رمان گردباد جنایت و حقایق (جلددوم رمان درخشش ماه در سایه انتقام) | هدیه sf کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
یک تای ابروش رو بالا برد، دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- بهش می‌خوره چی باشه؟
شونه‌هام رو بالا انداختم:
- نمی‌دونم والا!
لبخند محوی زد و اشاره کرد که بریم، همراهش شروع به راه رفتن کردم، با نفس عمیقی که کشید، گفت:
- علاقه‌ی بی‌حد و حسر کسی به چیزی باعث میشه که بارها اون رو با اشتیاق طلب کنه، مثل کسی که عاشق شیرموزه و بعد از خوردنش بازم بخواد؛ اما خجالت، اجازه‌ی درخواست دوباره ازش رو نده. وظیفه‌ی منم همیشه این هست که نذارم چیزی تو دلت بمونه و این ماگ رو هم انتخاب کردم چون از علاقت به رنگ صورتی و خرگوش سفید خبر دارم.
سرم رو پایین انداختم و نی نوش رو آروم به دهان بردم، عجیب بود؛ اما طعم این یکی از قبلی خیلی بهتر بود، به هیچ وجه آدم قدرنشناسی نبودم، پس:
- خیلی ممنون!
در جواب حرفم سکوت کرد؛ اما یهو با جدیت تمام حرفش رو زد:
- جانان یاد بگیر که همیشه خواسته‌هات رو بهم بگی، من وظیفمه که تمام خواسته‌هات رو برآورده کنم.
طعم شیرینش به دهنم زهر شد، با عصبانیت غریدم:
- وظیفت نیست کایان، نیست!
از فروشگاه بیرون زدیم، یهو با لحنی که تعجب توش بدجوری خودنمایی می‌کرد، گفت:
- این همه عصبانیت از کجا اومد؟!
نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک رو داخل سینم کشیدم و چیزی نگفتم، به جاش بحث رو عوض کردم:
- واو! چه هوای خوبی شده! من عاشق هوای بارونیم.
فکر کنم فهمید که نمی‌خوام در اون مورد ادامه بدم.
- آره واقعا!
دزدگیر ماشین رو زد و ادامه داد:
- زود سوارشو که بریم چون الان‌هاست که بی بی شدید نگران شه.
لبخند آرومی زدم و سوار ماشین شدم.
تا کایان سوار ماشین شد، اشاره‌ای به سیستم کردم و گفتم:
- هنوز داریش؟!
منظورم رو رو هوا زد:
- می‌دونی که همیشه دارمش!
دکمش رو فشار دادم و آهنگ مورد علاقم پخش شد:
یارم،من به خال لبت ای دوست گرفتارم ♩!♬!♫
من به عنوان یک عاشق به تو بدجور بدهکارم
زیبارو هرچه میخواهد دل تنگت بگو ♩!♬!♫
به مثال شهرزاد قصه ی شیرین و فرهاد بگو
جان من جانان من عشق بی تکرار من ♩!♬!♫
شوق دیدار تو دارد دیده ی گریان من
هرچه میخواهی بگو شهرزاد قصه گو ♩!♬!♫
من فقط محو تماشایت بشینم روبه روت
تا که چشمت میگشایی عشق غوغا میکند ♩!♬!♫
حال مجنون را که خوش جز چشم لیلا می کند
بی بهانه عاشقانه من به دنبال تو ام ♩!♬!♫
تو طبیب حال زارم باش بیمار تو ام
جان من جانان من عشق بی تکرار من ♩!♬!♫
(شهرزاد قصه گو، حامدعبداللهی و مهدی گرام)
این آهنگ رو از زمانی که به یاد دارم، روی فلش صورتی رنگ با آویز خرگوشی که روز تولدش بهش دادم، داشت و همیشه برام می‌ذاشتش و بعد چندسال هنوز دارش.
 
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    هیچ‌وقت نتونستم درکش کنم. زیرچشمی نگاهی بهش انداختم.
    مثل همیشه خیلی جدی به جاده خیره شده بود و طبق معمول، تویِ فکر بود.
    صدای خش‌خش وسایل پشت ماشین بهم ثابت می کرد که امروز بیشتر از همیشه کایان من رو به خودش مدیون کرده، گرچه خودش میگه، برای تولدمه؛ اما منم آدم قدرنشناسی نیستم. باید برای تولدش، حتماً جبران کنم.
    ماگ هنوز توی دستم بود. آروم نی نوشش رو سمت دهنم بردم و همه‌ی شیرموز رو کامل نوشیدم. به دستم که دور ماگ پیچیده شده بود، نگاه کردم. با دیدن چیزی لبخند لطیفی رو ل**ب‌هام نشست. ناخون‌های بلندم که با لاک صورتی رنگ ملایم و خرگوش سفید رنگی مزین شده بود، به خندم انداخت. کایان راست میگه! واقعاً روحیه‌ی بچه‌گونه‌ای دارم ها!
    نگاهی از پنجره به هوای تاریک بیرون انداختم. یه چیزی یادم افتاد که باعث شد، سرم رو سمت کایان برگردونم و با تعجب بپرسم:
    - میگم، ساعت چنده؟
    - ساعت شیشه! چطور؟
    یه بار دیگه سمت پنجره برگشتم.
    - آخه هوا خیلی تاریکه ها!
    صدای خنده‌ی آروم کایان رو شنیدم:
    - چون هوا بارونیه، الان تاریکه، بی بی هم پنج بار زنگ زد و از نهار نخوردنمون اظهار ناراحتی کرد و صدبار هشدار داد که حق نداریم غذای بیرون رو بخوریم و حتما خودمون رو به خونه برسونیم چون غذا درست کرده.
    آروم غش کردم از خنده، لحن تهدیدآمیز بی بی رو می‌شناختم و می‌دونستم که چقدر روی غذایِ خونگی خوردن، حساسه.
    دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا زمانی که به خونه رسیدیم.
    ماشین رو بالاتر از خونه‌ی بی بی پارک کرد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:
    - کایان، نمی‌دونم چطور باید ازت تشکر کنم!
    نگاه مهربونی به چشمام انداخت و گفت:
    - نیازی به تشکر نیست. امروز تولدته و باید به بهترین شکل ممکن برات خاطره انگیزش می‌کردم.
    صدای ملایم زنگ گوشیش بلندشد. نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداخت و تک خنده‌ای کرد:
    - بی بیِ!
    اشاره کرد که پیاده شم. سریع در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. کایان در همون احوال جواب داد:
    - جانم، بی بی جان؟!
    -...
    - می‌دونم عزیزم، الان بالاتر از خونه‌ایم.
    -...
    - باشه بی بی جان، خداحافظ!
    گوشیش رو قطع کرد، همین‌طور که جعبه‌ها رو از پشت ماشین بیرون می‌آورد، با خنده گفت:
    - معلومه که بدجور نگران شده بود.
    همراهش خندیدم و تو فکر رفتم:
    « چرا بی بی همیشه این‌قدر نگران منه؟! یعنی ازچیزی می ترسه؟!».
    سریع سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام، از در توجیه دراومدم:
    « جانان این‌قدر خیال‌بافی نکن، نگرانه چون یه بیشتر از یه مادربزرگ بودن، یه مادره و یه مادر همیشه نگران دخترشه».
    با صدای قفل شدن ماشین از فکر بیرون اومدم و با سکوت همراه کایان شروع به قدم زدن کردم.
    باد سردی که وزید باعث شد، لرز کوچکی تو بدنم بشینه، کایان سریع جعبه‌ها رو با یه دستش گرفت و با یه دست کتش رو روی شونه‌ام انداخت، داخل کتش گرم بود و آب اصلاً بهش نفوذ نکرده بود.
    ازسکوتی که تو کوچه برقرار بود، خیلی ترسیدم و خودم رو به کایان نزدیک‌تر کردم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    فکرکنم متوجه ی ترسم شد، چون نیم نگاهی بهم انداخت و بهم نزدیک تر شد.
    بادخنکِ حاوی بوی بارون، به صورتمون برخورد کرد و باعث شد هردو نفس عمیقی بکشیم.
    کنار در سفید و آبی فیروزه ایِ خونه رسیدیم، کلید رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و در رو باز کردم.
    تا در رو کامل باز کردم بی بی رو دیدم که سریع از در پذیرایی بیرون زد و سمتمون اومد، صدای نگرانش تو حیاط پیچید:
    - سلام، شماکجا بودید؟ دلم هزارراه رفت مادر.
    سریع سمتش رفتم و بین بازوهام گرفتمش:
    - فدای تو ماه جان، ببخشید دیگه یکم خریدمون طول کشید.
    و به جعبه های تویِ دست کایان اشاره کردم.
    کایان:
    -بی بی جان ببخشید که نگرانت کردیم، حالا میشه بریم داخل؟
    و پشت بند حرفش لبخند محوی زد، بی بی رویِ دستش کوبید:
    - ای وای مادر! بیاید تو بیاید تو
    دست دور گردن بی بی انداختم و گفتم:
    - پیش به سوی غذای خوشمزه ی بی بی!
    سرش رو به سمت دستم که دور گردنش بود، کج کرد و بوسید:
    - ای نوه ی شکموی من!
    صدای بسته شدن در و پشت بندش صدای قدم های محکم کایان رو شنیدم که پشت سرمون اومد.
    کفش هام رو از پام بیرون آوردم، دستم رو از دور گردن بی بی برداشتم و بعد از برداشتن کفش هام، تویِ جاکفشی گذاشتمش.
    کایان کنارمون ایستاد و کفش هاش رو توی جاکفشی گذاشت. یهو ذوق بهم غلبه کرد و جعبه ها رو از کایان گرفتم و با دو داخل پذیرایی شدم، در همون حین هم صدای آمیخته با خنده ی بی بی رو شنیدم:
    - ای من به فدای ذوق کردنت نازدونه ی من.
    بلند جوابش رو دادم:
    - اِ! خدانکنه!
    داخل اتاق آبیِ رنگ ملایمم شدم و چراغ سفید رنگ اتاقم رو روشن کردم، در رو بستم و با ذوق روی زمین نشستم. در جعبه ها رو باز کردم و یک بارِ دیگه به چیزایی که خریده بودم، نگاه کردم.
    لباسِ مجلسی رو از جعبه بیرون آوردم و ایستادم، لباس رو جلوم گرفتم و شروع به چرخیدن کردم، نور به اکلین های لباس برخورد میکرد و درخشش بی مانندی رو به لباسم میداد.
    - جانانم زود بیا که غذا رو کشیدم، الان سرد میشه.
    بلند جوابش رو دادم:
    - چشم بی بی، اومدم.
    لباس رو آروم و با احتیاط تویِ جعبه گذاشتم و در جعبه ها رو بستم.
    آروم روسری رو از دور گردنم باز کردم و از سرم برداشتمش، ایستادم و لباس هام رو از تنم بیرون آوردم و روی صندلیِ میزم گذاشتم.
    سمت کمد آبی کمرنگم رفتم و درش رو باز کردم و با دقت به لباس های تویِ کمد، خیره شدم.
    در نهایت پیراهن آستین سه ربع خاکستری کمرنگ و شلوار صورتی کمرنگم رو برداشتم و شروع به پوشیدن کردم.
    عاشق جغد صورتی رنگ روی پیراهنم بودم که بدجور با طرح جغد خاکستری رنگ روی شلوارم ست شده بود و تضاد جذابی رو ایجاد کرده بود.
    کش دورموهام رو بازکردم و رهاشون کردم. موج موهای عـریـ*ـان براقم تا بالای زانوهام سرازیر شد.
    شونه ی هلویی رنگم رو برداشتم و آروم شروع به شونه کردن موهام کردم، حال خوبی داشتم پس آروم شروع به بافتنشون کردم و انتهاش رو با کش خاکستری رنگم که یه جغد پشمی صورتی داشت، بستم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    بعد از اتمام بستنشون، پشت کمرم انداختم و سمت جعبه‌ها رفتم و روی هم گذاشتمشون و از روی قالی آبی رنگم بلندشون کردم، با قدم‌های شمرده سمت کمد رفتم و جعبه‌ها رو توی کمد گذاشتم و درش رو بستم.
    نفس عمیقی آمیخته با خستگی کشیدم و کنار میز آرایشم رفتم و تونر رو برداشتم، روی پد مخصوصش ریختم و با کسلی شروع به پاک کردن آرایشم کردم، رایحه‌ی شکلاتش کمی سرحالم آورد و باعث شد لبخند ملایمی روی ل**ب‌هام بشینه.
    ***
    به صورت عاری از آرایشم نگاه کردم، تو عمق چشمای سبزم رازی نهفته بود که خداروبابتش قسم داده بودم که هرگز پیش کسی رسوا نشه که اگه میشد دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
    نفسم رو با شدت بیرون دادم و پد رو توی سطل آشغال خاکستریِ اتاقم انداختم، به خرگوش سفید روش لبخندی زدم.
    - جانان مادر کجا موندی پس؟!
    با صدای کلافه ی بی بی از جا پریدم و زمزمه کردم:
    - آخ آخ دیرکردم.
    چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون زدم.
    صدای صحبت بی بی و کایان به گوشم میخورد اما چون آروم صحبت میکردن، کلماتشون برام نامفهوم بود.
    صدای رعدوبرق و غرش آسمون یک دفعه ای باعث شدکه باترس ازجا بپرم، قلبم باشدت شروع به تپیدن کرد، چندنفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
    - ای بابا! مادر غذا از دهن افتاد.
    چیزی نگفتم اما سریع سمتشون رفتم، کنارسفره نشسته بودن، با دیدن غذایی که روی سفره بود با خوشحالی گفتم:
    - آخ جون کباب ترش، عاشقتم ماهرخی.
    کایان لبخندمحوی زد و به سفره خیره شد.
    بی بی از ذوقم، ذوق زده شد:
    - فدای تو دختر بشم من.
    اخم کردم:
    - بی بی نشنوم دیگه ها!
    - باشه گل دختر، دیگه نمی گم.
    محو خندیدم و کنار سفره، پیش بی بی نشستم.
    بی بی بشقاب کریستالی حاوی برنج و یه پشقاب سفالی لعاب کاری شده ی آبی فیروزه ای که مقدار زیادی کباب ترش بود رو کنار دستم گذاشت:
    - شروع کن مادر.
    کایان ظن بودا رو برگزیده بود و کلامی حرف نمی زد، نمی دونم چه حرفی بینشون رد و بدل شده که اینطور کایان رو تو فکر فرو بـرده .
    شونه هام رو با بیخیالی بالا انداختم و مشغول خوردن غذای محشر بی بی شدم.
    کباب طعم دار شده با سیر و سبزیجات تازه، گردو، فلفل و ترشی رب انار رو با اشتیاق مزه مزه کردم، با تحسین زمزمه کردم:
    - بی بی آخه چرا من به غذاهای محشرت عادت نمی کنم آخه!؟
    صدای خندش رو شنیدم اما چیزی نگفت، نگاهی به کایان انداختم، خیلی جدی و آروم غذاش رو می خورد اما از آروم خوردنش معلوم بود که خیلی از غذا خوشش اومده.
    یهو نگاش رو بالا آورد و به چشمام دوخت، جاخوردم، دلم لرزید و نتونستم نگاه بی اختیارم رو از چشماش بگیرم. نمی دونم چقدر گذشت اما کایان نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازم گرفت.
    نگاهم رو با استیصال به بشقابم دوختم و آروم شروع به خوردن کردم، اون چشمای مشکی لعنتیش چی رو دارن مخفی میکنن!؟
    از خودم و خدا ناراحت بودم، چرا امروز باید تحت هر شرایطی به برملا شدن رازم اینطور نزدیک باشم؟ خدا چه تقدیری روداره برام تدارک میبینه؟
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    امیدوارم هر سرنوشتی که تو آیندم حک شده، من رو با عزیزام امتحان نکنه چون طاقت از دست دادنشون رو ندارم.
    اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که از طعم غذا چیزی نفهمیدم و نمی‌دونستم قاشق تویِ دهنم می‌رفت یا گوشم.
    نیم نگاهی دوباره به کایان انداختم، طبق معمول به حدی جدی بود که آدم می ترسید بهش خیره شه، همون دوتا لبخندی هم که زد به خاطر تولد من بود وگرنه همیشه هاله‌ی جدیتش رو حفظ میکنه.
    نگاهم گیر ته ریش مشکیش شد که بدجوری بهش میومد و مردونگیش رو تویِ صورت هر بیننده می‌کوبید. شباهت بی‌اندازه‌ش به ابراهیم جیهان، بازیگر سریال مورد علاقم، همیشه منو به وجد میاره. لامصب انگار دوقلوی همسان باشن؛ ذره‌ای تفاوت بینشون نیست و حتی چند بار توی خیابون جلوش رو گرفتن تا ازش امضا بگیرن.
    با یادآوریش، آروم شروع به خنده کردم. بنده خدا کایان چقدر تلاش کرد که بهشون بفهمونه که اون نیست و درنهایت با جدیت بهم خیره شد و با نگاهش بهم می‌گفت یا جمعشون می‌کنی یا خودم جمعشون می‌کنم و اونجا بود که جانان سوپر قهرمان دختر، وارد می‌شدم و ردشون می‌کردم.
    سریع به خودم اومدم و فهمیدم که بازم خیره بهش، توی فکر رفتم و از اون‌جایی که شانس باهام یار بود، کایان غرق فکر و غذا خوردن بود و متوجهم نشده بود.
    نگاهم رو دوباره به بشقابم دادم و با دیدن بشقاب خالیم، فهمیدم که مطلقاً هیچ متوجه‌ی اطرافم نبودم.
    رو به بی‌بی کردم:
    - بی‌بی جونم، امشب ظرفا با من.
    نگاهی با مهربونی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که برای جلوگیری از مخالفت احتمالیش، سریع تو حرف نگقتش پریدم:
    - اعتراض نکن که ناراحت میشم.
    لبخند عمیقی زد و گفت:
    - باشه دختر قشنگم!
    به تمام دار و ندارم خیره شدم؛ گونه‌های صورتی تپلش که تپی همیشه منو وادار می‌کنه که گازشون بگیرم و غرغرهای بی‌بی رو به جون بخرم، چشم‌های درشت سبزش که چروک های کنارش هم نتونسته بود از جذابیتشون کم کنه و ل**ب قلوه ایِ صورتی رنگش ثابت می کرد که تو دوران جوانیش بدجوری دلبر بوده و آقاجون خوش قیافه‌ی رشیدم که به قول بی بی تمام دخترهای فامیل تو کفش بودن هم عاشق شیطنت و چشمهای سبز بی‌بی میشه و پاشنه ی درشون رو برای داشتنش از جا میکنه. تک و توک چین و چروک‌های صورتش خبر از گذر سالهای مدید از زندگیش میده و موهای خاکستری رنگ بلندش که بافته بود و از کنار چارقدش بیرون افتاده بود ثابت می کرد که بعد از مرگ آقاجون بدجور تو غمش غرق بوده و مدرکش هم سفیدی های موهاشه.
    پیراهن بلند و شلوار آبی رنگی که به زور براش خریده بودم تو تن ریزه میزش خیلی میاد و بدجور دلم رو برای این مادربزرگ بامزه ضعف می‌بره.
    - جانانم، چرا بهم خیره شدی مادر؟!
    دلم با دیدن مظلومیت چشماش ضعف رفت و باعث شد بهش حمله کنم و محکم لپ تپلش رو به دندونام هدیه بدم.
    ازش جدا شدم:
    - داشتم به یه خانوم خوشگل و دلبر نگاه می کردم.
    به یک ثانیه گونه هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت، محکم بین بازوهام گرفتمش و فشارش دادم.
    آروم ازش جدا شدم.
    صدای جدی کایان اومد:
    - مرسی بی بی!
    - خواهش میکنم پسرم، جانان مادر بدو جمع کن.
    سریع بشقاب ها رو برداشتم، کایان اومد بشقابش رو برداره تا بهم کمک کنه اما پیش دستی کردم و سریع برش داشتم و هول آمیز گفتم:
    - ای بابا کایان لازم نیست کمک کنی، خودم انجامش میدم.
    بهش فرصت حرف ندادم و سریع ظرف ها رو روی هم چیدم و با قدم های آروم و با دقت داخل آشپزخونه بردم و توی سینک گذاشتم.
    برگشتم و کایان رو دیدم که سفره رو توی دستش گرفته بود، قبل از اینکه اعتراض کنم جدی بدون نگاه کردن بهم گفت:
    - اینکه یه مرد مثل یه پادشاه بشینه و دیگران جمع کنن و اونم به واسطه ی مذکر بودنش بادی به غبغب بندازه و احساس قدرت کنه حقیره. وظیفه و همسان بودن چیزیه که یه مرد رو میسازه.
    با بهت بهش خیره شده بودم، چرا اینقدر یه مرد باید متفاوت باشه آخه.
    سفره ی پارچه ای بی بی رو بدون حرف تاکرد و توی کشاب کابینت گذاشت و تا اومد از آشپزخونه بیرون بزنه سوالم رو به زبون آوردم:
    - منظورت از همسان بودن چیه؟
    برنگشت اما جوابم رو داد:
    - یعنی هیچ فرقی بین مرد و زن نیست.
    و رفت.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با مشت آروم توی پیشونیم کوبیدم، این رفتارهای لعنتیش داره من رو جلوی خودم و صبرم شرمنده میکنه و من این رو نمی خوام.
    برگشتم و شیر آب رو باز کردم، روی ظرف ها رو پر از آب و کف کردم و با فکر همیشه درگیر، مشغول شستن ظرف ها شدم.
    ***
    با آخرین ظرفی که توی آبچکون گذاشتم مهرپایان شستن رو بلاخره رو روی ظرف ها کوبیدم و نفس عمیقی از روی خستگی کشیدم.
    شیر آب رو بستم و پشتم رو به ظرفشویی کردم و کمرم رو به سینک نقره ای رنگ بی بی چسبوندم، آروم خودم رو سر دادم و روی فرش کرم قهوه ای آشپزخونه نشستم.
    زانوهام رو خم کردم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم، پیشونیم رو روی دست های خیس و سردم گذاشتم، چشمام خمـار شد و روی هم افتاد.
    شل شدن بدنم رو احساس کردم اما توان بیدار شدن رو نداشتم.
    بدنم شل شد و کج وار سقوط کردم. منتظر برخورد نیمه ی صورتم با نرمی فرش ابریشمی آشپزخونه بودم اما صورتم با سطح خنک و نرم پارچه برخورد کرد و شی گرم و نرمی رو روی دست و شونم احساس کردم.
    لای چشم هام رو باز کردم و در امتداد نگاهم تیره رنگ پارچه و دست های مردانه ی روی دستم می درخشید، نگاهم میخ بود اما ذهنم هیچ آلارمی مبنی بر پردازش تصاویر روبه روم نمی فرستاد پس چشمای خمارم به آرومی روهم افتاد و به دنیای خواب دعوت شدم.
    ***
    ناله ی آرومی از درد کمرم کردم و چرخیدم، چندبار دهنم رو باز و بسته کردم و سرم رو توی سطح صاف روبه روی صورتم که باید پتو میبود فرو کردم، نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر تلخ و سرد توی بینیم فرو رفت، چشمام رو خواستم ببندم که یهو مغزم به کار افتاد و چشمام با شدت باز و گرد شد، روبه روی نگاهم پیراهن مشکی یه نفر برق میزد که از اعماق قلبم آرزو می کردم که ای کاش خواب باشه.
    آروم تو ذهنم شروع به التماس کردم:
    - یاخدا! ب ب ببین خداجونم اگر خواب باشه صدتا صلوات نذر میکنم، اصن یه شب تا صبح صلوات می فرستم فقط این یه خواب لعنتی باشه.
    صدای خنده ی شیطنت آمیز خدا انگار توی ذهنم پیچید، چونم شروع به لرزیدن کرد و تو دلم گفتم:
    - خ خ خدا ج ج جون هرکی دوست داری ب ب بگو این یه خوابه.
    ناخون های بلندم رو کف دستم فرو کردم و فشار دادم؛ اصولاً باید بیدار میشدم اما درد وحشتناک دستم نشون از یه خاک عظیمی می داد که تو سرم شده.
    آروم و با تظاهر به اینکه هنوز خوابم سرم رو روی پای کایان یک اینچ عقب تر بردم و لای چشمام رو با احتیاط باز کردم و نگاهم رو بالا بردم. با دیدن صورت کایان و چشم های بستش و درحالی که سرش رو به کابینت کرمی رنگ بی بی تکیه داده بود و یه زانوش رو جمع کرده بود؛ آهی عمیق از نهادم کشیدم چون فهمیدم که درست حدس زدم.
    یهو به خودم اومدم، صبرکن ببینم، درست حدس زدم؟!
    هین بلندی کشیدم و از جا بلند شدم، انتظار داشتم کایان از جا بپره اما چشماش رو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.
    به پت پت افتادم:
    - م م من چ چطور ر رو پ پای ت تو خ خوابیدم؟!
    تا ل*ب*هاش رو از هم باز کرد تا جوابم رو بده، صدای بی بی از پشت سرم بلند شد.
    بی بی با مهربونی و خوشحالی گفت:
    - جانانم مادر خداروشکر بیدار شدی، انگار فراموش کردی که امشب برای ما چه شب عزیزیه.
    آدم که روز تولدش که تا دیر وقت نمی خوابه که مادرجان. بلندشو مادر، بلندشو برو یه حمومی بکن و لباس های خوشگل بپوش و ترتمیز و مرتب بیا که امشب قراره تا دیروقت جشن تولدت رو بگیریم قشنگ مادر.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    بی بی می گفت و من اما نگاهم خیره به کایان بود که خیلی جدی به روبه رو خیره شده بود.
    بی بی انگار متوجه ی جو سنگین بینمون شد که سریع از آشپزخونه بیرون زد.
    نگاهم رو میخ صورتش کردم، چشمای نسبتا درشت مشکی رنگ با موها و ته ریش مشکیش تناسب لعنتی واری بهش بخشیده بود و اصالت شرقی وارش رو توی هر چشمی به ر*ق*ص وا میداشت.
    خط های محوی روی پیشونیش ایجاد شده بود که متاثر از درهم کشیدن ابروهای مشکیش بود.
    فک م*حکم و زاویه دارش و ل*ب های قیتونیش که با ریش و سبیل زینت داده شده بود، مردانگی حساب بری رو بهش اعطا کرده بود و شباهت بی سابقش به ابراهیم جیهان بازیگر ترکیه ای همیشه باعث تعجبم میشه .
    جدیت و مردانگی تو جای جای این مرد قرار داده شده بود و انگار خدا اون رو مثالی از مرد واقعی خلق کرده.
    - برو.
    حس کردم اشتباه شنیدم:
    -چی؟
    حتی یک لحظه هم نگاهم نکرد:
    - بی بی رو منتظر نذار.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم به بیرون هدایتش کردم، فکر کردم فهمید که مثل هیزها بهش خیره شدم.
    سریع بلند شدم و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون زدم.
    هرچی چشم گردوندم بی بی رو تو پذیرایی ندیدم،شونه هام رو بالا انداختم، حتما بازم کنار گل و گیاه هاست و داره براشون شعر میخونه.
    یکی از شعرایی که همیشه میخونه توی ذهنم پیچید:
    تنهائی دستونه کو راه بئبورئم
    درده سرونه مو کوچاه بئبورئم
    می دل ودیـم ای راه میون پیرابوی
    کی ورجه ای ناله و آه بئبورئم
    «دست های تـنها را به کجا بـبـرم
    دردسرها را بــه کدام چـاه بـبـرم
    چهـره ام درایـن راه پـیـرشــده اســت
    پـیـش چه کسی این ناله وآه را ببرم»
    لبخندی روی ل*بم نشست و مسقیم راه اتاقم رو در پیش گرفتم.
    ***
    آب از نوک موهام روی میز فرش زیرپام می چکید و باریکه ای از رد آب رو ایجاد کرده بود.
    دستم رو دراز کردم و سشوار سفید رنگم رو برداشتم و مشغول خشک کردن موهایی شدم که مطمئنم تا یک ساعت آینده وقتم رو میگیره.
    با شنیدن صدای در برگشتم:
    - بله؟
    - جانانم منم مادر.
    سشوار رو بستم:
    - بیا تو بی بی جونم.
    در اتاقم باز شد و بی بی با لباس شمالی آبی فیروزه ای مورد علاقش تو درگاه در جاگرفت، لبخند مهربونی بهم زد و داخل اتاق اومد و در رو بست.
    سمتن اومد و سشوار رو بدون حرف از دستم گرفت و روشنش کرد.
    شونه ی هلویی رنگم رو دستش دادم و برگشتم.
    شونه رو آروم توی موهام کشید، لرزش دستاش رو میتونستم حس کنم اما برنگشتم و گذاشتم خودش رو آروم کنه.
    هرسال شب تولدم موهام رو شونه میکنه و دردهاش رو با شونه کردن موهام سبک میکنه.
    همیشه تعریف میکرد که:
    - هرسال روز تولد مهری ماهم، کنارم میومد و ازم میخواست موهای بلندش رو شونه کنم، موهاش به بلندی و شکل تو بود و من و پدربزرگت عاشق طواف تارتار ابریشم موهاش بودیم.
    همیشه به اینجا که میرسید دیگه جلودار اشک هاش نمیشد و به گریه می افتاد.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    اما این دفعه خیلی کوتاه اشک ریخت و زود به خودش مسلط شد، این رو زمانی فهمیدم که ریز خندید و درحالی که صداش با صدای سشوار ادغام شده بود؛ خوند:
    -لاکو جُن- تی- دَهَنه بازه قوربُن
    چقد ناز دئنی تو تی نازه قوربُن
    تی ماره پوشت ایسای مِه خنده کُنی
    شئالئی تَه نوخوره تی گازه قوربُن
    «دختر جان من قربون آن دهن باز تو بروم
    تو چقدر ناز داری الهی قربون آن نازت بروم
    پُشت مادر پناه گرفتی و برایم خنده می کنی
    شغالک تو را نخورد من قربون آن دندانها هایت بروم»
    بلند شروع به خنده کردم و بی بی همراهم شروع به خنده کرد، این شعر شاید عجیب ترین شعر شمالی بود که تاحالا برام خونده.
    دکمه ی خاموش سشوار به دست بی بی فشار داده شد و حجم عظیم سکوت یهو به گوش هامون هجوم آورد که باصدای بی بی شکسته شد:
    - مادر! قبل از اینکه از این اتاق بیرون بریم لازم دونستم یه چیزایی رو بدونی.
    تو آیینه بهش خیره شدم و به محض باز کردن دهنم برای پرسیدن بی بی دستش رو به نشونه ی سکوت تو آینه بهم نشون داد.
    - صبراختیار کن گلکم! امشب شب تولد بیست و سه سالگیته یعنی ده ساله که امانتی دخترم و مادر تو دست منه و ده ساله که لحظه به لحظه پرپر هر ساعت از بزرگ شدنت رو زدم و خودم رو فدای هرلحظه از زندگیت کردم تا قد بکشی و تا به اینجا برسی، به لحظه ای که بلاخره امانتی مهمت رو بهت بدم. ازت میخوام چیزی نپرسی و چیزی نگی و فقط به من یعنی مادربزرگ که نه مادردومت اعتماد کنی. به هیچ عنوان کنجکاوی چیزی رو نکن جانانم که به هیچ وجه به نفعت نیست. من خیلی وقته از وصیت نامه خبردارم و خوندم تا بدونم چی در انتظارته، شایدعجیب ترین چیزی هست که ممکنه بشنوی اما به قلب و ذهنت اجبار بده و بهش عمل کن چون پشت عجیب بودنش مفهوم عمیقی پنهان شده و شدیدا از آشکار شدن ممانعت میکنه.
    باشه مادر؟
    سوت عمیقی ازماجرایی که احتمال وارد شدنم درش هست تو ذهنم می پیچید تو آیینه به بی بی خیره شدم.نگران نگاهم می کرد، اینکه چرا بی بی داره من رو وارد این ماجرا میکنه برام سوال بزرگی بود اما اعتماد بزرگترین هاله ای بود که من نسبت به بی بی دارم و میدونم فقط خیرخواه منه اما اینکه بی بی چیا رو میدونه و دیده که اینطور بی تابی می کنه چیزیه که حتما باید کشفش کنم و این کشف فقط حرف های بی بی رو میطلبه که کاملاً بعیده که چیزی بگه.
    باشدت نفس عمیقی کشیدم و لبخند بزرگی زدم:
    - مگه میشه ماهرخم چیزی از من بخواد و منِ چاکر دربست رد کنم!؟ چشم.
    خم شد و ب*وسه ای روی موهام گذاشت:
    - فدای تو دختر قشنگم.
    از روی صندلی بلند شدم:
    - اِ بی بی! نداشتیما دیگه به هیچ عنوان نشنوم،خدانکنه.
    نمکی خندید:
    - باشه نوه ی فلفل تند من. میرم بیرون اما میخوام زود آماده شی و بیای.
    - چشم.
    همینطور که سمت در اتاقم میرفت جوابم رو داد:
    - چشمت بی بلا و سلامت قشنگ من.
    به محض بسته شدن در سمت در کمد اتاقم هجوم بردم و درش رو باز کردم.جعبه های خرید جلوی چشمام می رقصید اما بی رحمانه رد کردم و نگاهی به رگال لباس هام انداختم و انگشتم رو به نشونه ی فکر روی ل*بم گذاشتم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    زیرلب زمزمه کردم:
    - واقعا از اعماق قلبم امیدوارم که کایان از اینکه اون لباس ها رو نمیپوشم، ناراحت نشه گرچه...
    شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم:
    - برام مهم نیست.
    نگاهم رو بین رگال ها چرخوندم و بی تفاوت دست سمتشون بردم و یکیش رو تصادفی و بدون دقت برداشتم و از کمد بیرون کشیدم.
    نگاهی به لباسی که برداشته بودم، انداختم و با دیدن رنگ روشنش، پوزخندی زدم و مشغول پوشیدنش شدم.
    ***
    درحینی که دکمه ی سرآستین طلایی رنگ براقم رو میبستم،کنار آیینه قدی اتاق رفتم و روبه روش ایستادم.
    رنگ سفید شومیز، سفیدی پوستم رو خیلی زیبا جلوه میداد و همگام و ست زیبایی رو با دامن کلوش و حریرساتن جیگری مایل به قرمزم ایجاد کرده بود.
    چندقدم برداشتم و به درخشش چشمگیر شاین های روی دامنم که تا بالای زانوم ادامه داشت، نیم نگاهی انداختم.
    ساپورت سفیدرنگ جورابیم رو که روی دسته ی صندلی گذاشته بودم رو برداشتم و آروم شروع به پوشیدنش کردم و با پوشیدن صندل عروسکی قرمز رنگم که گل پر از نگینی روی بندش خودنمایی می کرذ، مهرپایانی رو به پوشیدن لباس هام زدم و دوباره کنار آیینه برگشتم.
    موهای لختم دوباره آشفته شده بود و کاملا وحشی اطرافم پخش شده بود، با دست هام مهارش کردم و دوباره مشغول شونه کردنش شدم.
    بی حوصله تر از اینی بودم که بخوام تغییری توش ایجاد کنم پس دستم رو دراز کردم و کشاب میز آرایش رو باز کردم و نگاهی داخلش انداختم.
    آروم قفل دستبندم رو باز کردم و به داخل کشاب برگردوندمش و به جاش دستبند ظریف و طلای دیگه ای رو برداشتم و دور دستم انداختم و قفلش رو بستم، قلب ظریفی که از دستبند آویزون بود خیلی ظاهر کیوت و آرامش بخشی بهش بخشیده بود.
    از زیاده روی متنفر بودم پس به همون دستبند بسنده کردم و با برداشتن گیرموهای آلبالویی رنگم، در کشاب رو بستم.
    گیره ها رو دوطرف موهای جلوی سرم زدم و وسطش رو با گیره به کنار سرم محکم کردم تا توی صورتم نریزه.
    بقیه ی موهام رو آزاد گذاشتم و با زدن رژلب قرمز و کشیدن خط چشم و ریمل آماده شدنم رو به پایان رسوندم.
    باصدای بی بی از جا پریدم:
    - جانانم مادر کجاموندی پس؟!
    باصدای نیمه بلند جوابش رو دادم:
    - اومدم بی بی جان.
    نگاه آخر رو به خودم انداختم، رژلب مخملی قرمز رنگم ل*ب*هام رو خیلی جلوه گر کرده بود و خط چشم و ریمل چشم هام رو قاب کرده بود و مژه هام رو بدون چسبندگی بالا بـرده بود.
    لبخندی به بازتابم زدم و عقب گرد کردم و با بستن چراغ اتاقم، از اتاق بیرون زدم.
    صدای پچ پچ های ناواضحی رو از پذیرایی میشنیدم اما چون آروم و نامفهوم بود، قادر به درک کردنش نبودم.
    تا پام رو توی پذیرایی گذاشتم صدا خوابید و بی بی رو دیدم که سریع از روبه روی کایان کنار رفت و سمتم برگشت، سرتاپام رو نگاه کرد و با تحسین و با لبخند سمتم اومد:
    - ای من به فدای خوشگلیات مادر.
    اخمی به نشونه ی اعتراض کردم:
    - ای بابا مثلا قرار بود دیگه نشنونم که از این حرفا بزنی.
    سریع منو بین دست هاش گرفت و با بغض زمزمه کرد:
    - مادر مگه میتونم زیبایی هات رو ببینم و چیزی نگم.ای مادر ببینمت یه روز تو لباس عروسی قشنگ مادر، مهری ماهم کجاست که ببینه نورچشمیش چه خانوم شایسته و زیبایی شده.



     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    بغلش کردم و عطر گلش رو با یک نفس عمیق به ریه‌هام فرستادم.
    تمام این زندگی رو مدیون بی بی بودم که با وجود تنهاییش منو به دندون کشید و تا این‌جا و این لحظه رسوند و هرگز از کسی کمک نخواست.
    بالاخره با وجود تمام خودداری هاش بغضش ترکید و به هق هق افتاد، دروغ چرا منم بغض کردم و اشک چشمام رو پوشوند.
    بی بی آروم ازم جدا شد و همین‌طور که با گوشه‌ی چارقدش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. آروم برای عوض کردن فضا خندید و بهم نگاه کرد:
    - وای مادر خدامرگم بده تو این روز مهم اشکت رو هم درآوردم، اما چه کنم مادر دیدن طفل نحیفی که روزی به دندون گرفتم و با تمام حرف و حدیث‌ها بزرگ کردم و حالا مثل گل رز به زیبایی می‌درخشه برام خیلی شادکنندس و از سـ*ـینه‌ی داغ‌دیده‌م آرزویی بلند میشه که ای کاش مهری ما هم این‌جا بود و گلش رو می‌دید.
    آهی کشید و انگار چیزی رو به یاد آورده باشه سریع گفت:
    - وای مادر یادم رفت از این دمبلَ دیمبوه‌ها بذارم تا شاد شیم.
    و سریع سمت تلویزیون توی پذیرایی رفت.
    با شنیدن لفظی که برای آهنگ به کار برد، ریز خندیدم و با شنیدن صدای آروم و مردونه‌ی پشت سرم فهمیدم که ای داد، به کل فراموش کردم که کایان پشت سرم ایستاده.
    سمتش برگشتم، نگاهش به بی بی بود و به محض اینکه فهمید سمتش برگشتم، نگاهش رو سمتم برگردوند و اول نگاهش به موهام و بعدش تو چشم‌هام خیره شد.
    لایه اشک توی چشمم چکید و باعث شد کایان اخم کنه و سرش رو پایین بندازه.
    - جانان مادر بیا ببین این چرا نمی‌خونه؟!
    ریز خندیدم و برگشتم، تا خواستم سمت بی بی برم که با شنیدن صدای مردونه و خوش آوای کایان که صدام زد، ایستادم:
    - جانان؟
    سمتش برگشتم:
    - بله.
    بدون اینکه نگام کنه دستش رو تو جیب شلوارش کرد و چیزی رو سمتم گرفت.
    با کنجکاوی کنارش رفتم و دستم رو زیر دستش گرفتم، آروم چیزی رو توی دستم گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد شد و به سمت پنچره‌ی کنار در پذیرایی رفت.
    با تعجب رفتنش رو تا کنار پنجره با چشم دنبال کردم و سریع به محتوای نرم و لطیف توی دستم خیره شدم.
    آروم پارچه‌ی لطیف تاشده‌ی سفیدرنگ رو باز کردم، یه دستمال پارچه‌ای گلدوزی شده بود که بدجور برام آشنا به نظر می‌رسید.
    نگاهم میخ گلدوزی دورش شدم و با دیدن اسم گلدوزی شده‌ی آبی روشن کنارش و گل صورتی همراهش جا خوردم و همه‌چیز رو به خاطر آوردم.
    بی‌اختیار لبخندی به شیرینی اون روز روی ل**ب‌هام نشست و تو ذهنم دوباره مرورش کردم.
    ***
    فلش بک «8سال قبل»
    - جانانم، قشنگم، دخترم، بهت پول میدم وقتی رفتیم کرج برو هرچی دلت خواست براش بخر. این همه چیز خوشگل توی کرج هست که تو می‌تونی براش بخری چرا اینطوری زانوی غم بغـ*ـل کردی آخه؟!
    در همون حین که سرم رو روی زانوهای بی بی گذاشته بودم، با ناراحتی زمزمه کردم:
    - نمی‌خوام، دوست دارم چیزی باشه که وقتی بهش هدیه دادم تا سال‌ها بتونه نگهش داره و همیشه پیشش باش... .
    با دیدن گارکاه چوبی مکعبی بی بی که هنوز پارچه‌ی سفید داخش بکر و تازه مونده بود، جیغ خفیفی کشیدم و سمت بی بی که وحشت‌زده بهم نگاه می کرد، هجوم بردم و گونش رو با ذوق بوسیدم و مظلومانه و با چشمایی که گربه‌ی شرک رو تداعی می‌کرد، به چشمای سبزش خیره شدم و معصومانه گفتم:
    - بی بی جونم میشه کارگاه چوبی مکعبیت رو بهم قرض بدی تا براش دستمال گلدوزی کنم؟
    نفسش رو با آرامش بیرون داد و با لخند مهربون گونم رو کشید و گفت:
    - باشه مادر مگه میشه نورچشمیم از من چیزی بخواد و من نه بگم. فقط مادر خودت رو زیاد خسته نکن.
    سریع بلند شدم و کارگاه رو همراه جعبه‌ی نخ‌های مخصوص گلدوزی برداشتم و همین‌طور که سمت اتاق هجوم می‌بردم با ذوق جیغ زدم و گفتم:
    - چشم.
    ***
    زمان حال:
    از مرور دست کشیدم و نوازش‌گونه دستمال رو لمس کردم.
    یادمه تا دم صبح تمام هنرم رو به کار گرفتم و یک طرف دستمال رو حاشیه‌ی برگ با نخ براق سبز روشن گلدوزی کردم و جاهای خالی رو با گل گلدوزی شده با نخ براق مزیّن کردم.
    طرف دیگش رو هم با کلی سختی و مشقت حتی گریه‌ای که برای سردردم کردم، تونستم اسمش رو با نخ آبی روشن و خوش‌رنگی گلدوزی کنم و کنارش گل صورتی‌رنگی رو به زیبایی گلدوزی کنم و این‌قدر درگیرش باشم که در همون حین خوابم ببره و دم صبح با صدای سرزنش گونه‌ی بی بی که برای نماز بیدار شده بود، روبه‌رو شم و تو تولد کایان رو با یه هاله‌ی سیاه دور چشم های خستم بگذرونم ولی حداقل اون روز رو شاد خندیدم؛ چون مطمئن بودم که هدیه‌ای که دادم خاصه و این‌طور هم بود چون زمانی که کایان دستمال رو دید؛ برخلاف کادوهای بقیه که با بی‌تفاوتی نگاه می‌کرد و تشکر می‌کرد. زمانی که دستمال رو دید، لبخند عمیقی روی ل**ب‌هاش نشست و با خوشحالی تشکر کرد و قسم خورد همیشه پیش خودش نگهش داره و با این حرفش تمام خستگی‌هام از روی دوشم برداشته شد.
    اما واقعا فکر نمی‌کردم هشت سال جوری نگهش داره که انگار تازه دوخته شده و تازه‌ست و همیشه همراه خودش نگهش داره.
    دستمال رو بالا آوردم و با ملایمت اشک‌های تازم که ناشی از احساسات بود رو پاک کردم و فاتحه‌ای نثارسازنده‌ی ریمل ضدآب کردم.
    لبخندی زدم و سمت کایان رفتم، همچنان از پنجره‌ی باز خیره به حیاط بود و نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد.
    متوجه‌ من شد و سمتم برگشت بدون هیچ حرفی دستمال رو بهش پس دادم و سمت بی بی رفتم که با کنترل برای گذاشتن آهنگ درگیر بود و از بازتابش توی میز فهمیدم که دوباره دستمال رو تا کرد و توی جیبش گذاشت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا