١٩)
چند وقتي بود كه ديگه قبل از ورود خدمتكارا به اتاق بيدار مي شدم. بلند شدم و به اطراف نگاه كردم، به عجيب بودن اوضاع ، كه تاريكي بيش از حد اتاق بود، پي بردم. كش و قوسي به بدنم دادم و بدون اينكه لباسامو عوض كنم ، از اتاق بيرون اومدم و در هزارتوي جهنم اين خونه ي بزرگ راه افتادم، حواسم به اطراف و جاهايي كه مي رفتم نبود، حواسم نبود از كودوم پيچ گذشتم و وارد كودوم تالار شدم، دقت نكردم به كدوم سمت پيچيدم و از رفتن به كجا چشم پوشي كردم.
به خودم اومدم و ديدم كه توي اين جهنم درندشت گم شدم و هيچ چيز از اينجايي كه توش هستم برام اشنا نيست. وارد اتاق تاريكي شده بودم با تخت خواب مشكي ساده، اتاقي بدون پنجره و تاريك مطلق، فرش سياه و زمين سياه، ديوار سياه و صندلي سياه. تاريكي مطلق در اتاق حكم فرما بود و منظره رو كمي روحاني مي كرد.
همانجا كنار در به ديوار تكيه دادم و پاهامو توي شكمم جمع كردم و بغض خسته ي توي گلومو ازاد كردم، گزاشتم تمام غم هام ، تموم دلتنگي هام، تموم خستگي هام، تمام تنهايي هام و تموم زجر هام اشك بشن و از باريكه راه گونه ام، ببارن، گزاشتم شاهراه سفيد صورتم رو خيس كنند و سيل بشن و ديگه توي گلوم ، مثل تپه اي سياه و كدر ، ازارم ندن.
راوي:
دخترك نمي دانست كجاي اين ماز پنهان شده است، اما اين را حس مي كرد كه ديوار هاي بلند ايت قلعه همانند چنگي، قلبش را مي فشارند، ديوار ها اجازه ي تنفس را به او نمي دادند، نفسش را قطع كرده بودند و مانع تبديل او به خودش شده بودند، او بايد در اين قلعه ي سراسر درد ، فيلم بازي مي كرد، اينكه شاد است، اينكه دردي ندارد، اينكه دلتنگ نيست و اينكه بسيار هم خوشحال و سرزنده به زندگي اش ادامه مي دهد.
تنش، از شدت تَنِشِ درونش مي لرزيد، بغض خونينش سر باز كرد و تمام وجودش را زير سيل اشك هايش خيساند. موهاي طلايي اش دور صورتش رودخانه وار ريخته بود ، قلبش تند تر و تندتر از قبل مي تپيد، دلش پدرش را مي خواست، دلش نوازش مهربانانه اي را مي خواست، در نياز اغوشي از محبت له شده بود و سرش از شدت ناراحتي و تنهايي سوت مي كشيد. وجودش درد مي كرد، خسته بود، چشمانش از شدت اين غم مي سوخت و قلب رنجورش بي مهابا تند تر و تندتر مي تپيد، رگ هايش براي رساندن پيام درد و اندوه ، دست به كار بودند، انگار ان ها هم نون خور دشمن بودند و فقط دلسان مي خواست درد را از خود عبور دهند. دخترك ساعت ها انجا نشست و اشك ريخت و به غم و اندوهش فكر كرد.
مهسا:
نمي دونم چقدر گذشت، شايد ساعت ها، روز ها، ماه ها، شايد هم سالها، اشك بود و اشك و اشك و ناتواني من در جلو گيري از بارشش، شايد الان كل افراد اين بارگاه در حال گشتن براي پيدا كردن من بودند، شايد مرد الان عصبي بود و اگر پيدايم مي كرد زنده ام نمي گذاشت، شايد بخاطر اين غيبت چند ساعته ي من، مجازات سنگيني برايم در نظر گرفته بود. شايد...
صداي پاهايي كه روي سنگ هاي كف راهرو كوفته مي شد به گوشم رسيد و رشته ي تو در توي افكار ذهنم را گسست. صداي نفس هاي من هم، بلند و بي توقف در اتاق طنين انداز بود. از جايم تكان نخوردم، حتي وقتي در باز شد و حتي وقتي دستي بازويم را گرفت. دست من را به زور بلند كرد. سرم را پايين نگه داشته بودم، به نوك كفش هاي ورني براق باديگاردي كه دنبالم فرستاده بود نگاه مي كردم.
اشك هايم باعث شده بود همه چيز را تار ببينم و نگراني و ترسم باعث شده بود قلبم محكم و محكم تر بزند.
چند وقتي بود كه ديگه قبل از ورود خدمتكارا به اتاق بيدار مي شدم. بلند شدم و به اطراف نگاه كردم، به عجيب بودن اوضاع ، كه تاريكي بيش از حد اتاق بود، پي بردم. كش و قوسي به بدنم دادم و بدون اينكه لباسامو عوض كنم ، از اتاق بيرون اومدم و در هزارتوي جهنم اين خونه ي بزرگ راه افتادم، حواسم به اطراف و جاهايي كه مي رفتم نبود، حواسم نبود از كودوم پيچ گذشتم و وارد كودوم تالار شدم، دقت نكردم به كدوم سمت پيچيدم و از رفتن به كجا چشم پوشي كردم.
به خودم اومدم و ديدم كه توي اين جهنم درندشت گم شدم و هيچ چيز از اينجايي كه توش هستم برام اشنا نيست. وارد اتاق تاريكي شده بودم با تخت خواب مشكي ساده، اتاقي بدون پنجره و تاريك مطلق، فرش سياه و زمين سياه، ديوار سياه و صندلي سياه. تاريكي مطلق در اتاق حكم فرما بود و منظره رو كمي روحاني مي كرد.
همانجا كنار در به ديوار تكيه دادم و پاهامو توي شكمم جمع كردم و بغض خسته ي توي گلومو ازاد كردم، گزاشتم تمام غم هام ، تموم دلتنگي هام، تموم خستگي هام، تمام تنهايي هام و تموم زجر هام اشك بشن و از باريكه راه گونه ام، ببارن، گزاشتم شاهراه سفيد صورتم رو خيس كنند و سيل بشن و ديگه توي گلوم ، مثل تپه اي سياه و كدر ، ازارم ندن.
راوي:
دخترك نمي دانست كجاي اين ماز پنهان شده است، اما اين را حس مي كرد كه ديوار هاي بلند ايت قلعه همانند چنگي، قلبش را مي فشارند، ديوار ها اجازه ي تنفس را به او نمي دادند، نفسش را قطع كرده بودند و مانع تبديل او به خودش شده بودند، او بايد در اين قلعه ي سراسر درد ، فيلم بازي مي كرد، اينكه شاد است، اينكه دردي ندارد، اينكه دلتنگ نيست و اينكه بسيار هم خوشحال و سرزنده به زندگي اش ادامه مي دهد.
تنش، از شدت تَنِشِ درونش مي لرزيد، بغض خونينش سر باز كرد و تمام وجودش را زير سيل اشك هايش خيساند. موهاي طلايي اش دور صورتش رودخانه وار ريخته بود ، قلبش تند تر و تندتر از قبل مي تپيد، دلش پدرش را مي خواست، دلش نوازش مهربانانه اي را مي خواست، در نياز اغوشي از محبت له شده بود و سرش از شدت ناراحتي و تنهايي سوت مي كشيد. وجودش درد مي كرد، خسته بود، چشمانش از شدت اين غم مي سوخت و قلب رنجورش بي مهابا تند تر و تندتر مي تپيد، رگ هايش براي رساندن پيام درد و اندوه ، دست به كار بودند، انگار ان ها هم نون خور دشمن بودند و فقط دلسان مي خواست درد را از خود عبور دهند. دخترك ساعت ها انجا نشست و اشك ريخت و به غم و اندوهش فكر كرد.
مهسا:
نمي دونم چقدر گذشت، شايد ساعت ها، روز ها، ماه ها، شايد هم سالها، اشك بود و اشك و اشك و ناتواني من در جلو گيري از بارشش، شايد الان كل افراد اين بارگاه در حال گشتن براي پيدا كردن من بودند، شايد مرد الان عصبي بود و اگر پيدايم مي كرد زنده ام نمي گذاشت، شايد بخاطر اين غيبت چند ساعته ي من، مجازات سنگيني برايم در نظر گرفته بود. شايد...
صداي پاهايي كه روي سنگ هاي كف راهرو كوفته مي شد به گوشم رسيد و رشته ي تو در توي افكار ذهنم را گسست. صداي نفس هاي من هم، بلند و بي توقف در اتاق طنين انداز بود. از جايم تكان نخوردم، حتي وقتي در باز شد و حتي وقتي دستي بازويم را گرفت. دست من را به زور بلند كرد. سرم را پايين نگه داشته بودم، به نوك كفش هاي ورني براق باديگاردي كه دنبالم فرستاده بود نگاه مي كردم.
اشك هايم باعث شده بود همه چيز را تار ببينم و نگراني و ترسم باعث شده بود قلبم محكم و محكم تر بزند.