رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
١٩)

چند وقتي بود كه ديگه قبل از ورود خدمتكارا به اتاق بيدار مي شدم. بلند شدم و به اطراف نگاه كردم، به عجيب بودن اوضاع ، كه تاريكي بيش از حد اتاق بود، پي بردم. كش و قوسي به بدنم دادم و بدون اينكه لباسامو عوض كنم ، از اتاق بيرون اومدم و در هزارتوي جهنم اين خونه ي بزرگ راه افتادم، حواسم به اطراف و جاهايي كه مي رفتم نبود، حواسم نبود از كودوم پيچ گذشتم و وارد كودوم تالار شدم، دقت نكردم به كدوم سمت پيچيدم و از رفتن به كجا چشم پوشي كردم.
به خودم اومدم و ديدم كه توي اين جهنم درندشت گم شدم و هيچ چيز از اينجايي كه توش هستم برام اشنا نيست. وارد اتاق تاريكي شده بودم با تخت خواب مشكي ساده، اتاقي بدون پنجره و تاريك مطلق، فرش سياه و زمين سياه، ديوار سياه و صندلي سياه. تاريكي مطلق در اتاق حكم فرما بود و منظره رو كمي روحاني مي كرد.
همانجا كنار در به ديوار تكيه دادم و پاهامو توي شكمم جمع كردم و بغض خسته ي توي گلومو ازاد كردم، گزاشتم تمام غم هام ، تموم دلتنگي هام، تموم خستگي هام، تمام تنهايي هام و تموم زجر هام اشك بشن و از باريكه راه گونه ام، ببارن، گزاشتم شاهراه سفيد صورتم رو خيس كنند و سيل بشن و ديگه توي گلوم ، مثل تپه اي سياه و كدر ، ازارم ندن.

راوي:
دخترك نمي دانست كجاي اين ماز پنهان شده است، اما اين را حس مي كرد كه ديوار هاي بلند ايت قلعه همانند چنگي، قلبش را مي فشارند، ديوار ها اجازه ي تنفس را به او نمي دادند، نفسش را قطع كرده بودند و مانع تبديل او به خودش شده بودند، او بايد در اين قلعه ي سراسر درد ، فيلم بازي مي كرد، اينكه شاد است، اينكه دردي ندارد، اينكه دلتنگ نيست و اينكه بسيار هم خوشحال و سرزنده به زندگي اش ادامه مي دهد.
تنش، از شدت تَنِشِ درونش مي لرزيد، بغض خونينش سر باز كرد و تمام وجودش را زير سيل اشك هايش خيساند. موهاي طلايي اش دور صورتش رودخانه وار ريخته بود ، قلبش تند تر و تندتر از قبل مي تپيد، دلش پدرش را مي خواست، دلش نوازش مهربانانه اي را مي خواست، در نياز اغوشي از محبت له شده بود و سرش از شدت ناراحتي و تنهايي سوت مي كشيد. وجودش درد مي كرد، خسته بود، چشمانش از شدت اين غم مي سوخت و قلب رنجورش بي مهابا تند تر و تندتر مي تپيد، رگ هايش براي رساندن پيام درد و اندوه ، دست به كار بودند، انگار ان ها هم نون خور دشمن بودند و فقط دلسان مي خواست درد را از خود عبور دهند. دخترك ساعت ها انجا نشست و اشك ريخت و به غم و اندوهش فكر كرد.

مهسا:
نمي دونم چقدر گذشت، شايد ساعت ها، روز ها، ماه ها، شايد هم سالها، اشك بود و اشك و اشك و ناتواني من در جلو گيري از بارشش، شايد الان كل افراد اين بارگاه در حال گشتن براي پيدا كردن من بودند، شايد مرد الان عصبي بود و اگر پيدايم مي كرد زنده ام نمي گذاشت، شايد بخاطر اين غيبت چند ساعته ي من، مجازات سنگيني برايم در نظر گرفته بود. شايد...
صداي پاهايي كه روي سنگ هاي كف راهرو كوفته مي شد به گوشم رسيد و رشته ي تو در توي افكار ذهنم را گسست. صداي نفس هاي من هم، بلند و بي توقف در اتاق طنين انداز بود. از جايم تكان نخوردم، حتي وقتي در باز شد و حتي وقتي دستي بازويم را گرفت. دست من را به زور بلند كرد. سرم را پايين نگه داشته بودم، به نوك كفش هاي ورني براق باديگاردي كه دنبالم فرستاده بود نگاه مي كردم.
اشك هايم باعث شده بود همه چيز را تار ببينم و نگراني و ترسم باعث شده بود قلبم محكم و محكم تر بزند.
 
  • پیشنهادات
  • me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٠)

    صداي سردش در اتاق پيچيد، صداي اشنا و بي تفاوتي كه من فكر كرده بودم در اتاقش منتظر است من را بياورند تا مجازاتم كند، صدايش كه هيچ، ولي كلامش چيزي بود كه به ان نياز داشتم، گرچه سرد و بي تفاوت ولي سعي كردم به خودم بقبولانم كه نگرانم است:
    (چِت شده؟)
    با همين كلام ساده، با همين پرسش سرد و صداي بي احساس سوختم و اشك هايم فوران كرد، هق هقم شديد تر شد و نفسم بيشتر گرفت. ناتواني مجابم كرد، نياز به مهرباني مرا در هم شكست و من خود را در اغوش گرچه بي مهر ولي فراخش جاي دادم.
    كمي اين پا و ان پا كرد ولي او هم كم نگذاشت و بازويش را دورم انداخت تا مرا دلداري بدهد، هق هقم در ميان پيراهنش خفه بود و اشك هايم لباسش را خيس كرده بود، ولي او نيز مي دانست كه درمانده تر از من، در اين لحظه، در هيچ كجاي جهان وجود ندارد. هق هق سوزناكم گلويم را مي خراشيد و گاهي در قالب سرفه نفسم را بند مي اورد، انگار وجودم از درد در حال خونريزي بود. قلبم پمپاژ نمي كرد و رگ هاي گلويم پاره شده بودند تا غمشان را بيرون بريزند.
    بالاخره چشمه ي اشك هايم خشك شد، چشمه اي كه مدت ها صبر كرده بود و خودش رو به درو ديوار سنگي وجودم كوبيده بود، بالاخره قُده ي سنگين هق هق هايم رهايم كرد و من ارام شدم، شايد اگر اين مرد نا مهربان وليكن مهربان نمي امد، تا سال ها گريه مي كردم و در همين اتاق تاريك به سر مي بردم، فقط اگر نبود...
    دستانش از دورم جدا شد و دست روي شانه ام گذاشت و من را از خود جدا كرد. صداي نفسم هنوز كاملا سنگين، در اتاق مي پيچيد. شرمنده، سرم را پايين انداختم و به او نگاه نكردم، نمي خواستم در چشمانش رگه هاي سرزنش را ببينم، صداي سرد و بلندش دوباره در گوشم پيچيد:
    (چي مي خواي كه اينجوري گريه مي كني؟)
    لب هايم را گزيدم، كارم واقعا احمقانه بود، شايد هم نبود، ولي اين مرد احمقانه پنداشته بود.
    صدايش ارام بود، نه ارام از ارامش، انقدر ارام گفت كه حتي بازتابش در اتاق نپيچيد:
    (تا نگي چي مي خواي واست فراهم نمي شه، علم غيب ندارم كه بفهمم، مشكلتو بگو.)
    صداي لرزانم جوابگوي صداي بم و سرد و بي تفاوتش بود:
    ( متاسفم كه اذيتتون كردم، دنبالم گشتين...)
    حرفم را خنده ي بلندش قطع كرد. با تعجب سرم را بالا اوردم و به چشمان هم رنگ يخش خيره شدم كه گفت:
    (دنبالت گشتم؟ )
    با تحقير نگاهم كرد، راست مي گفت، شايد ارزش گشتن هم نداشتم، شايد...
    (همين كه از اتاقت اومدي بيرون ، سِنسور جلوي درت واسم آلارم فرستاد، توي دوربينا دنبالت كردم.)
    ايندفعه از خجالت بود كه سرم پايين افتاد، با صداي سرد و ارامي ادامه داد:
    (چي مي خواي؟)
    به من و من افتادم، چه مي گفتم؟ محبت؟ مهرباني و عشق؟ پدرم؟ لبخندش و صداي پر از انرژي اش؟
    باز هم سرد و بم، ارام و كمرنگ صدايش در اتاق تاريك طنين انداخت تا من را از خود دور كند و به واقعيت بازگرداند.
    (تا نگي و ازم درخواست نكني فراهم نمي شه.)
    اروم تر از صداي سردش، فين كشان و سرفه كنان زمزمه كردم:
    (پدرم...)
    دستش را براي راهي كردنم به خارج از اتاق، روي كمرم گذاشت و من را بدون فشاري، ارام و با احترام به بيرون از اتاق هُل داد.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢١)

    نفسي عميق كشيدم و به دنبالش به سمت اتاقش راه افتاديم. هنوز نفسم سنگين بود، اما ديگه اشكي نباريد، قلبم كمي ارام تر از قبل مي زد، وجودش ارامش را برايم فراهم كرده بود، اينكه از تنهايي نترسم، اينكه از غم نسوزم و اينكه از درد نلرزم. بيني ام گرفته بود و نفس هاي بلند و از دهان مي كشيدم و داشتم اذيت مي شدم. پاهايم هم خواب رفته بود و به زور راه مي رفتم. ولي دلم قرص بود، دلم جاي ديگري سير مي كرد، انگار حال و هوايش اين روز ها عوض شده بود

    راوي :
    دخترك حالا ارام شده بود و دليل ارامشش را نمي فهميد. دليل ناراحتي بي جايش را هم نمي فهميد. انگار لحظه اي مسخ شده بود و اشك ريخته بود و حالا خوب بود و عادي.
    در عوض پسرك درگير بود. درگير اينكه ان اغوش چه معنايي داشت، اغوشي كه قلبش را به تپش وا داشته بود، قلبش هنوز هم تند مي زد، ترسيده بود از اين بي قراري قلبش، از اين حسي كه چيزي ازش نمي فهميد، حسي كه انگار نمي خواست از خاطرش فراموش شود.
    عطر گل رز دخترك را پشت سرش حس مي كرد، دوست داشت برگردد و او را بغـ*ـل كند و تا ابد رهايش نكند، دوست داشت عطر گلش را در ريه بكشد و هيچگاه ازادش نكند.
    نمي فهميد ان يك اغوش با او چه كرده، ايا ديوانه شده؟ ايا احساسي به دخترك پيدا كرده؟ اين دختر با او چه كرده كه قلب هميشه ارامش، قلبي كه گاهي در تپيدن تعليل مي كند حالا دارد با بيشترين سرعت مي كوبد تا ازاد شود، ازاد شود و در سينه ي دختر جاي بگيرد. اين حس چه بود كه ذهنش را اشفته و وجودش را نيازمند كرده بود؟ نيازمند اغوشي كه هيچ گاه باورش نمي شد انقدر نيازمندش باشد.
    اين پسر ارام با خود مي انديشيد شايد اين حقه اي بود كه زمانه براي شكستش ايجاد كرده، شايد هم راهي كه قلبش به او پيشنهاد مي داد براي تعالي و رسيدن به بينهايت.
    دخترك به ارامشش فكر كرد، به پناهگاهي كه داشت، به شانه اي كه مي توانست به ان تكيه كند، به وجودي كه او را خالي از درد كرده بود، به نفسي كه حالا ارام نمي گرفت، دخترك سعي داشت قلبش را ارام كند، سعي مي كرد حواس خودش را پرت كند، نمي خواست حسي كه به ان فكر مي كرد، اينقدر سريع در وجودش لانه كند، نمي خواست انقدر سريع و ساده خودش و قلب بي نوايش را ببازد. نمي خواست قلبش به سمت سينه اي پرواز كند كه سنگي جاي قلب خود پرورش داده.
    وجود لبريز از غم دخترك حالا لبريز از احساسات شده بود، دختر كم سن و سال، همانند هم سن و سالانش به شكست خوردن در عشقش مي انديشيد، به جواب رد دادن مرد غريبه اي كه بي دليل قلبش را دزديده بود. به بي توجه بودن مرد به احساساتش به وجود خالي از محبت مرد و وجود لبريز از احساسات خودش انديشيد.
    ان دو ارام نگرفتند كه هيچ، قلبشان سريع تر و سريع تر مي تپيد، تند و پر از كينه، قلب ها خودشان مي دانستند كه براي هم پر مي كشند، اما عقل اندو دستور مي داد كه خود را نبازند. عقلشان همچنان احمقانه پايبند اين دوري بود و نمي گذاشت دل هاي هوايي شده ي ان دو ، به هم برسد، با هم باشند و تا ابد شاد و خرسند در كنار هم زندگي كنند، ايندفعه عقلشان بود كه اشتباه مي كرد نه دل هاي پاكشان.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٢)

    مهسا:
    بالاخره بعد از كلي پيچ و خم به اتاقش رسيديم.اتاق بزرگ و عجيبش كه تم خاكستري زيبايي داشت.
    وارد اتاق شد و وارد شدم.
    روي صندلي اش نشست و اجازه ي نشستن داد. تلفن همراهش رو برداشت و بعد از كمي كار كردن با اون ، با كلافگي بلند شد و در اتاق راه رفت، دستش را روي صورتش مي كشيد و در موهايش فرو مي كرد. پشت گردنش را مالش مي داد و مشت هايش را براي ارامش باز و بسته مي كرد. در اخر بي طاقت جلوي ميز بزرگ ايستادو تمام دم و دستگاه هاي روي ميز را به قدرت و فشار روي زمين ريخت.لگدي به مانيتور بزرگ افتاده روي زمين، زد و با چشم هاي قرمز به سمت من برگشت، انگار تازه وجود من را به يال اورده بود، لحظه اي چشمانش نگران شد، شايد اين احساس من بود كه داشت دلم را قلقلك مي داد، ولي بدجور به من مي گفت كه لحظه اي نگرانم شده.
    نفسي بلند و عميق كشيد و به سمت من حركت كرد، قاعدتا بايد از اين حركت سريعش و سرعتش هنگام راه رفتن و چشمان از عصبانيت سرخش مي ترسيدم ولي در همه ي ان ها هم ارامشي نهفته بود، ارامشي كه من را ارام كرده بود و مانع ترسم شده بود، ارامشي كه به من شجاعت و استقامت را پيشكش كرده بود.
    جلوي پايم ايستاد و سرش را پايين اورد و در چشمانم خيره شد، لب هايش را به هم فشار داد و باز با خود كلنجار رفت. احساس خوبي نداشتم، انگار از حرفي كه مي خواست بيانش كند، شرمش مي شد و يا شايد مطمعن نبود.
    لحظه اي فهميدم كه مشكلش چيست، ياد رفتار اشتباهم افتادم، ياد شكستن غرورش و ياد ترسم از او.
    ببند شدم و ايستادم، با اين حركت من قدمي به عقب برداشت تا راحت بايستم. لب هاي خشكم را خيس كردم ونفسي عميق كشيدم تا براي زدن حرفم اماده باشم. دست هايم را در هم قلاب كرده بودم تا از استرسم بكاهم و از سرديشان كم كنم.
    در حالي كه از استرس مي لرزيدم ارام گفتم :
    (فكر كنم مي دونم مي خواين در چه رابـ ـطه اي حرف بزنيد.)
    منتظر عكس العملش ماندم، فقط ابرووانش كمي متعجب شد، از ان بالا بالا ها به من نگاه مي كرد، خواستم دوباره سر صحبت را باز كنم كه تلفنش زنگ خورد، لحظه اي در چشمانم ترديد كرد و بعد نگاهش را گرفت و به سمت تلفنش رفت. چند ثانيه به صفحه ي تلفنش نگاه كرد و بعد پوفي عصبي كشيد و جواب داد:
    (چي ميگي؟)
    مرد يا زن پشت تلفن خيلي عصبي اش كرد، انقدر عصبي كه لحظه ي كنترلش را از دست داد و فرياد زد :
    ( به درك، ببندينش يه گوشه خودم ميام حسابشو مي رسم.)
    لحظه اي از صداي بلندش ترسيدم، لبم رو گاز گرفتم و سعي كردم نلرزم، زير چشمي و يواشكي به او كه با قدم هاي بلند اتاق را متر مي كرد و زيربناي قصر را مي لرزاند و سد اخم هايش هيچ رودخانه اي را مجال نمي داد نگاه كرد.
    گوشي مشكي رنگش را محكم به ميز كوبيد و دستش را روي سرش گذاشت تا بلكه ارام شود، باز هم نفس هايش اثري بر قفسه ي سينه اش نمي گذاشت، بي تكان و غير زنده، بي تحرك و ...
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٣)

    لبانم را گاز گرفتم، به حالات و اَشكال و فرم اندامي كه داشت خيره بودم و از او تعريف مي كردم، راست مي گويند ديوانگي در جاهاي بدون همدم بيشتر است، من كاملا ديوانه شده ام. صدايي در پس ذهنم زمزمه كرد، "ديوانه ي او"
    نفسم را بي توجه به اطراف با حرص بيرون دادم و سرم را در دستانم گرفتم، در حالي كه رو به زمين غوز كرده بودم كفش هايش را ديدم كه جلويم قرار گرفت، ارام سرم را بالا اوردم و به چشم هاي ابي زلالش خيره شدم. ان محسور شدگان در سياهي زيباي مژه ها.
    كمي خم شد و زمزمه وار گفت:
    (اين اخرين فرصتته، با من ازدواج مي كني؟)
    اخرين فرصت؟ اخرين لحظه ي زندگي؟ اخرين لحظه ي نترسيدن، اخرين لحظه ي ازادي؟ اگر اخرين لحظه ي عمرم بود هم قبول مي كردم، قطعا قبول مي كردم.
    با كمي من و من و خجالت گفتم:
    (ام، اينقدر صريح؟ )
    ابروهايش بالا رفت، چقدر با نمك مي شد وقتي ابرو هاي سياهش را بالا مي داد، چقدر ... لعنت به تو مهسا، چرا اينجوري مي كني؟ شاعر شدي؟ عاشق شدي؟ هول بَرِت داشته؟ تازه ١٧ سالته.
    لبم را گاز گرفتم و با صداي ارام گفتم :
    (باشه.)
    قلبم از هر لحظه ي عمرم سريع تر مي زد، وجودم از هيجان درد مي كرد و دستانم از شدت ترس مي لرزيد، نكند فكر كند من هولم؟
    اخرين لحظه ي تنهايي بود و حالا اولين لحظه ي عاشقي، اولين لحظه ي احساس هيجان عشق در وجودم، اولين جرقه ي اتشين عشق كه حالا شعله هايش بلند تر از هر زمان ديگري فوران مي كرد.
    اتشفشان از درون قلبم فوران مي كرد و تا انتهاي سرم را از گرماي عشق مي سوزاند، يك لحظه هزاران سال كش امد و برق خاصي ك در چشمانش ديدم ، بيشتر از صدم ثانيه اي علاقه اش را نسيبم نكرد، احساس مي كردم قلب او هم تند مي زند، وجودش سرشار از شاديست و از خوشحالي مي لرزد، اينها هيچ كدام در رفتارش نمايان نبود ولي انگار وجودم و قلبم دوست داشت اينگونه خود را راضي كند، دوست داشت به خود بقبولاند كه او هم من را دوست دارد، كه او هم با همان اغوش هوايي شده و او هم همانند من حالا براي اغوشي ديگر لحظه شماري مي كند.

    صاف ايستاد و صدايش را صاف كرد و به سمت تلفنش ،روي ميز، رفت. تلفن رو برداشت و شماره اي رو وارد كرد و منتظر جواب دادن طرف مقابل موند.

    (ساعت ٢ اينجا باش.)
    تنها كلمه اي بود كه استفاده كرد و بعد قطع كرد و به سمت من برگشت و گفت:
    (الان بريم صبحانه بخوريم از تايمش گذشته، ساعت ٢ بابات مياد تا ببينيش!)
    با گفتن كلمه ي بابا دلم ريخت، بابام، كل اين اتفاقات بخاطر دلتنگي من نسبت به بابام بود، اينكه گم شدم و اشك ريختم و عاشق شدم و تا مرز ازدواج و متاهل شدن پيش رفتم. پدرم، پدر عزيزم كه گرداننده ي اصلي اين اتفاقات بوده رو كاملا فراموش كرده بودم، تنها اميدمو، تنها كسم و همه كسم رو فراموش كرده بودم.
    بدون اينكه نشون بدم از دست خودم ناراحتم، لبخندي به چهره ي بي تفاوت و جذاب همسر اينده ام زدم و بلند شدم و پشت سرش به سمت اتاق غذاخوري حركت كرديم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٤)

    صبحانه خوردن با هميشه فرق داشت، در عالم ديگري بودم، در اينده سير مي كردم، در جايي كه قطعا جز من و مرد ترسناك روياهايم كس ديگري وجود نداشت. جايي كه من و كسي كه بي دليل عاشقش شده ام، مي خنديم و ... تصور خنده ي اين مرد بسيار جالب بود، تك خنده ي ارامي كردم و دوباره كره ي بادام زميني رو روي نون تست ماليدم و بهش خيره شدم.
    نان از دستم قاپيده شد و من با تعجب به اطراف نگاه كردم، پرنس چارمينگ اين بارگاه بالاي سرم با ابرو هاي بالا امده ايستاده بود و در حال خوردن لقمه ي من بود. متوجه اوضاع نبودم و هنوز در مرز بين رويا و واقعيت غرق بودم كه گفت:
    (به چي خنديدي؟)
    به صورت احمقانه اي دوباره خندم گرفت، اين مرد را با خنده، شبيه استيكر ترول خندان توي تلگرام فرض مي كردم.
    (حقيقتا من هيچ چيزي درباره ي شما نمي دونم، حتي اسمتونو نمي دونم.)
    ليوان قهوه ي كنار من را برداشت و پس از نوشيدن از ان، به سمت در ورودي رفت. قبل از خارج شدن مكثي كرد و بعد گفت :
    (اسمم نيماس، ولي اقا صدام كن.)
    اين را گفت و رفت و در را پشت سرش بست. ليوان قهوه را برداشتم و كمي از ان را مزه مزه كردم و ...
    (اه لعنتي، اين چقدر تلخه.)
    از حركت خودم هنده ام گرفت، بلند شدم، كمي شير برداشتم و براي رفع تلخي دهانم خوردم و بعد با انرژي به سمت اتاقم براي اماده شدن و ديدن پدر عزيزم رفتم.

    راوي:
    پسرك تصميم به سازش گرفته بود، حالا كه دختر قرار بود همسرش مي شد، بايد قيد خيلي از غد بازي ها و رئيس بازي هايش را مي زد. بايد مهربان تر مي شد، بايد حالا كه اولين فرصت عاشقي اش بود، ان را به بهتربن نحو زيبا مي كرد، بايد در دل همسر زيبايش جايي مي يافت و خانه اي پر از عشق و محبت و سراسر زيبايي مي ساخت، شايد حالا وقتش بود، همين حالا و براي هميشه.
    در فكر بود، چطور عشقش را به دختر نشان مي داد؟ او اصلا كسي نبود كه بلند بگويد دوستت دارم، كسي نبود كه پيش قدم اغوش شود همين كه دوباره از غرورش زده بود و از دخترك خواستگاري كرده بود خودش، خيلي بود، نيما فكر مي كرد براي نشان دادن علاقه اش بايد بگويد ، مي خواهد اين قرار داد زباني را ثبت كند و قانونا او را همسرش بشناسد، او فكر مي كرد شايد اينگونه به بانوي عزيزش ثابت مي كرد براي داشتنش لحظه شماري مي كند، شايد اينگونه مهسا را خوشحال مي كرد.

    مهسا:
    با ديدن بابا در فضاي باغ ، جيغي زدم و با شادي به سمتش دويدم، پر كشيدم و خودم را در اغوش گرمش جاي دادم و مثل گذشته ها ، محكم نگهش داشتم، چند وقت بود بوي مهرباني پدرم را حس نكرده بودم؟ چند وقت بود كه عطرش را به مشام نكشيده بودم و در اغوشش از تمام دنيا بي خبر نبودم.
    از هم جدا شديم و به چشمان زلالِ خزرش خيره شدم، همان ها كه حالا قطره قطره مي باريدند و سرخ و سرخ تر مي شدند از اين فراغ.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٥)

    دوباره با ارامش من را در اغوش گرفت، اشك هايم تمامي نداشت و لبخند از لبانم دور نمي شد، پدر عزيزم با ان چشمان ابي زيبايش ، حالا بعد از هفته ها رو به رويم قرار گرفته بود و به من نگاه مي كرد.
    بعد از اين استقبالات زيبا، ارام با صداي گرفته اش، پرسيد:
    (اينجا بهت سخت نمي گيرن؟)
    لبخندي اجباري زدم و به دور از بي مهري وجود نيما فكر كردم و گفتم:
    (اينجا خيلي باهام خوب رفتار مي كنن، نگران من نباش.)
    لبخند ارومي روي لباش جاي گرفت و گفت:
    (خوشحالم كه اينو مي شنوم.)
    خوشحالي اما، در صدايش نبود، انگار از هر لحاظ غم داشت، موهاي سفيدش، چروك دور چشمش و خمِ غَمِ لب هايش كاملا متضاد با حرفش سخن مي گفتند. ارام و زمزمه وار نبود، بلكه فرياد مي زدند. خستگي را فرياد مي زدند، نگراني و شب بيداري را، قلب دردمند را و روح سنگين را!
    موهاي بلوندم را در دست هايش گرفت و دور انگشتانش پيچاند. مات مو هايم بود و مات اشكي كه در چشمش جمع شده بودم، غرق در فكر بود و غرق در احساس گـ ـناه بودم! شايد اين، سرنوشت دوري، تا جايي خوب پيش مي رفت، شايد راهي براي شادي بود. شايد غم ها روزي رخت بربندند و بروند و تا مدت ها از اين كوي، بدر شوند. شايد...

    روي مبل سلطنتي اتاق مهمان نشستيم. دست گرم پدرم در دستم بود و چشمانم خيره ي تكه يخ هاي چشمان مردِ مغرور اينده ام. مردي كه شايد سخت گير و عبوس و ترسناك بود، ولي خودش را بي دليل در دلم جاي كرده بود. پدر با وحشت و نگراني خاصي به ان چشمان زمستاني اش خيره بود، شايد نگران اتفاقات بدي بود، ولي من به او اطمينان داده بودم كه اين اتفاق پيش رو مورد علاقه ي من هم هست.
    نيما فنجان طلايي/مشكي قهوه را روي ميز گذاشت و به جلو خم شد و گفت:
    (اين تصميم رو تنها نگرفتم و با موافقت دخترت بوده!)
    مقدمه بود، نبض تند پدر را حس مي كردم، با همين مقدمه هيجان و ترس وجودش را فرا گرفته بود، دستانم را ارام ولي محكم تر از قبل فشرد. مقدمه اي كه قرار بود قضيه را ارام كند پدر را بيشتر مضطرب كرده بود.
    (من و دخترت تصميم گرفتيم ازدواج كنيم.)
    تمام حواسم به حركات و عكس العمل پدر بود. چشمانش و قرنيه ي انها، درشت شد. با عصبانيت و وحشت به من خيره شد، دستانش در دستانم شل شد و بالا رفت...
    چشمان پدر از درد بسته شد، چشمان سرخ شده از عصبانيت نيما در چند سانتي متري اش بود، با صداي سرد و ترسناكش گفت:
    (دستتو واسه نامزد من بالا بردي، نبرديا!)
    همين يك كلمه هم قند را در دلم اب كرد و هم من را بخاطر پدر ناراحت كرد. دستان پدرم، رنجور، در دستان قدرتمند نيما جاي گرفته بود و درحال اب شدن بود. دستم را روي دست نيما گزاشتم تا دست پدرم را ازاد كند، چند ثانيه اي با تعجب به من خيره شد و بعد دست پدرم را رها كرد. پدر ناراحت و عصباني من، از جايش بلند شد،همراهش سريع بلند شدم ولي اهميتي به حركت من نداد. گلوي زخمي از بغضش را صاف كرد و با دردمندي و غروري شكسته گفت:
    (خوشبخت بشين.)
    و بدون حرف ديگري از در خارج شد. دستانم ، به سمتش دراز بود، مي خواستم مانع از رفتنش شوم، مي خواستم از او بخواهم بماند، بماند و با لبخند اين را به من بگويد، من واقعا نيما را دوست دارم.
    نيما بدون نگاه كردن به من از در خارج شد، لب هايم را گاز گرفتم و سد جلوي اشك هايم را شكستم.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢٦)
    راوي:

    دخترك، دلشكسته از رفتار پدرش، نادان از عشق عجيبش و نگران از اينده ي بي مفهومش، ارام اشك ريخت، نمي دانست چه مي خواهد، نمي دانست چرا گريه مي كند، فقط مي دانست درد عجيبي از سمت قلبش به تمام موي رگ ها و سلول هاي بدنش روانه مي شود تا وجودش را از بين ببرد. اخرين نگاه پدرش را بار ها و بار ها در ذهنش تكرار مي كرد و با تمام وجود مي سوخت، به اولين نگاه مهربانانه و دلسوزانه ي پدر فكر مي كرد و در حسرت اغوشي طولاني تر از وجود ان مرد خسته ي دلشكسته مانده بود.اه هايش را خفه مي كرد تا نكند تماميشان با هم سختي اي به زندگي اش اضافه كنند. او اشك ريخت و سعي كرد از همين حالا، تمام درد هايش را با اشك هايش خالي كند!
    نيما درگير بود ، عصبي بود، از واكنش پدر مهسا خونش به جوش امده بود و غرورش را شكانده بود. مشت هايش را انقدر محكم بسته بود كه رگ هايش جايي براي دريافت خون نداشتند. مطمعن بود قلب مهساي زيبايش شكسته شده. به ذهنش نمي رسيد حالا بايد چكار كند و تنها چيزي كه مانع فكر كردنش بود عصبانيت بيش از اندازه اش بود. قلبش هر لحظه تند تر مي زد، وجودش لبريز از نفرت شده بود. لبريز از نفرتي باور نكردني از ان پدر بي ملاحظه، در عوض لبريز از نگراني براي دختري كه حالا بي دليل، بي هوا و يك دفعه اي تمام وجود او محسوب مي شد. شايد اگر كمي ارام مي شد، مي توانست تصميمي بگيرد، شايد اگر كمي ارامش داشت!
    و حالا بگويم از پدر سنگدل اما مهربان دختر، پدري كه به هزار در زده بود تا دخترش را نجات دهد، حالا مي خواست در همان جهنم هزار تو، ادامه ي زندگي اش را بگذراند. حالا داشت دستي دستي خودش را به قعر هيديز -جهنم در اساطير يونان- انجايي كه بدترين شياطين زندگي مي كنند، تبعيد مي كرد. ذهنش قد نمي داد، دخترش چطور راضي شده بود؟ يا شايد بايد از خود مي پرسيد، دخترش را چطور راضي كرده اند؟ اري، شايد حالا مي فهميد، شايد دخترش، دخترك از گل بهترش، پرنسس زيباي قصر قصه هايش را به زور وادار به اين كار زننده و پست كرده بودند! پس چرا لبخند به لب داشت؟ چرا ناراحت نبود و اشك ريزان نبود؟ شايد مي خواست پدرش را راضي نگه دارد، شايد مي خواست به پدر بگويد تصميم خودش است. اما او بود كه شانزده سال او را بزرگ كرده بود، دخترش را مي شناخت، مي دانست كه تن به چنين ننگي نمي دهد، مي دانست و نمي خواست كه اشتباه دخترش را ببيند. بايد تصميمي مي گرفت. تصميمي مهم! تصميمي كه اينده ي دخترش را برگرداند، زندگي اش را زيبا كند و حال اين مرد رذل و بدصفت را بگيرد.
    انها ، هر سه ي انها، به موضوعات متفاوتي مي انديشيدند، يكي عصبي، يكي نگران، يكي دلشكسته ، يكي عاجز و يكي سردرگم! انها نمي دانستند در كدام مرحله اشتباه كرده اند، انها هيچ كدام نمي دانستند در اين ماز ، بايد به كدام طرف بروند، انها اميدي نداشتند و به هر دستي كه دراز بود چنگ مي زدند تا اميدي بيابند اما...
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۲۷)

    قدم های هماهنگ، نفسم که سریع می آمد و می رفت، قلبم که بی قرار و آشفته حال خود را به در و دیوار قلبم می کوبید! لباس هایم،ان لباس های مفتخر و بلند و سفید، موهایم آن طلایی هایی که ابشارگون موج دار و زیبا حالت گرفته بودند و برق‌شان چشم همه را به خود جلب می کرد! در آن میان دستم در دست ها ی مردی قرار گرفت، مردی که امید آینده ام را ساخته بود و حالا می خواست من را در اوج این شادی ببرد تا زندگی ام را بهشت کند.
    از پله ها که پایین تر می آمدم قلبم هم سریع تر می کوبید. در ماشین مشکی بزرگش را باز کرد و من را روانه کرد. بدون بستن در به سمت راننده رفت و سوار شد.

    راوی:
    همه خیره ی آن دختری بودند که تا چند روز پیش آرزوی همه بود، همان دختری که خنده های بلندش گوش فلک را کر می کرد. همان ملکه ی زیبا رویی که با چشمان آبی پر رنگش چه دلها که نمی برد.
    پدرش، آنطرف مجلس، با غم به این صحنه ی زیبا خیره بود.
    بعضی ها حسودی می کردند و بعضی ها قبطه می خوردند.
    بعضی ها از جمال او می گفتند و بعضی از عیوب.
    خود دختر نگران و شاد و پر از استرس بود.
    نیما مرد مرموز این ماجرا همانطور سرد و خشک، با اخم های در هم، بدون اهمیت به دیگران قدم هایش را بر می داشت، خیلی ها را به خود خیره کرده بود.
    در دل نیما خیلی چیزها بود، نمی دانست تا اینجا ی داستان زندگی اش را درست آمده یا نه.
    هیچ کس از حال دل آن دو خبر نداشت، خودشان هم هیچ چیز را درک نمی کردند، صدای شادی ها هلهله ها، سور ها و جیغ ها کل مجلس را پوشانده بود و اندو منزوی و در افکارتان خود بودند و حالا که به خود آمدند پایان مجلس بود.

    مهسا:
    دست مهدیس، دختر عمه ی عزیزم رو گرفتم و با نگرانی گفتم:
    )الان باید چیکار کنم؟(
    اونم با حالت احمقانه ای به من نگاه کرد و گفت :
    )مگه چند بار عروسی کردم که بدونم؟(
    راست می گفت، دستش رو کشیدم و توی یکی از اتاق های خونه کشوندمش و پیش هم نشستیم. چند دقیقه بعد عمه کوچیکم و دختر عموم هم وارد شدند و پیشم نشستند.
    الهه، دختر عموم، پرسید:
    )این یارو رو از کجا گیر آوردی؟ یارو از دماغ فیل افتاده! سلام هم نکرد به کسی.(
    لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
    ) ولی تو بدجوری تو کفش موندی!(
    اونم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    )خوب حالا، خوشگل بود خوب! (
    عصبانیت الکی ای ساختم و گفتم:
    )شوهرمه ها!(
    و با این حرفم جمع سه نفره ی ما، مثل همیشه شاد شد. همه خندیدند و شوخی های مذحک همیشگی شروع شد!
    عمه آرام گفت:
    )الهه کسی چشمش به تو نبود؟ باز نمی خوای دروغ مروغی چیزی در بیاری(
    الهه اخم کرد و اشاره ای به من کرد و گفت:
    )وقتی این هست، کی میاد منو ببینه؟ حتی داداش آدرین هم بخاطر غیرتش هم بهم نگاه انداخت.(
    مهدیس:
    )ایناش به کنار، آدرین تا آخر مجلس نموند، میدونین که مهسا رو دوست داشت، الان بدجور حالش داغونه حتما.(
    الهه شیطنت آمیز گفت:
    )نگران داداش منی؟ خبریه؟(
    همه خندیدیم و مهدیس بخاطر شیطنت ما از عصبانیت جیغ زد.
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ۲۸(

    عمه نگاه بدی به من انداخت و گفت:
    )واستا ببینمت مهسا.(
    همه از عکس‌العمل عمه با تعجب به من خیره شدن، منم ابروهامو بالا دادم و با شک پرسیدم:
    )چی شده عمه؟(
    بعد به بقیه نگاه کردم و با همون قیافه‌ی مذحکی که گرفته بودم پرسیدم:
    )قضیه چیه؟(
    عمه که بخاطر ترس من ، خندش گرفته بود و سعی می کرد لبخند فراخشو از بین ببره و جدی باشه، بالاخره تونست و با لحن ناراحت و دلخور پرسید:
    )این یارو چقدر خرج عروسیت کرده؟(
    از سوال یهوییش تعجب کردم ولی پرسیدم:
    )نمی دونم، چطور؟(
    عمه قیافش رو ناراحت تر جلوه داد و گفت:
    )دست کم ۲۰۰ میلیون پول عروسیت شده، بعد تو حالا نشستی اینجا کنار ما داری خوش و بش می کنی؟(
    با این حرف عمه، مهدیس عینی کشید و الهه از جاش پرید و من به زور از روی صندلی بلند کرد و به سمت در هل داد و گفت:
    )گمشو برو پیش اقات دختره ی احمق(
    خندیدم و گفتم:
    )بابا زیادی مسأله رو جدی گرفتینا، ولم کن الی، می خوان از آخرین روز تنهایی و شادیم لـ*ـذت ببرم.(
    عمم بالشتک روی مبل رو برداشت و به سمتم پرت کرد و گفت:
    )گمشو برو بیرون، می خوان ببینم این الهه کسیو تور کرده یا نه، از اینجا به بعدش واسه تو بده، چون تازه عروسی کردی.(
    موقع بیرون رفتن از در گفتم:
    )خیلی نامردین، دارم براتون.(

    توی راهرو که شروع به راه رفتن کردم، به افکار احمقانه ی اونا خندیدم، نیما اصلا نگاهمم نکرد، نیما بخاطر پولی که واسم خرج کرده دلش نیومد منو بندازه بیرون، مجبور شد اون پیشنهاد رو بده. نیما اصلا منو دوست نداره.
    دوست داشتن؟ اون مرد مغرور موقع سلام و احوالپرسی با خانوادش ، با مادر و پدرش، کاملا رسمی بود، سرش رو کمی خم کرد و با غرور همیشگی و سردی کلامش گفت:
    )خوش اومدین.(
    و البته خانوادش هم کاملا خشک بودن! مادرش دستش رو بلند کرد و نیما دست مادرش رو گرفت و برای احترام، مثل اینگلیسی های قدیم دست مادرش رو بوسید، و با پدرش بسیار شاهانه دست داد.
    صدای مادرش کاملا رسمی و سرد بود، اون لحظه فهمیدم این مرد به کی شبیه بوده. پدرش، مثل خودش صدای بم و رسایی داشت، چشمان بی حالت و آبی یخی رنگی که تمام اجزایش را به نیما ارث رسانده بود، مادرش هم، لب های رو به پایین و چانه ای رو به بالا داشت که نشان از غرور و خودپسندی اون بود.
    تنم لرزید، وارد چه خانواده ای شدم؟
    دختر خدمتکاری با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
    (خانوم شما اینجا چیکار می کنین؟ با من بیاین.(
    آروم پشت سرش راه افتادم. جلوی در نیما ایستاد و گفت:
    )آقا گفتن باهاتون حرف دارن. فکر کردم رفتین پیششون.(
    سرمو تکون دادم و دخترک خدمتکار رفت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا