقدر از زیرش در رفتم و به سمت دیگه ای از بدنش ضربه زدم که سرش گیج رفت و افتاد. مشت محکمی توی دماغش زدم. مشتم درد گرفت ولی حرسم تازه داشت خالی می شد.با زانوم محکم به شکمش کوبیدم و با دوتا زانو هام روی پاهاش فرود اومدم که از درد احساس کردم تموم تنش لرزید. شروع کردم به مشت زدن به صورتش ، هیچ چیز نمی دیدم، فقط اون صورت خونیشو می دیدم که حرکت نمی کرد. فقط همون، ولی سایه ای بهم یاد اووری کردکه این مرد از درد بیهوش شده. دومین نفری بود که امروز ناک اوت کردم؟ جلل عجایب.
    به کسی که سایه انداخته بود با عصبانیت نگاه کردم که باز مسخ دو گوی قطبی شدم. ساعتوار از جام بلند شدم و جلوش ایستادم و اطاعت گرانه گفتم:
    (کاریم داشتین قربان؟)
    نگاهشو از صرت خونی بادیگار به مشت های خونی من کشود و بعد به چشمام خیره شد. بعد با بی تفاوت ترین صدایی که تا الان ازش شنیده بودم با قدرت و بم گفت:
    (تا دو ساعت دیگه توی اتاق من باش، می خوام پروژ ات رو بهت بدم.)
    تا خواستم چشمی چیزی بگم گذاشت و رفت. منم همونجا روی زمین کنار بادیگارد بدبخت نشتم و تا دقایق زیادی به زمین خیره شدم. خدایا، عشق من چش شده؟
    حمومم که تموم شد کلی خوشگل موشگل کردم بلکه پیش اقامون زیبا ترین بانو جلوه کنم. ارایش نکرده بودم. توی ایینه که خودم رو نگاه کردم زخم کنار گردنم منو به فکر وا داشت. شاید بخاطر اینه که باهام کنار نمیاد. شاید داره هر لحظه یاد اون موقع می اوفته.
    شلوار کتان کرمی با پیرهن مردونه ی سفیدی که توی شلوارم کرده بودمش پوشیدم. جلیغه ای روی لباسم و کراباتی کرمی رنگ و شل روی گردنم. موهای طلایی بلندم رو از پشت بستم. برق لب ساده ای روی لبم زدم بلکه جذاب تر از همیشه بشم. خوب بالاخره دارم می رم ملاقات عشقم.
    بدون نگاه کردن به ساعت به سمت در اتاق رفتم تا هر چه زودتر برم پیش نیما.

    طلا:
    با شتاب به سمت اتاق نیما رفت. مطمعنم دیگه بعد از دیدن این صحنه تا ابد از نیما متنفر میشه، من مطمعنم دیگه تو روی نمیا هم نگاه نمی کنه. کل زندگیم رو صبر کردم این چند دقیقه ام روش، دلم می خواد با دیدن قیافش مزد تموم زحمتایی که تا الان کشیده ام رو بگیرم.اگه اینی که میبینه منم، بدتر از اینا حالشو می گیرم.
    هر لحظه رو برای خودم مجسم می کردم. با شادی وارد اتاق نیما میشه و با دیدن چیزی که نباید ببینه جیغ می زنه و از خونه میره بیرون و توی خیابون جیغ و فریاد راه میندازه، شایدم همونجا بشینه روی زمین و بزنه زیر گریه و یا شاید بره یدون بزنه زیر گوش نیما بعد ب اقتدار خارج بشه. وی اینقدر لوس هست که گریه بیشتر بهش بیاد. اره میشینه همونجا انقدر گریه می کنه که بیهوش میشه.
    شایدم نیما به اون حمله کنه، نیما که چیی نمی فهمه، شاید حالشو بگیره، دیگه دختره ی احمق تا عمر داره نیما رو عشقم صدا نمی زنه، دیگه حتی یادشم با کراهت میاد توی ذهنش. این صحنه رو دوست دارم، می رم و کامل برای عباسی تعریف می کنم. خیلی حال می کنه با این صحنه، خیلی خوشحال میشه. منکه می دونم. اگه این دخحتر هم جنس منه، در فیـلتـ*ـر های خیلی خیلی ظریفتر و لوس تر، قطعا انقدر خودزنی می کنه که خودشم یه گوشه از همین قصر جون میده.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۳۸)
    اخ الهی این صحنه رو خودم با چشمای خودم ببینم. مطمعنم اون موقع عباسی به عنوان پاداش میزاره یکی از زناش باشم. می زاره باهاش زندگی کنم، بالاخره همه باید به ارزوشون برسن. منم باید به ارزوم برسم دیگه.

    مهسا:
    بی توجه به سرو صدای عجیب قریب توی اتاق در زدم و اینقدر شاد بودم که نگفتم بزارم یکم گوش کنم ببینم اون تو چی می گذره، گرچه یکمم نا مفهوم بود، ولی اینقدر بلند بود که از پشت در ضد صدا هم می گذشت. صدای نیما، با کس ولی بم به گوش رسید:
    (بیا تو)
    می دونست منم. اره، اونم منتظر من بود، اصلا منتظر بود من بیام، مطمعنم. دستی به موهام کشیدم و در و باز کردم و برگشتم در رو ببندم که با شنیدن صدا ها خشکم زد.
    همونجا که ایستاده بودم، پشت به کل اتاق ایتادم و اب دهنمو غورت دادم. خدایا، نه، انی کار رو با من نکن. صدای اه بلند دختر اومد و گرومپ زمین خودنش. همونجا ایستاده بودم . چشمام قطعا پر از اشک بود. احساسم، قلبم، وجودم، همه چیزم شکسته بود.این نهایت نا مردیه.
    اروم برگشتم .نیما با چشمای قرمز و عصبی به من خیره شده بود. من در حال نگاه کردن به دختری که روی زمین ، برهنه چمبره زده بود و اروم هق می زد و تنش می لرزید. نیما با بالاتنه ای برهنه ایستاده بود و یکدفعه فریاد زد. فریادی که صدای تموم رگ هامو نگه داشت، وجودمو لرزوند، خدایا این مرد عصبنی نیمای من بود؟
    (مگه به تو نگفتم دو ساعت دیگه؟ ساعتو نگاه کردی؟)
    فکم لرزید ولی سعی کردم خودمو قوی تر از این حرفا نشون بدم، اگه این منم، حتی با اینکه عشقم بودن با ک دیگه ای رو به من ترجیح داده، سعی می کردم باز هم محبت عشقم رو بدست بیارم.
    دست برد و موهای دختر رو کشید و مجبورش کرد بایسته. دختر سعی کرد با دست داشته ها و نداشته هاشو بپوشونه ولی خیلی هم موفق نبود. نیما تو گوشش فریاد زد:
    (گم شو از اتاق من بیرون. فهمیدی؟)
    به دختر نگاه کردم. یکی از خدمتکارا بود، با حسرت بهش خیره شدم، این چی داشت که نیما بودن با اون رو به من ترجیح داد ؟ من اینقدر بد بودم؟ دختر که از اتاق خارج شد نیما به سمتم حمله ور شد و یقه ام رو چسبید و منو به پشت ، به در اتاق کوبید و گفت:
    (چیه؟ تازه داره قانون بازی دستت میاد؟ تازه داری می فهمی اینی که شده شوهرت و هم خونت چه ابلیسیه؟ تازه داری متوجه میشی چه قول بی شاخ و دمیه؟ واستا تا ببینی.)
    و بعد یقه ام رو کشید و من رو روی زمین انداخت و از اتاق خارج شد.
    نفس نفس می زدم. اروم ایستادم وسعی کردم خودمو ارووم کنم، قطعا نمی تونستم ارووم باشم. نمی تونستم یک لحظه از فکر اون دختر بیرون بیام. نیمای من کس دیگه ای رو به من ترجیح داده. نیمای من، خدمتکار خونشو به زنش ترجیح داده. یکی که تمم بدنش بوی پیاز و ورمه سبزی و گوشت میده رو به من ترجیح داده. قلبم داشت منفجر می شد. دیگه از این بدتر هم مگه می تونست بشه؟
    اروم به سمت در رفتم. نمی دونم چطوری ولی هر طور ه بود خودمو به اتاق رسوندم وروی تخت دراز کشیدم و انقدر به حال خودم گریه کردم که خوابم برد.
    چشمامو بستم و باز ، بازش کردم، نمی تونستم یه لحظه به اون روز فکر نکنم، هر ثانیه لحظه های خــ ـیانـت نیما میومد جلو چشمم و محکم تر از همیشه به کیسه بکس، ضربه می زدم. انقدر ضربه می زدم که دیگه از دستام خون میومد، کیسه بکسی که برام خریده بودم پلاستیکینبود که دستم سر بخوره روش و انچنان اذیتم نکنه، بلکه از کتان و کنف بود، انقدر ذبر بود که حال ادمو می گرفت. منم هم با خودم و هم با دنیا لج کرده بودم، بدون دستکش به جون کیسه بکس می اوفتادم، بدون وقفه ورزش می کردم و بدون اهمیت به وضعیتم، زیر اب یخ دوش می گرفتم. انقدر به خودم فشار می اووردم که انگار قراره برم اولمپیک و در انتظار قبولی امم بودم. این چند وقت انقدر دراز نشست رفتم که دلم تیر می کشید، دلمم داشت خودشو اماده می کرد تا ورزشکاری بشه. بازوهام سف سفت شده بود، مونده بود دو تا عضله ی تخم مرغی روش در بیاره که منم از خحامه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا