رمان گردباد جنایت و حقایق (جلددوم رمان درخشش ماه در سایه انتقام) | هدیه sf کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
نام رمان:گردبادجنایت و حقایق (جلددوم رمان درخشش ماه در سایه انتقام)
نام نویسنده: هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @میم پناه
ژانر رمان:عاشقانه، معمایی، جنایی، پلیسی
خلاصه:
گاهی اوقات زندگی حس طنز تلخ بی رحمانه‌ای دارد.
آن چیزی که همیشه دنبالش بوده‌ای را در بدترین زمان ممکن به تو می‌دهد.
زندگی غرق رازهایی است که سر به مهر گذاشته‌اند؛ ولی منتظر موعد مقرر هستند تا برای همه آشکار شوند، تو هرگز باور نخواهی کرد، نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ات می‌تواند، قاتل عزیزترینت باشد، دشمن‌هایی که نقاب دوستی به چهره دارند؛ ولی برای انتقام کمین کرده‌اند.
دشوارترین حالت پنهان‌کاری، پنهان کردن دوست‌ داشتن است؛ چون عشق زمانی کامل می‌شود که به زبان آورده شود؛ اما گاهی ترس پس‌زده شدن آن چنان قوی‌ست که مانع از بازگویی حرف دل می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,828
    امتیاز
    812
    به نام خدا
    231444_bcy_nax_danlud.jpg نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    مقدمه: عاشقانه‌هایی از جنس پنهان‌کاری، اتفاق‌هایی که گره می‌زند، قلب‌هایی را که جنس احساس و نجابت هستند، سفری اعجاب انگیز و پر از اتفاقات پیش بینی نشده، راز‌هایی که سر از مهر جدا می‌کنند و آشکار می‌شوند. دختری که ناجوانمردانه به بند عطش گرفتار می‌شود و از منطقه‌ی زندگی خود ربوده می‌شود.

    دو قطب ناهمنام، دختری از جنس اختیار و پسری از جنس تعهد و نجابت!

    ***

    نگاهم خیره به حیاط سنتی و زیبای بی‌بی بود، اما خیالم در گذشته و امروز می‌چرخید. ساعت‌ها از زمانی که پرتویِ ملایم خورشید نوید صبح دیگری رو بهم داده بود، گذشته بود اما این صبح هم مثل سایر صبح‌ها برام هیچ اشتیاقی ایجاد نمی‌کرد.
    از گوشه ی چشم میدیدم که بی‌بی یک لنگه پا در درگاه در ایستاده و خیره به صورتم نگاه میکنه؛ اما من اونقدر تو افکار خودم پرسه می‌زدم که متوجه‌ ی اومدن بی‌بی نشده بودم.
    مثل اینکه طاقت بی‌بی سر اومد و تقه‌ای به در زد.
    تظاهر کردم که از جا پریدم و برگشتم. به محض دیدن بی‌بی خندیدم و گفتم:
    -بی‌بی‌جان ترسیدم، از چه موقع اونجایی؟
    بی‌بی سکوت کرده بود و با چشم‌های نگران بهم نگاه می‌کرد. میدونست که این حال من حال دیروز و امروز نیست، اما میدونستم که برای بی‌بی عادت نشده بود و هر بار که صبح می‌شد، نگران از جا می‌پرید و به سمت اتاقم میومد اما هر بار متوجه ی اومدنش نمیشدم و همیشه منو غرق در فکر و خیره به حیاط می‌دید. از فکر بیرون اومدم و به صورت بی‌بی نگاه کردم که غرق در فکر و نگران بود، نگرانیش من رو هم نگران کرد:
    -بی‌بی‌جان چیزی شده؟
    بی‌بی از جا پرید و سراسیمه گفت:
    -نه مادر چیزی نشده جانانم، بیا مادر برات صبحانه گذاشتم، بیا قربونت برم، بیا بخور با شکم گرسنه زل زدی به حیاط که چی بشه؟
    خیره به بی‌بی نگاه کردم.
    هر صبح همین منوال رو طی می‌کردم و جواب بی‌بی همیشه به من همین جمله بود، از جا بلند شدم و چند قدم فاصله ی بینمون رو پر کردم، چشمام رو به چشمهای نگران بی بی انداختم و اون رو م*حکم در آغوشم فشردم و غرغرهاش رو به جون خریدم:
    -دختر این‌قدر، فشارم نده. دلم هوری می‌ریزه!

    از لحن شیرینش به قهقهه افتادم و همینطور که بلند میخندیدم و همراه بی‌بی راه می‌رفتم، گفتم:
    -ای‌قربون دلت برم که می‌ریزه!
    بی بی:
    -خدا نکنه مادر، زودباش برو دست و روت رو بشور و بیا!
    یه چشم بلند و غرا گفتم و به سمت حیاط رفتم. متوجه بودم که بی‌بی از پشت سر به نوه ی خوش قد و بالاش نگاه می‌کنه و آیت الکرسی زمزمه می‌کنه و قربان صدقه‌ی من که بدجوری براش عزیز بودم می‌رفت.
    دست‌های کشیده و سفیدم رو زیر آب بردم و آروم به صورتم زدم ، سرم رو بلند کردم و به درون آیینه به چشمای سبز گیرا و پر شیطنتم نگاه کردم و لبخندی به بازتاب چهره‌ام زدم.
    یک‌آن فکری تو ذهنم جرقه زد که باعث شد مثل تیری که از کمان رها شده، با سرعت به داخل پذیرایی هجوم ببرم و با صدا جیغ مانندی بگم:
    -بی‌بی چرا نگفتی دیرم شده، خاک بر سرم کنن که این‌قدر سر به هوام!
    بی‌بی اخم شیرینی کرد و گفت:
    -وا مادر من دیدم هیچی نگفتی، گفتم شاید امروز نمی‌ری، بعدشم آخرین باری باشه که به خودت توهین می‌کنی‌ها!
    خدایی دلم از این همه محبت ضعف رفت ولی دوباره یاد زمانی که هر لحظه داشت بیشتر از می‌گذشت، افتادم و سریع به سمت اتاقم دویدم و شروع به پوشیدن لباس‌هام کردم.
    مانتو و شال فیروزه‌ای و شلوار سفید بدجوری تو تنم نشسته بود و خیلی قشنگ نشونم میداد.
    کیف مشکیم رو برداشتم و سریع به سمت جا کفشی رفتم و کفش عروسکی سفیدم رو برداشتم و پوشیدم، تا خواستم برم، صدای سرزنش‌گونه بی‌بی باعث شد در جا میخ‌کوب شم:
    -مادر تندتند کجا می‌ری، بدون خوردن صبحونت؟!
    با چهره‌ی درمونده برگشتم و گفتم:
    -بی‌بی بگو یا خدا دیرم شده. وقت ندارم؛ باشه برای نهار!
    بی بی:
    -بیا مادر، خودم برات لقمه درست کردم.
    و لقمه‌ی کره عسل رو به دستم داد، لبخندی به چهره ی مهربونش زدم و گفتم:
    -ای من به فدای تو بشم، مهربونم!
    بی بی:
    -وای مادر خدا نکنه، تا بیشتر دیرت نشده برو قشنگم!
    سریع و با دو از حیاط گذشتم و از خونه بیرون زدم. بی‌بی:
    با چشمان نگران، رفتن نوه‌ی قشنگم رو تماشا کردم و برای سلامتی و ایمنی‌اش صلوات فرستادم.
    با اینکه سه سال می‌گذشت اما نمی‌تونستم نگرانی‌ام رو رها کنم.
    جانانم زیبا بود و نگران گرگ‌هایی بودم که برای این زیبایی دندان تیز کرده بودند!
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    جانان:
    با سر پایین راه میرفتم و هر از گاهی تکه ی کوچکی از لقمه ی توی دستم رو به د*ه*ان می بردم و از طعم مورد علاقه ام حظ فراوانی میبردم، به اطرافم و تیکه هایی که بهم مینداختند، تقریبا بی توجه بودم ولی صداشون رو میشنیدم که میگفتند:
    -جوون بابا عروسک چه قشنگ لقمه میخوری
    یا اونیکی که گفت:
    -داداش جورش کن فکرشو بکن چه پزی میتونیم با این دختر بین رفیقامون بدیم
    با تمام سعیی که برای بی حواسی می کردم،بازهم میشنیدم و هر لحظه از این وجود بی وجودشون منزجرتر میشدم. آخرین گازم که به منزله ی تمام شدن لقمه ی در دستم بود رو زدم و دستم رو به هم مالیدم و گرد آرد نان که در دستم مونده بود رو زدودم.
    دستم رودر جیب مانتوی تقریبا کوتاهم فرو بردم و سرم رو بلند کردم. ذهنم مدام نگاه نگران بی بی رو دوره میکرد و به فرضیه های زیادی که ممکن بود منجر به نگرانی اون شن فکر میکردم.
    راه زیادی نمونده بود و بعد از چند دقیقه نگاهم شرکتی که درش کار میکردم رو شکار کرد. از کنار نگهبانی با سلامی که دادم و شنیدم و لبخندی که نگبان پیر مهربون بهم زد، با خیال راحت گذشتم. در شیشه ایِ شرکت رو باز کردم و وارد شرکت شدم،دستم رو از جیبم بیرون آوردم و سرم رو صاف کردم، نگاهم سرد و یخ زده شد و از کنار دوتن از همکارام گذشتم و سلام دادم، و جواب شنیدم،هنوز از متلک ها وتیکه پرانی های بیرون شرکت راحت نشده بودم که حرف های زیرزیرکی و حسادت خانم های شرکت شروع شد، تقریبا از آنها دور شده بودم که صدای اونا رو شنیدم که میگفتند:
    -واه واه راست میگن مثل مرده ی متحرکه
    - ولی لعنتی خوشگلیش زیاده
    و بعد سکوت کردن. میدونستم که تو دلشون شدید بهم حسودی می کنن و هر روز دعا میکردن که از شرکت اخراج شم.
    با لبخند کجی که گـوشه ی ل*بم نشسته بود، آرام اون صفت رو تکرار کردم:
    - مرده ی متحرک
    و با خودم فکر کردم:
    - چرا اونا رویِ من صفت مرده ی متحرک رو گذاشتن؟ مگه نه که کسی که تمام احساساتش، عواطفش مرده رو مرده ی متحرک میگن؟، کسی که نفس میکشه تا زنده باشه ولی هرشب آرزوی مرگ میکنه، کسی که صبح به محض اینکه چشماش رو باز میکنه و میبینه که هنوز زندس به خودش امیدواری میده که امشب حتما میمیرم و این روال تا سالها ادامه داره تا اینکه کسی یا چیزی به زندگیش امید ببخشه و این ویژگی ها اصلا به من شباهت ندارن.
    شونه هام رو به نشانه ی بیخیالی تکون دادم و وارد آسانسور شرکت شدم، دکمه ی طبقه ی سوم رو فشار دادم و بعد از بسته شدن در به صدای آهنگ زجر آور آسانسور گوش دادم و همزمان جد و آباد نوازنده رو مورد لطف و مرحمتم قرار دادم.
    با باز شدن در آسانسور بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم، هنوز رویِ صندلیم ننشسته بودم که صدای زنگ تلفن باعث در هم رفتن اخمهام و شروع غرغر کردنم شد:
    - دِ لامصب بزار بشینم بعد حضور و غیاب رو شروع کن، ای خدا کی حوصله داره دوساعت به حرفای بیخودش گوش کنه
    بدون جواب دادن تلفن وبا اعصاب خورد و اخم هایِ درهم از پشت میزم بیرون اومدم و از اتاقم بیرون زدم، از کنار چند اتاق رد شدم تا به اتاق مدیریت رسیدم، دوتقه به در زدم و در رو باز کردم، سرم رو پایین انداختم و وارد اتاق شدم. آرام سلام دادم و منتظر شنیدن نصایح بی فایده ی آقای مهرنیاز رئیس جوانم موندم.
    میدونستم که مهرنیاز به من که با سر پایین روبه روش ایستاده بودم؛ زل زده، از وقتی که پا تویِ شرکتش گذاشته بودم، پیِ فرصتی بود که من رو ازآن خودش کنه ولی در این سه سال نتونسته بود کاری از پیش ببره.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    و در این مدت به هیچ عنوان راه به راهش نمیدادم و سرسخت تر از اونی بودم که دم به تلش بدم.
    ولی امروز سکوت کرده بود و با باقی روزها فرق داشت.
    از جاش بلند شد و به سمتم اومد، دستش رو دراز کرد تعجب کردم اما سرم رو بالا نیاوردم، یهو دستش رو نوازش گونه رویِ صورتم کشید،شاید فکر میکرد و امید داشت که من منتظر بهانه ای هستم که همراه اون باشم و باهاش همراهیِ لازم رو میکنم، اما اشتباه میکرد چون واکنشم برخلاف تصورش بود، به محض اینکه صورتم با دست مهرنیاز ارتباط پیدا کرد، مثل دیوی از قفس گریخته عصبانی شدم و سیلیِ محکمی حواله ی صورتِ مهرنیاز کردم، مهرنیاز که بهت زده شده بود، خیره بهم نگاه کرد، انگشتم رو به نشانه ی تهدید بالا بردم و گفتم:
    -دِ نه دِ این کارها تو برنامه ی کاریمون نبود، دیدی سرم پایینه فکر کردی آدمشم؟، فکر نکن اونی که سرش پایینِ و مظلومه، یعنی احمق و اسکوله، برعکس، سرش پایینه چون جنم و غیرتش بالاس، ببین منو کاری نَکن صبرم تموم بِشه و همه ی حَرفای ناگفتمو بِزنم تو گوشِتا. فکرایی نکن که آدم به حلال زاییده شدنت شک کنه.
    بعد از پایان حرفم لحظه ای معطل نکردم؛ از اتاق بیرون زدم و در را پشت سرم با صدای بلند بستم.
    و اما میدونستم که چشمهای شرور و طمعکار مهرنیازبا عطش به من خیره شدن.
    سریع و همینطور که پیش خودم می غریدم دخل اتاقم رفتم و بعد از برداشتن کیفم و جمع کردن وسایلم، از اتاق بیرون زدم؛ سوار آسانسور شدم و با شنیدن صدای آهنگ آسانسور، اعصابم بیشتر خورد شد و دعا می کردم که امروز کسی پا رو دمم نگذاره که پاره کردنش حتمیه.
    با بیرون زدنم از آسانسور تا چشم دختر ها بهم و وسایل در دستم افتاد، لبخند خوشحالی روی لبهاشون جاگرفت، به محض اینکه چشمم به لبخندشون افتاد، کاسه ی صبرم سر اومد و خطاب بهشون غریدم:
    -ها! چیه خوشحال شدید؟، اخراج نشدم، استعفا دادم چون فهمیدم کار کردن پیش کسی که آدم حسابش میکردم ولی در اصل کفتار بود اشتباه بزرگی بود، یعنی آدم پیش گرگ با غیرت کار کنه بهتر از کفتاریِ که هوا برش میداره و فکر میکنه که آزاد به هر کاریه، راست میگن خر تا هنگ کرد ادعای فرهنگ کرد، حکایت رئیس ماست.
    و بعد بدون لحظه ای درنگ و نگاه کردن به اونا با قدم های م*حکم از شرکت بیرون رفتم.
    کارتون وسایلم تو دستم سنگینی میکرد و دستم به لرزه افتاده بود، تویوتای مشکی رنگی که پشت سرم هر قدم من رو دنبال میکرد و به طور واضحی دنبالم بود؛ باعث عصبانی تر شدنم میشد و میل به درگیری بیشتر من رو احاطه می کرد.
    اما بیشتر از عصبانیت،نگران اطلاعاتی بودم که بزودی باید برای اونا جواب پس میدادم. به محض رسیدن به خونه کارتون رو با یک دست گرفتم و با دست دیگم در خونه رو با کلید باز کردم. به محض باز شدن در تمام نگرانی ها، ترس ها و خشم هام رنگ باختند. حوض فیروزه ایِ بی بی وسوسه ام میکرد که صورت داغم رو با اون آب، سرمای دلپذیری ببخشم. درخت توت که توت های اون بی رحمانه طنازی میکردن من رو مثل مسخ شده ها به سمت خود کشیدند و مشغول خوردن توت ها شدم. طعم ترش و لذیذشون باعث خنده ی عمیق توام با ریز شدن چشمهام شد. با صدای نگران بی بی برگشتم:
    - جانانم امروز چقدر زود اومدی مادر، اتفاقی افتاده؟
    - نه بی بی چیز خاصی نشده، دیگه نمیخوام به اون شرکت برم
    - خوب کاری میکنی مادر، به دلم افتاده بود امروز شومه، از صبح دلنگرونت بودم
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    دلم ضعف رفت و دستم رو دور شونه ی بی بی گذاشتم و با شادی خندیدم:
    - عشق منی تو بی بی ماهرخم، دیگه این اولین و آخرین باری بود که بی دلیل به کسی اعتماد میکردم، نمیدونستم این آدمای موجه هم میتونن کفتاری تو لباس میش باشن.
    رنگ از رخ بی بی پرید و بهم با نگرانیِ تمام نگاه کرد، این نگاهش ثابت میکرد که امروز دل دل من و احوالم و میزد.
    آهی کشیدم و بدون توجه به بی بی به سمت حوض فیروزه ای رنگ بی بی که دورش با کاشی های رنگی دستچین و مزین شده بود، راه افتادم. کنار حوض که رسیدم رویِ دو زانو نشستم و دستم رو در آب حوض فرو کردم، با حس خنکیِ بی پایان اون نفس عمیقی کشیدم. حسی شروع به وسوسه کردنم کرد، دست رد به سـ*ـینش نزدم و باعث شد که دستام رو بهم بچسبونم و آب جمع شده در اون رو به صورت داغم بزنم.
    میون نفسهام لحظه ای وفقه ایجاد شد که لبخندم رو عمیق تر کرد.
    با یاعلی که گفتم بلند شدم و با قدم های شمرده و آروم به سمت در پذیرایی رفتم، با جفت کردن کفشهام داخل پذیرایی شدم.
    صدای گنگ و پچ پچ های مشکوک بی بی رو از یکی از اتاق ها شنیدم، کنجکاویم به حد اعلا رسید و پاهای بی اختیارم من رو به سمت فضولی سوق دادن. گوشم رو به در فشار دادم و فقط یه کلمه از حرف های بی بی رو اون هم به زور شنیدم:
    بی بی:
    - کایان جان
    باشنیدن اسمی که از دهنش خارج شد، عصبانیت در عمق وجودم نفوذ کرد و باعث شد که به طرف اتاقم برم و در رو پشت سرم م*حکم و صدای بلند ببندم.
    دقیقه ها بود که بعد از عوض کردن لباس هام طول و عرض اتاق رو با خشم و سرزنش طی میکردم و بارها پاهام رو از شدت خشم به زمین میکوبیدم. منتظر بودم که پر به پرم بخوره تا تمام دق و دلی هام رو خالی کنم.
    با صدای باز شدن در برگشتم و با دیدن چهره ی بی بی مثل ابرهای سیاه در انتظار باران غریدن:
    - بی بی چرا باز بهش زنگ زده بودی؟
    رنگ از رخ بی بی پرید؛ پوزخندی زدم و ادامه دادم:
    - فکر نمیکردی که بفهمم؟ ما یه قول و قرارایی داشتیم بی بی ماهرخ، قرار بود هیچ نشونه و ردی از این مرد تو زندگیمون نبینم، دِ یکی نیست بهش بگه آخه مرد عاقل یه روزی مادرم تو اوج اشتباه، مسئولیت منو به تو سپرد، دیگه دلیل نمیشه که تو برج دیدبانی تو زندگیِ شخصیِ من بزنی که، آقا دستت درست، نیتت درست ولی وقتی من نخوام میشه اِند نادرست، آقا شیش سال از من بزرگ تره بعد فاز پدر بودن یقش رو چسبیده و ول کن ما نمیشه، پدر بودنش اینقدر زده بالا که آمپر سوزونده و روی تمام قیم ها رو سفید کرده حضرت آقا، مثلا پنهانی رفته برا من محافظ گرفته، تنها کسی که نفهمیده فقط مرحوم حافظ شیرازی بوده، میخواسته سر عمر من نفهمم که برام مراقب گذاشته، امروز محافظه داشت رو اعصاب من رانندگی می کرد.
    از این همه حرف به نفس نفس افتاده بودم، بی بی سریع به سمت آشپزخونه دوید و هول هولی آب قندی حاضر کرد و با سرزنش کردن خودش پیشم برگشت که مطمئن بودم رنگم پریده؛ آب قند رم به دستم داد و روبه روم ایستاد. یه نفس آب قند رو سرکشیدم و انگار به جای گلو، در عمق وجودم میریخت و خنکش میکرد.
    لیوان رو پایین آوردم و به چشمای نگران بی بی نگاه کردم، از اعماق وجودم تنها چیزی که حس میکردم فقط شرمندگی بود و بس.
    سرم رو پایین انداختم و اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:
    - بی بی جان ببخشید، امروز یکم فاز و نولم قاطی کرده بود و زنگ زدن کایان مزید بر علت شد که جریان خشمم دامنت رو بگیره، قربونت برم، این نوه ی بدت رو ببخش که داد زد.
    بی بی با چشمهای مهربان بهم نگاه کرد و لبخند پر از آرامشی بهم زد، کنار تـ*ـختم به حالت چهارزانو نشست و به پاهاش اشاره کرد و گفت:
    - راسته ی کار این خشم ها فقط اینه که مثل بچگی هات سرت رو رو پاهام بذاری تا موهات رو نوازش کنم، چند روزی میشه که از من آرامش نگرفتی و باعث شده که بد قلق شی.
    میون گریه خندیدم و با خنده پیش بی بی رفتم؛ سرم رو روی پاهای بی بی گذاشتم.
    بی بی موهام رو که به صورت حرفه ای چند بار پیچیده بودمشون و گوجه ای شده بودند رو باز کرد،بهش نگاه کردم که با حظ به موهای بیش از حد بلندم نگاه کرد و صلوات میفرستاد وکه میدونستم برای چشم نخوردنم بوده.
    با حظ فراوان موهام رو نوازش کرد و شروع به زمزمه ی لالایی مورد علاقم کرد:
    بی بی:
    -لای لای دئییم یاتاسان
    لالائی بگویم بخوابی
    -گول غنچه لر ایچینده
    در بین گلها و غنچه ها
    -سن یات شیرین یوخو گؤو
    بخواب و خوابهای خوب ببین
    -آغلییبان باغریمی
    با گریه ات قلبم را
    -گل ائله مه قان بالام بیا
    خ*ون نکن بچه ام
    -یات سن گول یاتاغیندا
    تو در رختواب گلت بخواب
    -باخیم سنه دویونجا
    من نیز سیر نگاهت کنم
    -زارا آمانا گلدیم
    به زاری و فغان آمدم
    -سن حاصیلا چاتینجا
    تا تو بزرگ شوی
    چشمام سنگین شده بودن و لبخند عمیقی روی صورتم طنازی میکرد. با چشمای خمـار و صدای خواب آلود گفتم:
    -بی بی اون رو بخون
    بی بی:
    -لا لا لا نخواب دنیا خسیسه واسه کم ادمی خوب مینویسه
    یکی ل*ب*هاش تو خوابم غرق خنده است یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه
    لبخندم عمق زیادی به خود گرفت، بی بی مشغول خوندن لالایی بود و اما من، بیداریم در لا به لای نوازش های بی بی گم شدن و چشمهام بلاخره گرم و با خواب همراه شدن.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با صدای بهم خوردن ظرف‌ها که توی اتاقم پیچیده بود، چشمام رو خمارگونه باز کردم و با بی هدفی دور اتاق نیمه تاریکم رو با نگاهم کاویدم.
    به محض این‌که هوشیاریم سر جاش اومد، نیم خیز شدم و نشستم. نگاهی به بالشت زیر سرم و پتوی روم انداختم، تا جایی که به یاد داشتم، سرم رویِ پاهای بی‌بی بود، پس حتماً زمانی که به خواب رفته بودم، بی‌بی بالشت زیر سرم و پتو روم انداخته بود. نفسم رو با خستگی بیرون دادم زمزمه کردم:
    -راسته که میگن، خواب ظهر همش آدم رو کسل می‌کنه.
    و از جا بلند شدم. خم شدم و پتوی آبی رنگم رو برداشتم و تا کردم، روی تخت آبی رنگم گذاشتم. بالشت لیمویی رنگم رو هم مرتب و صاف روی تختم گذاشتم. کنار میز آرایش سفیدم رفتم و شونه‌ی هولویی رنگم رو همراه کش موی فسفری رنگم برداشتم.
    برگشتم و با قدم های شمرده و درحالی که موهام آشفته تا بالای زانوم پخش شده بود و یکی از پاچه‌های شلوار صورتی رنگم، بالا و دیگری پایین بود و در حالی که تیشرت سفید آستین کوتاهم که یک قلب بزرگ پولکی قرمز وسطش داشت و نیمه‌اش در شلوار و نیمه‌ی دیگر بیرون بود و ظاهر شلخته؛ ولی دلربایی بهم می‌داد، از اتاق بیرون زدم.
    صدا از آشپزخونه می‌اومد، پس راهم رو به سمت آشپزخانه ی سنتی بی‌بی کج کردم و تا وارد آشپزخونه شدم. شعف فراوانی سر تا پام رو فرا گرفت، صدای قل‌قل سماور بی‌بی گوشم رو نوازش می‌کرد و بوی محشر اناربیج باعث شد که نفس عمیقی بکشم و از پشت سر بی‌بی رو بین بازوهام بگیرم و فشار بدم.
    اناربیج مخصوص شب یلدا بود؛ ولی علاقه‌ی بی حد و حسر من به این غذا باعث شده بود که بی‌بی تو روزهای عادی هم این غذا رو مخصوص من طبخ کنه.
    بی‌بی چون صدای نفس عمیقی رو که کشیده بودم، شنیده بود، نترسید و لبخند مهربونی زد و برگشت تا نگاهش بهم افتاد، لبخندش شدت گرفت و گفت:
    - جانانم! مادر چه به موقع بیدار شدی! تا تو یه آبی به صورتت بزنی و موهات رو برات ببافم، غذا هم آماده شده!
    لبخند بزرگی زدم و شونه و کش موم رو به دست بی‌بی دادم و کنار ظرفشویی رفتم، آب رو باز کردم و مشتم رو پر از آب سرد کردم و به صورت داغم زدم. بعد از این‌که تمام وجودم خنک شد، آب رو بستم و کنار بی‌بی رفتم و همراه هم از آشپزخانه بیرون زدیم.
    زیر پنکه سقفی که بی‌بی زده بود، چهار زانو نشستم و بی‌بی هم با لبخند پشت سرم نشست و شونه تو موهای بلندم کشید، کار هر روز بی‌بی همین بود که من با موهای آشفته و نگاه مظلوم کنارش بیام تا موهام رو برام ببافه.
    دست تو موهای نرمم کشید و با انگشت‌هاش شروع به بافتن موهام کرد.
    رویِ حرکت دست بی‌بی توی موهام تمرکز کرده بودم و از ر*ق*ص انگشتای دستای بی بی انرژیِ زیادی می‌گرفتم. بی‌بی بعد از اتمام کارش از پشت من رو بین بازوهاش گرفت و سرش رو توی موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید و ب*وسه‌ای روی موهام گذاشت و آرام بلند شد، به سمت آشپزخانه به راه افتاد. دست‌هام رو به عرض شونه باز کردم و رو قالی دراز کشیدم. به پنکه سقفی خیره شدم. دلم، این دل واموندم، درخواست ممنوعه‌ها رو داشت و من کلافه از این همه اصرار دلم بودم، منطقم این درخواست رو به چالش می‌کشید به امید بازنده کردنش؛ اما هیچ کدومشون پیروز میدان نبودن.
    با صدا زدن اسمم توسط بی‌بی از جا پریدم و بلند شدم.
    -جانان! مادر بیا سفره رو ببر تا غذا رو بکشم!
    به سمت آشپزخانه رفتم و بعد از برداشتن سفره ی سفید مخصوص شام از آشپزخانه بیرون زدم و سفره رو وسط پذیرایی پهن کردم. دوباره کنار بی‌بی برگشتم تا در آوردن غذا بهش کمک کنم.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    به محض تمام کردن کارم و اتمام گذاشتن وسایل شام روی سفره، چهار زانو کنار سفره نشستم. نفس عمیقی کشیدم و با ل*ذت زمزمه کردم:
    -بی بی! آخ بی بی! چطور بگم که این غذا عالیه؟!
    بی بی درحالی که ریز ریز می‌خندید و مقدار بیشتری از خورشت رو روی برنجم می‌ریخت گفت:
    -ای بابا مادر! سر هرباری که اناربیج درست می‌کنم، تو همین حرف رو میزنی، دیگه از بر شدم!
    از لحن بامزش خندیدم و با برداشتن اولین قاشق و گذاشتنش توی دهنم، چشم‌هام رو بستم و جوری جویدمش که انگار اولین باری بود که این غذا رو می‌خورم.
    بی بی با لبخند نظاره گره ل*ذت بی حد و حسر من به این غذا بود؛ اما نمی‌دونم چی در ذهنش پیچید که باعث شد، با نگرانی بهم خیره شه و گوشه ی ل*بش رو زیر دندان بکشه.
    شونم رو بالا انداختم و سرم رو پایین انداختم، با ندیدن عشقم سر سفره، سرم رو بلند کردم و گفتم:
    -بی ب… .
    اما با دیدن نگاهی که هنوز با نگرانی بهم خیره بود، حرف تو دهنم منعقد شد و ادامه‌اش ندادم، به جاش پرسیدم:
    -چیزی شده، بی بی جان؟
    بی بی سریع به خودش اومد و سر سامان سریعی به احوالش داد و لبخند سریعی روی ل*ب*هاش نشوند.
    -نه جانانم چیزی نشده! ببینم چی می‌خواستی بگی مادر؟
    با به یاد آوردن چیزی که می‌خواستم لبخند بزرگی زدم و گفتم:
    - هنوزم از ترشی نازخاتون داریم، بی بی؟
    -اره مادر! مگه میشه نوه‌ی قشنگم چیزی رو دوست داشته باشه و من تو خونم نداشته باشم؟!
    تا نیم خیز شدم که برم و بیارمش، بی بی دستش رو روی دستم گذاشت.
    -بذار خودم میرم مادر، تو بشین سیردلت غذا بخور!
    و پشت بند حرفش دست روی زانوهاش گذاشت و با یا علی که گفت از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
    منم از خدا خواسته به عاشقانه‌ی خودم با غذای مورد علاقه‌ام مشغول شدم؛ اما یهو ایستادم چون در انتهای ذهنم نگاه نگران بی بی را دوره می‌کردم، جنس نگاه نگران بی بی رو می‌شناختم و می‌دونستم مربوط به کسی میشه که با تمام وجود سعی در دوری کردن از اون دارم.
    با دیدن بی بی سریع به خودم اومدم و دوباره خودم را سخت مشغول غذا خوردن نشون دادم. بی بی نشست و کاسه‌ی سفالی فیروزه ایِ لعاب کاری شده که سر تا سر پر شده از ترشی نازخاتون بود رو کنار دستم گذاشت و با دیدن برقی که از چشمام رد شد، شروع به خنده کرد.
    بی‌توجه به بی بی قاشقی از ترشی رو در دهان گذاشتم و با حس طعم بادمجون کبابی که با آبغوره و رب انار مخلوط و ترش شده بود، شعف فراوانی سر تا پام رو دربر گرفت و با لـ*ـذت خندیدم.
    بعد از اتمام شام که سراسر خوشمزگی بود و بس، سریع ظرف ها رو جمع کردم و به آشپزخونه بردم. بی بی رو به زور و التماس به پذیرایی فرستادم و مشغول شستن ظرف‌ها شدم.
    با آخرین ظرفی که توی آبچکان گذاشتم، مهر تاییدی به پایان کار زدم و با ریختن چایی خوش‌رنگی از سماور و دست‌چین کردن اون با انواع خشکبار و خرما پیش بی بی رفتم.
    عطر دارچین و هل فضای دلچسبی رو برای من و بی بی ایجاد کرده بود که باعث شده بود با سکوت جرعه جرعه از چایی رودر آرامش بنوشیم و لـ*ـذت ببریم.
    فنجون رو روی سینی گذاشتم و سکوت رو شکستم و گفتم:
    -بی بی! امشب رو توی پذیرایی بخوابیم؟
    - جانانم! اگه دوست داری اشکالی نداره تا من فنجون ها رو توی آشپزخونه میبرم توام برو تشک ها و پتو ها رو بیار.
    -چشم بی بی! ماهرخ عزیزم!
    و سریع بلند شدم و به سمت اتاق رفتم، درحالی برگشتم که روی دست‌هام تشک و شونه‌هام پتو بود و با پاهام بالشت‌ها رو به سمت جلو پرت میکردم، یهو خندم گرفت و ریز ریز شروع به خنده کردم.
    خوبه بی بی تو آشپزخونه بود و وضع دیدنیِ من رو ندید وگرنه دقیقه‌ها نصیحتم می‌کرد که مگه خدا راه برگشت رو ازت گرفته که میخوای همش رو با هم بیاری!
    سریع مشغول پهن کردن شدم و بعد از گذاشتن پتو صاف ایستادم. ازپذیرایی بیرون زدم و بعد از پوشیدن دمپاییِ صورتی رنگ مورد علاقم به سمت دستشویی که گوشه ی حیاط بود ، رفتم.
    از دستشویی که بیرون زدم، باد خنکی که به صورتم زد، وجودم رو غرق لـ*ـذت کرد، گل‌های شب بو و انواع گل‌های رز و محمدی و یاس رایحه‌ی عطر آگینی رو برای فضای حیاط ایجاد کرده بود. کنار درخت نارنج بی بی رفتم که شکوفه‌های اون با این‌که بسته بودن؛ اما با نفس عمیقی که کشیدم عطر شکوفه‌ها مشامم رو تازه کرد.
    حیاط سرسبز بی بی، همیشه من رو در هر ساعت از روز و شب سرحال می‌کرد.
     

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    نسیم خنکی که می‌وزید، موهای بلند و ل*ختی که کنار صورتم ریخته بود رو همراه با خودش، بالا می‌برد.
    سالها بود که هرشب، کنار سرسبزی‌هایِ حیاط می‌ایستادم و به گذشته‌ی آکنده از غمم فکر می‌کردم. حتی سوز و سرمای زمستان هم نمی‌تونست، من رو از هرشب ایستادن توی حیاط پشیمون کنه.
    صح*نه‌هایی از جنس گذشته، مقابل نگاهم ردیف میشد و قلبم رو مچاله می‌کرد، چندوقت بود که به مادر و پدرم سر نزده بودم، نمی‌دونستم؛ اما حالا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلم هوای آغوشی از جنس مادرانه رو کرده بود.
    بی بی گفت:
    - جانان! دخترم! چرا اون‌جا یک لنگه پا ایستادی؟! هرشب باید زورت کنن تا از درخت‌ها و گلای حیاط دل بکنی؟! بیا تو دیگه!
    سرم رو به سمت مادربزرگ عزیزم، چرخوندم و با لبخندی عمیق جوابش رو دادم:
    -الان میام بی بی، میخوام مسواک بزنم.
    -باشه مادر؛ ولی برنگردم ببینم دوباره وسط حیاط ایستادی ها.
    بدون جواب دادن به بی بی، با لبخندی ریز به سمت روشویی رفتم و مسواکم رو با شیطنت و غم برداشتم.
    هیچ‌کس… هیچ‌کس حکمتی از جنس خاطره رو که میان سرسبزی‌های حیاط آرامیده بود رو نمی‌دونست.
    همون حکمتی که هرشب پای من رو به حیاط میخکوب و به یادآوری محکوم می‌کرد.
    شروع به شستن دهنم کردم و قطره اشکی که از چشمم چکید رو فقط خدا دید و بس؛ چون حتی خودمم ،تو وجودم انکارش کردم.
    با قدم‌های شمرده و آروم داخل رفتم و روی تشک نرم و خنک بی بی که با پارچه‌ای با گل‌های ریز صورتی پوشیده شده بود، دراز کشیدم، غلتی زدم و روی پهلو چرخیدم و خیره به حیاط شدم.
    می‌دونستم که بی بی با مهربونی بهم نگاه می‌کنه که با سرسختی در حال جدال با خودم هستم.
    چراغ‌ها رو خاموش کرد و پتوی گلبافت صورتی رنگ نرمم که مخصوص توی پذیرایی خوابیدن بود رو رویِ تنم کشید و کنارم دراز کشید.
    بدون حرف سمتش چرخیدم و خودم رو به سمت بی بی کشیدم، به نرمی خودم رو بین بازوهاش جا دادم و مشغول انرژی گرفتن از آغوشی از جنس مادرانه شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و بوی لطیف بهارنارنج که از پیراهن بی بی به مشام می‌رسید رو با دم عمیقی به بینی‌ام هدیه دادم، رخوت بدنم رو فرا گرفت و با آرامش چشم‌هام خمـار و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    با صدای برخورد ظرف‌ها به یک‌دیگر هوشیار شدم؛ اما چشم‌هام رو باز نکردم تا چشم‌هام می‌خواست دوباره گرم بشه با صدایی که شنیدم، مبهوت شدم.
    کایان گفت:
    -بی بی! اگه میشه یکم آرومتر، هرچی بیشتر بخوابه، برای مابقی روز سرحال تره و استایل بدنیش قوی تر میشه.
    -باشه کایانم!
    با شنیدن اسمش، مطمئن شدم که کایان کنارم نشسته و خواب نمی‌بینم، با کسلی نیم خیز شدم و نشستم، دستی به چشمام کشیدم و به سمتش چرخیدم:
    -سلام کایان! کی اومدی؟ فکر می‌کردم این روزا درگیر شرکتی!
    -سلام! خودت می‌دونی که هرجا باشم و تو هر شرایطی، برای تولدت خودم رو می‌رسونم. در ضمن بی بی گفت باهام کار مهمی داره.
    -اره می‌دونم! دیشب همش تو فکر بود.
    با این‌که همیشه در تلاش برای تظاهر به نفرت از اون بودم؛ اما از اعماق وجودم برای کایان احترام قائل بودم و هرگز حاضر به بی‌احترامی به اون نبودم.
    کایان: بدو برو دست و صورتت رو بشور که امروز صبحونه‌ی مورد علاقت رو خریدم.
    شادی عمیقی در عمق وجودم رخنه کرد و با شادی و صدای نیمه بلند گفتم:
    -حلیم؟! ای جانم!
    کایان لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت. برام همیشه این مقدار از خودداری غیرقابل باور بود؛ ولی حالا برای من کایان فردی بود که علاوه بر داشتن این مقدار از خودداری، فرد بسیار قدرتمندی هم بود که برای هر مشکلی که براش پیش می‌اومد، راه حل‌های به خصوصی داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    از جام بلند شدم و با کسلی به سمت حیاط راه افتادم. خمیازه‌ی عمیقی کشیدم و با انگشت شروع به مالیدن چشمم کردم. روتین یک‌نواخت روزانه بیش‌تر باعث کسل شدنم میشد.
    و هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم که یک روزی برسه که حسرت همین یک‌نواختی و آرومی رو بکشم.
    تا پام رو روی زمین گذاشتم، خنکی لطیفی از کف پام به بدنم سرایت کرد و لبخند عمیقی رو روی ل**ب‌هام به جا گذاشت. دمپاییم رو پوشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
    آب رو باز کردم و آب خنکی که از شیر آب سرازیر بود، لرز کوچکی به اندامم انداخت.
    مشتم رو پر از آب کردم و به صورتم زدم. بین نفس‌هام وقفه‌ای ایجاد شد که باعث شد، ریز شروع به خنده کنم. وسوسه‌ی خوردن حلیم یه لحظه هم رهام نمی‌کرد و در آخر پاهای بی اختیارم، من رو با قدم‌های سریع به طرف پذیرایی سوق دادن.
    سفره‌ی طلایی و حلیم روی اون تو چشمم می‌درخشید. فقط اعضای این جمع مخصوصاً کایان می‌دونستن که من برای حلیم صبح می‌میرم، مخصوصاً اگر با نون سنگک باشه که بود.
    با همان موهایی که شلخته دور صورتم پخش شده بودن و صورت ظریفم رو قاب گرفته بودن، کنار سفره و رو به روی کایان نشستم. کایان کاسه‌ی سفالی لعاب کاری شده‌ی طلایی رو که حاوی مقدار زیادی حلیم بود، رو جلوم گذاشت. با صدای نیمه بلند گفتم:
    -ماهرخم بیا دیگه! اون شک… .
    با گذاشتن شکرپاش کنار دستم توسط کایان، حرفم نیمه تموم موند. کایان خوب من رو از بر بود و می‌دونست من سلیقه‌ی عجیبی دارم و حلیم رو با شکر بیشتر می‌پسندم.
    سریع شکرپاش رو برداشتم و با ذوق رویِ حلیمم ریختم، با حظ فراوان بدون توجه به اطرافم، شروع به خوردن کردم.
    غرق برداشتن، قاشق از حلیم بودم که نگاهم پیش دستای کایان به بند کشیده شد. نگاهم خیره به دستای سفید کایان شد که رگ های نیمه ب*ر*جسته‌اش که خبر از ورزیدگی خیلی خوب ب*دن کایان می‌داد، روش دلبری می‌کرد. قاشق میان انگشتان کشیده‌اش بود که به واسطه اون، آروم و با طمانینه مشغول برداشتن حلیم از کاسه بود و به د*ه*ان می‌برد، نگاه من رو بدجور خیره کرده بود. دست‌های کایان در نظرم خیلی زیبا و مردانه بودن مخصوصاً ناخن‌های کشیده‌اش که هلال سفیدرنگی بالای ناخون‌هاش زینت بخش ناخن‌هایش بودن.
    بی بی: جانان! مادر چرا زل زدی به دستای کایان؟! چیزی رو دستشه؟
    حلیم تو گلوم حناق شد و با هول به سرفه افتادم. کایان سراسیمه از جا پرید و آروم پشت ک*م*ر به طور متوالی زد، تا راه نفسم باز شد،نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
    - بی بی خدا خیرت بده! چرا رگباری همه چیز رو میگی؟!
    رو به کایان کردم.
    -خوبم کایان! برو صبحونت رو بخور.
    و بعد سرم رو به طرف بی بی چرخوندم.
    -بی بی جان چیزی رو دستش نیست، من تو فکر بودم و حواسم نبود که به دست‌هاش خیره شدم.
    قشنگ جوری خودم رو به کوچه معروفه زدم که کوچه معروفه خودش شرمنده شد. قشنگ به طور واضحی دروغ می گفتم و وجدانم بهم نهیب زد:
    - حقته! تا تو باشی دیگه این‌طوری به دست کسی خیره نشی.
    سرم رو پایین انداختم و آروم خطاب به وجدانم غریدم:
    - خفه شو جون هرکی دوست داری، تو دیگه به روم نیار.
    تا آخر صبحونه سرم رو بالا نبردم و دیگه به جایی خیره نشدم. بعد از پایان صبحونه مشغول جمع کردن ظرف‌ها شدم و با کمک بی بی و کایان همه رو به آشپزخانه بردم و خواستم که با اصرار ظرف‌ها رو بشورم که با امتناع شدید بی بی رو به رو شدم و بی بی، من و کایان رو به پذیرایی برگردوند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا