رمان گردباد جنایت و حقایق (جلددوم رمان درخشش ماه در سایه انتقام) | هدیه sf کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
رو به روی هم نشسته بودیم و با سکوت به هم‌دیگه خیره شده بودیم. نگاهم گیر کت و شلوار سیاهش بود که بی اندازه به کایان می‌اومد.
پیراهن تنگش که به س*ی*نه‌ی پهنش چسبیده بود و جلیقه‌ی مشکی رنگی که به تن داشت، صاف بودن شکمش رو به رخ همه می‌کشید و در نهایت کت نیمه تنگش که بازوهای خوش فرمش رو به زیبایی کاور کرده بود و کنار س*ی*نه‌اش دکمه‌ی براق نگینی شکل مشکی بود که دو زنجیر نقره‌ای و مشکی از یک طرف به دکمه و از طرف دیگر به دکمه‌ای به همون شکل که روی قلبش قرار می‌گرفت، متصل شده بود و حتی دو ردیف زنجیر نقره‌ای به طور هلالی از دو سو به کنار یقه‌اش متصل شده بود و سر جمع با کروات براق مشکی رنگی که زده بود، استایل بی‌نظیری بهش داده بود که به نگاه بی‌اختیار من اجازه‌ی غلاف نگاهم رو نمی‌داد.
با تک سرفه‌ای که کایان کرد، ازجا پریدم و با هول سرم رو بلند کردم و گفتم:
-ها؟! چی؟!
کایان ریز خندید و گفت:
-هیچی! داشتم می‌گفتم، یه گل جدید دوستم برام فرستاده و یکی هم خودم خریدم، برو ببین، می‌پسندیشون!
ذوق‌زده از جا پریدم و به سمت حیاط هجوم بردم. فقط کایان بود که می‌دونست من دیوانه‌ی گل‌هام. به قولی کایان خط به خط من رو از بر بود.
ذوق به حدی من رو فرا گرفته بود که پابرهنه تا کنار باغچه دویدم. تا نگاهم به گل‌ها افتاد، دستم رو روی دهنم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم.
صدای کایان از پشت سرم اومد که گفت:
-چی شد؟! خوشت اومده ازشون؟
-خوشم اومده؟! خدایا، اینا عالین!
کایان کنارم ایستاد و با انگشت به درختچه‌ی کوچیکی اشاره کرد که شکوفه‌های سفید و صورتی‌اش به حدی زیبا و دلربا بودند که حد نداشت.
- این درختچه، اسمش شکوفه‌ی گیلاسه. در حقیقت این گل یکی از چندین تیره‌ی درختان Prunus هست که بومی هیمالیا به حساب میاد. یکی از زیباترین این موارد در دنیای شکوفه‌های گیلاس در نواحی معتدل نیمکره‌ی شمالی مانند: سیبری غربی، اروپا، کره، چین، کانادا، ژاپن و ایالات متحده آمریکا دیده میشن. اینا میوه نمیدن و جنبه‌ی تزئینی دارن. یکی از دوستام از اروپا این رو به عنوان هدیه فرستاده و منم برای تو آوردمش؛ چون می‌دونم، شیفته‌ی گل‌هایی!
ته دلم قدردانی بود که موج میزد. قدردانیم رو به زبان آوردم و گفتم:
-خیلی ممنونم کایان! اینا بهترین گلهایی هستن که دیدم.
نگاهم اما پی گل رزی بود که گل‌هاش می‌درخشیدن و طنازی می‌کردن. سرخی گل‌ها عادی نبود بلکه جوری سرخ رنگ بود که دست همه رو که برای چیدنش می‌اومدن غلاف می‌کرد.
کایان خندید و گفت:
-تو هم شیفتش شدی؟! درکت می‌کنم؛ چون زمانی که برای اولین بار دیدمش تا چند دقیقه محوش شده بودم.
- می‌خوام بکارمشون تا خ*را*ب نشدن.
کایان سریع کتش رو از تن بیرون آورد و روی یکی از شاخه‌های درخت نارنج انداخت. آستین‌هاش رو تا بالای ساعد تا زد و رو بهم کرد و گفت:
- پس تا من می‌یارمشون، تو هم مشخص کن که کجای باغچه بکاریمشون!
سریع کنار باغچه ی گیاه‌ها رفتم و کنار باغچه نشستم. محل‌های کاشت رو مشخص کردم و بهش نشون دادم.
تا کایان با گل‌ها کنارم اومد، گفتم:
- کایان مطمئنی که می‌خوای، همراه من بکاریشون؟! لباسات تیره‌ان و ممکنه خاکی یا لک بشن.
با لحن قاطعانه گفت:
-اره، مطمئنم! باید قدر لحظاتی که حالا داریم رو بدونیم، قبل از این‌که تبدیل بشن به لحظاتی که آرزوشون رو داریم.
قانع شدم و مشغول کندن چاله شدم ووبعد فقط صدای خنده‌هامون بود که از حیاط به گوش می رسید،. در همین لحظه، نه کایان پدرانه رفتار می‌کرد و نه من، نفرت دروغینم رو به یاد داشتم.

*بی بی*

از پشت پنجره با لبخند نظاره‌گرشون بودم؛ اما به یک آن نگران شدم و قطره اشکی از چشم‌هام چکید و گفتم:
-مهری ماهم! دخترم! امیدوارم این گردباد، ماجرا به خوبی و خوشی تمام بشه؛ چون تنها چیزی که از این جریان به مشامم می‌رسه، بوی خونه.
 
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    *جانان*
    بعد از یک ساعت کار باغبانی، حالا من و کایان خسته و با بدنی کوفته، کنار هم نشسته بودیم و من هنوز لبخند به ل*ب داشتم.
    بی بی با یه سینی که می‌دونستم حاوی شربت پرتقال هست، از آشپزخونه به سمتمون اومد و در همین حین هم گفت:
    -خسته نباشید مادر! هم با وجود شما این باغچه جون می‌گیره و آدم نگاش که می‌کنه، همچین نفسش بالا میاد.
    سینی رو جلومون گذاشت و ادامه داد:
    -بیاید مادر! شربت بخورید تا جیگرتون خنک شه، دیگه کایانم زحمت ما هم افتاده گردنت.
    کایان با لحن جدی گفت:
    - بی بی جان! این چه حرفیه که می‌زنی؟! ما مثل بچه‌های شماییم و وظیفه‌مونه که کمکتون کنیم.
    پشت بندش، منم گفتم:
    -راست میگه، ماهرخم! پس دیگه این حرفای زشت رو نشنوم ها، کارای شما زحمت نیست بلکه رحمته ماهرخ جونم.
    بی بی با تحسین نگاهمون کرد و گفت:
    -ای من به فدای شما بچه‌های عزیزم! تو این دنیا دل منم به شماها خوشه، فداتون شم.
    با کایان همزمان گفتیم:
    - ای بابا بی بی! خدا نکنه!
    نگاهی به هم انداختیم و از این هم صدایی، ریز ریز خندیدیم.
    یه چیزی تو ذهنم جرقه زد که باعث شد از بی بی بپرسم:
    -میگما بی بی، امشب چه کاری باهامون داشتی؟
    لبخند از ل*ب بی بی رفت و نگران نگاهمون کرد:
    - بزارید شب بهتون میگم، تا شب خیلی دیگه مونده و نمی‌خوام این مدت رو نگران و آشفته باشید.
    حرفش باعث شد نگران شم و ترس نیش عمیقی به وجودم بزنه، یعنی چی باعث شده که بی بی این‌طور آشفته شه؟ لعنتی! منم کنجکاوم و تا شب از کنجکاوی می‌میرم.
    -مادر می‌دونم، کنجکاوی بدونی چی شده؛ اما نمی‌تونم الان همه چیز رو بهت بگم، فقط تنها چیزی که فعلاً باید بدونی اینه که یه چیزی پیش من امانت مونده تا زمانی که بیست و سه سالت شه، اون‌وقت باید بهت بدم تا به شرایطش عمل کنی.
    تعجب کردم:
    - بی بی، دقیقاً چیه و از چه کسیه؟
    اشک چشماش رو پوشوند و گفت:
    - وصیت نامه‌ست و از طرف مادر مرحومته، از طرف ته تغاری، دخترِ نازمه.
    بغضش یهو ترکید و به هق هق افتاد، هنوز بعد از ده سال مرگ مامان براش طبیعی نشده، خودمم بغض کردم؛ اما سمتش رفتم و بین بازوهام گرفتمش. م*حکم من رو به خودش فشار داد و گریش بیشتر شد.
    منم اشکام بلاخره بهم پیروز شدن و شروع به چکیدن کردن. کایان هم سرش رو پایین انداخته بود و شدید تویِ فکر بود. می‌دونستم، مامان براش بیشتر از یه خاله بوده و شدید دوسش داشته.
    تا بی بی یکم آروم‌تر شد، رهاش کردم و سمت آشپزخونه رفتم. لیوانی برداشتم و پر از آب یخ کردم. سریع از آشپزخونه بیرون زدم و سمتش رفتم، بی بی آب رو گرفت و همین‌طور که اشکاش رو با گوشه‌ی روسری خشک می‌کرد، گفت:
    - زنده باشی مادر! روز تولدت هم خ*را*ب کردم و به جای شادی پر از گریه بود.
    ل**ب‌هام رو روی سرش گذاشتم و بو*س*ه‌ای رو سرش گذاشتم و گفتم:
    - اصلاً اشکالی نداره، ماهرخم! خودت رو ناراحت نکن.
    دست روی زانوش گذاشت و بلند شد، نفسی کشید و گفت:
    -هی مادر! با گریه که چیزی درست نمیشه، برم یه ناهاری بار بذارم که بخورید.
    گذاشتم بره؛ چون می‌دونستم باید خودش رو خالی کنه، خودمم آروم بدون نگاه کردن به کایان سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم شدم و روی تختم نشستم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    دوتقه به در خورد و پشت بندش، کایان داخل اتاق شد. با تعجب از جا بلند شدم و گفتم:
    - کایان، اتفاقی افتاده؟
    - نه، چیزی نشده! فقط اومدم تا یکم باهم صحبت کنیم، خیلی وقته که درمورد مسائل و مشکلاتت، صحبت نکردیم.
    تو فکر رفتم، تعجب کرده بودم. صد در صد معلومه، مربوط به قضیه‌ی دیروزه که می‌خواد درموردش صحبت کنه یا به معنای حقیقی، ته توی قضیه رو دربیاره و زیر و بمش رو بفهمه.
    - جانان؟
    ازجا پریدم و هول زده گفتم:
    - چی؟ باشه، باشه!
    از استرس دستام رو توهم گره کردم و روی تخت نشستم. کایان هم صندلیِ میزتحریرم رو رو به روم کشید و روش نشست.
    با چشمای مشکی خالص و اون نگاه نافذش، توی چشمام نگاه کرد و گفت:
    - خب؟
    وای! نه! فکرم درست بود؛ می‌خواد درمورد مسئله‌ی دیروز بفهمه، اگر قضیه رو بفهمه، فردا باید با یه دسته گل برم بیمارستان، عیادت مهرنیاز که کل استخوان‌هاش به طرز بی‌رحمانه‌ای شکسته شدن، باید تاحد ممکن، خودم رو به کوچه معروفه بزنم:
    - خب، من که مشکلی ندارم که بخوام درموردش صحبت کنم که!
    - زمانی که خواستی کارکنی با اصرار خودت فرستادمت، شرکت کامیار مهرنیاز که اونجا مشغول شی و طی این سه سال هر روزش رو بهت زنگ می‌زدم و می‌گفتی عالی‌تر از این نمیشه؛ اما امروز با کارتون وسایل‌هات و اخمای درهم از شرکت بیرون زدی و از صورت سرخ شده‌ات معلوم بود، حرفی رو که خلاف اصولت هست رو شنیدی، حالا به من بگو، این چرا جزو مشکلاتت حساب نمیشه؟
    ای وای یه راست رفت سر اصل مطلب، نگاهی بهش انداختم که اخم کرده بود و کاملا معلوم بود منتظره تا یه توضیح مفصل بهش بدم، اخم کردنم، انگار چاره‌ی دیگه ای ندارم:
    - برای تو چه فرقی میکنه که قضیه از چه قراره؟
    -می‌خوام به اثبات فکرم برسم که اگه خدایی نکرده درست بود، اون‌وقته که حد وسط مدارا کردن باهاش رو می‌فهمم که البته رحمی در کار نخواهد بود.
    وای! حدسش رو می‌زدم که این‌طور میشه، هرگز نمیشه، چیزی رو از کایان مخفی کرد.
    هی خدا! چاره‌ای نیست، خودت به اون ع*و*ضی رحم کن:
    - دستش جای خطایی اومد که سیلیش هم خورد، نمیخواد تو فکرش باشی.
    ازجاش بلند شد و گفت:
    - اتفاقا تو این یه مورد لازمه‌ی کار منه که نگران باشم، اگر دستش خطا رفته پس استخوان‌هاش دارن التماس می‌کنن که شکسته شن، منم آدمی نیستم که درخواست‌ها رو رد کنم.
    سمت در رفت، با هول صداش زدم:
    - کایان؟
    یهو ایستاد؛ اما سریع در رو باز کرد و بیرون رفت. با هول از اتاق بیرون زدم و بازوی ورزیدش رو گرفتم، آروم گفتم:
    - کایان، توروخدا بیخیال شو! این جریان داره بوی خ*ون می‌گیره نگی نگفتم! نمی‌خوام دستت به خ*ون اون آشغال، آلوده شه، بمون.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باشه می‌مونم؛ اما موندنم به این معنی نیست که بی‌خیال غ*لطی که کرد شدم، فقط به خاطر اینه که امشب تولدته و نمی‌خوام که روزت با نگرانی خ*را*ب شه.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و آروم بازوش رو رها کردم، زمزمه کردم:
    - خیلی ممنونم ازت.
    خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    - فکرش رو نکن و نگران نباش! حالا هم برو لباس‌های بیرونت رو بپوش که می‌خوایم بریم شهر و با سلیقه‌ی خودت یه هدیه‌ی خوب برات بگیرم.
    خجالت کشیدم:
    - ای بابا، کایان چی میگی! همین گل‌هایی که برام آوردی، برام بیشتر از هرچیزی با ارزش بودن.
    - اصلاً حرفش رو هم نزن، اصلاً می‌ریم و برای مهمونی امشب یه لباس مجلسی مطابق سلیقت می‌خریم.
    - آخه مهمونی که جز خودم و خودت و بی بی کسی نیست که!
    - مگه قراره که واسه دل مردم لباس بپوشی؟ مهم اینه که با اون لباس تو شادی‌هات باشی چه کسی باشه؛ چه نباشه.
    دهنم رو باز کردم تا یه بهانه‌ی دیگه بیارم؛ اما سریع پیش دستی کرد:
    - دیگه هم نمی‌خوام، بحثی بشنوم و به هیچ‌وجه بهانه‌ای قبول نمی‌کنم.
    نفسم رو با شدت بیرون دادم و با حرص زمزمه کردم:
    - هوف! باشه، قبول.
    بهش پشت کردم و به اتاقم برگشتم. باحرص در کمد رو بازکردم و هم‌زمان شروع به غرغر کردم:
    - هه! آقا رو، چه جو پدر بودن، اون یقه‌ی کروات زدش رو گرفته! چه مستبد شده جدیداً، ا*و*ف! خدا چرا من رو تو این موقعیت‌ها قرار می‌دی آخه فدات شم؟!
    یه مانتوی حر*یر گلبهی برداشتم و هم‌زمان شلوار سفیدم رو هم برداشتم، سریع به تن کردم و تو آیینه به خودم خیره شدم.
    مدل حر*یر مانتو ضخیم بود و به هیچ‌وجه ب*دن‌نما نبود و همین برای من کافی و زیبا بود، یه کمربند شکوفه‌ای روی ک*م*رم می‌خورد و کاملاً دور ک*م*رم رو می‌گرفت، سرآستین‌هاش با یه دکمه‌ی نگینی، دور مچ دستم م*حکم میشد و جلوه‌ی لباس رو بیشتر می‌کرد و روی سینم یه گل زیبا گلدوزی شده بود و روی شلوار سفیدم که تا ساق پام بود، عالی بود.
    موهام رو باز کردم و شونه کردم، بالا بستمش و گوجه‌ایش کردم، روسری بلند ساتن گلبهیم رو مدل شیرازی بستم و جلوی موهام رو کج کردم؛ اما تو صورتم نریختم.
    دستم رو سمت کشاب میز آرایش بردم و جعبه‌ی جواهراتم رو برداشتم، داخلش رو با دقت نگاه کردم و دستبندی که کایان پارسال و روز تولدم بهم داده بود و شکل شکوفه داشت، رو دستم کردم.
    رژ گلهبیم رو برداشتم و آروم رویِ ل**ب‌هام کشیدم، خط چشم ظریفی دور چشم‌های درشت و کشیده‌ی سبزم کشیدم و با رضایت به خودم نگاه کردم.
    از اتاق بیرون زدم و گفتم:
    - من آماده‌ام.
    کایان نیم نگاهی بهم انداخت و سریع نگاهش رو سمت دیگه چرخوند و گفت:
    - عالیه!
    سمت جاکفشی رفتم و کفش گلبهی رنگم که پاشنه‌های نسبتا بلند نیمه نازکی داشت رو برداشتم و پوشیدم، بند مرواریدیش رو قسمت ساق پام بستم و ایستادم.
    جوری که بی بی بشنوه، گفتم:
    - بی بی جان! من و کایان میریم بیرون؛ اما زود برمی گردیم پس نگران نشو.
    صداش از آشپزخونه اومد:
    - باشه مادر! مراقب خودت باش، فدات شم.
    - اِ بی بی! خدا نکنه، خداحافظ
    -خدا به همراهت قشنگم.
    برگشتم و به کایان نگاه کردم، کتش رو آروم تکون داد و سریع تن زد، نگاهم رو ازش گرفتم و سمت گیاه‌های مورد علاقم رفتم.
    با صداش برگشتم:
    -بریم.
    کنارش رفتم و باهم از خونه بیرون زدیم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    از خونه بیرون زدیم و کایان در رو پشتمون بست. با دیدن ماشینش فهمیدم که با آئودی شاستی بلند مشکیش، اومده. دزدگیر رو زد، در سمت من رو باز کرد و تا سوارشدم، در رو بست، ماشین رو دور زد و سوار شد.
    این جنتلمن بودنش برام خیلی جذاب بود؛ اما هنوز هم نمی‌تونستم، زیاد باهاش کنار بیام.
    صدای زنگ گوشیش بلند شد، همین‌طور که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد، گوشیش رو هم با لحن جدی همیشگیش، جواب داد:
    - آراد چه خبر شده باز؟
    - … .
    -می‌دونم! لازم نیست، حرص بخوری!
    - … .
    اخماش توهم رفت:
    - می‌دونی که نمی‌تونم افرادم رو پشتم به صف کنم و برم دم خونه‌ی مادربزرگم، می‌خوای خدایی نکرده، سکتش بدم و تولد جانان رو خ*را*ب کنم؟
    - … .
    - اون قضایایی که بهت گفتم، حل شد؟
    - … .
    - خوشحالم که اینو میشنوم، فعلا.
    - … .
    سریع گوشیش رو قطع کرد و تو جیبش گذاشت.
    عمیق تو فکر رفت، منم از فرصت استفاده کردم و هنذفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ موردعلاقم رو پلی کردم و سرم رو پایین انداختم.
    « ردِ پاهات، هنوز روی قلبمه ●♪♫
    همین ردِ پاهات؛ نمکِ روی زخممه! ●♪♫
    انگاری ساحلم، با من همدرده ●♪♫
    هر دومون منتظریم؛ ناخدا برگرده ●♪♫
    این وسط افتادم و کسی منو نمی فهمه ●♪♫
    ای خدا کاری بکن ناخدا چه بی رحمه ●♪♫
    کشتیِ بی جون منم؛ که راهو واسه تو ساختم ●♪♫
    فکر نکن، تو بُردی… نه! من به خودم باختم! ●♪♫»
    (ناخدا از ماکان باند)
    تا سرم رو بالا آوردم، چشمم به شیشه ی جلو افتاد و لبخند عمیقی رو ل*ب*هام نشست. چک‌چک‌های مداوم بارون، روی شیشه‌ها بدجور سرحالم کرد.
    بعد از نیم ساعت رانندگی کردن، کنار یه فروشگاه بزرگ ایستادیم.
    دستم رو سمت دستگیره بردم تا در رو باز کنم:
    - صبر کن!
    دستم رو عقب کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم. بدون توجه به نگاهم از ماشین پیاده شد و با دو ماشین رو دور زد و سمتم اومد. در رو باز کرد، کتش رو درآورد و بالا گرفت:
    - جانان، سرت رو زیر کت بگیر تا خیس نشی.
    لبخندی زدم و سرم رو زیر کتش گرفتم، باهم تا داخل فروشگاه دویدیم.
    فضای درخشان داخل فروشگاه، خیلی زیبا بود. کایان کت نیمه خیسش رو تا زد و روی دستش گذاشت.
    چشم تمام دخترها بهش دوخته شده بود. نگاهم رو از دخترها گرفتم و نگاهی به ویترین‌ها انداختم.
    با دیدن لباسی که داخل ویترین خودنمایی می‌کرد، بی‌حواس آستین کایان رو گرفتم و تا کنار ویترین کشیدمش.
    کنار ویترین ایستادیم. بالبخند و بی‌حواس در همون حینی که آستین کایان هنوز توی مشتم بود، زمزمه کردم:
    - چقدر قشنگه!
    یهو به خودم اومدم. آستین لباسش رو سریع رها کردم و هین بلندی کشیدم. با خجالت سرم رو پایین انداختم و به انتهای مانتوم که تا بالای زانوم بود، نگاه کردم، زمزمه وار گفتم:
    - ببخشید! حواسم نبود.
    - اشکال نداره! لازمه‌ی هر دختری، اینِ ‌که ذوق و شوق داشته باشه وگرنه با مردها تفاوتی نداره.
    از حرفش خیلی خوشم اومد، نگاهی بهش انداختم که به ویترین خیره شده بود.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    - اگه واقعاً از لباس خوشت اومده، پس بهتره بریم داخل.
    دقیق‌تر به لباس نگاه کردم؛ اما هر چقدر بیشتر نگاهش می کردم، بیشتر ازش خوشم می‌اومد.
    - اره، ازش خوشم میاد.
    دوشادوش هم، داخل رفتیم، یه مغازه‌ی بزرگ با دکوراسیون آبی سفید بود که پر از رگال‌های مختلف لباس مجلسی بود.
    لباس‌های زیادی بود؛ اما هیچ‌کدوم به اندازه‌ی اون لباس به دلم نمی‌نشست.
    کایان خیلی جدی رو به مردی که پشت پیشخوان ایستاده بود، گفت:
    - مدل لباس آبی کمرنگ پشت ویترین رو می خواستم.
    مرد با روی باز، همین‌طور که از پشت پیشخوان بیرون می‌اومد، گفت:
    - لباس یقه قایقیمون، جزو پرفروش ترین لباس‌های ماست و خانوم‌های شیک‌پوش، انتخابشون فقط و فقط این لباسه.
    کنار رگال رفت و مشابه همون لباس رو با مشما، بیرون آورد و تحویل کایان داد.
    به اتاقک کوچکی اشاره کرد و گفت:
    - بفرمایید توی اون اتاق پرو لباس رو خانوم بپوشه، انشالله که موردپسندتون واقع بشه!
    همراه کایان تا کنار اتاق پرو رفتیم، لباس رو بدون حرف دستم داد.
    وارد اتاق پرو شدم و در رو بستم، آروم شروع به درآوردن لباس‌هام کردم.
    پوشیدمش؛ اما با دیدن زیپ پشتش آه از نهادم دراومد و زمزمه کردم:
    - ای خدا! این رو دیگه کجای دلم جا بدم؟!
    دستم رو پشتم بردم و شروع به تقلا کردن برای بستن زیپ کردم؛ اما نشد که نشد!
    صدای کایان اومد:
    - جانان جان، اندازته؟ پسندیدی؟
    گوشه‌ی ل*بم رو زیر دندون کشیدم.
    - راستش زیپش رو نمی‌تونم ببندم.
    برگشتم و در رو یکم باز کردم و زمزمه کردم:
    - کایان، میشه یه کمکی برسونی؟
    - آره، برگرد تا برات ببندمش.
    کایان در رو به اندازه‌ای که بتونه زیپ رو برام ببنده، باز کرد.
    آروم پشتم رو بهش کردم و سرم رو پایین انداختم. بدون این‌که دستش به ک*م*رم بخوره، زیپ رو بست.
    - بسته شد، می پسندیش؟
    کمربند مرواریدیش رو بستم و از آیینه به خودم نگاه کردم.
    یقه‌ی لباس مدل قایقی چین‌دار بود و چین‌های حر*یر نازکش، دور نیم تنم رو گرفته بود و تا وسط قفسه‌ی سینم بود و وسط بازوهای دستم قرار می‌گرفت و از وسط بازوم به بالا عر*یان بود، رنگ آبی کمرنگش با کمربند پر از مرواریدهای سفیدش لباس رو بی‌اندازه زیبا کرده بود.
    دامنش زیاد پف نداشت؛ اما ک*م*رم رو باریک‌تر نشون می‌داد، جنس لباس از حر*یر ضخیم بود؛ اما حریرهای دور نیم تنم نسبتاً نازک بودن، از ک*م*ر به پایین هم یه لایه تور پر از اکلین می‌خورد که با نور چراغ تلاتوی زیبایی رو ایجاد کرده بود.
    برگشتم و رو به کایان با خنده گفتم:
    - بهم میاد، آیا؟
    نگاه جدیش رو بهم دوخت و بعد از چند دقیقه گفت:
    - آره، بی‌اندازه بهت میاد. تا درش می‌یاری، منم میرم که حساب کنم.
    - باشه!
    سریع در رو بستم و دو لبه‌ی لباس رو گرفتم و زیپ رو باز کردم، کمربند رو باز کردم و لباس رو با احتیاط درآوردم و لباس‌های خودم رو سریع پوشیدم.
    موهای آشفتم رو درست کردم و لباس رو روی دستم گذاشتم و از اتاق پرو خارج شدم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    کایان کنار پیشخوان ایستاده بود و خیلی جدی به مرد رو به روش خیره شده بود، با قدم‌های تند خودم رو بهش رسوندم و لباس رو دستش دادم.
    مرد نگاهی به لباس کرد و گفت:
    - مورد پسند بود؟
    کایان:
    - بله! خیلی ممنون.
    بعدم بدون اینکه قیمت رو بپرسه، کیف پول چرم مشکیش رو از جیبش بیرون آورد و بعد از بیرون آوردن کارتش، اون رو دست فروشنده داد.
    کارت رو کشید و لباس رو تویِ یه جعبه‌ی بزرگ آبی رنگ گذاشت و همراه کارت تحویلم داد، با لبخند گفت:
    - مبارکتون باشه! به خوشی بپوشید.
    تشکر کردیم و از مغازه که نه… از مزون خارج شدیم.
    به طرف خروجی به راه افتادم؛ اما با صدای کایان، جفت پاهام به زمین چسبید:
    - کجا؟!
    با تعجب برگشتم:
    - وا! بریم خونه دیگه! مگه، بازم کاری داری؟
    جدی نگاهم کرد:
    - بله! هنوز حجم زیادی خرید داریم. بعدم من، یه سفارش دارم که آماده شده و باید تحویلش بگیرم.
    خواستم اعتراض کنم؛ اما با دیدن چشم‌های مشکی جدیش، حرفم تو نطفه، خفه شد و با مظلومیت گفتم:
    - باشه!
    کنارش برگشتم، دستش رو سمت جعبه آورد و گرفتش.
    - هنوز کلی کار داریم و نمی‌خوام که خسته باشی.
    واو چه جنتلمن!
    به کفش فروشی روبه رومون اشاره کرد.
    - اول کفش!
    با سر تایید کردم و باهم سمت مغازه رفتیم.
    نگاهی به انواع کفش‌های اطرافم انداختم.
    - جانان جان! این به لباست، حتماً میاد.
    کنارش رفتم و به کفش مورد نظرش با شگفتی نگاه کردم، خیلی زیبا بود.
    مثل کفشی بود که پوشیده بودم با این تفاوت که رنگ لباسم بود و پاشنه‌ی نیمه بلندش پر از نگین بود، یه بند پر از مروارید، قسمت ساق پا می خورد و ازش چند ردیف زنجیر پر از نگین آویزان بود.
    مسخ شده زمزمه کردم:
    - واقعا انتخابت عالیه، خیلی زیباس!
    کایان لبخند زد و برگشت و رو به کسی که ندیدم، گفت:
    - این مدل کفش، سایز سی و هشت.
    خانوم خوش اندام قد بلندی سمتم اومد و با لحن دلنشین گفت:
    - کفش انتخابی شما واقعاً، سلیقه‌ی عالی و مستعد شیک پوشیتون رو می‌رسونه.
    از کنارش جعبه‌ای رو برداشت و دستم داد. سریع روی صندلی چرمی کنارم نشستم و بعد از بیرون آوردن کفش‌هام، کفش انتخابی رو پوشیدم.
    ایستادم و چند قدم برداشتم، به هیچ‌وجه وجه اذیت نمی‌کرد. کایان جعبه‌ی لباس رو کنارش و روی صندلی گذاشت، نگاه عمیقی به کفش انداخت و گفت:
    - خوبه؟! اذیتت نمی کنه؟
    - نه به هیچ‌وجه، اتفاقاً خیلی هم راحته.
    چند قدم به سمتش با راحتی برداشتم؛ ولی نمی‌دونم اون کفش بی پدرکفشش، چه بدی باهام داشت که سکندری خوردم و با سر تو س*ی*نه‌ی عضلانی کایان، فرو رفتم.
    کایان با نگرانی ک*م*رم رو گرفته بود و هر دو بهت زده شده بودیم. با صدای خنده‌ی آروم فروشنده به خودم اومدم و سریع از کایان جدا شدم. چنان خجالت زده شده بودم که مطمئن بودم تا بناگوش، سرخ گوجه‌ای شدم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    کایان با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    با صدای لرزون جوابش رو دادم:
    - آ… آره خ… خوبم فقط پام نمی‌دونم به کجا گیر کرد!
    نفسش رو با آسودگی بیرون داد:
    - اشکال نداره! لازم نیست به خاطر این مسئله‌ی به این کوچیکی، خجالت بکشی!
    برگشت.
    -خانوم، همین کفش انتخاب ماست.
    آروم و با سر پایین رویِ صندلی نشستم و اون کفش نحس رو از پام درآوردم، دست خانوم کنارم دادم و مشغول پوشیدن کفش خودم شدم.
    کایان بی‌حرف حساب کرد و جعبه‌ی آبی رنگ مخمل رو از فروشنده گرفت.
    - جانان جان، بیا بریم!
    سریع ایستادم و با قدم‌های سریع سمتش رفتم و باهم از مغازه خارج شدیم.
    نگاهی بهش انداختم که با دیدن نگاهم به مغازه‌ای اشاره کرد و گفت:
    - بریم طلافروشی که باید سفارشم رو تحویل بگیرم.
    سری تکون دادم و همین‌طور که همراهش می رفتم، تو فکر رفتم.
    یعنی طلا برای کی می‌خواد!؟ تو این ده سال هرگز یک بار هم نه شنیدم و نه دیدم که پای دختری، نامزدی یا دوست دختری در میان باشه، پس قضیه‌ی سفارش طلا چیه؟ طبیعتاً زن عمو اگه بخواد طلا بگیره، خودش میره نه کایان، لعنتی کایان خواهر هم نداره که بگم برای اون می‌خواد. ا*و*ف! پس کیه؟
    کنار مغازه رسیدیم:
    - جانان، همین‌جا وایسا تا من سفارش رو سریع بگیرم.
    سری به نشانه‌ی تایید تکون دادم.
    - باشه! فقط جعبه‌ها رو بده تا اذیتت نکنن.
    جدی جوابم رو داد:
    - نه! لازم نیست؛ چون اصلاً سنگین نیستن.
    اجازه‌ی حرفی بهم نداد و سریع وارد مغازه شد.
    با کنجکاوی زیاد نگاهم رو بهش میخ کردم. خیلی جدی داشت با مرد پشت دخل حرف می‌زد، مرد لبخندی زد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
    خم شد و از جایی که نمی‌دیدمش، جعبه‌ی مستطیل مخمل مشکی رنگی رو بیرون آورد و روبه‌روی کایان گذاشتش و درش رو باز کرد. کایان با ریز بینی و جدیت نگاه به محتوای جعبه کرد و بعد از چند لحظه سرش رو بلند کرد و با رضایت سری تکون داد. فقط تونستم یک کلمه رو بفهمم که گفت:
    - عالیه!
    کارتش رو دست طلافروش داد. مرده با لبخند کارت رو گرفت و روی کارت‌خوانش کشید و با لبخند و تعظیم کوچیک تحویل کایان داد. تو فکر رفتم.
    ا*و*ف! چرا نذاشت برم داخل و ببینمش؟ یعنی چیه و برای کیه؟ یعنی امکان داره، کایان دور از چشم من و بی بی نامزد کنه؟!
    نه بابا! جانان چی میگی برای خودت؟! تو فکر کن یه درصد زن عمو شکوفه به بی بی نگه، اونم بی بی رو که زن عمو خیلی دوسش داره و مثل مادر بزرگش کرده. نه! با عقل جور درنمیاد.
    - چی فکرت رو تا این حد مشغول کرده؟!
    با صدای کایان از جا پریدم:
    - چیزی نیست! همین‌طوری فقط تو فکر امشب بودم!
    - نگران امشب نباش، مادرت بدت رو نمی‌خواد.
    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. حالا که حرفش رو پیش کشیدم، واقعاً نگران شدم. یعنی قضیه از چه قراره؟ هرچی هم هست، بی بی به شخصه درجریانش هست.
    این نگرانیِ بی بی، کاملاً خبر از وصیت عجیبی می‌داد که مادر و پدرم کردن و می‌دونم که قراره یه ماجرای عجیب رو برام رقم بزنه. می‌دونم که عادی نیست؛ چون برای یک چیز عادی یه نفر تا این حد نگران نمیشه.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    - این رو گفتم تا خیالت راحت شه؛ نه این‌که بیشتر تو فکر بری و نگران‌تر بشی.
    باصداش از فکر بیرون اومدم:
    - می‌دونم! اما نمی‌تونم به هیچ‌وجه وجه نگرانیم رو نسبت به قضیه‌ای که در راهه، کنترل کنم.
    نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.
    بعد از چند لحظه به حرف اومد:
    - بریم این کافی شاپه ببینیم، چیز خوبی برای خوردن داره یا نه؟!
    - اما... .
    اخم کرد:
    - اما بی اما، جانان! به اسیری و عبیری محکومت نکردم که همین‌طور خشک خشک بیارمت و مثل یزید گشنه و تشنه برت گردونم که.
    مثل همیشه قانعم کرد، نفسی از حرص کشیدم و گفتم:
    - باشه، آقای زورگو! هرچی شما بگید.
    خندید و همین‌طور که راه می‌رفت، گفت:
    - من زورگو نیستم، فقط سر یه سری از مسائل ریسک نمی‌کنم.
    چه جواب‌هایی هم میده، لاکردار!
    کنارش راه رفتم، کنجکاوی داشت، مغزم رو داغون می‌کرد و التماس وارانه ازم می‌خواست که قضیه‌ی طلاها رو ازش بپرسم؛ ولی خب، منم آدمی نیستم که به بعضی از حرف‌ها پا بدم.
    همراه کایان از پله برقی بالا رفتیم، بادیدن کافی شاپ شیک و پیکی که سمت راستمون بود، سمتش رفتیم و وارد شدیم.
    صدای زنگ بالای در به صدا دراومد، تلفیق رنگ بنفش و مشکی هاله‌ی آرامش بخشی رو ایجاد کرده بود که با حس اون لبخند کمرنگی رو ل*ب‌هام نشست.
    آقایی با کت و شلوار سریع سمتمون اومد و خوش آمد گفت و مقصد نشستنمون رو پرسید.
    کایان به میز کنار آکواریوم اشاره کرد، مرد سری به نشونه ی تفهیم تکون داد. همراه کایان سمت میز رفتیم، کایان روی صندلی چرم مشکی نشست و منم روبه روش نشستم، جعبه‌ها رو روی صندلی کنارش گذاشت و منوی طلاکوب شده جلومون رو برداشت و دستم داد.
    بازش کردم و به انواع تنوع‌ها نگاه کردم و با دیدن عشق همیشگیم یعنی شیرموز لبخندشادی زدم.
    - فقط دیدن کلمه‌ی شیرموز می‌تونه، این‌طور تو رو ذوق زده، کنه.
    تعجب نکردم؛ چون سال‌هاست که برام روشن شده که کایان من رو بیشتر از خودم می‌شناسه!
    خندیدم و همین‌طور که منو رو دست کایان می‌دادم، گفتم:
    - کاملاً درسته!
    همون مرد کنار میزمون اومد و بالبخند گفت:
    - خانوم! آقا! چی میل دارید؟
    به کایان اشاره کردم که خودش بگه، سریع منظورم رو گرفت:
    - برای خانوم شیرموز و... .
    و یه لبخند گذرا رو ل*ب*هاش نشست و سریع ادامه داد:
    - برای من قهوه‌ی تلخ.
    مرد تو تبلت پهنش سریع سفارش رو وارد کرد و با احترام منو رو که کایان بالا گرفته بودش، گرفت.
    سکوت کرده بودیم، کایان خیره به میز و تو فکر عمیقی بود و من خیره به اون.
    جدیت همیشگی کایان اون رو مجزا از تمام مردهایی کرده بود که تاحالا دیده بودم، نه چشم‌های سرد داشت و نه رفتارش سبک سرانه بود. به هیچ عنوان کلیشه‌ی دیگه‌ای از بعضی آدم‌ها نبود و همین منو بیشتر به این مایل می‌کرد که بشناسمش.
    از زمانی که بعد از مرگ مامان و بابا چپ و راستم رو شناخته بودم، کایان بود و تا الان که ده سال می‌گذره، هنوز برای من همون کلاف درهم پیچیده ایه که هرگز قادر به بازکردن و شناختش نخواهی بود، اون منو بیشتر از خودم می‌شناسه؛ اما من هرگز به حل معادله‌ی شناختش نیستم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    باحس ایستادن کسی کنارم، از فکر بیرون اومدم و به چیده شدن لیوان‌ها جلومون، خیره شدم.
    تشکر آرومی کردم و نگاهم رو به لیوان قشنگ روبه‌روم دادم. گل‌های برجسته داشت و شیرموز توش خودنمایی می‌کرد.
    نی نوش شیشه ای رو تویِ دهنم گذاشتم و مک محکمی زدم. طعم شیرموزطبیعی و نارگیل تازه دهنم رو پرکرد، چشمام رو با شعف ریز کردم.
    به معنای واقعی من عاشق و دیوونه‌ی شیرموز هستم.
    نگاهم رو آروم و یواشکی به کایان دوختم. فنجون سرامیکی با گل برجسته‌ی کرمی رو برداشته بود و با هموم استایل جدی و جذاب همیشگیش، آروم قهوه‌اش رو با طمانینه می خورد.
    با حس نکردن چیزی، نگاهم رو سریع به سمت لیوانم برگردوندم و با دیدن لیوان خالی آهی کشیدم، چقدر زود تمام شد ها!
    وجدانم بهم نهیب زد:
    - نه جانان خانوم! زود تمام نشد! تو غرق فضولی و هیزبازی بودی!
    خواستم بهش نهیب بزنم؛ ولی دیدم، حقیقتاً راست میگه، به خاطر همین چیزی نگفتم.
    صدای گذاشتن فنجون رو روی میز شنیدم، سریع سرم رو بلند کردم و گفتم:
    - تمام؟ بریم؟
    لبخند آرومی زد و گفت:
    - آره بریم! فقط تو بیرون وایسا تا من حساب کنم.
    همین‌طور که نیم خیز می‌شدم، جوابش رو دادم:
    - باشه!
    تعارف نکردم که حساب کنم؛ چون می‌دونستم که کایان از این کار متنفره و خوشش نمیاد که زمانی که کسی رو بیرون می‌بره، اون فرد بخواد حساب کنه.
    فرصت اعتراض بهش ندادم، سریع جعبه‌ها رو برداشتم و با قدم‌های سریع از کافی شاپ بیرون زدم. می‌دونستم که صددرصد داره به این خودسری من می‌خنده؛ اما مهم نیست.
    به دیوار براق کنارم تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.
    چند دقیقه گذشت؛ اما کایان نیومده بود.
    صدای پسری از جلوم اومد:
    - جون! این‌جا فروشگاه باربی فروشی بوده و ما نمی‌دونستیم؟
    اخمام رو توی هم کشیدم و هم‌چنان سرم رو پایین نگه داشتم.
    - خوشگله افتخار میدی یه دور بام... .
    صداش یهو قطع شد، از گوشه‌ی چشمم کایان رو دیدم که کنار ورودی کافی‌شاپ ایستاد.
    بهش نگاه کردم و با دیدن اخم شدید و چشمای جدیش که بدون پلک زدن به پسره خیره شده بود، لبخند کوچیکی زدم و تو دلم گفتم:
    - پس بگو که چرا یهو خفه خون گرفت!
    تا کایان یه قدم برداشت، صدای پسره اومد:
    - ببخشید آقا! نمی‌دونستم که با شماست! غلط کردم، اشتباه شد.
    کایان:
    - سعی کن که دیگه اشتباه نکنی. به سلامت!
    بازبون خوش بهش گفت:
    - هری!
    آروم شروع به خنده کردم. بدبخت چقدر ترسو بود، فکر کنم از این به بعد، اگه دوباره دختر ببینه، از ترس جیغ بزنه.
    کایان عصبانی که با صدای خنده‌ام آروم‌تر شده بود، ماگ صورتی رنگ سرامیک که روش یه خرگوش بامزه‌ی سفید زده شده بود رو سمتم گرفت.
    با تعجب دستم رو دراز کردم و ازش گرفتم، خیلی خنک بود. یه در سرامیکی داشت که یه نی نوش سرامیکی، توش قرار داشت. نمی‌تونستم محتوای ماگ رو ببینم و می‌ترسیدم که درش رو باز کنم و یهو بریزه.
    تعجبم رو به زبون آوردم:
    - این چیه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا