رمان در تاریکی شب | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
«آرون»
با افتادن پاتریشیا رو زمین فک هممون بسته شد سریع پنج نفری دورش ایستادیم
جولیا-پاتریشیا عزیزم چت شده
لاریسا-کمک کن بلندش کنیم
اوف انگار نمیشه یه لحظه ارامشو دید
-بزار خودم بلندش میکنم
رفتن کنار و بلندش کردم و به سمت اتاقی که لاریسا گفته بود و وارد اتاقش شدم و اونو رو تخت گذاشتم و به سمت دخترا گفتم:
-یه لیوان اب قند و یه لیوان اب بیارید
لاریسا-باشه الان
و رفت پایین و بعد از ده دقیقه اومد بلند شدم و گفتم:
-آب قند بهش بده بخورد و آبو به صورتش بزن
لاریسا-پس گشتنمون چی
-به اندازه کافی گشتیم بقیش واسه فردا
و از اتاق خارج شدم و وارد هال شدم فکرم حسابی درگیر بود اون عکسا چی بود نمیدونستم
برایان-آرون منو آدرین یه چیزایی فهمیدیم
-چی
آدرین-خب آرون میدونی چیه
-چیه بگو دیگه
برایان-اونجا نوشته بود که ما انتخاب شدیم چون روز تولدمون ماه کامل بوده
-چه دلیل مسخره ای این همه ادم وقتی ماه کامله دنیا میان
آدرین-اره ولی این به تو ربط داره
-به من چه خب
برایان-خب اونجا نوشته که تو یه...
-اوف بگید دیگه
آدرین-بیین تو یه مدیوم(واسطه)هستی
-شوخی احمقانه ای بود
برایان-این شوخی نیست
-خب حالا من پس بقیه چی
آدرین-چون شش نفرمون شهرمون نزدیک بهم بودیم و...
برایان-و این که هر شش نفرمون وقتی بدنیا اومدیم ماه کامل بوده
-خیلی دلایل چرتیه
برایان-ولی یادت نره همین دلایل چرت ما رو این جا کشونده
پوفی کردم و گفتم:
-پس بگو چرا من یه چیزایی حس میکردم
برایان-چه چیزایی
-نمیدونم من میرم بالا
منتظر جواب نموندم و رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت و به فکر فرو رفتم من مدیوم بودمعجیبه همیشه آرزو داشتم که یه مدیوم باشم یه واسط بین دنیای ارواح ولی حالا گیج شدم تا حالا شده حس خلاء بهتون دست بده منم همون حس رو داشتم یه جورایی حس خلاء نوچ این جور پیش بره دیوونه میشم بلند شدم و به قفسه های کتابخونه نگاه کردم یکی از کتابا که جلدش قدیمی بود رو برداشتم کمی ازش رو خوندم و کم کم خوابم برد خوابی عمیق
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «پنج روز بعد»
    صبح از خواب بیدار شدم پنج روز از اون روزی که عکسا رو تو اون اتاق دیدیم میگذره توی این پنج روز هر چی میگردیم چیزی پیدا نمیکنیم و هنوز تو خونه زندانی هستیم رفتم سمت کتابخانه و یه کتاب رو برداشتم بازش کردم که ای کاش بازش نکرده بودم با بازش شدن کتاب فهمیدم که کتاب نیست و البوم قدیمه زودی از اتاق بیرون رفتم بچه ها داشتن فیلم میدیدن صداشون کردم:
    -بچه ها اونو خاموش کنید ببینید چی پیدا کردم
    جولیا تلویزیون رو خاموش کرد وگفت:
    جولیا-چی؟
    نشستم رو مبل و بچه ها دروم نشستن شروع کردم صفحه به صفحه البوم رو نگاه کردن با دیدن هر
    صفحه ترس و وحشت ماها بیشتر میشد
    پاتریشیا-بچه ها این همون دخترست
    و به دختر مو بلوند تو عکس اشاره کرد
    برایان-هی همون که عکسش رو دیوار اتاقمه
    آدرین-شب تا روز با عکس این میخوابی خاک تو سرت
    -ساکت شین یه لحظه
    آدرین-آرون اینا یه معنی میده؟
    -چی؟
    آدرین-یعنی باید زیر زمین رو بگردیم
    جولیا-چرا
    -چون توی این عکسا فقط زیر زمین هست که نقطه مشترکه
    لاریسا-اره راست میگی
    برایان-پس پاشین بریم
    پاتریشیا-اما برایان ما زندانی هستیم
    با این حرف پاتریشیا همه ناامید نشستیم رو مبل
    -باید یه راهی از داخل داشته باشه
    آدرین-ایول آرون خودشه
    پاتریشیا-و اون راه جایی نیست جز...
    هممون با هم گفتیم-اتاق هشتمی


    سریع شش نفری به سمت طبقه بالا رفتیم بر خلاف اتاق اون یکی این یکی باز بود سریع یکی یکی وارد اتاق شدیم
    برایان-بچه ها این جا که چیزی نیست
    -بیایین برگردیم اینجا خالی
    سریع برگشتم سمت در که با صدای آخ یکی از دخترا برگشتم سمتش نشسته بود رو زمین و پاش رو مالش می داد
    برایان-هی جولیا چت شد
    جولیا-نمیدونم انگاری یه چیزی زیرپام گیر کرد و خوردم زمین
    پاتریشیا-اشکال نداره بلند شو
    سری تکون داد و از جاش بلند شد
    آدرین-وایسا پات به چی گیر کرد
    جولیا-آدرین سوالایی میپرسیا من چه میدونم
    سریع رفتم نزدیک جایی که افتاده بود موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و چراغ قوش رو روشن کردم
    لاریسا-چیکار میکنی آرون
    -هیس یه لحظه
    رو زمین دست کشیدم که دستم به چیزی برخورد کرد نور رو که بیشتر انداختم یه دست گیره دیدم
    -هی بچه ها این جا رو
    سریع به سمت من برگشتن
    پاتریشیا-اونجا چی هست؟
    دستگیره رو کشیدم بالا و گفتم:
    -بهتره بگی اونجا کجاست؟
    دخترا با خوشحالی جیغ کشیدن و برایان گفت:
    برایان-راه زیرزمین اینه؟
    -ظاهرن
    برایان-ایول بابا
    -خب کی اول میره؟
    آدرین-میشه من اول برم
    -آماده ای...پس بفرما
    اولین نفر آدرین وارد دریچه شد و از پله ها رفت پایین و پشت سرش ما رفتیم همگی روبروی یه در قدیمی ایستاده بودیم
    برایان-حس میکنم تو حل کردن یه پازل بزرگ گیر افتادم
    جولیا-متاسفانه منم باهات موافقم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -بچه ها فکر کنید کلید؟
    پاتریشیا-آدرین کلید اتاق ته راهرو رو نداری
    آدرین-چرا همراهمه
    -بده امتحان کنم
    برایان-بیا اینه
    کلیدو از دستش گرفتم و رو در امتحان کردم در با صدای تیکی باز شد و ما شش نفر واردش شدیم اتاق بوی تعفن میداد انگار کسی یا چیزی توی انباری مرده بود
    -الان اینجا زیرزمینه
    لاریسا-ظاهرا
    پاتریشیا-چه بوی بدی
    آدرین-بوی تعفن
    جولیا-حالا کجا رو بگردیم
    چشمم به یه صندوق خورد خواستم برم سمت صندوق که تمام زیر زمین شروع به لرزیدن کرد
    لاریسا-بچه ها بیایین بریم بیرون زود باشین مگر نه سقف رو سرمون خراب میشه
    زودی از اون اتاق بیرون اومدیم و دم درش ایستادیم حدسمون درست بود با بیرون اومدنمون همه چیز به حالت عادی برگشت
    -فکر کنم بخاطر اون صندوق بود
    پاتریشیا-کدوم من که ندیدم
    برایان-ارون اونی که ته بود
    -اره
    جولیا-واقعیت توی اون صندوقه
    آدرین-من باهات موافقم حقیقت توی اونه
    لاریسا-از این سر در نمیارم که خودش گفت که دنبال حقیقت بگردین و حالا که ما داریم دنبالش میگردیم اجازه نمیدن
    پاتریشیا-بریم بالا بچه ها
    هر شش نفرمون رفتیم بالا که پاتریشیا گفت:
    پاتریشیا-من میرم تو اتاقم
    بلندش و رفت ولی ای کاش هرگز نمیرفت
    ***


    «پاتریشیا»
    رفتم بالا تو اتاقم که تمام اتفاقای این مدت چرا ما برنمی گشتیم برام سوال شده بود که چرا ما البته پسرا چیزایی گفتن که اینکه اره ارون مدیوم هست و اینجور چیزا وایسا یه لحظه ارون مدیوم پس میتونه وارد دستشویی شدم و درو بستم رفتم سمت روشویی و ابو به صورتم زدم خواستم برم بیرون که دیدم در دستشویی بسته هر کاری کردم باز نشد ای بابا چیشده
    -بچه ها این در بسته اس اهای
    من چقدر خنگم صدام که نمیره پایین اوف
    -گیر کردی؟
    صدای کی یا چی بود
    -داری فکر میکنی من کیم؟
    برگشتم سمت صدا و از چیزی که دیدم جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
    -چی تو سرته
    خندید و گفت:
    اون-کشتن شماها
    -اما چرا
    اون-دوست دارم شماها بمیرین
    اون یه روح بود یا یه جن نمیدونم فقط میدونم هر چی بود خیلی وحشتناک بود
    -ازم دور شو احمق
    عصبانی شد و گفت:
    اون-احمق تویی امروز میکشمت
    چاقوشو بیرون اورد و خواست بزنه تو صورتم که دستم جلو صورتم گرفتم و دست پر از خون شد دستمو گذاشتم رو شیشه که یهو چاقو محکم کشید رو بازوم که نفهمیدم چطوری از درد بیهوش شدم و دستم با خودم به صورت اهسته و کم کم از شیشه پایین اومد تازه صدای بچه ها رو شنیدم که داشتن صدام میکردن
    جولیا-پاتریشیا
    آرون-چی شده
    لاریسا-ای وای خون
    آدرین-زود باشین درو بشکنیم
    برایان-دیر نشه یه وقت
    نفهمیدم شاید اخر زندگیم بود شاید قرار بود بمیرم روحه یا هرچی که بود خیلی وقت بود که رفته بود من کم کم چشمام روهم رفت تاریکی محض دیگی چیزی نفهمیدم
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «برایان»
    با صدای جیغ جیغ کردن پاتریشیا رفتیم سمت اتاقش رفتیم داخل با دیدن شیشه دستشویی که پر از خونه ویه دست داره کم کم پایین میاد جولیا که هنوز متوجه خون نشده بود گفت:
    جولیا-پاتریشیا
    آرون-چی شده
    لاریسا-ای وای خون
    آدرین-زود باشین درو بشکنیم
    -دیر نشه یه وقت
    سریع درو شکستیم و رفتیم داخل اطرافش پر از خون بود آرون سریع بغلش کرد و برد رو تختش تخت
    پر از خون شد سریع زخماش رو تمیز کرد و بستش
    -چش شد اینکه سالم بود
    جولیا برگشت سمت منو و همینطور که گریه می کرد گفت:
    جولیا-من که گفتم بخاطر اون جعبه اس اگه نیومده بودیم دوستم اینجوری نمیشده اگه چیزیش بشه هیچوقت خودمو نمیبخشم
    آرون-هی آروم باش نبضش منظمه...زخمش هم سطحیه و عمیق نیست
    لاریسا دستشو پر از آب کرد و پاشید رو صورت پاتریشیا
    لاریسا-پاتریشیا عزیزم حالت خوبه
    پاتریشیا چشماشو باز کردو با بهت به ما نگاه کرد و بعد گفت:
    پاتریشیا-خـ...وبـ...ـم
    آرون-چی شد
    پاتریشیا شروع کردن به تعریف کردن تمام اتفاقات داخل دستشویی هر لحظه قیافه هامون دیدنی تر میشد اینو از خنده ی بلند پاتریشیا فهمیدم که گفت:
    پاتریشیا-وای مردم از خنده قیافه هاتون دیدنیه
    آرون-زهر مار نخند
    لاریسا-من هنوز تو شوکم
    -پاشین بریم بخوابیم که خوابم میاد ببینید شب شده
    جولیا-اره شب بخیر
    -شب بخیر
    همه رفتیم تو اتاقامون و خوابیدیم
    ***


    «پاتریشیا»
    صبح با تکونای یه نفر از خواب بیدار شدم با چشمای بسته گفتم:
    -ولم کن
    کم کم تکون ها تموم شد و منم نفس عمیقی کشیدم که یهو خشکم زد چشمام رو باز کردم ولی هیچکس تو اتاق نبود پس این کی بود
    -این چی بود؟؟
    یکی محکم زدم تو گوشم
    -اخ...انگار بیدارم
    از اتاقم میترسیدم سریع بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین بچه ها همه نشسته بودن رو مبل
    -سلام صبح بخیر
    همه سرشون چرخید سمت من و تک تک جوابم رو دادن نشستم رو مبل کنار لاریسا که آدرین گفت:
    آدرین-لاریسا حالا اجازه هست صبحانه بخوریم ضعف کردم
    به سمت در اشپزخونه به راه افتادیم و همین که خواستم وارد اتاق بشیم یه چاقو بسمتمون اومد که یهو صدای اخی اومد دیدم که چاقو خورده به کتف آرون و ازش خون میاد همه دورش جمع شدیم
    -آرون چت شد
    آرون-چیزی نیست...اخ
    آدرین-چی چیو چیزی نیست...برایان برو چیزی بیار زخمش رو ببندیم.
    بعد از چند دقیقه برایان با باندی که تو دستش بود برگشت و دوتایی زخم آرون رو بستن. آرون رو بلند کردن و به طرف آشپزخونه بردن.
    آرون-بچه ولم کنید. باور کنید من چیزیم نیست.
    برایان-خیلی خب داد نزن. بشین.
    نشستیم رو صندلی. سفره رو از قبل چیده بودند و منتظر من بودند.
    -راستی بچه ها...
    همه نگام کردن با تمسخر گفتم:
    -فکر کنم با یه روح یا یه جن دوست شدم
    آرون پوزخندی زد و گفت:
    آرون-نه بابا چه پیش فعالی
    اخم کردم و گفتم:
    -اینقدر جالبه...امروز صبح بیدارم کرد
    برایان-جولیا تو نزدیکشی دستت رو بزار رو پیشونیش ببین تب نداره؟
    -دارم جدی میگم اصلا بیخیال یه فکری دارم؟
    آدرین-لابد ما هم با جن دوست شیم؟
    -نه بچه ها...
    منتظر نگام کردن
    -حاضرید احضار روح کنیم
    قیافه هاشون دیدنی بود
    لاریسا-اما ما که تخته ویجا نداریم
    -داریم خوبشم داریم یه لحظه
    و بلند شدم و سریع به سمت اتاقم رفتم چشمم رو بستم و تخته رو که موقع گشتن تو خونه پیدا کرده بودم رو برداشتم و با دو از اتاقم بیرون اومدم و به سمت طبقه پایین رفتم و وراد آشپزخونه شدم و گفتم:
    -ایناهاش
    همه نگاهی به تخته انداختن تو چشماشون ترس موج میزد ولی آرون بیخیال صبحانه میخورد
    -آرون؟؟
    سرش رو بلند کرد و همینطور که لقمه اش رو میجوید به من نگاه کرد و گفت:
    آرون-ها؟؟
    پاتریشیا-نظری نداری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    نگاه دقیقی به تخته انداخت که با این کارش ههمون به تخته نگاه انداختیم یه تخته چوبی بود به زنگ قهوه ای روشن و قهوه ای تیره طف راست یه ماه و طرف چپ یه خورشید قرار داشت وسط این دو هم یه اسکلت بال دار قرار داشت وسط اسکلت و ماه"no" و وسط خورشید و اسکلت"yes" قرار داشت زیر اینا از "a" تا "z" نوشته شده بود و زیر این حروف از صفر تا نه نوشته شده بود سمت چپ اعداد "hello" نوشته شده بود و سمت راست"good bye" زیر هرکدوم از اینا یه ستاره داخل دایره بود این علامت رو خوب میشناختم علامت شیطان پرستان بود. وسط این دوتا علامت هم یه پرنده بود موقع کشتن یه قلب هم پیدا کرده بود یه قلب که متعلق به این تخته بود ته قلب سوراخ شده بود یعنی یه گردی به اندازه انگشت دست بود
    کلافه داد زدم:
    -آرون؟؟
    همه بهم نگاه کردن که گفتم:
    -خب چرا اینطوری نگاه میکنی؟
    رو به بچه ها گفتم:
    -نظرتون چیه؟
    جولیا-حماقته!
    لاریسا-من انجامش نمیدم
    برایان-مردنمون حتمیه
    آدرین-من هنوز آرزو دارم
    انتظار داشتم آرون هم همینا رو بگه اما گفت:
    آرون-پیشنهاد جالبیه
    -همه چیز به تو بستگی داره چون تو مدیوم هستی حالا اماده ای یا نه
    آرون فکری کرد و گفت:
    آرون-اشکالی نداره من اماده ام ولی امیدوارم نتیجه بده
    لاریسا-نظر ما هم مهمه ها!!
    -بچه ها این برای فهمیدن داستان کافیه!
    برایان-میخوای بمیریم؟
    آدرین-این دوتا روانین ولشون کنید
    آرون-بچه ها؟؟
    همه بهش خیره شدیم
    آرون-من قول میدم بلایی سر هیچکدومتون نیاد
    جولیا-اگه چیزیم شد به مامان و بابام بگو حلالت نکنن
    آرون خندید و گفت:
    آرون-باشه بهشون میگم
    -خب حالا کی شد؟
    آدرین-امشب میدونید چرا؟
    بهش خیره شدیم که گفت:
    آدرین-چون امشب هم جمعه ست و هم ارواح آزادتر
    آرون-اگه ساعت دوازده انجامش بدیم که عالی میشه
    لاریسا-چرا؟
    آرون-چون ارواح ساده تر میان...چون مردگان و ارواح ساعت دوازده شب روز جمعه به زمین میان و به دیدن اقوامشون میرن
    همه موافقتشون رو علام کردن و قرار شد شب خودمون رو اماده کنیم برای احضــار روح


    تا ساعت دوازده خودمون رو سرگرم کردیم روی مبل نشسته بودیم و منتظر یهو ساعت نواخته شد و این یعنی ساعت دوزاده شب
    آرون-بچه ها فکر کنم وقتشه
    برایان-حتما وقتشه
    فیوز رو پروندیم و تمام اشیا فلزی رو از خودمون دور کردیم تاریکی حاکم بر خونه بود ولی من حتی ذره ای نمیترسیدم هر شش نفرمون دور هم جمع شدیم انگشتامون رو گذاشتیم وسط دایره داخل قلب و قلب ه روی تخت بود قلبم عین بمب میزد نمیترسیدم اما میترسیدم هیجان هم داشتم کلا همه چی داشتم ولی نداشتم اصلا نمیدونم با خودم چند چندم
    آرون-خوب گوش کنید حق ندارید اتحاد رو بشکنین باشه؟
    همه موافقتشون رو اعلام کرد
    آرون-اصلا نباید بترسید خب؟
    برایان-خفه شی خب زود شروع کن دلمون رفت تو حلقمون
    آرون خندید و بعد شروع کرد
    آرون-آیا کسی در این اطراف هست؟
    آرون-تکرار میکنم آیا روح در این اطراف هست؟
    هیچ صدایی نیومد آرون دوباره گفت:
    آرون-آیا روح صاحب این خانه در این اطراف هست؟
    هیچ صدایی نیومد فایده نداشت
    -آرون فایده نداره
    خواستم دستم رو بردارم که یهو آرون گفت:
    آرون- نه احمق دستت رو برندار
    -احمق خودتی و...
    با کشیده شدن دستمون به سمت کلمه "سلام"صدا تو دهنم خفه شد
    -کار شماها بود؟
    آرون-کار بچه ها نیست
    جولیا-پس کار...
    برایان-یه دقیقه ساکت شو
    آرون سری تکون داد و پرسید:
    آرون-تو کی هستی و اسمت چیه
    قلب به ترتیب روی "ف"..."ی"..."و"..."ن"..."ا"رفت. فیونا؟!یعنی چی؟اسمش یعنی فیوناست تو این فکرا
    بودم که دست کسی روی پشتم نوازش وار کشیده شد...از سردی و لطیف بودن دستش پشتم یخ کردم
    آرون-تو میدونی چرا این چیزا برای ما پیش میاد
    قلب چوبی روی کلمه"بله" رفت
    آرون-میتونی به ما بگی؟
    قلب چوبی اینبار به سمت کلمه"نه"حرکت کرد
    یهو چیز تیزی وارد کمرم شدت جیکم در نیومد فقط چشمام گرد شد یهو با شدت بیرون کشیده شد قطره قطره خونی که روی کمرم میچکید رو حس میکردم از درد لبم رو گاز گرفتم رو به آرون گفتم:
    -آرون بگو بسه خواهش میکنم
    آرون-ما از شما میخواییم که این مکان رو ترک کنید
    صدای جیغ زدن بالا رفت و کمرم به شدت سوخت
    -اخ
    آرون-بچه ها همه قلب رو به سمت کلمه"خداحافظ"بکشید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    با تمام قدرتی که داشتیم قلب رو به سمت اون کلمه کشیدیم بعد از چند دقیقه چیز عادی شد لامپ هم توسط برایان روشن شد اما یهو درد بدی تو کمرم پیچید یهو تمام محتوایات معدم به سمت هنم هجوم اورد بی توجه به همه چیز به سمت آشپزخونه رفتم و بتو سینک بالا اوردم چشمام رو باز کردم از دیدن خون داخل سینک قالب تهی کردم
    آرون-چت شد؟
    برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم بچه ها با نگرانی نگام میکردن اما با دیدن چیزی چشماشون گرد شد دست کشیدم گوشه ی لبم و بهش خیره شدم از قرمزی خون حالم بد شد
    -بـ...بچه...ها...من خون...بالا آوردم
    چشمای همشون گرد شد آرون خودش رو به روشویی رسوند
    آرون-این غیرممکنه
    -فعلا میبینی که شده
    زیربغلم توسط جولیا گرفته شد به صورتش نگاه کردم رنگ به صورت نداشت
    -من خوبم
    جولیا-خفه شو هیچی نگو همش بخاطر اصرار خودت بود اگه یه وقت چیزی میشد من باید چیکار میکردم
    -چیزی نیست
    یهو صدای بدی کل خونه رو فرا گرفت
    آدرین-صدا از کجا بود
    لاریسا-فکر کنم هال
    شش نفری با دو خودمون رو به هال رسوندیم
    -د...د...دیوار
    جولیا-نوشته شما میمیرید
    آرون-نه بابا اونوقت کی میخواد ما رو بکشه
    دست کشیدم پشتم خیس بود چرا بچه ها متوجه خون روی شونم نشدن
    -بچه ها؟؟
    برگشتن سمتم
    -من میدونم منبع این خون کجاست
    برایان-کجا؟
    -از زخم شونه ی من
    آرون-باز چی شده
    -راستش وقتی تو از اون میخواستی که بره اینجوری شد
    آرون-میشه زخمت رو ببینم
    قدمی به عقب رفتم و گفتم:
    -نــه
    آرون-خیلی خب نمیخورمت که
    رو به جولی و لاری گفت:
    آرون-دخترا دوستتون رو ببرین داخل اتاقش و زخمش رو پانسمان کنید
    و خودش و دوستاش پشت سرهم به سمت طبقه بالا رفتن
    لاریسا-اخی بمیرم خیلی درد میکنه
    -مهم نیست لاری ناراحت نباش
    جولیا-بریم طبقه بالا؟
    -بریم
    و به کمک اون دوتا به سمت طبقه بالا رفتم
    ***


    «آدرین»
    صبح با خوردن نور تو چشمام بیدار شدم طبق عادت همیشگیم پنج دقیقه تو تختم نشستم تا کاملا لود بشم بعد از پنج دقیقه بلند شدم و پس از رفتن به دستشویی و تعویض لباسم رفتم پایین بچه ها همه توی آشپزخونه نشسته بودن و صبحونه میخوردن
    -سلام صبح بخیر
    همگی سلام و صبح بخیر گفتن رفتم نشستم و شروع کردم به صبحانه خوردن
    آرون-پاتریشیا تو چطور دیشب فهمیدی که اون روح از خون تو استفاده کرد
    پاتریشیا-زیاد سخت نبود چون لحظه ی فرو کردن شی تیزش داخل کمرم رو هم حس کردم
    جولیا-شی تیز؟
    پاتریشیا-یه چیز مثل چاقو
    برایان-چرا همون دیشب نگفتی؟
    پاتریشیا-یادم رفت
    آرون-خیلی خب بسه منم یه چیزایی حس کردم
    -چطور؟
    آرون-خب مگه مدیوم نیستم پس یه چیزایی رو حس میکنم دیگه
    -آها
    لاریسا-الان چیزی حس میکنی
    آرون-فقط اینکه فضای خونه سنگینه
    لاریسا-از چه نظر؟
    آرون-اینقدر سوال نپرسین دیگه
    پاتریشیا با شوخی گفت:
    پاتریشیا-آرون راست میگه اگه اینقدر سوال بپرسین تمام انرژیش میره
    برایان با خنده گفت:
    برایان-مگه با شارژ کار میکنه
    و همین حرفش باعث خنده ی بلند ما و اخم وحشتناک آرون شد
    لاریسا-ولی خب یه سوال
    آرون-بپرس
    لاریسا-هوای خونه چطوری سنگینه
    آرون خونسرد گفت:
    آرون-خب وقتی چندتا موجود بجز انسان جایی باشن که انسان زندگی میکنه اون مکان جو هواش سنگین میشه گرفتین؟
    جولیا-چقدر جالب
    برایان-اصلا جالب نیست
    جولیا-اونوقت چرا
    برایان-بنظرت دست و پا زدن بین یه مشت روح بی اعصاب باحاله؟
    با این حرفش تمام برقا یهو خاموش شد و در کابینتا باز شد و یکی یکی ظرفا بیرون ریخت و همشون به سمت زمین رفت و شکست
    -چرا این حرفو زدی احمق روانی؟
    برایان-من چه میدونستم اینا بی اعصابن
    اینبار از هال صدای شکستن اومد
    جولیا-برایان باور کن اگه دوباره حرف بی ربط بزنی دهنت رو گِل میگیرم
    برایان-مگه من چی گفتم فقط گفتم...
    پنج نفری با هم گفتیم-ساکت شو
    برایان-بچه مظلوم گیر اوردین؟
    -مظلوم؟ اونم تو؟ هه
    برایان-خفه شو
    پاتریشیا با گفتن یه حرف به آرون بحث رو عوض کرد
    پاتریشیا-آرون چشمات چرا قرمزه
    آرون همونطور که لقمشو میجوید توی چشمای پاتریشیا زل زد و گفت:
    آرون-نتونستم بخوابم
    -چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    روشو کرد سمت من و گفت:
    آرون-تقصیر اون کاره دیشبمونه
    با تمسخر گفت:
    -یعنی همه ی انرژیت رفت
    آرون-نه بی مزه، اذیت شدم اونم توسط اونا
    ادامه داد-باید بگم با اون کار دیشببمون اونا آزاد شدن و الان...
    نگاهی به چهره های ما انداخت و گفت:
    آرون-و الان میتونن بیشتر اذیتتمون کنن
    جولیا-ای وای
    برایان-چی میشه کرد
    آون-هیچی جز زیر زمینو بگردیم
    لاریسا-میفهمی چی میگی
    آرون-آره
    برایان-ارون تو چیزی زدی
    آرون-نه به جون تو چرا میپرسی
    برایان-اخه ادم عادی این همه بیخیال نیست
    آرون-بیخیال نیستم دلم میخواد زودتر از اینجا خلاص شم
    ادامه داد-راستی یه چیزی بهتون بگم تا انسان و ارواح رو تشخیص بدین
    لاریسا-خب بگو
    آرون-دو راه است راه اول صلیب به سمتش پرتاپ کنین و اینجوری از بین میره دوم اینه که پاهاشون انگشت نداره
    -اها که اینطور
    یهو برایان گفت:
    برایان-بچه ها حوصله ام سر رفته
    جولیا-زیرشو کم کن
    برایان-کم کردم ولی نمیشه
    جولیا-خب درشو بزار
    ای بابا باز اینا شروع کردن چهار نفری که باقی مونده بودیم از اشپزخونه بیرون اومدیم و روی مبل نشستیم
    -اینا هنوز بچن
    لاریسا-تو این اوضاع هم دست نمیکشن ازین کل کلا
    پاتریشیا-بچه ها بریم همون اتاق ممنوعه از اونجا بریم داخل زیرزمین تنها راه ارتباطمونه به زیرزمین همونجاست فقط همونجا یادتون نرفته که
    آرون-بریم ولی اون پت و مت ها رو خودت صدا کن
    پاتریشیا-باشه
    اون دوتا هم اومدن و شش نفری رفتیم توی حیاط
    ***


    «پاتریشیا»
    شش نفری به در اتاق رسیدیم نگاهی بین هممون رد و بدل شد
    آرون-بچه ها شاید رفتنمون به داخل اتاق آخر این بازی نحس باشه، پس ازتون میخوام که نترسید الان هیچ راه پیش یا پسی رو ندارید چون هر شش نفرمون پامون تو این ماجرا گیره پس مرگ و زندگیمون فقط به قدرت خودمون بستگی داره قدرت ذهنمون حواستون به همه چی باشه این از یه جنگ هم بهتره
    همه سرمون رو تکون دادیم دستش به سمت دستگیره رفت که برایان گفت:
    برایان-دفعه قبل که رفتیم زیر زمین رو که یادتون نرفته، ممکنه مثل دفعه قبل بشه
    جولیا-چاره ای نداریم
    لاریسا-آره چاره ای نمونده باید تمومش کنیم من خسته شدم
    آرون در رو باز کرد در با صدای بدی باز شد هنوز اون بو تو فضا می پیچید بوی تعــفن بویی که من بهش میگم بوی مــرگ با صدای آرون به خودم اومدم
    آرون-همه رفتن تو توی چه فکری هستی؟
    به اطرافم نگاه کردم هیچکدوم از بچه ها نبودن
    آرون-نمیخوای بری تو زیرزمین
    -...
    آرون-نکنه جا زدی
    -نه
    آرون-پس چت شده هان؟
    -فقط حواسم پرت شد همین
    آرون-پس راه بیوفت
    دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد
    بعد از چند دقیقه تو انباری بودم جایی از بچگی ازش میترسیدم همیشه منو میترسوندن که از داخلش جن میاد...روح میاد...منم ترسو بودم
    آرون-باید صندوق رو باز کنیم
    و رفت سمت صندوق برعکس دفعه پیش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد اتفاقا فضا اروم ولی هیچکدوم نمیدونستیم که این آرامش قبل از طوفانه
    آرون-صندوق قفله
    برایان-خب حالا چیکار میکنی
    لاریسا-باید دنبال کلید بگردیم
    همه شروع کردیم به گشتن هرچه میگشتیم بیشتر ناامید می شدیم شش نفری با خستگی کنار هم افتادیم
    آرون-یعنی چی؟
    -درک نمیکنم
    برایان-فازش چیه؟
    جولیا-یافتم
    برایان-بدرک
    جولیا-اسکل میگم کلید رو یافتم
    هر پنج نفر به جولیا خیره شدیم که با خوشحالی کلید کوچیکی رو تو دستش گرفته بود آرون کلید رو از گرفت و شش نفری دور صندوق نشستیم
    -امتحان کن ببین باز میشه
    آرون-باشه
    در صندوق با صدای عجیبی باز یه جورایی مثل صدای نمیدوم اصلا صدای چی بود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    آرون-بیایین بریم تو خونه نگاه کنیم
    یهو دری که ازش وارد زیرزمین شده بودیم به شدت بهم خورد برایان گوشاش رو گرفت و گفت:
    برایان-باشه نمیریم فقط جون خودت درست ابراز وجود کن
    لاریسا رو به آرون گفت:
    -نریم خونه بهتره، همینجا بازش کن
    صندوق رو باز کرد از محتوای داخل صندوق چیزی نگم بهتره یه چاقوی زنگ زده یه چند تا عکس های قدیمی صاحب های اولی این خونه و اسکلت سر ادم که کوچیک بود و چندتا کاغذ کاهی و یه دفتر
    -اینا چین
    آرون-فکر کنم ابزار ارتباط با ارواح
    لاریسا-یعنی چطوری
    آرون-ببین وقتی ارواحی جایی رو برای ساکن شدن بخوان و بخوان با صاحب اون مکان ارتباط برقرار کنن اینارو میزارن یه جورایی اینا ثابت میکنه اینجا ارواح وجود داره
    رنگامون پریده بود اساسی بلند گفتم:
    -بچه ها آناریا رو یادتونه
    لاریسا-آره چقدر عجیب به اون خونه نگاه میکرد
    جولیا-آره
    آرون-درست بگین متوجه نشدم
    شروع کردم به تعریف کردن قضیه آشنا شدنمون با آناریا
    آرون-آها که اینطور
    -آرون اون دفتره چیه
    آرون-نمیدونم بزار بازش کنم
    دفتر رو باز کرد توی دفتر چیزایی نوشته شد بود که کلا چهار صفحه ای میشد شاید هم بیشتر آرون شروع کرد به خوندن:
    آرون-سلام الان که دارین این نوشته ها رو میخونید یعنی توی دردسر بزرگی افتادید منم مثل شما توی این دردسر افتادم اسمم فیوناست17سالمه زیاد وقت ندارم خودمو معرفی کنم ولی همینو میگم که یه دوست صمیمی دارم به اسم آناریا،آناریا اسمیت اون دوست صمیمیم بود ولی از وقتی که درباره ی قدرتام فهمید ازم دور شد ازم بدش اومد تا اینکه تا منو میدید فرار میکرد و باید یه چیز بگم مادرم یه قدرت ویژه داشت بابام همیشه فکر میکرد مادرم یه جادوگره امروز از پنجره دیدم که مادرو روی تخت گذاشت و پاها و دستاشو به تخت بست و اب داغ روش ریخت مامانم داشت زنده زنده میسوخت منم مثل مامانم دارای قدرت های خاصی بودم هیچ وقت نتونستم از اون قدرت ها استفاده کنم تو همین حال که بابام داشت اب داغ روی مامانم میریخت از چشمای من هم اشک میریخت این ناعدالتی بود مامانم رو خیلی دوست داشتم شاید بخاطر اینکه من شبیه مادرم بودم یهو بابام به سمت پنجره برگشت و منو دید یهو ابشو برداشت و دنبال من دوید منم اومدم توی زیر زمین و درو قفل کردم الان که اینو نوشتم بابام سعی داره درو بشکنه ولی دره اینجا خیلی سفته لطفا هر کسی بابام رو پیدا کن و اونو نابود کن چون اون نفرین شده اونم توسط مادرم اون هرجا باشه چندین نفرو میکشه من اینو از خودش دارم میشنوم تو حقیقت رو فهمیدی حالا فهمیدی ماه الان کامله کامل کامل جونت در خطره چون همه چیز رو فهمیدی


    -بچه آناریا؟
    لاریسا-همون دوستش همونی که ما دیدیم
    حرفشو قطع کردم و گفتم:
    -دوتاشون
    جولیا-خب
    -تو چیزایی که فیونا نوشته بود فهمیدیم که اسم دوستش آناریا اسمیته
    جولیا-آره که چی
    -آخه دیوونه اونی که ما باهاش رفتیم بیرون و گشتیم باید بگم پنجاه سال پیش حداقل 17سالش بود و اون موقع که ما دیدیمش گفت 21 سالشه ولی در اصل باید 67 سالش باشه
    آرون-اینی که میگی یعنی چی
    -اینی که میگم یعنی ما با یه نفر حرف زدیم که نمیدونم گیجم
    برایان-از چیزایی چند دقیقه پیش شما گفتین و الان پاتریشیا گفت میشه فهمید که شما با یه مرده ارتباط برقرار کردین
    -واقعا
    جولیا-واقعا
    لاریسا-واقعا
    سه نفریمون با هم گفتیم اصلا برام قابل فهم نبود با مرده
    لاریسا-جونمون تو خطره
    آدرین-حالا همه چیز برام روشن شد ما برای این انتخاب شدیم که گفتم براتون و اینم به دختره ربط داره که اون شب مرده و باباشم مامانش رو کشته و دختره سعی داشته به ما کمک کنه تا اینا رو بفهمیم و خودمونو نجات بدیم
    یهو صدایی اومد-ولی دیگه کار از کار گذشته
    با جیغ به سمت صدا برگشتم از مردی که جلوم دیدم جیغ بلندی کشیدم مردی با ریش های بلند که ساتوری دستش بود
    برایان-تو کی هستی از کجا اومدی
    مرد-من پدر همون دخترم چارلی میدونی من باعث مرگ دو نفر شدم چون ازشون میترسیدم اونا قدرت های خاصی داشتن میدونید من اونا رو توی همین زیر زمین دفن کردم
    مکث کرد و ادامه داد:
    چارلی-و برای سوال دومت مرد جوان...من از در زیرزمین اومدم چون بهم خبر رسیده شش تا فنچ دارن تو کار پنجاه سال پیش من فوضولی میکنن
    هر شش نفر به سمت در زیرزمین که داخل حیاط باز میشد برگشتیم در زیرزمین باز شده بود
    جولیا-تو از کجا فهمیدی
    چارلی-مگه مهمه؟
    -جواب بده
    چارلی-دوربین مخفی...یکی تو هال...یکی تو اتاق انتهای راهرو...یکی هم هم تو حیاط
    -چه آدمی هستی تو
    چارلی-کسی که از جادو و قدرت وحشت داره
    بعد از چند دقیقه لاریسا با ترس گفت:
    لاریسا-خب...این...به...ماچه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    چارلی خنده ی زشتی کرد و گفت:
    چارلی-شما چون حقیقت رو فهمیدین باید بمیرین
    -با مرگ ما چی گیرت میاد
    چارلی-آرامش...
    آرون-از دیوونه ی زنجیره ای هم مثل تو بعید نیست
    دوباره خندید و گفت:
    چارلی-مگه خبر نداری مرد جوان؟
    برایان-چی رو؟
    چارلی-که من عاشق کشتنم
    چارلی-عاشق خونم
    چارلی-عاشق زجر کشیدن بقیم
    چارلی-عاشق زجر...
    چارلی-آره تو درست میگی
    چارلی فریاد زد:
    چارلی-من یه روانی ام
    چارلی-یه نفر که جنون داره
    آدرین-جنونت...دیوونگیت...روانی بودنت...به ما هیچ ربطی نداره ما باید بریم
    چارلی-برید مگه از جونم سیر شدم که بزارم شما برید
    جولیا-تو رو نمیدونم اما ما نه
    چارلی-من امروز هر شش نفرتون رو میکشم
    آرون-تو خیلی غلط میکنی
    چارلی فریاد کشید:
    چارلی-نشنیدم
    آرون بدتر داد زد:
    آرون-گفتم تو خیلی غلط میکنی
    چارلی-زبونت داره زیادی کار میکنه ها
    آرون-هه نه بابا
    نزدیک چارلی شد میگم دیونست میگه نه چارلی قدمی به عقب گذاشت و پرسید
    چارلی-من الان نزدیک 90 سال سنمه ولی ببین خیلی جوون موندم میدونی چرا؟
    آرون-آره حدسش زیاد سخت نیست
    پوزخندی زد و گفت:
    آرون-نفرین فیونا باعث شده تو همین قدر سن و سالت بمونه
    لبخند چارلی رفت بجاش اخم غلیظی کردو یهو عین دیوونه ها بسمتمون اومد شش نفری به سمت در رفتیم بچه ها همه خارج شدن اما یهو یکی پشت لباسم رو گرفت و کشید داخل


    -ولم کن
    چارلی-تو از همشون بل بل زبون تری تو رو می کشم
    جلوی در انباری آتیشی رو روشن کرد بچه ها نمیتونستن بیان داخل
    -بهت میگم ولم کن
    چارلی-من میگم نه
    آرون-دیوونه روانی ولش کن
    چارلی-اینو عمرا ول کنم
    جولیا-احمق دوستم رو ول کن
    چارلی-دوست داری برای آخرین بار چی به دوستات بگی
    -من نمی میرم
    چارلی-انتخاب با خودته خودت بمیری یا اونا؟
    -هیچکدوم نمی میریم
    چارلی-اونوقت چرا
    -منم قدرت خودم رو دارم
    چارلی-اونوقت چی؟
    چشمام رو بستم تو دلم فقط فیونا رو صدا میزدم میدونستم هدفش کمک به ماست یه جورایی دلم اینو میگفت
    با فرو ریختن قسمت چپ انباری به چارلی خیره شدم با وحشت ازم دور شد چشمای بچه ها هم گرد شده بود آخر خنده بودا آروم دستم رو روی زمین کشیدم و چاقویی رو که از جعبه بیرون افتاده بود رو برداشتم و تو استین لباسم قایم کردم
    چارلی-تو کی هستی؟
    -من هستم یه آدم بدبخت...اوپس اشتباه شد...یه آدم خوشبخت
    چارلی-مثل اونایی نه
    -فکر کنم
    چارلی-میکشمت
    -منم همینو میخوام
    تبرش رو اورد نزدیک گردنم رو به بچه ها گفتم:
    -خوبی بدی دیدید ببخشید
    آرون-معلوم هست داری چیکار میکنی
    -تلقین
    برایان-روانین دوتاشون
    -متاسفانه باهات موافقم
    رو به چارلی گفتم:
    -خب نمیکشی
    با شک بهم خیره شد تبرش نزدیک گردنم بود که یهو دستش شل شد و تبر از دستش افتاد و خودش تلو تلو خوران به عقب رفت با وحشت بهم خیره شد قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت و چاقو رو دوباره فرو کردم تو شکمش
    -این برای اون دوتا بی گـ ـناه
    و چاقو رو از بدنش بیرون کشیدم و قطرات خون جلوی چشمام به زمین می ریخت
    -الان شدم یه قاتل ولی مهم نیست مهم اینه که تو رو کشتم
    رفتم سمت دیوار خراب شده یه چوب برداشتم و چاقو رو به سمتی پرت کردم و رفتم نزدیک آتیش و چوب رو به آتیش زدم شعله ور شد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -حالا که تو رو کشتم چرا خودمو نکشم
    صورتم خیس اشک بود باورش سخته من یه آدم کشتم یه آدم باید خودمم بمیرم
    آتیش رو پیرهنم نزدیک کردم
    -خداحافظ بچه ها
    چشمام رو بستم یهو دستم توسط کسی کشیده و یکم اونوتر ایستاد یه طرف صورتم سوخت با شک چشمام رو باز کردم چشماش از عصبانیت سرخ شده بود بازم قطره اشکی رو گونم چکید جای من نیست بدونه چه دردی داره کشتن یه آدم مثل همیشه هوار زد
    آرون-چرا اینکار رو میکنی
    نشستم رو زمین همراهم نشست
    -آرون...تو جای من نیستی
    آرون-اون آدم حقش همین بود
    -بود و نبودش مهم نیست آرون من یه آدم کشتم میفهمی
    آرون-تو از خودت دفاع کردی
    -آرون من باید بمیرم
    آرون-منو ببین
    بهش خیره شدم
    آرون-این قضیه بین شش نفرمون میمونه به هیچکس چیزی نمیگی الان اونجا رو ببین
    مسیر انگشتش رو دنبال کردم و چیزی رو دیدم که قلبم رو از کار وایستوند
    -آرون!!
    آرون-کابوسامون تموم شد
    بلند شدم و خاک لباسم رو تکون دادم و به خونه که تو آتیش میسوخت خیره شدم بچه ها یکی یکی از پشت ساختمون اومدن و کنار ما ایستادن حالا شش نفره نظاره گر سوختن این خونه بودیم آتیش رنگ عجیبی داشت
    جولیا-آتیش داره نفرین رو تو خودش حل میکنه
    لاریسا-از این خونه...
    آدرین-از این نفرینش...
    جولیا-از اون آدماش...
    برایان-از این سفرمون...
    -از آناریا...
    آرون-از ارواح...
    شش نفری با هم گفتیم-از همشون متنفریم


    شش نفری سوار ماشین آرون شدیم
    آرون-اینا چیه؟
    برگشتیم سمتش که دیدیم خیره شده به صندوق عقبش
    برایان-سر بریده داخلشه؟
    لاریسا یکی زد تو سرش و گفت:
    لاریسا-آخه واسه سر بریده اینقدر داد میزنن اصولا سکته رو درجا میزنن
    آدرین-به به شاعرمون هم پیدا شد عجب متن پر قافیه ای
    جولیا-مسخره بازی بسه آرون چی دیدی تو این بی صاحب
    آرون برگشت و چشم غره ای بهش رفت و گفت:
    آرون-صاحب داره کوری؟
    -میشه بس کنی بگو تو اون صندوق لعنتی چیه؟
    آرون چشم غره ای بهم رفت و گفت:
    آرون-واسه من تیریپ عصبانیت بر ندارا
    -یا میگی چیه؟ یا خودم میام میبینمش
    آرون-غلط کردی بشین سرجات
    چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
    آرون-آخ وای مادر قلبم ترسیدم آخه نمیگی شاید سکته کنم
    از ماشین پیدا شدم و درو کوبیدم
    آرون داد زد:
    آرون-آرومتر
    رفتم در صندوق رو بلند کردم
    -اِ کیفامون اینجا چیکار میکنه
    آرون-ای زهرمار ببند دهنت رو
    برایان-کیفامون؟؟
    هر چهار نفر از ماشین پیدا شدن
    آرون یکی زد پس کلم و گفت:
    آرون-دِ واسه همینه میگم هوار نزن
    جولیا-ایول بروبچ کیفامون هس
    لاریسا یکی محکم زد پس کله جولیا و گفت:
    لاریسا-با کی گشتی لات شدی؟
    جولیا-خانوم اجازه با این پسرا
    سه تاشون با هم گفتن-ما؟
    -نه پس ما
    آرون-دارم برات زبون دارز
    -منتظرم زبون کوتاه
    شش تایی با خنده وارد ماشین شدیم
    برایان-اخیش تموم شد
    -متاسفانه باهات موافقم
    لاریسا-منممم
    جولیا-منم همینطور
    آرون-فرمون دست منه ها یه جایی میبرمتون میندازمتون تو دره پیداتون نکنن
    پشت صندلیش نشسته بودم پس زحمتش رو کشیدم دستم رو بردم سمت گوشش و پیچوندمش
    آرون-آخ...آخ
    بچه ها می خندیدند
    -نگفتی کجا میبریمون
    آرون-دره...نه یعنی خونتون منزلتون هر جا خودتون بخوای
    -مطمئن
    آرون-آره...حالا جون خودت گوشم رو ول کن
    گوشش رو ول کردم
    آرون-دوتا طلبت
    خندیدم و گفتم
    -روشن کن بریم
    لاریسا-فقط بریم خونه
    آرون-پس پیش بسوی خونه
    ماشین به راه افتاد راه طولانی در پیش بود اما می ارزید و ایول همه چیز تموم شد الان تنها چیزی که میخوام یه خواب راحت تو اتاقمه


    با ایستادن ماشین جلوی در خونه قلبم محکم کوبیده شد. نمیدونم از چی بود از خوشحالی یا هیجان یا چیز دیگه ای. فقط اینو میدونم که قلبم با شدت زیادی میکوبید.
    با صدای آرون دومتر پریدم هوا
    آرون-طبق آدرسی که دادی باید اینجا باشه، درسته؟
    سری تکون دادم و رو به جولی و لاری گفتم:
    -شما هم بریزید پایین، امروز مهمون ما.
    دوتایی خندیدند و پیاده شدیم. رو به آرون گفتم:
    -این در صندوقت رو باز کن، چمدونامون رو میخواییم.
    آرون ابرو بالا انداخت و گفت:
    آرون-نمیشه
    چشمام گرد شد و تقریبا داد زدم:
    -چی؟
    برایان-پیچ پیچی، گوشم کر شداا
    چشم غره ای بهش رفتم و رو به آرون گفتم:
    -آرووون!! چمدونــم.
    آرون بریده بریده گفت:
    آرون-کیفت...رو...بهت...نمیدم!
    چهارنفری به کل کل ما میخندیدن با حرص گفتم:
    -اصلا بدرک. بعدشم یاد نره اینجا گوشیامون آنتن داره و میتونم زنگ بزنم پلیس بیاد یا شاید هم باباجونم رو صدا زدم.
    آرون ابرویی بالا انداخت و گفت:
    آرون-بدرک. هم زنگ بزن هم بابات رو صدا کن. کیه که بترسه.
    لعنت به این شانس این وقت روز بابا که خونه نیست. با عجز گفتم:
    -آرووون!
    سری به معنای نه تکون داد و گفت:
    آرون-اول بگو غلط کردم
    اخمام رفت توهم و گفتم:
    -چرا؟
    آرون-تو ماشین رو یادت نرفته خانوم خانوما
    پوفی کردم و گفتم:
    -خیلی خب غلط...کردی
    آرون که تا اول جملم رو داشتم میگفتم نیشش باز بود با این حرفم نیشش بسته شد و اخم کرد. رفتم پشت ماشین ایستادم و محکم زدم رو صندوق عقبش و گفتم:
    -بازش کن آروووووووووون
    آرون-باز نمیکنم پاترییییییشیا
    -اصلا واسه خودت
    سریع رفتم در حیاط که درو باز کنم که یادم اومد کلیدهم توی چمدونمه یعنی از حرص داشتم میترکیدم
    رو به لاریسا گفتم:
    -به این خر بگو صندوق عقب ماشینش رو باز کنه
    آرون داد زد:
    آرون-لاریسا بهش بگو خر خودتی. در صندوقم فقط به همون شرط باز میکنم.
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -باشه ولی تلافی میکنم.
    با غیظ گفتم:
    -غلط کردم. منو ببخش آرون
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا