سرم را محکم میان دست فشردم. موهای بلندم، از روی کمرم سُر خوردند و روی شانهام افتادند.
-من دیگه کسی رو ندارم که بخوام به عشقش زندگی کنم. اگه همین الان بمیرم، هیچکس نمیفهمه، هیچکس اهمیت نمیده.
همانطور که سعی میکردم خشم نهفته در صدایم را همچنان پنهان کنم، گفتم:
-میدونی چی از همه دردناکتره دکتر؟ این احساس تنهایی! اینکه بود و نبود من یه معنی میده! اینکه اگه یه زمانی بمیرم، کسی متوجه نمیشه؛ هیچکس ناراحت نمیشه! اگه من بمیرم، کسی نیست که بگه من عشقم رو از دست دادم.
دستانم را مشت کردم و محکم فشردم. آنقدر محکم که مچ دستانم به سفیدی میزد.
-بعضی وقتها از آدمها متنفر میشم؛ چون توی این دنیای بزرگ حتی یه نفرشون به من تعلق نداره. همشون مثل پدرم میمونن! همشون دروغگو و ترسواند.
انگشتر فیروزهای ظریفش را چرخی داد و نگاهش را به پایین دوخت.
-از آدمها متنفرم! هیچکس حتی سعی نکرد به جای ترحم و قضاوتهای بیجا، دستم رو بگیره و کمکم کنه!
-دخترم این رو بدونید که همهی آدمها مثل هم نیستن و همشون سزاوار نفرت نیستن.
درحالی که تلاش میکرد دو تیلهی آسمانیاش را در چشمان قهوهای من بدوزد، ادامه داد:
-شما گفتید که از قضاوت بیزارید؛ اما الان خودتون دارید همهی آدمهارو با یک چشم نگاه میکنین و اونها رو قضاوت میکنید؛ این اصلا صحیح نیست.
ابروهای کمانیام را درهم کشیدم و رویم را با نفرت برگرداندم. آن همه خشم و نفرتی که درونم موج میزد، بعید و کاملا بیسابقه بود.
-ما آدمها موجودات نفرتانگیزی هستیم! وقتی یه اتفاق بدی برای همنوع خودمون میفته، به جای اینکه دستش رو بگیریم و کمکش کنیم، یه گوشه میایستیم و فقط ترحم میکنیم.
تنم گر گرفته بود و آتش خشم بیرحمانه در رگهایم جولان میداد.
-ما حتی بدون اینکه بدونیم بقیه دارن با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن، بدون اینکه بدونیم چقدر دارن سختی میکشن، فقط پشت سرشون حرف میزنیم.
-قبول دارم؛ اما...
-اما نداره دکتر. یک نفر از آدمها بجای دست برداشتن از قضاوت و ترحم نیومد دست من رو بگیره و کمکم کنه. همشون فقط ایستادن و جون دادن من رو تماشا کردن!
برای قانع کردنم مصمم بود و روی گفتههایش پافشاری میکرد. سعی میکرد منطقی و از راه درست، بدون سرزنش، دعوا یا داد و فریاد، نادرستی عقایدم را به من بفهماند و دروازهی حقیقت را به رویم بگشاید؛ کاری که خیلیها با طریقهی آن آشنا نبودند. دکتر محمودی دقیقا همان کسی بود که من همیشه در زندگی کم داشتم: یک راهنمای خوب! دکتر محمودی فردی آرام بود و این آرامش را به زیرکانهترین و بهترین نحو نیز، به من منتقل میکرد.
-توی این دنیا، حدود هشت میلیارد آدم زندگی میکنه. توی ایرانهم حدود هشتاد میلیون نفر؛ فکرش رو کنید!
لبهای باریک و بیرنگش را برای مدت کوتاهی روی هم فشرد.
- پس با صرف نظر کردن از بقیهی مردم این سیاره، نباید انتظار داشته باشیم که همهی این هشتاد میلیون نفر افراد خوبی باشن.
مقداری از محتویات فنجان روی میزش را که نوشتههای بزرگ انگلیسی، روی آن خودنمایی میکردند نوشید.
- در بین این هشتاد میلیون نفر، خیانتکار، طمعکار، دروغگو و کسانی که از انسانیت، فقط راه رفتن روی دوپا رو یاد گرفتن وجود داره.
انگشت اشارهاش را به نشانهی تاکید دوبار تکان داد.
-اما افراد خوبیهم وجود دارن؛ دقیقا همونقدرکه توی جهان بدی وجود داره، خوبیهم هست!
دستانش را روی میز سفید چوبیاش قرار داد و کمی خود را جلو کشید.
قاطعانه گفت:
-قبول دارم که گاهی اونقدر بدی میبینیم و درد میکشیم که یادمون میره خوبی و خوشبختیهم وجود داره؛ اما لطفا هیچوقت فراموش نکنید که...
آرنج راستش را روی میز گذاشت و دستش را تکیهگاه چانهاش کرد؛ با لبخندی معنادار، به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
- از لحظهی تولد این جهان، خوبی و بدی مثل تاریکی و روشنایی، باهم در نبرد هستن. نبردی که هیچ برنده و بازنده و... هیچ پایانی نداره!
انگشتان استخوانی دست چپش را که همان انگشتر ظریف فیروزهای رنگ روی آن خودنمایی میکرد، لابهلای موهایش کشید. موهایی همچون مزرعهای از گندم!
-خوبی بدون بدی معنایی نداره؛ همونطور که روشنایی بدون تاریکی مفهومی نداره. اگه اراده کنید، میتونید در قلب تاریکی، روشنایی رو به وجود بیارید و در اعماق دریاهای پستی، مروارید خوبی پیدا کنید.
از جایش برخاست و پردهی حریر آبی رنگ را، از پنجرهی کوچک اتاق کنار زد.
- اگه در جهان ماهم بدی نباشه، ما هیچوقت به خوبی پی نمیبریم. ما نمیتونیم که همهی این دنیا رو مجبور کنیم که خوب باشن؛ فقط باید سعی کنیم که وجود خودمون رو، روشن نگه داریم.
لحظهای آسمان، از بند ابرهای سیاه پاییز رها شد و خورشید، با غرور در آن نور افشانی کرد. لبخندی عریض روی لب نشاند. با اینکه لبهایش بسیار باریک و بیرنگ بودند؛ اما لبخند رویشان زیبایی و جذابیتی غیرقابل وصف داشت.
- اون موقع، نور قلب ما، مارو به سمت انسانهای خوب هدایت میکنه.
تمام مدت با دقت به حرفهایش گوش میدادم؛ چقدر زیبا صحبت میکرد؛ گویا او از جای دیگری الهام میگرفت؛ این دکتر هرکه بود، اهل دنیایی متفاوت بود و خالصانه من را درک میکرد.
چندبار دهانم را مانند ماهی باز و بسته کردم؛ اما واقعا هیچ جملهای برای رد کردن گفتههایش به ذهنم نرسید. نمیتوانستم منکر حقیقی بودن تمام حرفهایی که از میان آن لبهای باریک خارج میشدند، شوم؛ پس فقط سرم را پایین انداختم و سعی کردم تک به تک کلماتی که از دهانش خارج شده بود را، بر روی دیوارههای ذهنم حکاکی کنم.
حدودا پنج دقیقه را در سکوت گذراندیم. من به تابلوهای شعر نگاه میکردم و او منتظر به من خیره شده بود. آن اتاق آبی-سفید، هرلحظه بیشتر در حال تنگ شدن بود؛ حقیقت اصلی که هنوز از فاش کردنش میترسیدم فضا را تنگ و نفسگیر جلوه میداد و اتاق روشن دکتر را تاریک میکرد. حقیقت وجود او! حقیقت آریا!
از جایش برخاست. سرانجام، لبهایم را با زبان تَر کردم.
-دکتر، اینها همه مقدمهای بود تا بتونم راجب مشکل اصلیم، بهتر براتون صحبت کنم.
نبضم بالا گرفت و طولی نکشید که عرق سرد روی پیشانی بلندم و کف دستانم نشست. سختترین قسمت ماجرا، هنوز باقی مانده بود. احساس میکردم که قرار است قلبم را بالا بیاورم. نفسهایم تند شده بودند و اضطراب، بیرحمانه بر دلم شلاق میزد. زبانم را برای دومینبار روی کویر لبهایم کشیدم.
-من برای فرار از تنهایی که برای سنم زیادی بود، به یه دروغ پناه بردم. من یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم!
تمام مدت سعی میکردم نگاهم را بدزدم.
- به آریا پناه بردم.
نامش به تنهایی، مهر سکوت را زد و مانع ادامه دادنم شد.
یک تای ابروی کم پشتش را بالا فرستاد و کنجکاوانه پرسید:
-آریا؟ میتونم بپرسم آریا کیه؟
لبخندی محو لبهایم را کمی به سمت راست متمایل کرد؛ البته اگر میشد نامش را لبخند گذاشت.
-همون ستارهی کوچیک شبهای تنهاییم. کسی که شونههاش رو بدون هیچ توقع و چشم داشتی، برای گریه کردن بهم قرض میداد.
طعمی شور را در دهانم احساس کردم. کی اشکهایم سرسره تشکیل داده بودند؟ با سرعت، دستی به چشمانم کشیدم که مبادا آن مرواریدهای جاری از چشمانم را ببیند؛ اما دیر شده بود! از اینکه جلوی دیگران گریه کنم، متنفر بودم! بیشک گمان میکرد که من چقدر دختر ضعیف و بیچارهای هستم. به بالا نگاه میکردم تا مانع جاری شدن بیشتر اشکهایم شوم.
-گریه میکردم و میگفتم: آدمها اذیتم میکنن؛ آریاهم اشکهام رو پاک میکرد و میگفت:«آدمها لیاقت تورو ندارن و تا وقتی که من هستم هیچکس نمیتونه بهت آسیب برسونه!»
بغض ناشیانهتر به گلویم ناخن کشید. اسید کلمات گلویم را میسوزاند. حقیقت واقعا تلخ بود! حقیقت...، زشت بود!
-با تک تک حرفها و رفتارهاش، قلبم رو گول میزد و ذهنم رو وادار میکرد که باور کنم منم تنها نیستم!
آهی عمیق کشیدم. دهانم گس شده بود و زبانم مدام به سقف دهانم میچسبید. فکر کنم متوجه این موضوع شد که از جیب کتش، شکلاتی بیرون آورد و تعارف کرد. شکلات را از دستش گرفتم و تشکر زیرلبی کردم.
به دیوار پشت سرش تکیه زد و وزنش را روی یک پا انداخت.
به گونهای که خود نیز میتوانستم بیچارگیام را حس و لمس کنم گفتم:
-داستان همین بود آقای دکتر محمودی. اینکه من چطور از تنهایی، به یه دوست خیالی، به آریایی که اصلا وجود نداره پناه بردم؛ اینکه چطور یه سایه، به خورشید زندگی من تبدیل شد.
تکیهاش را از دیوار گرفت و صاف سر جایش ایستاد. دست راستش را در جیب کت خوش دوختش فرو برد و درحالی که دست چپش را به نشانهی تفکر به چانهاش تکیه داده بود، تمام سعیش را به کار گرفت تا از صحت حرفهایم مطمئن شود.
-یعنی آریا، دوست خیالی شماست؟
آب بینیام را بالا کشیدم و سری به نشانهی مثبت تکان دادم؛ با لحنی که به راحتی میشد افسوس و حسرت را در آن تشخیص داد، نالیدم:
-متاسفانه بله! دیگه خسته شدم دکتر! از اینکه مثل یه احمق خودم رو گول بزنم خسته شدم؛ میخوام آریا رو فراموش کنم.
طرهای از موهایم را پشت گوش فرستادم.
دکتر دست به کمر سرش را پایین انداخته بود و با چهرهای جمع شده از ناراحتی، به حرفهایم گوش میداد.
- پس منم فرار کردم. از دنیای واقعی که برای یه دختر بچهی ده ساله زیادی بیرحم بود، فرار کردم و به دنیای شیرین آریا پناه بردم. آریایی که وقتی کنارشم مهم نیست کیام یا چیام؛ آریایی که میتونم باهاش راجب همه چیز صحبت کنم.
چانهام به شدت میلرزید و همین امر بیشتر به اشکهایم دامن میزد. میان شهربازی اشکهایم لبخند محزونی زدم. مطمئنا، چهرهام به طرز فجیعی ترحم برانگیز شده بود. بینی، گونهها و چشمهایم قرمز شده بودند و مژههای بلند و صافم به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهم را روی کاشیهای سفید و تمیز اتاق متمرکز کردم. آنقدر شفاف بودند که میتوانستم تصویر خودم را رویشان مشاهده کنم.
-فکر میکنید من دیوونم نه؟ وقتی حتی به بهترین دوستمهم راجب آریا گفتم فکر کرد دیوونه شدم!
ابروهایش را در هم کشید و با لحنی سرشار از دلخوری گفت:
-این چه حرفیه؟! معلومه که نه دخترم! شما فقط به کمک نیاز دارید. دیگههم از این حرفها نشنوم!
-من دیگه کسی رو ندارم که بخوام به عشقش زندگی کنم. اگه همین الان بمیرم، هیچکس نمیفهمه، هیچکس اهمیت نمیده.
همانطور که سعی میکردم خشم نهفته در صدایم را همچنان پنهان کنم، گفتم:
-میدونی چی از همه دردناکتره دکتر؟ این احساس تنهایی! اینکه بود و نبود من یه معنی میده! اینکه اگه یه زمانی بمیرم، کسی متوجه نمیشه؛ هیچکس ناراحت نمیشه! اگه من بمیرم، کسی نیست که بگه من عشقم رو از دست دادم.
دستانم را مشت کردم و محکم فشردم. آنقدر محکم که مچ دستانم به سفیدی میزد.
-بعضی وقتها از آدمها متنفر میشم؛ چون توی این دنیای بزرگ حتی یه نفرشون به من تعلق نداره. همشون مثل پدرم میمونن! همشون دروغگو و ترسواند.
انگشتر فیروزهای ظریفش را چرخی داد و نگاهش را به پایین دوخت.
-از آدمها متنفرم! هیچکس حتی سعی نکرد به جای ترحم و قضاوتهای بیجا، دستم رو بگیره و کمکم کنه!
-دخترم این رو بدونید که همهی آدمها مثل هم نیستن و همشون سزاوار نفرت نیستن.
درحالی که تلاش میکرد دو تیلهی آسمانیاش را در چشمان قهوهای من بدوزد، ادامه داد:
-شما گفتید که از قضاوت بیزارید؛ اما الان خودتون دارید همهی آدمهارو با یک چشم نگاه میکنین و اونها رو قضاوت میکنید؛ این اصلا صحیح نیست.
ابروهای کمانیام را درهم کشیدم و رویم را با نفرت برگرداندم. آن همه خشم و نفرتی که درونم موج میزد، بعید و کاملا بیسابقه بود.
-ما آدمها موجودات نفرتانگیزی هستیم! وقتی یه اتفاق بدی برای همنوع خودمون میفته، به جای اینکه دستش رو بگیریم و کمکش کنیم، یه گوشه میایستیم و فقط ترحم میکنیم.
تنم گر گرفته بود و آتش خشم بیرحمانه در رگهایم جولان میداد.
-ما حتی بدون اینکه بدونیم بقیه دارن با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن، بدون اینکه بدونیم چقدر دارن سختی میکشن، فقط پشت سرشون حرف میزنیم.
-قبول دارم؛ اما...
-اما نداره دکتر. یک نفر از آدمها بجای دست برداشتن از قضاوت و ترحم نیومد دست من رو بگیره و کمکم کنه. همشون فقط ایستادن و جون دادن من رو تماشا کردن!
برای قانع کردنم مصمم بود و روی گفتههایش پافشاری میکرد. سعی میکرد منطقی و از راه درست، بدون سرزنش، دعوا یا داد و فریاد، نادرستی عقایدم را به من بفهماند و دروازهی حقیقت را به رویم بگشاید؛ کاری که خیلیها با طریقهی آن آشنا نبودند. دکتر محمودی دقیقا همان کسی بود که من همیشه در زندگی کم داشتم: یک راهنمای خوب! دکتر محمودی فردی آرام بود و این آرامش را به زیرکانهترین و بهترین نحو نیز، به من منتقل میکرد.
-توی این دنیا، حدود هشت میلیارد آدم زندگی میکنه. توی ایرانهم حدود هشتاد میلیون نفر؛ فکرش رو کنید!
لبهای باریک و بیرنگش را برای مدت کوتاهی روی هم فشرد.
- پس با صرف نظر کردن از بقیهی مردم این سیاره، نباید انتظار داشته باشیم که همهی این هشتاد میلیون نفر افراد خوبی باشن.
مقداری از محتویات فنجان روی میزش را که نوشتههای بزرگ انگلیسی، روی آن خودنمایی میکردند نوشید.
- در بین این هشتاد میلیون نفر، خیانتکار، طمعکار، دروغگو و کسانی که از انسانیت، فقط راه رفتن روی دوپا رو یاد گرفتن وجود داره.
انگشت اشارهاش را به نشانهی تاکید دوبار تکان داد.
-اما افراد خوبیهم وجود دارن؛ دقیقا همونقدرکه توی جهان بدی وجود داره، خوبیهم هست!
دستانش را روی میز سفید چوبیاش قرار داد و کمی خود را جلو کشید.
قاطعانه گفت:
-قبول دارم که گاهی اونقدر بدی میبینیم و درد میکشیم که یادمون میره خوبی و خوشبختیهم وجود داره؛ اما لطفا هیچوقت فراموش نکنید که...
آرنج راستش را روی میز گذاشت و دستش را تکیهگاه چانهاش کرد؛ با لبخندی معنادار، به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
- از لحظهی تولد این جهان، خوبی و بدی مثل تاریکی و روشنایی، باهم در نبرد هستن. نبردی که هیچ برنده و بازنده و... هیچ پایانی نداره!
انگشتان استخوانی دست چپش را که همان انگشتر ظریف فیروزهای رنگ روی آن خودنمایی میکرد، لابهلای موهایش کشید. موهایی همچون مزرعهای از گندم!
-خوبی بدون بدی معنایی نداره؛ همونطور که روشنایی بدون تاریکی مفهومی نداره. اگه اراده کنید، میتونید در قلب تاریکی، روشنایی رو به وجود بیارید و در اعماق دریاهای پستی، مروارید خوبی پیدا کنید.
از جایش برخاست و پردهی حریر آبی رنگ را، از پنجرهی کوچک اتاق کنار زد.
- اگه در جهان ماهم بدی نباشه، ما هیچوقت به خوبی پی نمیبریم. ما نمیتونیم که همهی این دنیا رو مجبور کنیم که خوب باشن؛ فقط باید سعی کنیم که وجود خودمون رو، روشن نگه داریم.
لحظهای آسمان، از بند ابرهای سیاه پاییز رها شد و خورشید، با غرور در آن نور افشانی کرد. لبخندی عریض روی لب نشاند. با اینکه لبهایش بسیار باریک و بیرنگ بودند؛ اما لبخند رویشان زیبایی و جذابیتی غیرقابل وصف داشت.
- اون موقع، نور قلب ما، مارو به سمت انسانهای خوب هدایت میکنه.
تمام مدت با دقت به حرفهایش گوش میدادم؛ چقدر زیبا صحبت میکرد؛ گویا او از جای دیگری الهام میگرفت؛ این دکتر هرکه بود، اهل دنیایی متفاوت بود و خالصانه من را درک میکرد.
چندبار دهانم را مانند ماهی باز و بسته کردم؛ اما واقعا هیچ جملهای برای رد کردن گفتههایش به ذهنم نرسید. نمیتوانستم منکر حقیقی بودن تمام حرفهایی که از میان آن لبهای باریک خارج میشدند، شوم؛ پس فقط سرم را پایین انداختم و سعی کردم تک به تک کلماتی که از دهانش خارج شده بود را، بر روی دیوارههای ذهنم حکاکی کنم.
حدودا پنج دقیقه را در سکوت گذراندیم. من به تابلوهای شعر نگاه میکردم و او منتظر به من خیره شده بود. آن اتاق آبی-سفید، هرلحظه بیشتر در حال تنگ شدن بود؛ حقیقت اصلی که هنوز از فاش کردنش میترسیدم فضا را تنگ و نفسگیر جلوه میداد و اتاق روشن دکتر را تاریک میکرد. حقیقت وجود او! حقیقت آریا!
از جایش برخاست. سرانجام، لبهایم را با زبان تَر کردم.
-دکتر، اینها همه مقدمهای بود تا بتونم راجب مشکل اصلیم، بهتر براتون صحبت کنم.
نبضم بالا گرفت و طولی نکشید که عرق سرد روی پیشانی بلندم و کف دستانم نشست. سختترین قسمت ماجرا، هنوز باقی مانده بود. احساس میکردم که قرار است قلبم را بالا بیاورم. نفسهایم تند شده بودند و اضطراب، بیرحمانه بر دلم شلاق میزد. زبانم را برای دومینبار روی کویر لبهایم کشیدم.
-من برای فرار از تنهایی که برای سنم زیادی بود، به یه دروغ پناه بردم. من یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم!
تمام مدت سعی میکردم نگاهم را بدزدم.
- به آریا پناه بردم.
نامش به تنهایی، مهر سکوت را زد و مانع ادامه دادنم شد.
یک تای ابروی کم پشتش را بالا فرستاد و کنجکاوانه پرسید:
-آریا؟ میتونم بپرسم آریا کیه؟
لبخندی محو لبهایم را کمی به سمت راست متمایل کرد؛ البته اگر میشد نامش را لبخند گذاشت.
-همون ستارهی کوچیک شبهای تنهاییم. کسی که شونههاش رو بدون هیچ توقع و چشم داشتی، برای گریه کردن بهم قرض میداد.
طعمی شور را در دهانم احساس کردم. کی اشکهایم سرسره تشکیل داده بودند؟ با سرعت، دستی به چشمانم کشیدم که مبادا آن مرواریدهای جاری از چشمانم را ببیند؛ اما دیر شده بود! از اینکه جلوی دیگران گریه کنم، متنفر بودم! بیشک گمان میکرد که من چقدر دختر ضعیف و بیچارهای هستم. به بالا نگاه میکردم تا مانع جاری شدن بیشتر اشکهایم شوم.
-گریه میکردم و میگفتم: آدمها اذیتم میکنن؛ آریاهم اشکهام رو پاک میکرد و میگفت:«آدمها لیاقت تورو ندارن و تا وقتی که من هستم هیچکس نمیتونه بهت آسیب برسونه!»
بغض ناشیانهتر به گلویم ناخن کشید. اسید کلمات گلویم را میسوزاند. حقیقت واقعا تلخ بود! حقیقت...، زشت بود!
-با تک تک حرفها و رفتارهاش، قلبم رو گول میزد و ذهنم رو وادار میکرد که باور کنم منم تنها نیستم!
آهی عمیق کشیدم. دهانم گس شده بود و زبانم مدام به سقف دهانم میچسبید. فکر کنم متوجه این موضوع شد که از جیب کتش، شکلاتی بیرون آورد و تعارف کرد. شکلات را از دستش گرفتم و تشکر زیرلبی کردم.
به دیوار پشت سرش تکیه زد و وزنش را روی یک پا انداخت.
به گونهای که خود نیز میتوانستم بیچارگیام را حس و لمس کنم گفتم:
-داستان همین بود آقای دکتر محمودی. اینکه من چطور از تنهایی، به یه دوست خیالی، به آریایی که اصلا وجود نداره پناه بردم؛ اینکه چطور یه سایه، به خورشید زندگی من تبدیل شد.
تکیهاش را از دیوار گرفت و صاف سر جایش ایستاد. دست راستش را در جیب کت خوش دوختش فرو برد و درحالی که دست چپش را به نشانهی تفکر به چانهاش تکیه داده بود، تمام سعیش را به کار گرفت تا از صحت حرفهایم مطمئن شود.
-یعنی آریا، دوست خیالی شماست؟
آب بینیام را بالا کشیدم و سری به نشانهی مثبت تکان دادم؛ با لحنی که به راحتی میشد افسوس و حسرت را در آن تشخیص داد، نالیدم:
-متاسفانه بله! دیگه خسته شدم دکتر! از اینکه مثل یه احمق خودم رو گول بزنم خسته شدم؛ میخوام آریا رو فراموش کنم.
طرهای از موهایم را پشت گوش فرستادم.
دکتر دست به کمر سرش را پایین انداخته بود و با چهرهای جمع شده از ناراحتی، به حرفهایم گوش میداد.
- پس منم فرار کردم. از دنیای واقعی که برای یه دختر بچهی ده ساله زیادی بیرحم بود، فرار کردم و به دنیای شیرین آریا پناه بردم. آریایی که وقتی کنارشم مهم نیست کیام یا چیام؛ آریایی که میتونم باهاش راجب همه چیز صحبت کنم.
چانهام به شدت میلرزید و همین امر بیشتر به اشکهایم دامن میزد. میان شهربازی اشکهایم لبخند محزونی زدم. مطمئنا، چهرهام به طرز فجیعی ترحم برانگیز شده بود. بینی، گونهها و چشمهایم قرمز شده بودند و مژههای بلند و صافم به یکدیگر چسبیده بودند. نگاهم را روی کاشیهای سفید و تمیز اتاق متمرکز کردم. آنقدر شفاف بودند که میتوانستم تصویر خودم را رویشان مشاهده کنم.
-فکر میکنید من دیوونم نه؟ وقتی حتی به بهترین دوستمهم راجب آریا گفتم فکر کرد دیوونه شدم!
ابروهایش را در هم کشید و با لحنی سرشار از دلخوری گفت:
-این چه حرفیه؟! معلومه که نه دخترم! شما فقط به کمک نیاز دارید. دیگههم از این حرفها نشنوم!
آخرین ویرایش: