رمان در هزار توی جهنم زندگی | me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

me_myself

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/03
ارسالی ها
1,122
امتیاز واکنش
6,836
امتیاز
596
محل سکونت
Shomal
به نام خالق هستي
نام: در هزارتوي جهنم زندگي
نويسنده : me_myself كاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنايي، تراژدي، عاشقانه
ناظر و تاييد شده توسط :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی شده توسط کاف جانا

خلاصه:
فكر مي كردم زندگي زيباست و همه چيز به اينكه شاد باشم و بخندم و با ديگران گپ بزنم منتهي ميشه. اينكه شاد باشم يا اينكه غمگين به خودم ربط داشت و اصلا اهميتي به نظر ديگران نمي دادم! تا اينكه بالاخره غم هاش رو ديدم، شكستنش رو ، كتك خوردنش رو و خورد شدن غرورش رو ديدم! منم همراهش غم خوردم، شكستم، درد كشيدم، خورد شدن غرورمو حس كردم و وقتي فهميدم دوستش دارم از درد قلبم، شكستم!شايد اينجا بود كه شروع بود... شروعي بي پايان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    1)

    [HIDE-THANKS]
    مقدمه :
    رویایی بیش نبود وقتی که فكر مي كردم زندگي زيباست، فكر مي كردم همه چيز به شاد بودن و خندیدنم و با ديگران گپ زدنم منتهي مي شود، اينكه شاد باشم يا اينكه غمگين به خودم مربوط و لا غیر و اصلا اهميتي به نظر ديگران نمي دادم! شانزده/هفده ساله بودم، ولي هر كسي سنم را با نهایت مرموز بودن می پرسید، با شادي و فقط براي سرپوش گذاشتن بر اشتباهات کودکانه ام مي گفتم چهارده!
    همه ي فاميل و دوستان و آشنا ها از دست من شیطان و مارموز كلافه بودن و البته من هم از شيطنت ام كم نمي كردم؛ تا اينكه بالاخره غم هایش را ديدم، شكستنش را ديدم، كتك خوردنش را ديدم، خورد شدن غرور سنگی اش را ديدم!
    من هم همراهش غم خوردم، شكستم، درد كشيدم، خورد شدن غرورم را حس كردم و وقتي فهميدم دوستش دارم؛ از درد قلبم، شكستم!
    پدرم، پدر عزيزم، كسي كه اين سال ها نگران من بود، چه می توانستن بکنم؟ وقتی همه ی این ها تقصیر من بود؟ وقتی فقط من بودم و طرف دیگر آدم سیاه و سنگین و خاک گرفته ی ذهن پوسیده ای که خود نیز نمی دانست بازیچه شده است. بخاطر آن معامله ي كذايي آينده ام را، کاج رویا های شبانه و آرزوی قصر سفید پرنس چارمینگ همراه با اسب سفیدش را سوزاندم. همه را از دست دادم! آينده ي احمقانه ام را من با دستان خودم از بین بردم، و در چنگ مرد احمق و وحشي اي افتادم كه خودش هم می دانست چقدر بد بود، چقدر زخم زد، چقدر کم مردانگی کرد. مردي كه از رحم چيزي نمي فهمد، لبخند نمي زند و از احساسات عاطفي و روحي هیچ چیز درك نمي كند.
    من توسط او، خريده شدم! ارزان و نا قابل هم نبودم، به هيچ وجه. ۱۰ میلیارد كم پولي نيست، آن هم براي يك دختري كه ندیده اش و نمی دانست چه کسی است!
    من را به اين قيمت خريد، نمي دانم چرا، نمی فهمم چرا، آن مرد كه هيچ وقت كاري با من نداشت، هيچ چيز نمي دانستم و او نیز نمی دانست تا اينكه....

    گزيده اي از كتاب : نفسم حبس شد. اين چه بلايي بود كه سرش آمده بود؟ خدايا! نه! به هيچ وجه باورم نمي شود، چهره ي قرمز و خونينش، لب پاره شده اش و صورت جمع شده و كبود شده اش از درد مثل تيري در قلب پاره پاره ام فرو مي رفت.
    جيغ زدم، جيغی بلند و دردناك، جيغي كه گلویم را خراش داد، فقط جيغ مي زدم و به آن مرد احمق فحش های بی معنی مي دادم. ذهنم هنگ كرده بود و كلمات را پشت سر هم رديف مي كرد.
    در آخر تسليم اراده ي قوي مرد شدم و گفتم:
    _باشه، ولش كن، غلط كردم، هركاري بگي مي كنم تا پولت رو پرداخت كنم، تو رو خدا فقط ولش كن.
    با اين حرف دست مرد از روي گلوي بابا ول شد. دقيقا با جمله ي (غلط كردم) من دستانش شل شد و با شنيدن اينكه من هر كاري بگوید برایش انجام می دهم بابا را ول كرد،ولی بابا كه دیگر جاني نداشت، محکم روي زمين افتاد.
    لحظه اي ذهن بی اراده ام كار كرد، اتفاقات چند لحظه قبل پردازش شد و ذهن ناخود آگاهم به صورت وحشتناكي به جمجمه ي پر از دردم كوبيد و خبر از اتفاقات بد را داد.
    به سختي خودم را كنترل كردم و به حرفي كه بدون هیچ فکر و عقلی زده بودم فكر كردم.
    اين چه اشتباهي بود كه من كردم؟ يعني با اين جريان احساسات انقدر زود خودم را باختم؟ اینقدر راحت گذاشتم با کمی مشت و لگد حرف مرد به کرسی بنشیند؟ مگر من هر كاري بگوید انجام مي دادم؟ اصلا معلوم نبود كاري كه از من بخواهد را بتوانم انجام بدهم يا نه!
    با چهره ي آرام و بي حالت اش و درياچه ي يخي چشمانش نگاهم كرد تا ادامه بدهم، نفس عميقي كشيدم! بايد پاي حرفي كه زده بودم مي ايستادم، با لحن آرامی گفتم :
    _ازم چي مي خواي؟
    ناله ي سوزاننده و پر از درد بابا بلند شد:
    _نه
    شاید با ديدن چهره ي خون الود بابا مصمم تر شده بودم که با صداي قاطع تر و بلند تري گفتم :
    _چي مي خواي؟
    حتي براي گفتن حرفش نيشخند هم نزد، هیچ اهمیتی برایش نداشتم، فقط نگاه كرد و با صداي خش دار و ترسناكش گفت :
    _خودت[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٢)
    [HIDE-THANKS]مهتاب،به رنگ نقره، روی زمین مي تابيد. استخر، از باز تاب ماه،روشن بودو كنار عمارت بزرگ، در حالي كه زير سايه ي قلعه، كوچك جلوه می‌کرد، ماه را در خودش جاي داده بود. ماه هم در آب درون استخر، همانند کودکی سرمازده مي لرزيد.
    همه جا پر از درختان نارنجي رنگ پاييزی بود. زمین پوشيده از برگ بود و صدای خش خش بود و قدم هاي صدادار من روي برگ ها.
    كنار یک به یک درخت ها مردی، چهارشانه و راست قامت، با حالتي جدي ايستاده بود و با نگاهي ترسناك به دخترك و پدر دلنگرانش چشم دوخته بود.
    قدم زدن در باغ اين عمارت، حال و هواي جالبی داشت. نسيم خنك پاييزي به صورتشان می‌خورد و آنها دست در دست، زوج جذابي بودند كه قدم به قدم و موزون، حركت مي كردند و بدون ترس و دلهره لبخند مي زدند، اما يكي از اين زوج خوب مي دانست كه اين لبخند، پايان خوشي نخواهد داشت. او از اول هم دل نگران بود، نمي خواست بانوي جوان و زيباي ابريشمين موي خود را به همراه بياورد، اما چه می‌توانست بکند كه هيچ گاه نتوانسته بود در برابر دستور های آن مرد تاب بیاورد، حالا یکی بدتر از او سراغش آمده بود.
    مهسا:
    برگ ها و شاخه ها، آسمون بالاي سرِ ما را محو كرده بودند. تم رنگ هاي سبز و قهوه اي در آن تاريكي واقعا براي من جذاب و البته کمی مخوف بود! ماشين سیاه رنگ ساده‌مان را اول عمارت پارك كرديم تا در اين هواي لـ*ـذت بخش، در اين باغ بزرگ و پر درخت، قدم زنان به در عمارت اصلي برسيم. بازوهایم، بسيار خانومانه دور بازوي بابا قفل شده بود و قدم هایمان را هماهنگ كرده بودم تا فقط کمی شيك تر به نظر برسيم.
    مادرم، مادر عزيزم، زيبا روي فاميل بود و بعد از مرگش نشان داد كه زيباي خفته، هميشه با بـ..وسـ..ـه اي حقيقي بيدار نمي شود و به زندگي عادي باز نمي گردد. او هميشه نگران زيبايي و جذابيت من بود، هيچ وقت حتي براي برداشتن نامه هاي جلوي در حياط هم حق نداشتم بدون آرايش و لباس هاي ابريشمي برای رفتن اقدام کنم. انواع كرم ها، روغن ها و لوسيون ها و... را فقط براي زيباتر جلوه دادن دخترك رويايي اش تهیه کرده بود، پرنسس قلعه ي بابايي اش كه حالا در اين دنياي لاجوردي تنهایی تنها شده. آه كشيدم و بي توجه به دلشوره ي احمقانه ام تمركزم را به قدم هايي كه در عمارت هزار متري مرد بر مي داشتيم جمع كردم. روي سنگ فرش هاي بين درخت ها حركت مي كرديم و تق تق صداي كفش من در سكوت باغ پخش مي شد و صحنه را شبيه فيلم هاي ترسناك مي كرد. این ها همه اش به کنار، هر مردی، کنار هر درخت، اسلحه ای سنگین به دست داشت و با نگاه ها خصمانه به ما زل می زد، مگر ما مهمان ویژه نبودیم؟ چرا اینگونه نگاهمان می کنند؟ اصلا این ها به کنار، چرا اینجا انقدر تاریک بود؟ چراغ نداشتند؟ پول نداشتند بخرند؟ وسع مالیشان نمی رسید؟ احمق که نبودم، با این عمارت وسعشان به هزار تای من و بابا هم می رسید! اما اینجا یک جوری بود؛ عجیب، ترسناک، مرموز. پدر براي رسميت بخشيدن به جلسه ي ايجاد شده با شريك جديدش، كت و شلوار مشكي رنگ رسمي اي پوشيده بود؛ كه همراه با كرابات مشكي، با آن رنگ محو نقره اي بِينش، بسيار او را جوان تر نشان مي داد، انگار نه انگار وارد دوره ی چهل زندگی اش شده است. موهاي جو-گندمي رو به سفيدش، زير نور مهتاب مي درخشيد و چشمان قهوه اي روشنش حتی در آن نور کم هم، برق مي زد. صدای كفش های ورنی نو اش بر راه سنگ فرش پیش رو، تق تق ملايمي صدا مي داد،. از براقي رنگ مشکی ورنی در آن ظلمات و سیاهی، نور بازتاب مي شد. به قسمت كاشي كاري شده ي جلوي دروازه ي اصلي ساختنان رسيديم و به سمت در عظيم عمارت راهمان را ادامه داديم كه همه ي باديگارد ها اسلحه هایشان را به سمت ما، من و پدر، نشانه گرفتند و منتظر دستور شلیک بودند، با اینکه قلبم سریع شروع به تپیدن کرد و از ترس به در و دیوار سـ*ـینه ام کوبید و لرزش خفیفی در بدنم حس کردم و سرما را در تک تک سلول های بدنم حس کردم اما تمام سعی ام را کردم تا در چهره ام چیزی بروز ندهم و چشمانم را از روی لوله ی تفنگی که به سمتم نشانه رفته بود بگیرم و به مرد بدوزم، برای دخترکی مثل من بعید بود! من؟ مهسا؟ دخترک شیطان و ساده ای که همه را گول می زدم اما خودم گول نمی خوردم؟ آه، چه بازی مسخره ای. لرزش تن پدر را كنارم حس می كردم، عجیب بود، دیدن لرزش پدري كه از ديدنش لرز به اندام همه مي افتاد. غیر از عجيب بودن ، قطعا صحنه ای اعصاب خورد كن بود. چطور ممكن است اقاي صداقتلو بخاطر اسلحه اي كه به سمتش گرفته شده، بلرزد؟ او کسی بود که، با اینکه اسلحه روی قلبش نشانه گرفته شد، جلو رفت، سر تفنگ را گرفت و کمتر از چند ثانیه تن مرد با اسلحه ی خودش ، از ماشه و پوکه ی خودش، لمس شد و مرد، لَخت روی زمین دراز به دراز افتاد. با دیدن ضعف پدرم عصبانیتم غلیان کرد و نفرت عجیبی در بطنم جای گرفت که به من شجاعت رو به رویی با تفنگ و آن چیز کوچک کشنده را داد؛ پس من هم اخمي درشت، بر گرفته ی نقطه ی چرکین نفرتم، بر ابروهایم نشاندم و بي توجه به ترس بابا چند قدم به باديگاد اصلي كه با تفنگ خاص و بلندش وسط جمعيت ايستاده بود نزديك شدم. این کار من چیزی نبود که در اکثر وقت ها اتفاق بیوفتد، چیز نادری بود، اسلحه به سمت من، من چشم در چشم کسی که با یک اشاره می توانست من را بکشد، بدون ترس از اسلحه (این حرف دروغی بیش نیست، ترسیده بودم اما ترس پدرم من را عصبی می کرد) منتظر عقب نشینی مرد غول پیکر بودم. پدر سعي كرد دستم را بگيرد و مانع حركت من به سمت دهن شیر شود؛ اما او هم نتوانست جلوی لج کردن من را بگیرد، دخترکش کم لج می کرد اما اساسی لج می کرد، پدر فقط زیر لب به من هشدار می داد، هر ثانیه و هر لحظه زمزمه های "مراقب باش" اش به گوش می رسید.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    [HIDE-THANKS]
    ٣)
    اخمم را نگه داشتم و با لحني جدي در حالي كه يقه ي نامرتب كت و شلوار مرد را؛ فقط برای نگاه نکردن به چشمانش، برای نترسیدن درست مي كردم، گفتم:
    _اربابتون بهتون تشخيص دوست از دشمن رو ياد نداده؟ قلاف كن اون اسباب بازيتو.
    جمله ي آخرم را با تحكم به كار بردم؛ تحكمي كه از پدر برام ارث رسيده بود. از آن تحکم هایی که تن آدم را می لرزاند و قطعا این ابهام را برای مرد به وجود آورد که دقیقا رئیس او چه کسی است؟! در چشم عسلي مرد، كمي، فقط کمی ترديد ديدم ولي او بي اهميت به من و لحنم و حرفم، اسلحه را همانگونه به سمت من نگه داشت و به زل زدن در چشمانم ادامه داد. عصبی کننده بود، چشمان عسلی اش اعصابم را خورد می کرد و من نمی دانستم مگر یکی نبود که به او کمی حیا یاد بدهد؟ کسی نبود که به او بگوید زل زدن در چشمان خانم محترمی مثل من کار اشتباهی است؟ سرم را از تاسف براي مرد تكون دادم و دستم را روي تفنگ گذاشتم، تفنگ را فشار دادم تا پایین بیاورد و در حالی که زمزمه هایی از ترس پدر را گوش می دادم -و تمرکزم داشت بهم می ریخت-، اخم هایم را در هم کردم و گفتم :
    _بكش كنار اين ماسماسك رو جوجه فسقلي! وقتي تو داشتي ياد مي گرفتي تفنگ چيه، بابا، تك تير انداز اصلي آرشاوير خان رو با دو لول شكاري زد.
    اين جمله چيزي نبود كه كسي بشنود و خوفش نگيرد ولي مرد كه ظاهرا حرف من براش اهميت نداشت، بعد اينكه چيزي در گچشی درون گوشش شنيد "بله اربابي" گفت و به بقيه ي باديگاد ها اشاره ای كرد که بقيه ی بادیگارد ها اسلحه یشان را كنار كشيدند. نه! انگار خیلی خوب تربیت شده بود، از آن نوع ها که گربه را دم حجلع می کشند! فقط به حرف رئیسش گوش می داد، اصلا حرف بقیه برایش مهم نبود،‌باید از رئیس این خانه کمی یاد می گرفتم که چطور پادو هایش را تربیت می کند، شاید روزی به کارم بیاید. خود بادیگارد جلوی مان راه افتاد تا راهنمايي یمان كند. بابا كنارم ايستاد، دستانم را کشید و با اخمانی در هم، با غُر و لحنی عصبی گفت :
    _چيكار مي كني تو دختر؟ از اين غولتشنا نمي ترسي؟
    لبخند زيبايي به چهره ی رنگ پریده و ترسیده اش مي زنم و با آرامش ظاهری و غیر واقعی، فقط برای آرام کردن بابا ی عزیزم مي گویم:
    _وقتي بابا پيشمه از چي بايد بترسم؟ بابام همشون رو ناك اوت مي كنه!
    و روي پنجه ي پایم بلند شدم و گونه ي صاف و شش تیغ بابا را بـ ـوسـ كردم. پدر لبخند زد و به دنبال بادیگارد راه افتادیم

    راوي:
    دخترك ساده لوح، با آن لب هاي صورتي زيبا، در آن منظره ي دل انگيز پاييزي، زير مهتاب دلرباي ماه، گونه ي پدر عزيزش را بوسيد. پدرش آهي را در نيمه ي راه خفه كرد، مبادا دختركِ پريشان ظلفش را آزرده كند، دختركي كه معصوميتش نشان مي داد هنوز نمي داند چه حيواناتي در جلد آدميزاد در اين جهان زندگي مي كنند، اگر مي دانست كه خود به زندگاني، نامه ي خداحافظي مي فرستاد! پدر، در دل رنجورش فكر مي كرد كه حالا نوبت چيست؟ تقدير با آنان، دیگر چه خواهد كرد؟ آيا قرار است تا ابد زير بار اين آبي عظيم نگران احوال دختر بامزه اش باشد تا نكند، تنها اميد زندگي اش را هم، از دست بدهد؟ تا نكند شغال صفتان بد طينت او را آزار دهند و قلبش را بشكنند؟ قلب كوچك و مهربانش كه فقط خنده را مي شناخت و شادي؛ قرار بود به اين زودي زخمي شود؟ شايد قرار بود كه در اين راه، با اين رويه و در آينده ي اين كار خوشبختي سراغ دختركش بيايد ولي خوب مي دانست فقط خداست كه داناي آينده ي افراد است! خداست كه كمكش مي كند، برايش آينده اي رقم خواهد زد كه خودش مي داند. پس دلش آتش گرفت از داغي آهَش اما آن را فرو خورد تا خدا خودش به خير بگذراند.

    مهسا:
    بابا هميشه مي گفت "كافيست مهسا حرف بزند تا من خطرناك ترين كار را بخاطرش انجام بدهم چون بلد است چطور من را مطيع خودش كند!" راست هم مي گفت، خوب بلد بودم چطور كاري كنم كه حرفم را گوش كند و نه نياورد روي حرفهایم. او هم متقابلا گونه ي كرم زده ي نرم من رو بوسيد و دستم را گرفت و آرام زير گوشم گفت :
    _مگه اينكه تو اون اطراف نباشي!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٤)


    و پشت يكي از همين غولتشن ها راه افتاديم.
    غولتشن يك راست سمت در رفت و من نگران اين بودم كه "نكنه الان در باز نشه و اون در كمال حقارت با دماغ بره تو ي در و من اينجا روي زمين از خنده سكته بزنم" كه در باز شد!
    قطر در از زخامت مچ من هم بيشتر بود و از درز اون فهميدم كه چوبش چوب گردوئه!
    داشتم به عقل صاحب خونه نيشخند مي زدم كه نور تالار ورودي چشمم رو گرفت و ذهنم رو از ماجراي قبل دور كرد.
    ديوار هاي خونه گچكاري هاي فوق العاده اي داشت، طرح هاي رابيتس هاي روي سقف كار هاي سنگين و تجملاتي بودند!
    گلدون هايي مرمرين و گل هاي رز و نرگس توي گلدون ها عطر قشنگي رو توي ورودي عمارت پخش كرده بودن.
    سنگ زمين مرمر سبز بود واي خداي من! مرمر متري يه مليونه، مرمر سبز ديگه اخرشه! اين يارو زيادي پولداره نميدونه چيكارش كنه !
    چلچراغ بزرگ و پر از كريستال هاي زيبا و قطره اي شكل در بالاترين قسمت خانه ، همچون ابشاري از الماس تا روي زمين مي ريخت و صحنه ي خانه را بيشتر شبيه قصر هاي داستان هاي شاه پريان مي كرد.
    اونجوري كه به نظر مي رسيد خانه پنج طبقه باشد و اين ابشار الماس مانند، از بالاترين طبقه به پايين سرازير بود و دقيقا وسط تالار ورودي را اشغال مي كرد، در اطراف، در هاي زيادي به جنس گردو ي اصل بود، -از روي درز هاش خوب بلد بودم تشخيص بدم- نمايان بود، در هايي بلوطي يا قهوه اي مايل به شرابي كه هيبتشان حتي براي در ورودي خانه ي ما هم زيادي پولدارانه بود!
    كنار هر در، گلدان هايي بلند و به احتمال زياد سفالي و لعابي و البته اينطور كه ذهن من هشدار ميداد گاها سنگ مرمر يا سنگ هاي جذاب اتشفشاني قرار داشت!


    از كنار ابشار نور اتاق رد شديم و در پشت ان، ان طرف تالار ، دقيقا رو به روي در ورودي، راه پله اي عريض و دقيقا همجنس سنگ كف تالار ، مرمر سبز، تا طبقه ي اول كشيده مي شد، بعد از ان هم مي توانستم فقط حصار هاي سنگين (به جنس سنگ) لبه ي طبقه ي اول را كه دور تا دور انجا را گرفته بود را ببينم، روي هر دو متر از حصار ها، گلدان خالي اي بود كه كاملا همجنس خود حصار ها و كف تالار بود.
    در هاي طبقه ي دوم همه سفيد و ساده بودن، سفيد و ساده و بزرگ، جنس براق و سر دري فاخر و ساده و دستگيره اي مدرن و عجيب و دايره اي!
    همه سفيد بودند به جز يكي از انها كه بلوطي بسيار تيره بود و فاصله ي بقيه ي در ها از ان بسيار بيشتر بود، احتمالا اتاق بسيار بزرگي بود!
    وارد طبقه ي سوم شديم و پس از ان وارد يكي از در هاي سفيد و ساده ي طبقه ي سوم كه دقيقا شبيه در هاي طبقه ي پايينتر بود شديم!
    خداي من، اين در ها به اتاق باز نمي شدند، پشت انها، تالار هايي بزرگ بود كه به در هاي ديگر ربط داشت و چندين راهرو بعد از بعضي در ها نمايان بود.
    ذهنم فقط كلمه ي "قصر" رو بلند به جمجمه ام مي كوبيد و قلبم هر لحظه از بزرگي اين قصر، در وحشت فرو مي رفت و تالار هاي جذاب با قالي هاي دستباف نقش كرمان و گلدان هاي گل طبيعي و تابلو هاي رنگارنگ و مبلمان سلطنتي تالار ها، برايم تيره و تار مي نمود.
    ذهن ناتوانم فرياد فرار مي زد، احساس شكست مي كردم، انگار در اين قصر چيز خوبي در انتظارم نيست، هيچ چيز خوب! همه چيز اينجا شومه، شوم!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٥)

    راوي:
    ذهن نا ارام دخترك فرياد مي زد، فريادي خاموش اما از تمام وجود، مي خواست بگويد برو، فرار كن، انجا نباش! اما دخترك درگير زيبايي و جمال اين قصر با شكوه بود.
    پدر دستان دختر را گرفته بود، با خود فكر مي كرد حالا چه كند؟ چطور تنها روياي اينده و تنها نَفَس مهم در زندگي اش را حفظ كند؟
    هيچ راه فراري در اين قلعه ي بزرگ نبود، اين را خوب مي دانست، خوب مي دانست شريك جوانش هيچ جاي افكارش درز ندارد. ان مرد دست پرورده ي پدرش بود. پدري كه از او هم بايد درس مي گرفت.


    مهسا:
    نفسم را با فوت بيرون دادم و چشمم را با ترس به كفشم دوختم،افكار احمقانه ام رو از دهنم دور كردم و با نگاه خيره به نوك كفش سياه رنگم خيره شدم!
    پاشنه ي نازك كفش بي مصرفم صداي تاپ تاپ بلندي رو توي تالار منعكس مي كرد و من هم به صورت وحشيانه در حال كندن پوست لبم بودم!
    نگراني وحشتناكي مثل خوره جانم را مي خورد و من براي از بين بردن ترسم، دستم را در دستان گرم بابا جاي دادم و محكم فشار دادم. پدرم هم كه احتمالا فشار دستام رو ناشي از هيجانم در اين قلعه ي پرنس چارمينگ مي دونست متقابلا دستانم را براي دلگرمي فشرد.

    به تالاري رسيديم كه از بقيه متمايز بود، چون در ديگري نداشت.
    همه ي اسباب و اساسيه به رنگ بنفش و ياسي و پرده هاي روشن و تيره ي همان رنگ بود.
    باديگارد بر مي گردد و از اتاق خارج مي شود و در عوض دختر خدمتكاري جلو مي ايد و مارا به نششتن دعوت مي كند:
    ( سلام، خوش اومديد. لطفا روي مبل بشينيد و منتظر اقا باشيد.)
    دختر با گفتن اين حرف لبخندي زد و از اتاق خارج شد. يك دقيقه بعد در باز شد و مردي وارد شد كه باعث شد بابا مثل فنر از صندلي بپرد.
    با ارامش و متيني از جام بلند شدم و كنار بابا قرار گرفتم.
    به مرد بلند قامت نگاه كردم. هيبتش طوي بود كه مجبورت كند ميخ نگاهش بشوي! مرد بسيار قد بلند و زيادي از حد عضلاني با چشماني ابي! چشمان من ابي پر رنگ همانند درياي متلاطم بودند در حالي كه چشمان مرد از روشني به سفيدي ميزد. انقدر سرد بودند كه در زنجير نگاهش يخ مي بستي و از سرمايش مي لرزيدي.
    چشمانم را از نگاه سرد مرد دزديدم و به خودش و تشعشع قدرتي كه از او ساطع مي شد خيره ماندم.
    مردي با كت و شلوار مشكي و پيراهني طوسي و كرباتي شل كه از يقه ي باز پيراهنش اويزان بود!
    مو هاي مشكي براق مرد، انگار سنگي بودند كه برقشان در چشم بود، ابروهاي شكلاتي مرد در هم بود و فكش از غرور، شايد هم عصبانيت، قفل بود!
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٦)


    مرد بدون هيچ اهميتي به وجود من، و عرق هاي سرد روي پيشاني بابا، با اقتدار و قدرت روي مبل رو به روي ما نشست.
    لحظه ي ورودش با نفس حبس شده ي خودم مواجه شدم، مرد واقعا ترسناك بود.

    راوي:

    مرد با ان عضلات درشت و قد بلند همانند افراد سي ساله مي ماند. چشمانش كاملا رفتار رنگ يخي اش را داشت، انقدر سرد به پيرمرد نگاه مي كرد كه لرزش گرفت.
    حتي نفس هم نمي كشيدند و تكان خفيفي نمي خوردند چون نگاه مرد هر دوي ان ها را ميخكوب كرده بود، سكوت كاري كرده بود كه مهسا صداي تپش قلبش را هم مي شنيد .
    مهسا لحظه اي با خود فكر كرد، مردي با اين اقتدار چه سياستمداري مي شود و چه توانايي هايي دارد!
    با خود فكر كرد اين مرد چه مرد خوبي براي زندگيست و خوش بحال زنش!
    دخترك ساده فكر مي كرد مرد سي سال دارد و نمي دانست پسر حتي بيشتر از بيست سالش را هم پر نكرده است.
    مرد مغرور، با خود مي انديشيد چقدر ساده پدر و دختري اينگونه از او ترسيده اند، چگونه ان پدر اينقدر ساده تقدير دخترش را در دست او قرار داده ولي نمي دانست كه دختر با كله شقي پدرش را راضي كرده تا با هم به اين مخمصه كشانده شوند.

    مهسا:
    چشمان سرد و بي حالت مرد به پدر اجازه ي نشستن دادند. در حالي كه من هم پشت سر ان ها مي نشستم، متوجه اوضاع متشنج اتاق بودم.
    مرد كه شريك بابا بود نگاه گذرايي به من انداخت و بعد رو به بابا گفت:
    (مي بينم كه از معامله راضي هستي!)
    وحشت و نگراني سراسر وجود بابا را فرا گرفت و رنگ از صورتش پراند. دستم را همايت گرانه در دست بابا جا دادم ولي متوجه نشد!
    اخم كردم و سعي كردم دنبال راهي باشم كه كمي شوخي كنم و پدر را از ان حالت در بياورم، از جايم بلند مي شوم.
    مرد و پدر همزمان به سمت من برمي گردند! من هم بي اهميت به انها، در حالي كه ميدانم زير ذره بين هستم رو به تابلويي قدم مي گذارم.
    تابلويي كه در نظرم بسيار اشنا و خاطره انگيز بود، تابلويي كه صحنه اي از پاشيدگي رنگ هاي در هم را نشان مي دادند.
    صداي تق تق تق كفش هاي پاشنه بلندم در تالار طنين مي اندازد، نزديك تابلو كه مي شوم دو باديگارد راهم را سد مي كنند!
    اخم مي كنم و مي خواهم ان ها را دور بزنم كه نمي گذارند! چشمانم را در حدقه مي چرخانم و مي گويم:
    (مي خوام تابلو رو نگاه كنم!)
    يكي از ان ها مي گويد:
    (از دور نگاش كن.)
    صداي بم و كلفت و خشني داشت، ولي من را نترساند! خطرناك ترين صدا، صداي شريك بابا بود كه فعلا منتظر بود ببيند من چه مي كنم!
    نيشخندي زدم و با مسخرگي گفتم:
    (خوشمزه ترين غذاي سلطنتي نيست كه نتونم تحمل كنم و درسته غورتش بدم!)
    بعد با تحكم ادامه دادم:
    (بريد اونور)
    باديگارد ها كمي تامل كردند كه با صداي بلند تري گفتم:
    (نشنيديد چي گفتم؟)
    كمي با ترس به عقب من نگاه كردند، دقيقا به رئيس گلشان. رئيسي كه تندي نگاهش را حس مي كردم. انقدر تند كه چندين با نزديك بود ناخودآگاه به سمتش برگردم.
    از اين تامل استفاده كردم و كنارشان رد شدم و به سمت تابلو رفتم.
    داشتن مي اومدن بگيرنم كه بر گشتم رو به بابا و با شگفتي گفتم:
    (بابا من اين طرحو كشيدم!)
    بابا جوري نگاهم كرد كه انگار چيزي نفهميده بود! بهش توضيح دادم:
    (بيا، بيا امضامو ببين! ايناهاش! اسم هنريمم روش نوشتم! اين طرح ، كار منه؛ هموني كه گذاشتم تو فلان شبكه ي اجتماعي تا بخرنش! ببين، خودشه. )
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٧)

    اسودگي خيال بابا رو حس كردم، اين را در ارام شدن حركت پاهايش و در كوچك تر شدن حدقه ي چشمانش ديدم.
    پدر خوب مي دانست من خوب بلدم حواسش را پرت كنم، او قطعا به اين افتخار مي كرد كه طرح هاي من در اين خانه ي شاهانه ي بزرگ، قرار دارد.
    بابا لبخندي زد و گفت :
    (چه عالي!)
    راوي:
    مرد مغرور، متوجه نگاه هاي گاه و بي گاه و نگران دختر به پدرش بود، خوب مي دانست اين وقفه اي كه توسط دختر ايجاد شده بود از قصد بود، دختر مي خواست پدرش دوباره و با ارامش به مزاكره بپردازد.
    دختر هم متوجه شده بود مرد دارد از اين نگراني پدرش به نفع خودش استفاده مي كند. داشت باعث ترس پدرش مي شد تا بتواند در اين معالمه ي نامعلوم برنده شود.
    پدر هم در عجب بود، عجب از مردي كه اينقدر جوان و اينقدر سياستمدار است و در عجب دختر جوانش كه اينقدر سريع متوجه اوضاع نابسامان اطراف شد.
    در اين ميان ذهن ناخودآگاه و هوشيار دختر خودش را مي كشت تا او را متوجه كند، تا به او بفهماند كه اينجا قطل گاه اوست، جايي كه قرار نيست زندگي كند، قرار است فقط زنده باشد، قرار است حتي نفسش را با اجازه بكشد و حتي زنده بودن و نبودنش دست خودش نيست

    مهسا:
    مرد بدون هيچ حرفي بلند شد و از نزديك تابلو رو ديد!
    تابلو اشكال هاي بي نظم و رنگ ريختن هاي نا محدود و پر از ضد و نقيض بود.
    مرد نگاه سردي از سر تا پايم انداخت و گفت :(جالبه)
    صدايش همانند زنگ خطر بود، در گوش مي كوفت و سرما به دل راه مي داد، قلب را از حركت نگه مي داشت و نفس را حبس مي كرد.
    بعد از رفتن مرد، برگشتم و كنار بابا نشستم. سرمو انداخته بودم پايينو تو فكر بودم و اصلا به حرف هاي مرد و بابا توجهي نداشتم.
    در فكر قدرت اين مرد، بايد سي سالي داشته باشه، از عضلات پر و ورزشيش معلوم بود بايد از نوجواني ورزش مي كرده، از نگاه سردش مي شد غرور رو فهميد و از فك قفلش مي شد عصبانيت هاي پنهاني رو فهميد، شايد اين مرد مشكلي داشت. شايد زندگي بزرگش روي ارامشش تاثيري نداشت.
    داشتم به مرد و رفتارش فكر مي كردم كه فرياد هاي بابا بلند شد:
    (نه نمي زارم، تو هيچ غلطي نمي توني بكني! هيچي)
    مرد با خونسردي به بابا نگاه مي كرد و فقط پلك مي زد، ولي بابا فقط فرياد مي زد و فحش مي داد.
    مرد در اخر حرف هاي بابا تاملي كرد و گفت :
    (پس همين الان، نقد، ٥٠ ميلياردمو مي خوام!)
    تنم لرزيد! پنجاه ميليارد؟ با اون بابا مي تونست صد ها خانه بسازه و خانه كه هيچ، صد ها برج مي ساخت و كلا زندگيمون از اين رو به اون رو مي شد.
    چطور ممكنه؟ باباي من اينهمه پول رو خرج چي كرده؟ بابا اينهمه پولو خرج كرده و سرمايه گذاري كرده و به من نگفته؟
    هيچ جاي اين حرف در ذهنم نمي رفت، اين پول به هيچ وجه پول كمي نبود، به هيچ وجه . بابا خيلي راحت مي تونست واسه تهران يه دستگاه ابشيرين كن بزنه و پول برقش رو تا اولين بازده اين پروژه بده تا وقتي برسه كه دو برابر اين پول رو در بياره، با اين پول ٤ تا كارخونه ي نساجي با تمام دم و دستگاه و مواد و صدها كارگر مي تونست دست و پا كنه، با اين پول...
     

    me_myself

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/03
    ارسالی ها
    1,122
    امتیاز واکنش
    6,836
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    Shomal
    ٨)

    نفس حبس شدم رو با فرياد بابا كه من رو خيلي ترسوند بيرون مي دهم :
    (از كودوم گوري بيارم اون همه پولو؟ بي دين، تو كه خوب مي دوني اگه يكم بيشتر فرصت بدي برات جورش مي كنم؟)
    پدر بدون توجه به وجود من در اتاق، شروع به فحاشي مي كند! جمله اش را تمام نكرده بود كه باديگارداي مردِ بي دين، او را مي گيرند و به صورتش مشت مي زنند.
    پدر ديگر حرفي نمي زند، شايد مي ترسد با حرفش بلايي هم سر من بياورند، شايد معامله ي سنگين تري بخواهند و شايد من رو گروگان بگيرند.
    باديگاردي با چشمان عسلي كه به زرد مي زد، پدر را به ديوار مي چسباند و به فكش مشت محكمي مي زند.
    صداي تق فك پدر را مي شنوم، نفسم حبس مي شود، اخ كه چقدر درد دارد كتك خوردن پدرت را جلوي چشمت ببيني.
    در شك فرو رفتم. با چشماني درشت شده از وحشت به پدر كه صورتش خوني بود چشم دوختم.
    فكم لرزيد و قلتيدن اشك را روي گونه ام حس كردم، ارام از جايم بلند مي شوم و با اندامي لرزان به سمت پدر مي روم.
    خواستم بروم پيش پدر كه دو باديگارد با ان قد و هيكل خرسِشان، جلويم ظاهر شدند و باز مانع جلو وفتن من شدند.
    با اخم عميق به چشم هايشان نگاه كردم و نفري يك سيلي محكم نصيبشان كردم. انقدر عصبي بودم كه توان لحظه اي دور شدن از پدرم را نداشتم، توان ديدن دردش را نداشتم، توان نداشتم ببينم جلوي من او را مي زنند و من فقط نظاره گر هستم.
    با اين حركت من عقب رفتند ولي مي دانستم دليل عقب رفتنشان اشاره اي از جانب رئيسشان بود. رئيسي كه با يك اشاره اميد من را زخمي كرد، وجود من را مچاله كرد و قلب من را فشرد، حالا با يك اشاره جهانم را به من نزديك كرد.
    جلوي پدر ايستادم و قطره ي خوني كه از گوشه ي چشم پاره اش مانند قطره اي اشك، مي چكيد را با سر انگشت گرفتم.
    رو به باديگارد ها كردم و با صداي محزون و گرفته و خش دار گفتم :
    ( ولش كنيد لعنتيا)
    تنفر غير قابل باوري در صدايم بود.
    صداي كثيف مرد را شنيدم:
    (تو مي خواي چيكار كني اگه نرن كنار؟)
    اخم كردم و در چشمان سفيدش نگاه كردم، به اين فكر كردم اگر همين الان حمله كنم و چشمانش را در بياورم، ديگر اينطور صحبت نمي كند! ديگر نمي تواند با چشمان سفيدش من را بترساند و حق طلب كردن پولشرا هم ندارد.
    ناخن هاي كوتاهم رو به هر زوري كه بود داخل چشمش مي كردم و دو گوي قرمز شده از فراواني رگ ها را مي گرفتم و با ان ها بيليارد بازي مي كردم.
    شايد باديگارد ها نيت من را درباره ي حمله به رئيسشان، از چشمان پر از نفرتم خوانده بودند كه از ناكجا اباد، جلوي او ايستادند و مانعي بين منو رئيسشان شدند.
    با خنده اي هيستريك گفتم :
    ( ازم مي ترسي كه پشت باديگاردات قايم مي شي پيشي كوچولو؟))
    اخم مرد پر رنگ تر مي شود و با نگاهي به پشت سرم، باديگاردي دستانم را از پشت مي گيرد و در حصار بازو هاي كلفتش، زنداني ام مي كند.
    فرياد مي زنم :
    ( اينجوري كه بيشتر معلوم مي شه ترسيدي، اخه تو كه مي ترسي پيشي كوچولو، چرا دو تا ادم بزرگ رو مي اري خونَت؟)
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا