رمان در تاریکی شب | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
این رمان به دلیل عدم تعهد نویسنده نیمه تمام ماند!
" به نام خدا خالق انسان به نام انسان خالق ترس ها "

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: در تاریکی شب ( In The Night )
نویسنده: F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک، تخیلی
لوکیشن:شهری در خیال نویسنده

تاریخ شروع:18خـرداد96
تاریخ پایان:
ناظر :
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

طراح جلد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار رمان:

خلاصه:
کی فکرشو می‌کرد که تابستان این شش نفر به وحشت تبدیل بشه...
آنها با پا گذاشتن به آن مکان نفرین شده وحشت رو برای خودشون بوجود آوردن...
آری یک مکان نفرین شده که از هر طرفش بوی مرگ به مشام می‌رسد...
وارد شدن به آن مکان نفرین شده به این معنی است که مرگی دردناک را برای خود رقم بزنی...
مرگی دردناک در تاریکی شب...
سخنی با خواننده:
این اولین رمان ترسناک منه. مسلما اولین تجربه هر فرد ممکنه بدترین تجربش باشه اما من به شخصه تمام سعیم رو می‌کنم که بهترین کارم باشه. به هر حال این اولین رمان من نیست و دومین رمان منه. اگه جاهایی از رمان اشکالاتی بود از هر نظر، خوشحال می‌شم بهم بگید. مطمئنا با نقد کردن شما کار منم بهتر می‌شه. میدوارم این رمان مورد پسند شما قرار بگیره. و نامردی نباشه ولی می‌خوام شما رو به مرز وحشت و ترس برسونم. امیدوارم موفق باشم و شما هم موفق باشید. با تشکر...فائزه.ا


اینم از جلد رمان که نفیس جان زحمتش رو کشیدن:


qup_100.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    مقدمه:
    جایی در میان تاریکی
    خطر در کمین است
    وبه هر جا که بگریزی
    تاریکی به دنبال توست
    زمان آن رسیده که برگردی
    و وارد سیاهی شوی
    تا با آنچه منتظر توست مواجه شوی
    در تاریکی شب


    «پاتریشیا»
    لاریسا-وای بچه ها بالاخره مدرسه تموم شد
    همینطور که داشتم توی خیابون راه میرفتم و سعی داشتم از با یه پا راه برم گفتم:
    -آره تموم شد
    جولیا-میدونی بهتره بگی آزادی
    و بلندتر داد زد:
    جولیا-آزادی
    همه کسایی که تو پیاده رو بودن با یه حالت عجیبی نگامون میکردن رو به جولیا گفتم:
    -بس کن دیوونه آبرومون رو بردی
    جولیا-ول کن بابا کی به دیگران اهمیت میده
    لاریسا-راست میگه
    -بچه برای تابستون چه نظری دارین
    لاریسا-نمیدونم
    -به نظر من که امروز بریم همون جای همیشگی و همه تصمیماتمون رو روی هم بزاریم تا ببینیم چی میشه باشه؟
    لاریسا-من که موافقم
    جولیا-منم همینطور
    کمی راه رفتیم که رسیدیم به خونه ما رو به بچه ها گفتم:
    -بچه ها نمیایید تو خونه
    جولیا-نه قربونت برو فعلا بای
    لاریسا-بای پاتریشیا
    به سمت در خونه به راه افتادم بالاخره مدسه تموم بود و ما آزاد شده بودیم باید برای عصر میرفتیم همون جای همیشگی تا برای تابستون تصمیم بگیریم وقتی به خودم اومدم دیدم به در خونه رسیدم وارد خونه شدم و با صدای بلندی گفتم
    -سلام
    مامان-سلام دخترم خسته نباشی
    -ممنون شما هم همینطور، مامان من گرسنمه
    مامان-برو بابات رو صدا کن برای نهار زود باش
    -چشم


    سریع به سمت اتاق خودم که تو طبقه دوم بود رفتم و بعد تعویض لباسم با یه لباس راحتی سریع به سمت اتاق کار بابا به راه افتادم و در زدم
    بابا-کیه؟
    -می‌تونم بیام تو اتاقتون
    بابا-چرا که نه دخترم
    وارد اتاقش شدم که عینکی که رو چشمش بود رو برداشت و با لبخند گفت:
    بابا-به به دختر خودم خسته نباشی
    لبخندی زدم و گفتم:
    -شما هم خسته نباشید
    بابا-امتحان تموم شد دیگه؟
    -اوهوم همش تموم شد
    بابا-خب؟
    -خب؟...اها چیزه بریم ناهار
    بابا-فراموش کار شدی شیطون بابا
    خندیدم و همراه بابا وارد آشپزخانه شدم روی صندلی و پشت میز نشستم و شروع کردم به غذا خوردن اونم چه غذایی همونی که من عاشقشم پاستا پس با اشتهای فراوون خوردم انگاری از قحطی فرار کردم وسط غذا خوردن بابا ناگهانی گفت:
    بابا-برای تابستونت چه تصمیمی داری؟
    -هنوز هیچی اما قراره امروز بریم بیرون و تصمیم بگیریم
    بابا-جایی در نظرت هست؟
    -نه فعلا اما مطمئنا اون دوتا یه جایی پیدا می‌کنن
    بابا سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت بعد از نهار به سمت اتاقم به راه افتادم و وارد اتاقم شدم و یه راست به سمت کتابخونه ی کوچک اتاقم رفتم و کتابی که به تازگی خریده بودم و وقت نکرده بودم بخونم رو توی دستم گرفتم و روی تختم دراز کشیدم و شروع به مطالعه اش کردم کتاب جالبی بود اینقدر توی کتاب غرق بودم که ساعت از دستم رفت و وقتی نگاهی به ساعت انداختم دیدم ساعت چهار و نیمه تصمیم گرفتم زودی اماده بشم و برم بیرون پس کتاب رو کناری گذاشتم و به سمت کمد رفتم و از بین اون همه لباس تاپ نقره ایم و همراه با دامن نقره ایم رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم و پس از زدن برق لب به سمت در به راه افتادم جایی که قرار بود بچه ها رو ببینم نزدیک بود پس پیاده رفتم به محل قرار پیاده روی کردن هم عالمی داشتن به جون خودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «چند ساعت قبل»
    «جولیا»
    با خستگی وارد خونه شدم این مدرسه چقدر آدم رو خسته میکنه ها سریع کفشم رو گذاشتم تو جاکفشی و کیفم رو انداختم رو مبل که یکی داد زد
    صدا-آخ
    ای وای خاک به سرم کی بود با ترس برگشتم که با داداش خلم جان روبرو شدم رو بهم گفت:
    جان-هوی چیکار میکنی
    -اولا هوی تو کلات دوما به من چه مجبور نبودی اینجا دراز بکشی
    جان داد زد:
    جان-مـــــــــامان
    مامان با دو از آشپزخونه و با عجله گفت
    مامان-چی شده
    جان-مامان این دختر بی شخصیتت کیفشو میندازه رو سرم
    مامان برگشت سمتم و گفت
    مامان-جولیا
    جولیا-مامان نمیدونستم این اینجاست
    مامان برگشت سمت جان و گفت
    مامان-ولش کن تو هم مثلا بزرگتری
    جان با بهت گفت:
    جان-مامان...
    منم متقابلا زبونم رو براش در آوردم که مامان با ملاقه ای که دستش بود یکی زد رو کمرم...وای آخ کمرم...افلیج شدم رفت
    مامان-بسه تو هم کم سر به سرش بزار مثلا ازت بزرگتره ها
    این دفعه اون بود که زبونش رو در آورد و من با بهت گفتم:
    -مامان
    مامان با خنده نگاهی به دوتامون انداخت و گفت:
    مامان-موقع ناهار که شد صداتون می‌کنم
    و رفت به همین آسونی به همین خوشمزگی رو کردم سمت جان و گفتم:
    -عجــب
    جان نگاهی بهم انداخت و پقی زد زیر خنده
    -هرهرهر خیلی خندیدیم


    جان نگاهی بهم انداخت و پقی زد زیر خنده
    -هرهرهر خیلی خندیدیم
    دوباره خندید اما این بار با شدت بالاتر زهرمار به من میخنده رو بهش گفتم:
    -تو فقط صبر کن
    سریع به سمت اتاقم رفتم و درو محکم بستم لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم اوففف خدا میدونه امتحانات رو چیکار کرده باشم میدونم مثل همیشه لاری بهترینمونه و بعدش پاتری و بعدش من...چه ارادتی نسبت به خودم دارم من خب حالا درباره تابستون که میتونه کمکم کنه با چراغی(دقت کنین چراغی)که بالای سرم روشن شد بشکنی زدم و نشستم رو تخت سریع بلند شدم و از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه یعنی جایگاه مامان رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:
    -امم...مامان
    برگشتم سمتم و گفت:
    مامان-بازم دعواتون شده؟
    -نه مامان...راستش برای تابستون...
    مامان-برای تعطیلات تابستون میخوای بری بگردی؟
    با تعجب به مامان نگاه کردم چقدر خوب شد که خودش فهمید رو بهش مظلوم گفتم:
    -اجازه که میدی؟
    مامان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    مامان-از دستت خلاص میشم نه؟
    با حرص گفتم:
    -مامان؟
    که خندید و گفت:
    مامان-باشه دختر چرا جیغ میزنی از نظر من که آزادی اما بزار بابات بیاد
    -خب مامان شما جایی سراغ نداری واسه رفتن
    مامان-خب من که نه بزار از بابات یا جان بپرسم
    -از جان نپرس چون حوصلش رو ندارم
    مامان خندید و گفت:
    مامان-تو هم کم سربه سرش نمیزاری
    نیشم رو باز کردم و گفتم:
    -خب حالا بعد جاش رو بگو
    مامان-باشه تو هم برو جان رو واسه ناهار صدا کن
    گونش رو بوسیدم و گفتم:
    -مرسی مامی...بابا نمیاد؟
    مامان-نه شب میاد کارش طول میکشه
    -آها که اینطور
    و بعد رفتم بیرون و داد زدم:
    -جـــان بیا غذا بخور
    و خودم سریع تر وارد آشپزخونه شدم


    «پاتریشیا»
    وقتی رسیدم دیدم لاریسا و جولیا هم اومدن نشستم پشت میز و نفسی تازه کردم و رو به اون دوتا گفتم:
    -سلام
    لاریسا-سلام چرا دیر کردی؟
    لاریسا زیادی رو زمان حساس و یه دقیقه هم یه دقیقه بود
    جولیا-زیاد سخت نگیر لاری
    لاریسا پوفی کرد و رو به جولیا گفت:
    لاریسا-خیلی خب حالا من یه چیزی گفتم
    خنده ای کردم و گفتم:
    -خب حالا کجا بریم واسه تعطیلات
    لاریسا-خب پاتریش من که جایی به ذهنم نرسید
    -متاسفانه منم
    جون خودم چقدر که من نشستم در این باره فکر کردم رو کردم سمت جولیا و گفتم:
    -تو چی جولی؟ فکر هم کردی؟
    چشم غره ای بهم رفت و گفت:
    جولیا-نکنه فکر کردی مثل توام
    خندم گرفته بود رو بهش گفتم:
    -حالا کجاست
    همینطور که با دسته لیوانش بازی می‌کرد گفت:
    جولیا-یه ویلا کنار دریا
    -مال کیه؟
    جولیا-مال یکی از اقواممون
    لاریسا-جولیا بنظرت سه ماه تابستون اونجا باشیم کسل کننده نیست
    جولیا-نه خنگول سه ماه چیه؟ما فقط یک ماه میمونیم و اینکه میگن خیلی جای قشنگیه ولی خب کمی قدیمیه که زیاد مهم نیست
    -واقعا مشتاق شدم برای دیدنش
    لاریسا-منم همینطور
    جولیا-خب عکسشو دارم
    لاریسا-خب نشون بده دیگه
    جولیا چند عکس از کیفش بیرون اورد و گفت:
    جولیا-این همون ویلاست
    یکی از عکسا رو برداشتم و نگاهی به اون انداختم ویلای قشنگی بود اما نمیدونم وقتی نگاهش میکردم حس میکردم موجی از نیروهای منفی بسمتم هجوم پیدا کرده با صدای جولیا به خودم اومدم
    جولیا-چی شده خوب نیست
    به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
    -نه خیلی قشنگه
    جولیا-پس میریم
    دودل بودم اما فکر میکردم همش الکیه کاش لال میشدم و این حرف رو نمیزدم
    -اگه لاریسا موافقه پس منم میام
    به سمت لاریسا برگشتم
    لاریسا-من موافقم
    جولیا-پس میریم دیگه
    -اره میریم
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «لاریسا»
    تو راه برگشت به خونه فکرم حسابی مشغول بود آخه نمیدونم یه حس عجیبی داشتم مخصوصا وقتی گفت که همون فامیلشون نزدیک به 30 ساله اونجا نرفتن نمیدونم حسابی گیج شدم ولی وقتی پاتری گفت که من موافقم یا نه میدونستم جولی خیلی دوست داره بره پس وقتی بچه ها موافقن منم میرم نمیخوام تابستونشون خراب بشه به خونه رسیدم طبق معمول بعد از سلام و احوال پرسی به سمت اتاقم رفتم و پس از تعویض لباسم رفتم پایین تا به بابا بگم وقتی رفتم پایین دیدم بابا روی مبل نشسته و چایی میخوره و مامانم هم کنارش نشسته منم رفتم دقیقا وسطشون نشستم که صدای خنده ی هردوشون بالا رفت به سمت پدرم برگشتم و گفتم:
    -بابا ما قرار شد برای تابستون بریم توی یه ویلا چند شهر اون ور تره اشکالی نداره که؟
    بابا-نه هیچ اشکالی نداره ولی باید مواظب خود باشی کی میری؟
    -باشه بابا مواظبم و فردا ساعت هفت باید منو ببرین فرودگاه چون قراره با هواپیما بریم
    بابا-پس بلیت چی؟
    -یکی از اقوام جولی تو فرودگاه کار میکنه برای همین میتونم همین الان یه بلیت واسه فردا هفت جور کنم
    بابا سری تکان داد و دیگه چیزی نگفت برگشتم سمت مامان که داشت به حرفای ما گوش میداد
    -مامی من برم شما راضی هستید
    مامانم لبخندی زد و گفت:
    مامان-آره عزیزم برای اینکه استراحت کنی خوبه
    -مرسی مامی پس من میرم وسایلم رو جمع کنم
    مامان-باشه
    رفتم بالا و وسایلم رو جمع کردم زیاد لباس برداشتم چون میدونستم من روزی دو سه لباس کمه برام باید زودی می خوابیدم خب هر چی باشه فردا باید زود بیدار شم دیگه ولی لامصب خوابم نمی برد تلفنم زنگ خورد نگاهی به ساعت انداختم ساعت ده شب کی میتونه باشه نگاهی به موبایلم انداختم وای خدا لوئیس سریع موبایلم رو جواب دادم
    -چه عجب
    خندید و گفت:
    لوئیس-خوبی؟ چخبر؟
    -بعله بعله داداشمون زن گرفته و دیگه ما رو نمیشناسه هی فکر کنم دستش اشتباهی خورد رو اسمم
    خندید و گفت:
    لوئیس-نگفتی چخبرا؟
    -خبرا که پیش شماست
    لوئیس-اون که بله
    مشکوک پرسیدم:
    -چطور؟
    لوئیس-بزودی
    -چی؟
    لوئیس-بزودی میفهمی...خب اگه کاری نداری قطع کنم
    -بخاطر همین زنگ زدی که بگی بزودی
    دوباره خندید و گفت:
    لوئیس-من و کاتری تنها بودیم و بیــکار گفتیم یه زنگ به تو بزنیم درباره اون بزودی هم مسخره سوژت کردیم
    -کی بدبخت تر از من
    لوئیس با خنده گفت:
    لوئیس-از طرف من بای
    -بای
    یهو صدای کاترین پیچید تو گوشم
    کاترین-چطوری لاری؟
    -توپ توپ تو چطوری کاترین خوبی؟
    کاترین-منم خوبم
    یکم هم با کاترین حرف زدم و بعد گوشی رو قطع کردم و دوباره رفتم رو تخت حالا انگاری خوابم میومد کم کم چشمام بسته شد
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «پاتریشیا»
    تو تاریکی جنگل قدم میزدم وحشت تموم وجودم رو گرفته بدترش این بود که نمیدونستم کجام و هیچکس هم باهام نیست با صدایی به عقب برگشتم چیزی نبود جز "تاریکی محض" حسابی ترسیده بودم از سر و صورتم عرق میریخت یهو بوی وحشتناکی به مشامم خورد بویی مثل تعفن یا ترشیدگی حسابی بد بود دوباره صدایی اومد به سمت صدا چرخیدم دختری قد بلند با موهای بلوند و لباس سفید پشت به من ایستاده بود یهو برگشت و گفت:
    "منتظرم...بیا"
    و من با دیدن صورتش جیغ بلندی کشیدم و با وحشت از خواب بیدار شدم لباسام به تنم چسپیده بود نگاهی به پنجره انداختم هنوز شب بود نفس عمیقی کشیدم که صورت دختره جلوی چشمام نقش بست چشمایی که مشکی بود با رگه های سفید و لب های ترک خورده و صورت سفید سرم رو تکون دادم جملش تو ذهنم رژه میرفت
    "منتظرم...بیا"
    لیوان آب کنار تختم رو برداشتم و یه نفس سرکشیدم نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه نیمه شب بود خمیازه ای کشیدم و دوباره رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم دیگه به اون خواب فکر نکنم و به چیزای بهتر فکر کنم مثل تابستون شاد امسال که با دوستام بودم آره این بهترین بود این میتونست خوابم رو از یادم ببره چشمام رو هم گذاشتم که دوباره چهره ی اون زن جلو چشمام رژه رفت سریع چشمام رو باز کردم حس میکردم تو اتاق تنها نیستم و کسی با منه اما بی خیال شدم و دوباره چشمام رو بستم و با فکر کردن به فردا و روزای پس از اون و تابستون خوبمون به خواب رفتم
    اما افسوس که هیچکدوممون نمیدونستیم این بدترین تابستون عمر یا شاید آخرین تابستون عمرمون باشه
    ***


    صبح ساعت هفت بیدار شدم و رفتم صبحانه خوردم و دوباره رفتم تو اتاقم و لباسم رو تعویض کردم و چمدون بدست پایین اومدم زیاد سفر بدون خانواده نرفته بودم اما برام زیادم دوری از خانواده سخت نبود بعد از خداحافظی از مامان با بابا سوار ماشین شدم و به سمت فرودگاه به راه افتادیم بعد از کمی رانندگی بابا به فرودگاه رسیدیم لاریسا و جولیا اومده بودند بعد خداحافظی طولانی من و بابا به سمت جولی و لاری رفتم
    -چطورید خلای من
    جولی-خلای تو؟ اممم نمی بینمشون
    -اشکال نداره جیـ*ـگر خودم نشونـ...
    لاری-پاتریشیا...جولیا
    دوتامون برگشتیم سمتش اوه اوه ملکه خشم قرمز شده بود عین لبو
    -جانم قربان امری بود
    لاریسا-هواپیما رفتا
    جولیا-مگه الکیه که بره
    لاریسا شونه ای بالا انداخت و همینطور که دسته چمدونش رو میکشید گفت:
    لاریسا-من که رفتم شما هم با هم دعوا کنید دوستان
    و به رفت به سمتی من و جولیا نگاهی بهم انداختیم و با هم گفتیم:
    باهم-وای دیر شد
    و سریع پشت سر لاریسا به سمت هواپیما رفتیم و سوار شدیم من و جولیا کنار هم نشسته بودیم ولی لاریسا پشت سر ما کنار یه دختر نشسته بود من هر وقت تو هواپیما مینشستم خوابم میبرد پس بدون هیچ زحمتی گرفتم خوابیدم با تکون های دستی کسی از خواب بیدار شدم
    جولیا-پاتریشیا بیدار شو ده دقیقه دیگه میرسیم
    -اوه باشه ممنون
    لبخندی زد و چیزی نگفت لبخند و خنده های جولیا رو خیلی دوست داشتم چون تا میخندید یه چال روی گونش میفتاد ولی با وجود یه چیز تمام اینا رو از یاد بردم استرسی تمام وجودم رو گرفته بود انگار که میخواست اتفاقی بیوفته نمیدونم گیج شدم هواپیما بدون هیچ زحمتی فرود اومد سه نفری پس از تحویل گرفتن بارمون به سمت تاکسی های اطراف رفتیم تا آدرس رو بدیم
    -لاری حالت این دفعه بد نشد دیگه
    و با شیطنت ابرو بالا انداختم لاریسا چشم غره ای بهم رفت و گفت:
    لاریسا-نـخیر
    خندیدم که با حرف جولیا خندم بند اومد و جاشو داد به اخم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    جولیا-بچه ها این ویلا توی یه شهر دورتر از اینجاست
    -چرا زودتر نگفتی
    جولیا-شرمنده
    -هوف از دست تو
    برگشت سمت لاری و گفت:
    -لاری؟
    لاریسا-درد اشکالی نداره
    خندید و چیزی نگفت به سمت یه تاکسی رفتیم و سوار شدیم ازمون آدرس خواست که جولیا زودی آدرس رو داد دست راننده حدود یک ساعتی تو راه بودیم و ‌بعد از چند دقیقه به یه خونه رسیدیم بعد از پرداخت کرایه به سمت در خونه به راه افتادیم همینجوری دور و برمو نگاه میکردم که چشم افتاد به ماشین سیاهی که کمی اونورتر از خونه پارک شده بود برگشتم سمت بچه ها و بلند گفتم:
    -بچه ها این ماشین کیه
    جولیا-نمیدونم
    لاریسا-مگه مهمه بچه ها ما اومدیم خوش بگذرونیم نه که جاسوسی کنیم
    موقع گفتن جاسوسی لحنش رو مرموز کرد که باعث شد سه تامون بخندیم رو به جولی گفتم:
    -بازش کردی؟
    جولیا-اوهوم بریم
    -باشه
    رفتیم داخل حیاط قشنگی داشت اما قدیمی بود بخصوص از زمانی که به سمت خونه اومده بودم تپش قلبم بالا رفته بود و دلشوره داشتم حیاط بزرگی بود پر از درخت سریع رو به جولی گفتم:
    -این که بیرونش اینقدر قشنگه داخلش چطوره؟
    جولیا لبخندی زد و گفت:
    جولیا-بریم ببینم
    لاریسا با هیجان گفت:
    لاریسا-آره آره زود باش
    جولیا-ای به چشم
    خندیدم و گفتم:
    -چه حرف گوش کن
    خودشم خندید و سریع کلید رو تو قفل چرخوند و در خونه باز شد وارد خونه شدیم و درو بستیم رفتم سمت حال که دهنم باز شد چقدر قشنگ اینجا و چقدر بزرگه همینطور که تو خونه رو نگاه میکردم گفتم:
    -این جا چقدر قشنگـ...
    که با دیدن سه جفت چشم کنجکاو سکته رو زدم


    برگشتم سمت بچه ها دیدم اونا دست کمی از من ندارن رو به لاریسا و جولیا گفتم:
    -شما هم اینا رو می بینید یا من توهم زدم؟؟؟
    دوتاشون سرشونو به معنی اره تکون دادن اب دهنمو قورت دادم و برگشتم سمتشون که با تعجب و با بهت به ما سه تا نگاه میکردن و گفتم:
    -ببخشید شما
    هر سه تاشون از رو مبل بلند شده بودن اوه چه هماهنگ آقا راحتتون کنم سه آدم رو مبل نشسته بودن سه تا پسر یکیشون گفت:
    پسراولی-من این رو باید از شما بپرسم شما به چه حقی وارد خونه ما شدین؟
    جولیا با تعجب گفت:
    جولیا-خونتون
    پسردومی-بله خونمون...میدونید این کارتون رو میتونیم به پلیس اطلاع بدیم
    دستم رو گرفتم جلوی و گفتم:
    -هی هی مواظب صحبت کردن باش و گرنه بد میبینی
    پسر دومی-بله؟
    دلم میخواست بگم بله و بلا بله و کوفت بله و درد بی درمون اما جلوی زبونم رو گرفتم و گفتم:
    -جولی ببین این چی میگه؟ خونش رو چی میگه؟
    جولیا همینطور که کنار من ایستاده بود رو بهشون گفت:
    جولیا-آقایون محترم شما تو خونه ما چیکار میکنید
    سه تاییشون نگاهی بهم دیگه انداختن و رو به ما پوزخندی زدن و پسره ی سومی گفت:
    پسر سومی-و خانومای محترم لطف کنین از خونمون برین بیرون...هه خونتون
    نگاهی به لاریسا و جولیا انداختم و گفتم:
    -بشینید!!
    با حرف من دونفرشون روی نزدیک ترین مبل نشستن و منم کنارشون پسره ی اولی چشمام داشت میزد بیرون
    پسراولی-مگه نگفتم بیـــرون...هــان
    خونسرد گفتم:
    -بیخود سر خودت و من و بقیه رو درد نیار...من از این خونه بیرون نمیرم...ما اومدین تو این خونه
    چشماشو بست و رو به یکی از اون دوتا گفت:
    پسره اولی-شما دوتا یه چیزی بهش بگید زبون آدم که حالیش نمیشه
    جـــان؟ این الان به من توهین کرد؟
    یکی از اون پسرا با بهت گفت:
    پسره سومی-آرون...تو الان به ما توهین کردی یا به این دختره
    ولی من هنوز تو بهت جملش بودم صبر کن تو فقط صبر کن یواش رو به جولیا گفتم:
    -جولی قضیه چیه؟
    جولیا-به جون خودم نمیدونم
    -میگی چیکار کنیم
    جولیا-نمیدونم
    -ای درد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    با صدای پسره اولی به خودم اومدم
    آرون-مگه من نگفتم برو بیرون...خب بـــرو دیگه...بــرو
    -من محض اطلاع شخص جنابالی گفتم که نمیرم کور که نیستی میبینی اومدیم تعطیلات
    پسره دومی پرید وسط حرفم و گفت:
    پسره دومی-نه بابا تعطیلات رودل نکنی یه وقت...خیر سرم ما هم اومدیم تعطیلات
    -اما این دلیل نمیشه که خونمون رو بگیرید
    پسره سومی-بازم گفت خونه...خانوم این خونه مال شما نیست مال ماست حالا هم بفرمائید بیرون
    برگشتم سمت جولی و در حالی که دستام رو زدم زیر بغلم گفتم:
    -جولی یه زنگ بزن به یارو
    ابروش رو داد بالا و زیرلب گفت:
    جولی-مردشورتو ببرن پاتری
    و تلفنش رو درآورد و زیر نگاه کنجکاو اون سه نفر شماره موردنظر رو گرفت و خودش بلند شد و کمی از جمع فاصله گرفت استرس داشت دیوونم میکرد نکنه واقعا همینطور باشه...نکنه خونه رو اشتباه اومدیم...وااای خدا...جولیا سریع تلفن رو قطع کرد و با اخمای درهم نشست رو مبل و رو به اون سه تا گفت:
    جولیا-عمرا
    سه تاشون با هم گفتند-چی؟
    جولیا-غیرممکنه ما از این خونه بریم
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -چیشد جولی زنگ زدی
    این وسط بیچاره لاری لال شده بود آخه دروغ چرا یکم خجالتی بود اونم توی جمع غریبه
    جولیا-آره ولی چه زنگ...زنگ زدم بهش میگم ما رسیدم تو ویلا...برگشته میگه دیدینشون...میگم کیا؟...میگه پسرا رو دخترم شوهرم اشتباهی کلید رو داده به اونا قرار بود من بدم به شما و اینطور شد که من کلید خودم رو دادم به شما و اونم کلیدش رو داده به اونا
    -این وسط یعنی چی؟
    پسره اولیه یا همون آرون در حالی که مینشست گفت:
    آرون-یعنی دخترجون بهتره هر چه زودتر بی چون...ما اول اومدیم
    -بریم؟
    آرون-اوهوم هر چه زودتر
    لبخند مرموزی زدم و گفتم:
    -باشه میریم
    و به بچه ها اشاره کردم که برن سمت پله ها اونا هم لبخندی زد و سریع با چمدون از جاشون بلند شدن و منم بلند شدم
    پسرسومی-اگه میدونستم با یه تلفن زدن میرین...خودم شخصا زنگ میزدم
    پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
    -فعلا آقایون
    و سه نفری به سمت پله های طبقه بالا به راه افتادیم
    پسردومی-هوی دخترا کجا؟
    لاریسا برای اولین بار تو عمرش بل بل زبون شد و گفت:
    لاریسا-سر قبرت میای؟
    و برگشت سمتم و گفت:
    لاریسا-بریم
    با خوشحالی لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
    -چشم قربان لاری
    سریع به از پله ها بالا رفتم نصفه پله ها رو نرفته بودم که دوباره یکیشون گفت:
    پسرسومی-مگه با شما نیستیم
    برگشتم سمتش و با لحنی ملایم گفتم:
    -آقایون همونطور که فهمیدید ما هم مثل شما واسه تعطیلات اومدیم...پس اینجا میمونیم امیدوارم فهمیده باشی
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    رسیدیم به طبقه بالا رو به بچه ها گفتم:
    -خب دوستان بنده همونطور که دیدین ما زودتر از اونا رسیدیم بالا پس هر چه زودتر اتاقاتون رو انتخاب این جا یک...دو...سه...چهار...سرهم جمع هشت اتاق هست خب منم این
    جولی در کنار مال من رو باز کرد و گفت:
    جولیا-من اینو میخوام
    و لاریسا اتاق کنار جولی رو انتخاب کرد سریع وارد اتاقم شدم و در رو بستم نگاهی به اتاق انداختم یه اتاق تقریبا بزرگ اتاق به رنگ قرمز و کرمی بود چشمام رو بستم که صحنه ی دویدن یه دختر جلوم نقش بست سریع چشمام رو باز کردم نفسم به شماره افتاده بود دختره چقدر آشنا بود...شناختمش همون دختره دیشبی تو خواب بود ولی دختره داشت از چیزی فرار میکرد سرم رو تکون دادم و افکار مزاحم رو بیرون ریختم سریع لباسم رو با یه تاپ پشت گردنی با یه دامن تقریبا بلند هر دو به رنگ آبی پوشیدم و موهام رو درست کردم و از اتاقم خارج شدم و رفتم پایین نمیدونم چرا دوباره همون حس به سراغم اومد سردم شده بود و دلشوره داشتم و قلبم تند میزد رفتم دیدم رفقای خلم نشستن رفتم نشستم پیششون و گفتم:
    -بریم بیرون؟؟
    لاری-تو خسته نیستی؟
    -نچ بریم؟
    لاری-بریم
    برگشتم سمت جولی و گفتم:
    =تو چی میای؟
    سرش رو بلند کرد و گفت:
    جولیا-بچه ها من واقعا شرمندم نم...
    حرفشو قطع کردم و گفتم:
    -جولی شرمنده نباش ما هم اینجا میمونیم و تا میتونیم این گوریل ها رو اذیت میکنم باشه؟
    و چشمکی نثارش کردم با این کار من لبش به لبخندی باز شد و نگاهی به هر دومون انداخت و گفت:
    جولیا-بریم گشت بزنیم
    لاریسا-داره شب میشه دیگه بهتره توی حیاط این خونه قدم بزنیم
    -باشه پس بلند شید
    هر سه تامون بلند شدیم و وارد حیاط شدیم هر سه تامون کنار هم راه میرفتیم عصر بود ولی حیاط این خونه بخاطر درختای بلندی که داشت تاریک بنظر میرسید همینطور که میرفتم حس کردم چیزی سفید رنگ از جلوی چشمام رد شد این چی بود؟نگاهی به جولی و لاری انداختم بنظر میومد که اونا چیزی ندیدن مطمئنم توهم زد داشتیم میرفتیم که یهو یکی گفت:
    -پــــــــــــخ-
    از ترس دو متر پریدم هوا نفس نفس میزدم برگشتم ببینم کی این کارو کرده که با سه تا گوریل زشت مواجهه شدم که از خنده پخش زمین شده بودن اخمی کردم و بهشون توپیدم:
    -مرگ رو آب بخندید
    همون اولیه بریده بریده گفت:
    پسر اولی-وای...چقدر ...باحال...ترسیدین
    لاریسا-بی مزه ها فکر کردید خیلی بامزه اید
    تا چند دقیقه خوب خندین و بعد از چند دقیقه ساکت شدند و پسر اولیه گفت:
    پسر اولی-خب خنده بسه ما هنوز با هم آشنا نشدیم من آرون جکسونم
    پسر دومی-من برایان لوپز
    پسر سومی-آدرین آندرسون
    -منم پاتریشیا باسکرویل
    جولیا-جولیا تیلور
    لاریسا-لاریسا والتر
     
    آخرین ویرایش:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سری تکون دادند و چیزی نگفتند بعد از چند دقیقه برایان گفت:
    برایان-خب به هر حال هر چی باشه الان ما باهم همخونیم و...
    آرون ادامه داد-ما امشب میخواییم فیلم ترسناک ببینیم شما هم میبینید؟
    لاریسا-اره ما هم میبینیم
    یهو آدرین گفت:
    آدرین-بهتره نبینید
    جولیا اخمی کرد و گفت:
    جولیا-چرا اونوقت
    آدرین-میترسم قضیه چند دقیقه قبل پیش بیاد
    و هر سه تاشون زدن زیر خنده
    -به هر حال ما میبینم
    آرون لبخند احمقانه ای زد و گفت:
    آرون-باشه
    هر شش نفر رفتیم داخل رو به شنگول و منگول گفتم:
    -بریم بالا
    دوتاشون سری تکون دادن و با هام به طبقه بالا اومدن وقتی به در اتاقشون رسیدم رو بهشون گفتم:
    -ببینید بچه ها اینا میخوان با این فیلم ما رو یه جورایی بترسونن و بعدش چی؟
    جولیا-چی؟
    -از این خونه با این آب و هوا با این...
    لاریسا-کوفت بقیش
    -آها داشتم میگفتم از این خونه فراریمون بدن
    جولیا-ما هم عمرا نمیترسیم
    -ایول زدی وسط هدف
    جولیا نیشش رو باز کرد و گفتم:
    -خب دیگه فعلا برید تو اتاقاتون
    هر دوشون سرشونو تکون دادن و وارد اتاقشون شدن میخواستم به سمت اتاقم برم که اتاق ته راهرو نظرمو جلب کرد به سمت در رفتم و دستگیره درو گرفتم هر کاری کردم در باز نشد که نشد انگار قفل شده بود دستم رو کشیدم رو در خیلی قدیمی بنظر میرسید وارد اتاقم شدم و به سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم حیاط کاملا تاریک شده بود و درختان تکون میخوردند کمی با چشمام حیاط رو جستجو کردم یهو چشمم رو تابی که گوشه ی حیاط بود خیره شد وای من چرا اینو ندیدم فردا میرم میبینمش و تاب سوار میکنم چه کنم که هنوز بچه ام خب راست میگم دیگه هنوز 17 سالمه بیخیال افکارم شدم و خواستم پرده رو کنار بزنم که چشم رو تاب خیره موند تاب بدون اینکه بادی چیزی باشه تکون میخورد انگار کسی روش نشسته از فکرم خندم گرفت کی میتونه نشسته باشه مثلا پرده رو کنار زدم و روی تخت دراز کشیدم همین صدای در اومد که باعث شد سه متر برم هوا برگشتم که با جولیا و لاریسا مواجه شدم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا